- Dec
- 787
- 14,073
- مدالها
- 4
دستم رو روی شونهاش گذاشتم که بهسمتم چرخید و با دیدن من، نگاهي به سر تا پام انداخت و ذوقزده بغلم کرد.
- سلام مژده جونم، چقدر خوشگل شدین.
به خودم فشردمش و با مهربونی در جواب این عروسک زیبا گفتم:
- سلام تینای نازم، چقدر لباس عروسکی بهت میاد!
تینا با موهای لَخت شده و با اون لباس کوتاه و عروسکی پرتقالیش، واقعاً مثل یک عروسک شده بود. از تعریف من هیجانزده شد و باز هم بغلم کرد. با دیدن پدرش از تینا کمی فاصله گرفتم و بهشون سلام کردم.
- سلام دخترم، خوبی عزیزم؟
لحن صمیمی و مهربونشون لبخندم رو پر رنگ کرد.
- ممنونم شما خوبین؟ سلامتین؟
- مرسی دخترم خداروشکر.
دستش رو روی کمر تینا گذاشت و خطاب به من گفت:
- تینای ما، از دلتنگی شما حسابی غرغرو شده بود.
چشمکی به تینای خندون زدم.
- منم کم غر نمیزدم!
آقا پیمان خندید و پرسید:
- حالا بهتری که خداروشکر؟
تشكر كردم و چند دقیقهای با پدر تینا مشغول صحبت درباره روزهاي مریضی من و اوضاع درسي تینا بودیم. با این کت و شلوار مشکی و موهای جو گندمی، حسابی خوشتیپ شده بودند و معلوم شد تیپ خوبِ پسرش به کی رفته.
گوشهی لباسم رو بالا گرفتم و آروم بهسمت مامان قدم برداشتم. نگاهم رو در سالن و بین جمعیت چرخوندم. روناک و حسام مشغول عکسبرداری کنار سفره عقدشون بودند و هنوز مراسم شروع نشده بود. ديدن حسام در اون کت و شلوار کرم رنگ، لبخندم روي صورتم نشوند. خیلی بهش میاومد و واقعاً بهترین انتخاب بود. راستي تیرداد کجاست؟ دوباره به اطرافم نگاه کردم، این دفعه با دقت بیشتر اما نبود! چرا نبود؟ چه عجیب. کنار خاله فتانه ایستادم اما ذهنِ درگیر من دنبال دلیلی برای غیبت رفیق یا به قول خودش برادر حسام بود.
- آفرین به هنگامه، معلوم شد تو این زمینه هم استعداد داره... قربونت برم خاله خیلی بهت میاد.
از خاله فتانه خوش ذوقم، تشکر کردم و دوتایی یک قطار قربون صدقه تحویل هم دادیم. بالاخره مراسم عروس و داماد رسماً شروع شد. روناک قشنگم در اون لباس نباتی با موهای شنیون شدهاش و تاج ظریفش واقعاً کمتر از یک ملکه نبود و خیلی به آقا حسام خوشتیپ میاومد. نگاه پر شوق پدر و مادرشون جزء زیباترین صحنههای امشب بود. محو تماشاي رقصشون بودم اما به هزار و يك چيز فكر ميكردم مثلاً اينكه، تیرداد کجاست...؟!
دستم رو از دست هنگامه بیرون کشیدم که با تعجب گفت:
- یعنی چی؟
دست به کمر گفتم:
- تو دیگه چرا؟ تو که منو میشناسی!
رو به یاسی گفت:
- مگه بهش رقص یاد ندادین؟ من گفتم تو این چند وقت شما این دختر رو راه انداختین!
صداي موزيك در بالاترين درجه خودش بود. یاسی درمونده سرش رو تکون داد و خطاب به هنگامه گفت:
- نه عزیز من! اصلاً ذرهای استعداد نداره!
هنگامه چشمهاش رو باریک کرد.
- خیلی دلم میخواد بگم خنگه ولی مشکل اینجاست که خنگم نیست!
چپچپ نگاهشون کردم و گفتم:
- بهجای غیبت راجع به من برین به رقص و عشق و حالتون برسین خوشگلا.
جفتشون پشت چشمی برام نازک کردند و مشغول شدند. با لبخند زل زدم به دخترهای خوشگلم. یاسی تو اون لباس بلند قرمز بینظیر شده بود و هنگامه هم با لباس کوتاه مشکی و بوت بلند مشکی، خصوصاً با اون موهای کوتاه و لختش، واقعاً فوقالعاده بود! کمی حسرت نداشتن این همه زیبایی و دلبری دخترانه رو خوردم و قدمی به عقب برداشتم تا روی صندلی بنشینم. دستی به موهام کشیدم و در همین حالت به عقب برگشتم که نفس توی سی*ن*هام حبس شد.
سعی کردم به خودم بیام و آرنجی که هنوز کج بود رو صاف کردم تا دستم از بین موهام بیرون بیاد و ناخودآگاه گفتم:
- ترسیدم!
- میخواستم صدات بزنم اما زودتر از تصور من برگشتی.
خودم رو جمع و جور کردم. جلوی هیچکَس نه اما چرا جلوی تیرداد از اینکه با این لباس و قیافه ایستادم، خجالت میکشم؟
- سلام عرض شد.
با شنیدن صداش به خودم اومدم.
- سلام خوب هستین؟ کجا بودین؟
خندید و کمی سرش رو به سمتم خم کرد.
- باور کن اگه تو این سر و صدا بتونم صدای آرومت رو بشنوم!
اما دلیل خوبی نبود تا بهم نزدیکتر بشه و عطر قوی و خوشبوش مشامم رو پر کنه. نفس عمیقی کشیدم و نزدیک به گوشش گفتم:
- هیچی، حالتون رو پرسیدم!
صاف ایستاد.
- مرسی خوبم، شما خوبی؟ بهتر شدی؟
سعی کردم بلند حرف بزنم تا اتفاق قبل تکرار نشه.
- آره خیلی خوبم مرسی.
- چه عالی!
از روی کنجکاوی پرسیدم:
- کجا بودین؟
دستی به موهای مرتب شدهاش که به سمت بالا بود و بهنظرم کمی هم کوتاه شده بود کشید. بهخاطر رقص نور، صورتش رو رنگی رنگی میدیدم.
- دنبال کیک!
تعجب کردم و پرسیدم:
- چرا؟
دست به سی*ن*ه، نگاهم کرد.
- کیکی که براشون آورده بود اشتباه بود و من رفتم کیکی که روناک انتخاب کرده بود رو بگیرم.
- وای! خیلی تفاوت داشت؟
نگاهش رو بین جمعیت رقصنده جلومون چرخوند و گفت:
- خب دیگه اونی نبود که روناک میخواست، حسام گفت برم اصلشو بگیرم.
من که به وسواس روناک حساسیت داشتم، شاکی گفتم:
- بازم اگه خیلی تفاوت نداشت بهنظرم نباید میرفتین.
نگاهم کرد و با خنده گفت:
- کیکی که سفارش داده روش مروارید داشت! مطمئنم میخواسته با مرواریدهای لباس و کفشش ست بشه، بهنظرت روناک از مروارید میگذشت؟
- آهان!
با توجه به عواقبی که میتونست داشته باشه، سرم رو تندتند تکون دادم.
- اصلاً! خوب شد عوضش کردین!
و دوتایی خندیدیم. دستی به یقه کت خوشدوختش کشید.
- همین که روناک نفهمید خوب شد، وگرنه خیلی غصه میخورد.
نگاهم رو به عروس خوشحالمون دوختم. حداقل مطمئن بودم تو این لحظه فقط خوشحاله و دیگه استرسی نداره.
- خداروشکر همه چیز با همه سختیهاش مطابق میلش پیش رفت.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
- یعنی لحظه عقد نبودین؟
- بله رو که گفت زدم بیرون؛ استراحت به شما ساخته ها!
از جمله دومش که یک دفعهای گفته شد متعجب شدم و لحظهای بدون پلک زدن نگاهش کردم. با دیدن لبخندش به خودم اومدم و دستم رو مشت کردم و ناخونای بلندم رو کف دستم فرو کردم تا به خودم بیام و بلکه طبیعی رفتار کنم!
لبخندی روی لبهام نشوندم.
- آره... چون بیشتر از همیشه استراحت کردم و مامان حسابی بهم رسید.
با همون لبخند نگاهش رو ازم گرفت و خیره به جلوش گفت:
- هر شب صدات توی خونه پخش میشد، فکر کنم من هم بتونم آخر دی با تینا امتحان بدم.
به یاد کلاسهای آنلاین با تینا، خندیدم و گفتم:
- پس موفق باشین!
لبخندش محو شد. سرم رو به سمت مسیر نگاهش چرخوندم که با دیدن شایان قدمی به عقب رفتم، همین کم بود!
در حالی که با قدمهای سریع به طرفمون میاومد صداش به گوشم خورد.
- تیرداد بابا تو کجا...
با دیدن من سریع حرفش رو عوض کرد و لبخند به لب گفت:
- سلام مژده خانوم احوال شما؟ مشتاق دیدار.
شایان که از دوستهای بچهها بود، باز اومد تا با حرف زدنش خصوصاً طرز تلفظ اسمم اعصاب نازنینم رو خط خطی کنه!
- سلام ممنونم.
جلوم ایستاد و دستهاش رو بهم زد و با شوق گفت:
- بهبه چقدر فوق العادهاین، مثل دفعه پیش بینظیرین، استایلتون خیلی بهتون میاد.
خودم رو جمع و جور کردم، حرفش من رو خجالت زده کرد و نمیتونستم چیزی بگم جز تکون دادن سرم!
با ضربهای که تیرداد به شونهاش زد به خودش اومد و نگاه خیرهاش رو از روم برداشت.
- جان؟
تیرداد: با من کار داشتی دیگه؟
شایان تندتند گفت:
- آره اومدم بگم بیا وسط.
رو به من ادامه داد:
- و شما مژده خانوم، بیاین بریم.
وای از تلفظ حرف «ژ» این پسر! سرد و خنثی خطاب بهش گفتم:
- ممنونم راحت باشین.
و سعی کردم ازشون دور بشم تا حرف اضافه دیگهای نزنه. همین رو کم داشتم که با شایان برقصم...!
- سلام مژده جونم، چقدر خوشگل شدین.
به خودم فشردمش و با مهربونی در جواب این عروسک زیبا گفتم:
- سلام تینای نازم، چقدر لباس عروسکی بهت میاد!
تینا با موهای لَخت شده و با اون لباس کوتاه و عروسکی پرتقالیش، واقعاً مثل یک عروسک شده بود. از تعریف من هیجانزده شد و باز هم بغلم کرد. با دیدن پدرش از تینا کمی فاصله گرفتم و بهشون سلام کردم.
- سلام دخترم، خوبی عزیزم؟
لحن صمیمی و مهربونشون لبخندم رو پر رنگ کرد.
- ممنونم شما خوبین؟ سلامتین؟
- مرسی دخترم خداروشکر.
دستش رو روی کمر تینا گذاشت و خطاب به من گفت:
- تینای ما، از دلتنگی شما حسابی غرغرو شده بود.
چشمکی به تینای خندون زدم.
- منم کم غر نمیزدم!
آقا پیمان خندید و پرسید:
- حالا بهتری که خداروشکر؟
تشكر كردم و چند دقیقهای با پدر تینا مشغول صحبت درباره روزهاي مریضی من و اوضاع درسي تینا بودیم. با این کت و شلوار مشکی و موهای جو گندمی، حسابی خوشتیپ شده بودند و معلوم شد تیپ خوبِ پسرش به کی رفته.
گوشهی لباسم رو بالا گرفتم و آروم بهسمت مامان قدم برداشتم. نگاهم رو در سالن و بین جمعیت چرخوندم. روناک و حسام مشغول عکسبرداری کنار سفره عقدشون بودند و هنوز مراسم شروع نشده بود. ديدن حسام در اون کت و شلوار کرم رنگ، لبخندم روي صورتم نشوند. خیلی بهش میاومد و واقعاً بهترین انتخاب بود. راستي تیرداد کجاست؟ دوباره به اطرافم نگاه کردم، این دفعه با دقت بیشتر اما نبود! چرا نبود؟ چه عجیب. کنار خاله فتانه ایستادم اما ذهنِ درگیر من دنبال دلیلی برای غیبت رفیق یا به قول خودش برادر حسام بود.
- آفرین به هنگامه، معلوم شد تو این زمینه هم استعداد داره... قربونت برم خاله خیلی بهت میاد.
از خاله فتانه خوش ذوقم، تشکر کردم و دوتایی یک قطار قربون صدقه تحویل هم دادیم. بالاخره مراسم عروس و داماد رسماً شروع شد. روناک قشنگم در اون لباس نباتی با موهای شنیون شدهاش و تاج ظریفش واقعاً کمتر از یک ملکه نبود و خیلی به آقا حسام خوشتیپ میاومد. نگاه پر شوق پدر و مادرشون جزء زیباترین صحنههای امشب بود. محو تماشاي رقصشون بودم اما به هزار و يك چيز فكر ميكردم مثلاً اينكه، تیرداد کجاست...؟!
دستم رو از دست هنگامه بیرون کشیدم که با تعجب گفت:
- یعنی چی؟
دست به کمر گفتم:
- تو دیگه چرا؟ تو که منو میشناسی!
رو به یاسی گفت:
- مگه بهش رقص یاد ندادین؟ من گفتم تو این چند وقت شما این دختر رو راه انداختین!
صداي موزيك در بالاترين درجه خودش بود. یاسی درمونده سرش رو تکون داد و خطاب به هنگامه گفت:
- نه عزیز من! اصلاً ذرهای استعداد نداره!
هنگامه چشمهاش رو باریک کرد.
- خیلی دلم میخواد بگم خنگه ولی مشکل اینجاست که خنگم نیست!
چپچپ نگاهشون کردم و گفتم:
- بهجای غیبت راجع به من برین به رقص و عشق و حالتون برسین خوشگلا.
جفتشون پشت چشمی برام نازک کردند و مشغول شدند. با لبخند زل زدم به دخترهای خوشگلم. یاسی تو اون لباس بلند قرمز بینظیر شده بود و هنگامه هم با لباس کوتاه مشکی و بوت بلند مشکی، خصوصاً با اون موهای کوتاه و لختش، واقعاً فوقالعاده بود! کمی حسرت نداشتن این همه زیبایی و دلبری دخترانه رو خوردم و قدمی به عقب برداشتم تا روی صندلی بنشینم. دستی به موهام کشیدم و در همین حالت به عقب برگشتم که نفس توی سی*ن*هام حبس شد.
سعی کردم به خودم بیام و آرنجی که هنوز کج بود رو صاف کردم تا دستم از بین موهام بیرون بیاد و ناخودآگاه گفتم:
- ترسیدم!
- میخواستم صدات بزنم اما زودتر از تصور من برگشتی.
خودم رو جمع و جور کردم. جلوی هیچکَس نه اما چرا جلوی تیرداد از اینکه با این لباس و قیافه ایستادم، خجالت میکشم؟
- سلام عرض شد.
با شنیدن صداش به خودم اومدم.
- سلام خوب هستین؟ کجا بودین؟
خندید و کمی سرش رو به سمتم خم کرد.
- باور کن اگه تو این سر و صدا بتونم صدای آرومت رو بشنوم!
اما دلیل خوبی نبود تا بهم نزدیکتر بشه و عطر قوی و خوشبوش مشامم رو پر کنه. نفس عمیقی کشیدم و نزدیک به گوشش گفتم:
- هیچی، حالتون رو پرسیدم!
صاف ایستاد.
- مرسی خوبم، شما خوبی؟ بهتر شدی؟
سعی کردم بلند حرف بزنم تا اتفاق قبل تکرار نشه.
- آره خیلی خوبم مرسی.
- چه عالی!
از روی کنجکاوی پرسیدم:
- کجا بودین؟
دستی به موهای مرتب شدهاش که به سمت بالا بود و بهنظرم کمی هم کوتاه شده بود کشید. بهخاطر رقص نور، صورتش رو رنگی رنگی میدیدم.
- دنبال کیک!
تعجب کردم و پرسیدم:
- چرا؟
دست به سی*ن*ه، نگاهم کرد.
- کیکی که براشون آورده بود اشتباه بود و من رفتم کیکی که روناک انتخاب کرده بود رو بگیرم.
- وای! خیلی تفاوت داشت؟
نگاهش رو بین جمعیت رقصنده جلومون چرخوند و گفت:
- خب دیگه اونی نبود که روناک میخواست، حسام گفت برم اصلشو بگیرم.
من که به وسواس روناک حساسیت داشتم، شاکی گفتم:
- بازم اگه خیلی تفاوت نداشت بهنظرم نباید میرفتین.
نگاهم کرد و با خنده گفت:
- کیکی که سفارش داده روش مروارید داشت! مطمئنم میخواسته با مرواریدهای لباس و کفشش ست بشه، بهنظرت روناک از مروارید میگذشت؟
- آهان!
با توجه به عواقبی که میتونست داشته باشه، سرم رو تندتند تکون دادم.
- اصلاً! خوب شد عوضش کردین!
و دوتایی خندیدیم. دستی به یقه کت خوشدوختش کشید.
- همین که روناک نفهمید خوب شد، وگرنه خیلی غصه میخورد.
نگاهم رو به عروس خوشحالمون دوختم. حداقل مطمئن بودم تو این لحظه فقط خوشحاله و دیگه استرسی نداره.
- خداروشکر همه چیز با همه سختیهاش مطابق میلش پیش رفت.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
- یعنی لحظه عقد نبودین؟
- بله رو که گفت زدم بیرون؛ استراحت به شما ساخته ها!
از جمله دومش که یک دفعهای گفته شد متعجب شدم و لحظهای بدون پلک زدن نگاهش کردم. با دیدن لبخندش به خودم اومدم و دستم رو مشت کردم و ناخونای بلندم رو کف دستم فرو کردم تا به خودم بیام و بلکه طبیعی رفتار کنم!
لبخندی روی لبهام نشوندم.
- آره... چون بیشتر از همیشه استراحت کردم و مامان حسابی بهم رسید.
با همون لبخند نگاهش رو ازم گرفت و خیره به جلوش گفت:
- هر شب صدات توی خونه پخش میشد، فکر کنم من هم بتونم آخر دی با تینا امتحان بدم.
به یاد کلاسهای آنلاین با تینا، خندیدم و گفتم:
- پس موفق باشین!
لبخندش محو شد. سرم رو به سمت مسیر نگاهش چرخوندم که با دیدن شایان قدمی به عقب رفتم، همین کم بود!
در حالی که با قدمهای سریع به طرفمون میاومد صداش به گوشم خورد.
- تیرداد بابا تو کجا...
با دیدن من سریع حرفش رو عوض کرد و لبخند به لب گفت:
- سلام مژده خانوم احوال شما؟ مشتاق دیدار.
شایان که از دوستهای بچهها بود، باز اومد تا با حرف زدنش خصوصاً طرز تلفظ اسمم اعصاب نازنینم رو خط خطی کنه!
- سلام ممنونم.
جلوم ایستاد و دستهاش رو بهم زد و با شوق گفت:
- بهبه چقدر فوق العادهاین، مثل دفعه پیش بینظیرین، استایلتون خیلی بهتون میاد.
خودم رو جمع و جور کردم، حرفش من رو خجالت زده کرد و نمیتونستم چیزی بگم جز تکون دادن سرم!
با ضربهای که تیرداد به شونهاش زد به خودش اومد و نگاه خیرهاش رو از روم برداشت.
- جان؟
تیرداد: با من کار داشتی دیگه؟
شایان تندتند گفت:
- آره اومدم بگم بیا وسط.
رو به من ادامه داد:
- و شما مژده خانوم، بیاین بریم.
وای از تلفظ حرف «ژ» این پسر! سرد و خنثی خطاب بهش گفتم:
- ممنونم راحت باشین.
و سعی کردم ازشون دور بشم تا حرف اضافه دیگهای نزنه. همین رو کم داشتم که با شایان برقصم...!
آخرین ویرایش: