جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Z.Salar با نام [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,801 بازدید, 44 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Z.Salar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
به سختی امیرکیان رو راضی کردم بره. با پاهای لرزون به سمت کافه رفتم. دوباره حالت تهوع گرفتم. دیگه حالم از این حالت تهوع داشت بهم می‌خورد. دو هفته بود ولم نمی‌کرد. کافه فتوکپی همون کافه‌ای بود که توی خواب دیده بودم. رسیدم بهش، دستم به شدت می‌لرزید. بسم‌الله گفتم و در رو هول دادم و رفتم داخل. فضای کافه دپ بود، پوستر‌های قهوه‌ای رنگی چسبیده شده بود روی در و دیوار. سرم رو برگردوندم. با دیدن صحنه رو‌به‌روم تا مرز سکته رفتم. خودش بود، همون پسره. همونی که توی خواب دیده بودم. نگاهش به فنجون روی میز بود. خیلی ناراحت و غمگین، چند تار از موهاش ریخته بود توی صورتش. تنها فرقی که با خوابم داشت اینه که توی خواب نمی‌فهمیدم کیه اما الان می‌دونستم. چرا؟ مگه این پسر مشکلی داره که داداش عباس میگه کمکش کنم؟!
- تازنین تو داری برای داداشت یه کاری انجام میدی دیگه بهونه نیار.
آب دهنم رو قورت دادم و رفتم سمت میزش. دستم رو گذاشتم روی صندلی قهوه‌ای رنگ و کشیدمش بیرون. نگاهش افتاد به دستم. همین‌طور اومد بالا، تا این‌که تو چشم‌هام قفل شد. انگار یه چیز عجیب دیده بود. قفسه سینش تند تند بالا و پایین می رفت. تعجب کرده بود. چند لحظه نگاهم کرد که معذب شدم و سرم رو انداختم پایین.
- س... سلام.
نشستم رو‌به‌روش.
- سلام.
این‌قدر آروم سلام کرد که به زور شنیدم.
- حالتون خوبه؟
هنوزم غمگین خیره بود به فنجون قهوه‌اش. این اون پسر همیشگی نیست. اون کسی که سر به سر امیرکیان می‌ذاشت.
- نه.
نه؟ حالش خوب نیست؟ چرا؟! به من ربطی نداره.
وجدان: چرا... وقتی داداش عباس میگه کمکش کن، یعنی ناراحتیش به تو ربط داره.
سرم رو آوردم بالا و منم زل زدم به دستش که دور فنجون بود.
- چرا نه؟!
- مهمه؟!
چرا این طوری صحبت می‌کرد؟! وای خدا نگرانش شدم. ولی... ولی این یه غریبه است به من ربطی نداره که بخوام نگرانش بشم.
وجدان: چرا نمی‌فهمی به تو ربط داره؟ ها؟
گفتم:
- بله. مهمه، خیلی‌ام مهمه.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
بهم نگاه کرد. خیلی غمگین. اخم کم‌رنگی کردم و سرم رو انداختم پایین.خیلی ناگهانی گفت:
- چرا بهم نگاه نمی‌کنی؟ چرا حجاب داری؟
دومین کسی بود که این سوال‌هارو ازم می‌پرسید. نفس عمیقی کشیدم.
- خب چون خدا گفته.
- چرا به حرفش گوش میدی؟
- چون دوستش دارم و می‌دونم درست میگه.
- منم باید به حرف تارا گوش می‌کردم؟
جا خوردم. تارا دیگه کیه؟ اگه می‌خواستم کمکش کنم باید همه چی رو می‌دونستم.
- میشه بدونم تارا کیه؟
- عشقمه.
خشک شدم. نمی‌دونستم قضیه چیه. اما داره اشتباه می‌کنه.
- شما دارید اشتباه می‌کنید. دارید خدا رو با تارا مقایسه می‌کنید. تارا هر چقدر هم خوب باشه، نمی‌تونه مثل خدا باشه.
- آخه میگی خدا رو دوست داری، به حرفش گوش میدی ولی من عاشق تارام اما کاری که گفت رو نمی‌تونستم انجام بدم.
- نه، بهتون که گفتم. تارا هر چقدر هم خوب باشه نمی‌تونه مثل خدا باشه!
آرامشش بهم خورد، کوبید روی میز.
- تارا عشق منه، زندگی منه، اون اشتباه نمی‌کنه، من باید به حرفش گوش می‌کردم.
عصبی بود. نمی‌دونستم چرا.
- تارا الان کجاست؟!
غمگین شد. تکیه داد به صندلی و با غم گفت:
- نمی‌دونم. نمی‌دونم من... من دوستش داشتم. چرا؟! چرا تنهام گذاشت؟
دستاش رو تکیه‌گاه سرش کرده بود. چشماش رو فشار می‌داد تا اشکش در نیاد. (بازیگر ماهریه) اگه این‌طوری پیش می‌رفت نمی‌تونستم کمکش کنم.
- میشه قشنگ بگید تارا کیه و چی‌کارتونه. تا کمکتون کنم؟!
چشماش رو ریز کرد.
- چرا می‌خوای کمکم کنی؟!
این بار من بودم که سردرگم شدم.
- نمی‌دونم. شاید بعدا بهتون گفتم.
- من و تارا دختر خاله پسرخاله پسر خاله بودیم.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
ادامه داد.
- رفتارهای تارا واسم یه جوری بودم همه‌ش من رو خیره می‌کرد به خودش. برای منی که همیشه خونه پدر پدرم بودم و اون جا همه پسر بودند، رفتارهای اون جالب بود. در صورتی که من احمق حواسم رو جمع نکردم. نمی‌فهمیدم تارا یکیه مثل همه دختر‌ها فقط چون دختر دور و برم زیاد نبود رفتارهای ریز تارا واسم جاذبه داشت. یه مدت که گذشت حس من به تارا فراتر از یه پسر خاله به دختر خاله شد. جوری که همه متوجه شده بودند.
با غم سرش رو گرفت توی دست‌هاش. فنجون قهوه‌ش رو گرفتم جلوش و گفتم:
- این رو بخورید.
یکم از قهوه‌ش رو خورد و دوباره خیره شد به میز. منتظر بودم ادامه بده.
- از تارا... خواستگاری کردم! اونم بلافاصله قبول کرد. البته خونواده‌هامون بی‌خبر بودند. چون اگه خبر دار می‌شدند قطعاً مخالفت می‌کردند. خونواده مامانم کاملاً آزاد و خونواده پدرم خیـلی مذهبی بودند. یه مدت با تارا دوست بودم. منم از عقاید عقب مونده پدرم خوشم نمی‌اومد. برای‌همین توی دوره یه دوستی با تارا خیلی عوض شدم!
دوباره سکوت کرد. خیلی از این سکوتش بدم می‌اومد.خب حرفت رو یسره بزن دیگه.
- به مدت سه ماه باهم دوست بودیم، تا این‌که بهش گفتم می‌خوام بیام خواستگاریت. اولش خندید و گفت اومدی و این حرف‌ها اما وقتی دید جدی‌ام بهونه آورد که من هنوز می‌خوام درس بخونم. خیلی ناراحت شدم ولی به‌خاطر تارا حاضر بودم هرکاری بکنم.
نمی‌دونم چرا ناخواسته اخم‌هام توهم بود. خیره بودم به دست‌هام.
- گذشت. من دوباره از تارا خواستگاری کردم اما بهونه می‌آورد. چند بار دیگه هم خواستگاری کردم اما جوابش همون قبلی بود. منم شده بودم عروسک تارا هرجوری می‌خواست من رو می‌گردوند. توی اون دوران، یه دوستی داشتم که باهم خیلی صمیمی بودیم، اون از رابطه من و تارا خبر داشت. یه روز اومد گفت داداش من تارا رو با یه پسر دیدم. اما من احمق باور نکردم. به جاش با دوستم دعوا کردم که چرا این چرت و پرت‌ها رو میگه. دوستم چند بار دیگه هم بهم تذکر داد اما من بار آخر داد زدم و یقه‌ش رو گرفتم. دعوای شدیدی کردیم یعنی کردم، آخرش با دست و صورت خونی بهم گفت یه روز پشیمون میشی از رفتارت. اما من نفهمیدم، نمی‌فهمیدم، نفهم شده بودم!
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
- بعد یه مدت صبرم تموم شد. به تارا گفتم بس کن. تا کی می‌خوای بهونه بیاری؟ اما با جوابش شکه‌ام کرد! گفت اگه من رو می‌خوای باید صبر کنی! تو اصلاً صبور نیستی و حتی ملاک‌هایی که من دارم رو نداری باورم نمیشد. فکر می‌کردم داره شوخی می‌کنه. یعنی ایـن همه مدت، من بازیچه‌ش بودم؟!
دوباره سرش رو گرفت میون دست‌هاش و فشار داد. بعد چند دقیقه تو جاش جابه‌جا شد و ادامه داد.
- توقع همچین رفتاری رو نداشتم ازش. اون روز همین‌طوری شوکه رفتم خونمون. مامانم ازم پرسید چمه؟ اما من سرش داد زدم. من احمق به خاطر اون سر مامانم داد زدم. کم‌کم داشتم به تارا شک می‌کردم. وقتی باهم قرار می‌ذاشتیم خیلی سرد رفتار می‌کرد. اصلاً بهم محل نمی‌ذاشت.تا این‌که یه روز که توی همین کافه نشسته بودیم، یه پسر اومد سمتمون. رو به تارا خیلی اخمالو پرسید این کیه کنارت؟ تارا هول شده بود و من‌من می‌کرد. با جوابی که به پسره داد انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردند. به پسره گفت این پسر خالمه. توقع نداشتم. توقع همچین جوابی ازش نداشتم.
نمی‌دونستم چی بگم. به حماقت هایی که این پسر کرده بود، نمی‌دونستم چی بگم.
-‌از اون روز به بعد پافشاری من برای اومدن به خواستگاری تارا دوبرابر شده بود. می‌ترسیدم از این‌که از دستش بدم.‌ یه روز که خونه‌مون خالی بود تارا رو بردم اون‌جا بهش گفتم به مامانم میگم شب زنگ بزنه خونتون. اما قبول نکرد.‌ سرش داد زدم نفهمیدم چیشد که اومد جلو محکم خوابوند توی گوشم. انگار با اون سیلیش به خودم اومدم. از اون به بعد کاری به کارش نداشتم اما همش به یادش بودم. توی همون روزها با امیرکیان آشنا شدم با روحیه شادش سعی می‌کرد کاری کنه غم‌هام رو فراموش کنم.
- وقتی با امیر کیان آشنا شدم یه در جدیدی از زندگی برام باز شده بود. امیرکیان هم مذهبی بود اما شاد و شنگول کلاً دیدم نسبت به مذهبی‌ها تغییر کرد.
دوباره سکوت مزخرف! ایش حرفت رو بزن دیگه از فضولی مردم.
- تا این‌که یه روز با تارا قرار گذاشتم بهش گفتم دیگه نمی‌تونم تحمل کنم می‌خوام بیام خواستگاریت اما... .
سرش رو بالا آورد و زل زد توی چشم‌هام.
- اما بهم گفت من رو نمی‌خواد.
چطور یه آدم می‌تونه این‌قدر پست باشه؟
- اون روز شکستم. پناه بردم به امیرکیان، مثل یه برادر بهم دلداری می‌داد. تارا رفت.
- کجا رفت؟
- آلمان. از اون روز سنگ شدم. با همه زن‌ها به غیر از مادرم. من دوسال زجر کشیدم با بدبختی گذروندم تا اینکه... .
چشم‌هاش سرخ شده بود.به خودم اومدم و سرم رو انداختم پایین.
- تا این‌که تارا برگشت. دیگه بهش محل نمی‌دادم. کاری به کارش نداشتم. اما... اما اون دختره یه... ولم نمی‌کرد. توی خونه و مهمونی‌ها بدون روسری با لباس‌های باز می‌گشت و می‌اومد سمت من. ناخود‌آگاه دوباره باهم جور شدیم.
وای خدا! حماقت تا کجا؟!
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
با زنگ خوردن گوشیم نتونستم بحث رو ادامه بدم. از توی کیفم درش اوردم و به صفحه‌ش نگاه کردم، نسیم بود. حوصله‌ش رو نداشتم الان این داستان مهم‌تر بود. سایلنتش کردم و گفتم:
- ببخشید.
نگاهش رو بهم انداخت و دوباره شروع کرد.
- دوباره رابطه‌ام با تارا خوب شده بود. درحدی که به چند ماه پیش خودم می‌خندیدم اما یه روز که با امیرکیان بیرون بودم تارا رو با یکی از هم دانشگاهی‌هام که پسر بود دیدم.
نمی‌دونم چرا بعضی وقتا ضمیر جمع و بعضی وقتا از ضمیر مفرد استفاده می‌کرد. (چقدر ادبی!) خاک تو سرم که توی همچین موقعیتی دست از مسخره بازی با خودم برنمی‌دارم. یهو دیدم ادامه داد:
-‌اون جا فهمیدم نمیشه به هیچ زنی اعتماد کرد.
هم زمان سرهامون رو آوردیم بالا. من با تعجب نگاهش می‌کردم و اون سرد. انقدر نگاهش سرد بود که احساس غریبی کردم. اما اون واقعا یه غریبه بود.
- اون روز حالم خیلی بد شد. امیرکیان من رو اورد خونشون برای اولین بار.
این‌بار که سرش رو آورد بالا توی چشم‌هاش یکم خنده دیدم. چرا خنده؟ اِ یادم اومـد. همون روزی رو میگه که با امیرکیان اشتباه گرفتمش و زدم پس کله‌ش. وای خاک تو سرم! ازخجالت سرم رو انداختم پایین.
- اون روز با اون کاری که کردی کلاً یادم رفت تارا چی‌کار کرده.
- چرا؟
- چون قیافه‌ات عجیب برام آشنا بود.
دوباره کله‌م رو آوردم بالا. وا! قیافه من براش آشناست؟!
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
خیلی تعجب کردم. داشتم از کنجکاوی می‌مردم تا ببینم شبیه کی‌ام. گوشیش زنگ خورد. با دیدن صفحه گوشیش لبخند زد. نکنه تاراست؟ ناخودآگاه اخم کردم. اَه اصلاً به من چه ربطی داره که ناراحت میشم؟! ایش.
- ویش.
- تیش.
با صدای امیر طاها(چه زود پسرخاله شد!)به خودم اومدم.
- سلام مامان قشنگم.
چه قشنگ با مامانش صحبت می‌کنه تا حالا این طوری‌ش رو ندیده بودم.
- مامانم، عزیزم، نمی‌شه!
- ... .
- خواهش می‌کنم اصرار نکن مامان.
-... .
- مامان ببخشید کارم دارن.
-... .
- باشه، باشه چشم میام.
-... .
- خداحافظ.
خاک تو سرم عین این ندید بدیدها زل زدم بهش! از زبونم پرید.
- چقدر قشنگ با مادرتون صحبت می‌کنید.
سرش رو آورد بالا.
- مامانم تموم زندگیمه نباشه می‌میرم.
لبخندم پررنگ شد. چه عشقی!
- واقعا پدرو مادر تموم زندگی آدمن.
یهو اخم کرد:
- نه همه‌ی پدر مادرها.
متعجب زل زدم بهش. منتظر بودم ادامه بده که از جاش بلند شد و گفت:
- من باید برم. خداحافظ.
این‌قدر شکه شدم که نتونستم خداحافظی کنم. یعنی چی... چقدر بد رفت. اَه حداقل تا آخر تعریف می‌کردی واسم دیگه. از جام بلند شدم و چند قدم رفتم جلو. اومدم پول رو حساب کنم که طرف گفت:
- اون آقا حساب کردند.
منم با ذهن پر مشغله‌ای از کافه اومدم بیرون.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
نمی‌دونستم کجا برم. یهو یاد داداش عباس افتادم، آره خودش بود. تصمیم گرفتم پیاده برم. وای خدا چقدر وضع حجاب‌ها بده. بذار یه کاری بکنم. از داخل کیفم یه دفترچه خیلی کوچولو در آوردم با خودکار صورتیم روش خوش خط نوشتم:
«قشنگم؟ می‌دونی چقدر دوست دارم؟ می‌دونی از رگ گردن بهت نزدیک‌ترم؟ اصلاً می‌دونی من کیم؟! من خدای توام. به‌خاطر منم که شده یه کوچولو اون شال یا روسری خوش رنگت رو بکش جلو. ممنونم عزیز دلم!»
چند تا کپی همین متن نوشتم و قشنگ از روی دفترچم چه کندم. جلو رفتم و به دختر جوونی که شال صورتی جیغ سرش بود گفتم:
- خانمی؟
خوش رو برگشت سمتم و گفت:
- بله؟
- بفرمایید.
با تعجب ازم گرفت و گفت:
- این چیه؟
- بخونش می‌فهمی. خدانگهدارت!
بعد هم دور شدم. چند جای دیگه هم این کار رو انجام دادم.
- آخیش.
- می‌بینم داری آدم میشی.
- وجی جون بیا این جنگ و جدل رو تمومش کنیم.
- باشه عخشم بوس‌بوس!
یه لحظه از کارهای وجی جانمم موندم. وای خدا خاک تو سرم با این کارهام! داشتم راه خودم رو می‌رفتم گه یکی تنه زد بهم.
- مورچه کوچولو چطوری؟
برگشتم که دیدم پنج تا پسرن. اخم کردم و اومدم راه خودم رو برم که یکی‌شون جلوم رو گرفت. کمی ترسیدم فقط کمی... .
- کجا خانم خانما؟ درخدمتتون باشیم.
- لطفاً مزاحم نشید.
بلند زدن زیر خنده. انگار تازه موقعیت رو داشتم درک می‌کردم. خیابون خلوت بود و پرنده پر نمی‌زد. تا اومدم برم چادرم رو کشیدن که جیغم در اومد.
- ولم کن عوضی!
خندیدم و از روی چادر موهام رو گرفت:
- من عوضیم؟ بذار بهت نشون بدم یه من ماست چقدر کره میده.
یکیشون گفت:
- درست گفتی شاهین؟ نه بابا ضرب‌المثل حفظ کردی.
اونی که فهمیدم اسمش شاهینه من رو هول داد سمت یکی دیگه و گفت:
- امیر بگیرش.
داشتم سکته می‌کردم. یهو دیدم یه دسته تیغ از جیبش در آورد. داشتم از استرس می‌مردم. هی وول می‌خوردم اما اونا حتی یه تکونم نمی‌خوردن!
یهو یکی شون داد زد:
- بتمرگ سر جات.
از ترس لرزیدم. فقط خدا رو صدا می‌زدم. همون آشغالی که اسمش امیر بود از پشت اومد توی صورتم و گفت:
- خانم کوچولو می‌خوام روی دستت یکم نقاشی کنم.
وای، نه، نـه. با اولین کاری که کرد از درد نزدیک بود نقش زمین بشم.
- امیر داری اسمت رو نقاشی می‌کنی؟
- اوهوم.
وای، وای، آیی خـدا! یهو گوشیم زنگ خورد. گوشیم رو از داخل کیفم در آوردن و گذاشتن رو اسپیکر. من نفهمیدم چی شد، فقط فهمیدم بابا داد زد:
- نازنین فاطمه حلالت نمی‌کنم.
داشتم جون می‌دادم. چادرم از خون پشت دستم قرمز شده بود. امیر با تیغ یه خط دیگه انداخت روی پشت دستم و گفت:
- تموم شد.
اما من دیگه نتونستم تحمل کنم. افتادم و دیگه چیزی نفهمیدم.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
چشم‌هام رو به زور باز کردم. هیچی یادم نمی‌اومد. من کجام؟ این‌جا کجاست؟! یهو همه چی عین فیلم از جلو چشم‌هام رد شد! وای، وای خدا. چه اتفاقی افتاد؟ تازه نگاهم به دور‌ و بر افتاد. یه اتاق سفید، با پرده‌های آبی این‌جا بیمارستانه! وای خدا. فقط جمله‌ی نازنین فاطمه حلالت نمی‌کنمه بابا توی ذهنم اکو می‌شد.‌خدایا این چه بدبختی‌ای بود؟ یهو در باز شد و یه خانم سفید پوش اومد داخل اتاق. پشت سرش هم نسیم! نسیم بدو اومد سمتم و بغلم کرد. بلند زدم زیر گریه.
- نسیم، نسیم بابام کجاست. بابام گفت حلالم نمی‌کنه. نسیــم!
نسیم با گریه نگام کرد و گفت:
- بابات فکر کرده بود تو خودت رفتی پیش اون کثافت‌ها!
قلبم ایستاد. بابا در مورد من چنین فکری کرده بود؟ یهو نگاهم به دو تا چشم سبز برخورد کرد اما چشم‌های نسیم نبودند‌، عه این که امیرطاهاست. با همون چشم‌های سردش نگام می‌کرد. سرم رو انداختم پایین.
- نسیم چه اتفاقی افتاد؟
نسیم همین‌طور که دستم رو نوازش می‌کرد گفت:
- وقتی تو بیهوش میشی اونا می‌ترسن و فرار می‌کنن. بعدش هم آقا طاها از راه می‌رسن. اول میرن دنبال اونا اما وقتی تو رو تو این وضعیت دیدند...
- مگه چه‌جوری بودم؟
به امیرطاها نگاه کردم. یه لحظه، فقط یه لحظه احساس کردم نگاهش اون قدرها هم سرد نیست. انگار کلافه شد و روش رو برگردوند. نسیم ادامه داد.
- تو... تو چادرت پر خون بود. از مانتوت که فقط یه رنگ قرمز مونده بود.
نگاهم افتاد به دستم، انقدر باند دورش بود که قلمبه شده بود. امیر طاها آروم گفت:
- من میرم داروهات رو بگیرم.
بعد هم رفت بیرون. درکش نمی‌کردم. چرا یهو اخمو شد؟! نسیم سرم رو نوازش کرد و گفت:
- نازی؟
- کوفت نازی!
اداش رو در آوردم. زد زیر خنده و گفت:
- تو این شرایط هم دست از مسخره بازی بر نمی‌داری.
یهو در زده شد و بعدش تند باز شد. امیرکیان بود. با هول و ولا اومد سمتم و گفت:
- فاطمه؟ نازنین؟ چی شدی؟ چی‌کارته؟ وای چرا این‌طوری شدی؟ چی‌کارت کردند؟ د حرف بزن دیگه!
چشم‌هام قد نعلبکی شد.گفتم:
- بابا امون بده حرف بزنم. ماشاالله تخته گاز گرفتی داری میری. اونم آدمه‌ها اون جا وایساده.
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
نسیم هم جوابش رو داد. در باز شد و مامان و بابا اومدند داخل. مامان بدو اومد سمتم و با گریه بغلم کرد و گفت:
- نازنین فاطمه چی شده. چی شده مادر؟ تو که من رو کشتی.
- آروم باش مامان چیزی نیست.
نگاه مامان افتاد به دستم. دو دستی کوبوند توی صورتش و گفت:
- خاک تو سرم کنن.چه بلایی سرت اومده؟!
دوباره بلند زد زیر گریه. از دست گریه‌های مامان کلافه شدم. سرم داشت می‌ترکید. سرم رو برگردوندم تا بابا رو ببینم که دیدم اون عقب با غم نگام می‌کنه.
لب زدم:
- بابا.
آروم اومد جلو و بغلم کرد. پیشونیم رو بوسید و گفت:
- شرمنده‌تم بابا. شرمنده‌تم که بی‌جا قضاوت کردم. شرمنده چادر خونیتم.
زدم زیر گریه.
- این چه حرفیه باباجونم؟ چرا این‌طوری میگی.
فضا خیلی رمانتیک شده بود. نسیم که داشت هق‌هق می‌کرد و اشک‌هاش رو پاک می‌کرد. نگاهم افتاد به امیرکیان که زیرزیرکی نسیم رو نگاه می‌کرد. لبخند شیطانی اومد روی لب‌هام ای امیرکیان بلا! دارم برات یه عروسی افتادیم!
یهو یه پرستار وارد اتاق شد و گفت:
- چه خبره این‌جا؟! چرا دور بیمار رو شلوغ کردین؟فقط یه نفر بمونه.
با مامان از همه راحت‌تر بودم برای همین مامان موند پیشم. پرستار اومد سمتم تا پانسمان دستم رو عوض کنه. چنان دستم می سوخت که می‌خواستم داد بزنم. طاقتم تموم شد و بلند گفتم:
- آی تورو...خدا، بیهوشی بزن!
یهو پرستار ترکید از خنده. با تعجب گفتم:
- چرا می‌خندی؟
- آخه دختر خوب! به‌خاطر یه پانسمان بیهوشی بزنم؟!
دوباره خندید. آخ حرصم گرفت، آخ حرصم گرفت.با غیض نگاهش کردم که گفت:
- اون جوری نگاه نکن بابا. باشه بی‌حسی می‌زنم.
دوباره خندید.
تو دلم بهش گفتم «رو آب بخندی پر رو! چه خوش‌خنده‌‌م هست.»
 

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
مامان چادرم رو داد دستم و گفت:
- بیا سرت کن مادر.
- چشم مادر.
مامان چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
- ادای من رو درمیاره بچه؟ بزنم تو سرت؟!
خندیدم و گفتم:
- وا مادر! چرا عصبانی میشی؟ حرص نخور (یه پسته گرفتم جلو دهنش) پسته بخور.
مامان زد زیر خنده و پسته رو گرفت. یهو صدای اهم اهم یه نفر مارو برگردوند. امیر طاها بود.
- سلام حاج خانم، سلام فاطمه خانم.
سرم رو انداختم پایین و گفتم:
- سلام، ببخشید مزاحم شما شدیم.
مامان هم جوابش رو داد که گفت:
- این چه حرفیه مراحمید.
بعد یه جوری نگاهم کرد. نفهمیدم منظورش چیه.
***
رسیدیم جلوی در خونه. امروز بابا ماموریت داشت نتونست بیاد دنبالمون. حتما می‌گید ماموریت چی؟ باید بگم پدر بنده پلیس فداکار میهن هستند. مامان از امیر طاها خداحافظی کرد و سمت خونه رفت. سرم رو از شیشه بردم داخل و گفتم:
- دستتون درد نکنه زحمت کشیدین.
بی توجه به حرفم با همون نگاه سبز و بی‌روحش گفت:
- اون چیزایی که برات تعریف کردم رو فراموش کردی نه؟
متعجب گفتم:
- نه! چرا باید فراموش کنم؟ اتفاقاً خیلی دلم می‌خواد ادامه‌ش رو بدونم و درباره‌ش باهاتون صحبت کنم.
ابروهاش رو داد بالا.
- احیاناً برای شما بد نیست با یه پسر برید بیرون و صحبت کنید؟
باز شروع کرد. اگه به‌خاطر داداش نبود همین‌جا می‌گفتم معلومه که بده و در رو می‌کوبوندم بهم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- ممنون بابت لطف‌هاتون. خداحافظ.
تا اومدم برم گوشه چادرم رو گرفت:
- قهر کردی الان؟
با اخم زل زدم به صندلی ماشین.
- دلیلی واسه قهر کردن نمی‌بینم.
- پس اگه قهر نیستی فردا ساعت شش بیا همون کافه. خداحافظت.
بهم فرصت حرف زدم نداد، خیلی حرفه‌ای چادرم رو ول کرد و فرمون رو چرخوند و رفت. با بهت به رد لاستیک‌هاش نگاه می‌کردم. صدای مامان که از آیفون می‌گفت «نازنین فاطمه چرا نمیای؟» به خودم اومدم.
- اومدم مامان.
***
- سبزه پری؟!
- هان؟
- هان چیه بی‌ادب؟
- بحرف.
- خاک تو سرت. فردوسی سی سال زحمت کشید که تو این‌جوری همه رو به باد بدی؟!
- تو یکی حرف نزن که خودت از همه بدتری.
تا اومدم جوابش رو بدم حالت تهوع دوباره اومد سراغم. بدو رفتم سمت دستشویی اما هیچی نتونستم بالا بیارم. (با عرض پوزش از خوانندگان محترم) دوباره سردرد اومد سراغم. ای خدا این حالت تعوع و سردردهای پی‌درپی چیه؟ سه چهار هفته است که دست از سرم بر نمی‌داره.
- حالت خوبه نازنین؟!
به چهره نگرانش نگاه کردم:
- خوبم نگران نباش.
- نگران نباشم؟! صورتت شده عین شیر برنج.
پقی زدم زیر خنده و گفتم:
- شیربرنج؟
اما دوباره سرم تیر کشید. باعث شد دوباره اخم کنم.
- ببینم من که می‌دونم حالت خوب نیس. دو سه هفته‌ست عین آدم نیستی!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین