جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,266 بازدید, 42 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

کدوم یکی از شخصیت‌های پول پیته رو دوست دارید!؟

  • رونا

  • سپنتا

  • گالوس

  • رادین

  • تارا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
Negar_1705164602028.png
رمان پول پیته‌
اثری از: آفل جور
ژانر: تخیلی، معمایی، عاشقانه

عضو گپ نظارت: (۲)S.O.W
هدف: به تو خواهم گفت که در هر حالت، زیبایی... .
خلاصه: افسانه‌ها می‌گویند پول پیته‌ میان مرداب جنازه‌ها شکفته شده است. می‌گویند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هنگامی که نفرین بر دل شاهدخت چیستا می‌نشیند شاه دستور می‌دهد قلب تنها دخترش را از سی*ن*ه در بیاورند! نفرین چیزی نبوده که پدر‌ش از او بگذرد لیکن بوسه‌‌ی آتش بر چهره‌‌‌ی او خوابیده که مرد رویای دخترش بی‌شک یک شیطان بوده است! چیستا و نفرین به همراه نوزادشان گالوس فرار می‌کنند بر همین برهان بی‌عدالت عشق اترس فرمان یافته‌ی شاه آن دو را در جایی دور افتاده می‌یابد. سی*ن*ه‌هایشان شکافته می‌شود و قلب‌های آن دو بیرون می‌زند. افسانه‌ها چه می‌‌گویند از آن کودک گرسنه‌ای که در میان جنازه‌ی مادر و پدرش رها می‌شود. نفرین بر او چه می‌خواند که در میان دریای خون چیستا سیراب می‌ماند! و سرنوشت چه می‌داند که گم‌گشته‌ی شاه کی باز‌می‌گردد؟!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12
1694211777987.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا »

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
«درخواست تگ»

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
«اعلام پایان رمان»

♡با تشکر از همراهی شما♡
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: mojgan
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
مقدمه: او مرا می‌شناسد که صدایم می‌زند! چرا نجوایش به هنگام ریخته شدن قطرات خون در می‌آید؟! هنگامی که قلب‌های آدمی از سی*ن*ه شکافته می‌شود و درون دستان من می‌تپد. او هم ناگهان می‌آید نمی‌بینمش در حالی که زیر تخت‌خوابم نیست. روی انعکاس آیینه‌ها نیست. حتی پشت سر من هم نیست! پس او، در کجای خاطرات من پنهان شده است؟! باز هم حسش می‌کنم! هنگامی که پول‌پیته یا نه! همان عشق می‌آید فریاد می‌زند: بیدارشو، فرار کن، من می‌آیم دیگر وقت‌اش است به یادم آور ‌ من واقعی هستم
 
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_1
گرد خشکی پوست تنم را نوازش می‌دهد که سوزش و التهاب گرمایش مرا هوشیار می‌کند! دستانم را به کندی تکان می‌دهم. احساس می‌کنم خروار خاکی به رویم نشسته است، دست و پاهایم سِر و پشت پلکانم سنگین گشته است. با صدایی که در مغزم زنگ می‌زند تلاش می‌کنم خاک و ماسه‌ها را از روی خود کنار زنم.
- بلندشو بخورش.
پلک‌های سنگینم را هنگامی که باز می‌کنم باز ندایی در من می‌گوید:
- بخورش!
چینی به ابرو می‌دهم و روی ماسه‌های داغی که پوست رویم را می‌سوزاند می‌نشینم. باد گرمی نواخته می‌شود و موهایم را به بازی می‌گیرد تا چشم کار می‌کند تپه‌های ماسی‌ای دور و بر خود می‌نگرم. از لابه‌لای گرمای سوزان آفتاب به عقربی خیره می‌شوم که چند قدم آن‌سوتر در حال جست و خیز کردن است. روی شن‌ها چنگ می‌زنم و تنم را با آه و ناله می‌کشانم. دست دراز می‌کنم آن موجود سیاه کوچک را ببلعم که دم‌ حلقه‌ا‌یش را می‌چرخاند و دست دراز شده‌ی من را ناکار می‌کند! خرسناکی از روی درد می‌کشم و درون خود جمع می‌شوم که باز صدا‌یی در گوش‌هایم می‌پیچد:
- بخورش!
احساس می‌کنم نور آفتاب آن‌چنان زیاد است که قطره‌های عرق روی پیشانی‌ و اشک چشم‌هایم را ذوب می‌کند؛ نیم خیز می‌شوم و زبان خشک‌ شده‌ام را که لام تا کامم چسبیده بیرون می‌آورم و دور دهانم می‌کشم با خشم زیر لب زمزمه می‌کنم:
- گشنمه!
قدرتی که نمی‌دانم از کدام سو بر من چیره شده است. آن موجود را قدری سریع به دست می‌گیرم و به دو نیم تقسیمش می‌کنم که خون از لابه‌لای انگشتانم شره می‌کند! هول زده درون دهان کوچکم فرو می‌برم و با مزه کردن تلخی گوشت و استخوانش، لحظه‌ای دیوانه‌وار از این حرکات عجیب‌غریبم جیغ می‌کشم و تا آخرین بزاق دهانم را توف می‌کنم. هق می‌زنم و از جای برمی‌خیزم. در حالی‌که چشمانم به روی خون سبز او گیر کرده می‌چرخم و خیره‌ می‌شوم به لباس بلند سفیدی که به تن دارم، نخ نما و چرکی است با یک کشش تار و پود1ش از هم می‌پاشد! دستانم را با لباسم پاک و گوله‌های اشکی که وارد دهانم شده است را مزه‌مزه می‌کنم. با وحشت به دست نیش‌خورده‌ام نگاهی می‌اندازم و می‌گویم:
- درد داره!
صدا‌یی بم و آزاردهنده باز می‌گوید:
- دارن میان.
شوکه شده سرم را بالا می‌گیرم و به دور خود گیج و ماتم زده می‌چرخم. هیچ‌کسی را نمی‌بینم جز بخار گرمایی که از تپه‌ها برمی‌خیزد. عاجزانه به خود می‌غرم:
- این صدای تو نیست، تمومش کن!
- دست‌هات رو ببر بالا و آروم بچرخ. حرکت اضافی کنی کشته میشی.
