جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 17,390 بازدید, 333 پاسخ و 41 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
داخل ماشین نشستم. صدای فین‌فین روناک می‌اومد. خجالت‌زده و پشیمون به عقب برگشتم و همین که دهن باز کردم، روناک درحالی که اشک زیر چشمش رو پاک می‌کرد گفت:
- تو مژده رو دوست داری؟ من از کجا می‌دونستم؟ اگه می‌دونستم مطمئن باش واسه برگشت مژده یه کاری می‌کردم... من نمی‌دونم چشه! با من هم زیاد حرف نمی‌زنه.
دستم رو به صورتم کشیدم، خیلی ناراحت بودم.
- می‌‌دونم روناک، ببخشید.
پرید وسط صحبتم و خودش رو جلو کشید.
- مژده خیلی درون‌گراست، راجع به مشکلات و دغدغه‌هاش با کسی صحبت نمی‌کنه و خیلی براش مهمه که کسی چیزی ندونه... تیرداد من... .
دستم رو بلند کردم و این‌بار من حرفش رو قطع کردم. چشم‌های قرمز و خیسش، حس عذاب وجدان رو بهم می‌داد.
- ولش کن روناک، فراموشش کن... فقط بدون دوری از مژده و نشنیدن صداش، بدجوری حالم رو خراب کرده جوری که متوجه حرف‌هام نیستم... ببخشید روناک، معذرت می‌خوام.
و نگاه پر خجالتم رو از چشم‌هاش گرفتم و از شیشه به خیابون چشم دوختم. صدای حسام در ماشین پیچید.
- خوبی عزیزم؟ برم برات یه بطری آب بگیرم؟
- نه لازم نیست... مژده هم خیلی دوستت داره؟
با من بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فکر می‌کردم دوستم داره، الان مطمئن نیستم.
سرم رو به سمت حسام و روناک چرخوندم و ادامه دادم:
- احتمالاً برم رامسر، این‌جور که گفت فکر نکنم بیاد تهران.
روناک با لحن پر غصه‌ای گفت:
- وای چقدر روزها برای مژده داره سخت می‌گذره، الهی بگردم... آخه عاشقی خیلی سخته.
حسام با عشق نگاهش کرد. دستش رو جلو برد و موهای بیرون زده از مقنعه روناک رو کنار زد و گفت:
- مگه به شما سخت می‌گذشت بانو‌؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
- آره، مگه به تو سخت نمی‌گذشت؟
حسام با خنده «نچ» گفت که من نگاه چپی بهش انداختم.
- سخت نمی‌گذشت؟ هرشب خونه‌ی ما بود می‌گفت تیرداد توروخدا یه راهی بذار جلوم که روناک هیچ جوره پا نمیده!
حسام و روناک به خنده افتادند. به حسام اشاره کردم که راه بیفته. خیلی کار داشتم، امشب باید هرطور شده با بابا و تینا صحبت می‌کردم.
حسام من رو رسوند و به اصرار من، با ماشین من رفت تا صبح بیاد دنبالم و با هم به شرکت بریم. دوست داشت شب به پیشم بیاد تا با هم بیشتر حرف بزنیم و فکر کنیم اما مانعش شدم. بیشتر از هروقتی نیاز به آرامش داشتم. مغزم داشت سوت می‌کشید و به معنای واقعی کلمه خسته شده بودم. از وقتی صدای مژده رو شنیدم از دو جهت داغون شدم. یکی دلتنگی و صحبت نکردنش با من، یکی هم حال خرابش‌. مژده حالش خوب نبود و این از صداش کاملاً مشخص بود.
به سمت اتاقم رفتم، لباس‌هام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. سختی این چهل روزی که گذشت به اندازه چهل روز نبود مامان بعد از فوتش بود. من بعد از مرگ مامان، گیج بودم. حجم زیادی سوال در مغزم بود که جوابش رو نمی‌دونستم. مرگ یک دفعه‌ای مامان، شوک بزرگی بود که نمی‌فهمیدم چطور باید باهاش کنار بیام و چطور باید زندگی بعد از اون رو بسازم و هرچی تلاش می‌کردم، چیزی حل نمی‌شد. الان هم همین حس رو داشتم با این تفاوت که دستم از مامان کوتاه بود اما مژده رو می‌تونستم دوباره به دست بیارم. من نمی‌تونستم دوبار زمین بخورم. نمی‌تونستم دوبار از دست بدم‌. این دفعه دیگه نمی‌تونستم از این باتلاق بیرون بیام اگه مژده من رو نخواد. پس باید می‌رفتم و به قول نگین، عاشقی خودم رو اثبات می‌کردم.
نگاهم به روی ساعت چرخید. ساعت هفت بود و احتمالاً بابا از خواب عصرش بیدار شده بود. صحبت با بابا لازم بود ولی سخت. خصوصاً حالا که انگار خستگی و غم این مدت در وجودم نشست کرده بود و حالم، عجیب سنگین بود؛ ولی باید با بابا صحبت می‌کردم.
از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. سروصدا از داخل آشپزخونه می‌اومد و بابا اونجا بود. بین چهارچوب آشپزخونه ایستادم و صداش زدم که برگشت.
- با هم صحبت کنیم؟ تو حیاط؟
نگاهش رو به صورتم دوخت و نمی‌دونم چی دید که لبخند زد.
- آره بابا، برو من هم با تنقلات میام.
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو کردم و با سری پایین افتاده به طرف حیاط رفتم و پشت میز، زیر سایه‌بون نشستم.
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
حیاط و مسیر ورودی خونه، محال بود من رو یاد اولین دیدارمون در تهران نندازه. هیچ‌وقت مثل اون روز سوپرایز نشده بودم. دیدن دختری که از دریا بیرون کشیده بودمش، اون هم در خونه‌ی خودمون، تعجب نداشت؟!
- خیلی وقته پدر و پسری صحبت نکردیم.
سرم به طرف بابا چرخید که سینی به دست، مقابلم ایستاد. خوراکی‌هایی که آورده بود رو روی میز گذاشت و روبه‌روم نشست.
با دیدن میوه و تنقلات، ابرویی بالا انداختم.
- دست شما درد نکنه! تحویل گرفتین ما رو!
بابا فقط خندید و لیوان نسکافه رو به سمتم گرفت.
- خوبی پسرم؟
«پسرم» گفتن بابا، به محکمی یک کوه استوار بود، دلم بدجور گرم میشد‌.
- کارهات خوب پیش میره؟
شاید می‌دونست خوب نیستم که از سوال اولش گذشت. گیج و سردرگم بودم و نمی‌دونستم چطور باید بحث خودم و مژده رو پیش بکشم.
- خوبه، خداروشکر.
- دکتر تینا حرف نگران کننده‌ای که نزد؟
سرم رو به نشونه مخالفت تکون دادم و گفتم:
- نه خداروشکر، حالش خوبه.
- حالا تو چرا خوب نیستی؟
لیوان رو به لب‌هام نزدیک کردم و جرعه‌ای از نسکافه‌ی مورد علاقه‌م رو خوردم. دنبال یک جمله‌ی مناسب برای جواب دادن به بابا می‌گشتم که با حرفی که زد، نگاهم میخِ نگاهِ تیزش شد.
- عاشق شدن که نباید حال آدم رو بد کنه پسرم.
لیوان رو پایین آوردم و حیرت زده گفتم:
- از کجا فهمیدی؟!
بابا به خنده افتاد و جوابِ منِ کنجکاو رو گذاشت برای بعد خوردن نسکافه. انگار دیگه چیزی نمی‌تونستم بخورم، مضطرب شده بودم و دست‌هام عرق کرده بود.
- از چی می‌ترسی؟ مگه به عشقت اعتماد نداری‌‌؟ اگه عاشق آدم خوبی شده باشی، یعنی عشقت با ارزشه و باید حفظش کنی.
سرم رو بلند کردم و سریع در جوابش گفتم:
- با ارزشه!
بابا جوری نگاهم می‌کرد که انگار به عمق وجودم نفوذ داشت.
- عشق اگه درست باشه، روزبه‌روز بیشتر میشه، سختی‌هاش رو برات آسون می‌کنه و انگیزه‌ت رو بالا می‌بره... وقتی عشق با گوشت و خونت قاطی شد اون موقع می‌تونی ادعای دوست داشتن بکنی.
انگشتم رو بین ابروهام کشیدم و زمزمه کردم:
- چالش زیاد داره.
- به نظرت ارزشش رو نداره؟
و بشقاب میوه رو به سمت من هل داد. نگاهم روی زردآلو‌هایی که از رنگ و روش هم خوشمزگیش معلوم بود، متوقف شد. دلهره، امونم رو بریده بود. شده بودم پسر بچه‌ی پنج، شش ساله‌ی بابا که از گفتن حرف دلش می‌ترسید.
- معلومه که ارزشش رو داره... من فقط... می‌ترسم که منو نخواد!
و بابا، باز هم همون پدری بود که قاطع جوابِ دل‌نگرونی‌‌های من رو می‌داد.
- ترس نداره، مهم تویی که می‌دونی اونو می‌خوای! پس باید تلاش خودت رو بکنی.
به صندلی تکیه دادم و به خودم اشاره کردم.
- من خودمو قبول دارم... من نفهمیدم از کجا شروع شد اما نمی‌خوام که این حس به پایان برسه... پس باید ادامه داشته باشه... نیتم خیر بود بابا، من می‌خواستم برم خواستگاری! ولی... .
انگار دیگه توان توضیح دادن نداشتم. دستم رو به صورتم کشیدم و نفس عمیقی کشیدم. چراغ‌های حیاط که روشن میشد، فضای حیاط دلنشین‌تر میشد، خصوصاً در این شب‌های تابستونی با درخت‌های کوتاه و بلندی که رنگ سبز قشنگی به حیاط بخشیده بودند. کاش همه چی حل میشد تا این زیبایی‌ها بیشتر به چشمم می‌اومد!
- تیرداد جان؟ می‌دونی که اون حضورت رو می‌خواد؟
ناخودآگاه لبخند روی لب‌‌هام نشست. حتی بابا هم نظرش به رفتن من بود و این حس خوبی داشت؛ اما از کجا می‌دونست؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
سرم رو کج کردم و با خنده گفتم:
- آخه از کجا می‌دونی من کی رو میگم آقای رستگار؟!
هلویی که به دستش بود رو از وسط نصف کرد. هسته‌ش رو بیرون کشید و یک تیکه‌ش رو به سمت من گرفت. تیکه‌ی دیگه رو به دهنش گذاشت و گفت:
- من پسرمو نشناسم؟ اونم تویی که چند وقته چشمت دنبالشه!
هلو به گوشه‌ی لپم رفت و با دهن نیمه باز به بابا خیره موندم. حق به جانب نگاهم کرد و گفت:
- مگه دروغ میگم؟
- بابا من چشم چرونم؟!
و اون تیکه میوه‌ی بخت برگشته رو قورت دادم که بابا با خنده گفت:
- نه، چون چشم چرون نیستی فهمیدم چشمت دنبال کیه!... می‌دونی آرزومه اون دخترم بشه؟
ته دلم گرم‌تر شد ولی ناخواسته نالیدم:
- نمی‌دونی از دست خاله‌ها چی کشیدم.
بعد از نگاه پر تعجب بابا، مختصراً ماجراهای شب یادبود مامان رو تعریف کردم که باعث اخم پر رنگ بابا شد و بعد چند دقیقه‌ سکوت سنگینی که بینمون بود، گفت:
- امان از خاله‌های بد ذات تو، از قدیم تا الان کارشون سنگ انداختن تو زندگی بقیه بود، خصوصاً کسایی که خوشبختن!
- و دختر عمو جان هم که نمک روی زخم شده!
سری به نشونه تأسف تکون داد.
- آیناز نادونه، مطمئن باش ذره‌ای اهمیت نداره پس فکرت رو درگیر این حواشی نکن.
پا روی پا انداختم، ناراحتی و نگرانی از تک‌تک کلماتم مشخص بود.
- با وجود این همه چالشی که پیش اومد، باید دعا کنم مژده منو قبول کنه.
- تو پسر خوبی هستی، قبولت می‌کنه.
و هر دو بلند خندیدیم.
- تکلیف تو که مشخص شد، تینا رو به کی بدم؟
باز دوباره خندیدیم و این‌بار با استرس اضافه کردم:
- خیلی از عکس‌العمل تینا می‌ترسم، انقدر مژده رو دوست داره که نمی‌دونم شنیدن این حرف‌ها خوشحالش می‌کنه یا ناراحت‌.
بابا روی صندلی جابه‌جا شد و در همون حالت گفت:
- می‌تونیم الان امتحان کنیم... تینا، تینا جان.
چندبار با صدای بلند صداش زد و تینا بعد چند لحظه از خونه بیرون اومد. دمپایی‌های خرگوشی صورتی رنگش که با طرح تیشرتش یکی بود، باعث لبخندمون شد. بهمون پیوست و روی صندلی بین من و بابا نشست.
- به‌به آقایون رستگار، جلسه بدون من خوش گذشت؟
اخم کردم و بهش توپیدم:
- مگه همه جا باید باشی فضول خانم؟
پشت چشمی نازک کرد و درحالی که نفس‌های عمیق می‌کشید به بابا نگاه کرد و گفت:
- هوا عالیه! شب بریم پیاده‌روی بابا جون؟
بابا که مسئول تغذیه ما شده بود، میوه‌های تیکه شده رو مقابل تینا گذاشت و گفت:
- بریم عزیزم، قبلش تیرداد می‌خواد راجع به موضوعی باهامون صحبت کنه.
با این حرفش من رو هل داد جلو و دوتایی منتظر نگاهم کردند. آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو به تینا دوختم. عمیق و طولانی، اونقدر زیاد شد که به خنده افتاد.
- چیه؟!
موهای فرفری و خرمایی رنگش در هوا می‌چرخید. صورت سفید و تپلش سرحال‌تر از چند وقت اخیر شده بود و امان از این نگاه و لبخندهای دوست داشتنی.
- خیلی دوستت دارم.
چشم‌های قشنگش درشت شد و من ناخواسته ادامه دادم:
- تو یه تیکه از وجودمی تینا، از همون بچگی، اصلاً از بعد به دنیا اومدنت... همه لحظه‌هایی که با تو گذشت رو دوست دارم خواهرکم.
تندتند پلک زد. نیم نگاهی به بابا انداخت و دوباره به من نگاه کرد.
- خب؟ منم دوستت دارم حالا که چی؟ اتفاقی افتاده؟!
ابروهام درهم گره خورد.
- دارم ابراز احساسات می‌کنم، این چه طرز برخورده‌؟!
رنگ نگاهش مشکوک شد.
- ابراز احساساتت رو که با جان و دل پذیرفتم برادر، اما بگو ببینم چی می‌خواستی بگی که واسم مقدمه‌های قشنگ‌قشنگ چیدی‌؟
به صندلی تکیه دادم و دست به سی*ن*ه و شاکی نگاهش کردم.
- بی‌لیاقت! ذوقم رو کور کردی‌‌‌... حالا وقتی زن‌داداش دار شدی دلت واسه حرف‌های من تنگ میشه!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
- بله، بله؟ چی‌شده؟
و چشم درشت کرد که من هم خودم رو جلو کشیدم و تخس گفتم:
- می‌خوام زن بگیرم!
دستش رو به میز کوبید.
- دروغ نگو! داری با من لج می‌‌کنی؟!
- چرا به لج تو باید زن‌ بگیرم؟ خیلی هم جدی گفتم!
کمرش رو صاف کرد و به بابا نگاه کرد. بابا با آروم پلک زدنش، حرف‌های من رو تأیید کرد. تینا ابرو درهم کشید و انگشتش رو تهدیدآمیز جلوی صورتش تکون داد.
- نمی‌فهمم چرا یهویی هوس زن گرفتن کردی، اما تیرداد اینو بدون که من اجازه نمیدم دست هرکسی که دوست داری رو بگیری و بیاری تو خونه!... وای! وای!
صداش رو بالا برد و ادامه داد:
- نگو که آینازه!
بلندتر از تینا گفتم:
- چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟
چند لحظه‌ای به چشم‌های خشمگینم نگاه کرد و بعد نفس راحتی کشید.
- خب خداروشکر که آیناز نیست... معلم فیزیک منم که سلیقه‌ی تو نیست.
- بسه تینا حرف نزن.
و کلافه دستم رو به گردنم کشیدم که بی‌توجه به حرفم، انگشتش رو به چونه‌ش زد و ادامه داد:
- لابد اون مهندس معروفه رو می‌خوای بگیری... چی بود فامیلش؟ تاتاری؟!
سرم رو به سمت آسمون گرفتم و صدای خنده‌ی بابا بالا رفت. واقعاً تینا به کسایی فکر می‌کرد که من یک درصد هم برای ازدواج بهشون فکر نمی‌کردم!
- خیلی خوب من رو شناختی.
و براش دست زدم که گفت:
- تیرداد من همیشه می‌ترسیدم که تو با یکی از این سه نفر ازدواج کنی، خداروشکر که بخیر گذشت.
غش‌غش خندید. به بابا نگاه کردم و دستم رو سمت تینا گرفتم.
- با یه همچین آی کیوی ضعیفی می‌خواد دکتر بشه؟!
بابا که همچنان می‌خندید سری برای من تکون داد و رو به تینا گفت:
- دخترم لازم نیست راه دور بری، یکم کمتر فکر کنی زودتر به جواب می‌رسی!
لب‌هاش به پایین خم شد و گفت:
- دیگه دختر نداریم! اصلاً چرا یهویی می‌خوای ازدواج کنی؟
شونه‌ای بالا انداختم و چیزی نگفتم. شاید هیچ‌وقت به ازدواج فکر هم نمی‌کردم و حالا، آرزوم شده بود که با مژده ازدواج کنم.
- تیرداد عاشق شده و می‌خواد ازدواج کنه، این مرحله هم به اندازه کنکورت، مرحله‌ی مهمی از زندگیه و ما باید هوای تیرداد رو داشته باشیم و بهش کمک کنیم.
بعد صحبت جدی بابا، در لحظه نگاهش اشکی شد و با بغض، رو به من گفت:
- عاشق شدی داداش خفن من... وای بگردم الهی... تیرداد حیفه آخه کی لیاقتش رو داره؟
و دستش رو سمت جعبه دستمال کاغذی دراز کرد، دستمال بیرون کشید تا اشک‌هاش رو پاک کنه.
- فکر نکنم جز دختری که انتخاب کرده، کسی لیاقتش رو داشته باشه.
خوشحال بودم که بابا به جای من صحبت می‌کنه. نگاهم فقط به تینا بود که احساساتش فوران کرده بود. سوالی نگاهش بین من و بابا چرخید که باز بابا به کمک اومد.
- قشنگ نیست اگه عروسمون، دختر بزرگمون، خانم تیرداد... مژده باشه؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
لبخندش محو شد. بهت زده نگاهم کرد. صدای نفس‌هاش بلند شد که مغزم هشدار داد و از روی صندلی بلند شدم و خودم رو به طرفش خم کردم.
- تینا آروم باش، خواهش می‌کنم به‌خاطر این موضوع با قلبت بازی نکن!
قیافه‌ش درهم شده بود و تیشرت در مشتش در حال له شدن بود. من و بابا نگران صداش زدیم و بابا یک لیوان آب به دستش داد که دستش رو به نشونه‌ی خوب بودن بالا گرفت و لیوان آب رو سر کشید. با استرس روی صندلی نشستم، با دستمال عرق‌های روی پیشونیم رو گرفتم و با نگرانی خطاب بهش گفتم:
- تینا! خوبی دیگه؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. اشک از گوشه‌ی چشم‌هاش سرازیر شده بود. نمی‌دونستم باید چیکار کنم و این عکس‌العمل تینا رو نمی‌فهمیدم.
- دخترم چرا گریه می‌کنی؟ برای چی بهم ریختی؟!
اشک‌هاش رو پاک کرد و دستش رو جلوی صورتش تکون داد. نگاهم کرد و گفت:
- مژده گناه داره، تو خانواده‌ی ما خیلی اذیت میشه، من براش دردسرم!
دیگه مغزم داشت منفجر میشد. لحنم کوبنده شد و صدام بالا رفت.
- مژده معلم خصوصی تو بود تا زمان کنکور! دیگه رابطه کاری ما تموم شد و الان فامیلیم... این حرف‌ها چیه می‌زنی؟!
پاهاش رو بالا آورد و چهارزانو روی صندلی نشست. نگاهش بین من و بابا می‌چرخید و هنوز اشک می‌ریخت. دستم روی میز مشت شد و نگران گفتم:
- قرصتو بیارم؟
سرش رو بالا انداخت و نفس گرفت.
- تیرداد من شنیدم، سنگ انداختن اون آیناز بی‌شعور رو دیدم، حرف‌های مزخرف خاله‌ها رو شنیدم، همه رو شنیدم!
به بابا نگاه کرد و ادامه داد:
- بابا من فقط به‌خاطر مامان چیزی نگفتم! فقط به احترام مراسم مامان... وگرنه... نمی‌دونی چه حرف‌های زشتی... .
با تشر صداش زدم و حرفش رو قطع کردم.
- برای همون توی مدرسه‌ قلبت درد گرفت؟!
آروم پلک‌هاش رو روی هم گذاشت. پوفی کشیدم، دست‌هام رو عقب بردم، انگشت‌هام رو درهم گره زدم و سرم رو به دستم تکیه دادم.
- آروم باش دخترم، الان قراره مژده با تیرداد ازدواج کنه پس همین خودش یه مخالفتی نسبت به حرف خاله‌هات میشه درسته؟!... به موقع هم میرم سراغشون.
من و تینا سکوت کرده بودیم، تلخی اون شب از ذهن من که هیچ‌وقت نرفت شاید از ذهن تینا هم بیرون نره. بابا سعی در آروم کردن تینا داشت و من فقط نگاهم درگیر سیاهی آسمون بود، مثل سایه سیاهی که روی زندگیم افتاده بود.
- عاشق مژده جونم شدی؟
چشم‌هاش سرخ شده بود اما حالا لب‌هاش می‌خندید.
-‌ من آرزوم بود تو عاشق مژده بشی... اون بی‌نظیره، مثل خودت.
صدام رو صاف کردم تا بتونم صحبت کنم.
- باید دعا کنی بهم جواب مثبت بده... میرم رامسر که بیارمش.
دست‌هاش رو زیر چونه‌ش گذاشت و بهم خیره شد.
- مژده بشه عروسمون چقدر همه چیز عالی بشه... بهت جواب مثبت میده، حس می‌کنم حستون یکیه.
با آخرین خاطره‌ای که از مژده در ذهنم بود، من هم همین فکر رو می‌کردم. دلم به همون لحظه‌های خوش و عاشقانه‌ای که بینمون گذشت گرم بود و کاش همه‌ چی راحت بگذره و بگذره... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
***
راهنما رو بالا زدم و فرمون رو به سمت پمپ بنزین چرخوندم. بعد از زدن بنزین، کمی جلوتر از جایگاه، ماشین رو خاموش کردم. موبایلم رو به دست گرفتم و آخرین پیام روناک رو چک کردم. شماره یازده رقمی رو کپی کردم و بدون معطلی، با لمس آیکون سبز، باهاش تماس گرفتم اما دوبار تماس ناموفق داشتم!
با حرص موبایل رو روی صندلی انداختم. کمربند رو بستم و وارد جاده شدم. ساعت شش عصر بود و هنوز چهار ساعتی راه داشتم. ده دقیقه نگذشته بود که مجدد دستم رو به طرف موبایلم بردم. یک نگاهم به جاده نبستاً خلوت بود و یک نگاهم به موبایل. اسمش رو لمس کردم و تماس رو روی اسپیکر گذاشتم. هر صدای بوقی که می‌شنیدم، ناامید‌تر می‌شدم. فرمون رو بین انگشت‌هام فشردم و خواستم تماس رو قطع کنم که صدای هنگامه در ماشین پخش شد:
- بله؟!
صدام رو صاف کردم و تندتند گفتم:
- سلام هنگامه خانم، خوبی؟ من تیردادم شناختی؟
- بله!
- هنگامه خانم شما... .
میون صحبتم پرید و با لحن آرومی گفت:
- بله شناختم، خوب هستین؟ یه لحظه اجازه بدین.
از صدای نفس‌نفس زدنش میشد حدس زد که به دنبال جایی برای صحبت کردن می‌گرده. کلافه دستم رو بین موهام کشیدم که بعد چند لحظه سکوت و صدای خش‌خش، بالاخره به حرف اومد:
- ببخشید نمی‌تونستم صحبت کنم، خوبی شما؟
- خوبم، ببخشید مجبور شدم با شما تماس بگیرم چون راه دیگه‌ای نداشتم... حال مژده چطوره؟
- این چه حرفیه... مژده هم، بد نیست.
دستم رو به سمت دریچه سرمایش ماشین بردم بلکه با باد خنکش کمی حالم بهتر بشه.
- هنگامه خانم، نمی‌دونی چرا جواب منو نمیده؟
سکوتِ هنگامه باعث شد ادامه بدم:
- باشه، ببین من دارم میام رامسر، احتمالاً تا ده شب می‌رسم، ممنون میشم لوکیشن جایی که مژده هست رو برام بفرستی.
هیجان‌زده اما با صدای آروم‌تری گفت:
- جدی میگی؟! باشه... مژده خونه‌ی خودمونه، برات می‌فرستم.
- ممنون، می‌بینمتون... فعلاً.
و بعد از خداحافظی هنگامه تماس رو قطع کردم. خوب بود. حالا حس بهتری داشتم. هرچی به رامسر نزدیک‌تر می‌شدم حالم بهتر میشد.
امروز صبح حسام به دنبالم اومد و با هم به شرکت رفتیم. کارهام رو ردیف کردم و نکات لازم رو به حسام گوشزد کردم چون نمی‌دونستم چند روز ممکنه شرکت نباشم. ظهر به خونه برگشتم و در نهایت ساعت‌ چهار و نیم عصر بود که با یک کوله پشتی به سمت رامسر راه افتادم.
از آینه جلو نگاهی به خودم انداختم. از اونجایی که بلافاصله بعد از حمام کردن، راه افتاده بودم موهام در اورجینال‌ترین حالت خودش بود که با یک کلاه کپ‌ مشکی پوشیده شده بود. دوست داشتم حالا که بعد از مدت‌ها مژده رو می‌بینم، سر و وضع بهتری داشته باشم؛ اما الان بهتر از این نمی‌تونستم باشم.
برای آرامشِ بیشتر افکار مضطربم، صدای موزیک رو بلند کردم و زیر لب با خواننده همراهی کردم و به رؤیای برگشت دوتایی به تهران، با مژده، فکر می‌کردم.
- راهمو کج می‌کنم رو به تو تا اخم کنی من بشم فدات، بشم فدات!
حواسمو پرت می‌کنم وقتی بهت فکر می‌کنم نگیره هوات، نگیره هوات!
ستاره‌ها رو می‌چینم تک‌تکشونو می‌کنم نذر چشات، نذر چشات!
وای اگه به هم نرسیم بی‌تو دلم می‌گیره دق می‌کنه برات، دق می‌کنه برات... .
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
موبایلم رو مقابل صورتم گرفتم تا صدام رو ضبط كنم و برای بابا بفرستم.
- سلام بابا، من رسیدم رامسر نگران نباش... خودم بعداً بهت زنگ می‌زنم.
و با لمس صفحه وارد لوکیشنی که هنگامه فرستاده بود، شدم. دیگه خیلی نمونده بود، شاید یکی دو دقیقه دیگه. هیجان بندبند وجودم رو درگیر خودش کرده بود و با موزیک هم حواسم پرت نمی‌شد پس ضبط رو خاموش کردم.
وارد کوچه‌ی سوم شدم. سرعت ماشین رو پایین آوردم، چشمم دنبال درب سفید رنگ می‌گشت با پلاک ۳۴. تاریک بود و پلاک‌ خونه‌ها خوب دیده نمی‌شد، درب سفید هم زیاد بود و لوکیشن هم خبر از رسیدنم می‌داد؛ پس اولین جای خالی که به چشمم خورد ماشین رو پارک کردم. موبایل رو در مشتم گرفتم و شیشه ماشین رو برای رد و بدل باد ملایمی که می‌وزید پایین دادم. خواستم به هنگامه زنگ بزنم که توجه‌م به دو نفری که انتهای کوچه ایستاده بودند جلب شد. چشم‌هام رو ریز کردم تا میدون دید دقیق‌تری داشته باشم. مژده بود! خودش بود. نگاهِ دلتنگم رو به سختی از مژده که با وجود لباس‌های تیره‌ش با تاریکی شب یکی شده بود،‌ گرفتم. پسری مقابلش ایستاده بود که اون هم لباس‌های تیره تنش بود و پشتش به من بود و قیافه‌ش رو نمی‌دیدم.
آروم از ماشین پیاده شدم. دلهره باعث لرزش پاهام شده بود و آروم‌آروم جلو رفتم، کم‌کم صداشون برام واضح‌تر شد.
- چهلم مادرجون هم تموم شده! دیگه حرفت چیه؟ چی می‌خوای؟ تا کجا می‌خوای لجبازی کنی و عقب بکشی؟ ها؟!
از گوشه‌ترین جای ممکن در پیاده‌رو، جلو می‌رفتم. صدای لرزون و پر خشم مژده، باعث شد لحظه‌ای مکث کنم.
- بی‌حیا! من هنوز قلبم درد می‌کنه، اون وقت تو به این راحتی داری از رفتن مادرجون حرف می‌زنی؟!
دستم رو روی سی*ن*ه‌م گذاشتم. قلبم انگار پشت قفسه سی*ن*ه‌م نبود، انگار روی‌ تیشرتم بود که انقدر ضربانش رو به وضوح حس می‌کردم.
- ببین مژده تو داری خودتو می‌پیچونی! بخوای‌ نخوای، توی مهمونی فردا باید حضور داشته باشی، پس بهتره قبلش من و تو سنگ‌هامون رو با هم وا بکنیم و هماهنگ باشیم... اوکی؟ بهتره دنبال فرار و رفتن هم نباشی... تو این مدتی که رامسر بودی همه چیز برات اثبات نشد؟! مژده اینجا همه تو رو به اسم زن اشکان می‌شناسن! پس فرار و دور زدن ما هیچ فایده‌ای نداره!
سرم رو بلند کردم. چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شده بود. حالا واضح‌تر می‌دیدمشون. چهره عصبی مژده و حق به جانب پسر! پشت تیر برق پناه گرفتم، آب دهنم رو قورت دادم و به صدای مژده گوش سپردم.
- هه! احمق! به جهنم... مگه برام مهمه؟ هرکسی که من رو به عنوان زن تو می‌شناسه ذره‌ای برام مهم نیست چون خودت برام مهم نیستی!
- یعنی می‌خوای دور همه رو خط بکشی دیگه؟ حتی بابات که منو به عنوان دامادش انتخاب کرده؟
صدای مژده بالا رفت و دستم با قدرت مشت شد.
- معلومه که خط می‌کشم! مگه همه دور منو خط نکشیدن؟ حتی دور بابام خط می‌کشم! واقعاً مشخص نیست اشکان؟ اگه نیست که بلندگو بگیرم دستم و داد بزنم تا باور کنی که ازت متنفرم و دیگه پا نشی بیای جلوی خونه خاله فتانه مغز منو به کار بگیری و دیوونه‌م کنی!
لبم رو به دندون گرفتم. جلوی پاهام رو گرفتم تا مثل پسری که اسمش اشکان بود، قدمی به جلو نرم.
- دیوونه شدی مژده! تو دیوونه شدی وگرنه می‌فهمی که بودن تو این شهر و ازدواج با من عامل خوشبختی توئه!
- برو عقب! دستتو به من نزن! تو و اون خانواده لعنتی اگه نباشین من خوشبختم... برو اشکان... درست گفتی و من دیوونه شدم! دیگه زندگی نمی‌کنم فقط نفس می‌کشم! به‌خاطر شماها... خدا لعنتتون کنه، برو گمشو!
مشتم رو به تیر برق کوبیدم. یک‌بار و دوبار و چندبار.
- قبلاً که نامزدم بودی‌ چرا اعتراض نمی‌کردی؟ چرا اون چندسال موش بودی و حرف نمی‌زدی؟ هان؟
مژده قدمی عقب رفت و انگشتش رو مقابل اشکان گرفت.
- چون اسیر و احمق بودم! اسیر این خانواده بودم، ولی الان آزادم، خیلی وقته آزادم... مامانم که طلاق گرفت من هم آزاد شدم... حالا هم برو وگرنه فردا نمیام و باید سند باغ و کوفت و زهرمار رو به گورت ببری، می‌دونی که ته خطم اشکان، یه بلایی سر خودم میارم... برو عقب.
صدای جیغ مانندش در کوچه پیچید. اشکان قدمی عقب رفت و با صدای بلند گفت:
- به جهنم! برو تو بی‌کسی و تنهاییت بمیر! ولی قبلش با سند و مدارکت پا میشی میای خونه‌ی آقاجون، وگرنه دیگه ولت نمی‌کنم مژده.
و به طرف ماشینی در سمت چپش رفت. به سختی نفس کشیدم و خودم رو کنار کشیدم. دست مشت شده‌م که به تیر برق کوبیده شده بود شدیداً می‌سوخت اما نگاهم رو نمی‌تونستم از مژده‌ی بی‌حال و داغون بگیرم. حرف‌هایی که شنیده بودم دور سرم می‌چرخید. با صدای لاستیک‌های ماشین اشکان که روی آسفالت کشیده شد و دور شد، بی‌معطلی، قدم به جلو برداشتم. وای از وقتی که ندونی چه خبره، وای از سوالایی که دور سرم می‌چرخید. وای از حال بد مژده‌ی من.
بی‌طاقت، خطاب به دختری که پشت به من ایستاده بود و با شونه‌هایی افتاده، به سمت آپارتمانی که درب سفیدش باز بود، قدم برمی‌داشت، فریاد زدم:
- مژده!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
«مژده»

کش و قوسی به بدنم دادم و کتابی که بین دست‌هام بود رو بستم. انگشتم رو به پشت پلک‌های متورمم کشیدم. سرم رو به جلو خم کردم و نگاهی به داخل آشپزخونه انداختم. هنگامه با اخم‌‌‌های درهم و احتمالاً فکری مشغول، در حال آشپزی کردن بود. حتی حال نداشتم از روی کاناپه بلند بشم و به کمک هنگامه برم. کتاب رو بغل گرفتم، به پشتی کاناپه تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. تنها صدایی که در خونه‌ی ساکت خاله فتانه پیچیده بود، صدای جلزولز کتلت‌هایی بود که میون روغن داغ سرخ میشد. خاله فتانه مهمونی بود و هنگامه، مثل تمام این مدت، بی‌خیال مهمونی رفتن شده بود تا کنار من باشه.
- مژده؟
چشم‌هام رو باز کردم و در همون حالت با گفتن «بله؟» جوابش رو دادم که گفت:
- قرصت دیر نشه.
بیشتر از خودم حواسش به قرص‌ و داروهای اعصاب و روان من بود. از روی مبل بلند شدم و کتاب رو همون‌جا گذاشتم. به سمت آشپزخونه رفتم و از روی ظرفی که تو این مدت مخصوص داروهای من شده بود، جعبه سفید رنگ رو بیرون کشیدم. با لیوان آبی که هنگامه به دستم داد، قرص رو قورت دادم. جلو رفتم و دستم رو به سمت دکمه‌های هود بردم و گفتم:
- بوی روغن اذیتت نمی‌کنه؟ چرا هود رو نمی‌زنی؟
شونه‌ای بالا انداخت و درحالی که با دقت مشغول زیر و رو کردن کتلت‌ها بود گفت:
- حواسم نبود.
- می‌خوای منم کمکت کنم؟
نیم‌نگاهی بهم انداخت و گفت:
- نه، نمیری دوش بگیری؟
اخم کردم و گفتم:
- نه! صبح حمام بودم، چرا؟!
و نگاهی به خودم انداختم.
- همین‌جوری گفتم، که سرحال بشی.
صندلی رو از پشت میز بیرون کشیدم و نشستم. هنگامه خیلی پریشون بود و علتش کاملاً قابل حدس بود. صداش زدم و ادامه دادم:
- با سیروان آشتی کردی؟
سرش رو بالا انداخت. کلافه دستم رو به میز کوبیدم.
- چرا؟! هنگامه سیروان وظیفه نداره همش بیاد دنبالمون و حواسش به ما باشه!
نگاهم کرد و چشم‌هاش رو در حدقه چرخوند.
- وقتی ماشینم بنزین تموم می‌کنه و جلوی مطب دکتر گیر کردیم باید بیاد دنبالمون! سیروان باید منو الویت قرار بده، باید بدونه که وقتی بهش نیاز دارم کنارم باشه... اونم با وجود حال بد تو!
و دوباره به ماهیتابه نگاه کرد که گفتم:
- ولی گفت پیش دوستش بوده، لابد کار داشته! ما خیلی این مدت اذیتش کردیم، خیلی کمکمون کرد... این‌جوری نکن هنگام!
شعله گاز رو خاموش کرد، به طرف سینک ظرف‌شویی رفت و درحالی که دست‌هاش رو می‌شست گفت:
- تو جوش من و سیروان رو نزن! ما آشتی می‌کنیم.
از داخل کابینت دو تا بشقاب با قاشق برداشتم و روی میز گذاشتم. هنگامه هم با دیس کتلت و گوجه سرخ شده پشت میز نشست. توجیه بشو نبود و اگه یکم دیگه باهاش بحث می‌کردم قطعاً اعصاب ضعیفم کار دست جفتمون می‌داد.
بابت غذا تشکر کردم و پرسیدم:
- خاله برای شام نمیاد؟
لقمه پر و پیمون رو مقابل صورتش گرفت و گفت:
- نه، وقتی میره خونه دوستاش برگشتش با خداست، قبلاً با خاله زیبا می‌رفت یادته؟... راستی با مامانت صحبت کردی؟
کتلت رو تکه کردم و گفتم:
- آره، طبق معمول توپش پر بود!
- دیوونه‌ش کردی دیگه! توقع داری قربون صدقه‌ت بره؟!
 
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
نگاه سردم رو به نگاه تلخش دوختم.
- اصلاً به حال خاله فکر می‌کنی؟ مژده مگه مامانت چقدر می‌تونه دوریت رو تحمل کنه؟ فکر نمی‌کنی باید برگردی؟ به‌خاطر خودت! تو باید به زندگی خودت برگردی!
من که گوشم در این مدت با این مدل حرف‌های هنگامه پر شده بود، چیزی نگفتم. گوجه سرخ شده رو میون نون جا دادم و لقمه رو به دهنم گذاشتم.
- با کی دارم حرف می‌زنم؟!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم و گفتم:
- الان نمی‌تونم برگردم! به موقع برمی‌گردم.
با حرص نگاهش رو ازم گرفت و من لبخند زدم. این روزها همه رو به نقطه جوش می‌رسوندم، خصوصاً هنگامه رو! که تازگی‌ها برام خنده‌دار شده بود. با صدای آیفون، سریع گردنش رو بالا كشيد و با صدای نسبتاً بلند و هیجان‌زده‌ای گفت:
- رسید؟!
دستمال رو به گوشه لبم کشیدم و متعجب پرسیدم:
- کی رسید؟!
انگار توقع شنيدن اين سوال رو نداشت كه به سرفه افتاد. به سختی گفت:
- م.‌‌‌.. مامان!
- خاله؟!
و از پشت میز بلند شدم. از آشپزخونه خارج شدم و به طرف در ورودی رفتم که آیفون، کنارش نصب بود. با دیدن اشکان، لحظه‌ای چشم بستم، دو قدم عقب رفتم و از اون فاصله به هنگامه نگاه کردم و با صدای بلندی گفتم:
- بفرما! اشکانه... حالا تو بگو من باید به خودم برگردم!
- اَه!
تقریباً فریاد زد و صدای برخورد محکم دستش به شیشه‌ی میز اومد. همون‌طور که زیر لب غرغر می‌کردم، از روی جالباسی مانتوی بلند مشکیم رو روی تیشرت مشکیم پوشیدم و شال مشکی رو روی سرم انداختم. بدون اینکه نگاهی به خودم بندازم از خونه بیرون رفتم. خونه‌ی خاله طبقه‌ی اول بود. پس هفت پله‌ی مقابلم رو سریع پایین رفتم، در رو باز کردم و نفس حبس شده‌م رو عصبی بیرون فرستادم.
- باز که اینجایی!
به سمتم برگشت و ابرویی بالا انداخت. صورتش میون ریش‌های نسبتاً بلندش پنهان شده بود و با اشکان قدیم فرق می‌کرد اما لحنش، مثل همیشه بوی تهدید می‌داد.
- دیگه آخراشه مژده خانم، باید تسلیم شی!
ابروهام درهم گره خورد و مقابلش ایستادم و دوباره چند دقیقه عذاب‌آور با اشکان گذشت. همون حرف‌های همیشگی، همون چرت و پرت‌هایی که سعی داشت باهاشون مغز من رو به کار بگیره و به اهداف خودش نزدیک کنه اما کور خونده بود. این مژده دیگه مقابلشون سر خم نمی‌کرد. شاید در مقابل خواسته‌های خودم کوتاه اومده بودم اما نمی‌ذاشتم هرچی که اون‌ها می‌خواستند اتفاق بیفته. تقریباً در این یک ماه، یک شب در میون به سراغم اومده بود، چند دقیقه‌ای با هم دعوا کرده بودیم، اعصابِ نداشته‌ی هم رو بهم ریخته بودیم و اشکان رفته بود. دیگه آخرهاش بود، آخرهای این جنگ اعصاب بود؛ شاید هم آخرهای زندگیم بود.
ماشینش به سرعت از مقابل نگاهم دور شد. دستی به صورتم کشیدم. خسته‌تر از همیشه بودم، اونقدر که قطعاً هدف بعدیم قرص آرام‌بخش، تخت هنگامه و خوابیدن بود! به طرف خونه‌ی خاله چرخیدم.
- مژده!
مکث کردم. یک‌بار اسمم رو شنیدم اما پژواک صداش چندبار در سرم پیچید. این صدایی که می‌گفت مژده چرا انقدر آشنا بود؟! صدای نفس‌های محکم و عصبی شخصی رو از پشت سرم می‌شنیدم. از اون بدتر، بوی عطر آشنایی که حس بویاییم خوب اون رو می‌شناخت. توهم زده بودم! درسته؟ می‌تونست جزء عوارض دارو باشه.
آب دهنم رو قورت دادم. با ترس و دلهره، آروم به عقب برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
685
12,364
مدال‌ها
4
چشم‌هام کسی که می‌دید رو باور نمی‌کرد. عقب‌عقب رفتم، تا جایی که پشتم به دیوار برخورد کرد. به قیافه‌ی برافروخته‌ی تیرداد خیره بودم و به دنبال ذره‌ای اکسیژن بلند نفس می‌کشیدم.
- این... اینجا... چی... چیک... چیکار... می‌کنی؟
نگاهی به کوچه‌ی ساکت و خلوت انداختم. سعی کردم جرأتم رو جمع کنم تا بتونم ذره‌ای به خودم مسلط بشم و بپرسم:
- کی اومدی؟!
نگاه عصبیش میون چشم‌هام در حال گردش بود. شونه‌ای بالا انداخت و کلافه جوابم رو داد:
- بیست دقیقه؟ یک ربع پیش؟ نمی‌دونم!
صداش بالا رفت و صدای من هم بالاتر.
- برای چی اومدی؟!
کلاهش روی صورتش سایه انداخته بود اما اخم غلیظش به وضوح معلوم بود. به اخمش هم توجه نمی‌کردم، مشت محکمش که رگ‌های روی دستش رو برجسته‌تر نشون می‌داد، علامت خشم درونش بود و من، فقط می‌لرزیدم.
قدمی جلو اومد.
- برای چی اومدم؟ معلوم نیست؟ که ببینمت! می‌دونی چند روزه همو ندیدیم؟ اومدم که ببینمت!
دنباله شالم رو بین انگشت‌هام فشردم. برخلاف دستورات قلبم، از عقلم پیروی کردم.
- اومدی و دیدی! هرچی که نباید می‌دیدی رو دیدی و شنیدی! خیالت راحت شد؟ حالا چی می‌خوای؟!
باز هم یک قدم جلو اومد. حالا صورتش رو بهتر می‌دیدم. یک ماهیچه‌ی تپنده در سمت چپ بدنم، داشت به سمتش پرواز می‌کرد و خواهان از بین بردن اون یک قدم فاصله بینمون بود. بین بازی نگاهمون گیر افتاده بودم که زمزمه‌ی آرومش باعث شد لحظه‌ای پلک‌هام رو روی هم بذارم و شاید حتی، نفس هم نکشم.
- مژده من چیزی نمی‌خوام... اومدم تو رو ببینم!
اما این روزها برای مژده، همه چیز رنگ و بوی درد داشت، حتی عشق. میون بغضی که حالا شکسته‌ بود، زمزمه کردم:
- نباید می‌اومدی! می‌بینی که چقدر درگیرم، چقدر بیچاره‌م... اومدی بدبختی منو با چشمات ببینی؟ دیدی دیگه... حالا برو... خواهش می‌کنم برو.
و خودم رو به سمت راست کشیدم. پام رو میون چهارچوب در گذاشتم و به طرفش برگشتم.
- برو تیرداد، کاش نمی‌اومدی... برو!
در رو به روی تیردادی که بهت زده نگاهم می‌کرد بستم. سریع پله‌ها رو بالا رفتم و در نیمه باز خونه رو با شدت به هم کوبیدم. تکیه به در، سُر خوردم و روی زانوهام افتادم. هنگامه با حالت دویدن از اتاق بیرون اومد و وحشت‌زده مقابل منی که بلندبلند گریه می‌کردم نشست. دستش رو دو طرف بازوم گذاشت و درحالی که تکونم می‌داد، با صدایی که نگرانی در اون موج میزد گفت:
- چیه مژده؟ اشکان چی بهت گفت؟ چرا زودتر صدام نزدی؟ چیکارت کرد؟!... یه لحظه نفس بگیر نمی‌فهمم چی میگی!
ولی من فقط هق می‌زدم و بلند گریه می‌کردم.
- هن... هنگا... مه... تیر... داد... بود... تیرداد... من... منو‌‌‌... با... با اش... کان دید.
یک لحظه نفس گرفتم.
- تیردادم... بود!
بی‌اراده خودم رو به آغوشش انداختم و بعد از چند لحظه گریه‌های بی‌وقفه، به حرف اومدم:
- همه حرف‌های ما رو شنید... دیدی از چیزی که می‌ترسیدم سرم اومد؟ من و اشکان رو دید! حرف‌های مزخرفمون رو شنید... هنگامه من جلوی تیرداد نابود شدم!
دست‌هاش رو دورم حلقه کرد و درحالی که کمرم اسیر نوازش‌های آرومش شده بود، کنار گوشم زمزمه کرد:
- هیس، آروم باش... عزیزدلم آروم... این‌جوری نگو، نابود نشدی! تیرداد اومده تو رو ببینه.
خودم رو عقب کشیدم. دستم رو به چشم‌های خیسم کشیدم و میون گریه‌هام نالیدم:
- قلبم آتیش گرفته... دلم براش تنگ شده بود... چهل روز چطوری بدون تیرداد نفس کشیدم هنگامه؟ می‌دونی چقدر داغون و بهم ریخته بود‌؟ وای خدایا.
دست‌هاش رو دو طرف صورت خیسم گذاشت.
- الهی قربون دلت برم، اومده آرومت کنه، هم تو رو هم دل پریشون خودشو... آروم باش که بری پیشش... آروم... مامانه!
صدای برخورد پاشنه‌ی کفش‌های خاله فتانه به سطح سنگی پله‌ها، مثل زنگ هشداری برای ما بود. دستم رو جلوی دهنم گرفتم و بی‌معطلی خودم رو به اتاق هنگامه رسوندم و تنها کاری که کردم این بود که به زیر پتو خزیدم. لبم رو به دندون گرفتم تا صدای هق‌هقم بالا نره. کاش به سر خاله نزنه که حال منو بپرسه... .
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین