- Aug
- 339
- 3,883
- مدالها
- 3
پارت_18
لحظهای که ریشهها از هم باز میشوند بهت زده به صحنهی مقابلم خیره میمانم. سگی سیاه فام با چشمانی براق مرا مینگرد. در حالیکه از دهانش کف بیرون میزند و خرخر صدایش از لای دندانهای تیزش شنیده میشود. آب گلویم را قورت میدهم و رو به بالا فریاد میزنم:
- سپنتا توی یک قبیله اسیر شده اونها تنشون پوست خرس بود.
میدانم بیش از آن لفتش را دادهام که فرمانده چنین متعصب به رویم پرخاشگری میکند:
- همین الان بیا بالا یا ما میریم!
بیتوجه به نگاه وحشیگرانهی سگ و عربدههای آنها جیغ میکشم:
- باید نجاتش بدید پیش یک مجسمه زندگی میکردن.
فریادهای مرد آفتاب سوخته را که میشنوم بیشتر درون خود جنینوار جمع میشوم. انگار سگ هم از ظاهر من ترسیده به جلو نمیآید.
- مشکل چیه نمیتونی بیای بالا! من بیام پایین؟
از مهربانیاش لبخندی میزنم که با گرفته شدن پایم توسط دندانهای آن سگ جیغ میکشم. او با قدرتی مرا به سمت پایین میکشاند که حتی فرصتی برای گرفتن آن ریشهها نمیکنم. تونلی که در آن طاق باز کشیده میشوم باریک و کوچک است؛ این کشش آنقدری ادامه دارد که دهانم را میبندم و با سری بالا آمده به سگ خیره میمانم. او عقبعقب رو به جلو حرکت میکند. سعی میکنم در همان حالت بنشینم و او را از خود جدا کنم که با دیدن نوری و ایستادن او بیمشقت روی زمین گل و خاکی مینشینم. پارچهای که پیچیده درهم شده است را مرتب میکنم و روی به سگ میغرم:
- پوستت رو میکنم.
نفسنفس زنان به عقب نگاه میکنم هیچ راهی جز به جلو دیده نمیشود. انگار ریشهی درختان تمام راه رفته را از رو بستهاند! با پارس سگ نیمه خیز میشوم و خودم به دنبال او وارد حفرهای که از آن نور میپاشد داخل میگردم؛ تمام تن و استخوانهایم آغشته به خاک سیاهی است! از این رو غضب آلود نگاه از سگ میگیرم و روی پا میایستم همین که از تونل میگذرم نور بیشتری جلوی چشمانم را میگیرد. از لای انگشتانم به چشمهی آب و زلالی خیره میشوم. دورتادور چشمه نور حیاتی از شمعها لبریز است هنگامی که به این ضیافت روشنایی عادت میکنم. خندیده به اطراف خیره میشوم سنگهای غار، نور را درون خود منعکس کرده که تمامی فضا به رنگ آبی و سرخ شمعها در آمدهاند. با لبخندی گشاد به سگ نگاه میکنم. هنوز در برق چشمان سیاهش ردی از خشونت و وحشت بر من دیده میشود! روی زانو مینشینم و دست نوازشی بر سرش میکشم قدردان سرش را تکان میدهم و میگویم:
- تو من رو نجات دادی! صاحبت کجاست؟ اینجا باید خونهت باشه نه؟
- بوی ترس میاد. بوی غربت تو چه موجودی هستی؟
به سرعت میایستم. نگاه به سمت صدا که میکنم تاریکی را مینگرم و جسمی که در آن پنهان شده؛ سگ پارس میکند و به سوی صدا میدود اما من قدمی بر نمی دارم تنها به حرکات او خیره میشوم که سگ را به آغوش میکشاند و پا به سمت من میگذارد. لحظه به لحظه قرینهی چشمانم از دیدن روی او درشتتر و دهانم بازتر میشود.
- اگه جای تو بودم هیچوقت از هیچی نمیترسیدم!
قدمی به عقب برمیدارم و زمزمهوار لکنت زده با انگشت اشاره به سمتش میگویم:
- ما... مادر؟
پیرزن با گیسوهای افشون گشتهی سفیدش ناباور سر تکان میدهد و قاهقاه میخندد در حالیکه با تعجب زیر لب میگوید:
- مادر!
من خشک زده نگاهش میکنم او همان کسی است که در رویاهای بیسر و تهام مادر صدایش میزدم.
لحظهای که ریشهها از هم باز میشوند بهت زده به صحنهی مقابلم خیره میمانم. سگی سیاه فام با چشمانی براق مرا مینگرد. در حالیکه از دهانش کف بیرون میزند و خرخر صدایش از لای دندانهای تیزش شنیده میشود. آب گلویم را قورت میدهم و رو به بالا فریاد میزنم:
- سپنتا توی یک قبیله اسیر شده اونها تنشون پوست خرس بود.
میدانم بیش از آن لفتش را دادهام که فرمانده چنین متعصب به رویم پرخاشگری میکند:
- همین الان بیا بالا یا ما میریم!
بیتوجه به نگاه وحشیگرانهی سگ و عربدههای آنها جیغ میکشم:
- باید نجاتش بدید پیش یک مجسمه زندگی میکردن.
فریادهای مرد آفتاب سوخته را که میشنوم بیشتر درون خود جنینوار جمع میشوم. انگار سگ هم از ظاهر من ترسیده به جلو نمیآید.
- مشکل چیه نمیتونی بیای بالا! من بیام پایین؟
از مهربانیاش لبخندی میزنم که با گرفته شدن پایم توسط دندانهای آن سگ جیغ میکشم. او با قدرتی مرا به سمت پایین میکشاند که حتی فرصتی برای گرفتن آن ریشهها نمیکنم. تونلی که در آن طاق باز کشیده میشوم باریک و کوچک است؛ این کشش آنقدری ادامه دارد که دهانم را میبندم و با سری بالا آمده به سگ خیره میمانم. او عقبعقب رو به جلو حرکت میکند. سعی میکنم در همان حالت بنشینم و او را از خود جدا کنم که با دیدن نوری و ایستادن او بیمشقت روی زمین گل و خاکی مینشینم. پارچهای که پیچیده درهم شده است را مرتب میکنم و روی به سگ میغرم:
- پوستت رو میکنم.
نفسنفس زنان به عقب نگاه میکنم هیچ راهی جز به جلو دیده نمیشود. انگار ریشهی درختان تمام راه رفته را از رو بستهاند! با پارس سگ نیمه خیز میشوم و خودم به دنبال او وارد حفرهای که از آن نور میپاشد داخل میگردم؛ تمام تن و استخوانهایم آغشته به خاک سیاهی است! از این رو غضب آلود نگاه از سگ میگیرم و روی پا میایستم همین که از تونل میگذرم نور بیشتری جلوی چشمانم را میگیرد. از لای انگشتانم به چشمهی آب و زلالی خیره میشوم. دورتادور چشمه نور حیاتی از شمعها لبریز است هنگامی که به این ضیافت روشنایی عادت میکنم. خندیده به اطراف خیره میشوم سنگهای غار، نور را درون خود منعکس کرده که تمامی فضا به رنگ آبی و سرخ شمعها در آمدهاند. با لبخندی گشاد به سگ نگاه میکنم. هنوز در برق چشمان سیاهش ردی از خشونت و وحشت بر من دیده میشود! روی زانو مینشینم و دست نوازشی بر سرش میکشم قدردان سرش را تکان میدهم و میگویم:
- تو من رو نجات دادی! صاحبت کجاست؟ اینجا باید خونهت باشه نه؟
- بوی ترس میاد. بوی غربت تو چه موجودی هستی؟
به سرعت میایستم. نگاه به سمت صدا که میکنم تاریکی را مینگرم و جسمی که در آن پنهان شده؛ سگ پارس میکند و به سوی صدا میدود اما من قدمی بر نمی دارم تنها به حرکات او خیره میشوم که سگ را به آغوش میکشاند و پا به سمت من میگذارد. لحظه به لحظه قرینهی چشمانم از دیدن روی او درشتتر و دهانم بازتر میشود.
- اگه جای تو بودم هیچوقت از هیچی نمیترسیدم!
قدمی به عقب برمیدارم و زمزمهوار لکنت زده با انگشت اشاره به سمتش میگویم:
- ما... مادر؟
پیرزن با گیسوهای افشون گشتهی سفیدش ناباور سر تکان میدهد و قاهقاه میخندد در حالیکه با تعجب زیر لب میگوید:
- مادر!
من خشک زده نگاهش میکنم او همان کسی است که در رویاهای بیسر و تهام مادر صدایش میزدم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: