با خستگی دستگیره در رو چرخوندم و وارد خونه شدم. ظاهراً کسی خونه نبود. داد زدم:
- آهای آهای. آی خونه دار! آی بچه دار! خونه نیستین؟!
دیدم کسی نیست از پلههای وسط خونه بالا رفتم. از پلهها که بالا میرفتی یه راهرو بود که چهار تا اتاقخواب داشت، با یک دستشویی و حمام. خواستم برم توی اتاقم که متوجه شدم از اتاق امیر کیان صدا میاد. یکم ترسیدم. خیلی آروم و نامحسوس به سمت در اتاق امیر رفتم. لای در باز بود برای همین آروم سرم رو داخل اتاق کردم. دیدم امیر کیان پشتش به منه و روبهروی کتابخونهش وایساده. دوباره آروم سمتش رفتم، یه پس گردنی بهش زدم و گفتم:
- تو خونه بودی صِدات دَ... .
با برگشتنش خشک شدم. این که امیر کیان نبود! نمیشناختمش. اونقدر شکه شده بودم که نمیدونستم چی بگم. اونم با چشمهای گرد شده به من زل زده بود. آب دهنم رو قورت دادم و با تته پته گفتم:
- تو... تو کی هستی؟!
- م... من... دوست امیر کیانم.
چند قدم عقب رفتم و گفتم:
- پس امیر کیان کجاست؟
- در مغازه.
چه پررو بود ها! طلبکار گفتم:
- چرا وقتی من داد زدم شما جواب ندادید؟
- تا همین چند ثانیه پیش هدفن روی گوشهام بود.
ایش! بچه پرو یه عذرخواهی هم بلد نیست بکنه. منم بدون اینکه بهش محل بذارم اومدم از اتاق بیام بیرون که... شَتَلَق! محکم به یه چیزی خوردم و روی زمین افتادم. خودم رو جمع و جور کردم. دیدم امیر کیانه! گفتم:
-آخه مگه تو کوری کیان؟ نگاه کن، له شدم!
امیر کیان با اخم به پشت سرم اشاره کرد و گفت:
- ببخشید نازنین، حالا برو تو اتاقت.
هِی! تازه یادم افتاد اون پسره هم توی اتاقه خاک بر سرم.
- سر کی؟
- باز اومدی وجی جان؟
- بله.
- پس لطفا برو.
- چشم.
- چه حرف گوش کن شدی ها!
- بودم.
با دستی که جلوم تکون داده میشد به خودم اومدم. امیر کیان بود.
- نازنین فاطمه! نازنین؟ فاطمه؟!
- ها؟ چیه؟! بله. ببخشید.
از جام بلند شدم و به سرعت جت خودم رو به اتاقم رسوندم.