جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Z.Salar با نام [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,807 بازدید, 44 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Z.Salar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Z.Salar

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jan
8
3
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۰۴۰۶_۲۲۲۵۰۳.png
نام رمان: پشت خاکریز‌های عشق
نویسنده: Z.Salar
ژانر: طنز، پلیسی، عاشقانه.
ناظر: Hosna.A
خلاصه: گذاشته خواهد شد.
پسری به اسم امیر طاها، به ظاهر با قلبی از جنس سنگ، دختری به اسم نازنین فاطمه، با دنیایی پر از شیطنت. امان از عشق، و اما؛ نازنین فاطمه یه رفیق شهید داره که به واسطه‌ی اون پای امیر طاها به زندگیشون باز میشه. اما خب از این ور سختی‌ها تمومی نداره. و یه اتفاق، یه حادثه‌، باعث به وجود اومدن ژانر پلیسی در رمان میشه!
و بعد از کلی سختی... پایان خوش/:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
پست تایید.png


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
با خستگی دستگیره در رو چرخوندم و وارد خونه شدم. ظاهراً کسی خونه نبود. داد زدم:
- آهای آهای. آی خونه دار! آی بچه دار! خونه نیستین؟!
دیدم کسی نیست از پله‌های وسط خونه بالا رفتم. از پله‌ها که بالا می‌رفتی یه راهرو بود که چهار تا اتاق‌خواب داشت، با یک دستشویی و حمام. خواستم برم توی اتاقم که متوجه شدم از اتاق امیر کیان صدا میاد. یکم ترسیدم. خیلی آروم و نا‌محسوس به سمت در اتاق امیر رفتم. لای در باز بود برای همین آروم سرم رو داخل اتاق کردم. دیدم امیر کیان پشتش به منه و رو‌به‌روی کتابخونه‌ش وایساده. دوباره آروم سمتش رفتم، یه پس گردنی بهش زدم و گفتم:
- تو خونه بودی صِدات دَ... .
با برگشتنش خشک شدم. این که امیر کیان نبود! نمی‌شناختمش. اون‌قدر شکه شده بودم که نمی‌دونستم چی بگم. اونم با چشم‌های گرد شده به من زل زده بود. آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته گفتم:
- تو... تو کی هستی؟!
- م... من... دوست امیر کیانم.
چند قدم عقب رفتم و گفتم:
- پس امیر کیان کجاست؟
- در مغازه.
چه پررو بود‌ ها! طلب‌کار گفتم:
- چرا وقتی من داد زدم شما جواب ندادید؟
- تا همین چند ثانیه پیش هدفن روی گوش‌هام بود.
ایش! بچه پرو یه عذرخواهی هم بلد نیست بکنه. منم بدون اینکه بهش محل بذارم اومدم از اتاق بیام بیرون که... شَتَلَق! محکم به یه چیزی خوردم و روی زمین افتادم. خودم رو جمع‌ و جور کردم. دیدم امیر کیانه! گفتم:
-آخه مگه تو کوری کیان؟ نگاه کن، له‌ شدم!
امیر کیان با اخم به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- ببخشید نازنین، حالا برو تو اتاقت.
هِی! تازه یادم افتاد اون پسره هم توی اتاقه خاک بر سرم.
- سر کی؟
- باز اومدی وجی جان؟
- بله.
- پس لطفا برو.
- چشم.
- چه حرف گوش کن شدی‌ ها!
- بودم.
با دستی که جلوم تکون داده می‌شد به خودم اومدم. امیر کیان بود.
- نازنین فاطمه! نازنین؟ فاطمه؟!
- ها؟ چیه؟! بله. ببخشید.
از جام بلند شدم و به سرعت جت خودم رو به اتاقم رسوندم.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
روی تختم نشستم. اَه اَه اَه! تاحالا توی عمرم این‌قدر جلوی یک آدم غریبه سوتی نداده‌ بودم. یک دفعه یاد پس گردنی که بهش زدم افتادم. از جام بلند شدم و گفتم:
- هـی خاک توی سر صَدّام.
خاک تو سرم رفتم به پسر مردم پس گردنی می‌زنم. گذشته از این‌ها دلم گرفت. حالم بد شد. اَه چرا این طوری شد؟ اما من که نمی‌دونستم اون امیر کیان نیست. خدایا ببخشید. تازه به خودم اومدم و دیدم هنوز چادر و لباس‌های بیرون تنمه. پاشدم لباس‌هام رو عوض کردم. صدای قار‌ و قور شکمم در اومد. چادر رنگیم‌ رو سرم کردم و از اتاقم بیرون اومدم. دمپایی‌های خرسی صورتیم رو هم در آوردم. چون به اندازه کافی جلو این پسره سوتی داده بودم نمی‌خواستم بیشتر آبروم بره.
- تو اصلاً آبرویی برات مونده که بخواد بره؟
- این یکی رو درست اومدی وجی جان، نه والا.
از پله‌ها اومدم پایین و یه راست رفتم آشپزخونه. امیر کیان تا کمر رفته بود توی یخچال و برای خودش آواز می‌خوند. جلو رفتم و با حرکت انگشتم روی پهلوش وانمود کردم داره کخ رو جونش راه میره. کلا کرمم گرفته بود. کیان قد بلندی داشت برای همین وقتی اومد بیاد بیرون حول شد و کله‌ش محکم خورد به سقف یخچال. با دیدن این صحنه پقی زدم زیر خنده. امیر کیان با اخم کله‌ش رو از توی یخچال بیرون آورد و گفت:
- کوفت! زدی کله‌ی من بیچاره رو داغون کردی داری می‌خندی؟ اصلا تو کِی اومدی؟
وسط خنده گفتم:
- این‌قدر... محو یخچال بودی... متوجه حضورم نشدی.
اخم‌های امیر کیان هم باز شد و کم‌کم خندید.
- من برم برای دوستم میوه ببرم.
توی این چند دقیقه از دوستش خیلی بدم اومده بود. یه جورایی خیلی سرد نگاه می‌کرد و از همه انگار طلب داشت.
- یه جوری میگی از همه طلب داشت، انگار پنج بار بازار و سه بار رستوران باهاش رفتی و روابط عمومیش رو دیدی.
- میگم وجی جان تو تازگی‌ها یکم عاقل‌تر نشدی؟ نکنه کلاس ملاس رفتی بلا؟
- نه بابا کلاس کجا بود، من هرچی یاد می‌گیرم از خودته دیگه.
یهو به خودم اومدم دیدم وسط آشپزخونه ایستادم و با خودم حرف می‌زنم. سرم رو تکون دادم و به سمت گاز رفتم. باید سعی کنم این اختلات با وجدانم رو کم کنم.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
در قابلمه رو برداشتم که با یک عالمه ماکارانی خوش‌مزه که بهم می‌چشمکیدن رو‌به‌رو شدم. وا این چی بود گفتم؟ می‌چِشمَکیدَن. تن فردوسی بیچاره رو تو گور لرزوندم. ماکارانی‌ها رو گرم کردم و توی بشقاب ریختم. به همراه یه چنگال رفتم داخل اتاقم. دیگه ماکارانی به آخرهاش رسیده بود که گوشیم زنگید. به صفحه‌ش نگاه کردم که دیدم نسیمه. گوشی رو وصل کردم و با دهن پر جواب دادم:
- اَ... لو.
- سلام خانم خانما.
- شَ... لام.
- باز چی می‌خوری؟
- غذا.
- اِ جام خالی.
- نیست.
- بی‌ادب.
- هستی.
- دیوونه‌ای دیگه.
- شاگرد خودت بودم.
- ای بابا، یه بار جواب ندی می‌میری؟
- اوهوم.
- اصلا خبری رو که می‌خواستم بهت بدم، نمی‌دم.
- خودم می‌دونم چی می‌خوای بگی.
- واقعا؟! خب چی بود خبرم؟
- نی... تا بر... خش... ته.
در اصل می‌خواستم بگم سینا برگشته.
- دو دقیقه اون غذا رو نخور بفهمم چی میگی.
- بابا میگم سینا برگشته.
سینا برادر نسیم بود. چنان جیغی زد که اتاقم به لرزه در اومد! گوشی رو از گوشم دور کردم و بعد از اینکه قشنگ من رو شست چسبوندم به گوشم.
- ای باد بی‌ادب پرده گوش بیچارم ترکید.
به جای نسیم بهش می‌گفتم باد. دوباره جیغ زد:
- تو از کجا می‌دونستی؟ ها؟! حرف بزن دیگه.
- خیله خب بابا. وقتی داشتی به سحر می‌گفتی منم شنیدم.
- ها؟
- گوشم کر شد اَه.
یک‌دفعه دوباره جیغ زد:
- چرا به من گفتی باد؟
- آروم باش. اوم، خب بر اساس تحقیقات من نسیم وقتی آرومه نسیمه اما وقتی تندتر میشه تبدیل میشه به باد.
- من از دست تو آخر سکته می‌کنم.
- خب خدا بیامرزدت.
- دیوونه.
- هستی.
- پوف کار نداری؟
- نه. راستی، خیلی ناراحت شدم صدات رو شنیدم، برو که خیلی مزاحم شدی، به خاله و عمو هم سلامم رو برسون، خداحافظ.
دیگه صبر نکردم تا جیغ بزنه زرتی گوشی رو قطع کردم. بعد هم در آرامش کامل غذام رو خوردم.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
با بدبختی امتحان رو تموم کردم. بعد از اینکه برگه‌م رو دادم از کلاس بیرون اومدم و رفتم توی محوطه، روی نیمکت نشستم. احساس کردم کسی کنارم نشست. سرم رو که برگردوندم چشم‌هام ضربدر چهار شد. این که همون دوست امیرکیانه! از اون جایی که منم مثل خودش خیلی مغرورم محل نذاشتم و روم رو برگردوندم.
- علیک سلام.
برگشتم که دیدم همین طور که به رو‌به‌رو نگاه می‌کنه این حرف رو زده. پسره‌ی مغرور خود شیفته‌ی... .
منم پروپرو جواب دادم:
- دلیلی نمی‌بینم به کسی که نمی‌شناسم سلام کنم.
برای یک لحظه برگشت نگام کرد و دوباره سرش رو برگردوند. چند لحظه گذشت یک‌ دفعه یکی از این پسرای به قول نسیم «اِوا خواهر» اومد جلوم.
- سلام خاله سوسکه.
به‌خاطر چادرم مسخره‌م کرد.
- علیک بادمجون.
این حرف رو کاملاً جدی زدم؛ چون تیشرت و شلوار بادمجونی با یقه سبز یشمی پوشیده بود. چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- فکر نمی‌کردم حرف زدن هم بلد باشی.
- شما اون چیزی که باهاش فکر می‌کنند رو نداری.
اخم‌هاش رو کشید تو هم.
- مواظب حرف زدنت باش ها.
دیگه باهاش دهن‌به‌دهن نکردم. اون‌جا هم که جوابش رو دادم خوب نبود. نگاه‌م رو با اخم دوختم به یه نقطه نا‌معلوم. چند تا چرت و پرت گفت که از آخر جوش آوردم. خیلی ناگهانی از جام بلند شدم و گفتم:
- ببین، شما هم مواظب حرف زدنت باش.
- نباشم چی میشه؟
- به حراست دانشگاه گفته میشه.
-میام می‌زنم لهت می‌کنم ها. دختره یه... .
قبل من یه صدایی جواب داد:
-آقا اینو با زدن تحدید نکن دست خودش سنگین تر از این حرفاست.
برگشتم ببینم کی بود این حرف رو زد، دیدم دوست امیر کیانه! قبل از اینکه بتونم جواب بدم هر دو تاشون با پوزخند ازم دور شدند. خیلی ناراحت شدم. تقصیر خودم بود. اونا نامحرم بودن چرا باهاشون حرف زدم؟ پسره‌ی پشه! سوسک! مارمولک! داره به‌خاطر اون پس‌گردنی که بهش زدم تلافی می‌کنه. ولی من که از دستی نزدم‌ش. دارم برات آقای... آقای چی؟ آها! آقای دوست امیر کیان.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
وای دوس دارم کله‌م رو بکوبم تو دیوار. فردا امتحان ریاضی دارم اما یه مسئله رو نمی‌تونم حل کنم. سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی‌م و چشم‌هام رو بستم. از بس به مغزم فشار آوردم سر درد گرفتم. این جور مواقع یه دوش آب ولرم حالم رو جا میاره. حوله‌م رو برداشتم و از اتاقم اومدم بیرون. به سمت حمام رفتم. خداروشکر خونه‌مون دو تا دستشویی و حمام داره.
***
توی کشوی لباس‌هام دنبال یه لباس مناسب می‌گشتم که چشمم خورد به یه بولیز و شلوار صورتی ملیح. چنان از دیدنشون ذوق کردم که یه جیغ بنفش کشیدم. در اتاقم با شدت باز شد. امیر کیان بود، گفت:
- چی‌شده؟
با ذوق لباس رو نشونش دادم و گفتم:
- وای کیان نگاه کن چی پیدا کردم.
اخم غلیظی کرد و گفت:
- کوفت! سکته کردم دیوونه. آدم به‌خاطر لباس جیغ می زنه؟
بعدم از اتاق بیرون رفت. یاد خودم افتادم و سریع به خودم نگاه کردم. یه حوله سر تاپا صورتی-سفید تنم بود خدارو شکر همه جام پوشیده بود. دوباره لباس‌ها رو نگاه کردم که نیشم باز شد؛ یه بولیز آستین بلند صورتی که یه خرس سفید و ناز روش بود. با یه شلوار صورتی ساده که دمپاش کش داشت. دوباره ذوق کردم.
به مغزم فشار آوردم که این از کجا؟ یادم افتاد این رو نسیم برای تولد پارسالم گرفته بود منم کلا یادم رفته بود چنین لباسی دارم. لباس‌ها رو پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم. مامان، ببا و امیر کیان نشسته بودند و سریال نگاه می‌کردند. یه اِهم و اوهومی کردم که همه برگشتند سمتم. دهنشون باز مونده بود. حق هم داشتند بیچاره ها چون خودمم که خودم رو توی آینه دیدم باورم نشد این خودمم. خیلی خوشگلم کرده بود. اول از همه بابا گفت:
- چقدر ناز شدی نازنین فاطمه.
رفتم کنارش نشستم، دستم رو انداختم روی گرنش. گونش رو بوس کردم و گفتم:
- ميسی بابا جونم.
مامان: نازنین فاطمه خودتی؟
از جام بلند شدم، یه چرخی زدم و گفتم:
- معلومه که نه. این الان روحمه که این جا ایستاده. این چه سوالیه مامی مریم.
مامان مثل همیشه خوشگل خندید و گفت:
- نگو مامی مریم. ناسلامتی وقت عروسیته.
با جمله آخر مامان اخم‌هام رفت توهم. آقا من به کی بگم نمی‌خوام ازدواج کنم.
- مامان جان یه امشب بی‌خیال عروس کردن من شو.
امیر کیان با خنده گفت:
- برو بابا. همچین اخم‌هاش رو می‌کشه توهم انگار خاستگارها صف کشیدن پشت در. کی میاد تو رو بگیره؟
- همونی که به تو جواب مثبت میده.
- من که دخترا خودشون رو برام می‌کشن.
-‌‌ آره، وقتی قیافت رو می‌بینن سکته می‌کنن.
بابا پرید وسط بحث ما:
- اِ بس کنین دیگه، انگار بچه‌اند.
با حرف بابا خفه شدیم.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
امیرکیان با چشم و ابرو برام نقشه می‌کشید. در جوابش لب زدم:
- برو بابا.
سریال که تموم شد بابا به مامان گفت:
- مریم جان شام آماده نشد؟
مامان قیافه‌ش بیخیال، اما چشم‌هاش پر از شیطنت بود. شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
- شام نداریم.
سه تامون یک صدا گفتیم:
- چـی؟
مامان چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- ماشاالله، گروه سرود! حوصله نداشتم شام درست کنم.
خودشیرینیم گل کرد و گفتم:
- اشکال نداره مامی جونم فدای سرت یه امشب رو نون پنیر می‌خوریم.
مامان خندید که امیر کیان با یه لحن عصبی گفت:
- نازنین فاطمه!
- بله؟
- خیر سرت بیست سالته. نمی‌خوای آشپزی کنی؟ همش مامان بیچاره کار می‌کنه. بدو، بدو برو یه شام خوشمزه درست کن. آفرین!
با چشم‌های گرد شده گفتم:
-برو بابا بچه پرو. نوکر بابات غلام سیا خودت برو درست کن.
- وقتی برادر بزرگ‌تر یه چیزی میگه بگو چشم.
- بزرگی به عقله نه به سن.
- بفرما، دیدی من بزرگ ترم.
دوباره بابا پرید وسط بحث‌مون:
- ای بابا. بس کنید دیگه. نازنین جان برو یه چیزی درست کن.
به اجبار گفتم:
- چشم.
و یه چشم غره به امیر کیان رفتم. بعد از درست کردن یه عالمه کتلت خوشمزه، همه رو صدا کردم بیان توی آشپز‌خونه و سر میز. یهو نگاه‌م افتاد به آشپز‌خونه. وای خدا. آشپزخونه رو به گند کشیده بودم. پیش‌بند کثیف یه طرف روی اُپن بود. لک تخم مرغ‌ها روی اُپن افتاده بود. روغن با در باز روی کابینت‌ها بود. سیب‌زمینی‌های رنده شده روی اُپن ریخته بود. توی سینک یه عالمه ظرف جمع شده بود. نمک، زردچوبه و فلفل هرکدوم خودشون و درهاشون یه طرف. لک مواد کتلت روی کابینت‌ها افتاده بود. یه تخم مرغ از دستم افتاده بود روی زمین و یادم رفته بود جمعش کنم. اصلا یه وضعی بود ها. مامان، بابا و امیر کیان تا اومدن توی آشپزخونه دهنشون شیش متر باز شد. مثلا اومدم گند کاریم رو جمع کنم، گفتم:
- اهم.‌ بشینید دیگه. غذاتون رو بخورید به دوروبر نگاه نکنید.
مامان خیلی ناگهانی گفت:
- نازنین فاطمه دلم خوش بود اومدی یه غذا بپزی نگو گند زدی به آشپزخونه. اگه بخوای این طوری بمونی که شوهرت دو روزه از خونه پرتت می‌کنه بیرون.
یعنی دود از کلم بلند میشد ها. نمیشه یه بار من یه غلطی بکنم، مامان بحث شوهر رو نندازه وسط. احساس می‌کردم الان مثل این کارتون‌ها صورتم سرخ سرخه با یه اخم غلیظ روی پیشونیم، بخار و دود عظیمی هم از سرم بلند میشه!
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
با غیض دندون‌هام رو فشار می‌دادم روی هم تا داد نزنم، گفتم:
- مامان! من این همه زحمت کشیدم بعد شما همه رو به باد دادی. اَه. به جای اینکه یه کاری کنی خستگی از تنم در بره یه کاری کردی بیشتر خسته‌ بشم.
از آشپرخونه اومدم بیرون. به سرعت رفتم سمت پله‌ها. اِنقدر عصبی بودم که پام رو با غیض روی پله می‌زاشتم. وسط پله‌ها بودم که یهو پام پیچ غلیظی خورد. یعنی گفتم مهره‌های انگشت‌هام جابه‌جا شد. با آه و ناله و غیض بیشتری رفتم‌ بالا؛ توی اتاقم. نشستم روی تخت و با اخم خیره شدم به یه نقطه نامعلوم. دست خودم نبود نمی‌دونم چرا با آوردن اسم ازدواج عصبی و ناراحت می‌شدم. حتی فکر اینکه یه روز ازدواج کنم هم وحشت زده‌م می‌کرد. از ازدواج نمی‌ترسیدم اما دوست نداشتم ازدواج کنم. در اتاقم زده شد. سریع اخم کردم و گفتم:
- بفرمایید.
مامان اومد داخل اتاق. روی تخت نشست و گفت:
- نازنین فاطمه!
یهو یه فکر شیطانی زد به سرم. با عشوه و ناز گفتم:
- جونم عشقم؟
مامان چنان کپ کرد که چند لحظه خیره‌خیره نگاهم می‌کرد. دستم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- مامی؟ هوای شهر هپروت خوبه؟
- هان؟!
زدم زیر خنده. که مامان با بهت گفت:
- مارمولک من توی آشپزخونه نیم ساعت نقشه کشیدم تا دلت رو به دست بیارم اون وقت تو سرکارم گذاشتی؟!
شدت خنده‌م بیشتر شد. بابا و امیر کیان هم اومدن توی اتاق. بابا دید من می‌خندم گفت:
- الحمدالله، آشتی کردی؟!
مامان همه چی رو تعریف کرد که بابا و امیر کیان هم زدند زیر خنده. از اتاق اومدیم بیرون و کتلت‌های خوشمزه‌م رو خوردیم. بماند که مامان مجبورم کرد کل آشپزخونه رو تمیز کنم. رفتم تو اتاق و خودم رو انداختم روی تخت، که یادم اومد هیچی درس نخوندم. با این فکر مثل فنر پریدم. چنان خوابم می‌اومد که پلک‌هام ناخودآگاه می‌افتاد روی هم.
***
یهو با صدای گرومب و درد بدی که توی بدنم پیچید به خودم اومدم. بله؛ خوابم برده بوده و از تخت پرت شدم پایین. بی‌خیال درس خوندن شدم و تا خود صبح یک نفس خوابیدم.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
وای خدا. یعنی اگه این استاد رو بندازن زیر دست من، تمام جونش رو چاقو‌چاقو می‌کنم، تک‌تک موهاش رو با دست می‌کنم، روی زخماش نمک می‌پاشم، صورتش رو... .
- تو که دست داعش رو از پشت بستی.
- وجی خفه.
- خودت خفه.
- وجی الان توی این امتحان موندم، پوزخند این پسره هم روی اعصابمه، تو قوزبالاقوز نشو.
- آخی، دلم برات سوخت.
-می‌خواستی زیرش رو کم کنی نسوزه.
-ارزش دلسوزی نداری.
یهو با صدای «خانم آریا منش؟ خانم آریا منش؟» به خودم اومدم. اِ این که همون استادمونه.
-ب... بله استاد؟
-حواستون کجاست خانم؟! همه برگه‌شون رو دادند شما موندید.
هِــی! نگاهم افتاد به دور و بر، ای خدا آبروم بر باد فنا رفت. هیچ ک.س نبود. برگه‌م رو که کلا چهار تا سوال جواب داده بودم، دادم و اومدم بیرون. یک کلاس دیگه داشتم. برای همین رفتم توی کافه نشستم و یه کیک شکلاتی خوشمزه خوردم. البته چون نسیم و مسخره بازی‌هاش نبود بهم حال نداد. نسیم سرما خورده بود برای همین نیومد. همین طور آروم‌آروم کیک‌م رو می‌خوردم که یه صدایی گفت:
- خانم آریامنش؟
این‌قدر بلند گفت که کل کافه به طرفمون برگشتند. خودش بود، دوست امیر کیان! با اخم غلیظی گفتم:
- بله؟!
- میگم شما علاقه زیادی به شکلات و کیک دارید، نه؟!
چون بلند صدام کرده بود دیگه همه داشتند به ما نگاه می‌کردند.
- فکر نمی‌کنم به شما مربوط باشه.
- آخه دور لبتون پر شکلاته.
همه نگاه ها برگشت سمت من. یهو کافه ترکید و رفت هوا. یعنی از دماغم دود درمیومد ها. اونم رفت نشست روی یک میز. البته با یکی از پسرها. یه آینه در آوردم و خودم رو نگاه کردم. خاک تو سرت دوست امیر کیان. آبرو برام نزاشتی! دهنم رو پاک کردم. من اگه همین الان انتقام نگیرم نازنین فاطمه نیستم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین