- Mar
- 4,361
- 20,988
- مدالها
- 9
یه نگاه بهش کردم و یه لبخند شیطانی زدم. از جام بلند شدم و رفتم طرف میزش. جلوش ایستادم و مثل خودش با صدای بلندی گفتم:
- ببخشید.
همه نگاهها برگشت سمتمون. فامیلش رو نمیدونستم. نگاهم کرد و گفت:
- بله؟!
- میشه بدونم ساعت چنده؟
ابروهاش رو بالا داد. اون دستش که توش قهوه بود رو چرخوند به ساعتش نگاه کنه که، همه قهوه ها چپه شد روی تیشرت سفیدش که نوشته سیاه داشت. یعنی این دفعه مطمئنم دیوارهای کافه از صدای خنده ترکید. با قیافه سرخ از عصبانیت سرش رو آورد بالا و نگام کرد، گفتم:
- نگفتید ساعت چنده.
بازم شلیک خنده رفت هوا. با صدای آرومی گفت:
- این جوریه؟! پس بچرخ تا بچرخیم.
اصلا دوست نداشتم با یه غریبه، اونم پسر کلکل کنم واسه همین گفتم:
- شما آبروی من رو بردین، منم تلافی کردم.
***
بسمالله گفتم و در ماشین رو بستم. کرایه رو حساب کردم و به طرف مزار شهدا راه افتادم. رسیدم. با لبخند روی زمین نشستم. برام مهم نبود چادرم خاکی میشه. انگشتم کشیدم روی اسم رفیق شهیدم و زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:
- شهید عباس دانشگر، فرزند مؤمن.
سلام داداشی. خوبی داداش عباس؟ ببخش اگه دیربهدیر میام پیشت. دلم برات تنگ شده بود. خبر داری اتفاقهای زیادی داره برام میفته؟ داداشی مادر جون سرطان داره. من، من چجوری به مامان بگم؟
به این جا که رسیدم گریهم گرفت.
- داداش میبینی؟ میبینی فقط تظاهر میکنم؟ تظاهر به خوب بودن میکنم؟ چجوری به مامان بگم؟
یکم گریه کردم. سبک شدم.
- داداشی کمکم کن. کمکم کن بتونم به مامان بگم.
یهو صدای یه پسر بچه اومد:
- خاله، خاله.
- جانم؟
- مامانم رو ندیدی؟
اطراف رو نگاه کردم.
- نه ندیدم.
خیلی ناگهانی زد زیر گریه. بغلش کردم و گفتم:
- فدات شم چرا گریه میکنی؟
- ما.. مانم.
- پیداش میکنیم عزیزم.
رو به مزار داداش گفتم:
- داداشی برم مامانش رو پیدا کنم بر میگردم.
دستش رو گرفتم و راه افتادیم. بهش میخورد پنج-شش سالش باشه. رو بهش گفتم:
- خاله اگه مامانت رو دیدی بگو.
- چشم.
- اسمت چیه؟
- آرمان.
- چه قشنگ!
کمی راه رفتیم که یهو یه خانم فوقالعاده بیحجاب اومد طرفم و دست آرمان رو کشید، تشر زد:
- ببخشید.
همه نگاهها برگشت سمتمون. فامیلش رو نمیدونستم. نگاهم کرد و گفت:
- بله؟!
- میشه بدونم ساعت چنده؟
ابروهاش رو بالا داد. اون دستش که توش قهوه بود رو چرخوند به ساعتش نگاه کنه که، همه قهوه ها چپه شد روی تیشرت سفیدش که نوشته سیاه داشت. یعنی این دفعه مطمئنم دیوارهای کافه از صدای خنده ترکید. با قیافه سرخ از عصبانیت سرش رو آورد بالا و نگام کرد، گفتم:
- نگفتید ساعت چنده.
بازم شلیک خنده رفت هوا. با صدای آرومی گفت:
- این جوریه؟! پس بچرخ تا بچرخیم.
اصلا دوست نداشتم با یه غریبه، اونم پسر کلکل کنم واسه همین گفتم:
- شما آبروی من رو بردین، منم تلافی کردم.
***
بسمالله گفتم و در ماشین رو بستم. کرایه رو حساب کردم و به طرف مزار شهدا راه افتادم. رسیدم. با لبخند روی زمین نشستم. برام مهم نبود چادرم خاکی میشه. انگشتم کشیدم روی اسم رفیق شهیدم و زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:
- شهید عباس دانشگر، فرزند مؤمن.
سلام داداشی. خوبی داداش عباس؟ ببخش اگه دیربهدیر میام پیشت. دلم برات تنگ شده بود. خبر داری اتفاقهای زیادی داره برام میفته؟ داداشی مادر جون سرطان داره. من، من چجوری به مامان بگم؟
به این جا که رسیدم گریهم گرفت.
- داداش میبینی؟ میبینی فقط تظاهر میکنم؟ تظاهر به خوب بودن میکنم؟ چجوری به مامان بگم؟
یکم گریه کردم. سبک شدم.
- داداشی کمکم کن. کمکم کن بتونم به مامان بگم.
یهو صدای یه پسر بچه اومد:
- خاله، خاله.
- جانم؟
- مامانم رو ندیدی؟
اطراف رو نگاه کردم.
- نه ندیدم.
خیلی ناگهانی زد زیر گریه. بغلش کردم و گفتم:
- فدات شم چرا گریه میکنی؟
- ما.. مانم.
- پیداش میکنیم عزیزم.
رو به مزار داداش گفتم:
- داداشی برم مامانش رو پیدا کنم بر میگردم.
دستش رو گرفتم و راه افتادیم. بهش میخورد پنج-شش سالش باشه. رو بهش گفتم:
- خاله اگه مامانت رو دیدی بگو.
- چشم.
- اسمت چیه؟
- آرمان.
- چه قشنگ!
کمی راه رفتیم که یهو یه خانم فوقالعاده بیحجاب اومد طرفم و دست آرمان رو کشید، تشر زد:
آخرین ویرایش: