- Apr
- 110
- 1,052
- مدالها
- 2
(درسا)
سوگند پیشم برداشتهبود و صدای خندهمون کل خونه رو برداشتهبود. مامان چند بار از توی آشپزخونه گفت:
- شما دوتا امشب دیوونه شدین!و ما فقط بیشتر خندیدیم.
سوگند روی تخت ولو شدهبود، بالش رو بغل کردهبود و هی تکرار میکرد:
- یعنی جلوی همه؟ با دستهگل؟ وای درسا تو توی فیلم زندگی میکنی!
منم کنار میز نشستهبودم، لپهام هنوز داغ بودن.
- باورم نمیشه. اون لحظه که در رو باز کردم و دیدمش... انگار همهی صداها قطع شدن. فقط اون بود، با اون نگاهش، با اون گلها.
- و بعدش چی؟ چی گفت؟
- گفت که میخواد این مسیر رو با من ادامه بده. گفت این حس واقعی شده.
سوگند یه بالش به سمتم پرت کرد و با جیغ گفت:
- عاشق شدی دختر!
با لبخند گفتم:
- نمیدونم. فقط یه چیزی توی دلم روشن شده. یه چیزی که قبلاً نبود.
سوگند یکم جدی شد.
- سامیار واقعاً دوست داشتنیه. ولی حواست باشه، آدمهای هنری، گاهی پیچیدهتر از چیزین که نشون میدن. بعدشم سامیار، داداش کسیه که دانیال رو با چاقو زده.
- میدونم. ولی فعلاً فقط میخوام این حس رو زندگی کنم. بدون ترس، بدون شک.
بعد، سوگند بلند شد، سمت اسپیکر رفت و یه آهنگ آروم پلی کرد.
- امشب باید برقصیم. امشب شب توئه، درسا!
(علی)
کلاس که تموم شد، بچهها یکییکی وسایلشون رو جمع کردن و رفتن. منم پشت میز نشستهبودم، داشتم جزوهها رو مرتب میکردم که دیدم هانیه هنوز مونده. نگاهش جدی بود، همیشگیش نبود.
- علی یه لحظه بیا.
بلند شدم، سمتش رفتم. کنار پنجره ایستادیم. بیرون برگهای زرد و نارنجی توی باد میرقصیدن. هانیه یه نگاه به دستم انداخت؛ همون دستی که هنوز بانداژ روش بود. اخم کرد و گفت:
- یعنی چی؟ چرا دستت این شکلیه؟ چرا هیچی نگفتی؟
لبخند زدم. فضا رو سبک کنم، گفتم:
- یه چیز کوچیکه. دیشب توی تمرین، یه لحظه پام لیز خورد دستم آسیب دید.
- کوچیکه؟! علی، باید بیشتر مراقب باشی. اگه آسیب جدی ببینی چی؟ اگه مسابقت رو از دست بدی چی؟
- نترس چیز خاصی نیست. مربی هم دید، گفت مشکلی نیست.
چشمهاش کمی بغضی شد و گفت:
- ولی تو نگفتی! من باید از روی بانداژ بفهمم؟ اینجوری خوبه؟
ساکت شدم. نمیدونستم چی بگم. اونم ساکت شد، ولی نگاهش پر از دلخوری بود. بعد یه لحظه آروم دستم رو گرفت. با اون انگشتای ظریفش، بانداژ رو لمس کرد. خم شد و یه بوسهی آروم روی دستم زد. با این کارش دلم ریخت.
- قربون دستت برم من. علی من رو نگاه چکارش کرده... ولی خواهش میکنم بیشتر از خودت مراقبت کن. من طاقت ندارم ببینم درد میکشی.
لبخند زدم و گفتم:
- وقتی تو نگرانمی درد از یادم میره.
یه لحظه نگاهم کرد. اون نگاه، هم دلخور بود، هم عاشق. بعد آروم گفت:
- آقای سام، تو فقط قهرمان کشور نیستی... قهرمان دل منی. این رو یادت نره!
یه چیزی توی دلم تکون خورد. خواستم دستش رو بگیرم، ولی هنوز دست خودم درد میکرد. فقط گفتم:
- ببخشید، نمیخواستم نگران شی.
- یعنی چی؟ من باید بفهمم، باید بدونم. مگه من برات کیم؟ یه شاگرد؟ یه دوست؟ یا...
ساکت شد. اون «یا» رو نگفت، ولی من شنیدمش. توی سکوتش، هزارتا حرف بود. گفتم:
- تو اون کسی هستی که وقتی دستم درد میگیره، فقط با یه نگاهش آروم میشم.
یه لبخند کوچیک گوشهی لبش نشست، ولی هنوز اخم توی چشمش بود.
- دیشب چی شد؟ دقیق بگو.
روی صندلی نشستم؛ اونم کنارم نشست.
- تیم ملی توی اصفهان اردو زده و دیشب تمرین خیلی سنگین بود. مربی فشار آوردهبود. یه حرکت چرخشی، پام لیز خورد، با کف دست زمین خوردم. همون لحظه فهمیدم یه چیزی شده، ولی نخواستم تمرین رو قطع کنم. شب دیدم ورم کرده، منم بستمش.
سوگند پیشم برداشتهبود و صدای خندهمون کل خونه رو برداشتهبود. مامان چند بار از توی آشپزخونه گفت:
- شما دوتا امشب دیوونه شدین!و ما فقط بیشتر خندیدیم.
سوگند روی تخت ولو شدهبود، بالش رو بغل کردهبود و هی تکرار میکرد:
- یعنی جلوی همه؟ با دستهگل؟ وای درسا تو توی فیلم زندگی میکنی!
منم کنار میز نشستهبودم، لپهام هنوز داغ بودن.
- باورم نمیشه. اون لحظه که در رو باز کردم و دیدمش... انگار همهی صداها قطع شدن. فقط اون بود، با اون نگاهش، با اون گلها.
- و بعدش چی؟ چی گفت؟
- گفت که میخواد این مسیر رو با من ادامه بده. گفت این حس واقعی شده.
سوگند یه بالش به سمتم پرت کرد و با جیغ گفت:
- عاشق شدی دختر!
با لبخند گفتم:
- نمیدونم. فقط یه چیزی توی دلم روشن شده. یه چیزی که قبلاً نبود.
سوگند یکم جدی شد.
- سامیار واقعاً دوست داشتنیه. ولی حواست باشه، آدمهای هنری، گاهی پیچیدهتر از چیزین که نشون میدن. بعدشم سامیار، داداش کسیه که دانیال رو با چاقو زده.
- میدونم. ولی فعلاً فقط میخوام این حس رو زندگی کنم. بدون ترس، بدون شک.
بعد، سوگند بلند شد، سمت اسپیکر رفت و یه آهنگ آروم پلی کرد.
- امشب باید برقصیم. امشب شب توئه، درسا!
(علی)
کلاس که تموم شد، بچهها یکییکی وسایلشون رو جمع کردن و رفتن. منم پشت میز نشستهبودم، داشتم جزوهها رو مرتب میکردم که دیدم هانیه هنوز مونده. نگاهش جدی بود، همیشگیش نبود.
- علی یه لحظه بیا.
بلند شدم، سمتش رفتم. کنار پنجره ایستادیم. بیرون برگهای زرد و نارنجی توی باد میرقصیدن. هانیه یه نگاه به دستم انداخت؛ همون دستی که هنوز بانداژ روش بود. اخم کرد و گفت:
- یعنی چی؟ چرا دستت این شکلیه؟ چرا هیچی نگفتی؟
لبخند زدم. فضا رو سبک کنم، گفتم:
- یه چیز کوچیکه. دیشب توی تمرین، یه لحظه پام لیز خورد دستم آسیب دید.
- کوچیکه؟! علی، باید بیشتر مراقب باشی. اگه آسیب جدی ببینی چی؟ اگه مسابقت رو از دست بدی چی؟
- نترس چیز خاصی نیست. مربی هم دید، گفت مشکلی نیست.
چشمهاش کمی بغضی شد و گفت:
- ولی تو نگفتی! من باید از روی بانداژ بفهمم؟ اینجوری خوبه؟
ساکت شدم. نمیدونستم چی بگم. اونم ساکت شد، ولی نگاهش پر از دلخوری بود. بعد یه لحظه آروم دستم رو گرفت. با اون انگشتای ظریفش، بانداژ رو لمس کرد. خم شد و یه بوسهی آروم روی دستم زد. با این کارش دلم ریخت.
- قربون دستت برم من. علی من رو نگاه چکارش کرده... ولی خواهش میکنم بیشتر از خودت مراقبت کن. من طاقت ندارم ببینم درد میکشی.
لبخند زدم و گفتم:
- وقتی تو نگرانمی درد از یادم میره.
یه لحظه نگاهم کرد. اون نگاه، هم دلخور بود، هم عاشق. بعد آروم گفت:
- آقای سام، تو فقط قهرمان کشور نیستی... قهرمان دل منی. این رو یادت نره!
یه چیزی توی دلم تکون خورد. خواستم دستش رو بگیرم، ولی هنوز دست خودم درد میکرد. فقط گفتم:
- ببخشید، نمیخواستم نگران شی.
- یعنی چی؟ من باید بفهمم، باید بدونم. مگه من برات کیم؟ یه شاگرد؟ یه دوست؟ یا...
ساکت شد. اون «یا» رو نگفت، ولی من شنیدمش. توی سکوتش، هزارتا حرف بود. گفتم:
- تو اون کسی هستی که وقتی دستم درد میگیره، فقط با یه نگاهش آروم میشم.
یه لبخند کوچیک گوشهی لبش نشست، ولی هنوز اخم توی چشمش بود.
- دیشب چی شد؟ دقیق بگو.
روی صندلی نشستم؛ اونم کنارم نشست.
- تیم ملی توی اصفهان اردو زده و دیشب تمرین خیلی سنگین بود. مربی فشار آوردهبود. یه حرکت چرخشی، پام لیز خورد، با کف دست زمین خوردم. همون لحظه فهمیدم یه چیزی شده، ولی نخواستم تمرین رو قطع کنم. شب دیدم ورم کرده، منم بستمش.
آخرین ویرایش: