- Jan
- 1,505
- 6,066
- مدالها
- 3
نفسم رو سخت بیرون دادم هرچند که ناامید کننده نبود ولی امیدوار کننده هم نبود تا به خودم بیام که سلطان رفته بود و سپنتا اشکش روون! آهی کشیدم و به بچهها نگاهی انداختم، بازم حالشون تعریفی نبود چشمانم رو محکم فشار دادم باید به خودم مسلط بشم تا همه یکم قوت قلب بگیرن، لب خشک شدهام رو با زبون تر کردم و گفتم:
- این چه قیافهای به خودتون گرفتین؟ ستیلای ما قویه هممون میدونیم، بعدش دکتر گفت خطر رفع شده برای هوشیاریش همگی دعا میکنیم مطمئنم خدا دست رد به سینمون نمیزنه شک نکنید پیش ما برمیگرده، پاشید بریم سر پرونده هانیه تو بمون به خانواده ستیلا زنگ بزن اطلاع بده و کنارشون بمون.
به سمت سپنتا برگشتم دست روی شونهش گذاشتم و با دلگرمی گفتم:
- غمت نباشه داداش اشکاتو پاک کن جلو خانوادهات نباید که این شکلی باشی.
دستی به چشمهاش کشید و آروم گفت:
- حق باتوئه آجیم قویه مطمئنم برمیگرده.
لبخندی زدم و با اشاره سر همراه پسرا از بیمارستان بیرون زدیم.
- این چه قیافهای به خودتون گرفتین؟ ستیلای ما قویه هممون میدونیم، بعدش دکتر گفت خطر رفع شده برای هوشیاریش همگی دعا میکنیم مطمئنم خدا دست رد به سینمون نمیزنه شک نکنید پیش ما برمیگرده، پاشید بریم سر پرونده هانیه تو بمون به خانواده ستیلا زنگ بزن اطلاع بده و کنارشون بمون.
به سمت سپنتا برگشتم دست روی شونهش گذاشتم و با دلگرمی گفتم:
- غمت نباشه داداش اشکاتو پاک کن جلو خانوادهات نباید که این شکلی باشی.
دستی به چشمهاش کشید و آروم گفت:
- حق باتوئه آجیم قویه مطمئنم برمیگرده.
لبخندی زدم و با اشاره سر همراه پسرا از بیمارستان بیرون زدیم.