جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Ali.J81 با نام [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,560 بازدید, 94 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پارادوکس سرخ] اثر «سید‌علی جعفری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Ali.J81
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Ali.J81
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
(درسا)
سوگند پیشم برداشته‌بود و صدای خنده‌مون کل خونه رو برداشته‌بود. مامان چند بار از توی آشپزخونه گفت:
- شما دوتا امشب دیوونه شدین!و ما فقط بیشتر خندیدیم.
سوگند روی تخت ولو شده‌بود، بالش رو بغل کرده‌بود و هی تکرار می‌کرد:
- یعنی جلوی همه؟ با دسته‌گل؟ وای درسا تو توی فیلم زندگی می‌کنی!
منم کنار میز نشسته‌بودم، لپ‌هام هنوز داغ بودن.
- باورم نمیشه. اون لحظه که در رو باز کردم و دیدمش... انگار همه‌ی صداها قطع شدن. فقط اون بود، با اون نگاهش، با اون گل‌ها.
- و بعدش چی؟ چی گفت؟
- گفت که می‌خواد این مسیر رو با من ادامه بده. گفت این حس واقعی شده.
سوگند یه بالش به سمتم پرت کرد و با جیغ گفت:
- عاشق شدی دختر!
با لبخند گفتم:
- نمی‌دونم. فقط یه چیزی توی دلم روشن شده. یه چیزی که قبلاً نبود.
سوگند یکم جدی شد.
- سامیار واقعاً دوست‌ داشتنیه. ولی حواست باشه، آدم‌های هنری، گاهی پیچیده‌تر از چیزین که نشون میدن. بعدشم سامیار، داداش کسیه که دانیال رو با چاقو زده.
- می‌دونم. ولی فعلاً فقط می‌خوام این حس رو زندگی کنم. بدون ترس، بدون شک.
بعد، سوگند بلند شد، سمت اسپیکر رفت و یه آهنگ آروم پلی کرد.
- امشب باید برقصیم. امشب شب توئه، درسا!
(علی)
کلاس که تموم شد، بچه‌ها یکی‌یکی وسایلشون رو جمع کردن و رفتن. منم پشت میز نشسته‌بودم، داشتم جزوه‌ها رو مرتب می‌کردم که دیدم هانیه هنوز مونده. نگاهش جدی بود، همیشگیش نبود.
- علی یه لحظه بیا.
بلند شدم، سمتش رفتم. کنار پنجره ایستادیم. بیرون برگ‌های زرد و نارنجی توی باد می‌رقصیدن. هانیه یه نگاه به دستم انداخت؛ همون دستی که هنوز بانداژ روش بود. اخم کرد و گفت:
- یعنی چی؟ چرا دستت این شکلیه؟ چرا هیچی نگفتی؟
لبخند زدم. فضا رو سبک کنم، گفتم:
- یه چیز کوچیکه. دیشب توی تمرین، یه لحظه پام لیز خورد دستم آسیب دید.
- کوچیکه؟! علی، باید بیشتر مراقب باشی. اگه آسیب جدی ببینی چی؟ اگه مسابقت رو از دست بدی چی؟
- نترس چیز خاصی نیست. مربی هم دید، گفت مشکلی نیست.
چشم‌هاش کمی بغضی شد و گفت:
- ولی تو نگفتی! من باید از روی بانداژ بفهمم؟ این‌جوری خوبه؟
ساکت شدم. نمی‌دونستم چی بگم. اونم ساکت شد، ولی نگاهش پر از دلخوری بود. بعد یه لحظه آروم دستم رو گرفت. با اون انگشتای ظریفش، بانداژ رو لمس کرد. خم شد و یه بوسه‌ی آروم روی دستم زد. با این کارش دلم ریخت.
- قربون دستت برم من. علی من رو نگاه چکارش کرده... ولی خواهش می‌کنم بیشتر از خودت مراقبت کن. من طاقت ندارم ببینم درد می‌کشی.
لبخند زدم و گفتم:
- وقتی تو نگرانمی درد از یادم میره.
