جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,075 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
دستش رو مقابل دهن نیمه بازش گرفت.
- باور نمی‌کنم مژده جون!
نگاهم بین چشم‌های حیرونش می‌چرخید و به این فکر می‌کردم که این صحنه نهایت آرزوی من نبود؟
- باور کن عزیزم! بهت گفتم که من... .
با صدای معترضانه تیرداد، ادامه‌ی حرفم رو فراموش کردم؛ تکونی خوردیم و به طرفش برگشتیم.
- ای بابا! این اداها یعنی چی؟ به منم توجه کنین، بگین ببینم چی‌شده؟
من و تینا هر دو خندیدیم، بلند و سرشار از حس خوب؛ اما تیرداد که شوخی نداشت، عصبی دستش رو به کمر زد و نگاه چپی حواله‌ی ما کرد.
- میگم چند؟!
همزمان، با صدای بلند و رسا گفتیم:
- ده.
باید چهره‌ی تیرداد رو هم در ذهنم ثبت می‌کردم، منتهی به عنوان قیافه‌ای که تا ابد به تعجب و حیرت‌زده بودنش می‌تونم بخندم.
- چی؟!
دوباره یک‌صدا گفتیم:
- ده!
تیرداد که حالا جدی‌تر از قبل بود، خم شد و لپ‌تاپ رو از روی میز برداشت. با هیجان تینا رو بغل کردم.
- می‌دونستم! می‌دونستم نتیجه‌ی همه‌ی زحماتت رو به بهترین شکل می‌گیری، آفرین قربونت بشم، آفرین!
و به گریه افتادم و میون گریه‌هام قربون صدقه‌ی دخترک باهوشم می‌رفتم. بهتر از این نمی‌شد! مطمئنم اگه تا روز آخر پیشش می‌موندم و این چالش‌های عجیب پیش نمی‌اومد، قطعاً جزء سه نفر برتر میشد.
تیرداد سمت دیگه‌ی تینا نشست و دست‌هاش رو دورمون حلقه کرد. صداش خوشحالی رو فریاد میزد. من بهتر از هرکَس دیگه‌ای می‌دونستم که یک لبخند تینا، اندازه‌ی یک دنیا برای تیرداد ارزش داره، چه برسه به این حس نابی که تا همیشه خاطره‌ی خوبش در یادمون می‌مونه.
- چیکار کردی فرفری‌؟ چیکار کردی خواهرم؟ قربون شکلت برم من!
دیگه خنده و گریه‌مون قاطی شده بود. خودم رو عقب کشیدم و درحالی که به بازوی تینا مشت ضعیفم رو می‌کوبیدم، گفتم:
- حالا می‌زنی رو دست معلمت؟ حالا رتبه هفده منو می‌زنی کنار و ده میشی؟ حالا به همه ثابت می‌کنی که از من باهوش‌تری؟ آره تینا خانم؟
تینا با خنده اشک‌هاش رو پاک کرد. شاید قلب‌هامون این حجم خوشی رو تا حالا ندیده بود که یک لحظه هم لبخند از روی لب‌هامون کنار نمی‌رفت و صدای قهقهه‌مون کم نمی‌شد. با مهربونی صورتم رو بوسید.
- من قربونت بشم مژده جون، تو تکی تک! همه زندگی و آینده‌مو مدیون شمام... اصلاً می‌خوام فقط قربونت بشم.
تیرداد تینا رو عقب کشید و در همون حالت با لحن حق به جانبی گفت:
- کی واست دنبال معلم گشت؟ کی برات مژده رو پیدا کرد؟
تینا محکم لپ تیرداد رو بوسید و درحالی که از بینمون بلند میشد گفت:
- تو داداشم، فقط تو! خداروشکر مزدتم گرفتی... من برم به بابا زنگ بزنم.
و بدو به سمت اتاقش رفت. لحظه‌ای گیج شدم و به مسیر رفتن تینا چشم دوختم.
- می‌بینی چه زرنگه؟ هیچی نمیگه هیچی نمیگه، به وقتش تیکه می‌ندازه.
از شوک بیرون اومدم و به تیرداد نگاه کردم، تندتند پلک زدم که با شیطنت خندید و خودش رو جلو کشید. قبل از اینکه عکس‌العملی نشون بدم، بو*سه ریزی روی گونه‌م کاشت و کنار گوشم زمزمه کرد:
- همچی بدم نگفت ها! تو پاداش منی.
برخلاف قلبی که خواهان فرو رفتن، میون آغوش گرمش که پنج سانتی بیشتر باهام فاصله نداشت، بود؛ دستم رو تخت سی*ن*ه‌ش گذاشتم و درحالی که با چشم‌های درشت شده، نگاهم بین در بسته اتاق تینا و چهره‌ی شیطون تیرداد می‌چرخید، پچ‌پچ کنان و استرسی گفتم:
- برو عقب ببینم! خجالت بکش الان تینا ما رو می‌بینه!
مثل من آروم گفت:
- تینا کجا بود؟ راستی چه خوشگل به تینا گفتی بله... پس کی به من بله میدی؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
و باز خواست اون اندک فاصله‌ی بینمون رو پر کنه که با خنده به عقب هلش دادم و از اون مبل پر حاشیه فاصله گرفتم. همون‌طور که با قدم‌های تند به سمت آشپزخونه می‌رفتم، یقه‌ی لباسم رو جهت کمی خنک شدن، به عقب و جلو تکون می‌دادم.
- اسپند توی کشوی دومی زیر گازه دیگه؟
تک خنده‌ای کرد.
- بله مژده خانم، خوب یاد گرفتین!
بین چهارچوب آشپزخونه ایستادم و نگاهی به عقب انداختم. دست‌های به هم گره زده‌ش رو پشت سرش قرار داد، سرش رو به کف دستش تکیه داد و لبخند به لب نگاهم می‌کرد و من غرق خوشی‌ جمله‌ی قبلیش بودم؛ بله به تیرداد! چه رؤیایی! حتماً باید اسپند دود می‌کردم، برای قلب‌هایی که از خوشی لبریز بود.
با ظرف طلایی اسپند برگشتم و چندبار دور سر تینا چرخوندم، در نهایت تیرداد گردنش رو خم کرد و خواهش کرد کمی هم دور سر اون بچرخونم. تینا با رقص به سمتم اومد و ظرف اسپند رو از دستم گرفت و روی میز گذاشت. دست‌هام رو بین دست‌هاش گرفت. با ریتم، آهنگ می‌خوند و بدنش رو تکون داد.
- گل گلدون من، تو رگام خون من، به‌خدا جون من، بسته به جونت، بسته به جونت، شدم به قربونت!
از ته دل خندیدم.
- چیکار می‌کنی دختر؟ چرا گل گلدون؟!
دستم رو بالا گرفت و زیر دستم چرخی زد.
- شوق آواز من، بال پرواز من، محرم راز من، خیلی دلگیرم، خیلی دلگیرم، بی‌تو می‌میرم.
تیرداد اسپند رو دور سرمون می‌چرخوند، من هنوز می‌خندیدم و تینا پر انرژی آهنگش رو می‌خوند.
- به دنبالت میام هرجا که باشی آخه می‌میرم نباشی، نمی‌ذارم دیگه از من جدا شی آخه می‌میرم نباشی، می‌دونم با وفایی الهی زنده باشی، الهی قربونت بشم مژده جون.
و محکم بغلم کرد جوری که برای یک لحظه نفسم حبس شد. با جون و دل دست‌هام رو دورش حلقه کردم چون جون و دلم بود... .
خیلی طول نکشید تا آقا پیمان هم به جمعمون پیوست. بعد از یک ابراز خوشحالی دیگه، آقا پیمان و تینا به بهشت زهرا رفتند تا به مامانش سر بزنند و برخلاف اصرارهای من، تیرداد نرفت تا با هم به خونه‌ی حسام و روناک بریم و مثل تمام شب‌های این هفته، در چیدن جهاز کمک کنیم.
با توقف ماشین، به خودم اومدم. با تعجب به مرکز خرید روبه‌روم نگاه کردم. از اونجایی که هنوز به خوبی با همه‌ی خیابون‌های تهران آشنا نبودم، نفهمیدم که از مسیر خونه‌ی حسام خارج شدیم.
- چرا اینجا اومدیم تیرداد؟
- اینجا رو یادته؟
مشغول باز کردن کمربندش بود و نگاه خندونش به روبه‌رو بود. معلومه که یادم بود! برای خرید عقد حسام و روناک به اینجا اومدیم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم اون شبی که از دست وسواسی بودن روناک کلی حرص خوردم، تبدیل به خاطره‌ی فراموش نشدنی از بودن با تیرداد بشه. با پیاده شدن تیرداد، من هم از ماشین پیاده شدم. کنارش ایستادم و دستم رو دور بازوش انداختم. نگاهی به آبمیوه‌فروشی انتهای کوچه انداختم و گفتم:
- یادته برام شیرپسته خریدی؟
سرش رو به سمتم کج کرد و پر حس زمزمه کرد:
- یادته برات از عشق گفتم؟
بازوش رو فشردم.
- آره عزیزم، گفتی در تعاریف عشق منطق زیاد جای نداره.
- نکنه از همون روز عاشقت شدم‌؟!
خندیدم و قری به گردنم دادم.
- حق داشتی گرفتارم بشی!
با رویی خندون و حال خوب وارد پاساژ شدیم، اما نفهمیدم چرا اومدیم و اصلاً چرا داریم به طبقه‌ی سوم میریم؟ روی پله برقی‌، مقابلش ایستادم.
- خب؟ اومدیم چیکار؟ واسه تینا هدیه بگیریم؟
مهربون نگاهم کرد.
- فعلاً وقت تقدیر از معلم تیناست... اومدیم اینجا تا برای عروسی روناک لباس بخری.
پله برقی به آخر رسید، ابروهام بالا رفت و به دنبال تیرداد راه افتادم.‌ انقدر درگیر شیفت‌های کلینیک و بیمارستان شده بودم که وقت نداشتم برای عروسی لباس بخرم و حالا تیرداد یادش بود که من لباس ندارم؟ عالی شد.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
دست در دست تیرداد میون مغازه‌ها می‌چرخیدیم و بیخود و بی‌جهت با کوچک‌ترین سوژه‌هایی که به چشممون می‌خورد می‌خندیدیم. انگشتم رو به طرف پیراهن کوتاه قرمز رنگی که از پشت ویترین پارچه ساتن و براقش خیلی به چشم می‌اومد، گرفتم و گفتم:
- اون چطوره؟
درحالی که نگاهش به پیراهن بود، چشم‌‌هاش رو ریز کرد و دستش رو به چونه‌ش کشید.
- می‌تونی بپوشی، فقط ممکنه وسط مجلس کت و شلوارمو در بیارم بدم روش بپوشی‌!
لبم رو گاز گرفتم و شونه‌م رو به بازوش کوبیدم که چپ‌چپ‌نگاهم کرد و من ترجیح دادم بی‌خیال شوخی کردن درباره‌ی پیراهن قرمز کوتاه بشم! و از جلوی مغازه رد شدیم.
- تیرداد؟
مثل همیشه با احساس جوابم رو داد.
- جونم عزیزم؟
درحالی که نگاهم اطراف می‌چرخید گفتم:
- برام خیلی جالبه که تینا انقدر عاقلانه رفتار می‌کنه! از وقتی من برگشتم، تینا هیچ‌وقت به رابطه‌ی بین من و تو اشاره نکرده و کاملاً عادی رفتار می‌کنه... جالب نیست؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد.
- می‌خواد تو معذب نشی، وگرنه که هر شب درباره‌ی تو صحبت می‌کنیم، خیلی هم هیجان داره! دوست داره زودتر بیایم خواستگاری، هم تینا هم بابام.
لبخندی به روش زدم.
- گفتم که عاقله!
- مژده واقعاً تا کی قراره... .
با صدای زنگ‌ موبایلش حرفش رو قطع کرد و دستش رو به سمت جیبش برد. از گوشه‌ی چشم نگاهی بهم انداخت و موبایل رو مقابل گوشش گرفت.
- الو سلام... ممنونم شما خوبین؟... سلامت باشین.
سوالی نگاهش کردم تا بفهمم با کی صحبت می‌کنه، چشم‌هاش خندون بود! کنجکاویم بیش از اندازه خودش رو نشون داد در حدی که برای یک لحظه موبایلش رو به سمتم گرفت و من صدای مرتضوی رو شنیدم! مرتضوی، همون معلم فیزیک مرموز، باهاش چیکار داشت؟! تیرداد لب‌هاش رو روی هم فشرد تا نخنده و من چشم غره‌ای براش رفتم.
- آره خداروشکر... بهترین نتیجه رو گرفت... باعث افتخار همه‌ی ماست... بله... خیلی خوشحالیم.
ابروهام درهم رفت و نگاهم رو ازش گرفتم. حالا به بهونه‌ی کنکور تینا زنگ می‌زنه تا با تیرداد صحبت کنه؟!
- درسته... آره همه درصدا بالا بود دیگه... آهان... خب... .
چرا تمومش نمی‌کرد؟! با حرص نیشگونی از بازوش گرفتم که با درد لبش رو به دندون گرفت و متعجب نگاهم کرد، با حرص و صدای نسبتاً بلندی گفتم:
- عزیزم من منتظرتم!
- بله... بله من بیرونم... با خانمم... غیر این نبود بود؟ مرسی از تبریکت، خداحافظ.
و بالاخره این‌ تماس کوفتی رو قطع کرد و درحالی که موبایلش رو به جیبش برمی‌گردوند گفت:
- چیه خوشگل خانم؟ هی واسم چشم غره میری.
پشت چشمی نازک کردم و با حرص گفتم:
- خداروشکر تو دوره زمونه‌ای هستیم که همه موبایل دارن! می‌تونست برای عرض تبریک به خوده تینا زنگ بزنه.
صدای خندونش به گوشم خورد.
- تو که می‌شناسیش!
لحظه‌ای مکث کردم و با چشم‌های باریک شده نگاهش کردم.
- یعنی چی؟! هنوز نمی‌دونه ما قراره ازدواج کنیم؟ چشمم روشن! شیطونه میگه به لج این دختره هم که شده هرچه سریع‌تر... .
و حرفم رو قطع کردم. نگاهش شفاف‌تر از همیشه بود و بین اجزای صورتم می‌چرخید. جلوی صورتم بشکنی زد.
- چی؟ آفرین! داشتی درست می‌گفتی شیطونه چی میگه؟!... بابا من که‌ میگم بیام تمومش کنم، اصلاً اون موقع می‌خواستم همینو بگم... من که می‌خوام بیام خواستگاری تو همش‌ میگی... .
صداش رو نازک کرد و ادای من رو درآورد.
- بعد عروسی روناک، بعد عروسی روناک!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
صداش رو صاف کرد و ادامه داد:
- حداقل بذار بیام خواستگاری و کارهای فرمالیته انجام بشه و نامزد بمونیم، بعد عروسی حسام و روناک بقیه کارا رو انجام می‌دیم.
ناراحت نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:
- خب مگه دروغ میگم؟ الان همه درگیر تدارکات عروسی روناکن و من نمی‌خوام کارامون با عجله پیش بره.
مثل تمام این بیست و چند روزی که گذشته بود، با این بحثی که راه افتاد، کلافه شد و این رو از برخورد مکرر کتونیش به سرامیک‌های براق سالن فهمیدم.
- تا عروسی هنوز دو هفته مونده! بعد هم لابد خانم خسته‌ن و تا چهل روز بعد عروسی باید صبر کنیم!
لبم رو به دندون گرفتم و نگاهش کردم. قدمی به جلو برداشتم و دستم رو نوازش‌وار روی بازوش حرکت دادم. آروم زمزمه کردم:
- یکم زمان بده، هم عروسی اون دو تا تموم بشه، هم من فرصت کنم با مامان صحبت کنم و در جریان رابطه‌مون بذارمش... ما که کنار همیم دیگه عجله‌مون برای چیه؟ هوم؟!
نگاهش رنگ دلخوری گرفت.
- تو الان واقعاً از این وضعیت راضی هستی؟!
دستش رو به سمت خودم کشیدم و قدم به جلو برداشتم.
- چرا راضی نباشم؟ هر لحظه بخوام می‌تونم صدات رو بشنوم و در هفته چندبار می‌بینمت، الان هم دارم با عشقم خرید می‌کنم و چی از این بهتر؟!
و مقابل مغازه‌ای با تم رنگی مشکی و سفید ایستادیم. لباس شب مشکی بلندی چشمم رو گرفت.
- اون چطوره؟ لباس سومی.
و نگاهش کردم. تیرداد مهربون من به همین راحتی من رو بخشیده بود و حالا دوباره چشم‌هاش برق میزد. به داخل مغازه‌ای که در و دیوارش هم سیاه و سفید بود، رفتیم و لباس رو پرو کردم اما اونقدر چاک بلندی داشت که حتی روم نشد در اتاق پرو رو باز کنم تا تیرداد لباس رو در تنم ببینه. سریع لباس رو درآوردم و از اتاق پرو‌ بیرون رفتم که تیرداد با تعجب نگاهم کرد؛ یک تای ابروم رو بالا انداختم. لباس رو به فروشنده تحویل دادم.
- چی‌شد عزیزم؟
لبخند کم رنگی زدم.
- متأسفانه به من نمی‌اومد.
چشم‌های دختر که لنز آبی رنگی درونش بود درشت شد و نگاهی به سر تا پای من انداخت.
- عزیزم شما که خیلی خوش اندامی!
حالا نوبت درشت شدن چشم‌های من بود، بی‌ادب! فقط تشکر کردم، دست تیرداد رو کشیدم و به سمت خروجی مغازه رفتیم که صدای ریزریز خندیدنش رو شنیدم و جواب من کوفتی بود که زیر لب نثار تیرداد کردم.
همه‌ی مغازه‌ها باز بودند اما این طبقه از پاساژ زیاد شلوغ نبود. چراغ‌هایی که در سرتاسر سقف قرار داشت و سرامیک‌های سفید و براق، زیاد از حد فضا رو روشن نشون می‌داد. وقت رو غنیمت دونستم تا سوالی که چند وقته در ذهنم بود رو بپرسم.
- تیرداد؟ خاله فریده حرفی به مامانم زده؟ این شبا که می‌ریم خونه‌ی حسام، خاله فریده خیلی با مامانم پچ‌پچ می‌کنه!
تیرداد شونه‌ای بالا انداخت.
- من نگفتم خاله چیزی به مامانت بگه، ممکنه خودش گفته باشه.
لب و لوچه‌م آویزون شد.
- اگه مامان می‌دونه چرا به روم نمیاره؟
دستش رو دور شونه‌م انداخت.
- منتظره خودت بگی! بگو و خلاصمون کن!
خندیدم و با هم وارد مغازه‌‌ی بعدی شدیم.
به طرف آینه قدی چرخیدم و نگاهی به خودم انداختم. پیراهن مشکی رنگ جذابی که یقه‌ گردش با بندهای باریکی دور گردنم بسته میشد و دامنش بلند و پرپری بود. از مدلش خوشم اومد و حس کردم بهم میاد. کفش پاشنه بلندی که گوشه‌ی اتاق پرو بود رو پوشیدم تا لباس جلوه‌ی بهتری داشته باشه. موهام رو مجدد بستم تا مرتب‌تر به نظر برسم و در همون حالت در اتاق پرو رو باز کردم و آروم تیرداد رو صدا زدم. صدای قدم‌هاش به گوشم خورد و بعد چند لحظه جلوی در نیمه‌باز ایستاد. نگاهش از پایین دامن، آروم‌آروم به سمت صورتم اومد. شاید محو برق لباس شده بود که لحظه‌ای پلک نمی‌زد. ضربان قلبم مثل همون روزهای اولی که بی‌هوا بهم خیره میشد، بالا رفت. لبخند قشنگی روی لب‌هاش نشست، ابرویی بالا انداخت، پشتش رو بهم کرد و در یک جمله گفت:
- عالیه! بخریم.
دستم رو به دامن لباس گرفتم و با تعجب پرسیدم:
- چرا پشتتو کردی؟
- دیگه بیشتر از این نمی‌تونم از دور نگات کنم!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
- تیرداد!
و سریع در رو بستم. دستم رو روی قلب بی‌طاقتم گذاشتم و دوباره نگاهی به خودم انداختم. لباس جلوه‌ی قشنگی داشت و همین‌طور رنگ تیره‌ش به پوست سفیدم می‌اومد. با یادآوری نگاه تیرداد لبخند خجولی روی لب‌هام نشست و دستم رو به سمت بند لباس که دور گردنم گره خورده بود بردم.
بعد از تعویض لباس از اتاق پرو خارج شدم. کنار تیرداد ایستادم و لباس رو به فروشنده‌ای که جدی نگاهمون می‌کرد دادم تا برام داخل کاور بذاره. زمزمه تیرداد رو بغل گوشم شنیدم:
- مثل ماه شده بودی!
با مهربونی نگاهش کردم، تشکر کردم و زیر لب گفتم:
- ممنونم تیرداد، اجازه میدی خودم حساب کنم؟
در لحظه اخم غلیظی روی پیشونی جایگزین لبخند روی لب‌‌هاش شد. لب‌ پایینم رو به داخل دهنم کشیدم و با احتیاط قدمی ازش فاصله گرفتم و به لباس‌های تن مانکن در گوشه‌ی راست مغازه خیره شدم... .
کاور لباس به دست من بود و پلاستیک کفش و کت مشکی رنگ مجلسی هم به دست تیردادی بود که دست و دلبازانه قصد تقدیر از معلم تینا رو داشت. وسایل رو روی صندلی عقب ماشین گذاشتیم و به سمت خونه‌ی حسام و روناک رفتیم؛ بین راه هم یک جعبه شیرینی باقلوا به مناسبت موفق شدن تینای عزیزم، خریدیم.
زنگ واحد پنج رو فشردم، کمی طول نکشید تا در سفید رنگ توسط هومن باز شد. اول کفش‌ها رو بیرون از خونه جفت کردیم و بعد یک قدم از چهارچوب در رد شدیم و دو جفت از دمپایی‌هایی که روناک دم در چیده بود رو پوشیدیم؛ امان از وسواس روناک! با صورتی خندون از راهرویی‌ که کوتاه بود گذشتیم و بلند سلام کردیم. بچه‌ها با دیدن ما و شیرینی دستمون، با هیجان به سمتمون اومدند. حسام با صدای نسبتاً بلندی گفت:
- آفرین تیرداد، بالاخره بله رو ازش گرفتی؟
سرجام خشک شدم. چشم غره‌ای به حسام رفتم.
- هیس! آروم حسام!
تیرداد نگاه بدی به من انداخت و با صدای آرومی خطاب به حسام گفت:
- آروم حرف بزن مامانش نشنوه... تو فکر کردی این به همین راحتی به من بله میده؟ همه‌ی موهام سفید میشه!
روناک با اون تیشرت صورتی رنگ و شلواری که پر از توت‌فرنگی‌های کوچک بود، دست دور گردن حسام انداخت و خطاب به تیرداد گفت:
- اشتباه نکن! حسامم فکر می‌کرد موهاش سفید میشه ولی می‌بینی که نشد.
تیرداد با ادا و اطوار پشت دستش رو به پیشونیش کشید و آه عمیقی کشید.
- چی بگم خواهر، اگه عاقبت منم مثل حسام بشه که راضیم.
لبم رو به دندون گرفتم و انگشت اشاره‌م رو جلوی صورتم گرفتم.
- هیس! نمی‌فهمم چرا انقدر بلند حرف می‌زنین!
یاسی با شالی که دور سرش بسته بود و جارویی که به دست داشت، به سمتمون اومد و گفت:
- از تینا بگین! گل کاشته؟
حسام هیجان‌زده، کف دستش رو به پیشونیش کوبید.
- آخ، پاک فراموش کردم! چی‌شد تینا؟
من و تیرداد ذوق‌زده به هم نگاه کردیم و من با شوق دو دستم رو بالا گرفتم و انگشت‌هام رو از هم باز کردم.
- ده، ده شده!
و ذوق‌زده دست‌هام رو به هم کوبیدم. در لحظه خونه‌ی حسام با صدای جیغ و داد بچه‌ها منفجر شد.
روناک به شونه‌ی حسام زد و تندتند گفت:
- حسام بدو تلویزیون رو روشن کن شاید تینا رو نشون بدن.
حسام‌ نگاه چپی بهش انداخت.
- عزیزم هنوز تلویزیون رو نصب نکردیم!
صدای خنده‌مون بالا رفت و تیرداد مشغول تعارف کردن شیرینی شد. هومن همون‌طور که با یک دست باقلوا رو به دهن می‌ذاشت و دست دیگه‌ش رو برای جلوگیری از کثیف‌کاری زیر دهنش گرفته بود، با چشم‌هایی که حیرت‌زده بودند خطاب به من گفت:
- مژده تو با تینا چیکار کردی؟!‌ معجزه کردی دختر؟
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
خندیدم که روناک به‌جای من به حرف اومد:
- همون کاری که با ما کرد، همون کاری که با تیرداد کرد، مژده همه رو جادو می‌کنه!
دوباره گفتم:
- ای‌ بابا! هیس!
یاسی با دهن پر، رو به من که در حال حرص خوردن بودم گفت:
- اه کشتی خودتو! هنوز نفهمیدی مامانا خونه نیستن؟ همشون رفتن برای خرید بالشت و تشک و این‌جور چیزا!
تیرداد روی مبل‌هایی که با پارچه سفیدی پوشیده شده بود لم داد و با صدای بلندی گفت:
- خب زودتر بگین! نمی‌بینین این دختر منو گذاشته تو منگنه؟!
حسام باقلوای دیگه‌ای به دهن گذاشت و در همون حالت قدمی به سمت تیرداد برداشت و گفت:
- حالا هر چقدر می‌خوای داد بزن، فریاد بزن، مژده رو صدا بزن، قربونش برو... و هر کار دیگه‌ای که خواستی انجام بدی آزادی!
با این حرفش صدای خنده‌ی بچه‌ها بالا رفت و منی که از خجالت داشتم می‌مردم، دستمال پارچه‌ای روی میز رو مچاله کردم و به طرف حسام پرت کردم که جاخالی داد. دستش رو به نشونه تسلیم شدن بالا گرفت و گفت:
- ببخشید سرکار خانم، به دل نگیرین.
پشت چشمی براش نازک کردم، موبایلش رو از جیبش درآورد تا به تینا زنگ بزنه و بعد چند لحظه صداش سکوت بینمون رو شکست.
- سلام خفن، سلام دکتر، سلام باهوش، سلام افتخار فامیل و خانواده، خوبی قربونت برم؟
به حرف‌های حسام خندیدم و از روی مبل بلند شدم. اول دست‌هام رو شستم و بعد با دخترها به طرف اتاق‌ها رفتیم تا کارهای باقی‌مونده رو انجام بدیم. آمار سارا، خواهر حسام رو هم گرفتم و مثل اینکه نتیجه خوبی از کنکورش گرفته و راضی بوده. واقعاً حس فوق‌العاده‌ای بود، این رو منی که سال‌ها با دانش‌آموز‌های کنکوری گذروندم و برای اعلام نتایجشون هیجان داشتم، می‌فهمیدم.
نگاهی به اتاق خوابشون انداختم، تقریباً همه‌چیز مرتب بود. دیشب کمد لباس‌هاش رو مرتب کرده بودیم و شب قبلش، سرویس خوابش رو نصب کردیم. فقط کارهای جزئی مونده بود نصب عکسشون و انداختن تشک و روتختی. دو شب پیش من و مامان و تیرداد، اینجا، مشغول نصب تخت بودیم که البته تیرداد کمی دیرتر از ما رسید. تمام مدت با مامان حرف میزد و مامان رو می‌خندوند. سعی داشت خودش رو در دل مامان جا کنه، البته من مطمئنم انقدر تیرداد آدم خفنی هست که نیاز به این کارها نیست و قطعاً مامان دوستش داره، اما درباره رابطه‌مون، نمی‌دونم چه عکس‌العملی نشون میده!
به اتاق دوم روناک، که روبه‌روی اتاق خوابشون بود رفتیم. مانتوم رو از تنم درآوردم و با همون تیشرت سبز رنگ کنار دخترها نشستم. این اتاق هنوز خیلی نامرتب بود و پر از کارتون و وسایل اضافی بود، پس سه تایی مشغول کار شدیم‌... .
برگشتنم به تهران کاملاً سوپرایزی بود. وقتی رسیدم اونقدر همشون شوکه شدن که یک لحظه دلگیریشون رو فراموش کردند، تا آخر شب مثل یک مجلس روضه من حرف می‌زدم و مامان و بقیه گریه می‌کردند. همه ماجراهای رامسر، به جز قسمت‌های تیرداد رو براشون تعریف کردم و در نهایت بی‌خیال کینه‌ای که ازم به دل گرفته بودند شدند. فقط تهدیدم کردند که اگه یک‌بار دیگه بذارم و برم از این خانواده هم طرد میشم!
خوشحالم بودم، اینکه درکم می‌کردند برام خیلی با ارزش بود چون می‌دونستم تا چه اندازه نگرانشون کردم. حس و حال من که بهتر شد و به زندگی عادیم که برگشتم، مشغول آوردن جهاز روناک به خونه‌ای شدیم که حسام براش سنگ تموم گذاشته بود و با کمک تیرداد به خوبی طراحی کرده بودند. تم رنگی خونه سفید و سبز بود و واقعاً دلنشین بود. خوشحالم که روناک عزیزم به خواسته‌های ریز و درشت دلش داره می‌رسه.
در این چند شبی که برای کمک به اینجا می‌اومدیم، حرص خوردن من از دست بچه‌ها به‌خاطر تیکه‌هایی که به ما می‌نداختند و سوسه‌ اومدن‌های تیرداد برای مامانم، عجیب سوژه شده بود، جوری که تا ساعت‌ها می‌خندیدیم و راستش خیلی بهمون خوش می‌گذشت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
- خب بگو ببینم!
سرم رو بالا آوردم و درحالی که جعبه‌ی‌ وسایل خیاطی رو باز می‌کردم در جواب روناک گفتم:
- چی بگم؟!
روناک دستمال به دست مقابل در‌های کمد دیواری ایستاد و گفت:
-‌ نمی‌خوای از تیرداد یه شیرینی توپ‌ بگیری؟
یاسی که مشغول جمع کردن کارتن و جعبه‌های اضافی بود با هیجان گفت:
- راست میگه! تیرداد باید واست جبران کنه.
با اینکه نگاهشون به من نبود اما چشم غره‌ای به جفتشون رفتم.
- خجالت بکشین! من بابت تدریسم حقوق می‌گرفتم! وظیفه‌م بوده چرا باید شیرینی بگیرم؟!
روناک به طرفم برگشت و دستش رو به کمرش زد.
- وای از دست تو!
یاسمن دستش رو به سمتم گرفت و رو به روناک گفت:
- من فکر کردم عوض شده! نگو همچنان همون مژده‌ست!
پشت چشمی نازک کردم و جعبه‌ی نخ‌های رنگی خیاطی رو گوشه‌ی اتاق گذاشتم.
- خجالت بکشین! هرچند که تیرداد جان کلی واسم زحمت کشید اما شما دو تا خجالت بکشین!
و کمرم رو صاف کردم و نگاهشون کردم.‌ یاسی چشمکی به روناک زد و لحنش مرموزانه شد.
- نه! تغییر کرده فقط از یه جهت دیگه!
- کوفت!
دوتایی خندیدند و من ماجرای خرید پیراهن قشنگم رو براشون تعریف کردم. بچه‌ها در جریان ماجراهای بین من و تیرداد بودند، فعلاً تنها کسانی که نمی‌دونستند بزرگ‌ترهای خونه بودند که همین من رو نگران می‌کرد.
نگاهی به جعبه‌های خالی گوشه‌ی اتاق انداختم. باید همشون رو داخل کمد دیواری بالا جا می‌دادیم تا اتاق خلوت بشه. بین چهارچوب در ایستادم و نگاهی به پذیرایی انداختم، پسرها مشغول جابه‌جایی مبل‌ها و نصب تلویزیون بودند. شونه‌ای بالا انداختم و به اتاق برگشتم، به نظر نمی‌اومد کار سختی باشه و حتماً خودمون از پسش برمی‌اومدیم!
چهارپایه چوبی و قدیمی رو برداشتم و مقابل کمد گذاشتم. یادش بخیر! روز اول چقدر به این چهارپایه خندیدیم، مثل یک اثر تاریخی بود، هزار جور میخ به پایه‌هاش وصل بود؛ مال بابای حسام بود. به سمت دخترها برگشتم و جعبه‌های مرتب شده رو کنار چهارپایه گذاشتیم. ازشون خواستم هوام رو داشته باشند. روی چهارپایه ایستادم اما اونقدر تسلط نداشتم تا بتونم جعبه‌ها رو داخل کمد بذارم، پس با کمک دخترها خودم رو بالا کشیدم و به داخل کمد دیواری رفتم. سرم رو خم کردم تا به سقف برخورد نکنه. چهار دست و پا نشسته بودم، نگاهی به دخترها انداختم و گفتم:
- بچه‌ها یکی‌یکی جعبه‌ها رو بدین به من.
روناک با استرس نگاهم کرد و گفت:
- مژده خطرناکه، نیفتی یه وقت؟
- نه بابا اینجا نشستم چیزی نمیشه... بفرستین بالا.
دخترها نگاهی به هم انداختند‌ و خم شدند تا جعبه‌ها رو به من برسونند. نیم ساعتی طول کشید تا فضای کمد دیواری رو اون‌طور که دلم‌ می‌خواست مرتب کردم. حالا فضا کاملاً پر شده بود و فقط قسمتی که خودم نشسته بودم خالی بود.
به یاسی نگاه کردم و انگشتم رو به طرف تنها جعبه‌ی باقی‌مونده گرفتم و گفتم:
- یاسی اونم بده بذارم پشت سرم.
مثل اینکه این جعبه کمی سنگین بود. دوتایی بلندش کردند، یاسی روی چهارپایه ایستاد و با کمک روناک جعبه رو به سمتم گرفتند، به‌سختی با دو دستم نگهش داشتم، یک لحظه نفسم حبس شد! خیلی سنگین بود، جعبه رو پشت سرم گذاشتم و نفس حبس شده‌م رو بیرون فرستادم. دستی به پیشونی عرق زده‌م‌ کشیدم که همزمان صدای آخ گفتن دخترها رو شنیدم. نگران شدم، دستم رو به چهارچوب کمد گرفتم و سر خم کردم.
- چی‌شد؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
صدای مضطرب روناک به گوشم خورد.
- ای وای! من‌ گفتم این چهارپایه عمر نمی‌کنه! میخاش در رفت پایه‌ش‌ شکست!
متعجب گفتم:
- چی؟ یاسی خوبی؟!
به‌سختی نگاهشون کردم، یاسی دستی به گوشه‌ی پاش کشید و گفت:
- آره فقط یکم پام خراشیده شد، چیزی نیست،‌ نگران نشین.
- خب خداروشکر.
یاسی و روناک نگاهی به هم انداختند و بعد سرشون رو بلند کردند و به من نگاه کردند،‌ نگرانی میون چشم‌هاشون موج میزد. ای وای! من چطور باید پایین می‌رفتم؟! صدای ضربه‌ای که روناک به صورتش زد کاملاً مشهود بود.
- خاک بر سرم! چطوری تو رو بیاریم پایین؟ وای پسرا ما رو می‌کشن!
گوش‌هام رو تیز کردم، صدای خنده و حرف زدن پسرها می‌اومد. آروم‌ گفتم:
- هیس! شلوغ نکنین... ببینین می‌تونین دستمو بگیرین تا بیام پایین؟
یک دستم رو به چهارچوب گرفتم و دست دیگه‌م رو طرف دخترها گرفتم اما نمی‌شد! فاصله بینمون زیاد بود و این‌جوری یا دستم می‌شکست یا پام!
یاسی با نگرانی دستش رو تکون داد.
- مژده برو عقب! خواهش می‌کنم مواظب باش خیلی جلو نشستی.
متأسفانه جعبه‌ی آخر رو پشت سرم گذاشته بودم و دیگه فضایی نمونده بود تا جابه‌جا بشم!
-‌ من‌که میرم‌ پسرا رو صدا کنم.
- نه! یه نگاه بندازین ببینین دیگه چهارپایه ندارین‌؟
یاسی چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- خب دست پسراست! باید بگم مژده، خطرناکه!
و به مسیرش ادامه داد. دیگه چیزی نگفتم، دست‌هام عرق کرده بود و به‌سختی خودم رو نگه داشته بودم. آخه بالا اومدن که سخت نبود چرا پایین رفتن انقدر مشکله؟! سروصدای پسرها قطع شد و چند لحظه بعد همشون به اتاق اومدند. انقدر نگاهشون ترسناک بود که جرأت نکردم کلمه‌ای حرف بزنم.
حسام اولین نفری بود که به حرف اومد:
- آخه تو اون بالا چیکار می‌کنی لاوندر؟!
هومن بعد از حسام با عصبانیت گفت:
- یعنی هیچ مردی تو این خونه نبود که تو رفتی وسیله‌ها رو جابه‌جا کنی‌‌؟
لبم رو به دندون گرفتم و با صدایی که نمی‌دونم چرا می‌لرزید گفتم:
- واسه اینکه مرتب بشه یکی باید می‌اومد تو کمد، شماها که جا نمی‌شدین!
نگاهم چرخید سمت تیردادی که با چشم‌های برزخیش به من خیره شده بود. حسام دستش رو بالا گرفت و گفت:
- مژده برو عقب خطرناکه!
روناک که استرس، رنگش رو با گچ دیوار یکی کرده بود در جوابش‌گفت:
- کل فضا رو چیده، جا نیست!
هومن به اتاق خالی اشاره کرد.
- یعنی همه‌ی اون جعبه‌هایی که تو این اتاق بود رو شما جابه‌جا کردین؟!
دخترها سر تکون دادند که هومن با گفتن « باورم نمیشه»، دست به کمر زد و مشغول شماتت دخترها و من شد تا وقتی که تیرداد با صدای بلند گفت:
- ساکت!
موهام خیس شده بود و به کنار صورتم چسبیده بود. دست و پام می‌لرزید و حس می‌کردم دیگه نمی‌تونم خودم رو نگه دارم. کلافه گفتم:
- بچه‌ها من‌ می‌ترسم، دست و پام عرق کرده، سختمه بشینم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
تیرداد عصبی رو به پسرها گفت:
- اون چهارپایه فلزی رو بیارین!
حسام همون‌طور که بیرون می‌رفت با حرص گفت:
- اون لعنتی هم کوتاهه!
خیلی استرس گرفته بودم،‌ حسام با چهارپایه برگشت و تیرداد روش ایستاد، رو به حسام‌ گفت:
- محکم نگهش دار.
و سرش رو به طرف من چرخوند و ادامه داد:
- آروم دستتو ول کن.
هنوز لحنش مثل چند لحظه قبل، کوبنده و عصبی بود. برای همین بیشتر استرسی شدم، دستم رو مشت کردم و با صدای آروم و لرزون گفتم:
- نمیشه، چطوری آخه‌؟
لحظه‌ای چشم‌هاش رو بست و بعد باز کرد. دو دستش رو به طرفم دراز کرد و این‌بار با لحن آروم‌تری گفت:
- مژده دستات رو بگیر سمت من، من می‌گیرمت، بیا جلو و نترس.
آب دهنم رو قورت دادم و با وجود لرزی که در دست و پام پیچیده بود، دست‌هام رو از چهارچوب دیوار جدا کردم و خواستم جهت نشستنم رو تغییر بدم که سرم محکم به سقف برخورد کرد و من هم که قاطی کرده بودم بلند «آخ» گفتم.
صدای جیغ‌جیغوی روناک و یاسی بالا رفت و همش حالم رو می‌پرسیدند، اونقدر سروصدا کردند که تیرداد شاکی و بلند گفت:
- زود باشین برین بیرون! همین الان!
بچه‌‌ها که بیشتر از من ترسیده بودند، سریع از اتاق بیرون رفتند، حالا فقط‌ تیرداد و حسام مونده بودند. سرش رو که بالا گرفت رگ برجسته‌ی روی پیشونیش به چشمم اومد.
- مژده لطفاً مراقب باش و دستتو به سمتم دراز کن، من می‌گیرمت هیچ جای نگرانی نیست.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. دست‌هام رو به سمتش دراز کردم. تیرداد بازوهام رو گرفت و من رو به سمت خودش کشید. انقدر از افتادن تیرداد می‌ترسیدم که تندتند گفتم:
- نیفتی تیرداد مراقب باش! چیکار کنم؟
- منو بگیر و نترس، من نگهت می‌دارم و نمیفتم!
همین که یکم بهش نزدیک‌تر شدم، سریع دستم رو دور گردنش حلقه کردم و خودم رو محکم بهش چسبوندم. کمرم بین دست‌هاش قرار گرفت و صداش رو بغل گوشم شنیدم:
- پاهاتو بده پایین، بعدشم خودتو رها کن خب؟
- نه! اون‌جوری جفتمون با هم میفتیم! تعادلت رو از دست میدی.
سعی داشت آروم حرف بزنه تا من رو آروم کنه.
- نترس عزیزم حسام اینجاست، من محکم گرفتمت.
لاله‌ی گوشم رو بوسید و ادامه داد:
- آماده‌ای؟ یک، دو، سه.
بدنم رو رها کردم،‌ محکم من رو توی بغلش گرفت ولی تکونی که خورد اونقدر محسوس بود که صورتم رو توی گردنش مخفی کردم و جیغ خفیفی کشیدم.
- بیا پایین تیرداد،‌ پاهاتو گرفتم.
حس کردم از چهارپایه پایین رفتیم. صدای نفس راحت تیرداد رو شنیدم و بیشتر خودم رو بهش فشردم. روی موهام رو بوسید.
- سرت درد گرفت عزیزدلم؟
در همون حالت «نه» گفتم. وای! من جلوی حسام این شکلی چسبیدم به تیرداد؟ حالا چطوری سرم رو بلند کنم و نگاهش کنم؟!
- مژده خانم؟ فرود اومدیم ها!
- دارم از خجالت می‌میرم.
خندید و گفت:
- کسی اینجا نیست که خجالت بکشی.
آروم سرم رو از گودی گردنش برداشتم، نگاهی به اطراف انداختم، کسی نبود و در اتاق هم بسته بود. نگاهم رو به سمت تیرداد چرخوندم که با اخم نگاهم می‌کرد. مثل دختربچه‌ها من رو بغل گرفته بود و پاهام در هوا آویزون بود.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,190
مدال‌ها
4
نگاهم رو به‌سختی به چشم‌هاش دوختم، هم انگار عصبانی بود و هم سعی داشت جلوی خنده‌ش رو بگیره. من که می‌دونستم چی در انتظارمه برای همین آروم گفتم:
- دعوام نکن!
- مطمئنم این بالای کمد رفتن پیشنهاد خودت بوده!
ابروم رو بالا انداختم. تیله‌های سیاهش از این فاصله‌ی نزدیک عجیب زیبا به چشمم می‌اومد.
- اگه چهارپایه نشکسته بود چیزی نمی‌شد.
- مژده خانم اگه چهارپایه هم سالم بود بازم دخترا نمی‌تونستن تو رو بیارن پایین! پایین اومدن سخته دختر!
دستم رو به یقه‌ی پیراهن چهارخونه‌ی آبی رنگش بند کردم و چیزی نگفتم. حالم داشت عجیب و غریب دگرگون میشد.
- به‌خدا من از دست تو دق می‌کنم! نمی‌دونم چرا همیشه داوطلب میشی تا سخت‌ترین کارا رو انجام بدی؟! اون از پریشب که تصمیم داشتی تختش رو نصب کنی و پیچ‌گوشتی و تجهیزات گرفته بودی دستت! اونم از چند شب پیش که گیر داده بودی به قطعات لوازم برقی‌های روناک! دیروزم که قصد داشتی لامپای لوسترو بذاری! خیلی جالبه مژده.
نگاهم از سیب گلوش به روی چشم‌هاش چرخید و با تعجب گفتم:
- کی بهت گفت؟
چشم غره‌ای بهم رفت.
- حسام! تو مگه مهندس برقی؟!
سرم رو بالا گرفتم.
- لامپ نصب کردن که مهندسی نمی‌خواد!
- مژده!
از بین دندون‌های به هم چفت شده‌ش، اسمم رو با حرص صدا زد. نفس کشیدم، هوای خوش بینمون رو.
- تو خونه‌ی ما همه‌ی کارا با خودمون بود، حتی کارهای مهندسی! چون بابام لحظاتی که بهش نیاز داشتیم پیشمون نبود.
زیر لب گفت:
- پس آچار فرانسه‌ای!
لبخند زدم که با دلخوری و غرغرکنان گفت:
- ولی دیگه من هستم! نبودم هم باید صدام کنی، من خودمو می‌رسونم، لازم نیست یه تنه همه‌ی کارا رو خودت انجام بدی! به من بگو مژده خواهش می‌کنم! هر چقدر تنها کارات رو انجام دادی بسه! من‌ می‌میرم از نگرانی وقتی این‌جوری می‌بینمت یا فکر می‌کنم من چقدر بی‌عرضه‌م که مژده نتونسته به من تکیه کنه... دِ اگه من به درد تو نخورم که باید برم بمیرم! تنها پا میشی میری بالای کمد که چی بشه؟ اگه دست و پات می‌شکست چی‌؟ تو فقط یک کلمه بگو تیرداد، خب خودم میام همه‌چی رو برات جفت و جور می‌کنم... نمی‌تونی بهم تکیه کنی؟ چیکار باید بکنم که تو... .
آروم سرم رو خم کردم و بو‌*سه‌ی کوتاهی روی لب‌هاش نشوندم. ساکت شد، ساکت موند و فقط بدون لحظه‌ای پلک زدن، خیره به چشم‌هام موند.
- وقتی این‌جوری دعوام می‌کنی بیشتر دلم برات ضعف میره، زیاد خودتو اذیت نکن تکیه‌گاه زندگیم... .
خنده‌ی دندون‌نمایی تحویلش دادم، تکونی به خودم دادم و از حلقه‌ی شل شده‌ی دست‌هاش استفاده کردم و از بغلش پایین پریدم. با قدم‌های تند از اتاق بیرون رفتم. بچه‌ها با دیدنم نفس راحتی کشیدند. روناک دستش رو روی قفسه سی*ن*ه‌ش گذاشت و نفس راحتی کشید.
- وای خداروشکر! هی می‌خواستم بیام تو اتاق ولی ترسیدم تیرداد منو بزنه! صداش می‌اومد که داشت دعوات می‌کرد... ناراحت شدی مژده؟
جلو رفتم و تکیه به دیوار، روی فرش که با روفرشی سبزی پوشیده شده بود، نشستم. هومن قدمی به سمتم برداشت و گفت:
- مژده ناراحت نشو! اون فقط چون نگرانته عصبانی شد.
لبخندی به روی هومن زدم و نگاهم به طرف حسام چرخید، نشسته روی مبل، دست به سی*ن*ه و با لبخند نگاهم می‌کرد. شاید حسام بهتر از همه تیرداد رو می‌شناخت و می‌دونست که دعوا کردنش هم می‌تونه لذت‌بخش باشه.‌ شونه‌ای بالا انداختم و رو به نگاه نگران بچه‌ها گفتم:
- من خوبم، شما هم ناراحت نباشین، بخیر گذشت.
یاسی با شتاب خودش رو روی مبل انداخت و با صدای بلندی گفت:
- وای داشتم سکته می‌کردم!
 
بالا پایین