جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Z.Salar با نام [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,801 بازدید, 44 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Z.Salar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
یه پیرهن مردونه چهارخونه، که ترکیب رنگ خاکستری و صورتی بود برداشتم. با شلوار کتون مشکی و شال خاکستری. لباس‌هام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم. جلوی آینه چرخی زدم و واسه خودم بوس فرستادم که وجی جان حسودیش شد.
- اوهوع! چه خودشم تحویل می‌گیره
- پس چی وجی؟ من دخترشاه پریونم!
- نه‌خیر شما دختر شاه پریشونی.
- وجی نزنم لهت کنم‌ ها! به بابای من توهین می‌کنی ؟
- نه‌خیر از شاه منظورم مامانته!
- آخه عقل کل به خانم‌ها میگن شاه؟ خانم‌ها ملکه‌اند. درضمن تو غلط کردی به مامانم توهین کردی!
همین‌طور که می‌رفتم از پله‌های پایین با خودم درگیر
بودم.
- بابا تو چرا بد برداشت می‌کنی؟ از شاه پریشون منظورم اینه که مامانت ناراحته! به‌خاطر بابات... .
تا اسم بابا اومد پکر شدم. بابا یه ماموریت دو روزه
رفته بود که مثل همیشه مامان مثل مرغ سر کنده بال بال میزد.
- مامان جونم؟!
رفتم سمت آشپز خونه، مامان روی میز ناهارخوری
نشسته بود و خیره به یک گوشه ذکر می‌گفت.
- مامان؟ مامانم؟ مامانی؟ مامان جونم؟
ای بابا! مامان ماهم که توی هپروت سیر می‌کنه‌ نمی‌دونم کی می‌خواد دست از این دل‌شوره‌های همیشگی برداره. جلو رفتم و دست‌هام رو گذاشتم رو چشم‌هاش! یهو چنان از جاش پرید و جیغ زد که گفتم جن دیده! دست‌هام و برداشتم رو رفتم عقب.
مامان برگشت و غضبناک نگام کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- مامانی... من... باید برم بیرون، کاری نداری؟ خداحافظ!
به سرعت جت اومدم بیرون و رفتم سمت در. در سالن رو باز کردم و سریع کفش‌های اسپرت مشکیم رو پوشیدم. رفتم سمت در و بازش کردم، رفتم بیرون. از شیشه ماشین به بیرون خیره بودم. فکرم رفت سمت امیر طاها... کار‌هایی که امیر طاها کرده بود، حکایت این بود که عین کبک سرش و کرده بوده زیر برف!
این‌گار نمی‌خواسته قبول کنه که برای تارا یه
سرگرمیه. ولی... تارا چه‌جوری تونست؟ چه‌جوری تونست با احساسات یه نفر بازی کنه؟! من همیشه فکر می‌کردم این
پسر‌ها هستند که احساسات دختر‌ها رو به بازی
می‌گیرند. اما... .
با صدای راننده که می‌گفت خانم رسیدیم دست از فکر و خیال برداشتم.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
می داشتم آب میشدم...... یهو با خنده گفت:خیلی خوب باباااا.... چقدر خجالتی ای تو.....!
نیمچه لبخندی اومد روی لبم که به خودم نهیب زدم:چی کار میکنی؟ میدونی اون نامحرم؟!.....
اخم کم رنگی کردم و سرم و بردم بالا:
از تارا خبر ندارین؟
یهو ناراحت شد.....
-نه.....
-ناراحتین؟
-از چی؟
-از اینکه از تارا بی خبرین.....
-نه....اصلا......از این که انقدر تارا پست بود ناراحتم......
نفس عمیقی کشیدم:اما اشتباه از خودتون هم بوده.....
با اخم خیلی بد نگاهم کرد.
-چرا این جوری نگاه می‌کنید؟
-چون این همه حرف زدم آخر خودم مقصر شدم!
-نه.... اشتباه نکنید....!..... من دارم میگم اگه تارا با شما بازی کرده شما خودتون چنین اجازه ای بهش دادید....!

-واضح حرف بزن خواهشا..!
کلافه بود......
-ببینید.....رفتارای تارا خیلی تابلو بوده! معلوم بوده اون داره شما رو.. میپیچونه!
شما این و خیلی خوب متوجه میشدین..... اما نمی خواستید قبول کنین.... حتی.... وقتی بهتون خ*یانت میکنه و وقتی دوستتون بهتون میگه شما بجای اینکه برید حواستون و بیشتر جمع کنید سعی کردین به خودتون تحمیل کنید تارا خ*یانت کار نیست! و..... دوستتون و از دست دادین...!

کمی سکوت کردم..... با اخم خیره بود به میز......

یهو گارسون اومد. هردوتا مون یه قهوه سفارش دادیم....

-تازه! شما با چشمای خودتون خ*یانت تارا رو دیدین..! اما......... ببخشید این حرف و میزنم اما عین کبک سرتون و کردین زیر برف و خودتون و گول زدین!....

مغرور بود! دوست نداشت قبول کنه....

قهوه هارو آوردند.... بی حرف آروم آروم قهوه مو خوردم..... نیاز به فکر کردن داشت.....
از جان بلند شدم و آروم گفتم :به حرفام فکر کنید..... خداحافظ.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
روبه روش نشستم و گفتم:سلام.
با اخم گفت:سلام....

ای بابا اینم یه چیزیش میشه ها! چرا این طوریه؟
-خوبین؟
ابروهاش و داد بالا:بله..... شما چطور؟
با تعجب گفتم:من چی؟
با همون اخمش پوزخند زد:میگم خوبی؟
-آها بله....
اخخخخ دوست داشتم سرم و بکوبم تو دیواااار! چقدر سوتی میدم مننننن!

-شکستند...
این چرا این جوری حرف میزنه!نمی فهمم منظورش....! ایششش!
-میگم دندونات شکستند....
آخ! حرص می خوردما! از لای دندونام با حرص گفتم:شما نگران نباشید....
-نگران نیستم....
کلافه سرم و تکون دادم و گفتم:اگه اومدین که سر به سر من بزارید برم.....
تا اومدم از جام پاشم گفت:نه....
اخماش از بین رفت اما هنوز نگاهش بی حس و سرد بود....
-بشین....
مستاصل نشستم....
-تا کجا گفته بودم؟!
کنجکاو سریع گفتم:تا جایی که من شبیه کسی ام.....
از طرز حرف زدنم خنده اش گرفت....
اینم دو رو بودا! یبار میخنده یبار اخم میکنه..... اما باید بدونم.... چرا اون روز گفت همه پدر مادرا خوب نیستند..؟!...

نفس عمیقی کشید و گفت:چرا می خوای بدونی؟
موندم چی بگم..... تصمیم گرفتم راستش و بگم:من.... می خوام کمکتون کنم..!
دوباره اخم کرد..! راستش دروغ نگم...... از اخماش میترسیدم.....
-من نیاز به کمک کسی ندارم!
-ولی من از طرف کسی اومدم..!....
-کی؟
همین طور که به میز خیره بودم گفتم:یه دوست....!
-اون دوست کیه؟!
خیلی با تحکم حرف می‌زد!.... اما منم نباید میگفتم....
-بعدا بهتون میگم....
-ولی من می خوام العان بدونم!
خیلی عصبی نگاهش کردم و گفتم:منم گفتم بعدا بهتون میگم!!
اخمش کم کم به نیمچه لبخندی تبدیل شد......
-گفتم..... اون روز..... تو خیلی برام آشنا بودی!.....
سریع گفتم:شبیه کی بودم؟! یعنی.... اوووم.... خوب....
-نمی خواد حول بشی فهمیدم منظورتو.... تو شبیه...... شبیه.... ساره بودی..!
-اووم..... خوب ساره کیه؟
یهو لبخند زد..... آقا من از این میترسم!
-ساره خواهر زاده دوست مامانم بود...... هم دست تارا!
یهو یخ زدم! چــــــــی؟!
نا خودآگاه بغض کردم...... با صدای ارزونی گفتم:مـَ....مَن و.....با اون اشتباه.....گرفتی؟....فکر...کردی....من....مثلـ.....اونامـ؟!....
یهو نگاهش مهربون شد:اشتباه نکن..... من تورو با اونا مقایسه کردم..... تورو مثل اونا ندیدم..... من.... پاکی و حیا یه تورو با گستاخی و بی حیایی اونا مقایسه کردم..!
آیا رنگی فراتر از لبو هم هست؟! من همونم! یعنی سررررخ شدماااا!......
-همین خجالت کشیدنات واسم نا آشنا بود....... تو از نظر ظاهری مثل ساره بودی..! اما از نظر باطنی! زمین تا آسمون با اون فرق داشتی........
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
یهو نگاهم به ناخنم افتاد که دیدم پر خون شده...... انقدر با دندون کندمش این طوری شد.....
همه ساکت بودند.....
نسیم.... مامان.... امیر کیان.... و....... امیر طاها!
حالت تهوع اومده بود سراغم..... دیگه حالم از این حالت تهوع می داشت بهم می خورد....
استرسه عجیبی داشتم.......
5 روز بود از بابا خبری نبود...... تازه دست این آقا امیر کیان هم رو شده..... ایشون پلیس بودن ما باید العان بفهمیم...!
تازه اونم سوتی داد وگرنه نمی خواست بگه...!
یهو امیر طاها گفت:فاطمه... خانم خوبین؟
عجب بلایی بودا..... تو کافی شاپ نازنین فاطمه بودم این جا فاطمه خانم.....
اما اونقدر استرس داشتم که این فکرا هم خنده مو در نمیاورد....
-نازنین آقا امیر با شمان.
مامان بود. تازه فهمیدم جواب این و ندادم.... با همون حال پریشونم گفتم:ب.. بله؟!
-دستتون!
-دستم؟
به دستم نگاه کردم.... ای واااای خداااا.....
باند دور دستم پر خون بود..... چرا نفهمیدم....
ا پس خون ناخنم هم مال این بوده اشتباه فهمیدم....
رفتم داخل اتاقم و باند و برداشتم و باند دستم و عوض کردم....
حالت تهوع داشتم..... سرم گیج می رفت..... دستم می سوخت.... یه علامت جدید هم اومده بود سراغم.... استخون درد..!
با بیحالی رفتم بیرون.... مامان خیره بود به تلفن تا یه خبری از بابا بیاد..... امیر طاها با اخم به فرش نگاه می کرد.
امیریان هم عصبی راه می رفت و شماره رییسشون و می گرفت.....
نسیم با نگرانی به من نگاه می کرد.... تنها کسی که درد من و می دونست نسیم بود...... توی این دو سه هفته فقط نسیم متوجه حالت‌های بدم شده بود.. و.....
یهو صدای امیر کیان سکوت خونه رو شکوند:الو آقای ناظری؟
.....
از پدرم خبری نشد؟!
.....
یعنی چی آقا؟!

یهو مبهوت زل زد به یه نقطه..... چنان دلشوره ای گرفته بودم که می داشتم دیوونه میشدم.... همه ی درد و مرض های عالم انگار ریخته بود توی تنم....... حالم بد بود.... همون جا آروم روی زمین نشستم اما نسیم نفهمید چون روش طرف امیر کیان بود.....
یهو امیر کیان با صدای آرومی گفت:باشه..... نه.... نمی تونم.... خودتون بیاین....خواهش میکنم آقای ناظری.....
چشماش رگه های قرمز داشت.... صداش عجیب گرفته بود.....
امیر کیان رفت سمتش:چیشد؟
آن. آر با چشماشون باهم حرف میزدن...... امیر کیان چیزی نگفت که امیر طاها دستشو گذاشت روی شونش:نگران نباش.....


در خونه مون به صدا در اومد.... امیر کیان آب دهنشو قورت داد و به مامان نگاه کرد....
اروم از جاش بلند شد و رفتم سمت در.....
دیگه می داشتم دیوونه میشدم.... کلا دنیا واسم یه رنگ دیگه شده بود.....
احساس کردم زیر بینیم خیس شد.....
دست کشیدم که دیدم...... خون دماغ شدم!......
رفتم داخل دستشویی و بینیم شستم سریع بند اومد.....

اومدم بیرون که خشکم زد....!.....
 

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.
[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین