- Aug
- 694
- 5,847
- مدالها
- 5
***
کرم دلبان خوشبوم رو به دستام مالیدم و با خستگی و تیشرتی که جلوش کامل خیس شدهبود، رفتم و کنار فاطمه نشستم. تارا که عینک کوچولوش رو روی بینیش گذاشتهبود و درس میخوند، از بالای عینک نگاهم کرد و گفت:
- مرضی مریض میشی با این وضع.
فاطمه هم که سرش توی کتاب بود و گهگداری درس میخوند و گهگداری کاریکاتور میکشید، هومی گفت و رو بهم ادامه داد:
- ظرف میشوری یا همونجا توی سینک شنا میکنی؟
شانهای بالا انداختم و بیخیال بحث رو عوض کردم چون واقعاً جوابی برای این بیدستوپاییم که باعث میشد از نوک سر تا نوک پا خیس بشم نداشتم، نگاهی به اونها مشغول بودن کردم و گفتم:
- چیکار میکنید دخترا؟ چی میخونید؟
تارا باز از بالای عینک بدون قابش نگاهی اندرسیف بهم انداخت و با همون سیس بامزهش گفت:
- درس؟
دهنمو براشون کج کردم. همیشه همین بودن برعکس من که شب امتحانی بودم... . البته نمیشه گفت شب امتحانی چون من دقیقاً یک ساعت قبل امتحان شروع به خوندن درس میکردم. اما همیشه نمرههام بالا بود برای همین دست از این شیوه برنمیداشتم. فاطمه با ذهنی مشغول همونطور که گوشهی برگهی زیر دستش رو خطخطی گفت:
- بچهها؟ ... به نظرتون ممکنه بلایی سرمون بیارن؟ آخه خیلی بد نگاه میکردن.
میدونستیم در مورد چه کسایی حرف میزنه. امروز کاملاً ذهنمون درگیر نگاههای بد و نیشخندهای دانشجوهای عجیب دانشگاه بود. توی چشماشون تهدید خاصی نسبت به ما وجود داشت و این کمی ما رو ترسوندهبود. تارا کتاب زیر دستش رو پایین آورد و گفت:
- هیچ غل... کاری نمیتونن بکنن، مگه خاله بازیه؟
میخواست ترس رو از ما دور کنه درحالی که از چشماش نگرانی لبریز بود. لحظهای که از کلاس بزرگمون خارج شدیم، مردی که با لقب رهبر معرفی شدهبود نگاهی عجیب بهم انداخت. نگاهی با عنوان اینکه حسابت رو میرسم و این یعنی عمق فاجعه. این اتفاق منو یاد دعوای بد دوران دبیرستانم انداخت. وقتی که یکی از همکلاسیهام با یک دوازدهمی درگیر شدهبود و من به عنوان شاهد توی دفتر شهادت دادم اون روز دختره نگاهی شبیه نگاه رهبر بهم انداخت و فرداش... فرداش واجعه بود، لعنتی یه گوشه خفتم کرد و تا داشت منو زد، هر چند که بدترش رو هم خورد. دخترک وحشی با اون ناخونای بزرگش که همیشه لاک سیاه میزد، صورتمو تیکهتیکه کرد مثل جیگر زلیخا به خدا. ولی من مرد و مردانه فقط مشت میکوبیدم رو بینی خوشگل عروسکیش.
کرم دلبان خوشبوم رو به دستام مالیدم و با خستگی و تیشرتی که جلوش کامل خیس شدهبود، رفتم و کنار فاطمه نشستم. تارا که عینک کوچولوش رو روی بینیش گذاشتهبود و درس میخوند، از بالای عینک نگاهم کرد و گفت:
- مرضی مریض میشی با این وضع.
فاطمه هم که سرش توی کتاب بود و گهگداری درس میخوند و گهگداری کاریکاتور میکشید، هومی گفت و رو بهم ادامه داد:
- ظرف میشوری یا همونجا توی سینک شنا میکنی؟
شانهای بالا انداختم و بیخیال بحث رو عوض کردم چون واقعاً جوابی برای این بیدستوپاییم که باعث میشد از نوک سر تا نوک پا خیس بشم نداشتم، نگاهی به اونها مشغول بودن کردم و گفتم:
- چیکار میکنید دخترا؟ چی میخونید؟
تارا باز از بالای عینک بدون قابش نگاهی اندرسیف بهم انداخت و با همون سیس بامزهش گفت:
- درس؟
دهنمو براشون کج کردم. همیشه همین بودن برعکس من که شب امتحانی بودم... . البته نمیشه گفت شب امتحانی چون من دقیقاً یک ساعت قبل امتحان شروع به خوندن درس میکردم. اما همیشه نمرههام بالا بود برای همین دست از این شیوه برنمیداشتم. فاطمه با ذهنی مشغول همونطور که گوشهی برگهی زیر دستش رو خطخطی گفت:
- بچهها؟ ... به نظرتون ممکنه بلایی سرمون بیارن؟ آخه خیلی بد نگاه میکردن.
میدونستیم در مورد چه کسایی حرف میزنه. امروز کاملاً ذهنمون درگیر نگاههای بد و نیشخندهای دانشجوهای عجیب دانشگاه بود. توی چشماشون تهدید خاصی نسبت به ما وجود داشت و این کمی ما رو ترسوندهبود. تارا کتاب زیر دستش رو پایین آورد و گفت:
- هیچ غل... کاری نمیتونن بکنن، مگه خاله بازیه؟
میخواست ترس رو از ما دور کنه درحالی که از چشماش نگرانی لبریز بود. لحظهای که از کلاس بزرگمون خارج شدیم، مردی که با لقب رهبر معرفی شدهبود نگاهی عجیب بهم انداخت. نگاهی با عنوان اینکه حسابت رو میرسم و این یعنی عمق فاجعه. این اتفاق منو یاد دعوای بد دوران دبیرستانم انداخت. وقتی که یکی از همکلاسیهام با یک دوازدهمی درگیر شدهبود و من به عنوان شاهد توی دفتر شهادت دادم اون روز دختره نگاهی شبیه نگاه رهبر بهم انداخت و فرداش... فرداش واجعه بود، لعنتی یه گوشه خفتم کرد و تا داشت منو زد، هر چند که بدترش رو هم خورد. دخترک وحشی با اون ناخونای بزرگش که همیشه لاک سیاه میزد، صورتمو تیکهتیکه کرد مثل جیگر زلیخا به خدا. ولی من مرد و مردانه فقط مشت میکوبیدم رو بینی خوشگل عروسکیش.
آخرین ویرایش: