- Jan
- 1,505
- 6,066
- مدالها
- 3
سرعت زیاد ماشین باعث زود رسیدنمون شد، ماشینمون کنار ماشین هانیه و امیرعلی که دنبال سوژه بودن توقف کرد. همزمان همه پیاده شدیم، خستگی از روشون میبارید. سلطان با همون اخمش نقشه رو بازگو کرد. کوله پشتی مشکی رنگ رو رفته رو به دستم داد و گفت که شروع کنیم. کوله رو پشتم انداختم کلاهی که روی سرم بود رو مرتب کردم و دوییدم، راشا و عرفان آژیر ماشین پلیس رو روشن کردن و دنبالم اومدن، اما با فاصلهی نسبتاً بلند، جای پرتی بود برای همین اجرای نقشه راحتتر بود بعلاوه این ساعت شب معمولاً کسی نیست، نفس نفس میزدم و هر از گاهی به ماشین پشت سر نگاهی میانداختم تا نقش واقعیتر به نظر بیاد، کمی از سرعت ماشین کاسته شد تا من خیلی جلو باشم از دور اون سه نفر که روی پل ایستاده بودن و میخواستن دختری رو تو آب بندازن دیدم، دقیق تا نصفه روی نردهها بود و صورت ترسیدهش تو دیدرس بود، با دیدنش سعی کردم به خودم قیافهی ترسیده و رنگ پریده بگیرم که موفق شدم و نزدیکشون شدم ملتمس پیراهنش رو کشیدم و گفتم:
- آقا خواهش میکنم کمکم کنید الآن پلیسا منو گیر میندازن.
با این حرفم نگاهش به ماشین پلیس افتاد زیر لب لعنتی و عصبی و پر استرس اون یکی رو زد اسلحههاشون رو از پشتشون در آوردن و دوییدن، حتماً فکر کردن دنبالشون اومدن. راشا و عرفان از ماشین پیاده شدن که اونا تیر اندازی کردن، پشت ماشین سنگر گرفتن و اونا هم به سمتشون شلیک کردن همین که درگیری شروع شد نگاهم رو به طرف پسره دوختم که با اصرار داشت تو گوش دختره داد میزد مکان پدرش رو بگه حواسم معطوف دستبندی شد که پسره به دست خودش و دختره بسته تا فرار نکنه طفلی از بس ترسیده به این فکر نیفتاده که اگه بندازتش خودشم میافته اما سیاهی و سردی آب ترسش رو اونقدر زیاد کرده که زبونش بند اومده، نا محسوس سرم رو خم کردم و به بچهها که زیر اسکلهی آب مستقر شده بودن نگاهی انداختم که آماده و منتظر به من خیره شدن با علامت سر بهشون فهموندم آماده باشن، سه قدم فاصله گرفتم لبخند شیطانی رو لبم اومد که دوتاشون رو بندازم هم دختره نجات پیدا میکنه هم یه سوژه گیر میاندازیم. به سمتشون دوییدم و خیلی ناگهانی هلشون دادم چون دختره تا نصفه رو نردهها بود افتاد و پسره هم چون دست بند تو دستش بود اونم همراهش افتاد، تک خندی زدم که با نالهی عرفان لبخند رو لبم ماسید و ترسیده و نگران به سمتشون برگشتم، که دیدم عرفان پای خونیش رو گرفته و تو بغل راشا افتاده بود، همون موقع اون دو نفر با دو به سمتم اومدن و یکیشون دستم رو گرفت و با خودش کشید. با دو همراهشون رفتم منو صندلی عقب پرت کردن و خودشون سوار شدن و گازشو گرفتن.
- آقا خواهش میکنم کمکم کنید الآن پلیسا منو گیر میندازن.
با این حرفم نگاهش به ماشین پلیس افتاد زیر لب لعنتی و عصبی و پر استرس اون یکی رو زد اسلحههاشون رو از پشتشون در آوردن و دوییدن، حتماً فکر کردن دنبالشون اومدن. راشا و عرفان از ماشین پیاده شدن که اونا تیر اندازی کردن، پشت ماشین سنگر گرفتن و اونا هم به سمتشون شلیک کردن همین که درگیری شروع شد نگاهم رو به طرف پسره دوختم که با اصرار داشت تو گوش دختره داد میزد مکان پدرش رو بگه حواسم معطوف دستبندی شد که پسره به دست خودش و دختره بسته تا فرار نکنه طفلی از بس ترسیده به این فکر نیفتاده که اگه بندازتش خودشم میافته اما سیاهی و سردی آب ترسش رو اونقدر زیاد کرده که زبونش بند اومده، نا محسوس سرم رو خم کردم و به بچهها که زیر اسکلهی آب مستقر شده بودن نگاهی انداختم که آماده و منتظر به من خیره شدن با علامت سر بهشون فهموندم آماده باشن، سه قدم فاصله گرفتم لبخند شیطانی رو لبم اومد که دوتاشون رو بندازم هم دختره نجات پیدا میکنه هم یه سوژه گیر میاندازیم. به سمتشون دوییدم و خیلی ناگهانی هلشون دادم چون دختره تا نصفه رو نردهها بود افتاد و پسره هم چون دست بند تو دستش بود اونم همراهش افتاد، تک خندی زدم که با نالهی عرفان لبخند رو لبم ماسید و ترسیده و نگران به سمتشون برگشتم، که دیدم عرفان پای خونیش رو گرفته و تو بغل راشا افتاده بود، همون موقع اون دو نفر با دو به سمتم اومدن و یکیشون دستم رو گرفت و با خودش کشید. با دو همراهشون رفتم منو صندلی عقب پرت کردن و خودشون سوار شدن و گازشو گرفتن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: