- Mar
- 4,361
- 20,988
- مدالها
- 9
به سختی امیرکیان رو راضی کردم بره. با پاهای لرزون به سمت کافه رفتم. دوباره حالت تهوع گرفتم. دیگه حالم از این حالت تهوع داشت بهم میخورد. دو هفته بود ولم نمیکرد. کافه فتوکپی همون کافهای بود که توی خواب دیده بودم. رسیدم بهش، دستم به شدت میلرزید. بسمالله گفتم و در رو هول دادم و رفتم داخل. فضای کافه دپ بود، پوسترهای قهوهای رنگی چسبیده شده بود روی در و دیوار. سرم رو برگردوندم. با دیدن صحنه روبهروم تا مرز سکته رفتم. خودش بود، همون پسره. همونی که توی خواب دیده بودم. نگاهش به فنجون روی میز بود. خیلی ناراحت و غمگین، چند تار از موهاش ریخته بود توی صورتش. تنها فرقی که با خوابم داشت اینه که توی خواب نمیفهمیدم کیه اما الان میدونستم. چرا؟ مگه این پسر مشکلی داره که داداش عباس میگه کمکش کنم؟!
- تازنین تو داری برای داداشت یه کاری انجام میدی دیگه بهونه نیار.
آب دهنم رو قورت دادم و رفتم سمت میزش. دستم رو گذاشتم روی صندلی قهوهای رنگ و کشیدمش بیرون. نگاهش افتاد به دستم. همینطور اومد بالا، تا اینکه تو چشمهام قفل شد. انگار یه چیز عجیب دیده بود. قفسه سینش تند تند بالا و پایین می رفت. تعجب کرده بود. چند لحظه نگاهم کرد که معذب شدم و سرم رو انداختم پایین.
- س... سلام.
نشستم روبهروش.
- سلام.
اینقدر آروم سلام کرد که به زور شنیدم.
- حالتون خوبه؟
هنوزم غمگین خیره بود به فنجون قهوهاش. این اون پسر همیشگی نیست. اون کسی که سر به سر امیرکیان میذاشت.
- نه.
نه؟ حالش خوب نیست؟ چرا؟! به من ربطی نداره.
وجدان: چرا... وقتی داداش عباس میگه کمکش کن، یعنی ناراحتیش به تو ربط داره.
سرم رو آوردم بالا و منم زل زدم به دستش که دور فنجون بود.
- چرا نه؟!
- مهمه؟!
چرا این طوری صحبت میکرد؟! وای خدا نگرانش شدم. ولی... ولی این یه غریبه است به من ربطی نداره که بخوام نگرانش بشم.
وجدان: چرا نمیفهمی به تو ربط داره؟ ها؟
گفتم:
- بله. مهمه، خیلیام مهمه.
- تازنین تو داری برای داداشت یه کاری انجام میدی دیگه بهونه نیار.
آب دهنم رو قورت دادم و رفتم سمت میزش. دستم رو گذاشتم روی صندلی قهوهای رنگ و کشیدمش بیرون. نگاهش افتاد به دستم. همینطور اومد بالا، تا اینکه تو چشمهام قفل شد. انگار یه چیز عجیب دیده بود. قفسه سینش تند تند بالا و پایین می رفت. تعجب کرده بود. چند لحظه نگاهم کرد که معذب شدم و سرم رو انداختم پایین.
- س... سلام.
نشستم روبهروش.
- سلام.
اینقدر آروم سلام کرد که به زور شنیدم.
- حالتون خوبه؟
هنوزم غمگین خیره بود به فنجون قهوهاش. این اون پسر همیشگی نیست. اون کسی که سر به سر امیرکیان میذاشت.
- نه.
نه؟ حالش خوب نیست؟ چرا؟! به من ربطی نداره.
وجدان: چرا... وقتی داداش عباس میگه کمکش کن، یعنی ناراحتیش به تو ربط داره.
سرم رو آوردم بالا و منم زل زدم به دستش که دور فنجون بود.
- چرا نه؟!
- مهمه؟!
چرا این طوری صحبت میکرد؟! وای خدا نگرانش شدم. ولی... ولی این یه غریبه است به من ربطی نداره که بخوام نگرانش بشم.
وجدان: چرا نمیفهمی به تو ربط داره؟ ها؟
گفتم:
- بله. مهمه، خیلیام مهمه.