- Dec
- 675
- 12,197
- مدالها
- 4
خندیدم و خواستم میون دریای مواج، جلوتر برم که سریع و با استرس گفت:
- مژده من دست و پام میلرزه تو رو توی دریا میبینم، خواهش میکنم جلوتر نرو!
چشمهام رو باریک کردم.
- میترسی ایندفعه از خوشی زیاد خودکشی کنم؟!
اخم کرد و درحالی که با قدمهای سنگین جلو میاومد گفت:
- خودکشی چیه، دریا خطرناکه، نرو!
ابروهام رو واسش بالا انداختم، پشتم رو به تیرداد کردم و دو قدم بیشتر برنداشتم که سریع خودش رو بهم رسوند و دستش رو دورم حلقه کرد. با خنده تلاش میکردم خودم رو از میون حصار دستهاش بیرون بکشم.
- قبول نیست! تو زورت خیلی زیاده.
دستش رو روی شونههام گذاشت و من رو به طرف خودش چرخوند. موهای خیسش روی پیشونی و چشمهاش ریخته بود ولی حیرتی که در نگاهش موج میزد کاملاً مشخص بود.
- تو کی انقدر شیطون شدی؟!
امروز وسوسههای دلم چه راحت بهم غلبه میکردند. انگشتم رو جلو بردم و موهای خیسش رو کنار زدم. کمرم میون حلقه دستهای گرمش داشت میسوخت. چشمهای مهربونش برق میزد. برق دلربایی که چشمهای عاشقم با دیدنشون قطعاً نورانی میشد. صورتش آهسته جلو میاومد. حسش رو میفهمیدم اما نمیخواستم حس و حالمون از اینی که هست عاشقونهتر بشه و دیوونهم کنه! نامحسوس دستم رو به زیر آب فرو بردم و در یک لحظه، تندتند آب رو به روی صورتش پاشیدم. صدای پر حرص و معترضش و صدای خندههای من، میون صدای شالاپ شولوپ آب گم شد... .
***
دست به سی*ن*ه جلوی مایی که روی نیمکت چوبی نشسته بودیم، ایستاده بود و ضربههای متوالی کفشش به زمین رو قطع نمیکرد! نگاهم رو از کفش عروسکی نارنجی رنگش گرفتم و درحالی که حوله رو بیشتر به خودم میفشردم، خیره به صورت طلبکارش گفتم:
- چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
نگاهش رو بین من و تیرداد چرخوند و در همون حالت گفت:
- دارم نگاه میکنم ببینم چند سالتونه!
چشم غرهای بهش رفتم تا بیخیال این حرفها بشه اما انگار نه انگار!
- آخه نمیگین سرما بخورین؟
نگاهی به تیرداد انداختم که سر خم کرده بود و با حوله سفید رنگ کوچکی مشغول خشککردن موهاش بود. دوباره به هنگامه نگاه کردم.
- هوای به این خوبی!
سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و زیر لب نچنچ کرد. کلافه و خسته بهش توپیدم:
- ای بابا! چرا نمیذاری تو ماشینت بشینیم؟!
حق به جانب نگاهم کرد.
- ماشینم خیس میشه!
روم رو ازش گرفتم و خطاب به تیرداد گفتم:
- تیرداد باید تاکسی میگرفتیم! انقدر هم منت نمیذاشت سرمون!
تیرداد که شوری آب چشمهاش رو قرمز کرده بود و این برای من نگرانکننده بود، فقط خندید خصوصاً وقتی که صدای هنگامه بلند شد.
- راننده تاکسی واست حوله میاورد؟ تاکسی واست لباس میاورد؟ آره؟! منو بگو که تو کمد بابام دنبال پیراهن واسه آقا تیرداد بودم! راننده تاکسی از این کارا میکرد؟
خواستم بگم چه فایده که شلوار نیاوردی؟ اما لبهام رو روی هم فشردم و مشغول بستن موهای نمناکم با کش ساتنِ صورتی رنگ شدم. تیرداد با خنده گفت:
- اشتباه کرد شما ببخش، مژده خانم امروز بدجوری شیطنش گل کرده بود، تا حالا چشماشو انقدر بلا ندیده بودم... البته به جز روز رودخونه!
هنگامه نگاه خاصی به من انداخت و در جواب تیرداد گفت:
- این شیطنت سالی یکبار خودشو نشون میده ها!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- تا سال دیگه هم نخواهید دید!
هنگامه لبخند دندوننمایی تحویلم داد.
- نه خوشگل! فکر کنم قراره از این به بعد تا همیشه این شکلی باشی!... آخ الهی قربونتون بشم من!
چشمهام رو درشت کردم، حوله خیس رو مچاله کردم و به طرفش پرت کردم که صدای خندهمون اوج گرفت... .
- مژده من دست و پام میلرزه تو رو توی دریا میبینم، خواهش میکنم جلوتر نرو!
چشمهام رو باریک کردم.
- میترسی ایندفعه از خوشی زیاد خودکشی کنم؟!
اخم کرد و درحالی که با قدمهای سنگین جلو میاومد گفت:
- خودکشی چیه، دریا خطرناکه، نرو!
ابروهام رو واسش بالا انداختم، پشتم رو به تیرداد کردم و دو قدم بیشتر برنداشتم که سریع خودش رو بهم رسوند و دستش رو دورم حلقه کرد. با خنده تلاش میکردم خودم رو از میون حصار دستهاش بیرون بکشم.
- قبول نیست! تو زورت خیلی زیاده.
دستش رو روی شونههام گذاشت و من رو به طرف خودش چرخوند. موهای خیسش روی پیشونی و چشمهاش ریخته بود ولی حیرتی که در نگاهش موج میزد کاملاً مشخص بود.
- تو کی انقدر شیطون شدی؟!
امروز وسوسههای دلم چه راحت بهم غلبه میکردند. انگشتم رو جلو بردم و موهای خیسش رو کنار زدم. کمرم میون حلقه دستهای گرمش داشت میسوخت. چشمهای مهربونش برق میزد. برق دلربایی که چشمهای عاشقم با دیدنشون قطعاً نورانی میشد. صورتش آهسته جلو میاومد. حسش رو میفهمیدم اما نمیخواستم حس و حالمون از اینی که هست عاشقونهتر بشه و دیوونهم کنه! نامحسوس دستم رو به زیر آب فرو بردم و در یک لحظه، تندتند آب رو به روی صورتش پاشیدم. صدای پر حرص و معترضش و صدای خندههای من، میون صدای شالاپ شولوپ آب گم شد... .
***
دست به سی*ن*ه جلوی مایی که روی نیمکت چوبی نشسته بودیم، ایستاده بود و ضربههای متوالی کفشش به زمین رو قطع نمیکرد! نگاهم رو از کفش عروسکی نارنجی رنگش گرفتم و درحالی که حوله رو بیشتر به خودم میفشردم، خیره به صورت طلبکارش گفتم:
- چیه؟ چرا اینجوری نگام میکنی؟
نگاهش رو بین من و تیرداد چرخوند و در همون حالت گفت:
- دارم نگاه میکنم ببینم چند سالتونه!
چشم غرهای بهش رفتم تا بیخیال این حرفها بشه اما انگار نه انگار!
- آخه نمیگین سرما بخورین؟
نگاهی به تیرداد انداختم که سر خم کرده بود و با حوله سفید رنگ کوچکی مشغول خشککردن موهاش بود. دوباره به هنگامه نگاه کردم.
- هوای به این خوبی!
سرش رو به نشونه تأسف تکون داد و زیر لب نچنچ کرد. کلافه و خسته بهش توپیدم:
- ای بابا! چرا نمیذاری تو ماشینت بشینیم؟!
حق به جانب نگاهم کرد.
- ماشینم خیس میشه!
روم رو ازش گرفتم و خطاب به تیرداد گفتم:
- تیرداد باید تاکسی میگرفتیم! انقدر هم منت نمیذاشت سرمون!
تیرداد که شوری آب چشمهاش رو قرمز کرده بود و این برای من نگرانکننده بود، فقط خندید خصوصاً وقتی که صدای هنگامه بلند شد.
- راننده تاکسی واست حوله میاورد؟ تاکسی واست لباس میاورد؟ آره؟! منو بگو که تو کمد بابام دنبال پیراهن واسه آقا تیرداد بودم! راننده تاکسی از این کارا میکرد؟
خواستم بگم چه فایده که شلوار نیاوردی؟ اما لبهام رو روی هم فشردم و مشغول بستن موهای نمناکم با کش ساتنِ صورتی رنگ شدم. تیرداد با خنده گفت:
- اشتباه کرد شما ببخش، مژده خانم امروز بدجوری شیطنش گل کرده بود، تا حالا چشماشو انقدر بلا ندیده بودم... البته به جز روز رودخونه!
هنگامه نگاه خاصی به من انداخت و در جواب تیرداد گفت:
- این شیطنت سالی یکبار خودشو نشون میده ها!
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- تا سال دیگه هم نخواهید دید!
هنگامه لبخند دندوننمایی تحویلم داد.
- نه خوشگل! فکر کنم قراره از این به بعد تا همیشه این شکلی باشی!... آخ الهی قربونتون بشم من!
چشمهام رو درشت کردم، حوله خیس رو مچاله کردم و به طرفش پرت کردم که صدای خندهمون اوج گرفت... .
آخرین ویرایش: