مبهوت به جعبهی سیاه رنگ مقابل چشمهام
نگاه کردم، تنها صدایی که به گوشم میرسید، صدای ناقوس مرگ بود.
صدای ثانیه شمار بمب!
به سرگره تیم، علی (سلطان) خیره شدم که انعکاس ثانیه شمار رو تو چشمهای براق آبی رنگش دیدم، فقط چهارده دقیقه زمان داشتیم! از چیزی که فکر میکردیم بزرگتر بود، دقیقاً زیر زمین فرودگاهی بود که تا چند دقیقهی دیگه هواپیما فرود میاومد واز جمله پروفسور شفیعی نخبهی مهم کشور مسافر اون بود.
سکوت فضا رو شکستم و رو به سلطان گفتم:
- سلطان اینا سیمهای اصلی بمب هستن که وقتی بریده میشن یا خنثی میشه یا منفجر!
به سیمها نگاهی کردم یکی زرد، یکی قرمز و دوتا سیاه بودن، سلطان رو زانو نشست و با زیرکی سیمها رو از نظر گذروند و گفت:
- ببین سیمهای زرد و قرمز هر کدوم سه سیم بهشون متصلِ ما باید اونارو قطع کنیم، که ممکنه یکی از این سهتا سیم اصلی باشن.
سری تکون دادم و چاقوی ضامندارم رو در آوردم باز نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- آمادهای؟
بعد از کمی تعلل آمادگی خودش رو با تکون دادن سرش اعلام کرد، با آوردن نام و یاد خدا شروع کردیم، هر دو به شدت استرس داشتیم نه برای جون خودمون که با منفجر شدن بمب اولین قربانی خواهیم بود بلکه بخاطر مردم بیگناهی که در فرودگاه هستن نگرانیم، با اینکه بار اولمون نبود ولی استرس داشتن یه امر عادی بود، یواش و بدون هیچ گونه تماسی با سیمهای دیگه سه سیمی که به سیم زرد رنگ وصل بودن رو گرفتم لرزش نامحسوس دستم رو نادیده گرفتم چشمهام رو بستم و هر سه رو با هم بریدم بعد پنج ثانیه خبری نشد به آرومی چشم باز کردم که سلطان نفس عمیقی کشید، لبخندی همراه با استرس زدم و گفتم:
- هنوز برای کشیدن نفس راحت خیلی زوده!
حالا نوبت سیم زرد رنگ اصلی بود با چاقو آروم یکم از بقیه جداش کردم و با یه بسمالله بریدمش که جرقهی آرومی زد، به همین ترتیب سیم قرمز رنگ رو هم بریدیم که هیچ خبری از انفجار نشد؛ در همون حین هم بیسیمهامون به صدا در اومدن.
***
ستیلا
روی صندلی نشسته و سوژهی مورد نظر رو تحت نظر گرفته بودم که صدای خندان از بیسیم تو گوشم پیچید.
- هواپیمای آقای پروفسور شفیعی فرود اومد.
باز به سوژه نگاهی انداختم که گوشیش زنگ خورد و مشغول صحبت شد، سرمو به طرف کتابی که در دست داشتم برگردوندم عینکم رو روی صورتم مرتب کردم و همینطور که تظاهر به خوندن کتاب میکردم با استفاده از بیسیم گفتم:
- سوژه داره با تلفن صحبت میکنه.
بلافاصله سرگروه تیم سلطان گفت:
- ما در حال خنثی کردن بمب هستیم، اگه دیدی میخوان عملیات رو شروع کنن شلوغ بازی کن.
- چقدر وقت بخرم؟
- تا وقتی من بگم، هنوز دوتا سیم رو قطع کردیم دوتا دیگه مونده، حواست باشه انگشتش رو روی کنترل توی دستش فشاره نده.
دوباره به سوژه نگاهی انداختم که چهرهش حالت عصبی و استرسی داشت و گفتم:
- چشم قربان.
کمکم جمعیت سالن فرودگاه بیشتر شد، اونقدر رفت و آمد زیاد شد که تو یک لحظه سوژه رو از دست دادم، سریع از جا پاشدم که کتابم افتاد عینکم رو برداشتم و شروع به گشتن کردم با استرس از بیسیم سلطان رو صدا زدم.
- سلطان به گوشی؟
- زادهی آتش به گوشم، چی شده؟
- سوژه رو گم کردم، فرودگاه خیلی شلوغ شده دستور چیه؟
- فعلاً تو فرودگاه دنبالش بگرد و بیرون نرو
اگه بخوان بیرون از فرودگاه مستقیم حمله کنن بچهها هستن.
- چشم قربان.
سرگردون تو این فرودگاه بزرگ و شلوغ دنبال سوژه میگشتم، اه لعنتی چطوری از دستش دادم جایی نبود که سر نزده باشم، دیگه داشتم کلافه میشدم که صدای دلاور از بیسیم پیچید.
- قربان سوژه از فرودگاه با حالت عصبی بیرون رفت الآن هم در حال تعقیبش هستیم.
سلطان: به تعقیبتون ادامه بدید به هیچ وجه گمش نکنید.
دلاور: چشم قربان.
سلطان: زادهی آتش به گوشی؟
- بله به گوشم.
- هر جا هستی بیا زیر زمین فرودگاه.
- اومدم
سریع و با حالت دو به سمت زیر زمین رفتم، اژدها و سلطان کنار یه جعبه بمبی ایستاده بودن.
- خنثی شد؟
سلطان: آره.
لبخندی از روی خوشحالی زدم که وقتی نگاهم به دست اژده افتاد لبخند از لبم ماسید.
- راشا دستت چی شده؟
لبخند دردناکی زد و گفت:
- چیزی نیست بر اثر جرقه خوردن سیم آخری بود، ولی به نجات جون هزاران نفر میارزه.
دوتا انگشتای دستش هم سوخته و هم به شدت بریده بودند.