این‌بار صدا آرام و با لحنی خشن است که از پشت سرم شنیده می‌شود! با احساس تیزی‌ای که به روی کمرم نشسته، هراسان نفسم را می‌بلعم و چشمانم را هم با درد می‌بندم. آهسته به سمت آن‌ بر‌می‌گردم؛ سکوت را که می‌شنوم یک لای چشمم را باز می‌کنم و به سر نیزه‌ای خیره می‌شوم که مقابل چشمانم قلمداد کرده است! آب گلو‌یم را بلند قورت می‌دهم و سرم‌ را کج می‌کنم تا که نگاهم به مردی بلند قامت می‌غلتد. او نیزه‌ی دراز‌ش را بر من گرفته و با چشمانی سردرگم سرتاپای مرا کنکاش می‌کند. به آدم‌های پشت سر او نگاه می‌کنم که تیر کمان‌هایشان را بیرون آورده‌اند و با نگاه متعجبشان بند نگاهم را دنبال می‌کنند. چندی پلک می‌زنم و در آخر به اویی خیره می‌شوم که پارچه‌ای سفید دور سر‌ش پیچانده و لباس رزمی که زره‌اش را تا به‌ حال ندیده‌ام به تن دارد. او جلو می‌آید و نیزه‌ی طلایی‌اش را غلاف می‌کند. به آرامی دستانش را بالا می‌آورد و روی پیشانی‌اش می‌کشاند در حالی که چشمان آبی‌اش تا حد امکان درشت می‌شود با صدای زمخت و خش‌خش گونه‌ای، لب می‌زند:
- یک دختر تک و تنها توی این صحرا چه می‌کنه؟!
آب گلو‌یم را قورت می‌دهم که زهر تلخ آن موجود معده‌ام را سوراخ می‌کند روی زانو خم می‌شوم و از ته وجود‌م عق می‌زنم اما دریغ که هیچ چیز بالا نمی‌آید! صدای زمزمه‌‌ی مردان را می‌شنوم که به یکدیگر می‌گویند:
- اون چطور زنده‌ست!
با آستینم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌دور دهانم را پاک می‌کنم و تلوتلو خوران نزدیک همان مرد جوان چهارشانه‌ می‌شوم. او که دستش به سمت کمری‌‌اش می‌رود و چاقو را از قلافش بیرون می‌کشد. من بی‌توجه باز خودم را نزدیکش می‌کنم و دور مچش را می‌گیرم. می‌توانم در همین فاصله عرق‌های ریز و درشتی که بر پیشانی بلندش حتی لابه‌لای ابروان کم‌پشت باریک‌اش نشسته بنگرم و صدای گوم‌ک
گوم قلبش را به خوبی بشنوم. با بی‌قراری به چشمان گرد آبی‌اش خیره می‌شوم؛ از گوشه‌ی چشمانم آن مردانی را می‌‌پایم که باز سر کمان‌هایشان را بر من تیز کرده‌اند! آب گلویم را بلند قورت می‌دهم و شمرده‌شمرده می‌گویم:
- این‌جا کجاست!
به این می‌اندیشم که نامم را هم به یاد ندارم!
- من کیم؟!
می‌دانم دختر ته‌تغاری یک پیرزن پیر هستم. جایی که در آن زندگی می‌کنم سرسبز است و از میان درختان گیلاس جوی‌بار باریکی می‌گذرد. اما این‌که این‌جا چه می‌کنم و چه بر من گذشته هیچ به یاد ندارم. ناگهان از افکار پیچ و خم اندوهناکم بیرون می‌آیم و فسرده به او خیره می‌شوم که اخم غلیظی به پیشانی زده و پره‌های بینی‌اش تنگ شده است. به طرز عجیبی چانه‌اش می‌لرزد و گونه‌هایش باد می‌کند که ناگهان به روی دامنم خم می‌شود و همان‌جا بالا می‌آورد! از ترشحات قهوه‌ای که به روی لباس چرکی‌ام ریخته، قدمی به عقب می‌روم و اما چیزی جز سکوت نمی‌گویم.
او دستش را روی زانو‌انش می‌گذارد و نفس‌نفس زنان به من خیره می‌شود و از زیر دندان‌هایش می‌غرد:
- تو یک پول‌پیته‌ی بوگندو هستی که حالم رو بهم می‌زنه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_2
زهر آن موجود ذره‌ذره مرا از پا در می‌آورد. او را سه یا چهار تا می‌بینم با تصویری تار و مبهم! دستانم را روی پیشانی‌ام می‌گذارم و به سوت صدای آن‌ها گوش می‌دهم. مردان سیاه پوش با چفیه‌های روی سرشان دور تا دورم را گرفته‌اند و به منی که بر زانوهای سست تلوتلو می‌خورم نگاه می‌کنند و چیزهایی نامفهوم می‌گویند! بالاخره چشمانم دست از خیره شدن به پیچ و تاب پاهایم برمی‌دارد و نقش بر زمینم می‌کند. به روی خاک صحرا چنگ می‌زنم تا که ماسه‌های داغش پوستم را بسوزاند و کمی مرا هوشیار کند اما امان که چیز لجز و نمناکی زیر دستانم له می‌شود! یک چشمم را که باز می‌کنم سگ پشمالوای می‌نگرم! مثل تیری که از کمانش رها شده می‌پرم و به اوی سیاه فام خیره می‌شوم که زیر درخت گیلاس در حال تخلیه شدن است! جیغی ناشی از حال زارم می‌کشم و به دستم نگاه می‌‌کنم که هیچ آثاری از آن مدفوع نمی‌بینم. آب دهانم را ناچار قورت می‌دهم و لرزیده دور و اطرافم را می‌پایم.
- چه اتفاقی افتاده!
نسیم سردی موهای سیاهم را به دست می‌گیرد لبخند به لب می‌کشم و آزادانه دستانم را از هم باز می‌کنم. هوای این‌جا نفس را تنگ نمی‌کند بالعکس روح آدمی را نوازش می‌دهد!
- هی دختر؟!
سر می‌چرخانم و به سربازی خیره می‌شوم که زره و کلاه‌خود طلایی به سر دارد.
- چرا اون‌جا وایسادی؟ نمی‌دونی این باغ سلطنتیه و هیچ ‌‌کسی جز شاه نمی‌تونه داخلش بشه؟
این را می‌گوید و با قدم‌های سنگینی که صدای بهم خوردن آن زره به گوشم می‌رسد نزدیک‌تر می‌شود. سر نیزه‌اش را جلوی چشمانم می‌گیرد و فریاد می‌کشد:
- می‌خوای درسی بهت بدم که یاد بگیری دیگه از این غلط‌ها نکنی؟
چشمانم پر می‌شود و زبانم از ترس بند می‌آید! می‌خواهم فرار کنم و باز به آن صحرای ناشناخته برگردم که صدایی چون خودم به آرامی و با وقار می‌گوید:
- خود تو! چطور جرعت کردی اومدی این‌جا؟
سر می‌چرخانم و به دختری خیره می‌شوم که نور آفتاب بر پوست سفید بلورینش تابیده، موی سیاه بلند‌ش در پیچ تاب گل‌های سرخی بالا رفته و بر حالت فری خیس روی گونه‌ی برجسته‌اش و چانه‌ی زاویه‌دارش چسبیده. در حالی‌که عرق‌های ریز و درشتی از پیشانی بلندش تا ابروی هشتی پرپشتش ریخته و چشمان قهواه‌ای جسورانه‌اش به او خیره شده، من آرام نزدیکش می‌شوم و به نیم رخ زیبایش نگاه می‌کنم که انگار او مرا نمی‌بیند و از کنار من عبور می‌کند.
- صدای آوازت رو شنیدم. بی‌اجازه اومدی این‌جا می‌دونی چه عاقبتی برات داره؟
- این‌جا چه‌خبره؟
هر سه برمی‌گردیم و به مردی خیره می‌شویم که لباس بلند سیاهی با رگه‌هایی ابریشمی که بر آن نقش بسته به تن دارد، در حالی‌که تاج طلایی‌اش در نور خورشید می‌درخشد. من به سختی از آن الماس‌های ریز روی تاجش چشم بر‌می‌دارم و به صورت پیر چروکیده‌اش خیره می‌شوم.
- چیزی نیست اعلاحضرت. ایشون بی‌اجازه اومدن این‌جا. من هم سعی داشتم بندازمش بیرون.
- تو سرباز وظیفه ‌‌شناسی هستی.
شاه با قدم‌های پر صلابتی فاصله‌ی خود را طی می‌کند و از شانه‌ی آن سرباز می‌گیرد. در حالی‌که کمر او را صاف می‌کند خنجری از آستین بلندش بیرون می‌کشد و در یک چشم بهم زدن درون سی*ن*ه‌اش فرو می‌برد!
- سلطنت همیشه نیاز به آدم‌های ابله داره.
ناباور دستانم را روی دهانم می‌گذارم و عقب‌ می‌روم؛ چشمان حیران زده‌ام به روی خونی که از دهان او بیرون می‌آید می‌دود. آن دختر هم دست کمی از من ندارد و با چشمانی گرد شده به جان دادن آن سرباز خیره می‌شود. شاه به خونسردی با چاشنی لبخندی که روی لب‌های چروک افتاده‌اش نشسته؛ به سمت آن دختر می‌چرخد و می‌گوید:
- عزیزم نیازی نیست انقدر بترسی اون نباید توی باغ گشت می‌زد؛ سرباز احمق! با خودش فکر نکرد تو وسط ملک مخصوص من می‌تونی چیکار کنی؟
وقیحانه می‌خندد و صورت آن دخترک را قاب می‌گیرد و با حالت چندشی که نگاهش می‌کند، می‌گوید:
- نگفتم که دیگه آواز نخون صدای تو ممکنه به گوش هر سربازی برسه؟ اون‌وقت ممکنه شایعه‌ها همه‌جا پخش بشن و جون تو به خطر بیفته.
نگاه تر دختر دل من را هم می‌سوزاند. آن شاه پیر که تمام استخوان‌های صورتش بیرون زده اشک روی گونه‌ی او را پاک می‌کند و باز با صدای نازک از ته چاه بیرون آمده‌اش می‌گوید:
- قول میدی تنها وقتی که کنار منی آواز بخونی؟ تنها برای من؟
لب‌های سرخ اناری‌اش را خیس می‌کند و عصبی از زیر دندان‌هایش می‌غرد:
- من صدایی از زیر زمین می‌شنوم؛ ناله‌ی گوش خراشی به گوشم می‌رسه. برای همین آواز می‌خونم چون اون صدا هم آروم می‌گیره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_۳
صدای زنگ بلندی به گوشم می‌رسد. شاه دستان او را رها می‌کند و چیزی دم گوشش می‌گوید که لبخند تلخی به لبان آن دختر می‌نشیند. وقتی او با عجله از کنارم عبور می‌کند روی بشاش دخترک یک‌آن می‌ماسد و اخمی به چهره‌اش نمایان می‌شود! آن دو گوله‌ی آتش که نفرت از آن زبانه می‌کشد به روی من می‌چرخد. بی‌هیچ صدایی خیره‌ام می‌شود. در حالی‌که من از ترس دستانم را بالا می‌برم و لبخند مضحکی به لب می‌زنم و می‌گویم:
- سلام!
او قدمی به جلو می‌گذارد که به عقب گرد می‌کنم اخم‌هایش ترش‌تر می‌شود و برق چشمانش پررنگ‌تر! ‌
- می‌کشمت.
آب گلویم را بلند قورت می‌دهم و هراسان به لکنت می‌افتم.
- چ... چی؟
او بی‌توجه به قلب داغ کرده‌ام جلو‌تر می‌آید و لب می‌زند:
- یک روزی با دست‌های خودم می‌کشمت شاه.
خشکم می‌زند و او از من عبور می‌کند. خنده‌ی کوتاه و بی‌صدایی که هنوز ناشی از ترس دلم است می‌زنم که ناگهان خرسناک آسمان بلند می‌شود و رویش به سیاهی شب می‌رود. هاله‌ای سفید جلوی چشمانم نقش می‌بندد و من را زمین‌گیر می‌کند. بوی چمن‌های نم کشیده پر می‌کشد و بوی گس عرق در بینی‌ام می‌پیچد. پلکانم را باز می‌کنم و با سردردی وحشتناک روی ملحفه‌ای می‌نشینم؛ در حینی که دستم روی پیشانی‌ست به تختی خیره می‌شوم که نوارهای رنگین‌کمانی‌ای روی سقفش را پوشانده؛ به سختی خودم را تکان می‌دهم و سر انگشتان پای برهنه‌ام را آهسته روی زمین می‌گذارم.
نفس عمیقی می‌کشم و از روی تخت پایین می‌آیم. هنوز تب سوز صحرا را می‌توانم حس کنم. چادری که درون آن هستم جز تخت و کوزه‌ای آب که مرا به سمت خودش می‌کشاند چیز دیگری ندارد. آب کدر آن را با ولع می‌نوشم طوری که از دهانم شره می‌کند و داخل یقه‌ام می‌رود. آبش را که تمام می‌کنم آهی از سر خوشی می‌کشم و به لباس تنم خیره می‌شوم که با پرهای طاووس تزیین شده. کمی عجیب به نظر می‌رسد اما زیبا است! از چادر که بیرون می‌آیم نسیم داغی پوست صورتم را می‌سوزاند. دستانم را سایبان می‌کنم تا آن مردانی که دور هم حلقه زده‌اند را ببینم. به‌طور عجیبی دو مرد در میدان را تشویق می‌کنند تا با مشت و لگد هم‌دیگر را تیکه و پاره کنند! از بوییدن خون آغشته به عرقشان که روی بازوهای ستبر و سی*ن*ه‌ی برهنه‌یشان ریخته چینی به دماغم می‌دهم و روی بر می‌گردانم که نگاهم به نگاه رئوفی تلقی می‌شود!
- می‌بینم که بیدار شدی! خیلی گردن کلفت هستی دختر.
از تعریفش چاک لبخندم گشاد می‌شود و قدمی رو به جلو می‌گذارم تا چهره‌اش را بهتر ببینم. نمی‌دانم در آن آفتاب داغ او چطور یک کلاه بی‌لبه‌ی لایه‌داری را دور سرش پیچانده! مرد جوان مقابلم پوست تیره‌‌ی آفتاب سوخته‌ای دارد. زخم چاقو از پایین پلکان افتاده‌اش و لبان سیاه باریکش کشیده شده است که لطافت نگاه و ظرافت صورت استخوانی‌اش را کم نمی‌کند. ناخودآگاه دستم بالا می‌رود و با سر انگشتانم بردگی گوشت‌آلود روی صورتش را لمس می‌کند؛ او لبخندی می‌زند و مچ دستم را می‌گیرد.
- طوری نگاهش نکن که خال اژدها باشه! این یک زخم کثیف زشته.
به خودم می‌آیم و قدمی به عقب بر‌می‌دارم لبخند دستپاچه‌ای می‌زنم و نگاهم را از نگاه سنگین او می‌برم.
- این‌طور نیست!
- با من بیا رئیس ما کارت داره.
این را که می‌گوید پشت به من می‌کند و به سمت انبوهی از چادر‌ها می‌رود. من هم پشت سر او راه می‌افتم و از لابه‌لای چادرها می‌گذرم. نگاه سنگین آدم‌های آن‌جا من را معذب می‌کنند. زنان در حالی‌که نوزادشان به پشت کمراشان قنداق است یا بچه‌های کوچکشان به بند پایشان آویزان گردیده؛ با سر و صورت خیس از عرق در کنار دیگ‌های سیاهی مشغول آشپزی هستند. موهایشان بافته شده و لباس ساده‌ای به تن دارند. آن‌ها به طرز عجیبی به سویم پوزخند می‌زنند و یا به رنگ تعجب لباسم را که از جنس ابریشم است با نگاه کنجکاوشان وارسی می‌کنند.
چانه‌ام را به یقه‌ام می‌چسبانم و داخل چادر بزرگی می‌شوم که چند سرباز پرده‌هایش را بالا گرفته‌‌اند. چهره‌ی آشنایی در میان صورت‌های غریبی می‌بینم. همان مردی که بر دامن من بالا آورده در کنار فرمانده‌اش نشسته و با نگاه تند و تیزش مرا می‌نگرد! روبه‌روی مرد میانسالی که در لابه‌لای موهای سیاهش تارهای سفیدی پیدا است، می‌نشینم. او چشمان کوچکش را درشت و گردنی دراز می‌کند تا تمام اجزای صورت مرا از نزدیک بالا و پایین کند! در آخر، چیزی زیر لب می‌گوید و دستی روی گردنبند سفید سکه‌ا‌یش می‌کشد
- اسمش چیه؟
صدای مرتعش سستش را چند باری در ذهنم مرور می‌کنم بی‌آن‌که از آن گردنبند چشم بردارم با خود می‌گویم:
- من چرا این‌جام!
- نمی‌دونم! توی همین صحرا پیداش کردیم؛ انگار خاطراتش رو فراموش کرده، برده‌ی خوبی براتون میشه. آروم و مطیعه.
از گوشه‌ی چشمانم همان مرد آشنا را می‌بینم که هول زده فنجان سفالی‌اش را به روی میز می‌کوبد و با سرفه‌‌ای تمام محتویات داخل دهانش را روی صورتم خالی می‌کند! در حالی‌که قطرات آب گرمی از نیم رخم جاری می‌شود او بلندبلند می‌خندد و پیشانی‌اش را روی میز گرد مقابلش می‌گذارد. با خنده‌ای سنگین که تنش به خشکی و خشنی صحرا می‌رسد؛ می‌گوید:
- آه! این پول پیته‌ی بوگندو رو می‌خوای برده‌ت کنی؟ زده به سرت پدر؟
باز می‌خندد و سرش را در دستانش پنهان می‌کند در همان حال انگشت اشاره‌اش را بالا می‌گیرد و می‌گوید:
- این بوگندو... .
عجیب هنوز به آن گردنبند نگاه می‌کنم و حتی زحمتی بر پاک کردن قطراتی که آغشته بر اشک چشمانم شده نمی‌دهم.
راستی چرا داشتم اشک می‌ریختم! حرف‌هایش را قبول داشتم حتی اگر پسوند بوگندو را هم به من دهد باز از این‌که مرا به عنوان برده قبول نکند خوب به نظر می‌رسد. آن مرد دستانش را بالا می‌آورد و به نشان رفتن به سنگینی بالا و پایینش می‌کند.
- هیچ خوشم نمیاد در این مواقعه دخالت کنی. هر چند بوی جنازه رو می‌داد اما الان، بوی خوبی میده!
سرش را جلو می‌آورد و اوهومی آرام می‌گوید. صدایی گر گرفته و خشمگین که انگار از فرسنگ‌ها دور تنها به گوش من می‌رسد باز درون سرم زنگ می‌زند:
- تیکه‌تیکه‌‌ش کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_4
به ناخن‌های بلند کثیفم نگاه می‌کنم؛ زیر هر کدامشان پوشیده از جرم سیاهی است! صدای ناآشنای درونم بر سرم فریاد می‌کشد:
- می‌تونی تو قدرتش رو داری فقط بکشش.
آب گلو‌یم را بلند قورت می‌دهم. من به طرز عجیبی از خودم می‌ترسم. نگاه مبهم و هراسانم روی چشمان کوچک آن مرد دوانده می‌شود. او دستی به ریش‌های بلندش می‌کشد و گویا از حالت چشمانم به شعف می‌آید که چرخی به گردنش می‌دهد و روبه مردان کنارم می‌گوید:
- سعی می‌کنی از همه چیز نهایت استفاده رو ببری! خوبه پول زیادی بابتش بهت میدم. فرمانده؛ حالا همه‌تون می‌تونید برید بیرون.
با آن زره‌ی سنگین طلایی‌اش می‌ایستد و خنده‌کنان کیسه‌هایی از دست سرباز می‌گیرد. فرمانده با قدردانی نگاهم می‌کند و زمزمه کنان درحالی‌که بیرون می‌رود می‌گوید:
- خداحافظت باشه.
تکانی به خود نمی‌دهم و فقط از گوشه‌ی چشمانم می‌بینم که از چادر بیرون می‌روند. پیرمرد چشم چران از جایش برمی‌خیزد و با صدای تحلیل رفته‌ای زمزمه می‌کند:
- من دیگه پیر شدم. تو باید این پیرمرد رو به شوق جوونی برگردونی!
وقتی از جانب من واکنشی نمی‌بیند به سمت صندوقچه‌ی چادر می‌رود و جعبه‌ای از آن بیرون می‌کشد. همین که روی برمی‌گرداند من باز به حالت قبل، چانه‌ام را به یقه‌ام می‌چسبانم و سعی می‌کنم چیزی جز به همین الان فکر نکنم!
- اینی که توی دست‌های منه هر زنی رو به رقص در میاره.
از گوشه‌ی چشمانم می‌بینم که آن جعبه‌ی مخملی سرخ را روی میز می‌گذارد و درش را باز می‌کند. گردنبندی طلایی چون ریسمان مار با حلقه‌های ریزی که بر آن آویزان شده بیرون می‌کشد و با ناز عشوه آن را بالا می‌گیرد که من حتی برای مدتی کوتاه به آن خیره نمی‌شوم! پس از گذشت زمان، نزدیک‌تر می‌شود و گردنبند را مقابل چشمانم می‌گیرد و می‌گوید:
- فقط دل من رو شاد کن تا سرتاپات رو از طلا پر کنم.
این‌بار عصبی آن را تکان‌تکان می‌دهد، می‌غرد:
- چی بیشتر از من تاجر می‌خوای؟ دوستش نداری!
درون خود فرو می‌روم. ترس را به ندرت احساس می‌کنم. نه از آن پیری، بلکه از خویش! حتی نمی‌دانم کیستم و از کدام دیار زاده شده‌ام. من، هنگامی که این من را نمی‌شناسم و متعلق به خود نمی‌دانم چگونه لحظه‌ای چشم در چشمان وقیحانه‌ی مرد روبه‌رو‌ام بیندازم؟ با خشم نگاهش می‌کنم و آهسته می‌گویم:
- من حتی نمی‌دونم کی هستم! ازم چه انتظاری داری؟
همین یک جمله آتش چشمانش را فرو می‌نشاند و لبخند کج و معوجی را به لبش می‌بخشاند. چشمکی می‌زند که ناخودآگاه لبانم روی به مضحکی می‌رود. سر به پایین می‌اندازم و به صدای سست بی‌حالش گوش می‌دهم:
- ولی من می‌دونم!
بشکن می‌زند و به سوی صندوقچه‌ برمی‌گردد فرصتی می‌کنم به طلای سنگین روبه‌روام خیره شوم. نگین‌های سیاه ریزی به رویش حکاکی شده که به زیبایی‌اش چندان برابر می‌افزاید. گرمای دستان او را که به روی شانه‌ام احساس می‌کنم از جای می‌پرم و شوکه شده بالای سرم را نگاه می‌کنم که او بلند می‌خندد و ضربه‌های کوتاهی به عرض شانه‌ام می‌زند:
- از من نترس! از هیولا‌های این اطراف بترس.
تیک‌وار یک طرف لبم به بالا و پایین می‌پرد او آیینه‌ای مقابلم می‌گذارد و می‌گوید:
- تو از الان به بعد متعلق به منی؛ اسمت رو ایل ماه می‌ذارم چون تو زیبا روی ایل ما هستی.
گردنبند را به گردنم می‌گیرد و پشت سرم می‌ایستد. من به کندی سرم را بالا می‌گیرم تا به انعکاس خود خیره شوم که با دیدن همان دخترکی که در باغ دیده‌ام! جیغ گوش خراشی می‌کشم و به سرعت برمی‌خیزم. او هل زده گردنبند از دستانش می‌افتد و من هاج و واج در حالی‌که نفس در سی*ن*ه‌ام نمانده به روی آیینه‌ خیره می‌شوم. همان دخترک داخل باغ به من خیره شده است! درست مانند من موهای افشانش روی شانه ریخته و پیشانی بلندش از فرط اخم دو ابروی هشتی کوتاه، به خطوط‌های افقی‌ای چین خورده. ضرافت و درشتی چشمانش چنان با آن لبان چاک‌دار خیره کننده است که انگشت به دهان می‌مانم. او هم همین حرکت را تکرار می‌کند! پیرمرد سرکی می‌کشد و به آیینه خیره می‌شود. با همان رنگ اندرسفیهانه‌ای که تمام اجزای صورتش را در برگرفته است باز به چشمان من خیره می‌گردد و می‌گوید:
- ایلماه حالت خوبه؟
به سختی از چشمان عسلی بغض کرده‌ی آیینه چشم بر می‌دارم و به او خیره می‌شوم. سر تکان می‌دهم و می‌گویم:
- اون رو می‌شناسم!
کمر صاف می‌کند و محکم و آهسته برایم کف می‌زند در حالی‌که سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد لبانش جمع می‌شود و با شوق می‌گوید:
- بهت افتخار می‌کنم خودت رو شناختی!
سپس از حرف خودش بلندبلند می‌خندد و به روی شکمش جمع می‌شود. الحق که پدر و پسر یکی هستند! من بی‌توجه باز به آن دختر نگاه می‌کنم و انگشت اشاره‌ام را از روی آیینه‌ به روی خودم می‌آورم و ناباور لب می‌زنم:
- این منم! من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_۵
سربازی به آشفتگی پرده‌ها را کنار می‌زند که من چشم از آیینه می‌گیرم و به او خیره می‌شوم. ترس در چشمان نیلی رنگش موج می‌زند و دست و پای لاغرش می‌لرزد. در حالی‌که سعی دارد چیزی بگوید آن مرد بر سرش فریاد می‌کشد:
- میگی یا خودم بکشمت؟
همین که دهان باز می‌کند چنگال سیاهی درون سرش فرو می‌رود. چشمان درشت زیبایش به طرز وحشتناکی از حدقه بیرون می‌آید و خون‌آلود بر زمین می‌افتد! صدای جیغ نازکی کنار خودم می‌شنوم. آن مرد که همچون سرباز تنش به لرزه افتاده، می‌گوید:
- زردشت من رو از دست شیاطین حفظ کن.
فریاد زن‌ها و صدای شیون گریه‌ی بچه پرده‌ی گوشم را به درد می‌آورد. هنگامی که گوش‌هایم را می‌گیرم و به عقب می‌روم. هیولای سیاه رنگی با جثه‌ی بزرگ که رگ‌های سرخ رنگش از سر گردن بلند تا پایین پاهایش را در برگرفته وارد چادر می‌شود! چشمان ریز سبز رنگش می‌درخشد و موی نقره‌ای درازش تا آرنج دستان خونی‌اش می‌آید؛ خرسناک کنان در حالی‌که تیزی دندان‌هایش را نشان می‌دهد به ما نزدیک می‌شود. آن‌قدر به عقب می‌روم که جسم سردم به تن پیرمرد می‌خورد. او از شوک بیرون می‌آید و مرا از پشت به سوی آن موجود بزرگ هل می‌دهد تا به خود می‌آیم چنگال‌های بلند پای او جلوی چشمانم نقش می‌بندد! نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود؛ حتی نای بلند شدن و فرار کردن را هم ندارم که او بی‌توجه به من از کنارم عبور می‌کند! هنوز چشمانم بر روی مغز پاشیده‌ی سرباز است که صدای درد‌آلود مرد را می‌شنوم. همچنین پاره شدن پوست تنش و شره کردن خون را هم می‌توانم حس کنم؛ اما لحظه‌ای به عقب نمی‌چرخم و طاق باز در حالی‌که شکم خالی‌ام روی ماسه‌های داغ به صدا در آمده آب گلویم را قورت می‌دهم و به کندی به عقب خیره می‌شوم. مرد نیمی از تنش روی میز افتاده و پاهای لرزانش به روی زمین غلتیده است! آن موجود بالقوه‌ی عجیب به آرامی به سمتم می‌آید که تنم را به سنگینی کشال می‌کنم. عرق سردی از پیشانی‌ام می‌چکد و قلبم بی‌قرار به سی*ن*ه‌ام می‌کوبد. تنها یک قدم با من فاصله دارد که تیزی نیزه،
سرش را می‌شکافد و بدنش را سست می‌کند. به سرعت روی تنم می‌افتد‌. به روی خودم جمع می‌شوم از سنگینی جسم سردش نفسم بالا نمی‌آید که یک‌باره از روی تنم به کنار می‌رود! همان مرد صحرا در حالی که نیزه‌اش را می‌چرخاند و چون یک ناجی نور از لابه‌لای تنش شکفته است به رویم نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- پول پیته‌ی بو گندو رو نگاه! به گمونم که خودت رو خیس کرده باشی!
خم می‌شود و یقه‌ام را با دستانش چنگ می‌زند. طلبکار مرا از زمین جدا می‌کند، بی‌توجه به حرکات خشن و طرز نگاه خوفناکش، چشمانم قدردان بر روی اجزای فرشته‌ی نجاتم می‌چرخد. او به راستی در میان تمام جسم‌های از هم پاشیده چنان می‌درخشد که در یک لحظه زشتی دور و اطرافم را فراموش می‌کنم و جز چشمان براق آبی‌اش که با خشم به روی من خیره شده نمی‌بینم! هنگامی که داغ سیلی‌ای روی صورتم می‌پاشد به خودم می‌آیم و تازه صداهای دور اطرافم را همچون طفلی می‌شنوم:
- تموم شد؟ اگه می‌خوای زنده بمونی همراهم بیا.
به عقب می‌رود و از شکاف پاره شده‌ی چادر عبور می‌کند. من تلوتلو از میان اجزای خونین پاشیده‌ی دور و برم می‌گذرم و کنار سی*ن*ه‌ی شکافته‌ی پیرمرد که قلب تازه‌‌اش برایم هنوز می‌تپد متوقف می‌شوم. آب دهانم به طرز شگفتی به راه می‌افتد. دستانم ناخودآگاه به سوی قلب سرخش جلو می‌رود که با فریاد مرد روبه‌‌روام به خود می‌آیم!
- معطل چی هستی؟
کمر صاف می‌کنم و با درون آشفته‌ام از چادر بیرون می‌آیم. غروب خونین آفتاب بر همه‌جای زمین دیده می‌شود. جسم‌های تکه‌تکه شده در کنار چادرها ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوابیده‌اند و جز خرسناک هیولا‌ها صدایی به گوشم نمی‌رسد؛ او مچم را می‌گیرد و به سوی‌ای می‌دود. من هنوز نگاهم به عقب است که اندکی سرباز در مقابل صد‌ها هیولا مقاومت می‌کنند و جز پاره شدن جسمشان هیچ واکنشی نشان نمی‌دهند! وقتی او می‌ایستد به جلو خیره می‌شوم که همان فرمانده‌ی پیر به همراه عده‌ای چفیه به سر می‌بینم. در کنار آن‌ها مردی به چشمم می‌آید که بریدگی گوشت‌آلودی بر صورتش نشسته است. ناخودآگاه لبخند می‌زنم که جوابم را می‌دهد و می‌گوید:
- پدرت رو نیاوردی؟ منم اگه جات بودم همین کار رو می‌کردم!
مرد صحرا با تاسف سر تکان می‌دهد و با غرور رو به فرمانده می‌گوید:
- پدرم مرده! شماها برید من کنار قبیله‌م می‌جنگم و می‌میرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_6
پشت به ما می‌کند و لحظه‌ای می‌ایستد. من با احساسات دگرگونی خیره‌‌اش می‌شوم. در حالی‌که نمی‌دانم غمگین باشم یا بی‌تفاوت اخمی می‌کنم که با صدای آشنای آن مرد صورت خراشیده، روی برمی‌گردانم و به اسب سفیدی خیره می‌شوم که او نشانم می‌دهد.
- برو سوار اسبش شو باید بریم.
سری تکان می‌دهم و نگاهم را از او می‌گیرم یکی از آن مردان مو سفید که چون فرمانده‌ها زره به تن دارد از کنارمان عبور می‌کند و کنار پسرکی که هنوز پشت ما در حال تماشای خون‌ریزی مردمانش است می‌ایستد. همین که به صدای گرفته‌ی فرمانده‌اش گوش می‌دهم با پاهای لرزان و چشمانی که از تردد دودو می‌زند، نزدیک اسب می‌شوم.
- سپنتام اون نیزه‌ رو بده به من؛ تو دیگه نیازی بهش نداری. به شاه میگم که با افتخار مردی درای بهشت به روت باز میشه.
بی‌سروصدا دست و پا می‌زنم تا بتوانم یک لنگ پایم را بالا ببرم که با کشیده شدنم به عقب هاج‌ و‌ واج به او خیره می‌شوم. با آن نیشخند معروفش از من روی می‌گیرد و می‌گوید:
- به جنازه‌ی خودم خندیدم ‌‌اگه بخوام با افتخار بمیرم.
به سرعت با کمک یک دست می‌پرد و سوار اسب می‌شود هنگامی که لگد می‌زند و از من دور می‌شود فریاد می‌کشد:
- بهشت مال خودتون. من که رفتم.
صدای قهقهه‌اش در گردوغبار گم می‌شود و منی که با چشمان متعجب و دهان باز خیره‌اش مانده‌ام، از گردی که گلویم را قلقلک می‌دهد به سرفه‌ کردن می‌افتم؛ ناگهان دستانم اسیر می‌شود و پاهایم از روی زمین جدا! تا به خود می‌آیم به روی اسب سیاهی نشسته‌ام. همان مرد جوان آفتاب‌ سوخته بیخ گوشم نجواگونه می‌گوید:
- صاف بشین و خودت رو محکم بگیر، چیزی برای ترسیدن نیست.
این را در حالی می‌گوید که از بالا پریدن‌های اسب و گرد و غبار ناشی دویدن آن به ترس آمده‌ام، احساس می‌کنم حالاست که اسب به روی زمین بغلتد و من را زیر پای هیولای پشت سرم بیاورد. وقتی او متوجه می‌شود گوش به فرمان نیستم و تنها از گردن اسب گرفته‌ام به آرامی از کمرم می‌گیرد و مرا درست می‌نشاند دستانم را از دور گردن اسب بیچاره باز می‌کند و افسارش را به دستم می‌دهد. اینک می‌فهمم که اسب با سرعت بیشتر می‌شتابد. اشک‌های روی صورتم خشک می‌شود و چاک لبانم از هم باز، در حالی‌که چشمانم را به سختی در غبار باز نگه داشته‌ام سر می‌چرخانم تا لبخند متشکر‌آمیزم را نشانش دهم که با دیدن پشت او به من، چشمانم درشت می‌گردد به کمانش خیره می‌شوم. او با یک پرتاپ رو به من می‌گوید:
- فقط جلو رو نگاه کن!
به سرعت روی برمی‌گردانم و به مردان روبه‌رو‌ام خیره می‌شوم که برخلاف سر اسب نشسته‌اند و با تیرکمانشان تیرهایی را رها می‌کنند. جز آن چهار نفر تنها سپنتا هم‌چون من نشسته است و اسبش را جلوتر از ما هدایت می‌کند. مدتی نگذشته است که آن‌ها بر روی اسب می‌چرخند و افسارشان را به دست می‌گیرند. هنگامی که به عقب خیره می‌شوم انتظار دارم هیولا را بنگرم که با دیدن لبخند رئوف او به شعف می‌آیم و باز نگاهم را به جلو می‌دهم. هر چه مسافت بیشتری طی می‌کنیم نسیم خنک‌تر و درختان کوتاه با تنه‌های پهن‌تری دیده می‌شود تا حدی که زیر پای اسب، چمن و دور تا دورمان درختانی بلند به اسارتمان در می‌آید.
آن‌ها که از اسب پیاده می‌شوند، اسب ما به خودی خودش روی زمین می‌غلتد و چنان که خسته و درمانده شده‌ام فراموش می‌کنم با دو دست جلوی افتادنم را بگیرم که نقش بر زمین می‌شوم! نیمی از صورتم در گل و لای علف‌ زارها می‌رود و شانه‌ی چپم به طرز عجیبی درد می‌گیرد! دندان روی هم می‌سایم و به کندی روی زمین نمناک می‌نشینم آن‌ سه بی‌توجه به ما گرد هم جمع می‌شوند و به گفتگو می‌نشینند. من به سختی گردنم را می‌چرخانم و به او خیره می‌شوم که زانو زده مقابل اسبش با چشمانی تر نوازشش می‌کند با دیدن زجر کشیدنش که خرسناک می‌کشد و چشمان سیاهش برق می‌زند اخم به ابرویم می‌آید و وزن سنگینی به روی قلبم می‌نشیند. دستانم را دراز می‌کنم و به روی شانه‌اش می‌گذارم.
- متاسفم شاید نبودن من اون رو زنده نگه می‌داشت.
او بی‌آن‌که سر بلند کند تنها می‌گوید:
- تقصیر تو نیست، سرنوشت این‌طور مرگ اون رو رقم زده.
خنجرش را از بند کمرش بیرون می‌کشد و در یک چشم بهم زدن رگ حیاتش را جلوی چشمان بهت زده‌ام می‌برد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_7
نم‌کشیده‌‌ی آغشته به خون اسب را چنگ می‌زنم که بوی شیرین خونش به مشامم خوش می‌آید. در حالی‌که آن پسر سر اسب را نوازش می‌کند، با گردن خشک شده‌ام که درد عجیبی تا ستون فقراتم را دربرگرفته صورتم را نزدیکش می‌برم؛ بوی عجیب آن در لابه‌لای خاک و چمن سبز، گشته است. می‌خواهم آن سرخی خون را لیس بزنم که دستان گرمی روی شانه‌ام می‌نشیند. زبانم را گاز می‌گیرم و با درد به روی دلم جمع می‌شوم صدای بم او بلند و تیز به گوشم می‌رسد که دست به روی گوش‌هایم می‌برم و ناله‌ای می‌کنم.
- خوبی؟ چرا بلند نمی‌شی؟
حرفی به روی لبان خشک شده‌ام نمی‌شیند که بی‌پروا درز شانه‌ی لباسم را پاره می‌کند. من هنوز خیره‌ی خونی‌ام که لزجی‌اش به روی پیشانی به خاک نشسته‌ام آمده است. حرکات کوتاه دستان او را روی پوستم احساس می‌کنم. همچنین صدای نگرانش که دم گوشم زنگ می‌زند:
- شونه‌ت در رفته شاید موقعه‌ی افتادن استخونت هم شکسته باشه! خیلی درد داری؟
سکوت را که از جانب من می‌خواند از جای برمی‌خیزد. من حتی زحمتی به پوشاندن و حرکت اضافی به خود نمی‌دهم. چون مسخ شده‌ها به روی خون خیره می‌شوم و به صدای خرسناک خاموش درونم گوش می‌دهم؛ در این میان تقلای او بر نجات استخوان ترک خورده‌ای لبخند گشادی بر چاک تاریک ذهن کثیفم می‌نشاند. از هیولای درونم که برای زبانک زدن خون، تن نحیفم را مورمور می‌کند به سختی دست بر‌می‌دارم و به صدای آشنای او گوش می‌دهم که مدام و سرسختانه می‌گوید:
- سپنتام گوشت با منه؟ نمی‌فهمی چی میگم عین کر و لال‌ها بهم نگاه نکن بیا ببین می‌تونی شونه‌ش رو جا بیندازی؟
گردنم را به چپ و راست تکان می‌دهم که صدای قِرِچ و قُروچی می‌دهد هم‌زمان با خم شدن و ناله‌ی زانو‌هایم صدای آه خش‌دار سپنتا هم به گوشم می‌رسد:
- آه! برای کسی که به زودی قراره بمیره چرا باید تن لش قشنگم رو بلند کنم؟ این پول‌پیته‌ی بوگندو که بالاخره کارش تموم میشه.
روی پایم می‌ایستم و از عرض شانه‌ی مرد آفتاب سوخته به صحرای سرد و بی‌رحم روبه‌رو‌ام خیره می‌شوم. از خیرگی نگاه من دهانش بهم دوخته می‌شود و برای نخستین، آرام و بی‌سروصدا با آن چشمان آبی مرداب گونه‌اش نگاهم می‌کند. سکوت او پسرک نگران شده‌ی مرا هم به سمتم می‌چرخاند که متعجب به شانه‌ام خیره می‌شود و زیر لب می‌گوید:
- خوبی؟
این را که می‌گوید نزدیکم می‌شود و شانه‌ی چپم را از لای درز لباسم وارسی می‌کند با همان تُن بم و بهت زده‌اش می‌غرد:
- هیچ جای کبودی نیست چطور ممکنه! همین الان خودم دیدم.
به سختی گردنم را می‌چرخانم تا جایی که او خیره‌اش شده. با دیدن سفیدی شانه‌ام خش‌دار و بی‌حوصله مچ دستش را می‌گیرم و به روی چشمان هاج و واجش می‌گویم:
- چیزی نیست هیچ دردی ندارم فکر کنم یک گرفتگی بود!
او ناباور سرش را به نشان تایید تکان می‌دهد و با نگاه غریبی از من روی می‌گیرد. آهسته‌آهسته به نزد فرمانده‌اش می‌رود که نقشه‌ی کلانی به روی یک تخته سنگ پهن کرده است. نفس عمیقی می‌کشم و کرخت و بی‌رمق به سنگینی نگاه سپنتا خیره می‌شوم. او نگاهش را از من می‌دزدد و می‌گوید:
- این رو چیکار کنیم؟ نمی‌تونیم که با خودمون ببریمش فقط باعث میشه که کند بشیم.
با معصومیت به چشمان خیره‌ی فرمانده‌ی پیرش نگاه می‌کنم. دوست ندارم به هیچ عنوان در جنگلی بی‌سر و ته، تنها بمانم او از بالا تا پایین مرا کنکاش می‌کند طوری که ناخودآگاه درز پاره‌ی شانه‌ام را با دست می‌پوشانم.
- نگهش می‌داریم. همین که به آبادی رسیدیم می‌فروشیمش.
هر سه نفرشان از جای برمی‌خیزند و به سمت تاریکی جنگل می‌روند. چنان درختان طول و درازی به اسارت در آمده که ذره‌ای از نور آفتاب رفته‌رفته هم به خود نگرفته است! با صدای مرد آفتاب سوخته به پاهایم تکانی می‌دهم و از پشت سرش به راه می‌افتم.
- واینستا همین‌طوری.
با قدم‌های کوتاه و اما سریعی خودم را به او می‌رسانم و گله‌مند حواسش را جلب می‌کنم
- می‌خواید من رو بفروشید؟
بی‌آن‌که نگاهم کند تنها با یک جمله از کنارم عبور می‌کند.
- تا وقتی که خودت رو نشناسی باید به تقدیر اعتماد کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین