- Jan
- 1,505
- 6,066
- مدالها
- 3
لبخند خستهای به داداش گفتتش زدم و آروم سر تکون دادم،
- باشه بریم.
فرمانده وقتی حال سلطان رو دید نیم ساعت پیش دستور داد که به خونه برگرده و برای چند ساعت هم که شده استراحت کنه دریای چشماش به دریای خون تبدیل شده بود و چهرهاش حسابی خسته!
از دور چشمای پف کرده و سرخ هانیه تو ذوق میزد بیقراری خانواده ستیلا از همین چند متری هم معلوم بود آروم به سمتشون قدم برداشتیم و سلام کردیم حال سپنتا تعریفی نبود و مادرش هی خودش رو لعن و نفرین میکرد که جیگر گوشهاش رو تخت بیمارستان افتاده، به طرف آقای سرگرد زارعی پدر ستیلا قدم برداشتم و با احترام گفتم:
- آقای زارعی چرا تا الآن تو بیمارستان موندین؟ میبیند که به همراه نیازی نیست و هر وقت چیزی شد خبرتون میکنن افراد ما هم که حواسشون هست پس خانواده رو ببرید و یکم استراحت کنید.
لبخندی زد و در جوابم گفت:
- پسرم یه نگاه به خودت انداختی اصلا؟ تو بهتر از هر ک.س دیگهای به استراحت نیاز داری، میخواستم ببرمشون خونه ولی میبینی که!
و به زنش اشاره کرد که گلوله گلوله اشک میریخت و میگفت من نمیرم من دخترمو ول نمیکنم، تکخندی زدم،
- شما بدونش برید من با خودم پیش مادرم میبرمش صبح هم برشمیگردونم بیمارستان، یه همدم کنارش باشه حالش خوب میشه.
دستی روی شونهام گذاشت و مهربون گفت:
- خدا برای پدر و مادرت نگهتداره پسرم، پس به خودت میسپرمش.
چشمهام رو مطمئن باز و بسته کردم،
- خیالتون راحت.
- باشه بریم.
فرمانده وقتی حال سلطان رو دید نیم ساعت پیش دستور داد که به خونه برگرده و برای چند ساعت هم که شده استراحت کنه دریای چشماش به دریای خون تبدیل شده بود و چهرهاش حسابی خسته!
از دور چشمای پف کرده و سرخ هانیه تو ذوق میزد بیقراری خانواده ستیلا از همین چند متری هم معلوم بود آروم به سمتشون قدم برداشتیم و سلام کردیم حال سپنتا تعریفی نبود و مادرش هی خودش رو لعن و نفرین میکرد که جیگر گوشهاش رو تخت بیمارستان افتاده، به طرف آقای سرگرد زارعی پدر ستیلا قدم برداشتم و با احترام گفتم:
- آقای زارعی چرا تا الآن تو بیمارستان موندین؟ میبیند که به همراه نیازی نیست و هر وقت چیزی شد خبرتون میکنن افراد ما هم که حواسشون هست پس خانواده رو ببرید و یکم استراحت کنید.
لبخندی زد و در جوابم گفت:
- پسرم یه نگاه به خودت انداختی اصلا؟ تو بهتر از هر ک.س دیگهای به استراحت نیاز داری، میخواستم ببرمشون خونه ولی میبینی که!
و به زنش اشاره کرد که گلوله گلوله اشک میریخت و میگفت من نمیرم من دخترمو ول نمیکنم، تکخندی زدم،
- شما بدونش برید من با خودم پیش مادرم میبرمش صبح هم برشمیگردونم بیمارستان، یه همدم کنارش باشه حالش خوب میشه.
دستی روی شونهام گذاشت و مهربون گفت:
- خدا برای پدر و مادرت نگهتداره پسرم، پس به خودت میسپرمش.
چشمهام رو مطمئن باز و بسته کردم،
- خیالتون راحت.