جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Z.Salar با نام [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,807 بازدید, 44 پاسخ و 11 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پشت خاکریزهای عشق] اثر «ز سالار کاربر انجمن رمان بوک
نویسنده موضوع Z.Salar
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آساهیر
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
یه نگاه بهش کردم و یه لبخند شیطانی زدم. از جام بلند شدم و رفتم طرف میزش. جلوش ایستادم و مثل خود‌ش با صدای بلندی گفتم:
- ببخشید.
همه نگاه‌ها برگشت سمتمون. فامیلش رو نمی‌دونستم. نگاهم کرد و گفت:
- بله؟!
- میشه بدونم ساعت چنده؟
ابرو‌هاش رو بالا داد. اون دستش که توش قهوه بود رو چرخوند به ساعتش نگاه کنه که، همه قهوه ها چپه شد روی تیشرت سفیدش که نوشته سیاه داشت. یعنی این دفعه مطمئنم دیوارهای کافه از صدای خنده ترکید. با قیافه سرخ از عصبانیت سرش رو آورد بالا و نگام کرد، گفتم:
- نگفتید ساعت چنده.
بازم شلیک خنده رفت هوا. با صدای آرومی گفت:
- این جوریه؟! پس بچرخ تا بچرخیم.
اصلا دوست نداشتم با یه غریبه، اونم پسر کل‌کل کنم واسه همین گفتم:
- شما آبروی من رو بردین، منم تلافی کردم.
***
بسم‌الله گفتم و در ماشین رو بستم. کرایه رو حساب کردم و به طرف مزار شهدا راه افتادم. رسیدم. با لبخند روی زمین نشستم. برام مهم نبود چادرم خاکی میشه. انگشتم کشیدم روی اسم رفیق شهیدم و زیر لب اسمش رو زمزمه کردم:
- شهید عباس دانشگر، فرزند مؤمن.
سلام داداشی. خوبی داداش عباس؟ ببخش اگه دیربه‌دیر میام پیشت. دلم برات تنگ شده بود. خبر داری اتفاق‌های زیادی داره برام میفته؟ داداشی مادر جون سرطان داره. من، من چجوری به مامان بگم؟
به این جا که رسیدم گریه‌م گرفت.
- داداش میبینی؟ می‌بینی فقط تظاهر می‌کنم؟ تظاهر به خوب بودن می‌کنم؟ چجوری به مامان بگم؟
یکم گریه کردم. سبک شدم.
- داداشی کمکم کن. کمکم کن بتونم به مامان بگم.
یهو صدای یه پسر بچه اومد:
- خاله، خاله.
- جانم؟
- مامانم رو ندیدی؟
اطراف رو نگاه کردم.
- نه ندیدم.
خیلی ناگهانی زد زیر گریه. بغلش کردم و گفتم:
- فدات‌ شم چرا گریه می‌کنی؟
- ما.. مانم.
- پیداش می‌کنیم عزیزم.
رو به مزار داداش گفتم:
- داداشی برم مامانش رو پیدا کنم بر می‌گردم.
دستش رو گرفتم و راه افتادیم. بهش می‌خورد پنج-شش سالش باشه. رو بهش گفتم:
- خاله اگه مامانت رو دیدی بگو.
- چشم.
- اسمت چیه؟
- آرمان.
- چه قشنگ!
کمی راه رفتیم که یهو یه خانم فوق‌العاده بی‌حجاب اومد طرفم و دست آرمان رو کشید، تشر زد:
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
- کدوم گوری رفته بودی آرمان؟ ها؟
جلو رفتم و گفتم:
-خانم آروم‌تر. این بچه الان ترسیده. شما باید حواستون بهش باشه.
یهو برگشت طرفم. خیلی بد نگاهم کرد و گفت:
- تو دیگه چی میگی؟ چیه؟ مونده یه تشکری؟ ممنون. حالا برو.
خیلی ناراحت شدم اما به روی خودم نیاوردم:
- ببخشید اگه ناراحتتون کردم من مَ... .
با حالت بدی پرید وسط حرفم:
- اَه اَه، اِنقدر بدم میاد از تو و امثال تو که فقط بلدند تظاهر کنند به خوب بودن و مظلوم نمایی. بکش کنار.
با بهت آروم رفتم اون طرف. همین طور به راه رفتش نگاه می کردم. آرمان برگشت سمت من و برام دست تکون داد. به خودم اومدم و لبخند زورکی‌ای زدم. برگشتم پیش داداش عباس. هنوز توی شوک بودم. اروم گفتم:
- دیدی داداش؟ دیدی؟ اینم فهمید من تظاهر به خوب بودن می‌کنم. فقط فکر کنم معنی جمله هامون باهم تفاوت داشت. داداش تو که اشتباه برداشت نکردی؟ من حال روحیم خرابه... .
با زنگ خوردن گوشیم حرفم نصفه موند. نگاه کردم که دیدم باباست:
- جانم بابا؟
- سلام. نازنین فاطمه معلوم هست کجایی؟
به ساعتم نگاه کردم. وای کی این همه گذشت؟
- ببخشید باباجون بعد از دانشگاه یه سر اومدم مزار، الان میام خونه.
با، بابا خداحافظی کردم.
- داداشی باید برم، به امید دیدار.
در حالی که هنوز توی شوک حرف های اون خانم بودم سوار اتوبوس شدم.
***
- امیر کیان؟!
امیر کیان صداشو نازک و زنونه کرد و گفت:
- جونم عزیزم؟
با این که از شدت خنده در حال انفجار بودم گفتم:
- عق. حالم بهم خورد. همون امیر کیان مغرور و جدی خوبه.
به حالت طبیعی برگشت و گفت:
- نازنین فاطمه من واقعاً مغرور و جدی‌‌م؟
به قیافه‌اش که اثری از شوخی درش نبود نگاهی انداختم. کرم درونم فعال شد. با قیافه‌ای جدی گفتم:
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
- آره امیر کیان. بهتره خودتو تغییر بدی. خیلی مغرور و جدی دیده میشی.
رفت توی فکر. چند لحظه بعد گفت:
- سعی‌م رو می‌کنم. مرسی که بهم گفتی.
بعد هم با قیافه ای پَکَر رفت سمت اتاقش. تا رفت، قهقهه منم به هوا رفت. چنان می‌خندیدم که دیوارهای خونه هم می‌لرزیدند. یهو انگار چیزی به پهلوم خورد. منم به شدت قلقلکی بودم خنده‌م خیلی بیش‌تر شد. با چشم‌هایی که از شدت خنده نیمه باز بود به دور و برم نگاه کردم و که نگاهم به چهره عصبانی امیر کیان خورد. جلو اومد و گفت:
- حُسناً من رو اُسکل کردی؟
خنده‌م رو به زور قورت دادم. دستم رو محکم زدم روی گونم و گفتم:
- اِوا مادر! ای چه حرفیه پِسَرُم؟ بیا مادر جان. بیا... .
ادامه حرفم رو با قلقلی که امیر کیان داد نتونستم بگم. انقدر خندیدم که اشک از چش‌هام میومد. بریده‌بریده گفتم:
- اَمی... ر... کی... آن... بَ... بسه... تورو... خدا.
ولم کرد. افتادم روی مبل. گفتم:
- گیرت بیارم کشتمت.
***
یه لبخند شیطانی زدم و پیاز رو رنده کردم. بعد از اینکه تموم شد صورتم رو شستم و همین‌طوری نشستم روی مبل. زانوهام رو بغل کردم و سرم رو گذاشتم روشون. امیر کیان از اتاقش اومد بیرون و داد زد:
- نازی فاطمه! نازی فاطمه!
آخ که داشتم از حرص اینکه بهم گفت نازی فاطمه می‌ترکیدم اما هیچی نگفتم. اومد جلو تر. از لای زانوهام نگاه‌ش می‌کردم. چهره‌ش نگران شد و گفت:
- نازنین چی شده؟
سرم رو آوردم بالا. چشم‌های اشکیم رو بهش دوختم و گفتم:
-امیر کیان مرد، مرد.
بعد الکی هق زدم و سرم رو روی زانوم گذاشتم.
- بازیگر کی بودی تو؟
- وجی نقشه‌م رو خراب نکن.
امیر کیان با حول‌و ولا نشست رو مبل و گفت:
- مرد؟ کی مرد؟ چیشده نازنین. کی مرد؟ دِ حرف بزن دیگه جون به لب شدم.
وقت اجرای نقشه‌م بود. سرم رو آوردم بالا و نگاهش کردم. با بغض گفتم:
- پی... پیازه... مرد.
بعد هم مثل فنر از جام پریدم و رفتم سمت پله‌ها. امیر کیان بیچاره مات و مبهوت من رو نگاه می‌کرد. هنگ کرده بود. از لای دیوار اتاقم نگاهش می‌کردم. یهو انگار به خودش اومده باشه به دست‌هاش نگاه کرد و زیر لب گفت:
- مرد؟ پیازه؟ چی؟!
یهو از جاش بلند شد و با شتاب اومد سمت پله ها.
- نازنین فاطمه گیرت بیارم خفت می‌کنم. دیوونه سکته کردم.
سریع در اتاق رو بستم و قفل کردم. روی تخت نشستم و زدم زیر خنده. دلم رو گرفته بودم و می‌خندیدم. امیر کیان میزد به در. گفت:
- نازنین این در رو باز کن. بهت میگم باز کن. باهات کاری ندارم بازش کن.
-اگه... کاریم... نداری... چرا اینجوری... در... می‌زنی؟
بعدم خنده‌م شدت گرفت. داد زد:
- نازنین!
- تلافی دیشب که قلقلک‌م دادی حاج اقا.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
با التماس به امیر کیان چشم و ابرو می‌اومدم که چیزی نگه، اما بدجنس هی با آب و تاب بیشتری توضیح می‌داد.
-داداش خوراکی بیارم؟
پشت بندش یه ابروم رو تکون دادم به التماس. اما لبخند شیطانی زد و گفت:
- نه.
اَه. تا توضیحات امیر کیان تموم شد مامان با چشم‌های فوق‌العاده گرد زل زد به من و گفت:
- اره نازنین فاطمه؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- اِممم، خب مامان جون، من، من که از دستی نکردم، ظرفت از دستم افتاد و شکست.
مامان با غیض دندون‌هاش رو فشار می‌داد. از جاش بلند شد و رفت توی آشپزخونه. کلا آشپزخونه همیشه پناه‌گاه مامان بود. رو کردم به امیر کیان و با اخم گفتم:
- چرا گفتی؟ اَه مثل این خاله زنک‌ها همچین با آب و تاب توضیح میده
صدام رو مردونه کردم و ادامه دادم:
- مامان نمیدونی دخترت چیکار کرده.
امیر کیان با خنده گفت:
-نازنین خانم تلافی دیروز بود.
***
داشتم کنار جزوه‌م گل آفتاب گردون می‌کشیدم که یه چیزی خورد به پیشونیم. با تعجب گرفتمش که دیدم پاک‌کنه. نگاهم این ور اون ور چرخوندم که دیدم نسیم که سه تا صندلی از من فاصله داشت داره چشم و ابرو میاد. به معنی چیه؟ سرم رو تکون دادم. که به جزوه‌م اشاره کرد. سرم رو به معنای خاک توی سرت تکون دادم. این نسیم رو می‌شناختم داشت از فضولی می‌مرد که چی می‌نویسم توی جزوه‌م! کلاس که تموم شد نسیم دستم رو محکم کشید و گفت:
- چی می‌نوشتی توی جزوه‌ت؟
-هوی دستم رو کندی. بابا گل می‌کشیدم.
- این رو که می‌دونم، میگم می‌خواستی به کی بدی که توش گل می‌کشیدی.
چشم‌هام رو گرد کردم و گفتم:
- نسیم! خیلی مُنحَرفی.
خندید و دستم رو ول کرد.
***
باهم دیگه توی کافه دانشگاه نشسته بودیم. جریان اون روز با اون پسره رو براش تعریف کردم. اِنقدر خندید که همه داشتند به ما نگاه می‌کردند.
- وای... نازی... عاشق این تلافی‌کردناتم.
بعد هم خنده‌ش شدت گرفت. زدم به بازوش و گفتم:
- کوفت مسخرم می‌کنی؟
- نه بابا مسخره چیه یاد آشنایی مون افتادم.
راست می‌گفت. رفتم به یک سال پیش.
فلش یک به گذشته:
-آهای مورچه سیا!
با اخم برگشتم که دیدم یکیه که حجابش داغونه. اخمم رو خوردم و بدون عکس‌العملی گفتم:
- بله؟ کاری داشتید؟
-میگم تو خفه نشدی توی این پارچه سیات؟
لبخند زدم و گفتم:
- اسمش چادره. نه خفه چرا؟
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
- آخه می‌گیری این مقنعه رو تا حلقت جلو میدی، این چادر چاقچولت هم که دورت می‌پیچی لابد خفه میشی دیگه.
خنده‌م گرفت از طرز حرف زدنش. دختر ساده‌ای بود. معتقد بودم این جور آدم‌ها کسی نبوده براشون حجاب رو توضیح بده. اوف لب‌هام درد گرفت اِنقدر لبخند زدم.
- می‌خوای برات دلیلش رو توضیح بدم؟
-نخیر. مونده‌ی تو نیستم که بشینی نصیحتم کنی مادر بزرگ.
آروم خندیدم و گفتم:
- من کی گفتم می‌خوام نصیحتت کنم؟ باشه هر جور دوست داری.
بعد هم از در کلاس رفتم بیرون. اومد سمتم و گفت:
- کجا؟ پوف چه بهش هم بر می‌خوره.
- نه بهم برنخورد، دوست نداشتم زورت کنم.
- کسی حق زور گفتن به من رو نداره.
دوباره خندیدم و گفتم:
- ای بابا. تو هم هی از جمله‌های من چیز دیگه برداشت می‌کنی.
همین‌طور که حرف می‌زدیم رفتیم سمت حیاط دانشگاه. گفتم:
- ببین عزیزم... .
- به من نگو عزیزم.
دوباره خندیدم و گفتم:
- باشه بابا. ببین ناعزیزم... .
دوباره پرید وسط حرفم و گفت:
- تو چرا انقدر می‌خندی؟ اصلا من بهت توهین کردم تو باید جوابم رو بدی و باهام دعوا کنی.
- وا! مگه دیوانه‌ام دعوا کنم؟می‌شینم مثل بچه آدم باهات حرف می‌زنم سوء تفاهم‌ها رو هم حل می‌کنم. دعوا دیگه چرا؟
کمی فکر کرد و نرم‌تر از قبل گفت:
- ببین من هنوز نتونستم خوب بهت اعتماد کنم. ولی چند تا سوال داشتم که چون دیدم منطقی فکر می‌کنی می‌خوام ازت بپرسم.
-باشه ناعزیزم بپرس.
بالاخره خندید و گفت:
- من اصلا احساسی حرف زدن رو دوست ندارم.
نیشم باز شد و گفتم:
- آخ گل گفتی. منم بدم میاد دل و قلوه بدم. اصلا لب‌هام درد گرفت.
خندید. بالاخره تونستم بهش نزدیک بشم. دوست داشتم کمکش کنم. روی صندلی‌های سرد دانشگاه نشستیم. گفت:
- مطمئن باشم با پرسیدن سوال‌هام مسخرم نمی‌کنی؟
- اوف، اسمت چی بود؟
- به اسمم چکار داری؟ نسیم.
- خب ببین نسیم باور کن می‌خوام کمکت کنم همه چی رو برات بگم بعد هرجور خواستی انتخاب کن.
- باشه.
- خب سوال‌هات رو بپرس.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
- اوم... ما چرا باید نماز بخونیم؟
- ما چرا باید غذا بخوریم؟
- چی میگی تو؟ نمی‌خوای جواب بدی بگو چرا این‌طوری می‌کنی.
- تو جواب من رو بده.
بی حوصله گفت:
- برای این‌که اگر نخوریم گشنه می‌شیم و می‌میریم.
- خب. نماز هم غذای روحه! اگر نخونیم روحمون گرسنه می‌مونه،کم کم روحمون از بین میره. می‌شیم یه انسان بی‌روح و سنگدل که اصلاً منطق حالیش نیست.
- نمی‌فهمم. چرا؟ نماز چکار می‌کنه؟ اصلا یه مشت جمله عربی چیه که میگی غذای روحه؟
- ببین اول به من بگو، خدا رو قبول داری؟ یعنی قبول داری خدا هست؟
-اوم... آره،‌‌من معتقدم خدا وجود داره.
- خب خوبه، نگاه کن تو اگه یه روز کامل، فقط یه روز، با آدم‌ها صحبت نکنی چه حسی داری؟
بی حوصله تر گفت:
- ای بابا. ببین مَ... .
پریدم وسط حرفش و گفتم:
- خواهش می‌کنم جوابم رو بده تا به جوابت برسی.
- خب اگه حرف نزنم حس بدی پیدا می‌کنم. انگار لال شدم. یه جورایی دیوونه میشم.
- خب دیگه. نماز صحبت کردن با خداست.‌ تو اگه یه روز با بنده‌های خدا حرف نزنی دیوونه میشی، اما اگه با خود خدا حرف نزنی ببین چی میشه.
با فکر سرش رو تکون داد.
- اوهوم.
- نماز روح انسان رو جلا میده. انسان رو صبور می‌کنه. نماز می‌تونه از یه انسان ضعیف و فقیر، یه آدم قدرتمند و ثروتمند درست کنه. نماز می‌تونه هزار تا کار بکنه.
-نمی‌دونم، نمی‌تونم، نمی‌فهمم.
- چی رو؟ هرچی رو نمی‌فهمی من برات توضیح میدم.
- چرا، چرا می‌فهمم چی میگی. اما خب نمی‌تونم درک کنم چرا خدا گفته نماز. اونم یه کار تکراری. صبح، ظهر، شب همش تکرار.
- ببین یه آدمی که میره مثلاً کلاس نقاشی چی‌کار می‌کنه؟ خب اونم هر روز میره سر کلاسش حاضر میشه. هر روز تمرین، تمرین، تمرین. تا اینکه اون کلاس‌ها ازش یه انسان هنرمند می‌سازه! نماز هم همین‌طوره، همون‌طور که گفتم از روحت یه چیز دیگه می‌سازه.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
- اوم. سوال بعدیم اینه که چرا باید نماز رو اول وقت بخونیم؟
-خب، ببین نسیم، لیمو شیرین خوردی دیگه، نماز هم مثل لیمو شیرینه، اول وقت مزه میده، اگه دیر بخونی تلخ میشه،‌یا اگه یه مثال بهتر بزنم اینه که، چای تا وقتی داغه می‌چسبه، همین که سرد شد بد میشه.
- چه مثال‌های قشنگی!
خنده ای کردم و گفتم:
- ما اینیم دیگه آبجی.
خندید. گفتم:
- و سوال بعدی؟
- چرا باید حجاب داشته باشیم؟
- اوم. مروارید رو که حتما دیدی. می‌دونی که چقدر گرون قیمته! دختر هم ارزشش همین‌قدر زیاده. مروارید رو همیشه در جایی قائم می‌کنند تا در معرض دید هر آدم دزدی نباشه. تا همین‌طور گران‌بها بمونه. خود خدا به دختر‌ها گفته شما ریحانه خلقت منید. فکر کن خدا این‌طوری گفته. یعنی تو گران‌بها هستی. تو نباید در معرض دید هر آدم پستی باشی. تو باید خودت رو بپوشونی تا پاک و گران‌بها بمونی. دیدی توی دین اسلام گفته باید حجاب داشته باشی؟
- اوهوم.
- خب این یعنی خیلی غیر مستقیم گفته تو گران‌بهایی! تو ارزشت بالا تر از چیزیه که چشم هرکس و ناکسی بهت بیفته. کدوم پادشاهی رو دیدی که تاجش رو بزاره وسط بازار تا هرکی دلش خواست برش داره و باهاش کیف کنه؟ چیزای با ارزش همیشه در دسترس نیستند.
رفته بود توی فکر. گذاشتم توی حال خودش باشه. منم تکیه دادم به پشتی سرد نیمکت.
واقعا من چجوری تونستم این همه حرف و بدون هیچ عیبی به زبون بیارم؟ واقعا ها. همه‌ش لطف خدا بود. خداکنه قانع شده باشه. دختر خیلی خوبی بود. می‌دونستم میشه با حرف زدن قانعش کرد. با تکون خوردن شونه‌م به خودم اومدم و گفتم:
- بله؟
- میگم اسمت چیه؟
- نازنین فاطمه.
چشم‌هاش برق زد و گفت:
- واقعا؟
- آره. چرا تعجب کردی؟
-تعجب نکردم. من عاشق اسم نازنینم. هر اسمی که به اسم نازنین ربط داشته باشه رو دوست دارم.
خندیدم. از جام بلند شدم و با شیطونی گفتم: آهای سبزه پری جون اینم شماره‌م.
چشم‌هاش سبز بود. به خاطر همین بهش گفتم سبزه پری. با خنده گرفت و گفت:
- چه لقب قشنگی!
-آقا قبول نیست منم لقب موخوام.
- باشه بابا. چی میگی پری شب ها؟
وای! چقدر قشنگ! چشم‌هام، ابروهام و موهام همه مشکی بود.
- با اینکه اصلا از قرآن و اینا چیزی نمی‌دونم اما شنیدم که پیامبر گفته چشم و ابروی مشکی برازنده است.
با لبخند زل زدم توی چشم‌هاش و گفتم:
- نسیم نسبت بهت حس خیلی خوبی دارم...!
و این شد آغاز دوستی بی پایان ما!
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«زمان حال»
وای خدا دماغم شکست. مادر کجایی بچت ناقص شد. دماغم رو گرفتم و رفتم عقب. هی زیر لب با خودم غر می‌زدم که یه چیزی محکم فرو رفت توی پهلوم! با تعجب خودم رو ول کردم و نگاه کردم که دیدم نسیمه که داره به زور خنده‌ش رو می‌خوره.
- چته؟
هی ابروهاش رو می‌نداخت بالا هی می‌انداخت چپ. انگار ابروهاش بندری می‌رقصید.
- د حرف بزن دیگه.
- عزیزم بیا بریم دیگه.
چشم‌هام شد قد دو تا نعلبکی. با شوک همراهش راه افتادم. یکم که راه رفتم یهو محکم برگشت طرفم و گفت:
- چکار کردی نازی!؟
- م... من؟
- نه پَ من! چرا حواست نیست.
- خب حالا من به یه جایی خوردم، لازم نیست اِنقدر بزرگش کنی.
-بدبخت! وقتی خوردی به تیر چراغ برق پسره دیدت.
حواس پرت گفتم:
- اِ پس خورده بودم به چراغ برق؟!
یعنی نسیم در حالت انفجار بود.
- دختره خنگ! دارم میگم پسره فتاحی دیدت پس فردا دستت می‌ندازه.
- فتاحی کیه دیگه؟
- آخ خدا اینم دوسته ما داریم؟
زدم توی سرش و گفتم:
- از خداتم باشه. پررو!
- فتاحی همون دوست داداشته.
یهو از حرکت ایستادم، با بهت برگشتم طرفش و گفتم:
- چی؟!
- بله! جناب‌عالی گند زدین باز.
درمونده نگاهش کردم و گفتم:
- همین یکی رو کم داشتم.
- حالا نمی‌خواد غصه بخوری بیا بریم.
***
کسی خونه نبود برای همین به نسیم گفتم بیاد خونه ما. از توی اتاقم داد زدم:
- باد؟
نسیم از توی آشپز خونه داد زد:
- باد و کوفتت باد و درد! باد و... .
- آقا من غلط کردم.
- اون رو که همیشه می‌کنی.
- لیاقت عذر خواهی نداری ها.
- مثل تو‌ام. نازی فاطی؟
- نازی فاطی و... .
جلوی خودم رو گرفتم که حرف نزنم. با خنده بلندی گفت:
- آخ بچم الان داره تو دلش بهم بدو بی‌راه میگه.
آروم آروم از پله‌ها رفتم پایین. رفتم سمت آشپزخونه. نسیم برای خودش کاپوچینو درست می‌کرد و آهنگ می‌خوند:
یه عمر موج اون نگات
هرجا که خواسته بردتم
آخه چشم‌هات فهمیده که یه عمر کشته مرده‌تم.
من رو کشون کشون ببر...
همین‌طور می‌خوند و گردنش رو تکون می‌داد. بی‌صدا خندیدم و رفتم جلو. خم شدم و خیلی ناگهانی پاش رو چنگ زدم. جیغ بلندی کشید و... خاک بر سرم شد. نه واقعاً خاک بر سرم شد. فقط نمی‌دونم چرا این خاکه بوی خوب میده. دست زدم به سرم که ماجرا رو فهمیدم. این نسیم خانم ترسیده بود و پودر کاپوچینو رو روی کله من بیچاره خالی کرده بود.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
***
با بغضی که راه گلوم رو بسته بود به در بسته نگاه کردم. رفتم جلو. اِنقدر رفتم تا رسیدم به در. دست‌های لرزونم رو آوردم بالا، زنگ رو فشار دادم که صدای صوت بلبلیش فضای حیاط رو پر کرد. با شنیدن این صدا بغضم ترکید! زدم زیر گریه.دستم رو گذاشتم روی دهنم و زار زدم. به حال مامان که افتاده بود توی بیمارستان زار زدم. به حال بابای پریشونم زار زدم. به حال امیر کیانی که فقط بهم نگاه می‌کرد و سرم داد نمی‌کشید. نمی‌گفت چرا؟ نمی‌گفت و این نگفتنش دیوونم کرده بود. به حال خودم، خودمی که الان دوست داشتم سر به تنم نباشه زار زدم. پشتم رو کردم به دیوار و سر خوردم. نشستم روی زمین خاکی. دستم رو محکم روی دهنم فشار می‌دادم تا صدای هق‌هقم فضا رو پر نکنه. دوباره نگاه کردم. به خونه‌ای که درش همیشه به روم باز بود نگاه کرد. اما الان بسته یه بسته بود. ای خدا چرا؟ چرا باید این‌جوری میشد؟! خدایا من مادرجونم رو می‌خوام. هق‌هقم شدت گرفت. دستم رو آروم برداشتم. صدام پیچید توی کوچه تنگ و تاریک خونه مادرجون. هوا سرد بود. اما من داغ بودم. خیس بودم. ازهمه بدتر. متنفر بودم، از خودم، خودمی که باعث مرگ مادر جون شدم. احساس کردم کسی کنارم نشست. با بی‌حالی و گریه سرم رو برگردوندم. این اینجا چکار می کرد؟ برام مهم نبود. فقط نمی‌خواستم کسی رو ببینم. سرم رو برگردوندم و چادرم رو کشیدم روی سرم. هق‌هقم آروم‌تر شده بود اما اشک می‌ریختم. بی صدا اشک می‌ریختم.
- پاشو که امیر کیان دیوونه شد.
با حال بدی که من داشتم انتظار داشت پاشم برم خونه. انگار ذهنم رو خوند، اومد روبه روم و زل زد توی چشم‌هام.
- تقصیر تو نیست. یه اتفاق بود. اتفاقی که ممکن بود برای هرکسی بیفته. اگه امیر کیان جای تو بود تو امیر کیان رو مقصر می‌دونستی؟
نمی‌فهمیدم. دوست نداشتم معنی حرف‌هاش رو درک کنم. من مقصر بودم، من.
نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به زمین. اومد بیاد جلوتر که با اخم خیلی جدی با صدایی که دو رگه شده بود گفتم:
- نیا جلو!
- باشه، پاشو بیا خونه. امیر کیان به بابات دروغ گفت اما خودش داره دیوونه میشه.
- م... من... هیچ جا نمیام.
- خیلی خب. پس امشب رو اینجا منتظر هر اتفاق بدی برای خودت باش.
یه لحظه به معنی جمله‌ش که فکر کردم تن و بدنم لرزید! اما حالم بدتر از این حرفا بود. گفتم:
- این جا توی دید نیستم.
- دختره سرتق لجباز. حداقل به امیرکیان خبر بده تا دق نکنه.
بی‌حال بودم. حال جواب دادن نداشتم. به اخم غلیظی اکتفا کردم.
- نمیای؟
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
سرم رو به نشونه نه تکون دادم. با غیض سرش رو تکون داد و گفت:
- باشه.
بعد هم راهش رو کشید و ته کوچه غیب شد. نزدیک یک ساعت نشستم و بی‌صدا مثل سنگ به یه گوشه خیره شدم. احساس کردم کسی خیلی نزدیک نشست کنارم! با اخم گفتم‌:
- برو عقب‌تر بشین.
- چرا؟
با شتاب برگشتم طرف صدا. وای انتظار نداشتم این جا ببینمش. ناخودآگاه با دیدن امیرکیان به تته‌پته افتادم. احساس می‌کردم دوست داره من و خفه کنه.
- نگفتی چرا؟
صداش گرفته بود.
- م... من... ف... فکر... کَ... کَر... دم... دو... دوستت... .
دست‌هام رو گرفت که مجبور شدم نگاهش کنم.
- چرا ازم فرار می‌کنی خواهری؟
بغضم ترکید. رفتم توی بغلش و گفتم:
- اَمی... امیر کیان... دِلم... دِلَم... دا... ره... می... ترکه.
- چرا عزیزم چرا؟
-من... م... ن... مقصرم... می... فهمی... من... مقصر... مرگ... مادر... جون... م... می... فهمی؟
با صدای بلند گریه می‌کردم. امیر کیان هم سرم رو نوازش می‌کرد و می‌گفت:
- آروم باش.
***
با استرس به در شیشه‌ای رنگ نگاه کردم. اگه زور امیرکیان نبود نمی‌اومدم. چطوری تو روی مامان نگاه کنم؟ وای خدا. دوباره یه قطره اشک از چشمم چکید پایین. با خشونت اشکم رو پاک کردم. حالم از این همه ضعیفیم بهم می‌خورد. مادرجون، کجایی؟ دلم برات تنگ شده. حلالم کن مادرجون، حلالم کن. خدا! دوباره اشکام جاری شد. بدو بدو خودم رو رسوندم به حیاط بیمارستان. دستم رو گذاشتم روی سینم و نفس عمیق کشیدم. محوطه بیمارستان خلوت بود، روی صندلی‌های یخ بیمارستان نشستم و با صدای بلند زدم زیر گریه! من خیلی ضعیفم. خیلی. یهو یه صدایی گفت:
- چرا این جا نشستی؟
برگشتم طرفش. چرا ولمون نمی‌کرد. اون برای امیرکیان یک دوست معمولی بود دلیل نداشت اِنقدر پیشمون بمونه. محلش نذاشتم که نشست کنارم.
-نازنین... خانم؟
سوالی سرم رو برگردوندم طرفش اما نگاهش نکردم.
- چرا از من فرار می کنید؟
با ناراحتی نگاهش کردم. دوباره سرم رو برگردوندم. من بهش بی‌محلی نمی‌کردم فقط اون نامحرم بود.
- چه جوری بگم... نازنین تقصیر تو نیست.
یه لحظه از این طرز حرف زدنش جا خوردم. اما نگاهش نکردم. ادامه داد.
- این اتفاق ممکن بود هر لحظه بیفته. چرا خودت رو اذیت می کنی؟ چه جوری بهت ثابت میشه تقصیر تو نیست؟
با لحن سرزنش باری گفت:
- تو به جای اینکه کنار خونوادت باشی یه کاری می‌کنی اونا لحظه به لحظه بیشتر نگرانت بشن. بسه دیگه! به خودت بیا. یعنی چی از همه فرار می‌کنی؟ همه دارن می‌گن تَقصیرِ تو نیست. تا کی می‌خوای این رفتارهای بچگونه‌ت رو ادامه بدی؟ هان؟ چرا حرف نمی‌زنی؟! تو الان می‌دونی امیرکیان چه حالی داره؟ آره؟
آره‌ی آخرش رو بلند‌تر گفت. به خودم لرزیدم. چرا یه غریبه باید این حرف‌ها رو به من بزنه؟ اون چی‌کاره است؟ حالم از ضعیفیم بهم می‌خوره.
از غیض دندون‌هام رو روی هم می‌ساییدم. چرا جوابش رو نمیدم؟ می‌تونم جوابشو بدم؟ سرم رو توی دست‌هام فشار می‌دادم. از جاش بلند شد و رو به من با صدای گرفته‌ای گفت:
- به حرف‌هام فکر کن.
بعد با قدم‌های بلند از بیمارستان زد بیرون
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین