جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,103 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
خندیدم و خواستم میون دریای مواج، جلوتر برم که سریع و با استرس گفت:
- مژده من دست و پام می‌لرزه تو رو توی دریا می‌بینم، خواهش می‌کنم جلوتر نرو!
چشم‌هام رو باریک کردم.
- می‌‌ترسی این‌دفعه از خوشی زیاد خودکشی کنم‌؟!
اخم کرد و درحالی که با قدم‌‌های سنگین جلو می‌اومد گفت:
- خودکشی چیه، دریا خطرناکه، نرو!
ابروهام رو واسش بالا انداختم، پشتم رو به تیرداد کردم و دو قدم بیشتر برنداشتم که سریع خودش رو بهم رسوند و دستش رو دورم حلقه کرد. با خنده تلاش می‌کردم خودم رو از میون حصار دست‌هاش بیرون بکشم.
- قبول نیست! تو زورت خیلی زیاده.
دستش رو روی شونه‌هام گذاشت و من رو به طرف خودش چرخوند. موهای خیسش روی پیشونی و چشم‌هاش ریخته بود‌ ولی حیرتی که در نگاهش موج میزد کاملاً مشخص بود.
- تو کی انقدر شیطون شدی؟!
امروز وسوسه‌های دلم چه راحت بهم غلبه می‌کردند. انگشتم رو جلو بردم و موهای خیسش رو کنار زدم. کمرم میون حلقه دست‌های گرمش داشت می‌سوخت. چشم‌های مهربونش برق میزد‌. برق دلربایی که چشم‌های عاشقم با دیدنشون قطعاً نورانی میشد. صورتش آهسته جلو می‌اومد. حسش رو می‌فهمیدم اما نمی‌خواستم حس و حالمون از اینی که هست عاشقونه‌تر بشه و دیوونه‌م کنه! نامحسوس دستم رو به زیر آب فرو بردم و در یک لحظه، تندتند آب رو به روی صورتش پاشیدم. صدای پر حرص و معترضش و صدای خنده‌های من، میون صدای شالاپ شولوپ آب گم شد... .

***
دست به سی*ن*ه جلوی مایی که روی نیمکت چوبی نشسته بودیم، ایستاده بود و ضربه‌های متوالی کفشش به زمین رو قطع نمی‌کرد! نگاهم رو از کفش عروسکی نارنجی رنگش گرفتم و درحالی که حوله رو بیشتر به خودم می‌فشردم، خیره به صورت طلبکارش گفتم:
- چیه؟ چرا این‌جوری نگام می‌کنی‌؟
نگاهش رو بین من و تیرداد چرخوند و در همون حالت گفت:
- دارم نگاه می‌کنم ببینم چند سالتونه!
چشم غره‌ای بهش رفتم تا بی‌خیال این حرف‌ها بشه اما انگار نه انگار!
- آخه نمیگین سرما بخورین‌؟
نگاهی به تیرداد انداختم که سر خم کرده بود و با حوله سفید رنگ کوچکی مشغول خشک‌کردن موهاش بود. دوباره به هنگامه نگاه کردم‌‌.
- هوای به این خوبی!
سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و زیر لب نچ‌نچ کرد. کلافه و خسته بهش توپیدم:
- ای بابا! چرا نمی‌ذاری تو ماشینت بشینیم؟!
حق به جانب نگاهم کرد.
- ماشینم خیس میشه!
روم رو ازش گرفتم و خطاب به تیرداد گفتم:
- تیرداد باید تاکسی می‌گرفتیم! انقدر هم منت نمی‌ذاشت سرمون!
تیرداد که شوری آب چشم‌هاش رو قرمز کرده بود و این برای من نگران‌کننده بود، فقط خندید خصوصاً وقتی که صدای هنگامه بلند شد.
- راننده تاکسی واست حوله میاورد؟ تاکسی واست لباس میاورد؟ آره‌؟! منو بگو که تو کمد بابام دنبال پیراهن واسه آقا تیرداد بودم! راننده تاکسی از این کارا می‌کرد؟
خواستم بگم چه فایده که شلوار نیاوردی؟ اما لب‌هام رو روی هم فشردم و مشغول بستن موهای نمناکم با کش ساتنِ صورتی رنگ شدم. تیرداد با خنده گفت:
- اشتباه کرد شما ببخش، مژده خانم امروز بدجوری شیطنش گل کرده بود، تا حالا چشماشو انقدر بلا ندیده بودم... البته به جز روز رودخونه!
هنگامه نگاه خاصی به من انداخت و در جواب تیرداد گفت:
- این شیطنت سالی یک‌بار خودشو نشون میده ها!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- تا سال دیگه هم نخواهید دید!
هنگامه لبخند دندون‌نمایی تحویلم داد.
- نه خوشگل! فکر کنم قراره از این به بعد تا همیشه این شکلی باشی!... آخ الهی قربونتون بشم من!
چشم‌هام رو درشت کردم، حوله خیس رو مچاله کردم و به طرفش پرت کردم که صدای خنده‌‌مون اوج گرفت... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
ناخن‌هام رو با تمام توان کف دستم فرو کردم، استرسی که این محیط به من می‌داد باعث رفتار‌های عصبی و وسواسی میشد؛ مثل ور رفتن با گوشه‌ی نا‌خن‌هام یا کندن پوست لبم! اینجا، همیشه روح و روانم تخریب میشد و حالا، هنوز هم که هنوزه سعی در تخریب من دارند و روحیه‌ی من مثل یک جسم ظریف و ترک خورده، هر لحظه آماده فروپاشیه. تنها چیزی که می‌ذاشت روی این مبل بنشینم، این بود که می‌دونستم این آخرین باره!
در این ۴۳ روز بیشتر از ۲۵ سال قبل به این خونه اومده بودم، فقط برای اینکه زمانی رو در اتاق مادرجون بگذرونم؛ براش از خانواده‌ی بی‌رحمم گله کنم، ازش کمک بخوام و در نهایت میون پتویی که بوی عزیزدلم رو می‌داد به خواب برم. اهالی این خونه با این کارم مخالفت نمی‌کردند که هیچ، حتی موافق هم بودند، شاید پیش خودشون این رو جوری وابستگی به اینجا می‌دونستند و براشون غنیمت بود.
دست مشت شده‌م رو باز کردم و نفس عمیقی کشیدم، کامل به پشتی مبل زرشکی رنگ تکیه دادم و سرم رو بالا گرفتم. عمه با لباس گرون قیمت حریر و ساتن مشکیش که روی آستین‌هاش سنگ دوزی شده بود، کنار همسرش نشسته بود و زیر گوشش پچ‌پچ می‌کرد. نه تنها عمه رو دوست نداشتم، بلکه حتی به شوهرش هم حس خوبی نداشتم! یک آدم بدجنس دیگه.
نگاهم به سمت بابا چرخید. غم انگیز بود که من حس عجیبی به پدرم نداشتم! دیدنش فقط غصه‌ی دلم رو بیشتر می‌کرد از بابت اینکه بود و برام پدری نکرد و حالا هست و داره برای پسر کوچولوش پدری می‌کنه! حالا که فکر می‌کنم همچین هم نسبت به بابا بی‌حس نیستم، حس‌های تلخی نسبت بهش گوشه‌ی قلبم رو نیش می‌زنه که ترجیح میدم بیشتر از این بهش فکر نکنم! خانم و پسرش رو در این مدت خیلی کم دیده بودم، روزهای اول که اصلاً نبودند؛ بهتر! چون قطعاً چشم دیدنشون رو نداشتم!
با ایستادن بابا، به خودم اومدم، نگاهش به من بود و برای اینکه خودم رو به اون راه بزنم کمی دیر شده بود. به سمتم قدم برداشت و روی مبل تک نفره‌ی کنارم نشست. خودم رو جمع و جور کردم و چیزی نگفتم.
- تصمیمت جدیه؟
همون‌طور که نگاهم به گل‌های قالی بود زیر لب «بله» گفتم که با لحن شماتت‌باری گفت:
- باز هم داری اشتباه می‌کنی! با اشکان ازدواج کن و یه عمر خوشبخت شو!
سرم رو به سمتش چرخوندم و با جدیت گفتم:
- فکر نمی‌کنم ازدواج با اشکان خوشبختی منو تضمین کنه!
نیم نگاهی به عمه انداخت و کمی خودش رو جلو کشید. ابروهای پهنش درهم فرو رفته بود، با حرص اما صدای آروم‌تری در جوابم گفت:
- باغ و پولا رو میگم دختر! به‌خاطر چی داری قید باغو می‌زنی؟ می‌فهمی چه سرمایه‌ای رو داری از دست میدی؟ ها؟!
لبخند که نه، پوزخند روی لب‌هام نشست. تنها وجه تشابه من و بابا چشم و حالت ابرو بود. چشم‌های ما یکی بود، اما جنس نگاهمون همیشه با هم فرق داشت.
- در هر صورت که باغ به شما می‌رسید، چه من با اشکان ازدواج کنم یا چه خودم این زمین رو تقدیمتون کنم.
دستش مشت شد.
- با ازدواجت نیازی نبود باغ رو به نام من بزنی!
آروم پلک زدم، عجیب بود که خونسرد بودم.
- بله بابا اما می‌دونین، کلاً طرز فکر من و شما با هم فرق می‌کنه، شاید هم من و کل خانواده‌ی آریان!... زمانی باغ رو به نام من زدین که رونقی نداشت، اما شما اون باغ رو به نام من زدین! متوجه هستین؟ حالا اینکه قبلاً رونقی نداشته و حالا چند ساله که پر محصول شده، نباید برای شما تفاوتی داشته باشه چون اون باغ به نام منه!... اما خب، گفتم‌ که طرز فکرمون با هم فرق می‌کنه برای شما باغ زیتونِ پر درآمد نمی‌تونه غیر قابل انکار باشه! اشکان رو کردین وسیله خودتون تا باغ رو به دست بیارین! ذره‌ای هم به فکر خوشبختی من نبودین، اما اینو بدونین که من نه به باغ شما احتیاج دارم، نه پولتون، ترجیح میدم به خودتون برش گردونم تا حسابی لذتش رو ببرین.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
لحظه‌ای نفس گرفتم و ادامه دادم:
- راستی، من به دلسوزیتون هم احتیاجی ندارم! پس لازم نکرده راه درست و غلط رو به من نشون بدین.
صورتش رو جلو آورد و زیر لب غرید:
- تو همیشه بی‌فکر بودی.
لبخندی به روش زدم که انگار هیزم در آتش انداختم.
- جدی؟ درسته اگه فکرم درست و حسابی کار می‌کرد الان بابت اینکه می‌خواین حق خودم رو ازم بگیرین باید ازتون شکایت می‌کردم، ولی متأسفانه فکرم کار نکرد... یه پیشنهاد هم دارم این باغو بده به پسرت، حتماً اون در آینده فکرش کار می‌کنه!
صورتش برافروخته شده بود و این کمی ترسناک بود اما نمی‌تونستم عقب بکشم پس همچنان با تخسی به چشم‌های پر خشم بابا خیره بودم.
- مثل مامانتی! زبون دراز و بی‌فکر.
سرم رو تکون دادم.
- درسته بابا چون من تو دست‌های مامان بزرگ شدم، اگه دلتون می‌خواست شبیه شما باشم می‌تونستین یکم در بزرگ شدنم سهیم باشین!
مکالمه سنگین من و بابا با اومدن آقاجون متوقف شد؛ به اخم غلیظ بابا و لبخند پیروزمندانه‌ی من ختم شد. بابا از کنارم بلند شد و روی همون مبلی که مقابلم بود و جای اولش بود، نشست.
لیوان شربت آلبالویی که روی میز کنار مبل بود رو برداشتم و جرعه‌ای خوردم. ذهنم فرصت فکر کردن نداشت چون حالا آریان بزرگ با همون جذبه و جدیت همیشگیش به جمع پیوسته بود و نگاه سنگینش همه رو به سکوت وادار کرده بود.
وکیل آقاجون هم کنارش نشست و خیلی زود این جلسه شروع شد. اول صحبت درباره مادرجون بود و اینکه قرار شد لباس‌های مشکی رو دربیاریم. بغضم رو فرو دادم و چشم از عمه‌ای که گریه‌هاش تموم نمی‌شد گرفتم.
آقاجون خیلی زود رفت سر اصل مطلب، حرف‌هایی که زده شد رو از قبل پیش‌بینی کرده بودم. در نهایت کاغذی جلوم قرار گرفت و خودکاری به دستم دادند تا کاغذهای مقابلم رو امضا کنم. خودکار رو میون انگشت‌های عرق زده‌م فشردم، ذره‌ای پشیمون نبودم، خودم رو به سمت میز خم کردم که آقاجون صدام زد. سر بلند کردم و به پیرمرد مرد سالار مقابلم چشم دوختم.
- مژده، با امضا زدن این برگه‌ها، روابطت با این خانواده قطع میشه، از ارث محروم خواهی بود و دیگه حق نداری پات رو توی این خونه بذاری، امیدوارم روزی پشیمون نشی و الان بهترین تصمیمت رو بگیری.
تیز نگاهش کردم، کمرم رو صاف کردم و تکیه زدم. خودکار رو میون انگشت‌هام چرخوندم و با لبخند گفتم:
- آهان، خوب شد گفتین... چشم یادم می‌مونه، فقط می‌خواستم قبلش چیزی بگم.
خودکار رو روی میز گذاشتم و پام رو روی پام انداختم. اعتماد به نفس اندک درونم رو جمع کردم و در مقابل نگاه‌های کنجکاو و نسبتاً ترسناک مقابلم به حرف اومدم:
- توی ۲۵ سالی که رامسر بودم، تقریباً همیشه، به‌خاطر رفتار‌های همه افراد حاضر در این جمع، علی‌الخصوص شما آقای آریان بزرگ! هیچ‌وقت نسبتی که با این خانواده داشتم رو حس نکردم... همیشه تنهاترین و ساکت‌ترین فرد این خانواده من بودم! همه‌ی شما من رو به‌خاطر دختر بودنم محکوم کردین! محکوم به منزوی شدن، محکوم به ازدواج اجباری، محکوم به چشم گفتن! هیچ‌وقت نفهمیدم دختر بودن چقدر می‌تونه براتون غیر قابل درک باشه که تا این حد با من دشمنی داشتین! زندگی من گرفتار روابط کاری و زورگویی و خودخواهی شما شد! شما خواستین من و مادرم رو زمین بزنین، درصورتی که چه بخواین، چه نخواین، من مژده آریانم! فامیل شما روی منه و من مال این خانواده‌ هستم!
صدام بالا رفته بود، اما حالا صدای عمه از من بلندتر شنیده میشد.
- دهنت رو ببند! دختره‌ی بی‌لیاقت نمک نشناس!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
گردنم سریع به سمتش چرخید و با چشم‌های باریک شده نگاهش کردم.
- عمه‌ جان قطعاً حرف‌هایی که زدم در مورد شما هم صدق می‌کنه! خوده شما سعی کردی از من یه برده بسازی!
دوباره به آقاجون نگاه کردم و با صدای بلندی گفتم:
- ولی من هیچ‌وقت خودم رو متعلق به این خانواده ندونستم! تنها کسی که من به ارزش می‌داد مادرجون خدابیامزر بود... اینو همتون می‌دونین که به‌خاطر مادرجون جرأت نداشتین بدتر با من رفتار کنین! حالا مادرجون عزیزم رفته و من با کمال میل از این خانواده بیرون میرم... در رابطه با ارث، فرمودین محرومم... .
- مژده دهنتو ببند! حمید این دختره رو بیرون کن تا نرفتم لهش کنم.
عمه بود که با صدای جیغ‌جیغوش، از شوهرش می‌خواست من رو از خونه بیرون کنه. دستم رو به میز کوبیدم، عصبانیتم خط و مرز‌های خودش رو رد کرده بود.
- یه عمر منو ساکت دیدین حالا وقتشه که حرف زدنم رو بشنوین، من هیچی از شما نمی‌خوام! نه باغ زیتون، نه خونه، نه ارث! شما دارین منو محروم می‌کنین؟ من باغ زیتونی که متعلق به خودمه رو بهتون تقدیم می‌کنم!‌ پس منو از محروم کردن نترسونین آقای آریان! تا الان به احترام مادرجون موندم، الان دیگه دلیلی نمی‌بینم بهتون احترام بذارم چون خودتون اینو خواستین... من هیچ‌کدومتون رو نمی‌بخشم! نه شما عمه جان که فقط سعی داشتی به زور منو برای اشکان بگیری تا خوشبختی مالی پسرتو تضمین کنی و تمام این سال‌ها با بی‌ادبیت منو تخریب کردی!... نه شما بابا، که وقتی باید برام پدری می‌کردین حضور نداشتین و همچنین شما آقاجون، که مغز متفکر دختر و پسرتون بودین و جوونی رو برای من و مادرم زهر کردین! با وجود همه بدی‌هاتون، به جای شکایت و اذیت کردن، با کمال میل این برگه‌ها رو امضا می‌کنم.
و خم شدم و با دست لرزونم خودکار رو برداشتم و بدون معطلی تمام برگه‌های روی میز رو تندتند امضا زدم و هر جایی که لازم بود اثر انگشت هم زدم. تمام مدت بددهنی عمه رو با یک گوش شنیدم و از یک گوش دیگه بیرون فرستادم. آخرین برگه رو که امضا کردم، خودکار رو روی میز پرت کردم، چنگی به کیفم زدم و خواستم از روی مبل بلند بشم که وکیل آقاجون گفت:
- بشینین مژده خانم، باید وصیت خانم بزرگ خونده بشه، در حضور همه، حتی شما... .

***
در آهنی بزرگ رو بستم. صدای محکمی ایجاد شد. بی‌جون و خسته، با مغزی که در حال انفجار بود و با قدم‌های سنگین، مسیر کوچه رو طی کردم. لحظه‌ای به عقب برگشتم و آخرین نگاهم رو به خونه ویلایی بزرگ انتهای کوچه انداختم، دیگه باید فراموش کنم، همه کینه‌ها رو فراموش کنم. تا حدودی هم حس سبکی داشتم چون هر چی که باید می‌گفتم رو گفتم. سر چرخوندم و اشک گوشه‌ی چشمم رو با نوک انگشتم گرفتم.
مادرجون، تو که شاهد بودی، من نخواستم به کسی بی‌احترامی کنم، خودشون این رفتار رو می‌خواستند. مادرجون عزیزم، هنوز هم تو تنها حامی من از این خانواده‌ای، روحت شاد.
به خیابون اصلی رسیدم، ده قدمی جلو رفتم و در ماشین تیرداد رو باز کردم. بی‌معطلی نشستم و سلام کردم.
تیردادِ پریشون حال، با نگرانی نگاهم کرد.
- سلام عزیزم، خوبی؟
آروم پلک زدم و گفتم:
- میشه از این محل دور بشی؟
زیر لب «چشم» گفت و پنج دقیقه بعد، گوشه‌ی یک خیابون دیگه ماشین رو پارک کرد. هنگامه که عقب نشسته بود خودش رو جلو کشید و ساعد دست‌هاش رو روی پشتی دو صندلی مقابلش گذاشت. من هم به در تکیه دادم و نگاهم بین صورت‌های نگرانشون چرخید.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
- همه‌چی خوبه خواهری؟
پلک‌‌هام رو آروم روی هم گذاشتم. هنگامه دقیق نگاهم کرد، ابروهاش رو درهم کشید و نگران پرسید:
- جدی؟ پس چرا انقدر بهت‌زده‌ای؟!
شونه‌ای بالا انداختم، انقدر با صدای بلند حرف زده بودم که حنجره‌م می‌سوخت. دستم رو روی گلوم گذاشتم و آروم، با صدایی که گرفته‌تر و خش‌دارتر شده بود گفتم:
- اولین‌بار بود که حرف‌های دلمو بهشون می‌زدم.
تیرداد نگاهش رنگ کنجکاوی گرفت اما هنگامه نفس راحتی کشید و گفت:
- توهینم کردی دیگه؟ دلم می‌خواست بهشون فحش بدی!
چپ‌چپ نگاهش کردم و خواستم جوابش رو بدم که تیرداد گفت:
- اذیت که نشدی؟
- اذیت که شدم ولی مهم نیست، تموم شد.
تیرداد کلافه دستش رو بین موهاش کشید و کمی شیشه رو پایین داد. هنگامه ماگ قرمز رنگش رو به سمتم گرفت.
- برات شربت بهارنارنج و زعفرون آوردم، یکم آروم بشی.
از ترکیبات خوشمزه و آرامش‌بخش خاله فتانه بود که حالا انگار هنگامه هم راه خاله رو یاد گرفته بود. جرعه‌ای از شربت خوردم و کم‌کم حرف‌هایی که زده بودم رو براشون تعریف کردم. در نهایت سکوت سنگینی فضای ماشین تیرداد رو پر کرد و من هم به سگ بامزه‌ای که قلاده به گردنش بود و کنار صاحبش، گوشه‌ی فضای سبز مقابلمون ایستاده بودند، خیره بودم.
- بابات چی گفت؟ و بابابزرگت؟
در همون حالت جواب سوالات رگباری هنگامه رو دادم.
- آقاجون از ارث محرومم کرد و بابا هم گفت که روزی پشیمون میشم.
- عمه‌ت و اشکان چی؟
- چشم سفید.
سرم رو به عقب چرخوندم، هنگامه ابرو بالا انداخت که ادامه دادم:
- عمه بهم گفت چشم سفید.
چشم‌هاش رو ریز کرد و با حرص مشغول نشون دادن نهایت لطف و محبتش به عمه جانم شد که تیرداد دستش رو روی دستم گذاشت. به نگاه نگرانش چشم دوختم. پررو شده بودم! از وقتی که به اینجا اومده بود، دوست داشتم مدام به گوشه‌ی امن آغوشش پناه ببرم و حرف‌های تلخ دلم رو براش بگم تا اون حالم رو خوب کنه؛ واقعاً پررو شده بودم!
- هنوز یه چیزی داره اذیتت می‌کنه... چی‌شده؟
دستم رو روی دست گرمش گذاشتم و لبخند کم رنگی به روش زدم.
- دنیا خیلی عجیبه، خیلی! باورم نمیشه!
- چیو باورت نمیشه؟ جونت بالا بیاد زود باش تعریف کن!
قبل از اینکه در مقابل صدای جیغ‌جیغوش عکس‌العملی نشون بدم، تیرداد نگاه چپی بهش انداخت که هنگامه گفت:
- تیرداد این با ناز و نوازش به حرف نمیاد، باید سرش داد بزنی! از من به تو نصیحت.
و منتظر به من نگاه کرد. سرم رو تکون دادم، حرف حق جواب نداشت!
- آقاجون منو از خونه بیرون کرد اما وکیلش نذاشت و گفت باید وصیت مادرجون در حضور همه خونده بشه، بابا و عمه معتقد بودن من متعلق به اون خانواده نیستم اما باز هم وکیلش مانعشون شد و من نشستم.
روی صندلی چرخیدم و خیره به چشم‌های کنجکاو هنگامه گفتم:
- مادرجون همه‌ی طلاهاش رو به من بخشیده!
«هین» بلندی کشید و دستش رو با نهایت بهت و ناباوری روی دهنش گذاشت. چشم‌هاش تا آخرین حد ممکن درشت شده بود. از پشت همون دست‌هایی که مقابل دهنش قرار داشت با صدای نامفهومی گفت:
- شوخی نکن! همشو؟ وای ببین کار خدا رو!
سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم، خودمم وقتی این جمله از وصیت مادرجون رو شنیدم دقیقاً شبیه هنگامه شدم! هنگامه که از شوک بیرون اومده بود، مشغول بشکن زدن و تکون دادن شونه‌هاش شد و در همون حالت رو به تیرداد گفت:
- تیرداد واقعاً تو آدم آینده‌نگری هستی، خدا خوب تیکه‌ای رو گذاشته سر راهت.
تیرداد که زیاد چیزی از حرف‌های ما نفهمیده بود، گیج نگاهم کرد و گفت:
- مگه چقدر طلائه؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
قبل از اینکه من چیزی بگم هنگامه با هیجان گفت:
- یه کیسه آقا! این مادرجون خدا بیامرز که الهی نور به قبرش بباره، عاشق طلا بود و آقاجون همیشه توی هر مناسبتی یه تیکه طلا تقدیم خانمش می‌کرد، الان هم انگاری همشو نگه داشته بوده و در مقابل دیدگان آدم‌های هفت خط خانواده، همش تقدیم مژده شد! وای چقدر مامان اشکان سوخته!
و غش‌غش خندید، من و تیرداد هم با خنده‌های هنگامه، به خنده افتادیم. راست گفت، دقیقاً ماجرا همین بود. شال افتاده رو روی سرم مرتب کردم و در همون حالت گفتم:
- راستش طلا اصلاً برام مهم نیست، ولی دیدن این نوشته روی وصیت مادرجون باعث شد حس پیروزیشون کاملاً از بین بره و همین تا حدودی دلم رو آروم کرد.
- آره دیگه! منم واسه همین دلم خنک شد، خدا نذاشت حقت رو بخورن... مژده تکلیف من چی میشه؟ من خیلی از مادرجون مراقبت کردم و بهش آمپول زدم! یه دستبندی، گردنبندی چیزی تقدیمم نکرد؟!
بلند و معترضانه صداش زدم اما انگار بی‌خیال نمی‌شد و این‌بار خطاب به تیرداد گفت:
- گفته باشم من دخترمو به این راحتیا بهت نمیدم خصوصاً الان که... .
از روی صندلی بلند شدم و به سمتش هجوم بردم، قهقهه زد و دستش رو به نشونه تسلیم شدن بالا آورد که عقب کشیدم.
- فردا میرین تهران؟
نگاهی به چهره‌ی خسته‌ی تیرداد انداختم، سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و رو به هنگامه‌ای که لب و لوچه‌‌ش آویزون شده بود گفت:
- باید بریم، دیگه اینجا کاری نداریم.
هنگامه سرش رو به پشتی صندلی من تکیه داد و نگاهم کرد.
- من به بودن مژده عادت کردم.
لبخند روی صورتم نشست و دستش که به سمتم دراز شده بود رو فشردم. راستش من هم عجیب به بودن هنگامه عادت کرده بودم، مثل قدیم‌ها!
- تو بیا پیشم، منم زود به زود میام پیشت... الان دیگه از رامسر اومدن نمی‌ترسم.
هنگامه آروم پلک زد و در جواب تیرداد گفت:
- درسته، بهتره برگردین، جفتتون پوست استخون شدین... ولی امشب بریم یه شام‌ مشتی بخوریم؟
ابرو بالا انداختم و برای اینکه قبل رفتنم همه‌چی راست و ریس بشه، سریع گفتم:
- بریم اما با سیروان!
پشت چشمی برام نازک کرد و خواست مخالفت کنه که بهش توپیدم:
- بدون سیروان نمی‌برمت!

***
سرم رو روی شونه‌‌ی پهنش گذاشتم و هوای خوب رو عمیقاً نفس کشیدم. بوسه ریزی که روی موهام نشوند، دلم رو گرم کرد.
- بالاخره قلبم آروم گرفت.
زمزمه‌ی آرومش، پهنای لبخندم رو بیشتر کرد.
- چقد از دیدن دوباره‌ت می‌ترسیدم تیرداد.
- از من آخه؟!
لحنش معترضانه شد. سرم رو کمی عقب بردم تا بتونم صورتش رو ببینم.
- اشتباه کردم دیگه! یادم نبود تو نقطه امن منی، یادم نبود حتی اگه از خودتم بترسم باز هم باید به خودت پناه بیارم.
دستم رو دور بازوش حلقه کردم و ادامه دادم:
- اما بعد از دیدن نگاهت، گرمی دست‌هات، حضورت، همه‌ی حس‌های بدم از بین رفت و آرامش به وجودم برگشت.
- این آرامش تا وقتی کنار هم باشیم موندگاره، چون منم تنها جایی که قلبم آروم میشه کنار توئه.
تیرداد خوش سخن من! کمی خودم رو عقب کشیدم. کف دو دستم رو روی سرم گذاشتم و با خنده گفتم:
- وای احساس می‌کنم مغزم تخلیه شده! چون هم حرفایی که به تو می‌خواستم بزنم رو گفتم، هم حرفایی که به خانواده می‌خواستم بگم... همش توی مغزم مونده بود و الان انگار مغزم خالی شده!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
زانوهاش رو جمع کرد و دستش رو دور ساق پاش انداخت و لبخندی به روم زد.
- خوبه که، سبک شدی، سبک برمی‌گردی تهران.
سرم رو بالا پایین کردم.
- آره دوست داشتم با همین حس به تهران برگردم... منتهی فکر نمی‌کردم هیچ‌وقت بتونم برگردم... مرسی که اومدی تیرداد.
موهای کنار صورتم رو پشت گوشم زد و با انگشت اشاره‌ش گونه‌م رو نوازش کرد. با نگرانی ادامه دادم:
- ظهر که رفتی خونه‌ی همکارت تونستی استراحت کنی؟ به قیافه‌ت نمیاد که خوابیده باشی.
دستی به صورتش کشید، خیلی بهم ریخته بود و این هم تقصیر من بود اما می‌دونستم که این نقطه آخر خستگی‌هامون هست.
- خوابیدم، حالم خوبه نگران نباش عزیزم.
با دلسوزی نگاهش کردم که گفت:
- به نظرم خودت یه ۴۸ ساعتی نخوابیدی!
خندیدم و سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم و خواستم جوابش رو بدم که صدای هنگامه به گوشم خورد. سرم رو به عقب چرخوندم. در کنار سیروان غرغرکنان به سمت ما می‌اومدند. کنارمون نشستند و هنگامه شاکی گفت:
- بهت گفتم بریم یه شام مشتی بخوریم! چرا ما رو آوردی بالای کوه؟ ساندویچم میشه شام مشتی؟!
لبم به پایین خم شد و آروم گفتم:
- خب دلم برای کوه و رامسر تنگ میشد! گفتم آخرین شبو اینجا باشیم.
هنگامه قری به گردنش داد و درحالی که گره پلاستیک نسبتاً بزرگ مقابلش رو باز می‌کرد گفت:
- چیکار کنیم که این روزا دلمون دوست داره با دلت یکی باشه مژده خانم؟!
یک ساندویچ بیرون کشید و به سمت من پرت کرد. با هیجان بوی خوشمزه‌ی ساندویچ رو نفس کشیدم و بی‌طاقت کاغذ آلومینیومی دورش رو پایین کشیدم که هنگامه خطاب به تیرداد گفت:
- عاشق خوراک بندریه، بدون قارچ و پنیر، هر وقت قهر کرد براش بخر تا باهات آشتی کنه.
گاز محکمی به ساندویچم زدم که همشون بهم خندیدند. سیروان از گوشه‌ی چشم نگاهی به هنگامه که هنوز باهاش سرسنگین بود، انداخت و گفت:
- چقدر قانع! حالا من چیکار کنم که تو با کباب هم آشتی نمی‌کنی قربونت برم؟
هنگامه که انگار هنوز دلش با سیروان صاف نشده بود، پشت چشمی نازک کرد و گفت:
- چون هنوز نمی‌دونی نقطه ضعف من چیه!
مشتی به پهلوی هنگامه کوبوندم و معترضانه گفتم:
- چرا نقطه ضعف منو به تیرداد لو دادی؟
و دوباره گاز عمیقی به ساندویچم زدم که تیرداد درحالی که مشغول باز ‌کردن کاغذ دور ساندویچش بود، لبخندی تقدیمم کرد و گفت:
- شما عاشق فسنجون هم هستی!
چشمکی بهش زدم و انگشت شستم رو به نشونه تأیید حرفش بالا گرفتم. هنگامه چشم‌هاش درشت شد و دستش رو مقابل دهن پرش گرفت و رو به سیروان گفت:
- می‌بینی چه خوب می‌شناسه مژده رو؟ حالا تو می‌دونی من عاشق چه غذایی هستم؟
سیروان درحالی که لقمه‌شو می‌جوید، چشم‌هاش رو ریز کرد و بعد از کمی فکر کردن گفت:
- کباب‌؟!
هنگامه‌ پر حرص مشتی به بازوش زد.
- همین الان گفتم کباب نقطه ضعفم نیست! کباب غذای مورد علاقه‌ی خودته! اصلاً بازم باید قهر بمونیم!
و پشتش رو به سیروان کرد. ما که فقط به شیطنت سیروان و لوس بازی‌های هنگامه می‌خندیدیم. سیروان بغلش کرد،‌ مگه طاقت قهر هنگامه رو داشت؟ من که می‌دونم تو این سه روز خیلی اذیت شده! تو این مدتی که رامسر بودم فهمیدم بیشتر از تصورم هنگامه رو دوست داره. سیروان با خنده گفت:
- قهر نکن هنگامه خانم، من که می‌دونم تو ماکارانی با ته‌دیگ سیب‌زمینی رو با هیچی عوض نمی‌کنی!
هنگامه که جواب درست رو از زبون سیروان شنیده بود به سمتش برگشت اما باز هم به جونش افتاد و صدای خنده‌هامون فضای خلوت کوهِ با صفا رو پر کرد... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
***
با تکون محکم ماشین، از خواب پریدم. کمرم رو صاف کردم و نگاه گیجم رو به اطراف چرخوندم و با دیدن تیرداد که با ابروهای بالا رفته نگاهم می‌کرد، تازه متوجه وضعیتمون شدم. دستش رو روی قفسه سی*ن*ه‌ش گذاشت و با احترام گفت:
- عذر می‌خوام خانم، جاده دست‌انداز داشت! لطفاً اونقدر با چشم‌های درشتتون به من خیره نشین که آخر و عاقبت خوبی نخواهد داشت!
خندیدم و دستم رو پشت پلک‌هام کشیدم. با صدای گرفته‌م و کمی خجالت‌ گفتم:
- نفهمیدم کی خوابم برد، ببخشید... خیلی خوابیدم؟
لبخندی به روم زد و به ساعت ماشین اشاره کرد.
- نه عزیزم فقط دو ساعت خوابیدی!
لحنش هم خنده‌دار و هم پر طعنه بود! خجالت‌زده گوشه‌ی لبم رو به دندون گرفتم. واقعاً دو ساعته خوابیدم؟! راننده‌م نیست که!
- تیرداد معذرت می‌خوام من... .
و حرفم با خمیازه طولانی که کشیدم قطع شد. تیرداد نگاه چپی بهم انداخت.
- منو بگو گفتم تا تهران با هم صحبت می‌کنیم! حالا خانم رو ببین.
دست به سی*ن*ه و حق به جانب گفتم:
- تقصیر توئه دیگه! ماشینت برام مثل خونه‌ی دومم شده... انقدر توش حس راحتی دارم که خوابم می‌گیره.
خندید و با لذت نگاهم کرد.
- بخواب عزیزم، تو خیلی خسته‌ای.
- دیگه از الان به بعد می‌خوام با تیرداد جانم صحبت کنم.
و کفش‌های عروسکیم رو درآوردم و چهارزانو نشستم. خم شدم و از پلاستیکی که خاله فتانه برام آماده کرده بود ظرف میوه رو خارج کردم. شلیل خوشرنگ رو به دستم گرفتم و در همون حالت گفتم:
- وای دست خاله درد نکنه چقدر خوراکی برامون گذاشته.
و شلیل تیکه شده رو به دست تیرداد دادم.
- خاله فتانه رو چجوری پیچوندی؟!
شلیل خوشمزه رو با لذت خوردم و دستم رو به گوشه‌ی لبم کشیدم.
- طفلکی خاله! تا اول ترمینال باهام اومد، منم سریع باهاش روبوسی کردم و گفتم خاله برین سالن که عروساتون منتظرن، می‌گفت تا تو سوار اتوبوس نشی نمیرم، خلاصه با هزار ترفند که اتوبوس نیم ساعت دیگه میاد و شما دیرتون میشه و این حرف‌ها راضی شد بره...‌ بعدشم اومدم پیش شما که توی پارکینگ ترمینال منتظرم بودی.
زردآلو رو تیکه کردم و این‌بار مقابل صورتش گرفتم. لبخندی قشنگی به روم زد و دهنش رو باز کرد. زردآلو رو که قورت داد گفت:
- خیلی سخت می‌گیری! من که گفتم بهش بگو با من برمی‌گردی، این‌جوری خیالشم راحت‌تر بود.
چپ‌چپ به چهره‌ی خونسردش نگاه کردم.
- مامانم در جریان نیست برم به خاله فتانه بگم‌؟!
شونه بالا انداخت و با شیطنت گفت:
- زردآلو خیلی چسبید مژده خانم.
به شیطنش خندیدم و مشغول پوست کندن سیب قرمز رنگ شدم و در همون حالت پرسیدم:
- تو این یک ماه چیکار کردی؟
- داشتم غصه دوری تو رو می‌خوردم؛ هر روز عکسامون رو نگاه می‌کردم و به خاطرات قشنگمون فکر می‌کردم، بعدش بهت زنگ می‌زدم که با پیام، مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد، مواجه می‌شدم!
سرم رو به صندلی تکیه دادم و با عشق به نیم‌رخ جذابش نگاه کردم. نگاهش به جاده بود و چین حفیفی گوشه‌ی پیشونیش افتاده بود.
- انقدر نبودنت، ندیدنت، نشنیدن صدات برام سخت گذشت که فهمیدم دیگه بدون تو نمی‌تونم زندگی کنم.
دستم رو جلو بردم و به پشت موهاش رسوندم.
- عزیزدلم... منو ببخش.
لبخند روی لب‌هاش نشست و نیم نگاهی بهم انداخت‌.
- چون تا ابد پیشم می‌مونی می‌بخشمت!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
خندیدم و انگشت‌هام رو از میون تارهای مشکی و پر پشتش بیرون کشیدم. دوباره خودم رو سرگرم خوراکی‌های خاله فتانه کردم که صدام زد و گفت:
- می‌تونی مصرف قرصای اعصابتو کم کنی؟ خیلی نگرانتم.
اشاره کردم دستش رو جلو بیاره و مشتی از مغزهای آجیل رو به داخل دستش ریختم. نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- چشم! مطمئن باش کم میشه، درسته بهشون عادت کردم اما بهتر میشم... باور کن فشار زیادی روم بود! داغ مادرجون، کارهای خانواده و آخرشم دوری از تو! انقدر حالم خراب بود که واکنش‌های عصبی و عجیبی از خودم نشون می‌دادم؛ فکر کن، من سه شب متوالی نخوابیده بودم! سیروان و هنگامه منو بردن پیش پزشک اعصاب و روان.‌.. اما الان خیلی بهترم! دیدی که چه راحت تو ماشین خوابیدم، حالا که تو هستی خوب میشم.
جدی و محکم جوابم رو داد:
- حواسم بهت هست، دیگه نمی‌ذارم خوب نباشی!
چیزی نگفتم؛ حس خوشی در میون رگ‌هام جریان پیدا کرد، به‌خاطر وجود فردی که عجیب نگران حالم بود و من رو با وجود مصرف قرص‌های اعصاب و روان، نامزد قلابی گذشته‌م، خانواده‌ی پول‌پرستم و دلِ نازکم پذیرفته بود.
چند لحظه‌ای به فکر فرو رفتم. فکر روزهای سختی که در این چهل و اندی روز گذروندم. بعد از هفتم مادرجون، در یک شب از درون فرو ریختم و دیگه نتونستم بلند بشم. هنگامه لحظه‌ به لحظه کنارم بود. با من شب‌ها بیدار می‌موند و همراهم اشک می‌ریخت و وقتی حس می‌کرد کمی آروم شدم، سعی می‌کرد نصیحتم کنه تا فکر و عقلم از کار نیفته. در کنار اون، خاله فتانه، به اندازه‌ی مامان برام زحمت کشید و همین‌طور سیروان طفلی که در حقم برادری کرد!
شاید اگه یکی از این سه نفر نبود، نمی‌تونستم ادامه بدم. شاید یکی از همون چندباری که تنها به ساحل رفتم، کار خودم رو تموم می‌کردم. شاید یک‌بار از اون دفعاتی که جعبه‌های کوچک و بزرگ قرص‌هام رو مقابل خودم چیده بودم، مشتی ازشون رو به معده‌ی بخت برگشته‌م می‌فرستادم اما هر دفعه نتونستم! اول تصویر مامان جلوی چشم‌هام بود که چقدر بدون من تنهاتر میشد، بعد هم دلم برای خاله فتانه و هنگامه می‌سوخت؛ چون خودشون رو در مقابل خوب و بد حال من مسئول می‌دونستند و اگه خودکشی می‌کردم قطعاً عذاب وجدان سختی رو براشون باقی می‌ذاشتم. در نهایت هم تیرداد و قلب عاشقی که طاقت نداشت بدون ندیدن عشقی که دلتنگش بود، از تپش بایسته.
حالا تموم شده بود. همه‌ی کابوس‌های چند ساله‌ی زندگیم متوقف شده بود. حالا ما بودیم و آینده!
به تهران فکر کردم، به خونه و زندگی‌ای که مدت زیادی خودم رو ازش دور کرده بودم. وای که عجیب دلم برای اون محیط گرم خانوادگی تنگ شده بود! حق با تیرداد بود؛ من چرا خانواده‌ی مادری رو نقطه‌ی قوتم نمی‌دونستم؟!
دلم برای تینا پر می‌کشید! برای دخترک سخت‌کوشم که با رفتنم مجبور به صبوری کردن شده بود و چالش سخت زندگیش رو به تنهایی پشت سر گذاشته بود؛ کاش این معلم بد قولش رو ببخشه!
ناخواسته و با استرس، حرف دلم رو به زبون آوردم:
- تیرداد از عکس‌العمل بقیه خیلی می‌ترسم! خصوصاً تینا.
با شنیدن حرفم خندید؛ انگشتش رو جلو آورد و لپم رو کشید.
- هرچی بهت بگن حقته مژده خانم!
مکث کرد و ادامه داد:
- من دوست دارم صحبت کنیم و از روزهایی که دوست داریم بسازیم بگیم.
دستم رو بین موهام کشیدم و در همون حالت گفتم:
- اول برام از تینا و بابات بگو، بعد من از رؤیاهای قشنگی که باهات ساختم میگم.
باقی مسیر، تیرداد برام از روزهایی که در تهران بدون من گذشت گفت، از چالش‌های بامزه‌ای که با تینا داشته و بعد با هم از ریز و درشت خواسته‌هامون حرف زدیم، از روزهایی که می‌خواستیم بسازیم و از هدف‌هایی که باید براش تلاش می‌کردیم.
نقطه رو انتهای سختی‌ها گذاشتم و با دلی پر از عشق و امید، وارد صفحه‌ی بعدی زندگی شدم. شیرین‌ترین و بی‌دغدغه‌ترین مکالمه‌ی زندگیم، از این لحظه، با تیرداد عزیزم آغاز شد... .

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
675
12,197
مدال‌ها
4
مثل همیشه، سعی داشتم آرامش خودم رو حفظ کنم تا بتونم آدم‌های اطرافم رو آروم کنم؛ اما حقیقتش بیشتر از همیشه استرس داشتم! حتی بیشتر از ده سال پیش. گاهی وقت‌ها آدم‌هایی سر راهت قرار می‌گیرن که بیشتر از سرنوشت خودت نگران زندگی پیش روی اون‌ها هستی.‌ با همه دل‌نگرونی‌هایی که من رو رها نمی‌کرد، باز هم نفس عمیقی کشیدم، برای بار هزارم!
خونه غرق سکوت بود و تنها صدایی که شنیده میشد صدای نفس‌های عصبی هر سه نفر ما بود و البته قدم‌های تند و محکمی که آقا تیرداد برمی‌داشت! هر قدمی که برمی‌داشت مثل میخی بود که به مغز پر تشویش من وارد میشد!
نگاهم رو از صفحه لپ‌تاپ و سایتی که در حال لود شدن بود گرفتم و به تیرداد پریشون که کل خونه رو با قدم‌هاش متر می‌کرد، خیره شدم. ابروهام رو درهم گره زدم و از گوشه چشم نیم نگاهی به تینا انداختم.‌ دست‌‌هاش رو درهم گره زده بود و مقابل صورتش گرفته بود، زیر لب حرف‌هایی زمزمه می‌کرد که هیچیش رو نمی‌فهمیدم. دوباره نگاهم رو به طرف تیرداد چرخوندم و این‌بار با عصبانیتی که دیگه غیر قابل کنترل شده بود، گفتم:
- تیرداد! بسه دیگه چقدر راه میری؟ سرمون گیج رفت!
سرجاش خشک شد و بدون پلک زدن نگاهم کرد. چشم غره‌ای بهش رفتم و با چشم و ابرو به تینا اشاره کردم، بلکه بفهمه و کمی آروم بگیره!
- مژده جون چرا انقدر کنده! اَه.
به طرفش چرخیدم و دستم رو روی دست‌ سردش گذاشتم. به آرومی گفتم:
- چون کلی داوطلب قصد دارن نتیجه آزمونشون رو ببینن... لطفاً آروم باش عزیزم.
رد اشک میون حلقه‌ی قهوه‌ای چشم‌هاش برق میزد. خودش رو بهم نزدیک‌تر کرد و حالا دوتایی، نشسته روی مبل، به صفحه لپ‌تاپ خیره شدیم. تیرداد که انگار استرس امونش رو بریده بود، طاقت نداشت! پس جلوی ما ایستاده بود. صفحه‌ی مرورگر خطا داد. کمی خودم رو جلو کشیدم و انگشت‌هام رو روی کیبورد قرار دادم؛ تندتند مشخصات تینا رو وارد کردم و مجدد دکمه تأیید رو زدم.
- نه! نمی‌تونم!
حتی صداش هم می‌لرزید. دستش رو دور بازوم حلقه کرد و صورتش رو به شونه‌م چسبوند تا صفحه لپ‌تاپ رو نبینه. دستم رو روی پاش گذاشتم و فقط با جمله « آروم باش» تینا رو به آرامش دعوت کردم ولی خودم داشتم از دست می‌رفتم! اصلاً یادم نمیاد زمان اعلام نتایج کنکورم تا این میزان استرس داشتم!‌ نگاهم از روی سایتی که قصد اذیت کردن ما رو داشت، به بالا چرخید. تیرداد دست به سی*ن*ه ایستاده بود، لابد حال خرابم رو فهمید که لبخندی به روم زد و آروم پلک زد. نفهمیدم کج شدن لب‌‌هام شکل لبخند رو ایجاد کرد یا نه. از خدا سربلندی خودم و تینا رو خواستم و لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم.
با دور شدن پلک‌هام از هم، صفحه مورد نظر باز شد. سرم رو به جلو خم کردم و نگاهم به دنبال عددی گشت که نشون دهنده رتبه تینا باشه و نفسم حبس شد! بهت‌زده شونه‌‌ای که تینا ازش آویزون بود رو تکون دادم. صدای جیغش بالا رفت.
- چی‌شد؟ توروخدا بگین! وای بدبخت شدم چجوری به رتبه‌م نگاه کنم؟!
این‌بار مطمئنم که لبخند شیرینی روی لب‌‌‌هام نشست و در لحظه همه‌ی احساسات منفیم از وجودم پر کشید. به تیرداد نگاه کردم که بدون حرف و با تیله‌های سیاه و درشتش به من خیره بود. یک پلک زدن کافی بود تا اشکم از میون پلک‌هام بریزه. به طرف تینا چرخیدم و وادارش کردم خودش رو ازم جدا کنه.
- تینا خواهش می‌کنم آروم باش، این صفحه رو باید با چشم‌های خودت ببینی!
صورت خیسش رو از روی شونه‌م برداشت و نگاه لرزونش رو به سمت صفحه لپ‌تاپ چرخوند. دستم رو دور شونه‌هاش انداختم و به صورت ترسیده‌ی تینا زل زدم تا عکس‌العملش رو به‌خوبی در سلول‌های حافظه‌ی بلندمدت مغزم ذخیره کنم. در یک لحظه، ابروهاش به بالا پرید و چشم‌‌هاش تا آخرین حد ممکن باز شد. لرزش دست‌هاش متوقف شد و حتی صدای نفس‌هاش رو نمی‌شنیدم. با همون قیافه به سمتم چرخید و با لحن بامزه‌ای گفت:
- این چیه دیگه؟!
خنده میون صحبتم پیچید.
- رتبه‌ی شما!
انگشتش رو به سمت لپ‌تاپ گرفت و حیرت‌زده گفت:
- همین عدده که گوشه‌ی سمت راسته جدوله؟
کم طاقت، تینا رو به خودم فشردم و با ذوق گفتم:
- بله قشنگم، بله!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین