جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,257 بازدید, 42 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

کدوم یکی از شخصیت‌های پول پیته رو دوست دارید!؟

  • رونا

  • سپنتا

  • گالوس

  • رادین

  • تارا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_18
لحظه‌ای که ریشه‌ها از هم باز می‌شوند بهت زده به صحنه‌ی مقابلم خیره می‌مانم. سگی سیاه فام با چشمانی براق مرا می‌نگرد. در حالی‌که از دهانش کف بیرون می‌زند و خرخر صدایش از لای دندان‌های تیزش شنیده می‌شود. آب گلویم را قورت می‌دهم و رو به بالا فریاد می‌زنم:
- سپنتا توی یک قبیله اسیر شده اون‌ها تنشون پوست خرس بود.
می‌دانم بیش از آن لفتش را داده‌ام که فرمانده چنین متعصب به رویم پرخاشگری می‌کند:
- همین الان بیا بالا یا ما می‌ریم!
بی‌توجه به نگاه وحشی‌گرانه‌ی سگ و عربده‌های آن‌ها جیغ می‌کشم:
- باید نجاتش بدید پیش یک مجسمه زندگی می‌کردن.
فریادهای مرد آفتاب سوخته را که می‌شنوم بیشتر درون خود جنین‌وار جمع می‌شوم. انگار سگ هم از ظاهر من ترسیده به جلو نمی‌آید.
- مشکل چیه نمی‌تونی بیای بالا! من بیام پایین؟
از مهربانی‌اش لبخندی می‌زنم که با گرفته شدن پایم توسط دندان‌های آن سگ جیغ می‌کشم. او با قدرتی مرا به سمت پایین می‌کشاند که حتی فرصتی برای گرفتن آن ریشه‌ها نمی‌کنم. تونلی که در آن طاق باز کشیده می‌شوم باریک و کوچک است؛ این کشش آنقدری ادامه دارد که دهانم را می‌بندم و با سری بالا آمده به سگ خیره می‌مانم. او عقب‌عقب رو به جلو حرکت می‌کند. سعی می‌کنم در همان حالت بنشینم و او را از خود جدا کنم که با دیدن نوری و ایستادن او بی‌مشقت روی زمین گل و خاکی می‌نشینم. پارچه‌‌ای که پیچیده درهم شده است را مرتب می‌کنم و روی به سگ می‌غرم:
- پوستت رو می‌کنم.
نفس‌نفس زنان به عقب نگاه می‌کنم هیچ راهی جز به جلو دیده نمی‌شود. انگار ریشه‌ی درختان تمام راه رفته را از رو بسته‌اند! با پارس سگ نیمه خیز می‌شوم و خودم به دنبال او وارد حفره‌ای که از آن نور می‌پاشد داخل می‌گردم؛ تمام تن و استخوان‌هایم آغشته به خاک سیاهی است! از این رو غضب آلود نگاه از سگ می‌گیرم و روی پا می‌ایستم همین که از تونل می‌گذرم نور بیشتری جلوی چشمانم را می‌گیرد. از لای انگشتانم به چشمه‌ی آب و زلالی خیره می‌شوم. دورتادور چشمه نور حیاتی از شمع‌ها لبریز است هنگامی که به این ضیافت روشنایی عادت می‌کنم. خندیده به اطراف خیره می‌شوم سنگ‌های غار، نور را درون خود منعکس کرده که تمامی فضا به رنگ آبی و سرخ شمع‌ها در آمده‌اند. با لبخندی گشاد به سگ نگاه می‌کنم. هنوز در برق چشمان سیاهش ردی از خشونت و وحشت بر من دیده می‌شود! روی زانو می‌نشینم و دست نوازشی بر سرش می‌کشم قدردان سرش را تکان می‌دهم و می‌گویم:
- تو من رو نجات دادی! صاحبت کجاست؟ این‌جا باید خونه‌ت باشه نه؟
- بوی ترس میاد. بوی غربت تو چه موجودی هستی؟
به سرعت می‌ایستم. نگاه به سمت صدا که می‌کنم تاریکی را می‌نگرم و جسمی که در آن پنهان شده؛ سگ پارس می‌کند و به سوی صدا می‌دود اما من قدمی بر نمی دارم تنها به حرکات او خیره می‌شوم که سگ را به آغوش می‌کشاند و پا به سمت من می‌گذارد. لحظه به لحظه قرینه‌ی چشمانم از دیدن روی او درشت‌تر و دهانم بازتر می‌شود.
- اگه جای تو بودم هیچ‌وقت از هیچی نمی‌ترسیدم!
قدمی به عقب برمی‌دارم و زمزمه‌وار لکنت زده با انگشت اشاره به سمتش می‌گویم:
- ما... مادر؟
پیرزن با گیسوهای افشون‌ گشته‌ی سفیدش ناباور سر تکان می‌دهد و قاه‌قاه می‌خندد در حالی‌که با تعجب زیر لب می‌گوید:
- مادر!
من خشک زده نگاهش می‌کنم او همان کسی است که در رویاهای بی‌سر و ته‌ام مادر صدایش می‌زدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_19
- من تو رو می‌شناسم!
چشمانش می‌خندد ولی در حالی‌که با اخم نگاهم می‌کند، می‌گوید:
- خب، من کی هستم؟
تردید می‌کنم. دیگر نمی‌توانم به رویاهایم اعتماد کنم؛ نفسی از سوز می‌کشم و نجواگونه می‌پرسم:
- تو کی هستی؟
سگ را روی زمین می‌گذارد و روبه‌روی چشمه می‌ایستد موهای سفید بلندش که تا مچ پایش می‌رسد نیم رخش را از من پنهان کرده. در حالی‌که روی زانو خم می‌شود مویش چون لباسی بلند دورتادورش را می‌گیرد.
- کسایی که من رو نمی‌شناسن صدام می‌زنند ساحره و کسایی که من رو می‌شناسن به عنوان یک طبیب قبولم دارن.
سرش را به سویم می‌چرخاند. تازه متوجه‌ی رنگ چشمان عجیبش می‌شوم.
- من رو چی می‌بینی؟
نزدیک که می‌روم با پارس سگ قدم دیگری از من بریده می‌شود، او تنها با یک نگاه ساکتش می‌کند. چون او روی زمین می‌نشینم. می‌خواهم بگویم پیرزنی دیوانه بیش نمی‌بینم که از دیدن انعکاس آن به روی چشمه لبانم به همدیگر دوخته می‌شود و ضربات قلبم سست می‌گردد!
- تو یک شاهزاده‌ای؟
چهره‌ی جوان و زیبایش آن موی بلوند و شعف نگاه سیاهش چنان گیرایی‌ای وصال می‌کند که لحظه‌ای می‌خندم و می‌گویم:
- این چشمه چرا این‌طوریه؟ چرا جوون شدی!
نگاهم به روی تاج بلند طلایی‌اش می‌افتد. دست درون آب می‌کنم و می‌خواهم به روی انعکاس سرابش بپاشم که از دیدن روی خود مستأصل شده به آن هیولای سیاه رنگ خیره می‌شوم. او می‌خندد، بلندبلند هم می‌خندد! بیش از آن‌که از سراب خود وحشت کنم از نترس بودن آن زن متعجب می‌شوم. او به روی ظاهر من حتی اخم به ابرو نمی‌آورد؟
- این انعکاس افکارمونه چیزی که خودمون رو تصور می‌کنیم.
خودم را به عقب می‌کشانم و به انعکاس سگ خیره می‌شوم آن‌ها بدون تصور آسوده پذیرای زندگی هستند، نیشخندی می‌زنم و می‌گویم:
- چطور به این‌جا سر در آوردم! از من نمی‌ترسی؟
روی پا می‌ایستد و با چشمان سیاه تیره‌اش سر تا پایم را وارسی می‌کند.
- اگه این‌جایی به‌خاطر چشمه‌ست. چشمه تصورات شوم رو تغذیه می‌کنه و به جاش رویاها رو نشون میده. به‌خاطر انرژی تو من مثل یک شاهزاده‌ شدم.
- این چه فایده‌ای داره؟
گیسوان درازش را نوازش می‌کند و هنگامی که روی پاشنه‌ی پا تکان‌تکان می‌خورد لب می‌زند:
- انرژی‌ت آروم‌آروم تخلیه میشه و به رویای من حقیقت می‌بخشه.
پلک می‌زنم و حرف‌هایش را هلاجی می‌کنم که از درون نطقش فریادگونه می‌خندم. آن پیرزن به راستی یک ساحره است!
- من هیچ‌وقت نمی‌میرم خاک، آب و آتش هیچ‌کدوم به روی من تاثیر نداشتن. معلوم نبود اما توی صحرا دووم آوردم. ظاهرم نشون می‌داد که سال‌ها اون‌جا به خواب رفته باشم. حتی رودخونه هم نتونست غرقم کنه و گرمای هیچ آتشی ذوبم نکرد من حتی از خودم هم می‌ترسم!
جمله به جمله‌ام هم آواز قدم‌هایی می‌شود که به جلو برمی‌دارم. اتفاقا اگر بار دیگر طعم گوشت را می‌چشیدم چندان هم بد نیست. شاید زودتر بهبود پیدا کنم! اما نشانی از ترس در او نمی‌بینم. ثابت ایستاده و با سرگرمی نگاهم می‌کند. چنانچه انگار بچه‌ی کوچکی باشم! گردن نازک و چروک شده‌اش اشتیاقی برای دریده شدن ندارد با این حال دست دراز می‌کنم و گردنش را می‌گیرم به جای او سگ خرسناک می‌کشد و به سمتم خیز برمی‌دارد که با صدای خفه‌ی صاحبش رام شده به عقب برمی‌گردد
- بزار ببینیم هیولای کوچولومون چقدر قدرتمنده!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_20
فشار انگشتانم هر چقدر بیشتر می‌شود خط خنده‌ی او هم به طرز شگفتی کشیده‌تر می‌شود! طوری که لثه‌ی بی‌دندانش و آن زبان سیاهش در معرض دید قرار می‌گیرد؛ با غیظ به تندی فریاد می‌کشم:
- راه خروج رو بهم نشون بده تا نکشمت.
هن‌هن کنان می‌خندد! در حالی‌که روی سفیدش به سیاهی می‌زند و مردمک چشمانش درشت گشته‌اند هنوز می‌خندد! آن صدایی نحیف و گوش‌خراش در گوشم می‌پیچد و رو به من می‌گوید:
- تو از درد راه خلاصی نداری حتی مرگ هم نجاتت نمی‌ده. هر روز و هر شب دعا می‌کنی که بمیری!
با نیروی عجیبی چون پری کاه بلند و درون آن چشمه پرتش می‌کنم که آب از هم شکافته، او را قورت می‌دهد. قطرات روی صورتم می‌پاشد و تا نزدیکی دهانم می‌رود دستی بر صورتم می‌کشم و روی تخته سنگ درست کنار چشمه می‌نشینم؛ سگ بی‌حرکت نگاهم می‌کند. نمی‌دانم چرا رنگ نگاهش بغضی از تاسف دارد که سکوت مرا می‌شکند:
- داشت تحریکم می‌کرد تا بکشمش؛ منم تقدیمش کردم!
چشمانم درشت می‌شود و سرم تیک‌وار به چپ و راست تکان می‌خورد در آخر خنده‌ای کوتاه مهری به دیوانگی‌ام می‌زند. با همان لحن خنده رو به سگ می‌غرم:
- چرا دارم سعی می‌کنم قانعت کنم!
به انعکاس خود می‌نگرم. چشمه به آرامی هیولایی را نشان می‌دهد که درون من خوابیده است! آن چنان هم زشت به نظر نمی‌رسد! سرخی چشمانم می‌درخشد و پوست سیاهم چون الماسی برق می‌زند. لااقل بهتر از حال هستم. شاید این هم یک گونه زیبایی است! لبخندی رو به سگ که طاق باز خوابیده می‌زنم و می‌گویم:
- مهم نیست که این‌جا زندونی باشم. می‌دونم هیچ‌وقت هیچی نمی‌تونه من رو نگه داره!
دستم را درون آب چشمه فرو می‌برم و انعکاسم را موج‌دار پاک می‌کنم همان‌طور که انگشتانم را تکان‌تکان می‌دهم دستی مچ دستانم را قفل می‌کند و یکدفعه، مرا به درون آب می‌کشاند. حجم عظیمی از آب درون دهانم فرو می‌رود. چشمانم چیزی جز لمس سنگین چشمه نمی‌بیند که سست گشته دست و پا می‌زنم. ترس همچنان مرا گرفته که فراموش می‌کنم چگونه شنا کنم جز بلعیدن شوری آب و خوردن بیشترش کاری از دستم برنمی‌آید! کشیده شدن بازویم توسط کسی نور امیدی به من می‌دهد. از سطح آب که به بیرون می‌آیم به طرز عجیبی تنم کرخت و بی‌حال می‌شود. نمی‌توانم اندامم را تکان دهم و این حس آشنا همان رویاهایی دروغینی است که گاه و بی‌گاه دچارش می‌شوم. از دیدن روی آفتاب که سایه بر ناجی‌ام انداخته آسوده خاطر می‌گردم هر چند آن رویا سیاه و پوچ است اما روشنایی ظاهرش مرا شگفت زده می‌کند. کم‌کم صدای پرندگان دریایی و امواج رودخانه به گوشم می‌رسد و سایه از روی آن مرد کنار می‌رود به محض عادت کردن چشمم به روشنایی و دیدن روی او، قلبم طوری دیگر پمپاژ می‌کند که گردش گرمی خون را در تمامی اندامم احساس می‌کنم.
- زود باش پول پیته‌ بهوش بیا.
چشمانم به حدی درشت می‌شود که بعید می‌دانم او هوشیاری مرا ببیند. در آن دو تیله‌ی تیره‌ رنگ آبی رده‌هایی از رنگ نگرانی شناور است که ذوق زده فریاد می‌زنم:
- سپنت... .
هنوز نامش را کامل به زبان نیاورده‌ام که سوزش دستان سنگین او به روی گونه‌ام سرم را به سمت آب رودخانه متمایل می‌کند. می‌خواهم بلند شوم و برخلاف میلم کارش را تلافی کنم اما با دیدن انعکاس خود درون آب رودخانه لبانم به خنده کش می‌آید چندی دلم برای پوست بلوری و آن موی بلند تنگ شده است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_21
فریاد می‌کشد و به تخت سی*ن*ه‌ام ضربه می‌زند. خیال دارم می‌خواهد جانم را نجات دهد! چرا که در بطن خشمش صدایش تنها چیزی است که سنگینی ضربات دستانش را مهار می‌کند:
- چشم‌هات رو باز کن لعنتی.
چندی پلک می‌زنم و به اویی که درمانده مشتی به روی زمین می‌زند خیره می‌مانم. آب از پیشانی‌اش تا نوک تیغه‌ی دماغش راه می‌یابد و به روی گونه‌ام می‌چکد. صدای نفس‌ زدن‌هایش چون نم‌نمک باران تند و ملایم است. می‌خواهد تن مرا از زمین جدا کند و روی دستانش بگیرد اما با صدای سوت عجیبی که درون مغزمان جیغ می‌کشد روی پا می‌ایستد و چندی از من فاصله می‌گیرد. ترس درون چشمانش خیمه زده که با همان نگاه لرزیده به آن‌سوی درختان خیره می‌شود. قارقار کلاغ‌ها و صدای پروازشان هویدای آمدن چیزی است که می‌گوید:
- قبیله‌ی سرخ!
حرکاتش تند و مضطرب است این را هنگامی می‌فهمم که به سرعت می‌دود اما لحظه‌ای می‌ایستد و نگاهم می‌کند. اخم و چهره‌ی عاجزانه‌اش مرا به یاد وقتی می‌اندازد که مقابل قبیله‌اش ایستاده پا به فرار گذاشت! این‌بار چیزی زیر لب می‌گوید و به سمتم روانه می‌شود! طوری مرا روی کولش می‌اندازد که تپش قلبم را درون دهانم می‌شونم دوان‌دوان از ساحل دور می‌شود و وارد علفزارها می‌گردد.
در آخرین لحظه که خوشه‌ی برگان جلوی دیدگانم را می‌گیرد مردانی عظیم الجثه‌ای را می‌نگرم که از دل درختان بیرون می‌زنند و رد نگاهم را شکار می‌کنند. زبری علف‌ها صورتم را قلقلک می‌دهد و نسیم سردی به رویم می‌تابد در آن حین بوی عجیبی هم به مشامم می‌رسد. بویی که عطرش دندانم را تیز و دیدگانم را تار می‌کند. هنگامی که سرعت سپنتا دو برابر می‌شود صدای پای آن‌ها هم به گوشم می‌رسد. می‌توانم احساس کنم از چهار طرف محاصره‌ایم توقف ناگهانی سپنتا و انداختن من به روی زمین مهری بر نظریه‌ام می‌زند! صدای گومپ‌گومپ قلبش تند و ناآرام می‌گردد. ترس به وضوح از چهره‌ی رنگ پریده‌اش و شمشیری که نامطمئن در دست گرفته پدیدار است. مردانی که پوست خرس به تن دارند و رویشان به رنگ خون آلوده است چنان خصمانه سپنتا را می‌نگرند که حتی من هراسان گشته آب گلویم را بلند قورت می‌دهم. هیچ راه فراری برایمان نیست! با انداختن شمیرش جلوی چشمانم بهت زده خیره‌اش می‌شوم. سپنتا مایوس شده بدون مبارزه‌ای دستانش را قفل کرده بالا می‌آورد یکی از مردان با ریشخندی کلان جلو می‌آید و گردن سپنتا را گرفته تا زانوی خود خم می‌کند.
آه و ناله‌‌ی او دلم را می‌سوزاند. برخلاف چهره‌ی قلدرش این چنین سر خم کرده بسی استفناک و دلخراش است که ناخودآگاه زیر لب می‌گویم:
- سپنتا بلندشو!
صدایم را نمی‌شنود. تنها با لگد آن‌ها نقش بر زمین می‌‌گردد و متاسف به چشمانم خیره می‌شود. غمگین پلک می‌زنم و آهی سوزناکی می‌کشم. بغض گلویم از دیدن قلاده بستن آن‌ها به روی گردن او، سفت‌تر می‌شود که با حالی زار چشم می‌بندم. لمس دستانشان به روی گردنم و سرمای قلاده لرزی به جانم می‌اندازد‌. چیزی نمی‌گذرد که با کشیده شدنم به روی زمین سرم را بالا می‌گیرم و می‌غرم:
- آی لعنت بهتون!
سپنتا همچون من بسته شده روی زمین کشیده می‌شود اما گاه سعی بر ایستادن نیم خیز می‌گردد که با سرعت اسب، دست روی زمین گذاشته باز می‌غلتد! گرد و خاک اسب‌ها یک‌سو و کشیدن گردنمان به روی زمین از سویی دیگر موجب خفگی و اشک‌هایی خفته می‌شود با صدایی گنگ که در جست و خیز اسب‌ها روی شن و ماسه‌ی ساحل گم گشته است. فریاد می‌کشم:
- قسم می‌خورم همه‌تون رو می‌کشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_22
از کنار تپه‌ها که گذر می‌کنیم. چشمان خیسم به رویشان خشک می‌شود. به یاد می‌آورم لحظاتی آن‌جا بوی خوش باران آغشته در عطر خاک می‌داد اما اینک رایحه‌ای قدیمی ناشی از بوی آتش زیر دماغم می‌پیچد. ترس و نفرت درونم شعله می‌کشد. هیچ باور نمی‌کنم که دوباره اسیر این مردمان عجیب الخلقه شده‌ام! سراشیبی‌ را که رد می‌کنیم نگاهم در میان کلبه‌ها و آن مجسمه‌ غلت می‌خورد. سرعت اسب کم می‌‌شود که من فرصت می‌کنم سپنتا را پیدا کنم؛ او اندکی عقب‌تر روی زانو غلتیده. شانه‌هایش از نفس‌های کوتاه و بریده بالا و پایین می‌شود، عرق پیشانی‌اش زخم‌های تازه‌ی صورتش را اذیت می‌کند که مدام نم آن‌ها را با لبه‌ی پیراهن کثیف و گلی‌اش می‌مالد. وقتی حسابی صورتش سیاه و زشت می‌شود! بالاخره نگاهم می‌کند. انگار خیرگی چشمانم و آن رنگ تاسف را نمی‌بیند که لبخندی تلخ یا شاید پوزخندی شیرین به رویم می‌پاشد. با کشیده شدن دوباره‌ام چشم از او می‌گیرم و به دخترکی چهارشانه که سعی بر انداختن من در قفس است خیره می‌شوم. عجیب رنگ سیاهی دورتادور چشمانش تا انتهای لبان سرخ فامش کشیده شده که ابهت ترسناکی به آن هیکل پر و گوشتی‌اش تلقی کرده؛ هنگامی که صدای افتادن جسمی به روی زمین می‌شنوم سپنتا را می‌نگرم که در گوشه‌ی قفس طاق باز خوابیده است!
به محض جلو رفتن دختر و صدای قدم‌های دلهره آورش او به روی زانو می‌نشیند و خصمانه با سکوتی ملایم خیره‌اش می‌شود. دخترک بی‌پرده دست داخل خرمن موی سپنتا فرو می‌کند و وقتی کاملا اجزای صورتش را کنکاش کرده گردنی کج می‌کند و اشاره‌ای به من می‌زند.
- سعی داشتی نجاتش بدی! چرا؟
بدون این‌که پلکی زند. خیره‌‌خیره نگاهش می‌کند که سرش به تندی رها می‌شود. باز صدای نازک اما محکم دختر درون گوشمان زنگ می‌زند:
- سربازی یا مزدور؟
خنجرش را از کمری‌اش بیرون می‌کشاند و چون اسباب بازی آن را به روی دستانش می‌چرخاند. در حالی‌که مردمک چشمان سپنتا همراه چاقو این‌سو و آن‌سو می‌شود. دختر روی زانو درست مقابل او می‌نشیند و می‌گوید:
- بهت نمی‌خوره مزدور باشی! دوست داری زنده بمونی؟
بالاخره آن مهر سکوت سپنتا شکسته می‌شود که لبخند عریضی به روی لبان کلفت دختر جوانه می‌زند:
- هیچ غریبه‌ای از این جنگل سالم به در نرفته.
او ابرویی بالا می‌زند و چاقو را تا دم گوشش مماس به آن قلاده‌ی آهنی می‌کشد که صدای بدی درون گوشمان می‌پیچد.
- این رو می‌دونی اما این‌جایی!
به من نگاه می‌کند و متعجب به سپنتا خیره می‌شود.
- شاه بهمون طلا داده تا به افراد مشکوکی که از این‌جا رد میشن کاری نداشته باشیم. ما در عوض این محبت، نقشه‌ای بهش دادیم تا فقط از یک راه مشخص در عرض چند روز معین شده رد بشن.
لبش را می‌گزد و غمگین سری تکان می‌دهد.
- از مسیرتون خارج شدید! این یعنی ما اجازه‌ی کشتنتون رو داریم.
- من رو بکش و شاه رو عصبی کن.
نگاه غمگین دختر به خنده‌ای بلند مبدل می‌گردد در حالی‌که چند ضربه‌ای به شانه‌ی سپنتا می‌زند، می‌غرد:
- شنیده شده چند روز پیش هیولاها به یک کاروان تجاری حمله کردن. اون‌ها دوباره متحد و دسته جمعی شدن خیلی قدرتمندتر از سابق دارن بیدار میشن با این اتفاق، شاه به‌خاطر نبودن یک یا دو نفر از جاسوس‌هاش به ما حمله نمی‌کنه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_23
سپنتا چون ماتم زده‌ها از او روی می‌گیرد. می‌دانم به چه چیزی فکر می‌کند. چرا که می‌توانم آن را تصور کنم؛ بدن‌های از هم دریده شده و شیون بوی خون! نفس سنگین‌اش را با آهی عمیق رها می‌کند و چشمانش را با درد می‌بندد. در حالی ریشخند روی لب‌هایش جان می‌گیرد، لب می‌زند:
- مرگمون چی رو نصیبتون می‌کنه؟
چشمان گود رفته‌ی دختر برق می‌زند با آن لبخند عریض روی لب‌هایش می‌گوید:
- مرگتون هیچ دردی رو دوا نمی‌کنه البته، جسد سوخته‌تون به درد ادریس می‌خوره. هیولایی که عاشق گوشت سوخته‌ی انسانه اون هم برای تخت خوابش! خوشش میاد وقتی خوابه خون آدم‌ها روی بدنش مالیده بشه در حالی که تکون می‌خوره قرچ‌قرچ استخون به گوشش برسه و با لذت بخوابه‌.
سپنتا را نمی‌دانم اما من با چشمانی ورقلمبیده در حالی‌که فراموش کرده پلکی زنم نگاهش می‌کنم. دختر خنجر را کف دستان او می‌گذارد و نگاه مرا شکار می‌کند. هنگامی که با خیرگی مرا می‌نگرد رو به سپنتای متعجب زمزمه می‌کند:
- اگه اون رو بکشی بهت یک فرصت میدم تا از جنگل خارج بشی. فقط دو روز از مهلت عهدمون به پادشاه مونده.
سپنتا نگاهم نمی‌کند تنها دو چشم آبی‌اش روی خنجر غلت می‌خورد در آخر به کندی سرش را بالا می‌آورد و به سستی می‌گوید:
- اگه این کار رو نکنم؟
- هردوتون می‌سوزید! توی حصار آتش گیر می‌کنید. در حالی‌که اون حصار هر لحظه کوچک‌تر میشه عمرتون هم به آخر می‌رسه؛ خیلی عاشقانه‌ست نه؟
نمی‌فهمم به چه سرعتی این کار را می‌کند! اما پلک که می‌زنم او خیز برمی‌دارد و تن دختر را زیر دست و پاهایش قفل می‌کند. خنجر را بیخ گلویش می‌گیرد و با بدجنسی می‌خندد.
- چرا این وسط تو نمی‌ری؟
صدای پای مردان و فریاد نامفهوم‌شان که می‌رسد سپنتا از روی دختر بلند می‌شود. در حینی که موهایش را چنگ زده مجبورش می‌کند به روی زانو بنشیند و لحظه‌ای بعد صدای بم گر گرفته‌اش خطاب به آن مردانی که حالا پشت قفس ایستاده‌اند، بالا می‌رود:
- نزدیک نشید وگرنه می‌کشمش!
عجیب نگاه آن مردان سرد و خنثی است. هیچ رد خشمی به روی صورت زمخت و زخم خورد‌یشان دیده نمی‌شود. از این رو سپنتا کمی مایوس و مردد شده از گوشه‌ی چشمانش مرا نگاه می‌کند و با فریادی که حال تردید درونش هویدا است عربده می‌کشد:
- درو باز کنید تا نکشمش!
سیبک گلویش بالا و پایین می‌شود حتی می‌توانم لرزش خفیف خنجر را ببینم! آن مردان به طرز مشکوکی آرام و بی‌حرکت هستند. با وجود دیدن شیار خون باریکی که سرمای فلز را لمس می‌کند واکنشی از خود نشان نمی‌دهند! تنها صدای خش‌دار دختر شنیده می‌شود:
- داری وضعیتت رو خراب می‌کنی فقط کافیه اون دختر رو بکشی تا نجات پیدا کنی. می‌دونم ترسیدی. نترس من هواتو دارم!
آن‌قدر لفتش می‌دهد که بالاخره یکی از آن سربازان خنده‌ای ریز با چاشنی تمسخر و تهدید به روی سپنتا می‌رود در حالی که خم می‌شود و زنجیر قلاده‌اش را می‌کشاند او تعادلش را از دست می‌دهد و نقش بر زمین می‌شود دختر بی‌آنکه چاقو را بگیرد از قفس بیرون می‌آید و با نگاه پیروزمندانه‌ای می‌گوید:
- فقط تا امشب وقت داری فردا صبح زود هردوتون زنده‌زنده می‌سوزید.
به دور شدن دختر خیره می‌شوم لحن و تن صدایش حتی حرف‌هایش همچون اندام درشتش هوشمندانه قوی و فریب دهنده است. با افتادن سایه‌ای به روی سرم نگاه به سپنتا می‌کنم و آن تیزی خنجری که مقابل چشمانم گرفته است! نفس‌نفس زنان در حالی که مدام خنجر را درون مشت عرق کرده‌اش می‌چرخاند چشم می‌بندد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_24
با خشم تیزی را بیخ گوشم به روی زمین فرو می‌برد. درد به روی صورتش خیمه زده که اشکش را هم در می‌آورد. او با نفس‌های بریده‌ای کنارم می‌نشیند و عمیق به چشمانم خیره می‌شود، لرزش لبهایش و عرق روی پیشانی‌اش دلم را به دو نیم می‌کند. او هیچ‌گاه قصد کشت مرا ندارد همیشه در حال بلوف زدن است و چه خوب که روی واقعی‌اش زیباتر از ظاهر پرافاده و طلبکارش است. برخلاف من! خنجر را می‌گیرد و دور می‌شود، آهی می‌کشم و به رد گذر زمان به روی آسمان خیره می‌شوم. هرچه که هوا رو به تاریکی می‌رود احساس می‌کنم خون در رگ‌هایم جریان پیدا می‌کند. وزش باد به روی پوستم سرمایی لذیذی می‌اندازد که لرزیده از جای برمی‌خیزم. نگاه سپنتا همراهم بلند می‌شود و طوری مرا می‌بیند که به زنده بودنم یقیین می‌برم.
او از لای چشمان خمارش مرا می‌کاود و با اخم روی ابرویش در حالی که نیم خیز می‌شود و دستان به بند کشیده‌اش را روی گردن قلاده بسته‌اش می‌کشد، می‌غرد:
- حقاً رادین راست می‌گفت تو پوست کلفتی!
چندی پلک می‌زنم و سر کج می‌کنم گیج شده با خود زمزمه می‌کنم:
- زمان به عقب برگشته!
اشک شوق جلوی چشمانم می‌دود دست روی صورتم می‌کشم، نرمی پوستم دلم را مالش می‌دهد که در میان گریه فرسوده می‌خندم. دستم را مقابل چشمانم که بی‌شک از شدت بهت درشت گردیده می‌گیرم چندی هوای دیدنشان را کرده‌ام! چشم می‌بندم و با لذت آهسته تک‌تک انگشتانم را می‌بوسم، می‌خواهم به روی بدنم بگویم:
- دوست دارم، مرا ببخش، از تو ممنونم که برگشتی، متاسفم، دیگر نمی‌گذارم که درد بکشی.
با آه سوزناکی چشم باز می‌کنم که چهره‌ی وا رفته‌ی سپنتا مرا به خود می‌آورد! لبانش به حالت تمسخر بالا رفته و آن رنگ چشمانش انعکاس دید یک موجود چندش را جلوه می‌دهد! آب گلویم را قورت می‌دهم و به دور و اطراف چشم می‌دوزم و می‌گویم:
- باید فرار کنیم هرطور شده. نباید به صبح بکشه و ما این‌جا باشیم!
- تنها راه فرار، کشتن تو هست! می‌دونی این عوضی‌ها فردا من و تو رو به جون هم می‌ندازند تا همدیگر رو بکشیم فقط به‌خاطر این‌که فکر می‌کنن نمی‌تونیم این‌کار رو کنیم.
باز بلوف می‌زند! نگاهش رنگ باخته در حالی که او می‌تواند زنده بماند اما به دروغ مرا تا حصار آتش کشانده تا هر دو کنار هم بسوزیم! پس آن فداکاری و پیش انداختن خویش در آتش بیهوده گشته!
از فکر بیرون می‌آیم و وحشت زده خیره‌اش می‌شوم. آن چهره‌ی خشن اما رئوفش ذوب می‌گردد! آن فیس استخوانی و فک مربعی‌اش، ابروان صاف پرپشتش و از همه گیراتر، چشمان پف‌دار درشت گشته‌اش می‌سوزد؛ غصه‌دار خودم را به سمتش می‌کشانم دستانم را برای آغوش باز می‌کنم که نیمه‌های راه با ضربه‌ای به روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام به پشت روی زمین می‌غلتم! صدای شاکی‌اش بالا می‌گیرد و توبیخانه می‌غرد:
- تو دیوونه‌ای اصلا می‌فهمی قراره بمیری؟
آسمان شب سیاه و دلنشین است نفس عمیقی می‌کشم و به برق چاقویی که در کنارش افتاده خیره می‌گردم اگر الان بمیرم شاید اینک سپنتا را نجات دهم به روی زانو می‌نشینم و چشم از نگاه برنده و ریز شده‌اش می‌گیرم. به طور نامحسوسی آن شی را پنهان کرده که تنها نوک تیزش به چشمانم سلام می‌دهد، لبخندی می‌زنم و می‌گویم:
- چرا الان نمی‌کشیم؟
درمانده دستی روی صورتش می‌کشد و بیشتر خودش را به سمت آن تیزی متمایل می‌کند که نگاهم به رویش نغلتد.
- چون فردا مبارزه آغاز میشه برای تو چه فرقی می‌کنه آخرش که می‌میری!
چشم می‌بندم و مانند یک قربانی مطیع سر به پایین می‌برم که رگ گردن حیاتم را اختیارش بگذارم.
- حالا من رو بکش.
لمس دستان سرد او به روی گردنم می‌پیچد! اما هیچ فشاری از سویش به سمت من نمی‌رسم. انگار انگشتانش جانی ندارد. پلکانم می‌لرزد و لبانم ماسی تکان می‌خورد:
- انجامش بده.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_25
دستانش از دور گردنم می‌لغزد، آن نگاه ترش کرده‌اش را دوست می‌دارم. انگار در نی‌نی چشمانش ندایی از وفاداری شناور است. هر چند پوزخند آویزه‌ی آن لبان ترک خورده و خون لخته‌اش روی دلم سنگینی می‌کند اما تردید و ناتوانی او بسی در مقابل من دلچسب است! خودش را به عقب می‌اندازد و تنها زمزمه می‌کند:
- چرا؟
سکوت می‌کنم. باید بداند چرا، به جای حرف‌های قلمبه و سلمبه لبخند باارزشی نثار آن مرد صحرا به روی لبانم می‌روید سر به پایین می‌اندازم و تنها می‌گویم:
- اون خنجر رو بهم بده.
کف دستان زمخت و کثیفش را روی زمینی که رویش خون نقاشی گردیده، می‌گرداند تا از میان آن علف‌های هرز چاقوی پنهان را رو کند. هنگامی که صدای خش‌خش به گوش نمی‌رسد خیره نگاهش می‌کنم انگشتانش از فرط فشار دسته‌ی چاقو رو به سفیدی می‌رود تردیدش حسابی طول کشیده، انگار چیزی از ذهنش گذر می‌کند که با دودلی سر تا پایم را بالا و پایین کرده و در آخر می‌گوید:
- می‌خوای منو باهاش بکشی؟
خونسردانه نگاهش می‌کنم. هنوز آن لبخند ملیح را روی لب‌هایم نگه داشته‌ام سر به چپ و راست تکان می‌دهم و می‌گویم:
- تو برای من باارزشی سپنتا. من هیچ وقت نمی‌میرم. پس بزار نجاتت بدم؛ یا خودت منو بکش یا من خودم رو می‌کشم.
تعلل نمی‌کند خنجر را مقابل زانوانم می‌اندازد و مرا تمسخرانه می‌نگرد! می‌فهمم حرف‌هایم هیچ ارزشی برایش ندارد که بی‌شک درون مشتش خاک زیرش را پر کرده به راستی فکر همه چیز را در ذهنش چپانده لابد به این می‌اندیشد که من با آن خنجر به رویش حمله می‌کنم و او با یک حرکت دیدمانم را برای چند لحظه کور می‌کند و گلویم را می‌برد! می‌خندم و آن شی تیز را درون دستم جای می‌دهم روی به سپنتا که تک‌تک حرکاتم را با چشمانی ریز می‌کاود، می‌گویم:
- کاش درد رو حس نمی‌کردم. اون‌وقت دیگه هیچ ترسی از هیچی نداشتم!
- انجامش بده پول‌پیته‌ی بو گندو!
نگاهم را به کندی بالا می‌برم و در حالی که آستین پاره و بازوان برهنه‌اش را نگاه می‌کنم می‌پرسم:
- چرا پول پیته‌ صدام می‌زنی؟ اسم چرندیه!
سر تیغه‌ی دماغ سر به بالایش را می‌خاراند و می‌گوید:
- داری لفتش میدی. عیبی نداره اگه قراره بمیری می‌تونی هر سوالی بپرسی فقط بدون نمی‌تونی حواسم رو پرت کنی!
می‌خندد و لبانش را خیس می‌کند.
- شاید چرند باشه اما مفهومش با تو هم‌خوانی داره گلی که می‌تونه کنار مرداب رشد کنه اما بوی گندش بدتر از خود مردابه! برای اولین بار که دیدمت توی صحرا این اسم به ذهنم رسید.
به سرمای فلزی قفس تکیه می‌کنم که چهار ستون بدنم می‌لرزد زانوانم را به آغوش می‌کشانم و چشم می‌بندم.
- فکر می‌کنی دیدن من یک تقدیره؟ یعنی از قبل معین شده!
او نمی‌بیند اما من لمس آرام خنجر را درون گوشتم می‌شنوم که اخم کرده نفس عمیقی می‌کشم. از گوشه چشم به دستانم خیره می‌شوم که مقابل قلبم قلمداد کرده است این درد بهتر از سوختن ناگهانی است!
- این دنیا عجایب زیادی داره. این‌که تو رو دیدم یک بدشانسی کامل بود. یک نحسی یک موجودی که ظهور کرده تا من و قبیلم رو به نابودی ب... .
خون سفیدی لباس گلی و کثیفم را به رنگ سرخ مزین می‌کند. درد آن چنان آرام و ریشه‌کن است که سست شده پاهایم را دراز می‌کنم. طاق باز در حالی که دستانم کرخت شده به او می‌نگرم؛ مشتش از هم باز می‌شود و خاک کف دستانش به روی زمین می‌ریزد. جلوی دیدگانم تار می‌گردد اما گوش‌هایم با صدای فریاد او به خواب می‌‌رود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_26
(سپنتا)
وحشت زده از خواب بیدار می‌شود. در حالی که نفس‌نفس می‌زند به فرانک نگاه می‌کند که غرق خواب در گوشه‌ای نشسته است. بزاق تلخ دهانش را قورت می‌دهد و به سختی از جایش برمی‌خیزد. کشال شدن روی زمین آن هم توسط اسب انگار تمام استخوان‌هایش را خورد کرده است! بی‌آن‌که متوجه شود با صدای آه و ناله‌اش فرانک هم بیدار می‌شود. دختر با نگاهی برنده حرکات ناشی و سستش را دنبال می‌کند و فریاد می‌کشد:
- هی کجا میری؟
پایش لیز می‌خورد و روی کف زمین به آرامی می‌غلتد آهی می‌کشد و خصمانه نگاه به فرانکی می‌‌کند که تمسخرانه می‌نگردش!
- باید برگردیم. می‌خوام جسد پول پیته رو پیدا کنم.
- جسدش چه به دردت می‌خوره؟
سرش را با تاسف خم می‌کند. موهای خیس عرق کرده‌اش پیشانی بلندش را پوشانده! دستی روی صورتش می‌کشد و ادامه می‌دهد:
- دفنش کنم. روحش نیاز به آرامش داره. خواب دیدم که باز جلوی چشم‌هام خودش رو به کشتن داد. نباید بدون مراسم خاکسپاری رهاش می‌کردم!
فرانک چشم در کاسه می‌چرخاند و مقابل سپنتا می‌نشیند. حالا که رنگ سیاه صورتش را پاک کرده معصومیت عجیبی پا به روی ابهتش انداخته است لیکن هنوز صدایش چاشنی تهدید را می‌دهد:
- ما با هم قرار گذاشتیم نکنه یادت رفته؟ بازم باید تکرار کنم؟ جونت رو نجات دادم تا من رو از جنگل خارج کنی. فقط یک روز مونده که نگهبان‌های سرخ راه اصلی رو رها کردن. اگه توی این یک روز نتونم از این جهنم بیام بیرون خودم می‌کشمت.
- بکش منتظر چی هستی؟ ولی بعدش خودت مردی! از جنگل و نگهبان‌های سرخ جون سالم به در ببری از قلمروی شاهی که نمی‌تونی به راحتی عبور کنی اون‌ها درجا می‌فهمن که غریبه هستی.
خنجر را بیرون می‌کشاند و مقابل چشمان سپنتا می‌گیرد. مردمک‌های پسر از دیدن تیزی آن شی گشاد می‌شود. پرده‌ای از رویاها جلوی چشمانش قلمداد می‌کند. رویایی که دختر خنجر را درون سی*ن*ه‌اش فرو می‌برد! با درد چشمانش را می‌بندد و باز به مقصد راه خود، بلند می‌شود.
- تا جسدش رو دفن نکنم از این‌جا خارج نمی‌شم. این آخرین کاری که می‌تونم براش انجام بدم!
دختر خشکش می‌زند و بی‌حرکت سرجای خود باقی می‌ماند با خنده‌ای عصبی رو به سپنتا فریاد می‌زند:
- جسدی در کار نیست. هیولاها اون رو می‌برن. فکر کردی داستانی که برات تعریف کردم یک مشت داستان بچگانه بوده؟
لحظه‌ای مکث نمی‌کند. پاهای تاول زده‌اش را با درد به روی چمن‌زار می‌گذارد. در حالی‌که نور از شکاف برگان درختان، روی صورتش تابیده نفس عمیقی می‌کشد. با شنیدن صدای قدم‌های محکم دختر یک‌آن تصمیم می‌گیرد از شر او خلاص شود! همین که فرانک دست روی شانه‌ی او می‌گذارد سپنتا در یک حرکت ناغافل او را می‌چرخاند و محکم به روی زمین می‌اندازد. دختر از درد درون خود مچاله می‌شود و چنگ به روی سپنتا می‌اندازد. در حینی که او را میان دست و پای خود قفل کرده است سر به عقب می‌دهد و به روی او فریاد می‌کشد:
- فکر کردی بدون تو نمی‌تونم به راهم ادامه بدم؟
خنجر را از کمری دختر بیرون می‌کشاند و بی‌رحمانه درون ران پای او فرو می‌برد! چشمان فرانک از فرط درد گشاد می‌شود و دهانش برای عربده‌ای بلند باز می‌گردد که با دستان سپنتا به روی لبانش ناله‌ای بیش از لابه‌لای انگشتان او بیرون نمی‌دمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_27
چند قدمی از آن پناهگاه دور نمی‌شود که صدای سوت تیزی درون گوشش می‌پیچد. با عجله به سمت غار می‌دود در حالی که هنوز هم لنگ می‌زند! خودش را بالا می‌کشاند و واردش می‌گردد. فرانک از دیدن او باز آن مخروط چوبی را میان لب‌هایش می‌گیرد و شروع به سوت زدن می‌کند. به یاد می‌آورد آن مردان کنار ساحل از همین سوت‌ها استفاده کرده و همگی را به سمت خود کشاندند، نفسی از خشم می‌کشد و به تندی سوت چوبی او را از زیر دستانش بیرون می‌آورد. همه چیز در یک لحظه اتفاق می‌افتد. هنگامی که فرانک گرد خاکی به روی چشمانش می‌پاشد و ضربه‌ی محکمی نثار زانواش می‌کند او نقش بر زمین می‌شود! سوزش بدی گریبانش می‌گردد که دیدمانش رو به تاری می‌رود اما سایه‌ی محو دختر را پشت پلکان لرزانش می‌نگرد. فرانک با درد از جای برمی‌خیزد و چاقوی فرو رفته را از ران پایش بیرون می‌آورد. در حالی که نفسش بند آمده به روی سپنتا خم می‌شود تا تیزی را بی‌وقفه درون سی*ن*ه‌اش فرو کند؛ اما ناغافل پاهای او روی شکمش قرار می‌گیرد و یک آن با گرفته شدن بازوانش به سمت دهانه‌ی غار پرتاب می‌شود. زمختی سنگ و خاک زیرش صورتش را خراش می‌اندازد اما با این حال سرسختانه و نیمه هوشیار از زمین جدا می‌شود. همین که به سمت پسر می‌چرخد ضربه‌ی محکم سنگی به روی سرش همه چیز را برایش سوت و کور می‌کند؛ سپنتا با چشمانی سرخ شده و نفس‌های بریده آن تخته سنگ را سویی پرتاب می‌کند و به شیار خونی که از سرش لبریز است خیره می‌شود. چشمانش را با درد می‌بندد و آب گلویش را به سختی قورت می‌دهد.
- اگه مثل پول‌پیته آروم بودی الان فقط زخم پات بود!
عرق روی پیشانی‌اش را پاک می‌کند و لنگیده از غار بیرون می‌رود. نگاه خنثیش روی درختان و سبزی چمنزار‌ها می‌دود. اما به یکباره از دیدن چند مرد با لباس خزه‌دار مردمک چشمانش می‌لرزد؛ سی*ن*ه خیز خودش را پشت درختی پنهان می‌کند و سرکی می‌کشد انگار آن‌ها سردرگم این‌سو و آن‌سو را می‌نگرند و منتظر یک سوت دیگر هستند! یکی از مردان با دیدن غار، اشاره‌ای به بقیه می‌کند و به سمت دهانه‌اش قدم می‌گذارند. سپنتا به آرامی و با کمری خمیده کمی دورتر می‌شود و هنگامی که آن‌ها کاملا وارد غار می‌گردند سرعت پاهایش را چند برابر می‌کند. سوزش قوزک پایش را نادیده می‌گیرد و با تمام توان راه خروجی جنگل را دربرمی‌گیرد. حتی لحظه‌ای به عقب برنمی‌گردد در حالی که از چشمانش آب می‌ریزد تصویر پول‌پیته به روی تصوراتش نقش می‌بندد آن لبخند ریز هنگام کج خلقی‌هایش و سکوت عجیب او میان تحقیرهای طاقت فرسای سپنتا به طرز شگفت‌آوری قلبش را به تپشی سخت می ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندازد و مغزش صورت آن دختر را در ذهنش پر رنگ می‌کند. چشمان قهوای روشن او در میان مژگان بلندش چون صحرایی در یک شب سرد می‌مانست همچون ابروانش حلالی ماه آن دو چشم را قاب گرفته که لحظه‌ای از پرده‌ی خاطراتش پر نمی‌زند! نمی‌دانست چرا با وجود تمام بداخلاقی‌ ها او بایست چنین دردی را به خاطرش بکشد! هق می‌زند و با چنگ زدن یقه‌ی لباسش پشت یکی از درختان پنهان می‌شود اشک‌ها یکی پس از دیگری گرد خاک روی صورتش را می‌شورد. دستی به روی چشمانش می‌کشد و سعی در پاک کردن روی مات او در ذهن فرسوده‌اش دارد اما از صدای فرانک که مدام در گوشش زنگ می‌زند اشک‌هایش هم بند نمی‌آید!
- جسدی در کار نیست هیولاها اون رو می‌برن! فکر کردی داستانی که برات تعریف کردم یک مشت داستان بچگانه بوده؟!
لبش را گاز می‌گیرد و با تاسف لب می‌زند:
- کاش می‌تونستم باهات کمی مهربون‌تر باشم! واقعا ارزشش رو داشتم؟
با فرو رفتن تیری درون تنه‌ی درخت آن هم درست کنار گوشش هول زده به عقب خیره می‌شود که از دیدن همان مردان از جای برمی‌خیزد و به سمت نور زیادی که از لابه‌لای درختان پاشیده، می‌دود. صدای گومپ‌گومپ قلبش در به هم خوردن کفش‌هایش به روی زمین یکی می‌شود و تصویر خندان پول‌پیته که لحظه‌ی آخر زمزمه می‌کند:
- تو ارزشش رو داری!
قوتی به تن زخم خورده‌اش می‌دهد که با سرعت بیشتر می‌دود. در حالی که تیر بازواش را می‌شکافت بدون هیچ تاملی خودش را از جنگل و از آن درختان سرو قد کشیده به بیرون پرتاب و از مرز مشخص شده عبور می‌کند. در حینی که لحظات آخر جلوی چشمانش تاریک می‌شود از دیدن سربازان با پوشش زره‌های آهنی لبخندی تلخ می‌زند و می‌گوید:
- من تونستم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین