جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط @meri با نام [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,575 بازدید, 43 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
نام رمان: پرواز سایه‌ها
نويسنده: مرضيه موسوی
ژانر: #درام #پلیسی #معمایی #جنایی
تگ: مطلوب
عضو گروه نظارت: S.O.W(1)
11-2.png
خلاصه؛
روایتی داریم از جنس غیرت. از جنس آدم‌هایی که برای ممکلت برای رفاه و امنیت من و شما جان باختن. تیمی داریم هفت نفره در مسیری بی‌پایان، که برای امنیت و پیشرفت کشور حاضرن از هر مانعی گذر کنند. رفاقت و شوخ‌ طبعی‌شان زبان‌زدِ یک سازمان است و برای حل یک مانع پابه جاده‌ی لغزان و پر و پیچ و خم می‌گذارند که پر از کمین عاشقانه، شهادت، خنده و خطر و‌...اما این هفت نفر در چه کمینی گیر می‌افتند؟ و چه اتفاقی قرار است بی‌افتد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,312
45,322
مدال‌ها
23
پست تایید.png



نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان


و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان


می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه


پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
درخواست نقد شورا


و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ


و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان


با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
مبهوت به جعبه‌ی سیاه‌ رنگ مقابل چشم‌هام
نگاه کردم، تنها صدایی که به گوشم می‌رسید، صدای ناقوس مرگ بود.
صدای ثانیه شمار بمب!
به سرگره تیم، علی (سلطان) خیره شدم که انعکاس ثانیه شمار رو تو چشم‌های براق آبی رنگش دیدم، فقط چهارده دقیقه زمان داشتیم! از چیزی که فکر می‌کردیم بزرگ‌تر بود، دقیقاً زیر زمین فرودگاهی بود که‌ تا چند دقیقه‌ی دیگه هواپیما فرود می‌اومد واز جمله پروفسور شفیعی نخبه‌ی مهم کشور مسافر اون بود.
سکوت فضا رو شکستم و رو به سلطان گفتم:
- سلطان اینا سیم‌های اصلی بمب هستن که وقتی بریده میشن یا خنثی میشه یا منفجر!
به سیم‌ها نگاهی کردم یکی زرد، یکی قرمز و دوتا سیاه بودن، سلطان رو زانو نشست و با زیرکی سیم‌ها رو از نظر گذروند و گفت:
- ببین سیم‌های زرد و قرمز هر کدوم سه سیم بهشون متصلِ ما باید اونارو قطع کنیم، که ممکنه یکی از این سه‌تا سیم اصلی باشن.
سری تکون دادم و چاقوی ضامن‌دارم رو در آوردم باز نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- آماده‌ای؟
بعد از کمی تعلل آمادگی خودش رو با تکون دادن سرش اعلام کرد، با آوردن نام و یاد خدا شروع کردیم، هر دو به شدت استرس داشتیم نه برای جون خودمون که با منفجر شدن بمب اولین قربانی خواهیم بود بلکه بخاطر مردم بی‌گناهی که در فرودگاه هستن نگرانیم، با اینکه بار اولمون نبود ولی استرس داشتن یه امر عادی بود، یواش و بدون هیچ گونه تماسی با سیم‌های دیگه سه سیمی که به سیم زرد رنگ وصل بودن رو گرفتم لرزش نامحسوس دستم رو نادیده گرفتم چشم‌هام رو بستم و هر سه رو با هم بریدم بعد پنج ثانیه خبری نشد به آرومی چشم باز کردم که سلطان نفس عمیقی کشید، لبخندی همراه با استرس زدم و گفتم:
- هنوز برای کشیدن نفس راحت خیلی زوده!
حالا نوبت سیم زرد رنگ اصلی بود با چاقو آروم یکم از بقیه جداش کردم و با یه بسم‌الله بریدمش که جرقه‌ی آرومی زد، به همین ترتیب سیم قرمز رنگ رو هم بریدیم که هیچ خبری از انفجار نشد؛ در همون حین هم بی‌سیم‌هامون به صدا در اومدن.
***
ستیلا
روی صندلی نشسته و سوژه‌ی مورد نظر رو تحت نظر گرفته بودم که صدای خندان از بی‌سیم تو گوشم پیچید.
- هواپیمای آقای پروفسور شفیعی فرود اومد.
باز به سوژه نگاهی انداختم که گوشیش زنگ خورد و مشغول صحبت شد، سرمو به طرف کتابی که در دست داشتم برگردوندم عینک‌م رو روی صورتم مرتب کردم و همین‌طور که تظاهر به خوندن کتاب می‌کردم با استفاده از بی‌سیم گفتم:
- سوژه داره با تلفن صحبت می‌کنه.
بلافاصله سرگروه تیم سلطان گفت:
- ما در حال خنثی کردن بمب هستیم، اگه دیدی میخوان عملیات رو شروع کنن شلوغ بازی کن.
- چقدر وقت بخرم؟
- تا وقتی من بگم، هنوز دوتا سیم رو قطع کردیم دوتا دیگه مونده، حواست باشه انگشتش رو روی کنترل توی دستش فشاره نده.
دوباره به سوژه نگاهی انداختم که چهره‌ش حالت عصبی و استرسی داشت و گفتم:
- چشم قربان.
کم‌کم جمعیت سالن فرودگاه بیشتر شد، اونقدر رفت و آمد زیاد شد که تو یک لحظه سوژه رو از دست دادم، سریع از جا پاشدم که کتابم افتاد عینکم رو برداشتم و شروع به گشتن کردم با استرس از بی‌سیم سلطان رو صدا زدم.
- سلطان به گوشی؟
- زاده‌ی آتش به گوشم، چی‌ شده؟
- سوژه رو گم کردم، فرودگاه خیلی شلوغ شده دستور چیه؟
- فعلاً تو فرودگاه دنبالش بگرد و بیرون نرو
اگه بخوان بیرون از فرودگاه مستقیم حمله کنن بچه‌ها هستن.
- چشم قربان.
سرگردون تو این فرودگاه بزرگ و شلوغ دنبال سوژه می‌گشتم، اه لعنتی چطوری از دستش دادم جایی نبود که سر نزده باشم، دیگه داشتم کلافه می‌شدم که صدای دلاور از بی‌سیم پیچید.
- قربان سوژه از فرودگاه با حالت عصبی بیرون رفت الآن هم در حال تعقیبش هستیم.
سلطان: به تعقیبتون ادامه بدید به هیچ وجه گمش نکنید.
دلاور: چشم قربان.
سلطان: زاده‌ی آتش به گوشی؟
- بله به گوشم.
- هر جا هستی بیا زیر زمین فرودگاه.
- اومدم
سریع و با حالت دو به سمت زیر زمین رفتم، اژدها و سلطان کنار یه جعبه بمبی ایستاده بودن.
- خنثی شد؟
سلطان: آره.
لبخندی از روی خوش‌حالی زدم که وقتی نگاهم به دست اژده افتاد لبخند از لبم ماسید.
- راشا دستت چی شده؟
لبخند دردناکی زد و گفت:
- چیزی نیست بر اثر جرقه خوردن سیم آخری بود، ولی به نجات جون هزاران نفر می‌ارزه.
دوتا انگشتای دستش هم سوخته و هم به شدت بریده بودند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
در اون لحظه صدای خندان (عرفان) از بی‌سیم بلند شد
- قربان پروفسور شفیعی سالم از فرودگاه خارج شد، دستور بعدی چیه؟
سلطان: مستقیم برید اداره و منتظر ما باشید تا گزارش رو تحویل فرمانده کل بدیم.
خندان: چشم قربان.
هر چقدر به راشا اصرار کردیم که به بیمارستان بره قبول نکرد.
راهی اداره شدیم و بعد تعویض لباس با سرگروه سمت اتاق فرمانده رفتیم، عرفان (خندان) با دیدن دست خون‌آلود راشا خیلی نگران شد و باز هم اون اصرار کرد که به دکتر مراجعه کنه، راشا که از این همه اصرار کلافه شده بود با لحنی تند گفت:
-بابا ول کنید دست خودمه، درد داره خودم میرم.
قبل اینکه روش رو برگردونه و بره عرفان دست سالمش رو محکم کشید که راشا افتاد تو بغلش و با لحن لوس و کشداری گفت:
- عزیزم اسم تو از وقتی وارد شناسنامه‌م شده دیگه همه چیت مال من شده پس تا وقتی کنار منی دلم نمی‌خواد ناقص ببینمت عشقم.
قبل اینکه خنده‌هامون رو رها کنیم راشا با کله تو صورت عرفان رفت، به حدی صدای آخش بلند بود که همه روشون رو به طرفمون برگردوندن، راشا عصبی گفت:
- هزار بار بهت گفتم‌ تو اداره از این شوخی‌ها نکن.
و بدون توجه به قیافه‌های بهت زده‌ی ما
پا تند کرد و پشت سرگروه وارد اتاق
فرمانده ارشد شد.
عرفان هم با قیافه‌ای درهم پیشونیش رو مالوند
و به راه افتاد ما هم با خنده پشت سر اون وارد اتاق فرمانده شدیم.
به ترتیب ایستادیم و احترام نظامی گذاشتیم، با آزاد باش فرمانده به حالت اولمون برگشتیم. علی سرگروه تیممون یک قدم جلو رفت و گفت:
- قربان امروز تحقیقات درمورد پرونده‌ی ۲۲۱۲ رو شروع کردیم، تو فرودگاه... بمب جاسازی کردن و هدفشون به قتل رسوندن پروفسور شفیعی بود که ما بمب رو خنثی کردیم و پروفسور رو سالم به مقصدش رسوندیم، و الآن هم دو نفر از بچه‌ها سوژه رو زیر نظر دارن‌. پایان گزارش‌.
و یه قدم به عقب رفت و سر جای قبلیش ایستاد، فرمانده‌ی کل لبخندی زد و از جا بلند شد،
هیکل تنومندنش که جذبه‌ش رو صد برابر می‌کرد از پشت میز کشید و آروم با قدم‌های استوار جلو اومد و دستش رو روی شونه‌ی علی گذاشت. با همون صدای رسا که همه‌ی ما ازش حساب می‌بردیم گفت:
- علی ما همه امیدمون به تیم شماست ناامیدمون نکن، مثل همه‌ی اون پرونده‌های که با موفقیت بستین اینم با تمام توانتون روش کار کنید تا بسته بشه.
لبخند جذابی زد و ادامه داد:
- به هر حال تیم آلفا (به معنای بی پایان) الکی تشکیل نشده، و کار امروزتون رو تحسین می‌کنم. می‌تونید بعد از نوشتن گزارش به خونه برید امروز خیلی زحمت کشدین.
همه یک صدا گفتیم:
- وظیفه بود قربان.
همین‌طور که فرمانده ما رو زیر نظر می‌گذروند نگاهش به دست راشا افتاد اخمی بر پیشونی‌ش نشست و گفت:
- دستت چی شده؟
راشا دستش رو پشتش برد و گفت:
- قربان چیز مهمی نیست بر اثر جرقه‌ی سیم‌ بمب دستم زخمی شد.
نگاه عمیقی به چشم‌های قهوه‌ای راشا که سوسو می‌زدند انداخت و گفت:
- بهت دستور می‌دم‌ به بیمارستان مراجعه کنی، شما باید همین‌طور که مواظب جون انسان‌ها هستین مواظب سلامتی خودتون هم باشید. دفعه‌ی بعد کسی رو این‌جا زخمی راه نمی‌دم‌، همون موقع که زخمی بشید برید بیمارستان و سالم برگردید پیش من هیچ خوشم نمیاد سربازم مصدوم جلوم بایسته!
راشا سرش رو پایین انداخت و با هم‌صدا گفت:
- چشم‌ قربان.
باز نگاه کلی به ما انداخت و برگشت پشت میزش نشست. دستی به ریش جو‌ گندمی‌ش کشید و گفت:
- مرخصید.
احترام نظامی گذاشتیم و پشت سر هم بیرون رفتیم. سرگروه علی صدام زد که به خودم اومدم.
علی: ستیلا؟
- بله قربان؟
نگاهی به راشا انداخت که تو خودش بود و اخم‌ ابروهای پهن و مشکیش رو‌ گره زده و ادامه داد:
- ببرش بیمارستان، بعد پانسمان هم هر دوتون به خونه برگردین‌.
باز نگاهم رو به سمتش چرخوندم که کاملاً معلوم بود کلافه‌اس و گفتم:
- پس گزارشم چی؟
دستی به موهای پر پشت مشکی‌ش کشید و گفت:
- فردا بنویسش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
چادرم رو مرتب کردم سری تکون دادم و گفتم:
- باشه، فقط بهش بگید بیاد دنبالم چون من بگم قبول نمی‌کنه.
به بچه‌ها که هر کدوم تو اتاق خودشون رفتن و مشغول نوشتن گزارش شدن نگاه کرد و گفت:
- باشه تو برو الآن می‌فرستمش دنبالت.
خداحافظی کردم و از راهرویی که انتهاش اتاق فرمانده بود گذشتم که به سالن اصلی رسیدم طبق معمول شلوغ بود و همه در تکاپو بودن تا پرونده‌هاشون رو ببندن. بعضیا سلام می‌گفتن، بعضیا احترام می‌ذاشتن و بعضیا که غرق کارشون بودن متوجه رد شدن من نشدن. بالآخره سالن رو‌ گذروندم و به حیاط رسیدم، همیشه وقتی پا به این حیاط می‌ذارم انرژی می‌گیرم از بوی گل‌هایی که رایحه‌ی خوشبو و لطیفی رو در فضا پخش می‌کنن نفس عمیقی کشیدم و با لبخند از این گل‌های لطیف گذشتم و به پارکینگ رفتم. ریموت و زدم که در‌ها با صدای تیکی باز شدن همین که می‌خواستم سوار بشم یکی در جلویی رو هم باز کرد با تعجب سر بلند کردم که راشا رو مقابلم دیدم قبل از این‌که سوالم رو به زبون بیارم لبخندی زد و گفت:
- اینقدر محو سالن و بچه‌ها و گل و باغچه شدی که حواست نبود من پشت سرتم.
همون‌طور که آثار تعجب تو صورتم بود آهانی گفتم و سوار ماشین شدم، کمربند ایمنی رو بستم راشا هم همین‌طور و با آوردن یه بسم‌الله ماشین رو روشن کردم، از اداره بیرون زدم و به مقصد بیمارستان وارد جاده شدم. به بی‌نظمی ماشین‌های جلویی خیره شده بودم که چطوری الکی ترافیک درست کردن و تازه طلبکار هم هستن سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم که راشا صدام زد.
- بله چیزی گفتی؟
نگاهش رو به بیرون دوخت و گفت:
- عرفان از من ناراحت شد؟
ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
- از نظر خودت ناراحت نشد؟
کلافه دستی به گردنش کشید و گفت:
- می‌دونم تند رفتم، ولی اعصابم به شدت خورد بود بارها هم گفتم تو اداره از این شوخی‌ها نکنه نه علی خوشش میاد نه فرمانده ولی گوشش بدهکار نیست.
سرم رو بالا پایین کردم کمی از ترافیک باز شد و جلو رفتم در اون حال که حواسم به رانندگیم بود گفتم:
- اینارو باید به خودش بگی، بعدش اون حواسش بود که علی داخل اتاق شد برای همین این حرکت رو‌ انجام داد، ببین ما کارمون سخته و اگه بخواییم خودمون رو غرق کار کنیم که روانی شدنمون قطعیه برای همین کمی شوخی و خنده لازمه که روحیه‌امون تقویت بشه. حالا برای چی اعصابت خورد بود ما که کارمون رو به درستی انجام دادیم؟!
چشم‌هاش رو‌ هم فشار داد و گفت:
- حقه باتوئه باید ازش معذرت خواهی کنم.‌ فکرام آزارم می‌داد این‌که اگه نمی‌تونستم خنثی‌سازیش کنم چی اگه این همه بی‌گناه کشته می‌شد چی؟
با تعجب نگاهی بهش انداختم اون که همیشه امیدش بالا بود چرا امروز این شکلیه؟!
ولی با آرامش گفتم:
- ببین این فکرها همش پوچ و الکیه و فقط خودت رو اذیت می‌کنی، اونا نجات پیدا کردن بمب خنثی شد. به جای این که به فکر نقشه جدید برای نابودی باندشون بکنی داری فکر الکی می‌کنی نا امیدم کردی.
تک خندی زد و گفت:
- معذرت می‌خوام، نمی‌دونم امروز چم شده!
نگاهی به دستش انداختم و گفتم:
- عیب نداره پیش میاد. درد داره؟
- خوب می‌شه.
تا می‌خواستم سر برگردونم سمت جاده راشا سریع همون دست زخم شده‌اش رو روی فرمون گذاشت و چرخوند. با وحشت به جاده که نزدیک بود با کامیون شاخ به شاخ بشیم خیره شدم. راشا با چشم‌های ترسیده و نگران گفت:
- نزدیک بود به کشتنمون بدی دختر.
شرمنده لب زدم:
- معذرت می‌خوام.
چون دستشو دور فرمون فشار داد زخمش سر باز کرد و چند قطره روی شلوارم چکه کرد، بهش نگاه گذرایی کردم چهره اش اخمو و درد الود بود پامو رو پدال گاز فشردم و سرعتمو زیاد کردم که زود برسیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
وقتی به بیمارستان رسیدم صورتش دیگه به زردی می‌زد و حالش خوب نبود. برای همین با نگرانی از ماشین پیاده شدم و یکی از پرستار‌ها‌ی مرد رو صدا زدم که کمکش کرد و به داخل بردش، بیمارستان شلوغ بود ولی به خاطر حالت اورژانسی راشا و بعلاوه این‌که فرممون تنمون بود ما رو سریع راه دادن. دکتر دستش رو پانسمان کرد و یک سرم هم بهش وصل کرد، غز فرصت استفاده کردم و رفتم پماد و داروهاش رو از داروخانه گرفتم و برگشتم. آروم سمتش رفتم ساعدش رو روی چشم‌هاش گذاشته بود، نگاهی به سرمش انداختم که نصفش مونده بود. می‌خواستم عقب گرد کنم که تصادفی انگشت‌های دستم به دستش خورد که یخ کردن. بدنش سرد بوده دنبال پتو چیزی گشتم که روش بندازم ولی پیدا نکردم. ناچار به تنش نگاهی انداختم که لرز خفیف گرفته بود. نگران بودم مریض بشه برای همین چادرم رو در آوردم و روش انداختم. ولی چون من قدم کوتاهه و چادر اندازه‌اش نیست پاهاش در اومدن اما تا گردنش بالا کشیدم. البته کفش پاش بود برای همین مشکلی نبود. من هم بالا سرش ایستادم و بهش خیره شدم. همین که سنگینی نگاهم رو احساس کرد ساعدش رو برداشت و نگاهم کرد چشم‌هاش هاله‌‌ی قرمزی گرفته بودن، وقتی متوجه چادر من شد برش‌داشت که پا پیش گذاشتم و چادر رو سر جای قبلیش برگردوندم نگاهی به چشم‌هاش انداختم و گفتم:
- بزار بمونه سردت شده پتو هم نیست، خودت می‌دونی من چادری نیستم ولی دیگه چون عجله داشتم فرمم رو عوض نکردم پس راحت باش.
خندید و گفت :
- اندازه ی پتو دولا گرم میکنه
باز سرش رو روی بالشت گذاشت و چشم‌هاش رو به سقف دوخت من هم که نیم خیز شده بودم برای درست کردن چادر صاف وایسادم و دو قدم عقب رفتم. نگاهم رو به سرم دوختم که چطوری قطرات آروم می‌چکیدن و وارد رگ‌های راشا می‌شدن‌. اینقدر محو شده بودم که حواسم به نگاه خیره‌ی راشا نبود. آخرین قطره که چکید باز نگاهم رو بهش برگردوندم که با لبخند قشنگش روبه‌رو شدم. از اونایی نبودم که با نگاه خیره‌ی کسی دست‌پاچه بشم چون دست‌پاچگی تو کار ما نیست. اخم مصنوعی کردم و گفتم:
- چیه سرباز وفادار و حامی مملکت ندیدی؟
نیم خیز شد چادر رو برداشت همین‌طور که مشغول کندن سرمش شده بود گفت:
- سرباز دیونه ندیدم.
دستم رو به کمرم زدم یه تای ابروم رو بالا بردم و گفتم:
- چطوری به این نتیجه رسیدی که بنده دیونه‌ام؟
سرمش رو کند آروم پاشد لباسش رو مرتب کرد و گفت:
- از اون‌جایی که محو سرم شده بودی چطوری وارد رگ منِ بدبخت می‌شد.
نگاه عاقل اندر سفیهی بهش انداختم و گفتم:
- و از نگاه کردن می‌شه دیوونه شد؟! الشفا.
چادرم رو برداشتم سرم کردم و بیرون رفتم. اون هم با خنده اومد دنبالم.
- ممنون بابت دعای خیرت.
- خواهش می‌شود.
وسط راه یهو برگشتم که نزدیک بود راشا بهم بخوره چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
- تو مگه فشارت نیومده بود پایین؟! پس چطوری الآن سرحالی؟
با خنده شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:
- نمی‌دونم شاید چادرت بهم انرژی دوباره داده.
نگاه چپی بهش انداختم و باز به راهم ادامه دادم. صداش از پشت سرم اومد.
- یعنی اینقدر از سرحالی من ناراحتی؟
به ماشین که رسیدم درش رو باز کردم و گفتم:
- حداقل برای چند لحظه سکوت می‌کنی از دستت راحت می‌شدم.
مظلوم انگشت اشاره‌ش رو به سی*ن*ه‌ی پهنش زد و گفت:
- دلت میاد منِ به این ماهی!
کمی خیره‌ش شدم نمی‌دونم چرا این حالتش باعث شد یه جوری بشم. با سر به ماشین اشاره کردم و گفتم:
- نمی‌خوای سوار بشی؟
با دو اومد سمت در جلویی بازش کرد و گفت:
- چرا چرا اومدم.
با خنده پشت فرمون نشستم و دنده عقب گرفتم.
- گشنه‌ات نیست.
از آیینه بغلی به ماشین پشتی نگاهی انداختم و گفتم:
- گرسنه که آره ولی بیشتر خوابم میاد تا گرسنه.
- خب الآن بریم رستوران طول می‌کشه غذا بذارن منم خوابم میاد، پس جلو یه سوپر مارکت بایست یه شیر و کیکی بگیریم بخوریم.
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه.
توقف کردم که خواست پیاده بشه نذاشتم. با اخم گفتم:
- نا سلامتی مریضی مثلاً.
خندید و سرجاش نشست. من هم کارتم رو از کیفم برداشتم و پایین رفتم. راشا مقاومت نکرد که چرا کارتت رو برداشتی چون بدون شک دعواش می‌کردم ما تو جمع غیر از کار خیلی با هم صمیمی هستیم و رفاقت تیممون تو اداره زبون زده. شیر قهوه با کیک شکلاتی گرفتم و برگشتم. با خنده و شوخی خوردیم و به راه افتادیم.
- مرسی امروز به زحمت افتادی.
یک نگاه همراه با اخم و عصبانیت بهش انداختم که دست‌هاش رو به عنوان تسلیم بالا برد و گفت:
- باشه بابا غلط کردم.
با اخم گفتم:
- ما از این تعارف‌ها نداریم، جای من بودی خودت هم این کارو می‌کردی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- اولاً خدانکنه تو چیزیت بشه دوما‌ً منم فقط می‌خواستم تشکر کنم.
- تشکرت بخوره تو سرت.
خندید و دیگه حرفی نزد. جلو دم در خونه‌اشون ترمز کردم و با خنده و تشکر پیاده شد. داشتم با خنده به رفتنش نگاه می‌کردم که دیدم داروهاشو یادش رفته. با صدای بلند گفتم:
- اژدها؟
برگشت و اون هم متقابلاً با صدای بلند گفت:
- جونم زاده‌ی آتش؟
کیسه دارو رو بالا آوردم و گفتم:
- فراموشت شد.
با دست به پیشونی‌ش کوبید و با دو اومد کیسه رو برداشت و باز خداحافظی کرد و رفت. من هم با خستگی پام رو روی پدال گاز فشار دادم و راه خونه رو در پیش گرفتم. با بی‌حالی ماشین رو داخل حیاط خونه پارک کردم و داخل شدم. بدون این‌که برم به مامان سلام کنم مستقیم به سمت اتاقم راه افتادم که با صحنه‌ی چندشی روبه‌رو شدم. آیلی و سپنتا روی پله‌ها تو بغل هم نشسته بودن. کلافه دستی به صورتم کشیدم و یدونه ترقه‌ از جیبم که دست ساز خودم بود رو در آوردم و وسطشون انداختم که به طرز وحشتناکی از هم جدا شدن. با حرص گفتم:
- می‌شه از سر راه گم‌شید برید کنار! جا قحط بود اون هم وسط پله؟!
آیلی با صدای جیغ جیغوش که روی مخم یورتمه می‌رفت گفت:
- مرض داری اگه از پله‌ها می‌افتادیم ضربه مغزی می‌شدیم چی؟
عصبی نگاهش کردم و گفتم:
- تو یکی خفه شو که نگران مردنت نیستم چون سگ جون‌تر از تو تو عمرم ندیدم.
از پله‌ها بالا رفتم که با صدای سپنتا سرجام توقف کردم.
- عملیات چطور پیش رفت آسیب که ندیدی؟
برگشتم پوزخندی زدم و گفتم:
- خوشا به حال خودم که داداشم بعد از عشق بازیش تازه یاد این افتاده که حال خواهرش رو بپرسه.
به شلوارم اشاره کرد و گفت:
- شلوارت چرا خونیه؟
بی حوصله گفتم:
- راشا زخمی شده بود. درضمن میرم که بخوابم برای شام بیدارم نکنید، به این زن جیغ جیغوت هم بگو صداش رو پایین بیاره.
پوزخندی زدم و راهی اتاقم شدم، چون چادرمو دم در در اورده بودم جوراب و مقنعه مو از سرم کندم و رو تخت ولو شدم و به خواب رفتم. منِ غرق در خواب با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ، با فکر اینکه ممکنه علی باشه زود سمت گوشی یورش بردم و تماسو وصل کردم.
که صدای راشا تو گوشم پیچید.
با ناله و صدای خواب‌آلود گفتم:
- ای کوفت بگیری راشا که منو از خواب بیدار کردی.
با خنده گفت:
- شرمنده می‌خواستم بپرسم این پماد رو هر چند ساعت بذارم؟
کمی فکر کردم با یادآوری حرف‌های دکتر گفتم:
- اینی که کارتنش آبیه هر هشت ساعت یک بار ولی اون کارت قرمزه هر شب یک بار.
- آهان ... نون.
صداش رو درست تشخیص ندادم چون انگاری دورش شلوغ بود و صدای بچه می‌اومد.
- راشا، رها خونتونه؟
با عجز گفت:
- آره این ذلیل مرده خونمونه، نتونستم بیشتر از یک ساعت بخوابم خبر مرگم مثلاً مریضم. وای پسرش تموم خونه رو بهم ریخت.
به غر غراش خندیدم و گفتم:
- بهش سلام برسون و از طرف من اون پرهام شیطون رو جوری ببوس جیغش دربیاد.
با انرژی در جوابم گفت:
- ای به چشم امر امرشماست.
خندیدم و گفتم:
- کاری نداری؟
- نه شرمنده بابت بیدار کردنت.
- اشکالی نداره خداحافظ.
- خدانگهدار.
گوشی رو پرت کردم و تاریکی اتاقمو با روشن کردن چراق محو کردم به ساعتی که ده شبو نشون میداد نگاهی انداختم و لباسمو با ی دست گرمکن سورمه ای رنگ عوض کردم برا جلوگیری از سردرد موهامو ازاد رها کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
تو سالن کسی نبود، فقط تلویزیون روشن بود. به آشپزخونه رفتم که دیدم بابا تو درگاه ایستاده و داره با مامان حرف می‌زنه. به خاطر هیکل بابا من قابل دید نبودم.
مامان: فرهاد من واقعاً نگران این دخترم شغلش خیلی خطرناکه، هیچی هم در مورد کارش نمی‌دونیم چون محرمانه‌س. سپنتا که مردِ سمت این کارا نرفت ولی این دختر وای خدا چی بگم.
بابا: اینقدر نگرانی نکن. ستیلا روحیه‌اش قویه اگه مجبورش می‌کردیم شغل دیگه بره فقط به خودش لطمه می‌زدیم. پسرت هم مامانی و زن ذلیله جربزه این این کارها رو نداره.
از این حمایت بابا ذوق مرگ شدم و از پشت بغلش کردم. با ذوق گفتم:
- سلام بابایی.
بابا خندید منو رو از خودش جدا کرد و به طرفم برگشت. پر انرژی گفت:
- سلام قهرمان بابا.
مشت‌هامون رو بهم زدیم و خندیدیم. مامان با عجز نالید:
- خدایا من از دست این دوتا چیکار کنم اول نگران نگران شوهرم بودم حالا دخترم هم بهش اضافه شد.
به سمتش رفتم روی گونه‌ی سفید و نرمش بوسیدمش و با مهربونی گفتم:
- مامان اینقدر نگران نباش فقط خودت رو اذیت می‌کنی. مطمئن باش که ما چیزیمون نمی‌شه، فوقش شهید می‌شیم که این مایه‌ی افتخاره.
چشم غره‌ی خفنی بهم رفت که بابا با خنده دستم رو کشید و از صحنه‌ی جرم فراریم داد. به سالن رفتیم و روی مبل‌ها نشستیم. مامان میوه‌ها و شیرینی‌هایی که چیده بود رو با پیش دستی آورد و کنار بابا نشست. بابا سیب برداشت گازی زد و گفت:
- عملیات چطور بود؟
من هم سیبی برای خودم گرفتم و گفتم:
- خودت که بهتر می‌دونی بابا عملیاتمون محرمانه‌س نمی‌تونم توضیحی بدم فقط می‌تونم بگم که موفق شدیم.
سری تکون داد و گفت:
- می‌دونم دخترم، خوبه خداروشکر‌ که موفق شدین.
یهو یاد یه چیزی افتادم و روبه بابا گفتم:
- بابا هنوز ارتقاء نگرفتی؟
نگاه کوتاهی به من انداخت و گفت:
- نه هنوز.
- وا چرا اینقدر کند هستن. باید از خیلی وقته ارتقاء می‌گرفتین.
کمی خودش رو جا به جا کرد و گفت:
- من عجله ندارم همین که شخصاً برم مأموریت، برام خوش‌آیندتر از سرهنگ بودن و دستور دادنه.
سری تکون دادم و به میز خیره شدم این روحیه‌ رو از بابا به ارث برده بودم. رو به مامان گفتم:
- مامان به نظرت چیزی کم نیست؟
بدون این‌که نگاهش رو از تلویزیون برداره گفت:
- چرا هست. منتهی سپنتا گفت درست نکنم تو راه برگشت خودش قهوه می‌خره. رفت تا آیلی رو برسونه.
یهو مثل این‌که چیزی یادش اومده باشه با اخم گفت:
- چرا امروز آیلی رو ناراحت کردی؟
با یادآوری اون دختر اعصابم بهم ریخت و گفتم:
- باز اومده پیشت چقولی کرده! مگه من چیکارش کردم؟
مامان: زشته زن داداشته.
با اخم گفتم:
- خب باشه. نه خیری از داداشم دیدم نه از خودش.
مامان عصبی در جوابم گفت:
- این چه حرفیه که می‌زنی ستیلا!
منم عصبی‌تر گفتم:
- مگه دروغ می‌گم؟ بچگی و نوجونی که چسبیده بود به دوستاش الآن هم به آیلی جونش. هیچ محبتی ازش ندیدم بلکه همیشه حسرت می‌خوردم. همه داداش دارن ناسلامتی منم داداش دارم. نمونه‌اش همکارم راشا که عاشق خواهرشِ.
مامان داد زد:
- بس کن آخرین بارت باشه این حرف رو می‌زنی، هر چی باشه برادر بزرگترِ.
پوزخندی زدم و گفتم:
- تو از همون اولش هم عاشق پسرت بودی.
بابا این وسط فقط نظاره‌گر بود. چون می‌دونست حق با منِ چیزی نمی‌گفت. بعلاوه آیلی برادرزاده‌ی مامانه برای همین حرفی نمی‌زدیم. یهو سپنتا از پشت سرم سلام کرد. مثل این‌که شاهد همه‌ی حرف‌ها بود برای همین مامان با غیض نگاهم کرد و روش رو برگردوند. از جا پاشدم تا مزاحم جمعشون نشم. که گوشیم زنگ خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
با دیدن شماره‌ی علی به خودم اومدم و جواب دادم.
- بله قربان؟
با گفتن این حرفم همه نگاهشون رو به من دوختن.
علی با عجله که از صداش مشهود بود گفت:
- ستیلا هر چه سریع‌تر خودت رو به اداره برسون. لازم نیست فرم بپوشی، راشا رو هم همراه خودت بیار بهش نگفتم.
نگران گفتم:
- چشم، فقط چی شده؟
- آدم ربایی شده، زود باش اداره جزئیات رو می‌گم.
- چشم اومدم.
گوشیم رو تو جیبم گذاشتم و با دو به سمت اتاقم رفتم حتی به سوالاتشون هم جواب ندادم. وقتی بگه بدون فرم یعنی باید ست مشکی بپوشیم. یک هودی همراه با شلوار و شال مشکی تنم کردم و بیرون دوییدم. به راشا زنگ زدم که بعد دو بوق صدای پر انرژیش به گوشم رسید.
- جانم؟
نیم‌ بوت‌های مشکیم رو از جاکفشی کرمی رنگ برداشتم و همون‌طور که پام ‌می‌کردم گفتم:
- راشا بدو سلطان بهم زنگ زد و گفت بدون فرم به اداره بریم. من الآن میام دنبالت آماده باش.
با استرس گفت:
- باشه باشه.
سوئیچم رو برداشتم می‌خواستم در باز کنم که مامان گفت:
- کجا؟ یه چیزی بگو.
عصبی گفتم: الهی تو یکی از این مأموریت‌ها بمیرم تا از من راحت بشید.
بابا داد زد:
- مواظب خودت باش.
سری تکون دادم و به حیاط رفتم. سپنتا در حیاط رو برام باز کرد که با آخرین سرعت از خونه بیرون زدم. با سرعت غیر مجاز می‌روندم. طی چند دقیقه جلوی در خونه‌ی راشا ترمز کردم که صدای جیغ لاستیک‌ها بلند شد. دو بار پشت سر هم بوق زدم که راشا در رو باز کرد و سریع بیرون اومد. مادرش هم اسپند به دست دنبالش اومد. به راشا بابت داشتن همچین خانواده‌ی صمیمی حسودی می‌کردم. پیشونی مادرش رو بوسید و سوار شد، من هم سریع پام رو روی پدال گاز فشردم و به مقصد اداره روندم.
- نگفت چی شده؟
بدون این‌که نگاهم رو از روی جاده بردارم گفتم:
- نه فقط گفت آدم ربایی.
دیگه تا رسیدن به اداره حرفی نزدیم. هم‌زمان ماشین عرفان هم با ماشینم ترمز کرد. یاشار هم همراه عرفان بود، ما کلاً هفت نفر بودیم که تیم آلفا رو تشکیل می‌دادیم. با سرعت هر چهار نفرمون پیاده شدیم و داخل رفتیم. راشا جلوتر از ما رفت و به در اتاق سلطان دو تقه زد. که با گفتن بیایید تو داخل شدیم. احترام نظامی گذاشتیم و به ترتیب ایستادیم.
سلطان دو دستش رو دو طرف میز قهوه‌ایش گذاشت. کمی خم شد و گفت:
- میرم سر اصل مطلب. جاسوسمون خبر داد چون امروز موفق به منفجر کردن بمب نشدن حرکت بعدیشون رو انجام دادن. رفتن سر وقت دختر پروفسور و دزدینش. عقرب و دلاور که دنبال سوژه بودن گفتن که چند دقیقه پیش به محل پرتی رفته که القضا همون جای آدم رباییه. ما باید مخفیانه وارد بشیم، اون هم با لباس و ماشین شخصی.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
راشا جدی گفت:
- خب بعدش چی؟ طرز ورودمون و آزادی گروگان چطوریه؟
سلطان صاف وایساد دستی به ته ریش قهوه‌ایش کشید و با نگاه تیز وبرنده‌اش چشم‌های وحشی طوسی‌ام رو شکار کرد. این نگاه رو خوب می‌شناختم، به معنای این‌که استارت عملیات با منِ. یک قدم به جلو برداشتم و گفتم:
- می‌شنوم سلطان، نقشه چیه؟
***
نگاهم رو به آیینه دوختم که به لطف گریم صورتم درب و داغون شده، لنزهای قهوه‌ای که تو چشم‌هام جاخوش کردن و با هربار عمیق پلک زدن عکس می‌گرفتن، ردیاب رو که بهم وصل کردن سریع از اتاق بیرون زدم، که با سلطان چشم تو چشم شدم، تکیه‌اش رو از چارچوب در برداشت نگاه کلی به من انداخت و با تکون دادن سرش به معنای خوبه اکتفا کرد، و جلوم راه افتاد، حس عجیبی که امشب داشتم باعث شد که قبل بیرون رفتن از اداره صداش بزنم. به طرفم برگشت و جدی بهم زل زد اخم‌هاش تو هم بودن، فکر می‌کرد قصد جا زدن دارم. با یادآوری اتفاقات خونه اخم و ناراحتی روی صورتم شکل گرفت نگاهم رو از چشم‌های طوفانی‌اش دزدیدم و به زمینی که از تمیزی برق می‌زد دوختم و آروم گفتم:
- من امشب احساس عجیبی دارم و مطمئنم یه اتفاقی قراره بیفته، ازت می‌خوام اگه اتفاقی برام افتاد پیغامم رو به خانواده‌ام برسونی.
اخم‌‌هاش شدت گرفتن و با تحکم گفت:
- ببین من نفرستادمت که بمیری، پیغامی هم رسونده نمی‌شه حرفی داری خودت بهشون بزن، درضمن تیممون سرجاشه نفری کم نمی‌شه این یک دستورِ.
پشت بند حرفش عقب گرد کرد و رفت، با این تحکم و جزبه‌اش دیگه جرئت حرف زدن نداشتم. پا تند کردم و دنبالش رفتم، یاشار تو ون نشسته بود ولی راشا و عرفان با لباس‌های نظامی و ماشین پلیس بیرون ایستاده بودن و فرمانده‌ی کل داشت یه چیزایی بهشون می‌گفت و اون‌ها هم با سر تأیید می‌کردن. با شنیدن اسمم از زبون سلطان روم رو برگردوندم و سوار ون شدم. یاشار نگاهی بهم انداخت و گفت:
- ستیلا حواست باشه اون‌جا اسیرت نکنن.
مطمئن سری تکون دادم و گفتم:
- نگران نباش کارم رو بلدم.
نگاهم رو به سلطان دوختم که نگاه جدیش رو به بیرون دوخته بود و هر از گاهی نور چراغ‌های بیرون به نیم‌رخش می‌افته، اومدنی خوب بود، اما وقتی راشا با نقشه‌اش مخالفت کرد عصبی شد چون باید جاش رو با سلطان عوض می‌کرد، وقتی سلطان دلیل خواست بهش گفت که دستش باندپیچی شده و نمی‌تونه تو آب بره، هر چند قانع نشد اما جاهاشون رو عوض و الآن اخم‌های سلطان حسابی تو هم شده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین