جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط @meri با نام [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,575 بازدید, 43 پاسخ و 13 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پرواز سایه‌ها] اثر «مرضیه موسوی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع @meri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آریانا
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
سرعت زیاد ماشین باعث زود رسیدنمون شد، ماشینمون کنار ماشین هانیه و امیرعلی که دنبال سوژه بودن توقف کرد. هم‌زمان همه پیاده شدیم، خستگی از روشون می‌بارید. سلطان با همون اخمش نقشه رو بازگو کرد. کوله پشتی مشکی رنگ رو رفته رو به دستم داد و گفت که شروع کنیم. کوله رو پشتم انداختم کلاهی که روی سرم بود رو مرتب کردم و دوییدم، راشا و عرفان آژیر ماشین پلیس رو روشن کردن و دنبالم اومدن، اما با فاصله‌ی نسبتاً بلند، جای پرتی بود برای همین اجرای نقشه راحت‌تر بود بعلاوه این ساعت شب معمولاً کسی نیست، نفس نفس می‌زدم و هر از گاهی به ماشین پشت سر نگاهی می‌انداختم تا نقش واقعی‌تر به نظر بیاد، کمی از سرعت ماشین کاسته شد تا من خیلی جلو باشم از دور اون سه نفر که روی پل ایستاده بودن و می‌خواستن دختری رو تو آب بندازن دیدم، دقیق تا نصفه روی نرده‌ها بود و صورت ترسیده‌ش تو دیدرس بود، با دیدنش سعی کردم به خودم قیافه‌ی ترسیده و رنگ پریده بگیرم که موفق شدم و نزدیکشون شدم ملتمس پیراهنش رو کشیدم و گفتم:
- آقا خواهش می‌کنم کمکم کنید الآن پلیسا منو گیر می‌ندازن.
با این حرفم نگاهش به ماشین پلیس افتاد زیر لب لعنتی و عصبی و پر استرس اون یکی رو زد اسلحه‌هاشون رو از پشتشون در آوردن و دوییدن، حتماً فکر کردن دنبالشون اومدن. راشا و عرفان از ماشین پیاده شدن که اونا تیر اندازی کردن، پشت ماشین سنگر گرفتن و اونا هم به سمتشون شلیک کردن همین که درگیری شروع شد نگاهم رو به طرف پسره دوختم که با اصرار داشت تو گوش دختره داد می‌زد مکان پدرش رو بگه حواسم معطوف دست‌بندی شد که پسره به دست خودش و دختره بسته تا فرار نکنه طفلی از بس ترسیده به این فکر نیفتاده که اگه بندازتش خودشم می‌افته اما سیاهی و سردی آب ترسش رو اونقدر زیاد کرده که زبونش بند اومده، نا محسوس سرم رو خم کردم و به بچه‌ها که زیر اسکله‌ی آب مستقر شده بودن نگاهی انداختم که آماده و منتظر به من خیره شدن با علامت سر بهشون فهموندم آماده باشن، سه قدم فاصله گرفتم لبخند شیطانی رو لبم اومد که دوتاشون رو بندازم هم دختره نجات پیدا می‌کنه هم یه سوژه گیر می‌اندازیم. به سمتشون دوییدم و خیلی ناگهانی هلشون دادم چون دختره تا نصفه رو نرده‌ها بود افتاد و پسره هم چون دست بند تو دستش بود اونم همراهش افتاد، تک خندی زدم که با ناله‌ی عرفان لبخند رو لبم ماسید و ترسیده و نگران به سمتشون برگشتم، که دیدم عرفان پای خونیش رو گرفته و تو بغل راشا افتاده بود، همون موقع اون دو نفر با دو به سمتم اومدن و یکیشون دستم رو گرفت و با خودش کشید. با دو همراهشون رفتم منو صندلی عقب پرت کردن و خودشون سوار شدن و گازشو گرفتن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم که با داد یکیشون از جا پریدم. محکم روی فرمون کوبید و گفت:
- لعنت به هر چی پلیسِ، الآن جواب پدرام رو چی بدم؟ از همون اولش هم نباید دست به این کار می‌زدیم، اصلاً مسعود و اون دختره کجان؟
اون یکی با تعجب در جوابش گفت:
- پس این مگه اون دختره نیست؟
- خاک تو سرت که همیشه نمی‌گیری، نه این خود دختره نیست.
به طرفم برگشت و با اخم گفت:
- پس تو کی هستی؟ این‌جا چیکار می‌کنی؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- یه بنده خدام که منو کشیدین با خودتون آوردین.
نگاه عمیقی بهم انداخت و گفت:
- مسعود و اون دختره کجان؟
آدامسی که تو دهنم انداخته بودم رو باد کردم و گفتم:
- افتادن تو رودخونه.
هر دو با تعجب داد زدن:
- رودخونه؟!
بی‌خیال گفتم:
- خب آره دختره تا نصفه روی پل معلق بود از دست به قول شما مسعود لیز می‌خوره می‌افته اونم چون به دست خودش دستبند زده باهاش می‌افته.
یکی به به سرش کوبید و گفت:
- بدبخت شدیم.
یکی هم متأسف سر به زیر انداخت. پسری که پشت فرمون نشسته بود ابروی شکسته‌اش رو بالا داد و از تو آیینه به قیافه‌ام نگاهی انداخت و گفت:
- تو یادمه گفتی پلیسا دنبالتن، حالا چرا دنبالت بودن؟
روی کوله‌پشتیم دست کشیدم و گفتم:
- مواد مخدر می‌فروشم.
دستی به لب‌های کبودش کشید و گفت:
- به قیافه و لحن صدات نمی‌یاد این کاره باشی!
نیش‌خندی زدم خودم رو ولو کردم و گفتم:
- خب آره من تو یک خانواده‌ی با شخصیتی بزرگ شدم ولی الآن فراریم مجبورم کار کنم تا پول به دست بیارم.
سری تکون داد و نگاهش رو به جاده دوخت، توی دلم آشوب بود نمی‌دونستم چه اتفاقی برای عرفان افتاد، الآن بچه‌ها حتماً نگرانم می‌شن چون قبول نکردم ردیاب به خودم وصل کنم و گفتم کار ساده‌ای هست لازم نیست البته سلطان بی‌خبر بود وگرنه قبول نمی‌کرد بی‌ردیاب پا بیرون بذارم. اما بد هم نشد باهاشون اومدم می‌تونستم ازشون اطلاعاتی کسب کنم. نگاهم به جاده بود و وجب به وجب راه رو به خاطرم سپردم، طرف جنگل می‌رفتن حتماً مخفی‌گاهشون اون‌جاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
حدس‌م درست بود وارد جنگل شدن، با این که شب بود و تاریک اما مشخص بود که برای ماشینشون راه درست کرده بودن که راحت وارد جنگل بشه، چون امکان نداره با این همه درخت و غیره ماشین داخل بشه. کمی بعد ماشین رو پارک کرد و هر دوشون پیاده شدن من هم کوله‌م رو چنگ زدم و پیاده شدم، چراغ قوه دستشون بود من هم دنبالشون آروم‌آروم قدم برداشتم، پانزده متر بیشتر قدم برنداشته بودیم که روشنایی چشمام رو زد یه کلبه چوبی که بزرگ و مجهز و شیک هم بود که دور تا دورش پر چراغ بود. چراغ قوه‌هاشون رو خاموش کردن و جلو رفتن با کنجکاوی چشم‌هام رو ریز کردم و با شعف گفتم:
- واو چه رویایی! این‌جا دیگه کجاست دزدیه؟
اون ابرو شکسته پوزخندی زد و گفت:
- ما اهل دزدی نیستیم، می‌شه گفت لونه‌ی کوچیکمونه.
لبخندی رو لبم نشست ایول بالاخره یه چیزی پیدا کردیم. سعی کردم قیافه‌ی خوش‌حال و متعجب به خودم بگیرم، نگاه عمیقی به کلبه انداختم و پلک عمیقی زدم تا لنزها کار خودشون رو بکنن و عکس بگیرن، همین ‌طور که می‌چرخیدم پلک می‌زدم و عکس می‌گرفتم. که با تشر پسر دومی ایستادم و به سمت در کلبه رفتم. نگاهی همراه با تمسخر و غرور بهم انداخت و گفت:
- ندیده‌ی بدبخت بیا تو، یا می‌خوای این‌جا بمونی که طعمه‌ی گرگ‌ها بشی؟
پوزخندی بهش زدم و گفتم:
- نه که تو خیلی دیدی تا چند سال پیش یه بدبخت احمق بودی که به لطف خلاف به این‌جا رسیدی که حاضرم قسم بخورم مال خودتم نیست و صاحبش رئیسته، نچ‌ فعلاً می‌خوام با الاغ نفهم هم‌نشینی کنم.
نیش‌خندی پشت بند حرفم زدم و داخل شدم خواست چیزی بگه که اون ابرو شکسته پس گردنی بهش زد و گفت:
- حرف حق جواب نداره، سلام می‌کنی منتظر علیک‌ش هم باش.
نگاه کلی به داخل کلبه چوبی انداختم قشنگ بود و یه اتاق کوچیکی داشت که حاوی یه تخت چوبی یک‌نفره بود، آروم به سمتش قدم برداشتم کوچیک بود و فقط به درد خوابیدن می‌خورد، کوله رو اون‌ور پرت کردم و روی تخت نشستم که صدای قیژی داد، یک پنجره که کنارش گلدون بود توجه‌ام رو جلب کرد، روی تخت دو زانو نشستم پنجره رو باز کردم و دولا شدم نگاهی به پایین انداختم، حدود نیم‌متر یا کم‌تر ارتفاع داره زیرش هم یه موتور قدیمی بوده، دقیقاً هم راه برعکس ورود به کلبه‌اس انگاری راه‌... . با صدای اون ابرو شکسته تفکراتم نصفه نیمه موند.
- بیا تو نیفتی، اینقدر به مخت فشار نیار این راه فرارِ، برای وقت‌های خاص.
ابروهام بالا پرید و آهانی گفتم و پنجره رو بستم. دقیق حدس منم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
از تخت پایین اومدم که باز صدای قیژی داد، کلاه‌م رو از سرم در آوردم و روی کوله پشتی انداختم. از اتاق بیرون بیرون رفتم و به اون ابرو شکسته که داشت با هیزم ور می‌رفت نگاهی انداختم دست‌هام را روی سی*ن*ه‌م قلاب کردم و پرسیدم:
- شما قاچاق اعضای بدن می‌کنید؟
به سمتم برگشت یک تای ابروش رو بالا داد و گفت:
- نه. چطوری به این نتیجه رسیدی؟
شونه‌هام رو بالا انداختم و گفتم:
- نمی‌دونم، شما یک دختر گرفته بودین اون رو می‌خواستین چیکار کنین؟
پاشد لباس خاکستری رنگش را که کمی بالا رفته بود رو مرتب کرد و گفت:
- نه اون دخترِ یه آدم مهمی بود که ما دنبالشیم.
تک‌خندی زدم و گفتم:
- اوه جالبه! پس اون یکی دوستت کجاست؟
به در نگاهی انداخت و گفت:
- هومن رو میگی؟ الآن میاد.
سری تکون دادم و بی‌حرف نزدیک شومینه‌ای که هیزم‌ها داخلش تق تق می‌کردن و می‌سوختن نشستم و بهشون زل زدم اوایل پاییز بود‌ گاهی هوا سرد می‌شد و گاهی ملایم بود؛ اما امشب کمی سرد بود که روشن کردن. کمی به فکر فرو رفتم، سؤالی که تو ذهنم جلون می‌داد رو به زبون آوردم. بدون اینکه رو‌ برگردونم آروم پرسیدم:
- چرا به تمام سؤالاتم جواب میدی؟ این یکم برام عجیبه!
بعد از چند ثانیه دیدم جوابی نداد رو برگردوندم که با نگاه خیره‌اش مواجه شدم سیگار را از روی لب‌هاش برداشت دود رو فوت کرد و گفت:
- نمی‌دونم، شاید این که خیلی خوشگلی یا این‌که بخوام مخ بزنم!
روم رو باز به سمت شومینه برگردوندم پوزخندی زدم و گفتم:
- نه تو به درد من می‌خوری نه من.
- چرا؟ هم تو خلافکاری هم من بعد هم خانواده نداری که جلوت رو را بگیرن!
سکوت کردم و گذاشتم تو افکارش عروسی برپا کنه. بعد از چند دقیقه هومن همراه با یک کیسه بزرگ داخل شد انداختش تو بغل ابرو شکسته و خودشون رو زمین ولو شد، در اون حال گفت:
- اینم کوفت.
سرش رو تو کیسه فرو برد و در جوابش گفت:
- کوفت تو دلت، حالا انگار تو نمی‌خوای کوفت کنی.
دستش را به عنوان برو بابا تکون داد و گفت:
- خودت می‌رفتی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
پاشد یک ساندویچ به دستم داد و گفت:
- نمی‌تونستم تو رو با این خانم تنها بذارم. نیش‌خندی در جوابش زد و گفت:
- اگه خانوم بود خلافکار نمی‌شد.
اخم‌هام به شدت درهم شدن قبل از اینکه اون یکی جوابش رو بده پاشدم ساندویچ رو تو صورتش کوبیدم و وارد اون اتاق کوچیک شدم و درش رو هم پشت سرم بستم. با دیدن کلید تو دستگیره چشم‌هام برق زدن و قفلش کردم هیچ اعتمادی به این آشغال‌ها نیست. جر و بحثشون رو می‌شنیدم، حتی چند باری اسم پدرام را به زبون آوردن فکر کنم رئیسشونِ که انقدر اضطراب و دلهره دارن، ساعت پنج صبح بود و هوا گرگ و میش، الآن حتماً بچه‌ها نگران شدن، با یادآوری عرفان رنگم پرید خدا کنه اتفاقی براش نیفتاده باشه، اینقدر فکر کردم و غصه خوردم که خوابم برد.
نمی‌دونم کی بود؟ چه ساعتی بود؟ که با صدای داد بلند و تیر وحشت‌زده نیم خیز شدم! چشم‌هام گرد شدن و به ساعت مچ‌دستم نگاهی انداختم ساعت یازده صبح بود، قبل از این‌که سر بلند کنم صدای شلیک کردن کل کلبه رو برداشت و این در بود که سوراخ می‌شد! یکی از تیرها به دستم خورد نزدیک بود ناله‌ی پر از دردم بلند بشه که لبم رو گاز گرفتم.
- هی فرید یا از این خراب شده میای بیرون یا تیر بارونت می‌کنم.
با دستم محکم زخمم را فشار دادم ولی ملافه سفید روی تخت سرخ شد، تیر اولی که به دستگیره خورد فاتحه‌ام رو خوندم و با وحشت به در که هر لحظه منتظر باز کردنش بودم زل زدم، طی یک تصمیم آنی ملافه رو به هم ریختم که خون پیدا نشه و زیر تخت سنگر گرفتم، ولی قبل از این که پاهام رو کامل از زیر تخت جمع کنم در به شدت باز شد و به دیوار برخورد.
نفسم رو تو سی*ن*ه‌ام حبس کردم و بی‌حرکت موندم، صدای قدم‌های آروم و صدای نفس‌های کشدارش رو اعصابم بود، کفش‌هاش مقابل تخت توقف کردن. فکر کنم پاهام رو ندیده چون اون سمت پنجره بودند و اتاق جوری کوچک بود که فقط قسمت در تا تخت کمی جا داشت وگرنه قسمت پنجره که جای ایستادن نبود. ملافه آروم آروم از روی تخت برداشته می‌شد.
که چشم‌هام را بستم و زیر لب زمزمه کردم.
- اشهد ان لااله الله.
هنوز جمله بعدیم رو نگفته بودم که صداش زدن و ملافه نصفه‌ نیمه ول شد.
- قربان این‌جارو!
صدای کشیده شدن زیپ اومد که حدس زدم کوله من باشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
- این چیه؟
- شیشه قربان!
پوزخند صدا داری زد و گفت:
-اوه پس دور از چشمم مواد هم خرید و فروش می‌کنن.
یهو صدای هومن اومد:
- مالِ ما... .
جمله‌اش قطع شد و ابرو شکسته گفت:
- مالِ یک دوستِ پیش من گذاشته.
- به به هومن و فرید سرکش شدن شاخ شدن.
فرید: اینطور نیست ما فقط می‌خواستیم گندکاری رو اصلاح کنیم.
- بله بعد شد قشنگ‌تر.
هومن: ما متأسفیم پدرام جان.
- تأسف بخوره تو سرت شما غلطو می‌کنید سرزنش و تنبیه می‌افته گردن من.
در ادامه داد
- بکشیدشون!
بازم صدای چهار تیر و صدای دادِ فرید و هومن همه جا رو پر کرد. بعد از چک کردن اینکه هنوز زنده‌ان یا نه عزم رفتن کردن.
- قربان جسدا رو چیکار کنیم! این که مخفی‌گاه خودمونه.
پدرام: بیایید منو برسونید بعدش زنگ بزنید یکی بیاد اجساد رو دفن کنه.
بعد از پنج دقیقه از زیر تخت بیرون اومدم، حالم بد بود و چشم‌هام سیاهی می‌رفتن، خیلی خون‌ از دست دادم بعلاوه من کم‌خونم دیگه نور علی نور شده! هومن و فرید وسط کلبه غرق خون بودن، بی‌حال خودم رو بیرون کشیدم و به سمت موتور رفتم. نمی‌تونستم بلندش کنم دستم به شدت درد می‌کرد و اگه بهش فشار می‌آوردم بر اثر خونریزی می‌مردم! پس بی‌هدف قدم‌هام رو به سمت جنگل برداشتم، می‌خواستم دنبال ماشینی که قایم کردن بگردم ولی پیداش نکردم هیچ، تازه با این احوال هم گم شدم. دیگه توان نداشتم خونم عجیب بند نمی‌اومد با این‌که کم شده ولی هنوزم هست. زیر یک درختی نشستم و بهش تکیه دادم پاهام رو دراز کردم. دستم چنان تیری کشید که سرم رو محکم به درخت کوبوندم. باید یه فکری به حال خودم می‌کردم وگرنه همین‌جا جون‌ می‌دادم و کسی خبر نداشت. لبم رو گزیدم و بلند شدم لباسم خاکی و خونی شده بود و حالم از خودم بهم می‌خورد! باز به سمت کلبه برگشتم مطمئنم که کسی برای دفن اون دو نفر اومده پس از اون کمک می‌گیرم فوقش یا شهادت یا موفقیت! با کلی مشقت بالاخره رسیدم، حدس‌م درست بودم یک نفر بود که داشت سوار ماشین می‌شد میانسال بود و قیافه‌ی مهربونی داشت، با ناله صداش زدم:
- عمو.
چند باری بلند صداش زدم؛ اما نشنید و ماشین رو روشن کرد که مجبور شدم جلوی ماشین بایستم، با دیدنم چشم‌هاش متعجب شدن و پیاده شد نگاهی بهم انداخت و گفت:
- تو کی هستی؟ چرا سر و وضعت این شکلیه؟
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
به زخمم اشاره کردم و گفتم:
- برای شکار اومدم و مصدوم شدم راه رو هم گم کردم. می‌شه منو تا یه جایی برسونید؟
نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
- سوار شو.
با خوش‌حالی در پشتی پراید سفید رو باز کردم و نشستم. سرم رو به شیشه تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم، شاید احمقانه‌اس که به یک خلافکار اعتماد کردم! ولی راه دیگه‌ای نداشتم چون می‌موندم می‌مردم و الآن هم ممکنه بمیرم یا نجات پیدا کنم. بعد از گذشت دقایقی چشم‌هام رو باز کردم که با نگاه اون مرد روبه رو شدم نگاهش ترس و سردرگمی رو به آدم منتقل می‌کرد! کمی خودم رو جمع و جور کردم که باز دستم تیر کشید و آخم در اومد.
- به طرز عجیبی هنوز هوشیاری!
چشم باز کردم و گنگ بهش نگاه کردم. نیش‌خندی زد و گفت:
- شاید قیافه‌ام مهربونه؛ اما ذاتم نه! زخم دستت، خون زیر تخت، خون روی ملافه بعلاوه اثری از یکی گلوله‌ها که به خوردن نبود تو دست خودته! ولی امروز حوصله‌ی کشتن ندارم و یه جوری حالم خوبه، پس تو رو ندید می‌گیرم؛ اما دفعه دیگه خودم خونت رو می‌ریزم. بهتره قاچاق مواد رو وارد بازی ما نکنی.
اول با چشم گرد نظاره‌گرش بودم اما بعد از این‌که فهمیدم متوجه نشده پلیسم آروم شدم، وارد شهر شد و منو جلوی یک سوپر‌مارکتی پیاده کرد، حتی زحمت نکشید منو جلوی بیمارستان پیاده کنه. داخل شدم و از پسر جوونی که فروشنده بود گوشی گرفتم و به سلطان زنگ زدم. بی‌حال روی زمین نشستم و گوشی رو دم گوشم گذاشتم، بعد از چند بوق صدای جدی و گرم علی تو گوشم پیچید.
لبم رو با زبون تر کردم و گفتم:
- سلطان منم ستیلا.
یهو با صدای بلند گفت:
- ستیلا تویی؟ کجایی؟ چه اتفاقی برات افتاده؟
آروم گفت گفتم:
- من تیر خوردم حالم خوب نیست تو...جا هستم.
با استرس گفت:
- باشه باشه تحمل کن الآن زودی میایم.
گوشی رو قطع کردم و روی زمین گذاشتم حتی توان این رو نداشتم که به دست صاحبش بدم. چشم‌هام روی هم افتادن؛ ولی هنوز کامل بیهوش نشده بودم، واقعاً به سگ جون بودن خودم یقین آوردم! صدای پچ‌پچ‌ها روی اعصابم یورتمه می‌رفت، با همون چشم بسته گفتم:
- من پلیسم و تو مأموریت بودم پس الکی حرف نزنید کسی براتون دردسر درست نمی‌کنه، الآن همکارام میان دنبالم.
انگار داشت واقعی خوابم می‌برد که صدای نگرانی منو به خودم آورد پلک‌های سنگیم رو باز کردم که با دو جام ناب عسلی مواجه شدم، موهای قهوه‌ای پر پشتش که باد بهشون می‌خورد و روی پیشونیش می‌رقصیدن، لب‌های گوشتی‌اش که تکون می‌خوردن؛ اما من خیره‌ش بودم، فشار دستش روی زخمم و تکون دادنم باعث شد هوشیاریم برای زدن یک جیغ برگرده و باز به کل بره روی شونه‌ی راشا افتادم و دیگر نفهمیدم چی شد!
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
***

یک ساعتی می‌شد که بیدار شدم؛ ولی دریغ از بودن یک‌نفر، آهی کشیدم و به پرستاری که داشت برام مسکن تزریق می‌کرد و من عین خیالم هم نبود نگاهی کردم، با دقت داشت سوزن آمپول رو تو دستم فرو می‌کرد، لب خشک‌ شده‌م رو با زبون تر کردم و گفتم:
- کی منو اینجا آورده؟
آروم سوزن رو برداشت طره‌ای از موهای کراتین شده‌اش که افتاده بود رو چشماش رو پشت گوشش انداخت و با عشوه گفت:
- یک پسر قد بلند چشم عسلی با یک مرد چشم آبی به احتمال زیاد نظامی بودن.
چیزی نگفتم و روم رو بگردوندم راشا و سلطان بودن پس چرا الآن نیستن؟! خدا داند! حتی خانواده‌ام هم نیومدن!
- تو خانواده داری؟ می‌خوای بهشون زنگ بزنم؟
با تعجب نگاهم رو به سمتش برگردوندم که داشت برای گفتن چیزی دست دست می‌کرد.
اخم‌هامو درهم کشیدم و گفتم:
- چرا هنوز اینجایی؟ چی می‌خوای؟
لب‌های سرخش رو گاز گرفت و گفت:
- این دو آقایی که گفتم چه نسبتی باهات دارن؟
کلافه و عصبی از شدت درد کتفم تند گفتم:
- برام حاشیه نرو، حرف اصلیتو بزن.
مثل اینکه رفت تو فکر که لبخند نشست رو لبش و گفت:
- یه آقایی هم جفت اتاقته اسمش عرفانه که پاش تیر خورده بود و همین دو آقا آوردنش، خیلی شر و شیطونه و همه‌ی پرستارا کشته مردشن، گفتم حتماً شما نظامی چیزی هستین که هی تیر می‌خورین و میارنتون اینجا، می‌شه منو بهشون معرفی کنید؟
سرم رو با کلافگی تکون دادم و با تندخویی گفتم:
- ببین دختر جون اینا همکارای من هستن، کار ما هم بدتر از نظامی بودنه، شغلمون هم ایجاب نمی‌کنه با غریبه‌ها ازدواج کنیم، بعدش هم به عرضت برسونم که این پرس و جو کردنت درمورد شغل محرمانه‌ی ما جاسوسی به حساب میاد و مجازات داره!
با ترس سری به عنوان فهمیدن تکون داد و رفت. پوفی کشیدم خاک تو سرت عرفان که این همه سبک رفتار می‌کنی جذبه سلطان رو زیر سوال بردی! تو همین افکار بودم که در زده شد و قامت سلطان نمایان شد پشتش هم راشا و یاشار و هانیه و امیر‌علی داخل شدن.
خواستم احترام نظامی بذارم که با تکون دادن دستم آخم در اومد.
هانیه با تمسخر خندید و گفت:
- با این دست چلاقت می‌خوای احترام بذاری؟! بشین بینم.
با آه گفتم:
- چه روزگاری شده گفتم چشم باز کنم می‌بینم داری بالا سرم های‌های گریه می‌کنی! نگو خانم بعد دو ساعت اومده مسخره‌م می‌کنه!
چشم غره‌ای به من رفت و گفت:
- سگ جون‌تر از تو تو عمرم ندیدم، واسه چی مرواریدامو حروم تو کنم؟!
با صدای رسای سلطان نگاهم به سمتش کشیده شد.
- خوبی؟
سر تکون دادم و گفتم:
- خوبم شکرخدا.
سلطان: چی‌شد که تیر خوردی؟
مکث کوتاهی کردم روم رو به طرف پنجره برگردوندم و بعد از کمی فکر گفتم:
- وقتی باهاشون رفتم منو بردن به یه کلبه وسط جنگل مثل این‌که اینو ساخته بودن برای روز مبادا، دزدیدن دختر پروفسور دستور هیچ‌کسی نبوده در واقع چون موفق نشدن بمب رو منفجر کنن و ترس از مجازات شدن داشتن دست به این کار زدن که موفق نشدن، تو کلبه یه اتاق کوچیکی داشت که من توش خوابیدم و درو قفل کردم، صبح روز بعدش با صدای تیر بیدار شدم که به در اتاق شلیک می‌کردن و یکیشون به کتف من خورد، فکر می‌کردن اون دو نفر که اسمشون فرید و هومن بودن این‌جا قایم شدن، که لحظه‌ی حساس سر رسیدن و کشته شدن هنوز صدای اون یارو سرگروهشون که اسمش پدرامه تو گوشمه، نتونستم فرار کنم برای همین از کسی که اومده بود جنازه‌ها رو دفن کنه درخواست کمک کردم با خودم گفتم یا شهادت یا موفقیت! فهمیده بود این تیر مال خودشون بود و من اون‌جا بودم ولی نفهمید که پلیسم برای همین تو اون سوپرمارکت پیاده‌م کرد، این بود تمام ماجرا.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
صورتم رو وقتی به طرفشون برگردوندم که با چهره‌های متعجبشون روبرو شدم. از تعجبشون ابروهام بالا پرید و گفتم:
- چیه چتونه؟
یاشار با تعجب انگشتش رو بلند کرد و گفت:
- یعنی تو به یه خلافکار که دشمنت بوده و می‌دونسته تو اون‌جا بودی اعتماد کردی؟ و باهاش اومدی؟
دهنم رو کج کردم و گفتم:
- پس بمونم بمیرم؟ موتور اونجا بود؛ ولی نمی‌تونستم بلندش کنم، ماشینی که هم باهاشون اومدیم و قایمش کردیم پیداش نکردم، می‌گین باید چیکار می‌کردم؟
چهره‌هاشون از حالت تعجب در اومدن و یاشار در جوابم گفت:
- باشه باشه خوب کاری کردی.
سلطان انگار چیزی یادش اومده باشه گره‌ی ابروهاشو تنگ‌تر کرد و با عصبانیت گفت:
- راستی تو چرا قبول نکردی برات ردیاب وصل کنن؟ اگه می‌دونستم قلم پاتو می‌شکوندم و نمی‌ذاشتم بدون ردیاب پا بیرون بذاری.
شرمنده و با خجالت گفتم:
- عذر می‌خوام نمی‌دونستم این‌جوری می‌شه.
راشا خندید و گفت:
- باشه حالا، مهم اینه‌ که سالمه، راستی چرا این دختره رو رد کردی؟ طفلی رو من و علی (دوستان سلطان همون علیه و علی همون سلطانه برای اینکه متن رمان یکنواخت نباشه بعضی مواقع لقب‌هاشون رو می‌نویسم) بدجوری کراش زده بود.
با اخم گفتم:
- همش تقصیر عرفانه، اُبهت سلطانو زیر سوال برد.
خنده‌ی همه بلند شد که دلخور گفتم:
- راستی چرا هیچ‌کدومتون نبود؟ دو ساعت از بهوش اومدنم گذشت؛ ولی کسی کنارم نبود.
امیرعلی با ناراحتی گفت:
- درگیر بودیم، اون سوژه‌ای که همراه دختره افتاد تو آب رو بازداشت کردیم که دقیق موقع عملت زنگ زدن و گفتن موقع بازجویی سرش رو محکم کوبیده به دیوار، ضربه مغزی شده و تموم کرده!
از تعجب ابروهام بالا پرید.
- خیلی بد شد اون دونفر هم که کشته شدن، راستی سلطان یه دستوری بده که افراد برن به سمت اون کلبه و چندتا دوربین کار بذارن، جای ماشین و موتور رو هم بهتون میگم تا ردیاب بذارین موقع روشن شدن فعال بشه، و یه چیز دیگه با لنزا از اون‌جا عکس گرفتم بعدش هم صدای اون پسره رو پدرام می‌شناسم می‌تونم تشخیص بدم، پس امیدتون رو از دست ندیدن ما هنوز هم سرنخ داریم.
خوش‌حال خندید و گفت:
- باشه خوبه، حالا هم ما دیگه باید بریم، خوب استراحت کن بازم میایم عیادت، بعد از مرخصیت هم لازم نیست بیای سرکار و تو خونه بمون.
ابروهام درهم شد و در جوابش گفتم:
- اینقدر برام مقدر و بزرگی که رو حرفت نه نمیارم؛ ولی این یکی رو نمی‌تونم، خودتون از کش مکش‌های خونمون با خبرین پس اگه می‌خوای استراحت کنم به دکتر بگو بستریم رو بیشتر کنه من خونه بمون نیستم.
سری تکون داد و گفت:
- باشه مشکلی نیست.
رو به راشا کرد و ادامه داد:
- تو کار خاصی نداری بمون پیشش تا کار هانیه تموم بشه و بیاد به عنوان همراه کنارش باشه.
قبل از این‌که من بخوام مخالفتی بکنم تند گفت:
- تو ساکت حرف نباشه، بعد از اون کارت دیگه رو حرفم نه نیار.
ناچار سر تکون دادم، خداحافظی کردن و رفتن البته هانیه با بوسیدنم و شیطنت بیرون رفت.
رو کاناپه تک نفره‌ای که اون گوشه گذاشته بودن نشست پا رو پا انداخت و به بیرون خیره شد، من هم سرم رو روی بالشت گذاشتم و به سقف خیره شدم.
صدای آرومش تو گوشم پیچید.
- وقتی تو اون حالت بودی ترسیدی؟ ترس از این‌که تنها و غریب بمیری؟ یا این‌که تو این سن جوونیت بمیری؟
لبخندی رو لبم نشست.
- اگه بگم نه باور نمی‌کنی، ولی واقعاً نترسیدم بلکه حتی شهادت رو هم خوندم، من هر ثانیه و هر ساعت برای مردن و شهید شدن آماده‌ام اینو از وقتی که پا به این شغل گذاشتم ملکه‌ی ذهنم قرار دادم.
- شجاعتت قابل ستایشه. منتهی اگه یه روزی عاشق کسی بشی و اونم عاشق تو بشه، بخاطر اون ترس از تنها گذاشتنش تو دلت می‌افته؟ یا منتظرش می‌مونی که بیاد و نجاتت بده؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- نظر لطفته، بستگی به حد و اندازه عشقی که نسبت به طرف مقابلم داشته باشم چون من عاشق بابام هم هستم ولی مردن برام مهم نبود، بگذریم از اون علف چه خبر زیاد که آسیب ندید؟
مثل این‌که خندید چون لحنش شاد بود.
- نه خوبه فردا مرخص میشه، اون شب اینقدر نگرانش بودم که حد و حدود نداشت، آخرش بعد از این‌که از اتاق عمل بیرون اومد زد پس کله‌ام و گفت من هنوز ازت دلخورم فکر نکن بخشیدمت.
قهقهه‌ام به هوا رفت که چون از شدت خنده بدنم لرزید دردم گرفت و آخی گفتم.
همون موقع در به شدت باز شد و پشت‌بندش مامان و بابا و سپنتا و اون عفریته با خانوادش داخل شدن.
 
موضوع نویسنده

@meri

سطح
1
 
گوینده افتخاری انجمن
گوینده افتخاری انجمن
آموزگار انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,505
6,066
مدال‌ها
3
مامان با گریه خودش رو روی من انداخت که باعث شد از شدت درد جیغ بکشم، راشا با دو به سمتم اومد و مامان با وحشت از من جدا شد.
با بغض گفت:
- عزیزم شرمنده دردت گرفت؟ الهی بمیرم مادر حواسم نبود.
بابا با نگرانی به سمتم اومد و گفت:
- دخترم حالت خوبه؟ ما رو جون به لب کردی با اون رفتنت.
کمی خودم رو جمع و جور کردم و گفتم:
- فعلاً که زنده‌ام تا وقتی که ناقصم نکردین.
روی پیشونیم رو بوسید و با نگرانی پدرانه‌اش گفت:
- کجات تیر خوردی؟ این دو روز رو کجا بودی؟ چی‌شد که تیر خوردی؟
دست گرم و مهربونش که روی دستم بود رو فشردم و گفتم:
- بابا جون محرمانه‌اس ولی مأموریت بودم که تیر خوردم فقط من نیستم همکارم اتاق بغلی هم تیر خورد.
زن دایی با طعنه گفت:
- دختر باید به فکر لاک ناخونش باشه و چی لباس بپوشه نه اینکه تو بیمارستان بخاطر تیر خوردنش بستری بشه.
پوزخندی در جوابش زدم تمسخرآمیز گفتم:
- این دختر شرف داره به دختری که با بی‌آبرویی از پاسگاه و شب‌نشینی و شرطبندی جمعش کرد!
دایی که منظورم رو گرفت رنگش پرید و سرش رو پایین انداخت که خطاب بهش گفتم:
- نظرتون چیه دایی جون؟
سرش رو بالا آورد و با لکنت گفت:
- بب بلع بله درسته.
سپنتا با غم و ناراحتی که تو صورتش مشهود بود ازم احوال پرسی کرد که سرد جوابش رو دادم بودنشون اذیتم می‌کنه. سوالی که تو ذهنم جلون می‌داد رو به زبون آوردم:
- تازه بهتون خبر دادن که من تیر خوردم؟
آیلین: نه خیلی وقته گفتن ولی درگیر خرید عروسی بودیم.
با ابروی بالا رفته به سمتش برگشتم، که مامان حرف رو پیش کشید.
- داداشت قراره ازدواج کنه، البته تو خونه خودمون، چون خونه‌ش رو فروخت.
با تعجب گفتم:
- برای چی؟
آهی کشید و گفت:
- طلب داشت!
ابروهام از شدت تعجب بالا رفت امکان نداره سپنتا هیچ وقت طلب نداشت چون زیر نظرش داشتم تک به تک حرکاتش رو می‌دونستم! با شک نگاهی به صورتش انداختم که دیدم سرش پایین بود و با انگشت‌هاش ور می‌رفت، این‌جا یه کار می‌لنگه!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین