- Dec
- 675
- 12,190
- مدالها
- 4
دستش رو مقابل دهن نیمه بازش گرفت.
- باور نمیکنم مژده جون!
نگاهم بین چشمهای حیرونش میچرخید و به این فکر میکردم که این صحنه نهایت آرزوی من نبود؟
- باور کن عزیزم! بهت گفتم که من... .
با صدای معترضانه تیرداد، ادامهی حرفم رو فراموش کردم؛ تکونی خوردیم و به طرفش برگشتیم.
- ای بابا! این اداها یعنی چی؟ به منم توجه کنین، بگین ببینم چیشده؟
من و تینا هر دو خندیدیم، بلند و سرشار از حس خوب؛ اما تیرداد که شوخی نداشت، عصبی دستش رو به کمر زد و نگاه چپی حوالهی ما کرد.
- میگم چند؟!
همزمان، با صدای بلند و رسا گفتیم:
- ده.
باید چهرهی تیرداد رو هم در ذهنم ثبت میکردم، منتهی به عنوان قیافهای که تا ابد به تعجب و حیرتزده بودنش میتونم بخندم.
- چی؟!
دوباره یکصدا گفتیم:
- ده!
تیرداد که حالا جدیتر از قبل بود، خم شد و لپتاپ رو از روی میز برداشت. با هیجان تینا رو بغل کردم.
- میدونستم! میدونستم نتیجهی همهی زحماتت رو به بهترین شکل میگیری، آفرین قربونت بشم، آفرین!
و به گریه افتادم و میون گریههام قربون صدقهی دخترک باهوشم میرفتم. بهتر از این نمیشد! مطمئنم اگه تا روز آخر پیشش میموندم و این چالشهای عجیب پیش نمیاومد، قطعاً جزء سه نفر برتر میشد.
تیرداد سمت دیگهی تینا نشست و دستهاش رو دورمون حلقه کرد. صداش خوشحالی رو فریاد میزد. من بهتر از هرکَس دیگهای میدونستم که یک لبخند تینا، اندازهی یک دنیا برای تیرداد ارزش داره، چه برسه به این حس نابی که تا همیشه خاطرهی خوبش در یادمون میمونه.
- چیکار کردی فرفری؟ چیکار کردی خواهرم؟ قربون شکلت برم من!
دیگه خنده و گریهمون قاطی شده بود. خودم رو عقب کشیدم و درحالی که به بازوی تینا مشت ضعیفم رو میکوبیدم، گفتم:
- حالا میزنی رو دست معلمت؟ حالا رتبه هفده منو میزنی کنار و ده میشی؟ حالا به همه ثابت میکنی که از من باهوشتری؟ آره تینا خانم؟
تینا با خنده اشکهاش رو پاک کرد. شاید قلبهامون این حجم خوشی رو تا حالا ندیده بود که یک لحظه هم لبخند از روی لبهامون کنار نمیرفت و صدای قهقههمون کم نمیشد. با مهربونی صورتم رو بوسید.
- من قربونت بشم مژده جون، تو تکی تک! همه زندگی و آیندهمو مدیون شمام... اصلاً میخوام فقط قربونت بشم.
تیرداد تینا رو عقب کشید و در همون حالت با لحن حق به جانبی گفت:
- کی واست دنبال معلم گشت؟ کی برات مژده رو پیدا کرد؟
تینا محکم لپ تیرداد رو بوسید و درحالی که از بینمون بلند میشد گفت:
- تو داداشم، فقط تو! خداروشکر مزدتم گرفتی... من برم به بابا زنگ بزنم.
و بدو به سمت اتاقش رفت. لحظهای گیج شدم و به مسیر رفتن تینا چشم دوختم.
- میبینی چه زرنگه؟ هیچی نمیگه هیچی نمیگه، به وقتش تیکه میندازه.
از شوک بیرون اومدم و به تیرداد نگاه کردم، تندتند پلک زدم که با شیطنت خندید و خودش رو جلو کشید. قبل از اینکه عکسالعملی نشون بدم، بو*سه ریزی روی گونهم کاشت و کنار گوشم زمزمه کرد:
- همچی بدم نگفت ها! تو پاداش منی.
برخلاف قلبی که خواهان فرو رفتن، میون آغوش گرمش که پنج سانتی بیشتر باهام فاصله نداشت، بود؛ دستم رو تخت سی*ن*هش گذاشتم و درحالی که با چشمهای درشت شده، نگاهم بین در بسته اتاق تینا و چهرهی شیطون تیرداد میچرخید، پچپچ کنان و استرسی گفتم:
- برو عقب ببینم! خجالت بکش الان تینا ما رو میبینه!
مثل من آروم گفت:
- تینا کجا بود؟ راستی چه خوشگل به تینا گفتی بله... پس کی به من بله میدی؟
- باور نمیکنم مژده جون!
نگاهم بین چشمهای حیرونش میچرخید و به این فکر میکردم که این صحنه نهایت آرزوی من نبود؟
- باور کن عزیزم! بهت گفتم که من... .
با صدای معترضانه تیرداد، ادامهی حرفم رو فراموش کردم؛ تکونی خوردیم و به طرفش برگشتیم.
- ای بابا! این اداها یعنی چی؟ به منم توجه کنین، بگین ببینم چیشده؟
من و تینا هر دو خندیدیم، بلند و سرشار از حس خوب؛ اما تیرداد که شوخی نداشت، عصبی دستش رو به کمر زد و نگاه چپی حوالهی ما کرد.
- میگم چند؟!
همزمان، با صدای بلند و رسا گفتیم:
- ده.
باید چهرهی تیرداد رو هم در ذهنم ثبت میکردم، منتهی به عنوان قیافهای که تا ابد به تعجب و حیرتزده بودنش میتونم بخندم.
- چی؟!
دوباره یکصدا گفتیم:
- ده!
تیرداد که حالا جدیتر از قبل بود، خم شد و لپتاپ رو از روی میز برداشت. با هیجان تینا رو بغل کردم.
- میدونستم! میدونستم نتیجهی همهی زحماتت رو به بهترین شکل میگیری، آفرین قربونت بشم، آفرین!
و به گریه افتادم و میون گریههام قربون صدقهی دخترک باهوشم میرفتم. بهتر از این نمیشد! مطمئنم اگه تا روز آخر پیشش میموندم و این چالشهای عجیب پیش نمیاومد، قطعاً جزء سه نفر برتر میشد.
تیرداد سمت دیگهی تینا نشست و دستهاش رو دورمون حلقه کرد. صداش خوشحالی رو فریاد میزد. من بهتر از هرکَس دیگهای میدونستم که یک لبخند تینا، اندازهی یک دنیا برای تیرداد ارزش داره، چه برسه به این حس نابی که تا همیشه خاطرهی خوبش در یادمون میمونه.
- چیکار کردی فرفری؟ چیکار کردی خواهرم؟ قربون شکلت برم من!
دیگه خنده و گریهمون قاطی شده بود. خودم رو عقب کشیدم و درحالی که به بازوی تینا مشت ضعیفم رو میکوبیدم، گفتم:
- حالا میزنی رو دست معلمت؟ حالا رتبه هفده منو میزنی کنار و ده میشی؟ حالا به همه ثابت میکنی که از من باهوشتری؟ آره تینا خانم؟
تینا با خنده اشکهاش رو پاک کرد. شاید قلبهامون این حجم خوشی رو تا حالا ندیده بود که یک لحظه هم لبخند از روی لبهامون کنار نمیرفت و صدای قهقههمون کم نمیشد. با مهربونی صورتم رو بوسید.
- من قربونت بشم مژده جون، تو تکی تک! همه زندگی و آیندهمو مدیون شمام... اصلاً میخوام فقط قربونت بشم.
تیرداد تینا رو عقب کشید و در همون حالت با لحن حق به جانبی گفت:
- کی واست دنبال معلم گشت؟ کی برات مژده رو پیدا کرد؟
تینا محکم لپ تیرداد رو بوسید و درحالی که از بینمون بلند میشد گفت:
- تو داداشم، فقط تو! خداروشکر مزدتم گرفتی... من برم به بابا زنگ بزنم.
و بدو به سمت اتاقش رفت. لحظهای گیج شدم و به مسیر رفتن تینا چشم دوختم.
- میبینی چه زرنگه؟ هیچی نمیگه هیچی نمیگه، به وقتش تیکه میندازه.
از شوک بیرون اومدم و به تیرداد نگاه کردم، تندتند پلک زدم که با شیطنت خندید و خودش رو جلو کشید. قبل از اینکه عکسالعملی نشون بدم، بو*سه ریزی روی گونهم کاشت و کنار گوشم زمزمه کرد:
- همچی بدم نگفت ها! تو پاداش منی.
برخلاف قلبی که خواهان فرو رفتن، میون آغوش گرمش که پنج سانتی بیشتر باهام فاصله نداشت، بود؛ دستم رو تخت سی*ن*هش گذاشتم و درحالی که با چشمهای درشت شده، نگاهم بین در بسته اتاق تینا و چهرهی شیطون تیرداد میچرخید، پچپچ کنان و استرسی گفتم:
- برو عقب ببینم! خجالت بکش الان تینا ما رو میبینه!
مثل من آروم گفت:
- تینا کجا بود؟ راستی چه خوشگل به تینا گفتی بله... پس کی به من بله میدی؟