- Mar
- 4,361
- 20,988
- مدالها
- 9
حرفهاش همه حقیقت بود. با بیحوصلگی از جام بلند شدم. دستی به چشمهای باد کردهم کشیدم. دستم رو گذاشتم روی سینم و گلوم رو صاف کردم. تصمیم گرفتم برم پیش مامان. استرس داشتم. از برخورد مامان میترسیدم. قدم اول رو برداشتم، نکنه مامان محلم نده؟ قدم دوم، چرا مامان همچین اخلاقی نداره. قدم سوم، خب شاید ناراحت باشه بیمحلی کنه. قدم چهارم، مامان من هیچ وقت زود قضاوت نمیکنه! قدم پنجم، مثل اینکه مامانت مامانش رو از دست داده ها. توی این حال قضاوت نکنه؟ قدم ششم پاهام ایست کرد. وای خدا، من طاقت بیمحلی مامان رو ندارم. قدم هفتم رو لرزون برداشتم، مامان هر رفتاری بکنه حق داره. قدم هشتم فرصت فکر کردن نداشتم. رسیدم. آب دهنم رو قورت دادم و دستی به روسریم و چادرم کشیدم. آروم دستم رو برم سمت دستگیره در، دل رو زدم به دریا و هولش دادم. سرم رو انداختم پایین. جوری که اگه روسری سرم نبود توی یقهم هم میتونستم ببینم.
- س... سلام مامان.
برخلاف تصورم مامان لبخندی زد و با صدای بغض داری گفت:
- سلام دخی من. چرا انقدر دیر اومدی بیوفا؟
از این همه خوبی خانوادهم دوباره گریم گرفت. اما جلوی خودم و اشکام رو گرفتم.
- ببخشید.
- نازنین فاطمه چرا مثل غریبهها باهام برخورد میکنی؟ نمیگی دلم میشکنه؟
نتونستم طاقت بیارم. اشکهام راه خودشون رو پیدا کردن، رفتم جلو و مامان رو بغل کردم. باهمدیگه اشک ریختیم از فراق مادر جون.
***
امیر کیان اومد سمتم و گفت:
- با امیر طاها برو خونه.
چشمهام گرد شد و گفتم:
- چی میگی امیر کیان؟ با یه پسر غریبه برم؟
لبخنده خستهای زد و گفت:
- امیرطاها از برادر نداشتم هم برام عزیزتره. برو منتظره.
متوجه منظورش نشدم. بیحرف رفتم طرف ماشین. در عقب رو باز کردم و نشستم. زیر لب گفتم:
- سلام.
- سلام نازنین خانم. خوب هستین؟
- ممنون.
- س... سلام مامان.
برخلاف تصورم مامان لبخندی زد و با صدای بغض داری گفت:
- سلام دخی من. چرا انقدر دیر اومدی بیوفا؟
از این همه خوبی خانوادهم دوباره گریم گرفت. اما جلوی خودم و اشکام رو گرفتم.
- ببخشید.
- نازنین فاطمه چرا مثل غریبهها باهام برخورد میکنی؟ نمیگی دلم میشکنه؟
نتونستم طاقت بیارم. اشکهام راه خودشون رو پیدا کردن، رفتم جلو و مامان رو بغل کردم. باهمدیگه اشک ریختیم از فراق مادر جون.
***
امیر کیان اومد سمتم و گفت:
- با امیر طاها برو خونه.
چشمهام گرد شد و گفتم:
- چی میگی امیر کیان؟ با یه پسر غریبه برم؟
لبخنده خستهای زد و گفت:
- امیرطاها از برادر نداشتم هم برام عزیزتره. برو منتظره.
متوجه منظورش نشدم. بیحرف رفتم طرف ماشین. در عقب رو باز کردم و نشستم. زیر لب گفتم:
- سلام.
- سلام نازنین خانم. خوب هستین؟
- ممنون.