یه لحظه نگاهم کرد. اون نگاه، هم دلخور بود، هم عاشق. بعد آروم گفت:
- آقای سام، تو فقط قهرمان کشور نیستی... قهرمان دل منی. این رو یادت نره!
یه چیزی توی دلم تکون خورد. خواستم دستش رو بگیرم، ولی هنوز دست خودم درد می‌کرد. فقط گفتم:
- ببخشید، نمی‌خواستم نگران شی.
- یعنی چی؟ من باید بفهمم، باید بدونم. مگه من برات کیم؟ یه شاگرد؟ یه دوست؟ یا...
ساکت شد. اون «یا» رو نگفت، ولی من شنیدمش. توی سکوتش، هزارتا حرف بود. گفتم:
- تو اون کسی هستی که وقتی دستم درد می‌گیره، فقط با یه نگاهش آروم میشم.
یه لبخند کوچیک گوشه‌ی لبش نشست، ولی هنوز اخم توی چشمش بود.
- دیشب چی شد؟ دقیق بگو.
روی صندلی نشستم؛ اونم کنارم نشست.
- تیم ملی توی اصفهان اردو زده و دیشب تمرین خیلی سنگین بود. مربی فشار آورده‌بود. یه حرکت چرخشی، پام لیز خورد، با کف دست زمین خوردم. همون لحظه فهمیدم یه چیزی شده، ولی نخواستم تمرین رو قطع کنم. شب دیدم ورم کرده، منم بستمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
سرش رو تکون داد و آروم، ولی با دلخوری گفت:
- علی وقتی آسیب می‌بینی، انگار یه تیکه از منم درد می‌گیره دورت بگردم.
دستم رو گرفت و ادامه داد:
- قول بده مراقب خودت باشی. نه فقط برای مدال، برای دل من.
نگاهش کردم. اون شال زرشکی‌اش توی نور کلاس برق می‌زد. گفتم:
- قول می‌دم، به قلب خودم، که تویی!
نگاه‌مون توهم قفل شده‌بود. بعد آروم گفت:
- اگه یه بار دیگه چیزی بشه و تو بهم نگی، خودم می‌زنمت!
خندیدیم و باهم از کلاس زدیم بیرون. نگاه‌های منشی خیلی جالب بود؛ دیگه می‌دونست باهم دوستیم. ازش خداحافظی کردیم و از آموزشگاه اومدیم بیرون. آخرای پاییز بود و یه‌کم هوا بارونی شده‌بود. نم‌نم بارون، خیابون خیس، برگ‌های زرد و نارنجی چسبیده به کف سنگ‌فرش. هانیه شالش رو کشید جلوتر. منم دست‌هام رو کردم توی جیبم. یه لحظه نگاهم کرد و گفت:
- سردته؟
- نه فقط یه‌کم خسته‌م.
- نظرت در مورد یه هات‌چاکلت چیه؟
- عالیه.
یه لبخند زد؛ از اون لبخندایی که دل آدم رو می‌لرزونه. رفتیم سمت یه کافه‌ی کوچیک که همیشه بوی شکلاتش تا بیرون می‌اومد. دو تا هات‌چاکلت گرفتیم؛ لیوان‌های مقوایی با درِ سفید، بخار ازشون بلند می‌شد. اومدیم بیرون. بارون هنوز نم‌نم بود. هانیه گفت:
- یه‌کم راه بریم؟ بارون قشنگه.
دستش رو گرفتم و با لبخند گفتم:
- با تو همه‌چیز قشنگه. بریم.
راه افتادیم. خیابون خلوت بود. صدای قدم‌هامون با خش‌خش برگا قاطی می‌شد. هانیه یه قلپ از هات‌چاکلت خورد و گفت:
- وای چقدر خوبه... انگار همه‌ی خستگی‌مو شست.
- منم همین حس رو دارم. ولی فکر کنم بیشتر از شکلات، حضور تو این حس رو می‌ده.
یه لحظه ساکت شد. فقط صدای بارون بود و بوی بخار شکلات. بعد گفت:
- علی دیشب که آسیب دیدی چرا بهم نگفتی؟ چرا گذاشتی خودم بفهمم؟
- نمی‌خواستم نگران شی. می‌دونم چقدر حساس می‌شی.
- خب آره، حساس می‌شم. چون برام مهمی.
نگاهش کردم. اون شال زرشکی‌اش خیس شده‌بود، ولی هنوز قشنگ بود.
- سرما نخوری دختر خوب. چرا کلاهت رو نیاوردی؟
با دست نوک دماغش که قرمز شده‌بود رو یکم مالید و گفت:
- یادم رفت.
- عیب نداره... امتحانای مدرسه‌ی شما از کی شروع می‌شه؟
صدام رو صاف کردم و جواب دادم:
- از هفته‌ی اول دی... شما چی؟
- ما هم همین‌طور... امسال خیلی مهمه برام هانیه!
ایستاد و گفت:
- کنکور برات خیلی مهمه، نه؟
- خیلی مهمه، ولی... .
نگاهم کرد و گفت:
- ولی چی؟
خندیدم و گفتم:
- مگه فکر شما خوشگل‌خانوم می‌ذاره من به چیز دیگه‌ای فکر کنم!
ذوق کرد.
- با فکر من قهرمان شدی، رتبه‌ی یک کنکور هم می‌شی.
- باید توی امتحانا یکم فاصله بگیریم.
نگاهش غمگین شد و آروم گفت:
- فکر می‌کنی این‌طوری درسته؟
- آره. البته شاید.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
دیگه چیزی نگفت و بقیه‌ی مسیر رو توی سکوت ادامه دادیم. از هانیه خداحافظی کردم که گفت:
- مراقب خودت باش.
لبخند زدم و راه افتادم سمت خونه. بارون هنوز نم‌نم بود. خیابون خلوت، برگ‌ها خیس، هوا یه‌جوری بود که آدم دلش می‌خواست فقط بخوابه. رسیدم دم در و کلید رو انداختم، در رو باز کردم. مامان از توی آشپزخونه صدا زد:
- علی‌جان اومدی؟
- آره مامان، سلام.
- خیس شدی؟ لباس‌هاتو عوض کن زود که سرما نخوری.
رفتم سمت حموم و یه دوش گرفتم. دستم هنوز درد می‌کرد، ولی اون بوسه‌ی هانیه هنوز روی بانداژ بود. یه‌جوری گرم بود، یه‌جوری آروم. وقتی اومدم بیرون، صدای مامان اومد:
- چای بریزم برات؟
- آره ممنون. یه چیزی شیرین هم باشه کنارش، اگه داری.
- روی تخت دراز کشیدم و سقف رو نگاه کردم. ذهنم پر از اون لحظه‌هایی بود که با هانیه زیر بارون راه رفتیم، اون جمله‌هایی که گفت، اون نگاهی که کرد.
«۱۵ دی‌ماه»
شب امتحان فلسفه بود. پشت میز نشسته‌بودم، کتاب باز، چراغ مطالعه روشن. صدای بارون آروم به پنجره می‌کوبید. دلم می‌خواست بخوابم، ولی داشتم می‌خوندم. ذهنم پر از مفاهیم ابن‌سینا و ملاصدرا بود، ولی ته ذهنم، یه گوشه‌ی کوچیک همیشه برای هانیه روشن بود. گوشیم ویبره زد. هانیه پیام داده‌بود:
- علی، من می‌رم بخوابم، فردا امتحان دارم... توام زودتر بخواب، فردا موفق باشی. شب‌بخیر عزیزم.
لبخند زدم و جواب دادم:
- شب‌بخیر کوچولو!
ساعت نزدیک دو بود که گوشیم دوباره ویبره رفت. سعید بود. تعجب کردم. این وقت شب؟ جواب دادم:
- جانم سعید؟
- سلام داش علی، هانیه چی کار کرده؟
جا خوردم از حرفش و با نگرانی گفتم:
- چی شده؟
- استوری‌ای که گذاشته رو می‌گم. عکس خودش... بی‌حجاب. ندیدی؟
- نه، مگه استوری گذاشته اصلاً؟
- آره.
اینستاگرام رو نگاه کردم، ولی استوری‌ای نبود از هانیه.
- سعید استوری‌ای برام نیست!
- فکر کنم تو رو هاید کرده. من با یه پیج فیک دنبالش می‌کنم. اسکرین گرفتم، می‌فرستم برات.
چند ثانیه بعد عکس اومد. با دیدنش دهنم خشک شد. هانیه با یه لباس باز، توی یه باغ که داشت لبخند می‌زد. نه روسری، نه حتی پوشش معمولی. قلبم شروع به تند زدن کرد و دست‌هام یخ کرده‌بودن. دلم ریخت. هم به خاطر عکس، هم به خاطر اینکه من رو هاید کرده‌بود. چرا؟ چرا من نباید ببینم؟ چرا باید از سعید بشنوم؟
فردا صبح نفهمیدم امتحان رو چجوری دادم. بی‌توجه به بچه‌ها، رفتم سراغ هانیه. دم مدرسه منتظر نشستم تا اومد بیرون. داشت با دوستاش بگو‌بخند می‌کرد و می‌رفت. رفتم جلو و صداش زدم:
- هانیه یه لحظه بیا.
با همون لبخند همیشگی اومد، ولی من دیگه اون لبخند رو نمی‌دیدم.
- تو اینجا چکار می‌کنی علی؟ خوبی؟!
آب دهنم رو غورت دادم.
- دیشب استوری گذاشتی؟
با دستاش بازی کرد و گفت:
- چطور؟
صدام رو کمی بالا بردم.
- چرا منو هاید کردی؟
- چی؟! دستم خورده لابد!
- دستت خورده؟ واقعاً؟ یا نمی‌خواستی من ببینم؟
یکم نگاهم کرد و با لحن عصبی گفت:
- علی، این چه طرز حرف زدنه؟
دستی به صورتم کشیدم.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
- اون عکس چی بود؟ چرا اون شکلی هانیه؟
کمی سکوت کرد و خیلی سرد گفت:
- ببین، من هرچی دلم بخواد می‌ذارم. تو حق نداری منو محدود کنی علی.
با حرفی که زد ساکت شدم. انگار آب سردی روی دلم ریخته‌بود. به خاطر فاصله‌ای که بین‌مون افتاد یه چیزی توی وجودم شکست. گفتم:
- ولی من نگرانتم. نه از روی کنترل، از روی عشقه هانیه.
پوزخندی زد و گفت:
- عشق واقعاً اگه عشق باشه، باید آزادی بده نه محدودیت.
روی لبه‌ی جدول نشستم و زیر لب گفتم:
- اون عکس... اون عکس.
هانیه کنارم نشست و گفت:
- علی گفتم که، دستم خورد. نمی‌خواستم اذیت شی.
با بغض نگاهش کردم.
- ولی اذیت شدم؛ خیلی. من باید از سعید بشنوم هانیه؟
یه لحظه مکث کرد، بعد گفت:
- خب حالا فهمیدی. چی می‌خوای؟ دعوا؟ کنترل؟ بازجویی؟
چرا این‌جوری حرف می‌زد؟ این هانیه‌ی من نبود!
- نه، فقط یه توضیح. یه دلیل. یه حس که بگه هنوز برات مهمم.
با دست به پیشونیش زد و گفت:
- علی هنوزم برام مهمی. ولی این یعنی نمی‌تونم هرچی دلم خواست بپوشم؟ بذارم؟ بگم؟
عصبی‌تر شدم و گفتم:
- می‌تونی هانیه ولی اون عکس، اون لحظه، انگار یه چیزی بین‌مون شکست.
- اگه با یه عکس می‌شکنه، پس هیچی نبوده.
نگاهش کردم و با کلافگی گفتم:
- این حرفا چیه؟ تو می‌دونی من چقدر درگیرتم؟ چقدر برام مهمی؟
- می‌دونم علی، می‌دونم. ولی این دلیل نمی‌شه منو محدود کنی. منم یه آدمم، با انتخابای خودم.
- ولی چرا منو حذف کردی؟ چرا نخواستی ببینم؟
صداش رو بالا برد و گفت:
- آره علی، من هایدت کردم چون می‌ترسم از نگاهت. چون نمی‌دونم تو من رو چه شکلی می‌خوای؛ با اون تصویری که ساختی، یا اونی که دیشب دیدی!
ساکت شدم. یه چیزی توی دلم فرو ریخته‌بود. دستش رو گرفتم و آروم گفتم:
- من فقط می‌خوام بدونم هنوزم من رو می‌خوای؟
یه لحظه نگاهم کرد. نگاهی که دیگه اون برق همیشگی رو نداشت.
- نمی‌دونم علی. الان نمی‌دونم.
دستش رو از توی دستم بیرون کشید و رفت. اولین قطره‌ی اشکم چکید و من موندم با یه دل خسته، یه ذهن آشفته و کلی امتحان... ولی انگار هیچ‌چیز دیگه مهم نبود. فقط اون جمله‌ی آخرش توی سرم می‌چرخید:
- الان نمی‌دونم... .
بلند شدم. دست‌هام رو کردم توی جیبم و راه افتادم توی خیابون. قدم می‌زدم، بی‌هدف. صدای ماشین‌ها، خش‌خش برگ‌ها، بوی دود و خاک خیس. ذهنم پر بود از حرفای هانیه. اون جمله‌ی آخرش هنوز توی سرم می‌چرخید. نمی‌دونم؟ یعنی چی؟ یعنی دیگه نمی‌خواد؟ یعنی شک کرده؟ یعنی من زیادی شدم؟ هر قدم، یه فکر. هر برگ، یه خاطره. از اون روزی که برای اولین بار توی سالن مسابقات دیدمش، تا اون شب بارونی که هات‌چاکلت گرفتیم. همه‌ش مثل فیلم جلوی چشمم بود. انقدر توی فکر بودم که نفهمیدم کی رسیدم دم خونه. کلید انداختم، در رو باز کردم، کفش‌هام رو درآوردم و روی تخت نشستم. گوشیم ویبره رفت. محمد بود.
- سلام علی، کجایی؟
- خونه‌م.
- صدات خوب نیست. چی شده داداشم؟
صدام رو صاف کردم و آروم گفتم:
- هیچی، یکم درگیرم.
- ده دقیقه دیگه دم در باش... میام پیشت!
یکم مکث کردم و بعد گفتم:
- باشه، منتظرم.
 
موضوع نویسنده

Ali.J81

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
110
1,052
مدال‌ها
2
لباسم رو عوض کردم، یه‌کم آب زدم به صورتم. توی آینه خودم رو نگاه کردم. چشم‌هام خسته بود، ولی تهش هنوز یه چیزی بود... شاید امید، شاید درد. رفتم پایین و سوار ماشین شدم که محمد گفت:
- ریختی بهم علی‌آقا! تو فکرش نباش.
راه افتادیم توی خیابونای خلوت اصفهان. باد سرد می‌خورد به صورتم، ولی اون لحظه فقط یه چیز توی ذهنم بود، هانیه.
محمد: چته علی؟ چشم‌هات خسته‌ست، دلت خسته‌تر.
لبخند تلخی زدم و گفتم:
- یه‌جوری‌ام. انگار یه چیزی توی دلم سنگ شده، نمی‌ره پایین.
پیچید توی خیابونای خلوت. ضبط رو روشن کرد و یه آهنگ آروم پخش شد، از اونایی که آدم رو می‌بره توی خاطره. ماشین تاب می‌خورد، مثل دل من. محمد گفت:
- هانیه، نه؟
ساکت موندم. فقط بیرون رو نگاه کردم. بعد آروم گفتم:
- نمی‌دونم چی شد محمد. یه عکس، یه استوری، یه جمله... همه‌چی ریخته به‌هم.
- ولی تو که عاشقشی. از اون عشقای واقعی.
- آره، ولی انگار اون دیگه نمی‌دونه چی می‌خواد. گفت «نمی‌دونم علی»... اون «نمی‌دونم» منو له کرد.
محمد یکم سکوت کرد و گفت:
- شاید باید یه‌کم فاصله بگیری. نه برای قهر، برای فکر. برای اینکه بفهمی هانیه واقعاً میاد سمتت یا نه. سمتش نرو الان!
یه‌دفعه بغض کردم. ولی نذاشتم بیاد بالا. فقط گفتم:
- محمد، من نمی‌خوام خاطره بشه. من می‌خوام باشه، کنارم باشه، باهام باشه.
- درست میشه داداشم، یکم فاصله بگیر ببینیم چی میشه.
برگشتم خونه و اون روز بعد از بحث با هانیه، همه‌چی ریخت به‌هم. پای کتاب نشستم، ولی انگار کلمات فرار می‌کردن. هرچی می‌خوندم، ته ذهنم فقط حول جملات هانیه می‌گذشت. اون «نمی‌دونمش». فردا شب، امتحان ریاضی داشتم. نشستم، خوندم، ولی وسطش رفتم اینستاگرام. چک کردم ببینم هانیه چی گذاشته. هیچی نبود. نه استوری، نه پست. ولی من هی چک می‌کردم. آخرین بازدیدهاش رو نگاه می‌کردم و افکار زیادی توی سرم می‌چرخید. فردا امتحان رو زیاد خوب ندادم. شب دوم، جامعه‌شناسی. باز نشستم، باز خوندم، ولی نمی‌شد. اینستاگرام رو باز کردم و رفتم سراغش. دیدم یه استوری گذاشته، یه شعر، یه عکس از آسمون. ولی دیگه هاید نبودم. هم خوشحال بودم و هم ناراحت. تمرکزم پرید. امتحان دوم هم خراب شد.
شب سوم، دیگه خودم می‌دونستم دارم می‌بازم. نه فقط امتحانا رو، بلکه خودم رو. یه‌جوری بودم که حتی محمدم نتونست آرومم کنه. فقط می‌گفت:
- علی، این‌جوری ادامه بدی، خودتو گم می‌کنی.
و رسید به شب چهارم. آخرین امتحان. نشسته‌بودم، کتاب باز، ولی چشم‌هام خیره به گوشی. حالم اصلاً خوب نبود و حسابی دلم برای هانیه تنگ شده‌بود. یه‌دفعه گوشیم ویبره رفت. دیدم اسمش افتاده رو صفحه. خشکم زد و قلبم به شدت تند می‌زد. جواب دادم:
- سلام.
- سلام... می‌تونیم حرف بزنیم؟
صداش آروم بود، ولی یه‌جوری لرزون. گفتم:
- آره.
- این چند روز، خیلی فکر کردم. اون شب، اون بحث، اون عکس... همه‌ش یه اشتباه بود. نه اینکه از خودم خجالت بکشم، ولی از اینکه تو رو ناراحت کردم، چرا.
ساکت موندم. اونم ادامه داد:
- من نمی‌خواستم تو رو از خودم دور کنم. فقط یه لحظه، یه حس، یه تصمیم اشتباه. الان می‌فهمم که تو برام مهمی. خیلی مهم.
- چی بگم... .
دلم می‌خواست هم سرش داد بزنم، هم آروم حرف بزنم. هم خوشحال بودم، هم عصبی. خودم رو آروم کردم و گفتم:
- منم اشتباه کردم. شاید زیادی حساس شدم. ولی فقط چون برام مهمی. چون نمی‌خوام از دستت بدم.
یه لحظه سکوت شد. بعد گفت:
- می‌خوای فردا بعد از امتحان ببینیم همو؟ یه‌جای آروم، صفه؟
لبخند زدم. یه لبخند واقعی، بعد از چهار روز. گفتم:
- باشه!
 
بالا پایین