جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال بازنویسی [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته بازنویسی رمان توسط Fati-Ai با نام [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,457 بازدید, 333 پاسخ و 42 بار واکنش داشته است
نام دسته بازنویسی رمان
نام موضوع [يه گوشه امن] اثر «فاطمه اميني کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Fati-Ai
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fati-Ai
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم که به‌سمتم چرخید و با دیدن من، نگاهي به سر تا پام انداخت و ذوق‌زده بغلم کرد.
- سلام مژده جونم، چقدر خوشگل شدین.
به خودم فشردمش و با مهربونی در جواب این عروسک زیبا گفتم:
- سلام تینای نازم، چقدر لباس عروسکی بهت میاد!
تینا با موهای لَخت شده و با اون لباس کوتاه و عروسکی پرتقالیش، واقعاً مثل یک عروسک شده بود. از تعریف من هیجان‌زده شد و باز هم بغلم کرد. با دیدن پدرش از تینا کمی فاصله گرفتم و بهشون سلام کردم.
- سلام دخترم، خوبی عزیزم؟
لحن صمیمی و مهربونشون لبخندم رو پر رنگ کرد.
- ممنونم شما خوبین؟ سلامتین؟
- مرسی دخترم خداروشکر.
دستش رو روی کمر تینا گذاشت و خطاب به من گفت:
- تینای ما، از دلتنگی شما حسابی غرغرو شده بود.
چشمکی به تینای خندون زدم.
- منم کم غر نمی‌زدم!
آقا پیمان خندید و پرسید:
- حالا بهتری که خداروشکر؟
تشكر كردم و چند دقیقه‌ای با پدر تینا مشغول صحبت درباره روزهاي مریضی من و اوضاع درسي تینا بودیم. با این کت و شلوار مشکی و موهای جو گندمی، حسابی خوش‌تیپ شده بودند و معلوم شد تیپ خوبِ پسرش به کی رفته.
گوشه‌ی لباسم رو بالا گرفتم و آروم به‌سمت مامان قدم برداشتم. نگاهم رو در سالن و بین جمعیت چرخوندم. روناک و حسام مشغول عکس‌برداری کنار سفره عقدشون بودند و هنوز مراسم شروع نشده بود. ديدن حسام در اون کت و شلوار کرم رنگ، لبخندم روي صورتم نشوند. خیلی بهش می‌اومد و واقعاً بهترین انتخاب بود. راستي تیرداد کجاست؟ دوباره به اطرافم نگاه کردم، این‌ دفعه با دقت بیشتر اما نبود! چرا نبود؟ چه عجیب. کنار خاله فتانه ایستادم اما ذهنِ درگیر من دنبال دلیلی برای غیبت رفیق یا به قول خودش برادر حسام بود.
- آفرین به هنگامه، معلوم شد تو این زمینه هم استعداد داره... قربونت برم خاله خیلی بهت میاد.
از خاله فتانه خوش ذوقم، تشکر کردم و دوتایی یک قطار قربون صدقه تحویل هم دادیم. بالاخره مراسم عروس و داماد رسماً شروع شد. روناک قشنگم در اون لباس نباتی با موهای شنیون شده‌اش و تاج ظریفش واقعاً کمتر از یک ملکه نبود و خیلی به آقا حسام خوش‌تیپ می‌اومد. نگاه پر شوق پدر و مادرشون جزء زیباترین صحنه‌های امشب بود. محو تماشاي رقصشون بودم اما به هزار و يك چيز فكر مي‌كردم مثلاً اينكه، تیرداد کجاست...؟!
دستم رو از دست هنگامه بیرون کشیدم که با تعجب گفت:
- یعنی چی؟
دست به کمر گفتم:
- تو دیگه چرا؟ تو که منو می‌شناسی!
رو به یاسی گفت:
- مگه بهش رقص یاد ندادین؟ من گفتم تو این چند وقت شما این دختر رو راه انداختین!
صداي موزيك در بالاترين درجه خودش بود. یاسی درمونده سرش رو تکون داد و خطاب به هنگامه گفت:
- نه عزیز من! اصلاً ذره‌ای استعداد نداره!
هنگامه چشم‌هاش رو باریک کرد.
- خیلی دلم می‌خواد بگم خنگه ولی مشکل این‌جاست که خنگم نیست!
چپ‌چپ نگاهشون کردم و گفتم:
- به‌جای غیبت راجع به من برین به رقص و عشق و حالتون برسین خوشگلا.
جفتشون پشت چشمی برام نازک کردند و مشغول شدند. با لبخند زل زدم به دخترهای خوشگلم. یاسی تو اون لباس بلند قرمز بی‌نظیر شده بود و هنگامه هم با لباس کوتاه مشکی و بوت بلند مشکی، خصوصاً با اون موهای کوتاه و لختش، واقعاً فوق‌العاده بود! کمی حسرت نداشتن این همه زیبایی و دلبری دخترانه رو خوردم و قدمی به عقب برداشتم تا روی صندلی بنشینم. دستی به موهام کشیدم و در همین حالت به عقب برگشتم که نفس توی سی*ن*ه‌ام حبس شد.
سعی کردم به خودم بیام و آرنجی که هنوز کج بود رو صاف کردم تا دستم از بین موهام بیرون بیاد و ناخودآگاه گفتم:
- ترسیدم!
- می‌خواستم صدات بزنم اما زودتر از تصور من برگشتی.
خودم رو جمع و جور کردم. جلوی هیچ‌کَس نه اما چرا جلوی تیرداد از این‌که با این لباس و قیافه‌ ایستادم، خجالت می‌کشم؟
- سلام عرض شد.
با شنیدن صداش به خودم اومدم.
- سلام خوب هستین؟ کجا بودین؟
خندید و کمی سرش رو به سمتم خم کرد.
- باور کن اگه تو این سر و صدا بتونم صدای آرومت رو بشنوم!
اما دلیل خوبی نبود تا بهم نزدیک‌تر بشه و عطر قوی و خوش‌بوش مشامم رو پر کنه. نفس عمیقی کشیدم و نزدیک به گوشش گفتم:
- هیچی، حالتون رو پرسیدم!
صاف ایستاد.
- مرسی خوبم، شما خوبی؟ بهتر شدی؟
سعی کردم بلند حرف بزنم تا اتفاق قبل تکرار نشه.
- آره خیلی خوبم مرسی.
- چه عالی!
از روی کنجکاوی پرسیدم:
- کجا بودین؟
دستی به موهای مرتب شده‌اش که به سمت بالا بود و به‌نظرم کمی هم کوتاه شده بود کشید. به‌خاطر رقص نور، صورتش رو رنگی رنگی می‌دیدم.
- دنبال کیک!
تعجب کردم و پرسیدم:
- چرا؟
دست به سی*ن*ه، نگاهم کرد.
- کیکی که براشون آورده بود اشتباه بود و من رفتم کیکی که روناک انتخاب کرده بود رو بگیرم.
- وای! خیلی تفاوت داشت؟
نگاهش رو بین جمعیت رقصنده جلومون چرخوند و گفت:
- خب دیگه اونی نبود که روناک می‌خواست، حسام گفت برم اصلشو بگیرم.
من که به وسواس روناک حساسیت داشتم، شاکی گفتم:
- بازم اگه خیلی تفاوت نداشت به‌نظرم نباید می‌رفتین.
نگاهم کرد و با خنده گفت:
- کیکی که سفارش داده روش مروارید داشت! مطمئنم می‌خواسته با مرواریدهای لباس و کفشش ست بشه، به‌نظرت روناک از مروارید می‌گذشت؟
- آهان!
با توجه به عواقبی که می‌تونست داشته باشه، سرم رو تندتند تکون دادم.
- اصلاً! خوب شد عوضش کردین!
و دوتایی خندیدیم. دستی به یقه کت خوش‌دوختش کشید.
- همین که روناک نفهمید خوب شد، وگرنه خیلی غصه می‌خورد.
نگاهم رو به عروس خوشحالمون دوختم. حداقل مطمئن بودم تو این لحظه فقط خوشحاله و دیگه استرسی نداره.
- خداروشکر همه چیز با همه سختی‌هاش مطابق میلش پیش رفت.
نگاهش کردم و ادامه دادم:
- یعنی لحظه عقد نبودین؟
- بله رو که گفت زدم بیرون؛ استراحت به شما ساخته ها!
از جمله دومش که یک دفعه‌ای گفته شد متعجب شدم و لحظه‌ای بدون پلک زدن نگاهش کردم. با دیدن لبخندش به خودم اومدم و دستم رو مشت کردم و ناخونای بلندم رو کف دستم فرو کردم تا به خودم بیام و بلکه طبیعی رفتار کنم!
لبخندی روی لب‌هام نشوندم.
- آره... چون بیشتر از همیشه استراحت کردم و مامان حسابی بهم رسید.
با همون لبخند نگاهش رو ازم گرفت و خیره به جلوش گفت:
- هر شب صدات توی خونه پخش می‌شد، فکر کنم من هم بتونم آخر دی با تینا امتحان بدم.
به یاد کلاس‌های آنلاین با تینا، خندیدم و گفتم:
- پس موفق باشین!
لبخندش محو شد. سرم رو به سمت مسیر نگاهش چرخوندم که با دیدن شایان قدمی به عقب رفتم، همین کم بود!
در حالی که با قدم‌های سریع به طرفمون می‌اومد صداش به گوشم خورد.
- تیرداد بابا تو کجا...
با دیدن من سریع حرفش رو عوض کرد و لبخند به لب گفت:
- سلام مژده خانوم احوال شما؟ مشتاق دیدار.
شایان‌ که از دوست‌های بچه‌ها بود، باز اومد تا با حرف زدنش خصوصاً طرز تلفظ اسمم اعصاب نازنینم رو خط خطی کنه!
- سلام ممنونم.
جلوم ایستاد و دست‌هاش رو بهم زد و با شوق گفت:
- به‌به چقدر فوق العاده‌این، مثل دفعه پیش بی‌نظیرین، استایلتون خیلی بهتون میاد.
خودم رو جمع و جور کردم، حرفش من رو خجالت زده کرد و نمی‌تونستم چیزی بگم جز تکون دادن سرم!
با ضربه‌ای که تیرداد به شونه‌اش زد به خودش اومد و نگاه خیره‌اش رو از روم برداشت.
- جان؟
تیرداد: با من کار داشتی دیگه؟
شایان تندتند گفت:
- آره اومدم بگم بیا وسط.
رو به من ادامه داد:
- و شما مژده خانوم، بیاین بریم.
وای از تلفظ حرف «ژ» این پسر! سرد و خنثی خطاب بهش گفتم:
- ممنونم راحت باشین.
و سعی کردم ازشون دور بشم تا حرف اضافه دیگه‌ای نزنه. همین رو کم داشتم که با شایان برقصم...!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
کنار خاله فتانه نشسته بودم و توی اون شلوغی سرسام آور، ما دوتایی داشتیم حرف می‌زدیم و غیبت می‌کردیم؛ غیبت خانوم‌های مجلس. البته صحبت ما راجع به لباس و مدل موهاشون بود نه چیز دیگه‌ای! این مدل حرف زدن با خاله فتانه بد جور به من می‌چسبید.
- مژده جون؟
با صدای تینا که بلند و کشیده صدام میزد به طرفش چرخیدم و با لبخند گفتم:
- جونم عزیزم؟
دستم رو گرفت و از روی صندلی بلندم کرد.
- میشه عکس دوتایی بگیریم؟
- بله که میشه.
و پشت به جمعیت رقصنده، کنارش ایستادم و تینا موبایلش رو بالا گرفت. لبخند به لب بغلش کردم و صورتم رو به صورتش چسبوندم. یک، دو، سه گفت و عکس سلفی‌مون رو ثبت کرد که فکر کنم خیلی زیبا شد. دستم رو به سمت میز خم کردم و گوشیم و برداشتم. رو به تینا گفتم:
- تینا صبر کن با گوشی منم بگیریم.
و موبایل رو به دست سارا که کنارمون ایستاده بود، دادم و چندتا عکس با مدل‌های مختلف، ازمون گرفت. مطمئن بودم عکس آخری که تینا محکم بغلم کرد خیلی قشنگ شد چون باعث شد از ته دل بخندم.
تینا ذوق زده، بعد از دیدن عکس‌ها باز هم دستم رو کشید و گفت:
- عکسامون عالی شد! حالا بریم با هم برقصیم.
لحظه‌ای مکث کردم اما دلم نیومد مخالفت کنم، هر چند که تینا منو به وسط کشیده بود و راه دیگه‌ای هم نداشتم. با موبایلی که توی دستم جا مونده بود تینا رو همراهی کردم. دیدن این میزان خوشحالی و ذوق تینا باعث شوق و هیجان در من شد. چی می‌شد این دختر فقط بخنده و حال جسمی و روحیش خوب باشه؟! به ‌خدا که خنده خیلی بهش میاد.
سالن غرق نورهای رنگی بود و صدای فریاد و شادی مهمون‌ها از صدای موزیک بلندتر بود. این جمع شاد و این حالِ خوب این‌قدر برای من کم‌یاب بود که باعث ماندگاریِ لبخندم شده بود.
اصولاً خیلی کم به عروسی می‌رفتم، چون دعوت نبودم یا به‌خاطر رفتار زشت خانواده بابام تمایلی به رفتن نداشتم یا اگر هم می‌رفتم مثل همیشه گوشه نشین بودم! مجلس‌های خوبی نمی‌رفتم یا من درست شادی کردن رو بلد نبودم، نمی‌دونم!
تینا دستم رو بلند کرد و من با دامن بلندم چرخی زدم. غرق خوشی با دخترک ناز روبه‌روم بودم که با لرزش موبایل توی دستم، توجه‌ام بهش جلب شد.
با دیدن اسم فردی که در حال تماس بود لحظه‌ای شوکه شدم. سرم رو بلند کردم و به تینا که سوالی نگام می‌کرد لبخند زورکی زدم و صفحه روشن موبایل رو بهش نشون دادم و با دست به سارا اشاره کردم تا ادامه رقص رو با سارا همراه بشه. از بین جمعیت خارج شدم، لرز توی دست و پام افتاد. ایستادم و چندبار چشم‌هام رو بستم و باز کردم، این یک خوابه؟
به اطرافم نگاه کردم و قدم به عقب برداشتم. دنبال یک فضای آروم‌تر بودم جایی که بشه صحبت کرد. همچنان موبایل توی دستم می‌لرزید و هر لحظه میزان تپش قلب من رو بالا می‌برد.
انتهای سالن یک در بزرگ بود، محکم بود اما با فشاری که بهش آوردم باز شد. تراس بود.
سریع در رو پشت سرم بستم و خواستم جواب بدم که صفحه‌اش سیاه شد. قطع شده بود! با حرص پاشنه‌های بلندم رو به زمین کوبیدم؛ چرا امشب برای اولین بار بعد از به تهران اومدنم بابا باید بهم زنگ بزنه؟
چندتا نفس عمیق کشیدم، هوا سوز داشت و باعث سرفه‌ام شد. نگاهی به اطرافم انداختم، تراس تمیز و شیکی که سنگ‌های مرمری داشت و الان پناهی برای فرار من از شلوغی سالن بود.
داشتم می‌لرزیدم اما مطمئن بودم که این لرزش بخش زیادیش به‌خاطر سردی هوا نیست. موبایل رو توی دستم فشردم، حالا باید چیکار می‌کردم؟ برای چی با من تماس گرفته بود؟ یعنی چی می‌خواست بعد این همه مدت به من بگه؟ خدایا...
- اینجایین؟
به عقب چرخیدم، شایان! این دیگه چی می‌خواد؟! نگاه از پسر جسوری که از نگاهش خوشم نمی‌اومد گرفتم و دست‌هام رو لبه تراس گذاشتم و بی‌توجه بهش به فضای باغ و درخت‌های بی‌شاخ و برگ نگاه می‌کردم و غرق دنیای ترسناک و نگران خودم بودم که صداش رشته افکارم رو پاره کرد.
- چطورین مژده خانوم؟
قرار نبود بره و صدای قدم‌هاش رو می‌شنیدم که هر لحظه به من نزدیک‌تر می‌شد. با صدای خشی و گرفته‌ام به سختی گفتم:
- ممنون.
- چرا اومدین بیرون؟ داخل خیلی باحاله ها!
دامن لباسم رو جمع‌تر کردم و در همون حالت گفتم:
- یکم هوای آزاد نیاز داشتم.
- موافقم، من هم هوای آزاد نیاز داشتم.
و حالا با کمی فاصله کنارم ایستاده بود. با تعجب سرم رو به سمتش چرخوندم. مشغول روشن کردن سیگارش با فندک مشکیش بود. حالت سیگار کشیدنش من رو یاد بابا انداخت و باعث بدتر شدن حالم شد. قطعاً با دودش که بدتر هم می‌شدم.
- اومدین هوا بخورین بعد سیگار می‌کشین؟
خندید و چشمکی زد.
- آره اِن‌قدر حال میده، شما نمی‌کشی؟
چشم‌هام رو درشت کردم و با حرص گفتم:
- نه!
جعبه سیگارش رو درآورد و به سمتم گرفت.
- اشتباه می‌کنی، می‌خوای امتحان کنی؟
در حالت عادی حوصله حرف‌های مزخرفش رو نداشتم چه برسه به الان که اعصابم ذره‌ای آروم نیست! بدون تعارف با اخم‌ گفتم:
- نه، ببخشید فکر کنم از بوی سیگارتون اذیت بشم.
و دستم رو توی هوا تکون دادم تا دود سیگار ازم دور بشه.
- جدی؟ باشه پس میرم تو باغ می‌کشم.
و سیگارش رو کف تراس انداخت و کفشش رو محکم روش گذاشت! جدا از این حرکتش، همین که می‌رفت فعلاً برای من بس بود.
به موبایلم چشم دوختم و بی‌هدف صفحه‌اش رو لمس کردم. یعنی چی می‌خواست بگه؟ شاید اشتباه گرفته بود! یعنی ممکنه؟
- امشب چقدر درخشانی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
نرفته بود و هنوز این‌جا بود! چشم‌هام رو بستم و به این فکر کردم یک آدم چقدر می‌تونه بی‌شعور و مزاحم باشه؟
- امشب خیلی جذاب و درخشان شدی.
یک‌بار گفت و شنیدم؛ چرا مزخرفاتش رو تکرار می‌کرد؟ با اخم نگاهش کردم و چیزی در جوابش نگفتم. دلم کتم رو می‌خواست که روی شونه‌هام بندازم تا از نگاه‌های خیره‌اش کمی در امان بمونم!
- دوست نداری مدل بشی؟
نفس عمیقی کشیدم که جلوی صورتم بخار تشکیل شد.
- مدل؟
دستی به موهای کوتاه سرش کشید و لبخند ژکوندی تحویلم داد. نمی‌دونم چرا فکر می‌کرد خیلی جذابه و ممکنه با این حرکات و لبخندها اثری روی من بذاره! شاید بابا می‌خواست به یکی از مخاطبینش که با حرف «م» شروع می‌شد زنگ بزنه و اشتباهی دستش «مژده» رو لمس کرده بود.
- برای مدل شدن عالی هستی! من آشنا دارم می‌خوای شما رو بهش معرفی کنم؟
باز هم لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم و به این فکر کردم با چه کلمه‌ای بهش توهین کنم تا بره و برنگرده؟
- آخه خیلی بی‌نظیری... واقعاً حیفه!
این حرف‌هاش من رو به یاد اشکانِ همیشه مزاحم انداخت و به لطفش تپشِ قلبِ پر استرسم، به‌قدری زیاد شده بود که حسش می‌کردم!
قدمی در جهت مخالفش، به سمت چپ برداشتم و همچنان لبه تراس رو گرفتم. بی‌خیال توهین به شایان شدم چون حتی بلد نبودم بی‌ادبی کنم! خیره به آسمونی که کمی درخشش ستاره‌ها در زمینه سیاهش دیده می‌شد، به این فکر کردم که میشه خودم بهش زنگ بزنم؟ اگه جواب داد باید چی بهش بگم؟ وای که من حتی نمی‌دونم چطور باید با پدرم صحبت کنم!
- چقدر شما اصیل و باکلاسی و همین نقطه جذابیت شماست.
نگاهش کردم. علاوه بر این‌که جواب بابا رو نمی‌دونستم چی باید بدم، جواب حرف‌های شایان رو هم نمی‌دونستم! اصلاً حال خوبی نداشتم کاش زمان دیگه‌ای رو واسه به کار گرفتن مغز من استفاده کنه!
- شما رامسر چیکار می‌کردی؟
با سکوت من بی‌خیال نمی‌شد! فقط فرصتی برای زدن حرف‌های بیشتر پیدا می‌کرد. نفسم رو با حرص بیرون دادم و گفتم:
- زندگی می‌کردم!
خنده‌ی مسخره‌ای کرد و گفت:
- کلاً گفتم، چرا اون‌جا زندگی می‌کردی و الان این‌جایی؟
با لرزش موبایلم گردنم رو با شدت به سمت صفحه‌اش چرخوندم، اما فقط یک پیامک تبلیغاتی بود! دوباره لرز به جونم افتاد، آخه چرا امشب باید بهم زنگ بزنی؟ یک شب حال خوب رو سهم من نمی‌دونستی؟ حتی از راه دور؟
- سردته؟
دست‌هام رو روی بازوهام گذاشتم و سرم رو به چپ و راست تکون دادم. کمی گردنم درد گرفته بود برای همین سرم رو به عقب خم کردم و از گوشه چشم دیدم که کت قهوه‌ایش رو درآورد و به طرفم گرفت.
- ولی فکر کنم خیلی سردته! لطفاً بپوش.
- لازم نیست.
- آخه داری می‌لرزی!
راست می‌گفت اما دستم رو تکون دادم و گفتم:
- نه ممنون خوبم.
سریع کتش رو روی دستم گذاشت و قدمی بهم نزدیک‌تر شد و گفت:
- می‌خوای کمکت کنم بپوشی؟
دیگه چشم‌هام سیاهی می‌رفت. حالم از این مدل حرف زدنِ مثلاً مهربونش بهم می‌خورد! چرا راحتم نمی‌ذاشت؟ کتش رو پرت کنم توی صورتش تا بی‌خیال من بشه؟
- چی‌شده؟
با شنیدن صدای تیرداد، نگاه پر خشمم رو لحظه‌ای از شایان گرفتم و تیرداد متعجب رو دیدم که جلوی در تراس ایستاده بود.
دوباره به شایان نگاه کردم و کتش رو روی دستش گذاشتم و با صدایی که کمی بالا رفته بود، گفتم:
- نه مرسی سردم نیست و کت شما رو هم احتیاج ندارم!
اما دریغ از تغییری در شایان! باز هم قدمی ازش دور شدم و با ناراحتی به باغ زل زدم. بابا، با من چیکار داشتی؟!
تیرداد: چرا این‌جایی شایان؟
شایان: اومدم سیگار بکشم، مژده جان هم این‌جا بود.
تیرداد: برو تو باغ سیگارتو بکش.
شایان: آره میرم ولی عجب هواییه نه؟ چه تراسی هم داره! بگم بقیه هم بیان؟
صداش کمی عصبی به‌نظر می‌رسید.
تیرداد: نه! بچه‌ها کارت دارن!
و صدای متعجب شایان.
- کدوم بچه‌ها؟ چرا؟
تیرداد: محمد اینا! برو.
شایان: باشه.
و حالا انگار مخاطبش من بودم که گفت:
- بیا داخل، داری می‌لرزی ممکنه سرما بخوری.
فقط سری براش تکون دادم که چند لحظه بعد صدای بسته شدن در تراس رو شنیدم. چشم‌هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم. تو همین چند دقیقه چقدر حس خستگی داشتم. میشه یک روز این حس‌های بد تموم بشن و من دور از این دغدغه‌های مسخره زندگی کنم؟!
- چی‌شده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
چشم‌هام رو باز کردم. برعکسِ من پشت به باغ، به لبه تراس تکیه داده بود و نگاهم می‌کرد، با کنجکاوی.
- چی می‌گفت شایان؟
شایان؟ کم درگیری فکری دارم که حالا باید به حرف‌های مزخرف شایان که الان هیچ‌کدومش هم یادم نیست، فکر کنم؟!
- نمی‌دونم!
با جواب سریع من اَبروهاش بالا رفت. بعد از چند لحظه خیره به چشم‌های عصبیم، انگار به نتیجه‌ای نرسید که آروم گفت:
- هوا سرده بیا بریم.
- هوای داخل اذیتم می‌کنه.
- ولی ممکنه دوباره سرما بخوری!
سر بالا انداختم و تند گفتم:
- مهم نیست من راحتم.
متعجب از طرز جواب دادن من گفت:
- مژده خانوم؟!
باورش نمی‌شد که من این شکلی دارم باهاش صحبت می‌کنم و نگاهش پر از سوال بود. حق داشت! چرا من دارم حالِ بدم رو سر این خالی می‌کنم؟ کاش حداقل سر شایان یکم داد می‌زدم چون حقش بود ولی تیرداد؟!
نگاهِ بی‌هدفش اطراف می‌چرخید و حس می‌کنم دنبال راهی برای حرف زدن با این مژده سرکِش بود و من حرفی نداشتم و طلب‌کار از عالم و آدم، با اخم به روبه‌روم خیره بودم. با ویبره موبایلم نگاه پر استرسم رو به صفحه‌اش دوختم. خودش بود! قبل از این‌که فکر دیگه‌ای بکنم سریع صفحه‌شو لمس کردم و موبایل رو کنار گوشم گرفتم.
- الو؟
- سلام.
همین کلمه و لحن سردش کافی بود تا ریتم نفس‌هام تند بشه و استرس به همه وجودم منتقل بشه.
- سلام.
- خوبی؟
خوب؟ آره شاید خوب بودم، تا قبل از زنگ زدنش خیلی خوب بودم و الان انگار از حال چند دقیقه قبل خیلی دور شدم.
- ممنون... شما خوبین؟
- زندگی تو تهران چطوره؟
- خوبه.
- مشکلی نداری؟
سوال و جواب بود نه مکالمه پدر و دختری! با دلی گرفته و صدای ناراحتم گفتم:
- نه، مشکلی ندارم.
- خانواده مادرت چطورن؟
به‌خاطر این همه بی‌مهری چونه‌ام می‌لرزید. دستم رو به لبه تراس گرفتم تا بتونم بایستم.
- خوبن... خیلی خوب.
- خوبه، پس بهت خوش می‌گذره.
یعنی توقع داشت بعد از اون همه روزهای سختی که تا این سن برام ساختند، هنوز هم حال خوش نصیبم نشه؟
- چقدر هم صدا میاد... لابد عروسیه؟
اشکم رو از گوشه چشمم پاک کردم.
- عقد دخترخالمه.
- عجب.
نگاهم رو دوختم به آسمون تیره که حالا ابری شده بود. حالِ دلمم انگار ابری بود.
- میری سرکار؟
- میرم کلینیک.
- آفرین، دیگه سراغ آموزشگاه نرو! تو دکتری باید تو جایگاه خودت باشی.
همش برای فرو بردن بغضم در تلاش بودم اما باز هم چشم‌هام خیس بود.
- می‌دونین که به جفتش علاقه دارم هر کاری که علاقه داشتم رو انجام میدم.
- آره می‌دونم کلاً هر کاری دلت بخواد می‌کنی.
این دفعه تعجب کردم. چرا با من این‌طور حرف میزد؟
- چی؟
- فقط خواستم ببینم اوضاعت چطوره.
کمی جرأت به خرج دادم و گفتم:
- خوبه، ما خیلی خوب از پس خودمون بر میایم!
- باشه، کاری نداری؟
- نه...
- خداحافظ.
و قطع شد. همین! موبایل رو توی مشتم نگه‌ داشتم، کاش یکم منعطف‌تر بود تا توی دستم پودر می‌شد!
تک‌تک جملات سرد و بی‌روحش توی مغزم می‌چرخید و هر چقدر بیشتر بهش فکر می‌کردم حس تلخ‌تر و بدتری در کل وجودم جریان پیدا می‌کرد. این مکالمه کوتاه مربوط‌ به من و پدرم بود و همین قلبم رو آتش میزد. این همه تلخی و سردی و بی‌عاطفه بودن علتش چی بود؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ جز این‌که همیشه سعی کردم بهترین باشم، چرا هیچ وقت من رو ندید؟ پس اصلاً چرا من به دنیا اومدم و دخترش شدم؟!
با دستی که جلوی صورتم تکون خورد به خودم اومدم. نزدیکم ایستاد بود و اون دو چشم سیاه و نگران بین اجزای صورتم می‌چرخید.
- چی‌شده؟ کی بود؟ رنگت رفته دختر! بیا این‌جا.
به سمتی که اشاره کرد نگاه کردم. چهارتا صندلی چوبی و یک میز مربعی شکل، گوشه تراس بود؛ اما پاهام یخ زده بود و توان راه رفتن نداشتم. بی‌توجه به حرف تیرداد، از لبه تراس، کمی سرم رو به سمت پایین خم کردم. شاید بعد از خودکشی و رفتن به دریا جرأتم بیشتر شده بود یا شاید هم چیزی برای از دست دادن نداشتم که الان به سقوط از روی تراس فکر می‌کردم اما این ارتفاع به‌نظر نمیاد کار ساز باشه و جز شکستن دست و پا عاقبت دیگه‌ای نداره! شاید هم...
با حس گرم شدن شونه‌هام، به عقب برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
نگاهِ نگرانش بیشتر عصبی به‌نظر می‌رسید. دستی به کتش که حالا روی شونه‌هام بود کشیدم و با صدای گرفته‌ام گفتم:
- لازم نبود.
بهم نزدیک‌تر شد و من رو کمی به عقب هل داد و خودش جلوم، در فاصله یک قدمیم ایستاد. حالا جلوی لبه تراس رو گرفته بود و این یعنی فکرم رو خونده بود؟!
- چی‌شد؟!
خیلی چیزها شد. زخمم دوباره سر باز کرد و دلم بیشتر از قبل شکست و حالم تلخ‌تر از همیشه شد ولی کدومش رو می‌تونستم به زبون بیارم؟
- آبمیوه‌ای، شربت... یه چیزی بیارم بخوری؟
سرم رو به نشونه منفی تکون دادم. این‌قدر بغضم سنگین بود که مگه می‌شد چیزی بخورم؟
- دوست نداری صحبت کنی؟
آروم پلک زدم. اون قطره اشک لجباز که پشت پلکم گیر افتاده بود بالاخره سقوط کرد. زمزمه کردم:
- نه.
و سرم رو پایین انداختم. این چه وضعی بود من داشتم؟ چرا این‌قدر درمونده و بی‌چاره‌ام؟ چه آبروریزی شد!
- مژده خانوم؟
چیزی نگفتم و دستی به چشم‌هام کشیدم که دوباره به حرف اومد.
- چطور اِن‌قدر ساده‌ای؟
نگاهم رو از سنگ بنفش کفشم گرفتم و سرم رو بلند کردم تا ببینمش، لبخند کم‌رنگی روی لب‌هاش بود. منظورش چی بود؟
- یعنی چی؟
زمزمه کرد:
- صاف و ساده‌ای... چشمات گویای حال درونتن.
نگاهم چرخید به روی کروات باریک سرمه‌ایش. خیلی به تیپش می‌اومد.
- چشمام؟
- آره. الان شبیه به اون روزی...
به چشم‌های مشکی و گیراش چشم دوختم.
- کدوم روز؟
با آرامش گفت:
- توی رامسر...
پوزخندی روی لب‌هام نقش بست. من که گفتم رسوای عالمی مژده! زیر لب گفتم:
- مژده‌ی دل شکسته؟ چقدر بد!
- آره، بده که دل شکسته‌ست.
- نه! بده که اِن‌قدر شفافه و همه می‌فهمن.
گره ریزی بین ابروهاش شکل گرفت و متفکرانه گفت:
- همه؟
تکیه داده بود به لبه تراس، زانوی راستش رو به خارج خم کرده بود و نوک کفشش رو به زمین تکیه داد بود. دست‌هاش توی جیب شلوارش بود و می‌شد اعتراف کرد که این تیپ بدون کت، با جلیقه سرمه‌ای و پیراهن سفید هم خیلی بهش میاد. نفس عمیقی کشیدم و با کمی مکث جوابش رو دادم.
- آره، همه!
- بعید می‌دونم! فقط منم که می‌فهمم.
با لحن شوخش، کمی سرم رو کج کردم و پرسیدم:
- فقط شما؟ چرا؟
با اعتماد به نفس گفت:
- چون من باهوشم!
دستم رو توی هوا تکون دادم.
- شاید هم چون این‌طور وقت‌ها شما این‌جایی، اتفاقی!
با انگشتش به پیشونیم اشاره کرد.
- و اتفاقی فکرهای ترسناکت رو هم می‌خونم!
دستی به موهام کشیدم و گفتم:
- نه، شبِ عقد روناک این کار رو نمی‌کردم.
- اگه مجلس عزا بود این کار رو می‌کردی؟
با تعجب ابروهام بالا رفت که قدمی جلو اومد همون فاصله کم بینمون هم ‌پر شد و منِ هیجان زده، نفسم رو توی سی*ن*ه حبس کردم. دو طرف کتش رو گرفت و بهم نزدیک‌تر کرد و در همون حالت زیر لب گفت:
- تو حرف‌های بهتری بلدی، من مثل تو بلد نیستم حرف بزنم ولی... لطفاً آروم باش و از دل نگرونی‌هات بگذر.
و نگاهی که توی نگاهم قفل شد. عجیب بود که رنگ این نگاه، برخلاف کسی مثل شایان من رو اذیت نمی‌کرد. این ارتباط چشمی طولانی باعث شد فکری که توی سرم می‌چرخید رو بعد چند لحظه به زبون بیارم.
- ساده و شفاف نیست!
و حالا نگاهش رنگ شیطنت گرفت.
- چشمام؟
آروم پلک زدم.
- درست نمی‌شه حالت رو از نگاهت فهمید!
گونه‌هاش بالا رفت و خندید . گردنش رو خم کرد و حالا صورتش مقابل صورتم قرار گرفت و زمزمه‌وار گفت:
- مطمئنی؟
برخورد مژه‌هام به بالای ‌پلکم رو حس می‌کردم و این یعنی چشم‌هام تا آخرین حد ممکن باز شدند تا به خوبی ببینمش. واقعی بود یا توهم زدم؟ نمی‌دونم اما برقی که توی چشم‌هاش دیدم، ریتم نفس‌هام رو تندتر کرد و تپش قلبم رو بالا برد و باز هم چوب ساده بودنم رو خوردم که لبخند خجولی زدم و سرم رو به جهت مخالفش چرخوندم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
- نقطه امن تو کجاست؟
حرف‌هام رو یادش بود اما نمی‌دونست که من نقطه امنی نداشتم و ندارم. سکوتم رو که دید ادامه داد:
- مژده جون؟
کمی لبخندم رنگ گرفت، طرز صحبت کردن تینا رو تقلید می‌کرد، مژده جون گفتن‌های معروفش.
نگاهش کردم که نفس عمیقی کشید و دستی به گردنش کشید.
- خوب باش، مطمئنم اگه بریم داخل حالت بهتر میشه پس خوب باش.
من هم این هوای سرد رو عمیق، نفس کشیدم؛ واقعاً حیف مراسم به این خوبی نبود؟ اون خواست برات زهرش کنه اما تو باز هم مقاومت کن؛ حداقل به‌خاطر روناک.
دستم رو به سمت کتش بردم و از روی شونه‌هام برداشتم و در همون حالت گفتم:
- حق با شماست بهتره بریم.
در حالی که کتش رو می‌پوشید گفت:
- لطفاً اول برو به سمت گرمایش تا یکم گرم بشی، چون مطمئنم بدنت منجمد شده.
سرم رو تکون دادم و چیزی نگفتم فقط داشتم کیلو کیلو خجالت می‌کشیدم!
در تراس رو باز کرد و نگه‌داشت تا اول من رد بشم. زیر لب تشکر کردم و آروم به سمت در قدم برداشتم و همین که خواستم از جلوش رد بشم گفت:
- کت شلواری که مژده خانوم پسند کرده بهم میاد؟
با لبخند نگاهش کردم، من که از وقتی دیدمش توی دلم تحسینش می‌کنم.
- خیلی زیاد.
- رنگ بنفش هم به شما خیلی میاد.
لبخندم، دندون نما شد و نگاهم رو ازش گرفتم و وارد سالن شدم. با دیدن زوج‌های وسط سالن که با آهنگ عاشقانه‌ای می‌رقصیدن جلوتر نرفتم و به تیرداد نگاه کردم. جفتمون شوکه شده بودیم و از دیدن حال هم خنده‌مون گرفته بود.
- فکر کنم بیرون بهتر بود.
خندیدم و گفتم:
- فوقش یکم باید سرما رو تحمل می‌کردیم.
- اگه دوست داشته باشی می‌تونم همراهیت کنم.
دستی به دامن لباسم کشیدم و گفتم:
- مطمئنی؟ آخه این حرف رو به کسی زدی که تا حالا این مدلی نرقصیده و کلاً راه رفتن هم با این کفش‌ها براش سخته چه برسه به رقصیدن، خلاصه هر خطری ممکنه تهدیدت کنه! این‌که پات لگد بشه یا بیفتیم یا این‌که مثلاً...
مانع ادامه حرفم شد و سریع گفت:
- بهت نمیاد اِن‌قدر خطرناک باشی!
خندیدم.
- تو این مورد رو دست ندارم.
لبخند شیطونی زد.
- حالا من که بیمه دارم.
- ولی به این‌که مضحک و خنده‌دار بشیم نمی‌ارزه!
سرش رو تکون داد و گفت:
- خدایی ارزش نداره!
و جفتمون خندیدیم.
نگاهی به جایی که می‌دونستم مامان اینا نشستند انداختم و گفتم:
- با اجازه‌تون من میرم پیش مامان اینا.
- خوبی؟
لبخندی به چشم‌های نگرانش زدم.
- خوبم.
لبخندش پررنگ شد.
- پس برو به ‌سلامت... .
پشت میزی که می‌دونستم خانواده‌ام اون‌جا هستند نشستم اما کو خانواده‌ای؟ همه وسط بودن حتی مامان. دستم رو زدم زیر چونه‌ام و با چشم دنبال مامانِ رقاصم گشتم و دیدمش که با خاله فتانه مشغول هنرنمایی بودند.
مامان نازم، چرا گیر خانواده آریان افتادی که الان محکوم به تنهایی باشی؟ کاش چرای اتفاقات زندگیمون رو می‌شد بفهمیم.
برخلاف یک ساعت قبل الان حال بهتری داشتم. مکالمه کوتاه با تیرداد تونسته بود تلخی مکالمه با بابا رو کم‌رنگ کنه و باعث بشه بی‌خیال حس بدی بشم که از بابا گرفتم و بره عقب‌های مغزم تا حالا حالاها بهش فکر نکنم و این حال کمی عجیب به نظر می‌رسید!
با اشاره بچه‌ها از پشت میز بلند شدم، حتی اگه نمی‌رقصیدم هم بهتر بود توی جمع شاد و پرهیاهوی اون‌ها باشم تا کیف کنم و لذت ببرم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
هنگامه چنگالش رو به‌طرفم گرفت. با دیدن تکه کبابی که به سرِ چنگالِ نقره‌ای بود، پرسیدم:
- چیه؟
ابروهاش رو تندتند بالا پایین کرد.
- بیا کباب بخور تا جون بگیری.
متعجب گفتم:
- وا... یعنی چی؟!
با لحن مسخره‌ای در جوابم گفت:
- بالاخره کلی رقصیدی، خسته شدی... من که می‌دونم! بیا بخور تا انرژیت برگرده.
- کوفت!
و با خنده چنگال رو از دستش گرفتم. اون هم خندید و در حالی که مشغول غذا خوردن بود گفت:
- ولی مژده ازت خوشم میاد.
لقمه رو قورت دادم و پا روی پا انداختم.
- باز چی می‌خوای بگی با این لحن مسخره‌ات؟
چشم‌هاش رو درشت کرد.
- چرا فکر می‌کنی همش می‌خوام مسخره‌ات کنم؟
انگشت اشاره‌مو به سمتش گرفتم.
- قیافه و چشم‌های مرموز خودتو که نمی‌بینی!
خندید و چنگالش رو داخل بشقاب سالاد فرو کرد و بعد از چند لحظه گفت:
- خیلی بد بین شدی! داشتم می‌گفتم... لعنتی تو رقص بلد نیستی ولی همون یه ذره حرکاتی که انجام میدی خیلی ناز و دلبره!
اول قری به سر و گردنم دادم و بعد با خنده گفتم:
- راستش رو بخوای جوگیر شده بودم! نمی‌فهمیدم دارم چیکار می‌کنم.
سرش رو تکون داد.
- آفرین همیشه جو زده شو!
و نفس راحتی کشید و با لبخندی که نشون از حال خوبش بود گفت:
- خوب شد اومدیم خیلی به من خوش گذشت.
قاشقی از دسر شکلاتی خوردم و رو به هنگامه گفتم:
- خیلی خوشحالم که این‌جایین.
به صندلی تکیه زد و دستش رو توی هوا تکون داد.
- اصلاً همه فوق‌ العاده‌ان! خیلی آدمای این‌جا باحالن.
- بیا این‌جا زندگی کن، حالا که عاشق همه شدی!
خندید.
- آره کاش می‌شد.
هنگامه که جداً عاشق خیلی‌ها شده بود، سرش رو می‌چرخوند و تا آدم جالبی رو می‌دید خودش رو بهم نزدیک می‌کرد و تندتند درباره اون آدم صحبت می‌کرد و من حتی دلم برای این پرحرفی‌های هنگامه هم تنگ شده بود. دور میز گردی که انتهای سالن بود دونفری نشسته بودیم و کسی پیشمون نبود و همین باعث می‌شد راحت‌تر از هر وقتی بتونیم صحبت کنیم.
- از همه خوشم اومد جز یک نفر!
دست از غذا کشیدم و قوطی نوشابه رو به دست گرفتم و با کنجکاوی گفتم:
- عجب! کی؟
با دستش چتری‌های روی پیشونیش رو مرتب کرد و در همون حالت گفت:
- داداشِ تینا!
با تعجب نگاهش کردم؛ چرا این حرف رو می‌زد؟ فکرم رو به زبون آوردم.
- چرا این حرف رو می‌زنی؟
دست از موهاش کشید و با اخم و چشم‌هایی که برای دقت بیشتر ریز شده بود به مسیر دوری نگاه می‌کرد.
- چون خیلی چشم چرونه! مژده واقعاً کاش خونه‌شون نری.
با گیجی، نوشابه رو روی میز گذاشتم و کمی به طرفش خم شدم و با صدای آروم‌تری گفتم:
- هنگامه این چه طرز حرف زدنه؟ تیرداد اصلاً چشم چرون نیست!
اون هم کمی روی میز خم شد و با همون نگاه و اخمش گفت:
- خیلی هم بود! کلاً یه‌جوری بود... وقتی میری خونه‌شون تیرداد نیست نه؟
چشم غره‌ای بهش رفتم.
- نه‌خیر نیست! اما اگر هم باشه این‌جوری که تو میگی نیست!... چرا بی‌خودی قضاوت می‌کنی؟
شونه‌هاش رو بالا انداخت و دستش رو به زیر چونه‌اش زد.
- چیزی بود که با چشم‌هام دیدم! الان هم تو مسیر نگاهمه اعصابمو خورد می‌کنه.
با تعجبی بیشتر از قبل و با کمی حرص گفتم:
- خواهشاً این‌جوری حرف نزن! چشمات درست دید؟!
آینه‌ی کوچکش رو از توی کیف درآورد تا مرتب بودن رُژِ لبش رو چک کنه.
- بله! تو انگاری کور شدی!
عصبی به صندلیم تکیه دادم و نوشابه رو برداشتم و تا جایی که از بطری صداهای عجیبی دراومد، خوردم و نی رو از دهانم بیرون کشیدم. متوجه نمی‌شم، چرا هنگامه درباره تیرداد همچین نظری داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
- مژده... مژده؟
نگاهش کردم و با اخم گفتم:
- باز چیه؟
سعی کرد خودش رو بهم نزدیک‌تر کنه و با کمی هیجان و لحنی متفاوت نسبت به قبل گفت:
- اون کیه؟
من که حال نداشتم به جایی که میگه نگاه کنم گفتم:
- نمی‌دونم! منم مثل تو آدمای زیادی رو نمی‌شناسم.
با کنجکاوی و اصرار گفت:
- حالا نگاه کن! سمت راستت.
- نُچ!
و سرم رو بالا انداختم و ادامه دادم:
- حالا که چی؟ یا از فامیلای حسامه یا روناک.
دهانش رو کج کرد.
- آفرین خانوم دکتر چه خوب گفتی!
- حالا چرا اِن‌قدر کنجکاوی؟
با لبخند خیره به همون فردی که مد نظرش بود گفت:
- چون به‌نظر جذاب میاد.
دستی به موهام کشیدم. موفق شده بود حس کنجکاوی من رو هم بیدار کنه پس سرم رو به سمت راستم چرخوندم تا ببینم کی باعث ذوق و هیجانش شد و در همون حالت گفتم:
- کدوم؟
- کت شلوار سرمه‌ایِ!
نگاهم رو چرخوندم بین افرادی که پشت میز سمت راستی نشسته بودند، چندبار به رنگ کت و شلوار پسرها خیره شدم و جز تیرداد کسی کت شلوار سرمه‌ای نداشت! با تعجب گفتم:
- اون؟
- آره، اون کیه؟
نگاهم رو از تیردادی که با دوست‌هاش مشغول خوردن شام و بگو بخند بود، گرفتم. ای خدا از دست هنگامه!
منی که تا الان به فاصله دو صندلی از هنگامه نشسته بودم از جام بلند شدم و کنارش نشستم و بازوشو به سمت خودم کشیدم و گفتم:
- اونی که می‌گفتی داداش تیناست کدوم بود؟
دوباره ابروهاش توی هم گره خورد.
- اه گفتم بگو این خوشتیپِ کیه!
بازوش رو فشردم و با حرص گفتم:
- جواب منو بده!
با سر به نقطه‌ای اشاره کرد و گفت:
- اون دیگه! کنار باباش نشسته.
سریع با چشم دنبال بابای تیرداد گشتم تا فرد کنارش رو ببینم؛ دایی حسام؟! لحظه‌ای چشم‌هام رو بستم، عصبی به سمت هنگامه برگشتم که با دیدن قیافه من، متعجب گفت:
- چیه؟
- اون داداش تینا نیست!
چشم‌های خوشگلش رو درشت کرد و گفت:
- جدی؟!
بازوش رو ول کردم و به صندلی تکیه دادم و با اخم گفتم:
- بله!
لب‌هاش رو غنچه کرد و متفکرانه به سمت راستمون نگاه کرد و بعد نگاهِ پر سوالش رو به چشم‌هام دوخت که چشم‌غره‌ای رفتم و گفتم:
- کت شلوار سرمه‌ایِ، برادرِ تیناست!
با دهانی باز سرش رو به سمت تیرداد چرخوند و در همون حالت زیرِ لب گفت:
- نه بابا! اه کاش زودتر می‌فهمیدم اِن‌قدر بد و بیراه بهش نمی‌گفتم!
و وقتی با نگاه چپ‌چپ من مواجه شد لب پایینش رو گاز گرفت و خندید.
- ببخشید مژده... خب چرا دایی حسام کنار باباشه؟ من اشتباه گرفتم!
- من چه ‌می‌دونم!
با هیجان گفت:
- وای مژده من نمی‌دونستم این پسره تیرداده وگرنه...
پریدم وسط حرفش و با انگشت اشاره‌ام تهدید کنان گفتم:
- اگه یک کلمه دیگه راجع بهش حرف بزنی من می‌دونم و تو! کلاً هیچی نگو!
لب‌هاش رو روی هم فشار داد و در حالی که هر چند لحظه یک‌بار به تیرداد نگاه می‌کرد آروم گفت:
- خب بذار یک جمله بگم!
با دستمال عرقی که روی صورتم حس می‌کردم رو پاک کردم و گفتم:
- بگو!
و با چشم‌های شیطونش نگاهم کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
- هیچی! بازم برو خونه‌شون از نظر من مشکلی نیست.
به میز نگاه کردم و داشتم به این فکر می‌کردم ضربه دست کافی نیست و با چی می‌تونم هنگامه رو بزنم؟
- مژده وسط عروسی‌ هستیم فکرهای خبیث نکن!
خندید و دوباره به سمت راست خیره شد. نفسم رو با حرص بیرون دادم و با کفشم به کفشش ضربه زدم.
- هنگامه اِن‌قدر بهش خیره نشو! زشته به خدا.
خندید و دستی به صورتش کشید.
- آخه از اول مجلس کنجکاو بودم که این کیه! خیلی جالب شد.
چشم‌هام رو ریز کردم و با کنجکاوی و حس غریبی که توی دلم بود گفتم:
- چرا؟ واسه چی اِن‌قدر درباره تیرداد کنجکاو شدی؟
دست به سی*ن*ه، شونه‌ای بالا انداخت و با لبخند نگاهم کرد. یعنی چی؟ نکنه هنگامه از تیرداد خوشش اومد؟! نه بابا مگه میشه؟ تو یک نگاه؟ نفس عمیقی کشیدم و دستم رو مشت کردم؛ نمی‌فهمم ولی حس عجیب و تلخی داشتم!
- مژده؟
نگاهش کردم و بی‌حال گفتم:
- هوم؟
- یه چیزی بگم؟
- بفرمایید!
با هیجان اما صدایی آروم‌تر از قبل گفت:
- وقتی رسیدیم، لحظه عقد... که تو داشتی دعا می‌کردی... نزدیک در بودیم...
پریدم وسط حرفش تا سریع‌تر صحبت کنه.
- خب؟
مشتاقانه گفت:
- همین کت شلوار سرمه‌ای یا تیرداد، داشت با عجله به سمت خروجی می‌رفت که یک لحظه نگاهش افتاد به ما و چند لحظه‌ای به تو خیره موند... اِن‌قدر نگاهش طولانی و خاص بود که من تعجب کردم؛ بعد هم انگاری به خودش اومد و از سالن خارج شد که نفهمیدم کجا رفت! از همون موقع می‌خوام بپرسم این کیه؟ که حالا فهمیدم و خیلی جالب شد!
امشب اگه نمی‌شکستم خوب بود! یک‌بار حالم بد می‌شد و یک‌بار شدیداً خوب. خیلی زود حس‌های منفی از سرم پرواز می‌کرد و جاش رو حس عجیبی می‌گرفت. این همه سرد و گرم شدن ضرر نداشت؟
پلاکِ زنجیرِ توی گردنم رو به دست گرفتم و در حالی که باهاش بازی می‌کردم، زیر لب گفتم:
- چرا جالب بشه؟ امشب من اون‌قدر تغییر کردم که نگاه خیره همه رو حس می‌کنم!
- نه!
سریع گفتم:
- چرا دیگه، اون همیشه من رو با مانتو و قیافه خسته بعد از کار دیده، طبیعتاً با این لباس و آرایش و موهای بنفش به چشمش عجیب اومدم!
لبخندش پررنگ‌تر شد و دستش رو به زیر چونه‌اش زد.
- اگه این‌جوری هم باشه خوبه، ببین چه جیگری از تو ساختم! فَکِ همه میفته!
برای این‌که بحث عوض بشه دنبال حرف هنگامه رو گرفتم و با اشتیاق گفتم:
- آره... آره محشری هنگامه، خیلی حرفه‌ای و تمیز انجام دادی به‌نظرم این راه رو ول نکن، خاله فتانه هم کلی ازت تعریف کرد!
خندید و با ذوق گفت:
- راست میگی؟
سرم رو تندتند تکون دادم و خوشحال از این‌که بحث قبلی به اتمام رسید، مشغول تحسین هنگامه شدم... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fati-Ai

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
787
14,073
مدال‌ها
4
دست‌هام رو نزدیک آتش بردم تا کمی گرم بشم. دیر وقت بود اما همه توی آلاچیقِ باغ دور آتش نشسته بودیم. خانواده ما، خانواده حسام و تینا اینا.
رابطه پدر تینا و پدر حسام خیلی خوب بود و اگه کسی نمی‌دونست شک می‌کرد که این دو نفر برادر واقعی نباشند.
دست‌های قرمز شده‌ام رو عقب کشیدم و به صندلیم تکیه دادم و کت خزِ مشکیم رو به خودم فشردم. بین هنگامه و یاسمن نشسته بودم و داشتم کیف می‌کردم و اصلاً دلم نمی‌خواست امشب تموم بشه.
پدر حسام، لبخند به لب، نگاهی به همه انداخت و گفت:
- حیف نبود مراسم شب چله رو اجرا نکنیم؟ البته قبلش به افتخار پسرم و عروس گلم یه کف مرتب بزنین.
هیجان‌زده تندتند برای عروس و داماد دست زدیم و صدای جیغ و فریاد بچه‌ها بلند شد. هنگامه با دو انگشتی که توی دهانش گذاشته بود سوت‌های بلند و بلبلی میزد.
حسام و روناک هم که حالا جمع رو خیلی خودمونی می‌دیدند، بدون هیچ خجالتی و با نیشِ باز نگاهمون می‌کردند. جلوشون میز کوچکی بود که کمی از وسیله‌های مرسومِ شب یلدا روش چیده شده بود.
پدر حسام: بهشون گفتم فضایی مناسب شب یلدا درست کنند.
به تورهای قرمز دور آلاچیق نگاه کردم، زیبا شده بود.
با صدای تیرداد نگاهم رو به سمتش چرخوندم که با خنده رو به پدر حسام گفت:
- عموجون این آتیشی که برپا شده بیشتر فضا رو شبیه چهارشنبه‌سوری کرده!
همه خندیدیم و حسام در جواب تیرداد گفت:
- سنتی فکر کن! این آتیشو فرض کن کُرسیِ!
هومن به میز جلوی حسام و روناک اشاره کرد.
- هندونه، سماور، آجیل... اینا شب چله‌ان دیگه!
تیرداد سرش رو به چپ و راست تکون داد.
- من که تا حافظ نباشه قبول ندارم!
پدر حسام دستش رو روی شونه تیرداد گذاشت و گفت:
- حافظم داریم... من امشب یه فالی برای تو بگیرم!
لحن تهدید کننده‌اش، دوباره همه رو به خنده انداخت.
مامان حسام با لبخند و لحن مهربونش گفت:
- انشاءالله بخت پسرمم باز بشه.
حسام لبخند زد و دستی به کتش کشید و به فریده خانوم نگاه کرد.
- مامان جان بخت من که باز شد دیگه چقدر باز بشه؟
امان از نگاهِ برزخی روناک! هنگامه این‌قدر بلند می‌خندید که بازوش رو نیشگون گرفتم. بعد از این‌که صدای خنده جمعیت کمتر شد، فریده خانوم پشت چشمی برای حسام نازک کرد.
- تو رو نمی‌گم مامان جان... تیردادمو میگم.
چشم‌هام از روی مامان حسام به‌طرف تیرداد چرخید که رو به فریده خانوم گفت:
- انشاءالله خاله جون.
حسام با نگاه مشکوکی در جواب تیرداد گفت:
- از خدا خواستی ها!
تیرداد بی‌خیال شونه‌ای بالا انداخت‌.
- دیگه شتریه که دم خونه‌هامون می‌خوابه!
روناک دسته گلش رو بالا آورد.
- می‌خوای دسته گلم رو پرت کنم تو بگیری؟
تیرداد خندید و با دوتا دستی که بالا آورده بود خطاب به روناک گفت:
- نه قربون دستت.
هومن: تموم کنین این بحث شتر و گل و شب چله رو!
همه خندیدیم و عمو حسین، پدر روناک، بلند گفت:
- الهی همه جوون‌ها خوش‌بخت بشن.
صدای «الهی آمین» گفتن همه بلند شد و مشغول خوردن چای شدیم. تو این هوای سرد، دور این آتش، توی باغ بدجوری این چای می‌چسبید.
یاسی: عجب حال خوبی دارم! خیلی خوش گذشت.
نگاهش کردم. آرایشش تکون نخورده بود و هنوز هم خیلی خوشگل و دلبر به‌نظر می‌رسید. دستم رو دور لیوان چای حلقه کردم و با لبخند در جوابِ خواهرِ عروس گفتم:
- به منم خیلی خوش گذشت.
با صدای آقایون که آواز خوندن رو شروع کرده بودند توجه‌مون جلب شد. امشب همه وجودم غرق خوشی بود. تا حالا این‌قدر محبت و خوبی ندیده بودم، این‌قدر صدای خنده نشنیده بودم. دیگه حاضر نبودم امشب، لحظه‌ای خودم رو با افکار مربوط به گذشته درگیر کنم چون از روز آخر پاییز، فقط باید خوبی و قشنگی توی ذهنم ثبت می‌شد.
حتی اگه دلم با این زندگی صاف نباشه، به قول تیرداد باید از دل‌ نگرانی‌هام بگذرم.
چشم‌هام رو بستم و باهاشون زمزمه کردم‌:
- سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازه‌های دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی... .

***
 
بالا پایین