- Dec
- 685
- 12,364
- مدالها
- 4
داخل ماشین نشستم. صدای فینفین روناک میاومد. خجالتزده و پشیمون به عقب برگشتم و همین که دهن باز کردم، روناک درحالی که اشک زیر چشمش رو پاک میکرد گفت:
- تو مژده رو دوست داری؟ من از کجا میدونستم؟ اگه میدونستم مطمئن باش واسه برگشت مژده یه کاری میکردم... من نمیدونم چشه! با من هم زیاد حرف نمیزنه.
دستم رو به صورتم کشیدم، خیلی ناراحت بودم.
- میدونم روناک، ببخشید.
پرید وسط صحبتم و خودش رو جلو کشید.
- مژده خیلی درونگراست، راجع به مشکلات و دغدغههاش با کسی صحبت نمیکنه و خیلی براش مهمه که کسی چیزی ندونه... تیرداد من... .
دستم رو بلند کردم و اینبار من حرفش رو قطع کردم. چشمهای قرمز و خیسش، حس عذاب وجدان رو بهم میداد.
- ولش کن روناک، فراموشش کن... فقط بدون دوری از مژده و نشنیدن صداش، بدجوری حالم رو خراب کرده جوری که متوجه حرفهام نیستم... ببخشید روناک، معذرت میخوام.
و نگاه پر خجالتم رو از چشمهاش گرفتم و از شیشه به خیابون چشم دوختم. صدای حسام در ماشین پیچید.
- خوبی عزیزم؟ برم برات یه بطری آب بگیرم؟
- نه لازم نیست... مژده هم خیلی دوستت داره؟
با من بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فکر میکردم دوستم داره، الان مطمئن نیستم.
سرم رو به سمت حسام و روناک چرخوندم و ادامه دادم:
- احتمالاً برم رامسر، اینجور که گفت فکر نکنم بیاد تهران.
روناک با لحن پر غصهای گفت:
- وای چقدر روزها برای مژده داره سخت میگذره، الهی بگردم... آخه عاشقی خیلی سخته.
حسام با عشق نگاهش کرد. دستش رو جلو برد و موهای بیرون زده از مقنعه روناک رو کنار زد و گفت:
- مگه به شما سخت میگذشت بانو؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
- آره، مگه به تو سخت نمیگذشت؟
حسام با خنده «نچ» گفت که من نگاه چپی بهش انداختم.
- سخت نمیگذشت؟ هرشب خونهی ما بود میگفت تیرداد توروخدا یه راهی بذار جلوم که روناک هیچ جوره پا نمیده!
حسام و روناک به خنده افتادند. به حسام اشاره کردم که راه بیفته. خیلی کار داشتم، امشب باید هرطور شده با بابا و تینا صحبت میکردم.
حسام من رو رسوند و به اصرار من، با ماشین من رفت تا صبح بیاد دنبالم و با هم به شرکت بریم. دوست داشت شب به پیشم بیاد تا با هم بیشتر حرف بزنیم و فکر کنیم اما مانعش شدم. بیشتر از هروقتی نیاز به آرامش داشتم. مغزم داشت سوت میکشید و به معنای واقعی کلمه خسته شده بودم. از وقتی صدای مژده رو شنیدم از دو جهت داغون شدم. یکی دلتنگی و صحبت نکردنش با من، یکی هم حال خرابش. مژده حالش خوب نبود و این از صداش کاملاً مشخص بود.
به سمت اتاقم رفتم، لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. سختی این چهل روزی که گذشت به اندازه چهل روز نبود مامان بعد از فوتش بود. من بعد از مرگ مامان، گیج بودم. حجم زیادی سوال در مغزم بود که جوابش رو نمیدونستم. مرگ یک دفعهای مامان، شوک بزرگی بود که نمیفهمیدم چطور باید باهاش کنار بیام و چطور باید زندگی بعد از اون رو بسازم و هرچی تلاش میکردم، چیزی حل نمیشد. الان هم همین حس رو داشتم با این تفاوت که دستم از مامان کوتاه بود اما مژده رو میتونستم دوباره به دست بیارم. من نمیتونستم دوبار زمین بخورم. نمیتونستم دوبار از دست بدم. این دفعه دیگه نمیتونستم از این باتلاق بیرون بیام اگه مژده من رو نخواد. پس باید میرفتم و به قول نگین، عاشقی خودم رو اثبات میکردم.
نگاهم به روی ساعت چرخید. ساعت هفت بود و احتمالاً بابا از خواب عصرش بیدار شده بود. صحبت با بابا لازم بود ولی سخت. خصوصاً حالا که انگار خستگی و غم این مدت در وجودم نشست کرده بود و حالم، عجیب سنگین بود؛ ولی باید با بابا صحبت میکردم.
از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. سروصدا از داخل آشپزخونه میاومد و بابا اونجا بود. بین چهارچوب آشپزخونه ایستادم و صداش زدم که برگشت.
- با هم صحبت کنیم؟ تو حیاط؟
نگاهش رو به صورتم دوخت و نمیدونم چی دید که لبخند زد.
- آره بابا، برو من هم با تنقلات میام.
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو کردم و با سری پایین افتاده به طرف حیاط رفتم و پشت میز، زیر سایهبون نشستم.
- تو مژده رو دوست داری؟ من از کجا میدونستم؟ اگه میدونستم مطمئن باش واسه برگشت مژده یه کاری میکردم... من نمیدونم چشه! با من هم زیاد حرف نمیزنه.
دستم رو به صورتم کشیدم، خیلی ناراحت بودم.
- میدونم روناک، ببخشید.
پرید وسط صحبتم و خودش رو جلو کشید.
- مژده خیلی درونگراست، راجع به مشکلات و دغدغههاش با کسی صحبت نمیکنه و خیلی براش مهمه که کسی چیزی ندونه... تیرداد من... .
دستم رو بلند کردم و اینبار من حرفش رو قطع کردم. چشمهای قرمز و خیسش، حس عذاب وجدان رو بهم میداد.
- ولش کن روناک، فراموشش کن... فقط بدون دوری از مژده و نشنیدن صداش، بدجوری حالم رو خراب کرده جوری که متوجه حرفهام نیستم... ببخشید روناک، معذرت میخوام.
و نگاه پر خجالتم رو از چشمهاش گرفتم و از شیشه به خیابون چشم دوختم. صدای حسام در ماشین پیچید.
- خوبی عزیزم؟ برم برات یه بطری آب بگیرم؟
- نه لازم نیست... مژده هم خیلی دوستت داره؟
با من بود. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- فکر میکردم دوستم داره، الان مطمئن نیستم.
سرم رو به سمت حسام و روناک چرخوندم و ادامه دادم:
- احتمالاً برم رامسر، اینجور که گفت فکر نکنم بیاد تهران.
روناک با لحن پر غصهای گفت:
- وای چقدر روزها برای مژده داره سخت میگذره، الهی بگردم... آخه عاشقی خیلی سخته.
حسام با عشق نگاهش کرد. دستش رو جلو برد و موهای بیرون زده از مقنعه روناک رو کنار زد و گفت:
- مگه به شما سخت میگذشت بانو؟
سرش رو به نشونه مثبت تکون داد و گفت:
- آره، مگه به تو سخت نمیگذشت؟
حسام با خنده «نچ» گفت که من نگاه چپی بهش انداختم.
- سخت نمیگذشت؟ هرشب خونهی ما بود میگفت تیرداد توروخدا یه راهی بذار جلوم که روناک هیچ جوره پا نمیده!
حسام و روناک به خنده افتادند. به حسام اشاره کردم که راه بیفته. خیلی کار داشتم، امشب باید هرطور شده با بابا و تینا صحبت میکردم.
حسام من رو رسوند و به اصرار من، با ماشین من رفت تا صبح بیاد دنبالم و با هم به شرکت بریم. دوست داشت شب به پیشم بیاد تا با هم بیشتر حرف بزنیم و فکر کنیم اما مانعش شدم. بیشتر از هروقتی نیاز به آرامش داشتم. مغزم داشت سوت میکشید و به معنای واقعی کلمه خسته شده بودم. از وقتی صدای مژده رو شنیدم از دو جهت داغون شدم. یکی دلتنگی و صحبت نکردنش با من، یکی هم حال خرابش. مژده حالش خوب نبود و این از صداش کاملاً مشخص بود.
به سمت اتاقم رفتم، لباسهام رو عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم. سختی این چهل روزی که گذشت به اندازه چهل روز نبود مامان بعد از فوتش بود. من بعد از مرگ مامان، گیج بودم. حجم زیادی سوال در مغزم بود که جوابش رو نمیدونستم. مرگ یک دفعهای مامان، شوک بزرگی بود که نمیفهمیدم چطور باید باهاش کنار بیام و چطور باید زندگی بعد از اون رو بسازم و هرچی تلاش میکردم، چیزی حل نمیشد. الان هم همین حس رو داشتم با این تفاوت که دستم از مامان کوتاه بود اما مژده رو میتونستم دوباره به دست بیارم. من نمیتونستم دوبار زمین بخورم. نمیتونستم دوبار از دست بدم. این دفعه دیگه نمیتونستم از این باتلاق بیرون بیام اگه مژده من رو نخواد. پس باید میرفتم و به قول نگین، عاشقی خودم رو اثبات میکردم.
نگاهم به روی ساعت چرخید. ساعت هفت بود و احتمالاً بابا از خواب عصرش بیدار شده بود. صحبت با بابا لازم بود ولی سخت. خصوصاً حالا که انگار خستگی و غم این مدت در وجودم نشست کرده بود و حالم، عجیب سنگین بود؛ ولی باید با بابا صحبت میکردم.
از روی تخت بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم. سروصدا از داخل آشپزخونه میاومد و بابا اونجا بود. بین چهارچوب آشپزخونه ایستادم و صداش زدم که برگشت.
- با هم صحبت کنیم؟ تو حیاط؟
نگاهش رو به صورتم دوخت و نمیدونم چی دید که لبخند زد.
- آره بابا، برو من هم با تنقلات میام.
دستم رو داخل جیب شلوارم فرو کردم و با سری پایین افتاده به طرف حیاط رفتم و پشت میز، زیر سایهبون نشستم.