جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط @meri با نام [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,572 بازدید, 43 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
مامان: اتاقت رو خالی کردیم عزیزم شرمنده!
از فکر در اومدم و شگفت‌زده به سمت مامان برگشتم که با دیدن قیافه‌ام با تردید نگاهی به راشا که پشت سرم ایستاده بود انداخت و لب‌های باز شده‌اش برای زدن حرفش بسته شدن.
آروم گفتم:
- اون همه چی می‌دونه پس بگو.
با شوق و ذوق چشم‌هاش رو تو چشمام دوخت و گفت:
- آیلین بارداره! اتاقت چون جفت اتاق سپنتاس خالی کردیم برای بچه تو دیگه پایین می‌خوابی عزیزم تا خونه بخرن!
از شدت حیرت و بالا تر از اون خجالتی که از نگاه و چشمای راشا که انگار چهارتا شده بودن دهنم وا موند و بی‌حرکت به مامانم زل زده بودم! کم کم حرفاشو تجذیه کردم و تازه تنش و عصبانیت بود که به رگام سرازیر شد.
ولی بخاطر حضور راشا که نمی‌خواستم بیشتر آبرو ریزی بشه،
تنها دست راشایی که نزدیک ترین فرد به من بود رو محکم گرفتم تا بلکه از انفجار ناگهانی که خیلی حس می‌کردم نزدیکه جلوگیری کنم کمی بهم خیره شد حالتم رو درک کرد و با احترام رو به خانواده‌ای که از هر غریبه برام غریبه‌ترن گفت:
- عذر می‌خوام سرگرد زارعی ولی ستیلا خانم تازه عمل کردن و به استراحت نیاز دارن این همه شوک براشون خوب نیست جسارت بنده رو ببخشید، لطفاً اجازه بدید استراحت کنه.
بابا با غم دوباره من رو بوسید و همشون رو بیرون برد. ناباور به گوشه‌ای خیره شده بودم،
- زاده‌ی آتش حالت خوبه؟
صورت رنگ شوک زده‌ام رو به طرف راشای نگران برگردوندم دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- تا خوب چی باشه، راشا باورم نمی‌شه یعنی امکان نداره من سپنتا رو می‌شناسم تمام حرکاتش زیر نظر منه، اینجا یه چیزی مشکوکه!
- چی؟
نگاه طوسی‌ام رو غرق جام عسلش کردم و گفتم:
- به کمکت نیاز دارم راشا، برادرم هر چند زیاد با من خوب نبود ولی خواهان بدبختیش نیستم.
با مهربونی چشم‌هاش رو باز و بسته کرد و گفت:
- حتماً.
***
آخر شب همون روز

چشم‌هام بسته بودن اما تو فکر بودم که صدای باز شدن در و قدم‌های دو نفر به گوشم رسید.
آروم بازشون کردم و به برادری که الآن نگران آینده‌اشم خیره شدم، راشا یه گوشه نشست، با سر به مبل سبز رنگ اتاق اشاره کردم و گفتم:
- بشین می‌خوام باهات حرف بزنم.
 
  • خنده
واکنش‌ها[ی پسندها]: Rozaleh
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
آروم قدم برداشت و روی مبل نشست، لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
- قضیه چیه؟
سرش رو بالا برد و متعجب گفت:
- منظورت چیه؟
به چشم‌های سبز وحشیش که برخلاف ظاهرش نشون می‌دادن نگاهی انداختم و با تشر گفتم:
- این قضایای جدید، تا کی میخوای مثل کبک سرتو فرو کنی تو برف و جیکت درنیاد؟ تا کی می‌خوای تظاهر به خنگ بودن بکنی؟ من زیر نظرت داشتم و می‌دونم هیچ طلبی نداری پس واسه چی خونه‌ات رو فروختی؟ اصلا راسته که این بارداره و بچه خودت تو شکمشه؟
کمی تو هنگ حرف‌هام بود بعد کلافه دستی به موهای بورش کشید، تردید و دو دلی از حرکاتش مشهود بود، برای همین با اطمینان گفتم:
- بگو بذار کمکت کنم خودت رو بدبخت نکن من می‌شناسمش می‌دونم دختر بدیه چون بارها خودم به باباش زنگ زدم از پاسگاه بیاد جمعش کنه، و می‌دونم خودت هم کم بی‌خبر نیستی ولی نمی‌دونم چرا چشم رو حقایق بستی و داری دستی دستی خودت رو بدبخت می‌کنی، نگرانم نباش و حرف بزن.
لبش رو گزید فشار زیادی رو متحمل شده بود تقریباً عصبی و صدایی که شبیه داد زدن بود گفت:
- آره آره می‌دونم همه چی می‌دونم اون خرابه من عاشقش نبودم و نشدم و نخواهم شد اون بچه هم بچه‌ی من نیست چون دستم بهش نخورده!
دستم رو مشت کردم و عصبی گفتم:
- پس چرا لال شده بودی؟ مگه تو دختری که اجبارت کنن به چیزی و نتونی اعتراض کنی؟
دیونه‌وار داد زد:
- چون به تو تهدیدم کرد به جون تو! چیکار می‌تونستم بکنم؟ خواهری که بهش یه بار هم محبت نکرده بودم رو بذارم بمیره؟ منم دوستت دارم منم برام عزیزی منم نگرانتم ولی به زبون نمی‌آوردم بخاطر تو سکوت کردم چیزی نگفتم! بخاطر تو آدمی رو تحمل کردم که حتی باباش هم نمی‌خوادش انداختش بیرون، من از عشقم گذشتم و با این رفتم بخاطر نجات جونت!
بهت زده به لب‌هاش چشم دوخته بودم یعنی این همه بیست و پنج سال زندگیم دوستم داشته و من بی‌خبر بودم؟ یعنی باور کنم؟ باورم نمی‌شه! امکان نداره!
غمگین سر بلند کرد بهم خیره شد و گفت:
- می‌دونم الآن هی سوال تو ذهنت داره جلون می‌ده این‌که شاید باورت نشه یا بگی امکان نداره، خود منم نمی‌دونم چرا ابراز نکردم چرا دور بودم ازت ولی از ته دل این مدت دوستت داشتم وقتی مامان تورو بیشتر از من دوست داشت من به جات دلم می‌شکست! خونه رو هم فروختم بخاطر شب نشینی و شرط‌بندیش چاره‌ای نداشتم!
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
با دست سالمم چشم‌هام رو مالوندم، کلافه و سرگردان مونده بودم به طرفش برگشتم و گفتم:
- پولای خونه رو دادی بهش؟
چشم‌های سرخش رو به چشم‌هام دوخت و گفت:
- هنوز پولاشو بهم ندادن گفتن سر این هفته.
سری تکون دادم و گفتم:
- اوکی خوبه، من می‌تونم کمکت کنم که باهاش ازدواج نکنی!
ناباور گفت:
- واقعاً می‌تونی؟ ولی نه این کارو نکن ممکنه بهت آسیب برسونن.
لبخندی به نگرانیش می‌زنم و می‌گم:
- نگران من نباش یادت رفته که من شخص عادی نیستم و با تهدید یک آدم ساده و ترسو نمی‌لرزم؟ این مسئله رو به منو راشا بسپار حلش می‌کنیم.
از ته دل خندید و گفت:
- باشه آجی بهت اعتماد دارم، ولی چطوری؟
با لبخند گفتم:
- مگه نگفتی بهم اعتماد داری؟ پس برو خونه و با خیال راحت بخواب فردا صبح از شرش خلاصی!
اینقدر خوش‌حال شد که حد و حدود نداشت خداحافظی کرد و رفت. رو به راشا گفتم:
- یکی رو بفرست دنبالش یه وقت کاریش نکنن.
- فرستادم.
چشم‌هام رو محکم رو هم فشار دادم کم‌کم دردم داشت شروع می‌شد و مسکن اثرش رو از دست می‌داد، با همون حالت گفتم:
- بفرست اطلاعاتی که بهت دادم.
- فرستادم.
- ممنون تو رو هم به زحمت انداختم.
دلخور گفت:
- نداشتیم از این زحمت و اینا!
خندیدم و گفتم:
- باشه بابا تو هم، راستی این هانیه کدوم گوریه که تا الآن دوازده شبِ نیومده؟
با خنده‌ی ریز راشا دوهزاریم افتاد و گفتم:
- سلطان بفهمه به جای کار از این کارا می‌کنن شهیدشون می‌کنه!
قهقهه زد و گفت:
- شک کرده، تو این تیم این دوتا از دست رفتن، علف(عرفان) هم دیونه‌اس، سلطان که آدم می‌گرخه از نگاهش، این وسط منو و تو و یاشار مظلومیم!
سری به نشونه‌ی تأسف تکون دادم.
- براش دارم بذار حرف پیش بیاد جلو سلطان لوشون می‌دم.
لپ‌تاپش رو روی میز گذاشت و روی کاناپه لم داد.
- بخواب ولشون کن، شب بخیر
همین که چشم‌هاشو بست خوابید طفلی خیلی خسته بود برای لحظاتی خیره‌ی چهره‌ی جذابش شدم، فکرامو‌ پس زدم و منم با گفتن یه شب بخیر آروم به خواب رفتم.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
صبح روز بعد با حس تکون خوردن سوزن سرم تو دستم بیدار شدم، چون دیشب بهم مسکن تزریق کرده بودن به خواب رفته بودم و زود بیدار نشدم، پرستاره به روم لبخندی پاشید و گفت:
- صبحت بخیر، شرمنده بیدارت کردم، باید سرمتو عوض کنم.
نگاهی به ساعت که عقربه‌هاش ساعت هشت صبح رو نشون می‌دادن خیره شدم و گفتم:
- عیب نداره، آقایی که اینجا بوده کجاست؟
- نمی‌دونم من تازه شیفتم شروع شده و اومدم.
نیاز داشتم برم دستشویی و این هانیه‌ی عفریته نیومده بود انگار نه انگار من دوستش بودم مجبور شدم از این پرستاره درخواست کردم که کمکم کنم، نیم خیز شده بودم برای نشستن رو تخت که راشا با کیسه پر و نون سنگک وارد شد، پرستار با گفتن اینکه چیزی لازم داشتی صدام کن بیرون رفت.
راشا: سلام صبحت بخیر.
با اشاره به پلاستیک و نون تو دستش گفتم:
- سلام، اینا چیه تو دستت؟
با لبخند اونا رو روی میز گذاشت و گفت:
- بیمارستانا که صبحونه درست حسابی و خوب نمی‌دن رفتم خودم گرفتم که هم تو جون بگیری هم من.
لبخندی زدم و گفتم:
- مرسی... .
تا خواستم کلمه بعدی رو بگم تند گفت:
- الآن باز میگه زحمت کشیدی.
پقی زدم زیر خنده و گفتم:
- چته تو خواستم بگم عرفانو صدا می‌زدی با ما بخوره.
سرش رو با مزه خاروند و گفت:
- ها فکر کردم می‌خوای چیز دیگه بگی، اون شاخ شمشاد خوابه براش می‌ذاریم می‌خوره، هر چند پرستارا همشون براش هر روز غذا میارن ده کیلو وزن اضاف کرده.
به لحن حرصیش لبخند زدم و به سمتش رفتم تا با هم دیگه بخوریم، خامه و کره و مربا و پنیر گردویی آورده بود و آب میوه، کلا اشتهای آدم باز می‌شد، حتی شیرکاکائو و کیک هم خریده بود.
همین‌طور که چشم‌هام تک‌تکشون رو می‌کاوید گفتم:
- راشا مطمئنی می‌تونیم همه‌ی اینارو بخوریم؟
لقمه‌ای برای خودش گرفت و گفت:
- آره چرا نتونیم هم ورزشکاریم هم خیلی کار می‌کنیم هم چند روزه غذا درست حسابی نخوردیم.
در کنار هم با شوخی و خنده و اشتهای باز خوردیم، که در زده شد و با بفرمایید راشا سلطان و فرمانده‌ی کل وارد شدن که به احترامشون بلند شدیم که فرمانده با لبخند جذاب گفت:
- راحت باش دخترم، بهتری؟
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
- بله به لطف شما بهترم، یه خش ساده‌اس.
خندید و گفت:
- جسارت و شجاعتت قابل تحسینِ دخترم، الحق که دست پروده‌ی علی هستی.
علی با تحسین نگاهم می‌کرد و راشا با لبخند، که تعارفشون کردیم بشینن، هنوز از نشستنشون چیزی نگذشته بود که در توسط عرفان به شدت باز شد و به دیوار برخورد و دو پرستار پشت سرش که یکی می‌گفت:
- عری عزیزم داری می‌ری؟
و دومی که با بغض می‌گفت:
- علف جان شمارتو می‌دی؟ من با دوریت چه کنم؟
لبم رو گزیدم، راشا با خنده سر به زیر شد، و اما فرمانده و سلطان که با چشم‌های گرد خیره‌ی اون شده بودن و عرفانی که رنگش پریده و سیب گلوش بالا پایین می‌شد!
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
روش رو برگردوند یه جوری دست به سرشون کرد و درو بست احترام نظامی گذاشت و گفت:
- سلام قربان خوب هستین؟
سلطان عصبی و تند خو غرید:
- تو یه پلیسی؟ این چه طرز برخورده؟ مگه نگفتم از این کارا خوشم نمیاد و باید سنگین باشین؟
فرمانده رو کرد طرف سلطان و گفت:
- علی می‌دونم می‌خوای که تیمت بی‌نقص و عالی باشه که قطعاً هست، اما یادت باشه پشت لباس پلیس یک انسانه یک قلب انسان می‌تپه که نیاز به تفریح داره نیاز به خنده داره تو خشکی و حتی بیرون از شغلت هم این اخلاق رو داری دلیل نمی‌شه که اینا هم این شکلی باشن، دنیا اینقدر پیچیده و بی‌رحمه که لازمه امروز آدم خودش رو امروز شاد کنه و به فردا نسپاره و پشت گوش نندازه، اینا با ورودشون به این شغل نامه‌ی شهادتشون رو امضا کردن پس بذار جوونیشون رو خوب سپری کنن.
سلطان سرش رو زیر انداخت و چیزی نگفت، اما عرفان که از شنیدن حرفای فرمانده جون گرفته با ذوق و چشم‌هایی که برق می‌زدنند گفت:
- ای الهی پیش مرگت بشم من، مرسی فرمانده.
با خنده سری از روی تأسف تکون دادم، این بچه اصلا آدم به شو نیست! بعد از رفتنشون مادر راشا و رها اومدن عیادتم که خیلی خوش‌حال شدم از دیدنشون، مادر راشا اینقدر که متدین و خوب بود صورت مهربونی داشت و به آدم آرامش منتقل می‌کرد. عصر بود که سپنتا بهم زنگ زد و گفت که آیلی دستگیر شده و شواهد و مدارکی به دست اومده که براش حبس ابدی زدن و معلوم شد جنین بچه‌ی خودش نیست، خوش‌حال شدم از اینکه زود قضیه رو فهمیدم و برادرم بخاطر من زندگیش تباه نشد.
***
روز بعدش من مرخص شدم و به خونه رفتم، اما حوصله‌ی موندن تو خونه رو نداشتم و حسابی عاصیم کرده بود، که با پیشنهاد مامان چشم‌هام گرد شدن، هیچ وقت این کارو نکردم چون مامان می‌گفت خستمه حوصله ندارم!
مامان: چطوره همکارات رو به مناسبت سلامتیت برای شام دعوت کنیم این‌جا؟ هم روحیه‌ات عوض می‌شه هم باهاشون آشنا می‌شیم.
با دیدن تعجبم حالت شرمندگی بهش دست داد که با خوش‌حالی گفتم:
- اتفاقا خیلی هم خوبه مامان فکر خوبیه،چی لازم داریم؟
به سمت یخچال رفت بازش کرد و نگاه کلی انداخت در اون حالت گفت:
- یه چیزایی نیاز داریم ولی سپنتا سرکاره امروز جلسه مهم داره و گفت که گوشیش خاموشه یه‌وقت زنگ بزنم نگران نشم پس نمی‌تونم بهش بگم بابات هم که خودت می‌دونی پس من میرم.
سریع از صندلی میز غذاخوری بلند شدم و گفتم:
- نه مامان بذارید من برم فقط لیست رو برام بنویس.
با تعجب گفت:
- با این دستت کجا می‌خوای بری؟
به سمت پله‌ها پاتند کردم و گفتم:
- الآن به راشا زنگ می‌زنم با هم بریم.
به اتاقم رفتم و گوشیم رو از پاتختی برداشتم، دکور اتاق به کل عوض شده بود چون بخاطر اون عوضی خالیش کرده بودن، اون وسایل رو فروختن و به جاش برام جدید خریدن، بعد از چند بوق صدای پر انرژیش تو گوشم پیچید:
- جانم ستی خانم.
خندیدم و گفتم:
- اولا سلام، دوما جانت سلامت، سوما به کمکت نیاز دارم.
- علیک، رو چشم موضوع چیه؟
گوشه‌ی شالم رو تو دست گرفتم و همون‌طور که باهاش ور می‌رفتم گفتم:
- امشب می‌خوام تیممون رو برای شام دعوت کنم، یه سری چیز میز لازم داریم سپنتا نیست منم که چلاقم.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
خندید و گفت:
- باشه این که چیزی نیست آماده باش الآن میام دنبالت.
- اوکی فعلاً.
- فعلاً.
لبخند بر لب به سمت کمد رفتم و یه تیپ اسپرت شیک زدم، آرایش هم یه رژ لب و ریمل زدم، عینک آفتابیمو به چشم‌هام زدم گوشی و کارتم رو برداشتم و بیرون رفتم، از مامان لیست رو گرفتم و با تک زنگ راشا گونه‌ی مامان رو بوسیدم و از خونه خارج شدم، در جلویی ماشین رو باز کردم و نشستم،
- سلام اژدها.
با خوش رویی گفت:
- سلام بر زاده‌ی آتش.
با ابروی بالا رفته گفتم:
- خب خب چاپلوسی بسه بزن بریم.
عینک آفتابیش که روی موهای لختش بود رو روی چشم‌هاش گذاشت و گفت:
- ای به چشم.
به فروشگاه رفتیم و تمام لیست رو خرید کردیم اما اینقدر شوخی کردیم و خندیدیم که حد نداشت، به راشا گفته بودم یک بسته نودلیت بیار رفته بود برام بسته مای بیبی آورده بود که از خنده سرخ شدم، حتی اومد به من و مامان کمک کرد، بودن در کنار راشا واقعاً یه چیز دیگه‌اس چون روحیه‌هامون و بیشتر عقاید و رفتارامون شبیه به همه.
شب بهترین لحظاتی بود که می‌گذروندیم بعد این همه تنش، تمام تیممون حتی فرمانده رو هم دعوت کرده بودیم و چه قشنگ اون خشکی از بین رفته بود و می‌گفتیم و می‌خندیدم، بیشتر از همه بابا از بودن فرمانده خوش‌حال بود.
***
دو روز از اون شب گذشت، تقریباً دستم بهتر شده بود.
طبق عادتی که داشتم صبح ساعت هفت بیدار شدم بیشتر از این نمی‌تونستم بخوابم، حوصله‌ام سر رفته بود برای همین تصمیم گرفته بودم به اداره برم. مامان خواب بود برای همین کسی نبود جلوم رو بگیره.
با لذت و دلتنگی به جز جز اداره نگاه می‌کردم همه بهم خوش آمد می‌گفتن و بابت سلامتیم اظهار خوش‌حالی می‌کردن، هیچ کدوم از بچه‌ها نبودن و گفتن که به جلسه رفتن، به اتاقم رفتم و پشت میزم نشستم که همون موقع در زده شد و آقای محمدی داخل شد بعد از احترام نظامی گفت:
- زاده‌ی آتش همین الآن دوربین‌هایی که تو اون کلبه جاسازی شدن ورود چند نفر رو نشون دادن، نمی‌تونم با هیچ کدوم از اعضای تیم تماس بگیرم چون گوشی‌هاشون خاموشه و تو جلسه‌ان، فقط شما اینجایین دستور چیه؟
شتاب زده از صندلی بلند شدم و گفتم:
- من می‌رم هر وقت برگشتن اطلاع بده که رفتم.
مردد گفت:
- بهتر نیست کسی همراهتون بیاد؟
مشغول مسلح کردن کلتم بودم که جدی گفتم:
- نه این پرونده دست تیم ماست بودن ک.س دیگه‌ای الزامی نیست.
چشمی گفت و بیرون رفت.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
با عجله سوار ماشین شدم و گازش رو گرفتم، با سرعت بالایی رانندگی می‌کردم چون جنگل کمی بیرون شهر بود و ممکن بود بعد از رفتنشون برسم، بالاخره با هر سرعت و استرسی که بود رسیدم، ماشین رو دم دست گذاشتم کلت رو از روی داشبورد برداشتم و پیاده شدم، جنگل پر مه بود هنوز ساعت هفت و نیم صبح بود و حالا حالا‌ها خبری از رفتنش نیست، راه کلبه رو حفظ بودم اما بخاطر مه هیچ جا قابل دید نبود برای همین راه مستقیم رو در پیش گرفتم، اونقدر راه رفتم که با شنیدن صدایی سرجام ایستادم خیلی نزدیک بود به سمت راست نگاهی انداختم که با هاله‌ی سیاه مواجه شدم، مشخص بود که هیکل یک مرده، کلتم رو مسلح و آماده در دست گرفتم.
- تو کی هستی اینجا چیکار می‌کنی؟
صداش برام آشناتر از هر صداییه، مطمئنم صدای پدرام بود، فرصت طلاییه که گیرش بندازم، همین که خواستم جلو برم صدای داد کسی که می‌گفت:
- قربان بدبخت شدیم ماشین پلیس اینجاست،
گاوم زایید ندونسته ماشین پلیس رو آورده بودم(خواننده‌های عزیز شغلشون مبهمه یعنی پلیسی که شما فکر می‌کنید نیستن و از ماشین پلیس فقط برای روز مبادا استفاده می‌کنن، فقط تا این حد بدونید که یک سازمانه) پدرام عقب گرد کرد و دویید که منم دنبالش دوییدم شلیک کردم ولی مثل این‌که به‌ خطا رفت، بازم شلیک کردم که صدای داد کسی و افتادنش به گوشم رسید، سرجام ایستادم هاله‌ی شخصی رو دیدم همین که خواستم شلیک کنم صدای گلوله از اون سمت اومد و پشت بندش سوزش شدید شکمم که باعث زمین خوردنم شد، خون فوران کرد و سرم گیج رفت هنوز خوب نشده بودم که باز زخمی شدم اون بار خیلی خونریزی کردم پس این‌دفعه دووم آوردنم سخت بود، با شنیدن صدای ماشین و رفتنش مستأصل و ناراحت از شکست خوردنم به درخت پشتم تیکه کردم و پاهام رو تو شکمم جمع کردم.

***
راشا
بعد از اینکه جلسه تموم شد سلطان گفت که به اداره برم و خودشون یه جای دیگه کار دارن وجود منم مهمه ولی چون کسی از تیم اونجا نیست لازمه یکی از ما باشه، چشمی گفتم و از اداره‌ی کل بیرون زدم، سوار ماشینم شدم گوشی رو که تو ماشین گذاشته بودم رو روشن کردم که با سیل میس‌ کال مواجه شدم همشون از طرف محمدی بودن، شمارش رو گرفتم که به یک بوق نرسید جواب داد.
- چی شده محمدی؟
نگران گفت:
- قربان دوربین‌های داخل کلبه ورود چند نفر رو نشون دادن و چون زاده‌ی آتش امروز سرکار اومده بودن بهشون خبر دادم که تنهایی به اون جنگل رفتن شما هم سر جلسه بودین و امکان اطلاع دادن بهتون نبود.
رنگم پرید و نگرانی به جونم افتاد این دختره‌‌ی دیونه هنوز خوب نشده پاشده رفته اونجا!
- باشه به بقیه خبر بده من رفتم دنبالش. مسیرم رو عوض کردم و سرعت ماشین رو زیاد کردم خیلی نگران بودم مطمئنم یه اتفاقی افتاده. تا رسیدنم نزدیک بود سکته کنم ماشینم رو کنار ماشینی که باهاش اومده بود پارک کردم و پیاده شدم.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
انگار دیر رسیدم چون هیچ‌ک.س نبود ولی جنگل هنوز هم مه‌ داشت، سرگردون و نگران وارد جنگل شدم می‌ترسیدم که نکنه مثل اون دفعه با خودشون برده باشن، اونقدر راه رفتم و دوییدم که خسته یه جا ایستادم و خم شدم نفس نفس می‌زدم که کلت افتاده‌ی رو زمین حواسم رو جلب کرد برش‌داشتم این کلت کلت ستیلا بود نگران سر بلند کردم و به دور و اطرافم نگاهی انداختم، صدای ناله‌ی ضعیفی که نزدیک بود من رو به خودم آورد و چند قدم به سمت چپ رفتم، من اون دختر رنگ پریده‌ای که به درخت تکیه داده بود رو با چشمای بسته می‌تونستم تشخیص بدم. به تنه‌ی درخت تکیه داده بود و پاهاشو تو شکمش جمع کرده
نگران و پر اضطراب نزدیکش شدم و آروم صداش زدم:
- ستیلا!
چشماشو بی‌حال باز کرد و لبخندی ملیحی تحویلم داد و گفت:
- می‌دونستم لحظات آخر تو کنارمی.
بغض تو صداش باعث شد بکشمش تو بغلم که صدای ناله‌ی پر دردش به گوشم خورد از پشت افتاد تو بغلم و من تازه مانتوی خون‌آلودش رو دیدم که سراسر قرمز بود!
شکمشو از دو جا با دستاش گرفته بود و خون از بین انگشتاش بیرون می‌زد!
وجودم سراسر یخ بست چشم‌هام سیاهی رفت، مغزم خاموشی زد، دستام سر شدن، و حس کردم مهره‌های کمرم ر‌و یکی یکی با طبر جدا می‌کردن، و تنها قلبم هوشیار بود!
عقلم رو پس زد و خودش فرمانده شد، فرمانده‌ی تک تک سلول‌های بدنم، و به زبونم فرمان داد که میزان عجز و نگرانی‌ام رو بیان کنه:
- لطفاً قبل من نمیر!
متحیر پرسید :
- چی؟
مستأصل گفتم:
- لطفاً قبل من نمیر، نمی‌تونم داغتو تحمل کنم!
لبخند بی‌جونی زد و گفت:
- من قبل تو نمی‌میرم.
آهنگ صداش لرزه به تنم انداخت.
- بهم قول میدی؟
آروم لب‌های به رنگ سفیدش رو باز کرد و گفت:
- اگه این آرزوت باشه آره!
اروم گفتم:
- اره، آرزومه.
خیره شد تو چشم‌هام و گفت:
- پس من بهت قول می‌دم که بیشتر از تو زنده بمونم.
دلم گرم شد از قولی که داد اما الآن وقت این نیست، نگاهمو به اطراف چرخوندم که به جز درخت و علف چیزی نبود، داشتم ناامید می‌شدم که چشمم به گل بومادران خورد، آروم گذاشتمش رو زمین و بلند شدم با عجله رفتم و چند برگی کندم و با حالت دو به طرفش برگشتم، بی‌حال چشماشو بسته بود و نفس‌های مقطع و آروم می‌کشید. سرش رو کمی بلند کردم سنجاق مویی که من فقط از وجودش باخبر بودم رو از موهاش در آوردم .
این سنجاق یه سلاح کوچیک و مخفیه
سلطان به ستیلا داده که همیشه باید همراهش باشه، برگارو روی یه تخته سنگ گذاشتم و با استفاده از تیزیه سنجاق برگارو کاملا خورد کردم و رو زخمش گذاشتم، خاصیت این گیاه بند آوردن خونریزی بود شغل بابا این بار به دردم خورد.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
نگران و مضطرب از جا پاشدم گوشیم رو روشن کردم و شماره سلطان رو گرفتم.
با بوق اول صدای نگرانش تو گوشم پیچید:
- الو راشا کجایی پسر ستیلا کجاست؟
- سلطان ستیلا تیر خورده بجنبید آمبولانس بیارید.
صدای یاحسین گفتن سلطان باعث شد چشم‌هام رو با درد ببندم هممون می‌دونیم ممکنه این دفعه دووم نیاره چون اون باری خیلی خونریزی کرده بود. بعد از قطع کردن به سمتش برگشتم که بی‌حال چشم‌هاش رو باز کرد و گفت:
- رراشا من به یکی شلیک کردم همین اطراف افتاده ببین مرده یا نه؟!
از جا پاشدم و به دور و اطراف نگاه دقیقی انداختم کم‌کم مه داشت از بین می‌رفت هر چند که باید خیلی دقت کرد، اون طرف‌تر‌ها چیز سفید رنگی به چشمم خورد که به سمتش قدم برداشتم حدسم درست بود یک مردِ که پیراهن سفید تنشه و خون از شکمش بیرون می‌زد سریع روش خم شدم و نبضش رو گرفتم می‌زد ولی کند بود خدا کنه علی زود برسه تا بتونیم یه سوژه گیر بیاریم خون زیادی از دست داده خدا بخیر کنه، همون موقع صدای آژیر آمبولانس و ترمز وحشتناک چندتا ماشین بلند شد، تند بلند شدم و جلو دوییدم که علی نگران و مضطرب همراه ماباقی بچه‌ها به سمتم پا تند کردن،
علی: چی‌شده راشا ستیلا کوش؟
به اون سمتی که افتاده بود اشاره کردم و گفتم:
- زیاد تعرفی نیست من خونریزیش رو بند آوردم ولی حالش خوب نیست، بعلاوه یکی دیگه هم هست که تیر خورده و حالش وخیمه ستیلا بهش شلیک کرده بود.
مضطرب و نگران به سمتش دوییدن منم دنبالشون رفتم با برانکارد هردوشون رو بردن، سوار ماشین علی شدیم و با تمام سرعت جلوی آمبولانس رفت تا راه رو براش باز کنه و سریع به بیمارستان برسیم، هر از گاهی با کلافگی به موهاش دست می‌کشید، این راه رو نمی‌دونیم چطوری گذروندیم و با چه سرعتی به بیمارستان رسیدیم وقتی به خودمون اومدیم که جلوی در اتاق عمل منتظر وایساده بودیم. با صدای علی حواسمون بهش معطوف شد.
- آخه چرا اینقدر کله شقه مگه این پرونده مهم‌تر از جونشه لعنت ب... .
قبل از این‌که جمله‌ش رو کامل کنه فرمانده دست به جیب در جوابش گفت:
- حق گله نداری علی دست پرورده‌ی خودته معلومه همچین کاری کنه!
از این حرف فرمانده نیم‌چه لبخندی رو لبش نشست همیشه وقتی بهش می‌گفتن ستیلا شبیهته خیلی خوش‌حال می‌شد چون واقعاً به طرز عجیبی براش عزیزه، دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و گفت:
- چی شما رو به این‌جا کشونده قربان؟
دستش رو از جیبش بیرون آورد نگاهی به دست مچ‌ دستش انداخت و در جوابش گفت:
- یکی از مضنونا همین‌جا بستری بود، از نتیجه عمل باخبرم کنید من عجله دارم باید برم.
سری به نشونه‌ی باشه تکون داد فرمانده هم بعد از خداحافظی مختصری از بیمارستان بیرون زد.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
تو همین لحظه دکتر بیرون اومد و با اظطراب گفت:
- به خون نیاز داریم باید هم‌خونش باشه به خانواده‌اش خبر بدید، همین الآن زود باشید وگرنه از دستمون رفته!
آشفته گوشیم رو در آوردم و شماره برادرش رو گرفتم. با بوق‌های اول جواب داد:
- الو.
- الو سلام آقای سپنتا من همکار خانمِ ستیلا هستم.
نگران در جوابم گفت:
- می‌شناسمت راشا بگو چی شده؟
- لطفاً هر چه سریعتر به این بیمارستان... بیا ستیلا به خون نیاز داره! فقط الآن به پدر و مادرت اطلاع نده تنهایی بیا.
- یا حسین اومدم اومدم.
ناراحت گوشی رو قطع کردم و تو جیب شلوارم فرو کردم، همه‌ی بچه‌ها سرشون پایین و هانیه هم که اشکاش روون بود، می‌دونیم این دفعه حالش خیلی وخیمه و نجاتش با خداست! به ده دقیقه نرسیده که سپنتا با حالی آشفته رسید خیلی سریع‌تر از اونچه که فکرش رو می‌کردیم ازش خون گرفتن و بردن به اتاق عمل؛ کنار من نشست و گفت:
- چه اتفاقی براش افتاده؟
نگاهی به چشمای سرخش انداختم و آروم گفتم:
- دنبال مجرمین بود که تیر خورد.
ناراحت دستی به موهای بورش کشید و دیگه چیزی نگفت. ساعت‌ها گذشت و ما پشت در منتظر موندیم منتظر یه خبر خوش، امیدوار کننده! قطعاً هیچی بدتر از انتظار نیست و نخواهد شد! بالآخره بعد از چند ساعت دکتر در حالی که عرق پیشونیش رو پاک می‌کرد خارج شد نفهمیدم چطوری هممون به سمتش یورش بردیم جوری که از جا پرید چون حرکتمون غیر قابل پیش‌بینی بود،
سلطان: چ چی‌شد دکتر نتیجه چیه؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- گلوله دستگاه گوارش رو سوراخ کرده بود و عمل سختی داشتیم ولی خب نتیجه ی عمل موفقیت امیز بود ولی چیز بخاطر خونریزی زیاد و ضعف جسمانی هوشیاری پایدار نیست و تا وقتی بهوش نیاد هیچی معلوم نیست امیدوارم که به خیر و خوشی تمام بشه و ذکر و یاد خدا رو فراموش نکنید.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین