جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط @meri با نام [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,569 بازدید, 43 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
نفسم رو سخت بیرون دادم هرچند که ناامید کننده نبود ولی امیدوار کننده هم نبود تا به خودم بیام که سلطان رفته بود و سپنتا اشکش روون! آهی کشیدم و به بچه‌ها نگاهی انداختم، بازم حالشون تعریفی نبود چشمانم رو محکم فشار دادم باید به خودم مسلط بشم تا همه یکم قوت قلب بگیرن، لب خشک شده‌ام رو با زبون تر کردم و گفتم:
- این چه قیافه‌ای به خودتون گرفتین؟ ستیلای ما قویه هممون می‌دونیم، بعدش دکتر گفت خطر رفع شده برای هوشیاریش همگی دعا می‌کنیم مطمئنم خدا دست رد به سینمون نمی‌زنه شک نکنید پیش ما برمی‌گرده، پاشید بریم سر پرونده هانیه تو بمون به خانواده ستیلا زنگ‌ بزن اطلاع بده و کنارشون بمون.
به سمت سپنتا برگشتم دست روی شونه‌ش گذاشتم و با دلگرمی گفتم:
- غمت نباشه داداش اشکاتو پاک کن جلو خانواده‌ات نباید که این شکلی باشی.
دستی به چشم‌هاش کشید و آروم گفت:
- حق باتوئه آجیم قویه مطمئنم برمی‌گرده.
لبخندی زدم و با اشاره سر همراه پسرا از بیمارستان بیرون زدیم.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
سر جاده که رسیدیم یاشار عصبی گفت:
- گند زدیم ما خیلی عقبیم که هر بار بن‌بست می‌خوریم از خودمون حرصم می‌گیره که داریم ضعیف جلو می‌ریم!
دستی به موهاش کشید و ناراحت سر پایین انداخت، عرفان جدی به چشم‌هاش زل زد و گفت:
- قبول دارم که عقبیم ولی اینو قبول ندارم که ضعیف باشیم همین ستیلا که از جونش مایه گذاشت ولی یه سرنخ برامون آورد دیگه چی از این بیشتر؟! به جا این حرف‌ها باید روحیه تیم رو دوباره به دست بیاریم این پرونده پیچیده‌تر از تمام پرونده‌هاییه که قبلاً در دست داشتیم، غبطه خوردن و سرزنش کردن کاری رو از پیش نمی‌بره.
سرش رو ناراحت به چپ و راست تکون داد در جوابش گفت:
- می‌دونم می‌دونم ولی از این‌که می‌بینم همکارم برای بار دوم رو تخت بیمارستان افتاده اعصابم رو متشنج می‌کنه.
امیرعلی که نگاهش اون سمت خیابون بود دست یاشار رو کشید و گفت:
- اوکی اوکی بیایین حالا بریم سلطان منتظرمونه.
بی‌هیچ حرفی به اون سمتی که ون پارک شده بود رفتیم و سوار شدیم، من جلو پیش علی بودم و پسرا عقب؛ در حالی که استارت ماشین رو می‌زد از آیینه نگاهی به صورت پریشون پسرا انداخت و تند گفت:
- این قیافه‌ها چیه به خودتون گرفتین من اون همه مدت آموزشتون ندادم که الآن بشین اینی که هستین جمع کنید خودتونو، اداره بدون ما از هم پاشیده شمارو می‌برم اونجا که به کارهای عقب افتاده رسیدگی کنید، منو راشا هم به بیمارستان اداره می‌ریم خبر دادن که سوژه بهوش اومده.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
از این حرف علی لبخند رو لب‌های تک‌تکمون نقش بست، امیدوارم که بتونیم به جاهای مطلوبی برسیم. بچه‌ها رو نزدیک اداره پیاده کردیم و خودمون به بیمارستانی که معمولاً سوژه‌هارو اونجا بستری می‌کردیم چون تحت حفاظت شدید بود و امکان فرار یا فراری دادن مجرم صفر بود راهی شدیم. نصف راه بود که سلطان کلافه ماشین رو یه جا پارک کرد از داشبورد مسکن قوی برداشت و خورد موهاش رو چنگ زد و پیشونیش رو به فرمون کوبید! با حیرت گفتم:
- چته سلطان چی تو رو این‌قدر آشفته کرده؟!
سرش رو بلند کرد با انگشت شصت و اشاره چشم‌های سرخش رو ماساژ داد و گفت:
- نگرانشم راشا نگران نمی‌تونم تو اون حالت ببینمش!
حس کردم چیزی در دلم فرو ریخت ولی با شک پرسیدم:
- علی نکنه نکنه تو بهش علاقه داری؟
از مکثش حس خوبی بهم دست نداد ولی لبخندی زد و گفت:
- ببین حالم چه شکلیه که تورو به این فکر واداشته!
چشم غره‌ای به من رفت و در ادامه گفت:
- نه، دوستش دارم خیلی ولی نه به عنوان عشق و عاشقی فقط برام عزیزِ مقتدر و محترمه اون بیشتر از همه‌ی شما کنار من بود همه چیزش مثل منه برای همینه که میگن دست پرورده‌ی خودته، من چون کسی رو ندارم همیشه اداره‌ام و اون چون دل خوشی از خونه‌اشون نداره بازم همیشه اداره‌اس ما شبیه دو رفیق یا خواهر برادر شدیم، درضمن کسی که بخواد شریک زندگیش بشه باید من تاییدش کنم!
با تعجب نگاهی به آبی چشماش که برق می‌زد انداختم و گفتم:
- چرا اینو به من میگی؟!
ابروهاشو بالا انداخت و با لبخند کجی جواب داد:
- حالا بماند!
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
شونه‌هام رو بالا انداختم و به جاده خیره شدم از این‌که فهمیدم نسبت به ستیلا فقط حس برادری داره لبخند رو لبم نشست،
- چیه نیشت وا شد!
لبخندمو جمع کردم ابرو انداختم بردم و گفتم:
- چیه نمیشه لبخند زد؟
اخم‌هاشو تو هم کشید و گفت:
- نه مثل اینکه زبون در‌آوردی برام!
ماشین رو روشن کرد و به راه افتاد. لبخندی زدم و به جاده‌ای که همیشه خدای ترافیک بوده خیره شدم. همین که سلطان پا به بیمارستان گذاشت همه کارکنان با وسواس خاصی صاف ایستادن و احترام گذاشتن هیبت و جدیدتش مقتدر بوده و همه خواه‌ناخواه بهش احترام می‌ذاشتن بخاطر همین فرمانده گفته تنها کسی که بعد من می‌تونه اداره رو کنترل کنه خودشه و در آینده به عنوان جانشین معرفی خواهد شد! یکی از پرستاران به طرفمون اومد و ما رو به سمت اتاق(سوژه) راهنمایی کرد و قبل از ورود گفت طبق دستور چیزی که بهش دادیم رو تو زخمش گذاشتن. بادیگاردی که کنار تخت ایستاده بود با ورودمون احترام گذاشت و بیرون رفت.
رنگ پریده بود و از درد ناله می‌کرد ولی طبقه گفته دکتر می‌تونه حرف بزنه و بهش مسکن قوی تزریق کردند پس نباید هیچ بهونه‌ای از جانب ایشون رو باور کنیم!
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
با همون چشم‌های بسته‌ای که از شدت درد بهم فشرده بود گفت:
- من چیزی برای گفتن ندارم.
علی رفت روی کاناپه توی اتاق نشست و من بالا سرش ایستادم و گفتم:
- برعکس من فکر می‌کنم چیز زیادی برای گفتن داری.
ناله‌وار گفت:
- ولم کنید بزارید برم طرف ادم اشتباهی اومدین.
- ما طرف ادم اشتباهی نمی‌ریم هیچ وقت، تو کافیه چیزی که می‌خواییم رو بهمون بدی بعد ماهم ولت می‌کنیم که بری.
- من نمی‌دونم چی می‌خواید!
-‌‌ آها حالا شد من بهت میگم چی می‌خواییم و تو برای اینکه اذیت نشی همکاری می‌کنی باهامون مگه نه؟!
با بی‌حوصلگی سرش رو خلاف جهتی که من ایستادم برد و پوزخند زد،
- اوکی تو بگو و منتظر جواب باش‌.
به علی نگاه کردم که کم‌کم داشت عصبی می‌شد و این اتفاق نباید می‌افتاد! سرمو نزدیک گوشش بردم و اروم لب زدم:
- برای کی کار می‌کنی؟
-هیچ‌کی.
-‌ چجوری با صابکارت ارتباط برقرار می‌کنی؟
- از راه هوا!
- برای حفاظت از گروگان چقدر بهت پول میدن؟
- صفر تومن!
نفسی که کلافگی ازش بیداد می‌کرد رو با صدا فوت کردم و گفتم:
- خیلی دوست داری سختش کنی؟
- انگار نمی‌فهمی چی دارم میگم!
بعد با صدای بلند گفت:
-من اونی که شما فکر می‌کنید نیستم.
- اگه اونی که ما فکر می‌کنیم نیستی پس کی هستی؟
دستشو تو هوا تکون داد و گفت:
-برو بابا، بیکارید بخدا، اینجوری خودتونو مشغول نکنید پس چجوری بکنید؟!
این حرفش مصادف شد با پریدن علی از سرجاش و یورش آوردن سمت تخت!
تا به خودم اومدم و خواستم مانع بشم فک سوژه رو گرفت و فشرد با صدایی که هم کنترل شده و هم از خشم می‌لرزید گفت:
- یه بار بیشتر سوال نمی‌کنم پس خوب گوشاتو باز کن و بشنو، برای کی کار می‌کنی؟ و هر چی ازش می‌دونی رو بنال.
ابروهاش رو چنان در هم کشیده بود که فاصله‌ی ابروهاش از هم دیگه شخص نبود.
از اون چشماش اتیش می‌بارید و مویرگ‌های خونی و سرخ تو چشماش درست مثل یه شعله‌ی آتیش بود.
چهره‌ش از خشم کبود شده بود و چنان بلند و خشم آلود نفس می‌کشید که پره‌های بینیش با هر نفس می‌لرزیدن،
دندوناشو رو هم گذاشت و استخون فکش از زیر استخون گونه‌اش حرکت کرد، فک سوژه رو محکم فشار داد جوری که صدای ترق تروق دندونش به گوش رسید! با صدایی که هر آن بلندتر می‌شد گفت:
- کری یا لال آشغال؟
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
سوژه رسما زیر دستش داشت جون می‌داد!
دستمو بالای دست علی که رو فک حسام بود گذاشتم نگاهشو به من بخشید و انگار که خواستمو از چشام خوند ولش کرد و عقب‌تر ایستاد، و دوباره به سوژه‌ای که ازش نگاه نمی‌گرفت زل زد، دوباره خم شدم سمتش و سرشو سمتم برگردوندم و گفتم:
- بهتره همکاری کنی که نه ما اذیت بشیم نه تو،
الآن تو چشماش ترسو می‌تونم بو بکشم، بعد مکثی ادامه دادم:
- اسمت چیه؟
نگاهی به علی کرد که با اون چهره‌ی خشم الودش ترسناک شده بود کرد و آروم لب زد:
- حسام
- حسام چند وقته تو این حرفه کار می‌کنی؟
- کمتر از یک ماه.
- تکی یا گروهی؟
- سه نفره.
- کارتون چیه؟
سکوت!
دوباره پرسیدم:
- شما کارتون چیه؟
چشماش دو دو میزد ولی قاطع گفت:
- هیچی.
کلافه راست ایستادم و انگشتامو شونه‌وار تو موهام کشیدم.
- د نشد دیگه قرار بود اذیت نکنی.
بعد مکثی ادامه دادم:
-کارتون گرفتن، تحویل، یا محافظت از گروگان هاست؟
- محافظت از گروگان‌هاست.
- خوبه پس ما الآن همکاریم منتهی من بهت رئیسمو نشون میدم تو هم اطلاعات رئیستو بده خب؟
ناله خفیفی کرد و چشماشو بست و سکوت!
اینبار علی به حرف اومد:
- برای کی کار می‌کنی؟
چشماشو باز کرد و به من نگاه کرد
سرمو روی صورتش خم کردم و با اخم گفتم :
- یه اسم گفتن اینقدر سخته؟
- نمی‌دونم!
- فکر کن یادت میاد.
- می‌گم نمی‌دونم،
- صورتشو دیدی؟
بازم ساکت شد از صورت درهمش معلوم بود درد داره، دوباره راست ایستادم.
- چجوری باهم اشنا شدین؟
- از طریق تلفن بهم زنگ زد.
اینبار سلطان رو صورتش خم شد و گفت:
- چی خواست ازت؟
- گفت تعریفمو خیلی شنیده اگه براش یه نفرو بگیرم و بیارمش به مکانی که میگه بهم پول خوبی میده.
- ادامه بده.
- اولین باری که قرار گذاشتیم توی یه انباری متروکه خارج از شهر بود یه قسمت از بازوهامونو بریدن و یه چیز کوچولویی شبیه مموری توی زخم گذاشتن و زخمو بخیه زدن انگار که برای همه‌ی افراد اینکارو می‌کردن اینو توی دیدار دوممون دیدم که برای افرادی که استخدام کرده بود هم همین کارو می‌کرد همیشه هم می‌گفت وقتی گیر بیفتیم یا پلیس دستگیرمون کنه باخبر میشه و قبل از اینکه دهن باز کنیم کشته می‌شیم، بار دوم که دیدیمش گفت بریم تو فرودگاه یه کاری کنیم
بین حرفش پریدم و با حرص گفتم:
- یه بمب بزارید تو زیر زمین فرودگاه که جون صدها آدمو بگیرید!
با ترس اول به علی نگاه کرد بعد رو به من با صدایی که می‌لرزید گفت:
- بخدا که من نمی‌دونستم من اصلاً حرفه‌ام این نیست به من یه کنترل دادن و گفتن هر وقت هواپیما نشست دکمه رو فشار بدم.
با غیض گفتم:
-که به طور خودکار گل پاشیده بشه رو سر مسافرین.
علی رو بهش کرد و گفت:
- ادامه بده.
-ماموریت شکست خورد و رئیس از طریق تماس گفت یه جا مخفی شیم تا دستور بعدی.
-خب؟
- اون دو نفری که باهاشون هم تیم بودم دختر یکی از نخبه‌ها رو دستگیر کردن و میخواستن جای پدرشو از طریق اون بفهمن که پلیس با اونا درگیر میشه و کشته میشن. فعلاً چون تنها موندم قراره دو نفر دیگه استخدام کنه و با من هم‌گروهی بشن تا باز یه ماموریت جدید بده‌.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
متعجب از این دروغش نگاهی بین منو سلطان رد و بدل شد،
علی با چشمای برزخیش به حسام چشم دوخت و گفت :
- اسم اونایی که هم‌ تیمیت بودن و اونی که بهتون دستور میداد؟
- فرید و هومن، آقا از آدمایی که همراهش بودن شنیدم که بهش میگن آقا پندار.
- چهره‌اشو دیدی؟
- بله آقا ولی کلاه سرشون بود درست ندیدم.
- همون چیزی که دیدی رو به بچه‌های چهره‌نگاری بگو.
بعد رو به من کرد و گفت:
- راشا با بچه‌های چهره‌نگاری هماهنگ کن.
- اطاعت.
عقب گرد کردیم و خواستیم از اتاق بزنیم بیرون که با صداش متوقفمون کرد.
- آقا، رئیس همیشه نتیجه‌ی مأموریت رو به یه سایتی ایمیل می‌کرد.
نگاهی به علی کردم که با دقت نگاهش می‌کرد،
- چجوری متوجه شدی؟
وقتی بهش نتیجه‌ی مأموریت رو می‌گیم سریع داخل موبایلش تایپ می‌کنه و می‌فرسته و انگار دستورهایی که به ما می‌ده از طریق گیرنده‌ی همون ایمیله چون تا جواب نیاد رئیس از موبایل چشم نمی‌گیره و بعضی وقتا با پیغامایی که دریافت می‌کنه خیلی عصبی و پریشون می‌شد!
نگاه مچگیرمو به چشاش دوختم و گفتم:
- مطمئنی فقط یک ماهه پیش رئیستی؟
با این حرفم صورت رنگ پریده‌اش با مرده‌ها مو نمی‌زد منم از این حالتش استفاده کردم و ادامه دادم :
- یک ماه و سه دیدار و این همه اطلاعات؟!
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
آب دهنش رو با صدا قورت داد و نگاهشو به دکمه‌های پیراهنم دوخت مشکوک و سردرگم نگاه گرفتم و همراه سلطان از اتاق بیرون زدم، قدم‌های بلند و با قدرت بر‌می‌داشت گره‌ی ابروهاش هر لحظه تنگ‌تر می‌شد و رگ‌های پیشونیش برجسته‌تر می‌شدن،
- داره مارو بازی می‌ده!
دستم رو در جیبم فرو کردم و آروم لب زدم:
- خودم فهمیدم پس باید به بازیش تن بدیم، طبق گفته‌اش اونا ردیاب زیرپوستی دارن و به محض دستگیری کشته می‌شن پس فکر می‌کنه که گیر پلیس نیفتاده و این تا حدودی خیالش رو راحت کرده.
عصبی و متعجب به مانیتور چشم دوخته بودم و حسامی که قاطع گفته بود رئیسش همینه، حدس ما کاملاً درست بود بخاطر شکی که داشتیم به بچه‌ها گفتیم چهره‌ی چندتا از اعضای سازمان رو نشون بدن که حسام یکی از اونا رو انتخاب کرده بود!
- چرا دنبال رئیس من می‌گردین شما که تشکیلات بزرگتری دارین؟!
حتی صداش هم رو اعصابم یورتمه می‌رفت،
- چون دنبال یکی از اعضای تیم خودمون می‌گردیم که چند روز پیش با افراد همین رئیست دیده شده، یه چند کیلو شیشه هم همراهش بوده!
از شدت تعجب به لکنت افتاد، با یادآوری چیزی ابرو درهم کشیدم و تیز گفتم:ه‌منلط+-
تبظ ‌

.ژجهژشبخهششیزژه- تو اون کلبه چیکار داشتین؟
- ک کک کدوم کلبه؟
مشتم رو کنار سرش فرو آوردم و باز غریدم:
- همونی که جلوش تو رو دستگیر کردیم
ملافه رو تو مشتش فشار داد نگاه از دست سفید شده‌اش گرفتم و به چشماش رسوندم لبش رو با زبونش تر کرد؛
- باشه می‌گم فقط یکم ازم فاصله بگیر،
نیش‌خندی زدم و تنها دو قدم دورتر ایستادم، نگاه پر از ترسش رو به سلطان و عرفانی که نیم ساعت پیش اومده بود و صامت و ساکت کنار هم ایستاده بودند انداخت و سریع گرفت،
- اومده بودیم تا دو نفر جدید رو بهم معرفی کنه و یه مأموریت جدید بهمون بده.
وقتی دید چیزی نگفتم آب دهنش رو با سرو صدا قورت داد و در ادامه گفت:
- مأموریت یک قتل زنجیره‌ای بود.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- اون شخص هم بزرگترین پروفسور بیمارستان...، بامداد فردا یه جراحی خیلی مهم دارن و ما باید لحظه‌ای که از خونه‌ش خارج می‌شه رو دستگیر کنیم و با بدترین شکل ممکن اول زجرکش کنیم و بعد بکشیم از اول عملیات تا آخرش هم باید فیلمبرداری بشه.
شوکه شده به دیوار مقابلم خیره شده بودم،
عرفان: چطوری زجرکش می‌کنین؟!
- پوستش رو می‌کنیم و بدیم بخوره خون خودش رو به عنوان آب و با تیغ ذره ذره سرش رو ببریم!
سلطان سرجاش تکون خفیفی خورد ولی آروم به سمت حسام قدم برداشت و گفت:
- ما ولت می‌کنیم که به کارت برسی ولی هیچ‌وقت از تشکیلات ما حرفی نمی‌زنی اگه رئیست پرسید بگو یکی قبل رسیدن پلیس نجاتت داده، بشنوم حرفی از ما گفته بشه تا تو کارمون دخالت کنید اونوقت زجرکشی ما خیلی متفاوت‌تره!
ترسیده تند تند سرتکون داد و تشکر کرد،
پریشون از اتاق خارج شدیم باور نکردنیه قتل زنجیره‌ای؟! تا به حال با همچنین موضوعی برخورد نکردیم و این نوع قتل فقط در کشورهای خارجه صورت می‌گرفت خدایا با کی و چی طرفیم؟!
اونقدر تو افکارم غوطه‌ور شده بودم که نفهمیدم چطوری به ون رسیدیم و سوارش شدیم عرفان کلافه دستی به ته ریشش کشید و خطاب به علی گفت:
- نظرت چیه سلطان چی در مورد این موضوع میگی؟
شقیقه‌هاش رو با انگشت اشاره به صورت دورانی ماساژ داد و از آیینه چشمای غرق در خونش رو به عرفان بخشید و گفت:
- نمی‌دونم و نمی‌تونم چیزی فعلاً بگم تا وقتی که یاشار و امیرعلی تعقیبش کنن بدونن رئیس اصلیش کیه اون ما رو به رئیسش می‌رسونه، و شاید تازه قراره بفهمیم با چی طرفیم، باند؟ سازمان؟ یا هر چی که فکرشم نکنیم!
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
چشام رو فشردم و بدون این‌که باز کنم گفتم:
- و درمورد پروفسور چیکار باید بکنیم؟
- باید امشب تحت حفاظت سازمان خودمون بره مسافرت تا چند روزی ایران نمونه، این‌جوری کسی شک نمی‌کنه که ممکنه پلیس فهمیده باشه، یهو بگن که مشکل کاری پیش اومده.
- از جاسوسمون چرا چند روزیه خبری نیست؟
عرفان با صدای آرومی جوابم رو داد:
- نمی‌دونیم ردیاب و شنودش از کار افتاده، آخرین خبرش دستگیری دختر پروفسور بود و ارتباطمون قطع شد.
- یعنی ممکنه لو رفته باشه؟
علی: شاید!
استارت زده و از پارکینگ خارج شد، به خورشیدی که داشت غروب می‌کرد چشم دوختم از شش صبح تا حالا یکسره سرپا بودیم فقط وقت کردم نمازم رو تو نمازخونه بیمارستان بخونم،
عرفان: کجا می‌ریم حالا؟
بعد از مکث کوتاهی جوابش رو داد:
- مستقیم می‌ریم اداره باید گزارش بنویسیم و بچه‌ها رو بفرستیم سراغ خانواده پروفسور تا مطلعشون کنن، نیمه شب با هواپیمای ناشناس و شخصی پرواز کنند که کسی از جای فرودش باخبر نشه.
بطری آبی که رو داشبورد بود رو برداشتم و یک نفس سر کشیدم تا رسیدن به اداره دیگه حرفی نزدیم و تنها تو افکارمون دست و پنجه نرم می‌کردیم، اونقدر درگیر موضوع پروفسور شدیم و کارای پروازش که حتی نشد گزارش رو بنویسیم و به بعد موکول کردیم ساعت یازده شب شده بود تسبیحم رو تو جانمازی گذاشتم و از نمازخونه اداره بیرون زدم،
عرفان: قبول باشه.
- قبول حق.
با چشم‌های سرخ که نشونه‌ی خستگیش بود نگاهی به من انداخت و گفت:
- بریم بیمارستان؟
چشم‌هام رو مالوندم،
- تو برو استراحت کن من میرم یه سر می‌زنم.
اخم کرد:
- خودت که وضعیتت بدتر از منه! بیا با هم بریم یه سر بزنیم بعد برای استراحت به خونه برگردیم، هنوز کلی کار داریم و این تازه اول راهه، به خودت سخت نگیر داداش.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین