جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط @meri با نام [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,569 بازدید, 43 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
لبخند خسته‌ای به داداش گفتتش زدم و آروم سر تکون دادم،
- باشه بریم.
فرمانده وقتی حال سلطان رو دید نیم ساعت پیش دستور داد که به خونه برگرده و برای چند ساعت هم که شده استراحت کنه دریای چشماش به دریای خون تبدیل شده بود و چهره‌اش حسابی خسته!
از دور چشمای پف‌ کرده و سرخ هانیه تو ذوق می‌زد بی‌قراری خانواده ستیلا از همین چند متری هم معلوم بود آروم به سمتشون قدم برداشتیم و سلام کردیم حال سپنتا تعریفی نبود و مادرش هی خودش رو لعن و نفرین می‌کرد که جیگر گوشه‌اش رو تخت بیمارستان افتاده، به طرف آقای سرگرد زارعی پدر ستیلا قدم برداشتم و با احترام گفتم:
- آقای زارعی چرا تا الآن تو بیمارستان موندین؟ می‌بیند که به همراه نیازی نیست و هر وقت چیزی شد خبرتون می‌کنن افراد ما هم که حواسشون هست پس خانواده رو ببرید و یکم استراحت کنید.
لبخندی‌ زد و در جوابم گفت:
- پسرم یه نگاه به خودت انداختی اصلا؟ تو بهتر از هر ک.س دیگه‌ای به استراحت نیاز داری، می‌خواستم ببرمشون خونه ولی می‌بینی که!
و به زنش اشاره کرد که گلوله گلوله اشک می‌ریخت و می‌گفت من نمی‌رم من دخترمو ول نمی‌کنم، تک‌خندی زدم،
- شما بدونش برید من با خودم پیش مادرم می‌برمش صبح هم برش‌می‌گردونم بیمارستان، یه همدم کنارش باشه حالش خوب می‌شه.
دستی روی شونه‌ام گذاشت و مهربون گفت:
- خدا برای پدر و مادرت نگهت‌داره پسرم، پس به خودت می‌سپرمش.
چشم‌هام رو مطمئن باز و بسته کردم،
- خیالتون راحت.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
تو عمق خواب بودم که صدای زنگ گوشیم بلند شد از شدت خستگی بند بند سلول‌های بدنم فریاد بخواب را می‌زدند اما موقعیت نابسامان الانمون باعث دستور دادن به مغزم شد و چشم‌هام رو باز کردم هر چند تار می‌دیدم گوشی رو جواب دادم و دم گوشم گذاشتم صدای شیون و زاری به شدت به گوشم هجوم برد و میانشون صدای هق هق هانیه که می‌گفت:
- راشا ستیلامون رفت ستیلا... .
و دیگر نشنیدم چی گفت یک آن همه‌ی علائم حیاطیم متوقف شدن و حس فلج شدن بهم دست داد تنها مغزم خاطرات رو مرور می‌کرد، چشم‌هاش، خنده‌هاش، وجودش، شجاعتش، گلوم خشک شده بود و حتی توان قورت دادن آب دهنم رو هم نداشتم به یکباره فلج شدم اما از جای دوری هنوزم صدای زنگ گوشی می‌شنیدم، با حس تکون خوردنم چشم‌هام رو تا آخرین حد باز کردم و نیم‌خیز شدم مادرم ترسیده گفت:
- چت شده پسر؟! گوشیت یک ساعته داره زنگ می‌خوره هرچی صدات می‌کنم بیدار نمیشی!
دستی به صورت پر از عرقم کشیدم هوووف پس همش خواب بود، مامان گوشی رو به دستم داد و رفت مردد نگاهی به صفحه انداختم هنوزم هراس جواب دادن رو داشتم، ولی وقتی برای بار ششم اسم عرفان رو صفحه نمایان شد آیکون رو فشار دادم و دم گوشم گذاشتم صدای مضطرب عرفان باعث شد آب دهنم رو به سختی قورت بدم و چشمام رو ببندم،
- راشا صدامو می‌شنوی؟
- می‌شنوم.
- راشا پروفسور رو دزدیدن نیستش قبل از این‌که بچه‌ها برن سراغش نبود، یه نامه با خون پروفسور به در خونه‌ش رسیده که تا چند روز دیگه سر قطع شده‌اش به همین‌جا پست خواهد شد!
شاید خودخواهی‌ بود اما از این‌که اتفاقی برای ستیلا نیفتاده بود نفس راحتی کشیدم!
- چطور این اتفاق افتاد؟
- نمی‌دونم مثل این‌که شک‌ کردن از نبود حسام و نقشه رو تغییر دادن!
به کل خواب از چشم‌هام پریده بود و کابوس یکم پیش باعث بدخلقی و ناراحتیم شده چنگی به گردنم انداختم و با صدای خش‌دار گفتم:
- باشه الآن میام.
 

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
 

آریانا

سطح
5
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
3,433
12,583
مدال‌ها
6

«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین