- Jan
- 1,505
- 6,066
- مدالها
- 3
مامان: اتاقت رو خالی کردیم عزیزم شرمنده!
از فکر در اومدم و شگفتزده به سمت مامان برگشتم که با دیدن قیافهام با تردید نگاهی به راشا که پشت سرم ایستاده بود انداخت و لبهای باز شدهاش برای زدن حرفش بسته شدن.
آروم گفتم:
- اون همه چی میدونه پس بگو.
با شوق و ذوق چشمهاش رو تو چشمام دوخت و گفت:
- آیلین بارداره! اتاقت چون جفت اتاق سپنتاس خالی کردیم برای بچه تو دیگه پایین میخوابی عزیزم تا خونه بخرن!
از شدت حیرت و بالا تر از اون خجالتی که از نگاه و چشمای راشا که انگار چهارتا شده بودن دهنم وا موند و بیحرکت به مامانم زل زده بودم! کم کم حرفاشو تجذیه کردم و تازه تنش و عصبانیت بود که به رگام سرازیر شد.
ولی بخاطر حضور راشا که نمیخواستم بیشتر آبرو ریزی بشه،
تنها دست راشایی که نزدیک ترین فرد به من بود رو محکم گرفتم تا بلکه از انفجار ناگهانی که خیلی حس میکردم نزدیکه جلوگیری کنم کمی بهم خیره شد حالتم رو درک کرد و با احترام رو به خانوادهای که از هر غریبه برام غریبهترن گفت:
- عذر میخوام سرگرد زارعی ولی ستیلا خانم تازه عمل کردن و به استراحت نیاز دارن این همه شوک براشون خوب نیست جسارت بنده رو ببخشید، لطفاً اجازه بدید استراحت کنه.
بابا با غم دوباره من رو بوسید و همشون رو بیرون برد. ناباور به گوشهای خیره شده بودم،
- زادهی آتش حالت خوبه؟
صورت رنگ شوک زدهام رو به طرف راشای نگران برگردوندم دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- تا خوب چی باشه، راشا باورم نمیشه یعنی امکان نداره من سپنتا رو میشناسم تمام حرکاتش زیر نظر منه، اینجا یه چیزی مشکوکه!
- چی؟
نگاه طوسیام رو غرق جام عسلش کردم و گفتم:
- به کمکت نیاز دارم راشا، برادرم هر چند زیاد با من خوب نبود ولی خواهان بدبختیش نیستم.
با مهربونی چشمهاش رو باز و بسته کرد و گفت:
- حتماً.
***
آخر شب همون روز
چشمهام بسته بودن اما تو فکر بودم که صدای باز شدن در و قدمهای دو نفر به گوشم رسید.
آروم بازشون کردم و به برادری که الآن نگران آیندهاشم خیره شدم، راشا یه گوشه نشست، با سر به مبل سبز رنگ اتاق اشاره کردم و گفتم:
- بشین میخوام باهات حرف بزنم.
از فکر در اومدم و شگفتزده به سمت مامان برگشتم که با دیدن قیافهام با تردید نگاهی به راشا که پشت سرم ایستاده بود انداخت و لبهای باز شدهاش برای زدن حرفش بسته شدن.
آروم گفتم:
- اون همه چی میدونه پس بگو.
با شوق و ذوق چشمهاش رو تو چشمام دوخت و گفت:
- آیلین بارداره! اتاقت چون جفت اتاق سپنتاس خالی کردیم برای بچه تو دیگه پایین میخوابی عزیزم تا خونه بخرن!
از شدت حیرت و بالا تر از اون خجالتی که از نگاه و چشمای راشا که انگار چهارتا شده بودن دهنم وا موند و بیحرکت به مامانم زل زده بودم! کم کم حرفاشو تجذیه کردم و تازه تنش و عصبانیت بود که به رگام سرازیر شد.
ولی بخاطر حضور راشا که نمیخواستم بیشتر آبرو ریزی بشه،
تنها دست راشایی که نزدیک ترین فرد به من بود رو محکم گرفتم تا بلکه از انفجار ناگهانی که خیلی حس میکردم نزدیکه جلوگیری کنم کمی بهم خیره شد حالتم رو درک کرد و با احترام رو به خانوادهای که از هر غریبه برام غریبهترن گفت:
- عذر میخوام سرگرد زارعی ولی ستیلا خانم تازه عمل کردن و به استراحت نیاز دارن این همه شوک براشون خوب نیست جسارت بنده رو ببخشید، لطفاً اجازه بدید استراحت کنه.
بابا با غم دوباره من رو بوسید و همشون رو بیرون برد. ناباور به گوشهای خیره شده بودم،
- زادهی آتش حالت خوبه؟
صورت رنگ شوک زدهام رو به طرف راشای نگران برگردوندم دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
- تا خوب چی باشه، راشا باورم نمیشه یعنی امکان نداره من سپنتا رو میشناسم تمام حرکاتش زیر نظر منه، اینجا یه چیزی مشکوکه!
- چی؟
نگاه طوسیام رو غرق جام عسلش کردم و گفتم:
- به کمکت نیاز دارم راشا، برادرم هر چند زیاد با من خوب نبود ولی خواهان بدبختیش نیستم.
با مهربونی چشمهاش رو باز و بسته کرد و گفت:
- حتماً.
***
آخر شب همون روز
چشمهام بسته بودن اما تو فکر بودم که صدای باز شدن در و قدمهای دو نفر به گوشم رسید.
آروم بازشون کردم و به برادری که الآن نگران آیندهاشم خیره شدم، راشا یه گوشه نشست، با سر به مبل سبز رنگ اتاق اشاره کردم و گفتم:
- بشین میخوام باهات حرف بزنم.