جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Z.Salar با نام [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,801 بازدید, 44 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Z.Salar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
حرف‌هاش همه حقیقت بود. با بی‌حوصلگی از جام بلند شدم. دستی به چشم‌های باد کرده‌م کشیدم. دستم رو گذاشتم روی سینم و گلوم رو صاف کردم. تصمیم گرفتم برم پیش مامان. استرس داشتم. از برخورد مامان می‌ترسیدم. قدم اول رو برداشتم، نکنه مامان محلم نده؟ قدم دوم، چرا مامان همچین اخلاقی نداره. قدم سوم، خب شاید ناراحت باشه بی‌محلی کنه. قدم چهارم، مامان من هیچ وقت زود قضاوت نمی‌کنه! قدم پنجم، مثل این‌که مامانت مامانش رو از دست داده ها. توی این حال قضاوت نکنه؟ قدم ششم پاهام ایست کرد. وای خدا، من طاقت بی‌محلی مامان رو ندارم. قدم هفتم رو لرزون برداشتم، مامان هر رفتاری بکنه حق داره. قدم هشتم فرصت فکر کردن نداشتم. رسیدم. آب دهنم رو قورت دادم و دستی به روسریم و چادرم کشیدم. آروم دستم رو برم سمت دستگیره در، دل رو زدم به دریا و هولش دادم. سرم رو انداختم پایین. جوری که اگه روسری سرم نبود توی یقه‌م هم می‌تونستم ببینم.
- س... سلام مامان.
برخلاف تصورم مامان لبخندی زد و با صدای بغض داری گفت:
- سلام دخی من. چرا انقدر دیر اومدی بی‌وفا؟
از این همه خوبی خانواده‌م دوباره گریم گرفت. اما جلوی خودم و اشکام رو گرفتم.
- ببخشید.
- نازنین فاطمه چرا مثل غریبه‌ها باهام برخورد می‌کنی؟ نمیگی دلم می‌شکنه؟
نتونستم طاقت بیارم. اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کردن، رفتم جلو و مامان رو بغل کردم. باهم‌دیگه اشک ریختیم از فراق مادر جون.
***
امیر کیان اومد سمتم و گفت:
- با امیر طاها برو خونه.
چشم‌هام گرد شد و گفتم:
- چی میگی امیر کیان؟ با یه پسر غریبه برم؟
لبخنده خسته‌ای زد و گفت:
- امیرطاها از برادر نداشتم هم برام عزیزتره. برو منتظره.
متوجه منظورش نشدم.‌ بی‌حرف رفتم طرف ماشین. در عقب رو باز کردم و نشستم. زیر لب گفتم:
- سلام.
- سلام نازنین خانم. خوب هستین؟
- ممنون.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
وای خدا من رو ببخشه. چقدر با این بنده خدا بد رفتار می‌کنم.
- شما خوبین؟
بیچاره چشم‌هاش ضرب‌در هشت شد.
-ب... بله.
سرم رو تکیه دادم به شیشه ماشین، رفتم به یه ماه پیش
***
- نسیم توروحت سرم بوی کاپوچینو گرفت.
- به من چه. عین این هاپوها می‌پری پای آدم رو چنگ می‌زنی.
از توی آینه چشم‌غره به روش رفتم که گفت:
- اوف بابا این‌طوری نگاه نکن شلوارم خیس شد.
خندیدم و با سشوار موهام رو خشک کردم. با دو تا لیوان چایی روی مبل نشستیم.
- از مادر جونت چه خبر؟ حالش بهتره؟
یهو دست و پام یخ زد. ماتم برد. من... من قرار بود امروز مادرجون رو ببرم دکتر. وای خدا. یادم رفته... وای. استرس عجیبی افتاد به جونم. نسیم که دید ماتم برده گفت:
- چی شده؟ چت شد یهو؟ نازنین؟ نازنین فاطمه؟
اما من با عجله لیوان رو گذاشتم روی میز و رفتم سمت پله‌ها. زیر لب زمزمه کردم:
- باید برم. نسیم باید برم. خاک برسرم.
از پله ها رفتم بالا و رفتم توی اتاقم. اصلاً نگاه نکردم چکار می‌کنم. یه مانتو و شلوار پوشیدم و شال و روسری رو هم با عجله سرم کردم و از اتاق اومدم بیرون.
- چی شده نازنین؟ نازنین کجا میری؟ چی شده؟!
با عجله گوشیم رو برداشتم و گفتم:
- قرار بود ببرمش دکتر. یادم رفت، یادم رفت.
- صبر کن حاضر بشم باهم بریم.
اما من حالیم نبود.
- بعداً بیا. الان باید برم.
سریع دستم رو جلوی یه ماشین تکون دادم و سوار شدم. با هول و ولا آدرس رو دادم و گفتم:
- آقا خواهش می‌کنم تند برین. عجله دارم.
- باشه.
بنده خدا کم لطفی نکرد و گاز داد. تا رسیدیم یه مشت پول بهش دادم و پیاده شدم. داد زد و گفت:
- خانم بقیه‌ی پولت.
- نمی‌خوام..
زنگ در رو زدم. یک بار، دوبار، سه بار. باز نشد. یادم افتاد کلید دارم. سریع دست کردم داخل کیفم و کلید رو در آوردم. در رو باز کردم و رفتم داخل. با صدایی که می‌لرزید گفتم:
- ما... مادرجون... مادرجون کجایی؟
جوابی نشنیدم.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
حالم بد بود. این استرس لعنتی دست از سرم برنمی داشت. بدو بدو درو بستم و رفتم داخل. اما با چیزی که دیدم زانوهام شل شد و افتادم روی زمین. ناباور به تصویر روبه‌روم نگاه می‌کردم. نه، نه دروغه همه اینا صحنه سازیه. نفهمیدم چقدر گذشت، به خودم اومدم. رفتم سمت مادرجون با لباس توی دستش افتاده بود زمین. از دهنش هم خون می‌اومد. با صدای لرزون گفتم:
- مادرجون، مادرجون؟ من اومدم، ببخشید. قول میدم دیر نکنم. مادرجون؟ باهام قهری؟ هه... ببخ... شید... مادَ... ر جون.
گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم اورژانس. اما مادرجون، مادرجون نموند. رفت، رفت و من رو با یه عذاب وجدان تنها گذاشت. روز خاکسپاری مادرجون بود. روزی که حال من داغون بود. گریه نکردم، جیغ نزدم، داد نزدم. فقط متنفر شدم از خودم، خودمی که باعث مرگ مادرجون شدم.
- نازنین... نازنینم... گریه کن خواهری... گریه کن سبک شی... چرا داد نمی‌زنی؟ چرا جیغ نمی‌زنی؟ تو دلت نریز خواهری.
زمزمه کردم.
- نسیم من کشتمش من دیر رسیدم من... اگه من زودتر می‌رسوندم خودم رو این اتفاق نمی‌افتاد.
کم‌کم صدام بلند شد.
- نسیم من... من... تقصیر منه. نسیم، مادرجون از دستم ناراحته، مادرجون. ببخش، مادرجون قول میدم... قول میدم دیگه دیر نکنم.
افتادم توی بغل نسیم. اشک‌هام راه خودشون رو پیدا کردن.
-نسیم، مادرجون دیگه دوستم نداره! من نبردمش، من فراموش کردم، من قاتلم!
جمله آخرم رو با جیغ گفتم و توی بغل نسیم بی‌هوش شدم.
***
«زمان حال»
به خودم که اومدم دیدم از یادآوری اون روزها صورتم خیس اشک شده.
- نازنین خانم؟
احساس کردم صداش یه جوریه.
- بَ... له؟
- حالتون خوبه؟
دروغ نگفتم.
-نه.
ماشین رو زد بغل و از ماشین پیاده شد. یه پیراهن مشکی پوشیده بود، رفت داخل مغازه. چه دلیلی داشت یه غریبه این‌قدر به ما کمک کنه؟ چون دوست امیر کیان بود؟ اما رابطه امیر کیان و امیر طاها فراتر از یه دوست معمولی بود. با یه بطری آب از مغازه اومد بیرون.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
با یه بطری آب از مغازه اومد بیرون. اومد در سمت من رو باز کرد و بطری رو داد بهم.
‌- ممنون.
زل زد توی چشم‌هام و لبخند زد. از نگاه خیره‌ش معذب شدم و سرم رو انداختم پایین. در بطری رو باز کردم، اما هنوز خیره بود بهم. با اخم غلیظی سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم. جا خورد و سرش رو انداخت پایین. در بطری رو باز کردم و یکم ازش خوردم. جلوی در خونه نگه داشت. در ماشین رو باز کردم و گفتم:
- دستتون درد نکنه، زحمت کشیدین.
- خواهش می‌کنم، این چه حرفیه.
- خدانگه دار.
- خداحافظ.
در ماشین رو بستم و به سمت خونه رفتم؛ اما هنوز نرفته بود. در رو باز کردم و رفتم داخل. به معنی خداحافظی سرم رو تکون دادم که راه افتاد و رفت. تا اومدم در رو ببندم، یه فکری زد به سرم. دوباره در رو باز کردم و رفتم بیرون. دستم رو تکون دادم که یه ماشین ایستاد. سوار شدم و آدرس دادم. از ماشین پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم. با قدم‌های بلند مسیر رو طی کردم و رسیدم به مقصدم. نفس عمیقی کشیدم، این جا بوی بهشت می‌داد. سر مزارش نشستم. یه آینه در آوردم. با دیدن خودم توی آینه وحشت کردم! زیر چشم‌هام گود و کبود شده بود، لب‌هام سفید بود، صورتم هم عین گچ دیوار بود. دستی به روسریم کشیدم و گفتم:
- سلام داداش. خوبی؟ دفعه قبلی که اومدم پیشت و یادته؟ اون دفعه اومدم ازت کمک خواستم. کمک خواستم تا بتونم جریان سرطان مادرجون رو به مامان بگم. اما، می‌بینی، میبی... نی... دادا... ش... الان، مامان... توی بیمارس... تانه! یه شوک... یه شوک بزرگ این‌جوریش کرد؛ یه شوک بزرگ.
یهو یه صدایی گفت:
- یعنی این‌قدر غریبه بودم؟
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
با بهت برگشتم عقب! تکیه داده بود به درخت دستاش رو کرده بود توی جیب شلوارش و با سر کج غمگین نگاهم می‌کرد.
- س... سلام.
- سلام. واقعا انقدر من رو غریبه می‌دونستین؟
- یعنی چی؟
- چرا نگفتین خودم بیارمتون؟
از جام بلند شدم. روبه‌روش ایستادم و خیره به زمین گفتم:
- خب اولش یادم نبود تا اومدم برم بالا یادم اومد که بیام اینجا!
نفس عمیقی کشید. اصلاً خوشم نمیومد اینطوری زل میزد بهم. تکیه‌ش رو از درخت گرفت و نشست روی زمین. منم با فاصله رو‌به‌روش نشستم.
- چقدر این‌جا قشنگه!
-مگه تاحالا نیومدین؟
-نه. اصلا نمی‌دونم این جا چرا با بقیه جاها فرق داره!
با تعجب کمی سرم رو آوردم بالا که نگاهم با نگاهش قفل شد. با خجالت سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- این جا مزار شهداست.
- شهدا؟
- بله.
نفس عمیقی کشید. پرسید:
- چرا بعضی‌هاشون اسم ندارن؟
- چون... چون گمنامند.
- میشه توضیح بدین؟
منم نفس عمیقی کشیدم و ناراحت خیره شدم به سنگ‌های سرد سفید رنگ که با خط خوشی روشون نوشته شده بود «گمنام.»
-گمنام... گمنام یعنی با نام و نشون رفتند اما بی‌نام و نشون برگشتند.
-چجوری؟ چطوری گمنام میشن؟
اصلاً حال نداشتم. اما به خاطر داداش عباس داشتم جوابش رو می‌دادم.
- خب به هر صورتی می‌تونند گمنام بشن.
یه قطره اشک از چشمم چکید پایین.
- یکی میره روی مین.
قطره دوم.
- یکی اسیر میشه و بر اثر شکنجه زیاد شناخته نمیشه.
قطره سوم، قطره چهارم. مبهوت به من نگاه می‌کرد! اشک‌هام رو پاک کردم. نگاهم کشیده شد سمتش.
-اگه می‌خواین دوران اسارت بیشتر بدونید کتاب «سرباز کوچک امام» رو بخونید.
از جام بلند شدم. چادرم رو تکون دادم تا خاک‌هاش بریزه. اما غم‌های دلم رو چکار می‌کردم؟ کاش غم و غصه‌ها هم با یه تکون از بین می‌رفتن.
- میرم گل و گلاب بگیرم.
به سمت خیابون راه افتادم. بی‌خبر از آینده نحسی که انتظارم رو می‌کشید.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
«سه ماه بعد»
با خوشحالی از در دانشگاه اومدم بیرون. نگاهی به دور و برم انداختم که نسیم رو دیدم. شنگول رفتم سمتش.
- سلام سبزه پری خودم.
برگشت سمتم. چشم‌هاش رو گرد کرد و گفت:
- سلام پری شب‌ها. چه خبرا؟
- سلامتی.
زدم پس کله اش و گفتم:
- یه خبری از دوستت نگیری بی‌وفا.
جایی که زده بودم و خاروند و گفت:
- اوخ اوخ. تازگی ها دست بزن هم که پیدا کردی؟ نچ نچ.
- بیا بریم ببینم بابا، بزغاله.
با خنده گفت:
- لقب جدیده؟
-نچ. لقب تو فقط سبزه پریه این پس لقبه.
- پس لقب دیگه چیه؟
- پس لقب یعنی چیزی که بعد از لقب میاد.
زد زیر خندهکه با آرنجم زدم به پهلوش.
- آروم.
- نازنین قشنگه؟
تازه نگاهم افتاد به چادر جدیدش. چشمام هشت‌تا شد! نسیم تازگی ها به زور مامان باباش رو راضی کرد چادری بشه. یه چادر ساده سرش می‌کرد اما حالا.
- اِ اِ اِ بدون من رفتی خرید بی‌ادب بی‌شخصیت بی‌خاصیت؟
زد زیر خنده. «بی خاصیت» ورد زبون سینا بود. سینا شازده پسر خاله بود؛ یعنی داداش نسیم. نسیم دل خوشی از داداش به قول مادرجون «فرنگ رفته»اش نداشت. از یاد مادر جون لبخند تلخی روی لبم نقش بست و دوباره حالم بد شد. نسیم که همه رفتارهام اومده بود دستش، با لحن مهربونی گفت:
- آجی؟
سوالی نگاهش کردم.
- میشی زن حاجی؟
آخ که حرصم گرفت. از بازوش یه نیشگون ریز گرفتم و آروم گفتم:
- تازگی.ها یکم بی‌شعور شدی نسیم.
- اوخ اوف اوی. به لطف هم‌نشینی با توی دیگه.
دوباره نیشگون گرفتم که گفت:
- آی غلط کردم بابا.
ولش کردم. دستش رو گرفتم و با هم نشستیم توی ایستگاه اتوبوس.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«گر آدمی بداند چه چیزی برایش خواهد اتفاق افتاد، هیچ وقت شاد و خوشحال نمی نشست.»
داشتم با نسیم صحبت می‌کردم که احساس کردم سرم گیج رفت. همه جا جلوم سیاه شد صدای نسیم رو خیلی مبهم می‌شنیدم.
- نَ... نَسی... م... حا... حالم... بَده!
چند ثانیه که گذشت حالم خوب شد. اما سرگیجه اَم یکم مونده بود. حالت‌هام رو برای نسیم توضیح دادم. یه لحظه با شوک نگام کرد.
- نسیم... نسیم؟ نسیم؟ کجایی؟
- ها؟ همین جام.
می‌دونستم داره یه چیزی رو ازم مخفی می‌کنه، اما اسرار نکردم و به بحثمون ادامه دادیم. از اتوبوس پیاده شدم و گفتم:
- نسیم من میرم پیش داداش.
- باشه برو.
نسیم بیشتر با شهدای گمنام صحبت می‌کرد.
رفتم طرف مزار داداش. تا اومدم بشینم یه کوچولو سرم گیج رفت. اما محل نذاشتم و نشستم. کمی حرف زدم و درد دل کردم. احساس کردم حالت تهوع دارم. اَه چرا این طوری شدم امروز؟ یهو انگار گردنم و محکم چنگ زدن. نفسم بند اومد. برگشتم عقب که دیدم این نسیم خیر ندیده داره می خنده.
- درد بی درمون. نزدیک بود قطع نخاع بشم دیوونه.
- حالا که نشدی.
- خیلی پررویی.
- شاگرد خودتم.
- آهای! جواب‌های من رو می‌دزدی؟
- پاشو بریم بابا. مثل اینکه امروز تولد امیر کیانه ها.
-هی راست میگی. یادم رفت.
با سرعت از داداش خداحافظی کردم و راه افتادم طرف تاکسی. نشستیم داخل ماشین. ارنجم رو فرو کردم توی پهلوش.
- آهای!
- اویی، چته؟
- امیر کیان نه و آقا امیر کیان.
چند ثانیه پوکر نگاهم کرد. منم کم نیاوردم و خیره نگاهش کردم. گفت:
- خوشگل ندیدی؟
-خوشگل که توی آینه زیاد دیدم، خودشیفته ندیده بودم که دیدم.
خلاصه تا خود خونه باهم کل‌کل کردیم
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
داداش اومد سمتم. احساس سبکی می‌کردم. احساس خوشی داشتم. داداش گفت:
- سلام.
اصلا توی روم نگاه نمی‌کرد اما متوجه می‌شدم داره لبخند می‌زنه.
- س... سلام.
-یادته گفتی می‌خوای یه کاری بکنی برام؟
خیلی لحنش آروم و آرامش بخش بود. یهو همه‌ی اون روز که رفته بودم سر مزار داداش عین فیلم از جلوی چشم‌هام گذشت.
-آره یادمه.
یهو انگار با داداش رفتیم توی هوا. مبهوت به دور و بر نگاه می کردم. یهو دیدم اطرافم تغییر کرد. جایی که ایستاده بودیم کافه مانند بود.
داداش: وقتشه آبجی، وقتشه.
به یه جا اشاره کرد و گفت:
- ببینش، ببینش.
نگاه کردم بهش. یه پسر جوون که زل زده بود به فنجون جلوش روی میز. چند تار از موهاش ریخته بود توی صورتش. قیافه‌ش برام خیلی آشنا بود اما نمی‌فهمیدم کیه یهو نگاهم افتاد سمت داداش. داشت عقب عقب می‌رفت. گفت:
- صبور باش. صبور.
دنبالش دویدم.
- صبر کن داداش. صبر کن.
****
از جام پریدم. وای خدا. خیس عرق بودم. یعنی... یعنی همه‌ش یک خواب بود؟ حال عجیبی داشتم. به ساعت که روی پا تختی بود نگاه کردم. شش و ربع صبح بود! از جام بلند شدم .هنوز به خواب عجیب و غریبم فکر می‌کردم. اما مطمئن بودم پشت این خواب یه پیامی چیزی هست. خواب‌های من هیچ وقت الکی نبودن. نمیدونستم باید چیکار کنم زنگ زدم به نسیم. بعد از چند بوق جواب داد.
- الو
- س... سلام خوبی؟
- سلام چی شده؟
- هیچی.
- چی‌کارم داشتی؟
- ام... هیچی، کارت ندارم. خدافظ.
و بعد بدون‌ این‌که منتظر جوابی باشم قطع کردم‌
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
با غم به نسیم نگاه کردم. نمی‌دونستم، واقعاً توی این یکی مونده بودم. خدایا! من بهترین زندگی رو داشتم. چرا این طوری شد؟ چرا ورق همه چی داره برمی‌گرده؟!
- چی میگی نیم ساعته به آسمون نگاه می‌کنی لب می‌زنی؟
- هیچی.
یه فکری به ذهنم رسید. دست نسیم رو گرفتم و گفتم:
- پاشو، پاشو بریم.
- کجا؟
-خونه کُلاجا. بیا ببینم.
بزور راه افتاد همراهم. کرایه رو حساب کردم و پیاده شدیم. مبهوت به دور و برش نگاه می کرد.
یهو محکم رو لپم رو بوسید.
از خودم جداش کردم و گفتم:
- آی، برو اون ور. دهن که نیست، مکش جارو برقی.
- لیاقت ابراز احساسات نداری.
بعدم با خوشحالی رفت جلو. نگاهی به دور و بر انداختم، امامزاده. جای سرسبزی که یکم دور بود. با هم دیگه رفتیم داخل و زیارت کردیم. برای امیر کیان دعا کردم، دعا کردم موفق باشه، برای مامان که هنوزم واسه مادرجون گریه می‌کرد و دل من و آتیش میزد، برای بابا که این روز ها سرش به کار گرم بود، برای نسیم که داداشش سینا داشت با یه دختر ازدواج می‌کرد که خونوادش راضی نبودن. هر کسی توی زندگیش به سختی‌ای داشت، اما نمی‌دونستم که در آینده چه اتفاق‌هایی قراره برام بیفته، با نسیم رسیدیم خونه.
- نازنین فاطمه؟
- هوم؟
- پوف.
- چیه چرا پیف پوف می‌کنی؟
- احساس نداری؟ من که تمام احساساتم رو ریختم تو جمله تهش ختم شد به هوم.
زدم زیر خنده.
- اگه... این احساساتته، بی‌احساسیت چیه دیگه؟!
پوکر نگام کرد که خنده‌م رو خوردم.
***
-امیر کیان؟
کله‌ش رو از تو کتاب در آورد و بهم نگاه کرد.
- چی می‌خوای؟
-وا داداش. مگه باید چیزی به‌خوام که باهات حرف بزنم؟
کتابش رو بست و عینکش رو برداشت و گذاشت روی میز.
- خب بگو آبجی خانم.
- اوم... میای باهم بریم خرید؟
چشم‌هاش رو چپ کرد و گفت:
- من که تو رو می‌شناسم می‌دونم تا یه چیزی نخوای مهربون نمی‌شی.
-امیر! یعنی من موقع‌های دیگه مهربون نیستم؟
ادام رو دراورد.
- نازنین! چرا موقع‌های دیگه‌م هم مهربونی هم شیرین.
ذوق کردم و گفتم:
- یوهو دیدی اعتراف کردی من شیرینم؟
- بله البته... از نوع عقلیش.
بعد هم سریع پاشد و از اتاق رفت بیرون. هنگ کردم، این الان چی گفت؟ یعنی چی؟ من؟ شیرین... از نوع عَق... ویندوزم افتاد. جیغ زدم از جام پاشدم، از اتاق بیرون رفتم و گفتم:
- امیر کیان می‌کشمت. من شیرین عقلم؟
از پله ها رفتم پایین و دور و بر رو نگاه کردم، نبود. پشت مبلا و آشپز خونه و همه جا رو نگاه کردم اما خبری ازش نبود! نشستم روی مبل و بلند گفتم:
- امیر کیان! من که می‌دونم همین جاها قایم شدی، وایسا الان پیدات می‌کنم.
یکم نشستم. اومدم پاشم که احساس کردم از پشت گردن خیس و یخ شدم. نفسم بند اومد، حالم بد بود. مطمئن بودم کار امیر کیانه. نفسم بالا نمی‌دومد. امیر کیان اومد جلوم و گفت:
- یاه یاه یاه دیدی مَ... .
با دیدن من حرف تو دهنش ماسید. داشتم خفه می‌شدم. نفسم بالا نمی‌اومد.
- نازنین نفس بکش، نفس بکش نازنین.
آب یخ پاشید توی صورتم که تونستم نفس بکشم.
- چرا این طوری شدی؟
با اخم نگاهش کردم. ناراحت سرش رو انداخت پایین و گفت:
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
- ببخشید.
سکوت کردم. از وقتی مادر جون رفته بود دیگه کل‌کل نمی‌کردیم باهم. این اولین دعوامون بعد دو ماه بود.
- حرف بزن دیگه نازنین فاطمه. با این سکوتت آزارم میدی، می‌خوای دعوام کنی؟ خیلی خب دعوام کن. اصلاً بیا یه پارچ آب یخ روم خالی کن، فقط این جوری سکوت نکن.
لبخندی زدم و شیطون گفتم:
- کی دلش میاد داداش جیگرش رو دعوا کنه؟!
بعد هم کله‌م رو کج کردم. چشم‌هاش شد قد دو تا نعلبکی.
- چی؟ من جیگرم؟!
- آره. اوم... داداش، البته منظورم جیگر تو کلاه قرمزیه!
بعد هم فرار کردم توی اتاقم. چند لحظه بعد صدای داد امیر کیان رو شنیدم.
- نازی گیرت بیارم کشتمت!
بلند خندیدم و گفتم:
- وای داداش کشت و کشتار راه نندازی.
***
باهم دیگه جلوی مغازه‌ها قدم می‌زدیم. یهو یه فکری اومد توی کله‌م.
- امیرکیان الان که مامان باید می‌اومده خونه اما... .
- مامان امروز چند تا جلسه اولیا گذاشته.
- آها.
مامان معلم بود. همیشه ساعت 1 ظهر یا 6 بعد از ظهر میومد خونه. یهو چشمم افتاد به یه مغازه که پر لباس‌های پشمالو بود. با ذوق دست امیر کیان رو گرفتم و کشیدم و بردم سمت مغازه. یه لباس آبی فیروزه‌ای پشمالو که یه خرس صورتی روش داشت، همراه شلوار پشمالو خریدم.
- اوف نازنین فاطمه خسته شدم نمیای بشینیم؟
تا اومدم جواب بدم چشمم خورد به یه کافه اون ور خیابون، خشکم زد. خودش بود، آره. همونی بود که توی خواب دیده بودم. دوباره حالت تهوع که دو هفته ولم نمی کرد اومد سراغم.
- نازنین! نازنین فاطمه! کجایی؟ به چی نگاه می‌کنی؟
- هیچی... میشه بری خونه؟
اخم کرد و گفت:
- نه! چی شده؟
با چشم‌هام التماسش کردم و گفتم:
- امیر کیان خواهش می‌کنم. خواهش می‌کنم برو.
- آخه چرا؟ چی شده؟
- هیچی فقط کار دارم.
-قول بده هرچی شد برام تعریف می‌کنی.
نه، نمی‌تونستم. همه چی رو نه.
- امیر کیان خواهش می‌کنم برو. خواهش می‌کنم.
اشک از چشم‌هام سرازیر شد.
- نازنین چی شد یهو؟ تو چت شد؟! بگو دیگه.
- باشه، اگه شد برات تعریف می‌کنم.
امیر کیان ولم نمی‌کرد. می‌گفت یه چیزی دیدم این حال بهم دست داده اما نمی‌تونستم بهش بگم. گوشیم زنگ خورد به صفحه‌ش نگاه کردم، نسیم بود. توی اون حال هیچ چیز نمی‌تونست این‌قدر حالم رو خوب کنه. جواب دادم.
- سلام نازنین.
- سلام خوبی؟
- ممنون تو خوبی؟ چته باادب صحبت می‌کنی؟
- عه باشه چشم. (خندیدم) باشه.
- چی میگی تو؟
- خب بابا میام باشه میام.
- حالت خوبه نازی؟
-آره آره پیامک کن. خداحافظ.
- چی می... .
قطع کردم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین