- Aug
- 716
- 6,266
- مدالها
- 5
***
راوی
کرم دلبان خوشبویش را به دستانش مالید و با خستگی و تیشرتی که رویش کاملاً خیس شدهبود، رفت و کنار فاطمه نشست. تارا که عینک کوچکش را روی بینیاش گذاشتهبود و درس میخواند، از بالای عینک نگاهش کرد و گفت:
- مرضی مریض میشی با این وضع.
فاطمه هم که سرش در کتاب بود و گهگداری درس میخواند و گهگداری کاریکاتور میکشید، هومی گفت و رو به او ادامه داد:
- ظرف میشوری یا همونجا توی سینک شنا میکنی؟
شانهای بالا انداخت و بیخیال بحث را عوض کرد؛ چون واقعاً جوابی برای این بیدستوپاییاش که باعث میشد، از نوک سر تا نوک پا خیس بشود نداشت. نگاهی به آنها که مشغول بودند کرد و گفت:
- چیکار میکنید دخترا؟ چی میخونید؟
تارا باز از بالای عینک بدون قابش، نگاهی اندرسیف به او انداخت و با همان سیس بامزهاش گفت:
- درس!
مرضیه دهانش را برای آنها کج کرد. همیشه همین بودند، برعکس او که شب امتحانی بود. البته نمیشود گفت شب امتحانی، چون او دقیقاً یک ساعت قبل امتحان شروع به خواندن درس میکرد؛ اما همیشه نمرههایش بالا بود، برای همین دست از این شیوه برنمیداشت. فاطمه با ذهنی مشغول، همانطور که گوشهی برگهی زیر دستش را خطخطی میکرد، گفت:
- بچهها؟ ... به نظرتون ممکنه بلایی سرمون بیارن؟ آخه خیلی بد نگاه میکردن.
مرضیه و تارا میدانستند او در مورد چه کسانی حرف میزد. آن روز کاملاً ذهنشان درگیر نگاههای بد و نیشخندهای دانشجوهای عجیب دانشگاه بود. در چشمایشان تهدید خاصی نسبت به آنها موج میزد و این موضوع کمی آنها را ترساندهبود. تارا کتاب زیر دستش را پایین آورد و گفت:
- هیچ غل... کاری نمیتونن بکنن، مگه خاله بازیه؟
میخواست ترس را از آنها دور کند، درحالی که از چشمانش نگرانی سرازیر بود. لحظهای که از کلاس بزرگشان خارج شدند، مردی که با لقب رهبر معرفی شدهبود، نگاهی عجیب به مرضیه انداخت. نگاهی با عنوان اینکه «حسابت رو میرسم» و این یعنی عمق فاجعه. این اتفاق او را یاد دعوای بد دوران دبیرستانش انداخت. وقتی که یکی از همکلاسیهایش با یک دوازدهمی درگیر شدهبود و او به عنوان شاهد در دفتر شهادت داد. آن روز دختر دوازدهمی نگاهی شبیه به نگاه رهبر به او انداخت و فردایش... فردایش فاجعه بود، دخترک لعنتی گوشهای او را خفت کرد و تا جا داشت او را کتک زد، هر چند که بدترش را هم خورد. دخترک وحشی با آن ناخنهای بزرگش که همیشه لاک سیاه میزد، صورتش را تکهتکه کرد، همانند جیگر زلیخا به خدا! ولی او مرد و مردانه فقط مشت میکوبید روی بینی زیبای عروسکیاش.
راوی
کرم دلبان خوشبویش را به دستانش مالید و با خستگی و تیشرتی که رویش کاملاً خیس شدهبود، رفت و کنار فاطمه نشست. تارا که عینک کوچکش را روی بینیاش گذاشتهبود و درس میخواند، از بالای عینک نگاهش کرد و گفت:
- مرضی مریض میشی با این وضع.
فاطمه هم که سرش در کتاب بود و گهگداری درس میخواند و گهگداری کاریکاتور میکشید، هومی گفت و رو به او ادامه داد:
- ظرف میشوری یا همونجا توی سینک شنا میکنی؟
شانهای بالا انداخت و بیخیال بحث را عوض کرد؛ چون واقعاً جوابی برای این بیدستوپاییاش که باعث میشد، از نوک سر تا نوک پا خیس بشود نداشت. نگاهی به آنها که مشغول بودند کرد و گفت:
- چیکار میکنید دخترا؟ چی میخونید؟
تارا باز از بالای عینک بدون قابش، نگاهی اندرسیف به او انداخت و با همان سیس بامزهاش گفت:
- درس!
مرضیه دهانش را برای آنها کج کرد. همیشه همین بودند، برعکس او که شب امتحانی بود. البته نمیشود گفت شب امتحانی، چون او دقیقاً یک ساعت قبل امتحان شروع به خواندن درس میکرد؛ اما همیشه نمرههایش بالا بود، برای همین دست از این شیوه برنمیداشت. فاطمه با ذهنی مشغول، همانطور که گوشهی برگهی زیر دستش را خطخطی میکرد، گفت:
- بچهها؟ ... به نظرتون ممکنه بلایی سرمون بیارن؟ آخه خیلی بد نگاه میکردن.
مرضیه و تارا میدانستند او در مورد چه کسانی حرف میزد. آن روز کاملاً ذهنشان درگیر نگاههای بد و نیشخندهای دانشجوهای عجیب دانشگاه بود. در چشمایشان تهدید خاصی نسبت به آنها موج میزد و این موضوع کمی آنها را ترساندهبود. تارا کتاب زیر دستش را پایین آورد و گفت:
- هیچ غل... کاری نمیتونن بکنن، مگه خاله بازیه؟
میخواست ترس را از آنها دور کند، درحالی که از چشمانش نگرانی سرازیر بود. لحظهای که از کلاس بزرگشان خارج شدند، مردی که با لقب رهبر معرفی شدهبود، نگاهی عجیب به مرضیه انداخت. نگاهی با عنوان اینکه «حسابت رو میرسم» و این یعنی عمق فاجعه. این اتفاق او را یاد دعوای بد دوران دبیرستانش انداخت. وقتی که یکی از همکلاسیهایش با یک دوازدهمی درگیر شدهبود و او به عنوان شاهد در دفتر شهادت داد. آن روز دختر دوازدهمی نگاهی شبیه به نگاه رهبر به او انداخت و فردایش... فردایش فاجعه بود، دخترک لعنتی گوشهای او را خفت کرد و تا جا داشت او را کتک زد، هر چند که بدترش را هم خورد. دخترک وحشی با آن ناخنهای بزرگش که همیشه لاک سیاه میزد، صورتش را تکهتکه کرد، همانند جیگر زلیخا به خدا! ولی او مرد و مردانه فقط مشت میکوبید روی بینی زیبای عروسکیاش.
آخرین ویرایش: