- Mar
- 4,361
- 20,988
- مدالها
- 9
***
یه پیرهن مردونه چهارخونه، که ترکیب رنگ خاکستری و صورتی بود برداشتم. با شلوار کتون مشکی و شال خاکستری. لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم. جلوی آینه چرخی زدم و واسه خودم بوس فرستادم که وجی جان حسودیش شد.
- اوهوع! چه خودشم تحویل میگیره
- پس چی وجی؟ من دخترشاه پریونم!
- نهخیر شما دختر شاه پریشونی.
- وجی نزنم لهت کنم ها! به بابای من توهین میکنی ؟
- نهخیر از شاه منظورم مامانته!
- آخه عقل کل به خانمها میگن شاه؟ خانمها ملکهاند. درضمن تو غلط کردی به مامانم توهین کردی!
همینطور که میرفتم از پلههای پایین با خودم درگیر
بودم.
- بابا تو چرا بد برداشت میکنی؟ از شاه پریشون منظورم اینه که مامانت ناراحته! بهخاطر بابات... .
تا اسم بابا اومد پکر شدم. بابا یه ماموریت دو روزه
رفته بود که مثل همیشه مامان مثل مرغ سر کنده بال بال میزد.
- مامان جونم؟!
رفتم سمت آشپز خونه، مامان روی میز ناهارخوری
نشسته بود و خیره به یک گوشه ذکر میگفت.
- مامان؟ مامانم؟ مامانی؟ مامان جونم؟
ای بابا! مامان ماهم که توی هپروت سیر میکنه نمیدونم کی میخواد دست از این دلشورههای همیشگی برداره. جلو رفتم و دستهام رو گذاشتم رو چشمهاش! یهو چنان از جاش پرید و جیغ زد که گفتم جن دیده! دستهام و برداشتم رو رفتم عقب.
مامان برگشت و غضبناک نگام کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- مامانی... من... باید برم بیرون، کاری نداری؟ خداحافظ!
به سرعت جت اومدم بیرون و رفتم سمت در. در سالن رو باز کردم و سریع کفشهای اسپرت مشکیم رو پوشیدم. رفتم سمت در و بازش کردم، رفتم بیرون. از شیشه ماشین به بیرون خیره بودم. فکرم رفت سمت امیر طاها... کارهایی که امیر طاها کرده بود، حکایت این بود که عین کبک سرش و کرده بوده زیر برف!
اینگار نمیخواسته قبول کنه که برای تارا یه
سرگرمیه. ولی... تارا چهجوری تونست؟ چهجوری تونست با احساسات یه نفر بازی کنه؟! من همیشه فکر میکردم این
پسرها هستند که احساسات دخترها رو به بازی
میگیرند. اما... .
با صدای راننده که میگفت خانم رسیدیم دست از فکر و خیال برداشتم.
یه پیرهن مردونه چهارخونه، که ترکیب رنگ خاکستری و صورتی بود برداشتم. با شلوار کتون مشکی و شال خاکستری. لباسهام رو پوشیدم و چادرم رو سرم کردم. جلوی آینه چرخی زدم و واسه خودم بوس فرستادم که وجی جان حسودیش شد.
- اوهوع! چه خودشم تحویل میگیره
- پس چی وجی؟ من دخترشاه پریونم!
- نهخیر شما دختر شاه پریشونی.
- وجی نزنم لهت کنم ها! به بابای من توهین میکنی ؟
- نهخیر از شاه منظورم مامانته!
- آخه عقل کل به خانمها میگن شاه؟ خانمها ملکهاند. درضمن تو غلط کردی به مامانم توهین کردی!
همینطور که میرفتم از پلههای پایین با خودم درگیر
بودم.
- بابا تو چرا بد برداشت میکنی؟ از شاه پریشون منظورم اینه که مامانت ناراحته! بهخاطر بابات... .
تا اسم بابا اومد پکر شدم. بابا یه ماموریت دو روزه
رفته بود که مثل همیشه مامان مثل مرغ سر کنده بال بال میزد.
- مامان جونم؟!
رفتم سمت آشپز خونه، مامان روی میز ناهارخوری
نشسته بود و خیره به یک گوشه ذکر میگفت.
- مامان؟ مامانم؟ مامانی؟ مامان جونم؟
ای بابا! مامان ماهم که توی هپروت سیر میکنه نمیدونم کی میخواد دست از این دلشورههای همیشگی برداره. جلو رفتم و دستهام رو گذاشتم رو چشمهاش! یهو چنان از جاش پرید و جیغ زد که گفتم جن دیده! دستهام و برداشتم رو رفتم عقب.
مامان برگشت و غضبناک نگام کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- مامانی... من... باید برم بیرون، کاری نداری؟ خداحافظ!
به سرعت جت اومدم بیرون و رفتم سمت در. در سالن رو باز کردم و سریع کفشهای اسپرت مشکیم رو پوشیدم. رفتم سمت در و بازش کردم، رفتم بیرون. از شیشه ماشین به بیرون خیره بودم. فکرم رفت سمت امیر طاها... کارهایی که امیر طاها کرده بود، حکایت این بود که عین کبک سرش و کرده بوده زیر برف!
اینگار نمیخواسته قبول کنه که برای تارا یه
سرگرمیه. ولی... تارا چهجوری تونست؟ چهجوری تونست با احساسات یه نفر بازی کنه؟! من همیشه فکر میکردم این
پسرها هستند که احساسات دخترها رو به بازی
میگیرند. اما... .
با صدای راننده که میگفت خانم رسیدیم دست از فکر و خیال برداشتم.