پارت سی و هشتم
انگشتانم را وحشیانه روی موهای پیرزن میکشم تا راه تنگ نفسم را باز کنم، در میان آخرین تقلا و وحشتهایم چشمان سرخ رنگ و جثهی بزرگی پشت سر پیرزن، تار و بیرنگ مینگرم! چشمانم رو به سفیدی میرود و با آمدن نسیم سردی، از حال میروم که با آزاد شدن حلقهی دور گردنم روی زمین میغلتم. صدای پای پیرزن را میشناسم به سرعت دور میشود! سرم درد میکند و ضعیف شدهام. درد هر بار که به سراغم میآید من هیچگاه برنامهای برای آن ندارم! اینبار هم باز نتوانستم از خود دفاع کنم. اگر این طلسم زندگی را نداشتم بیشک خیلی زود از بین میرفتم! با زحمت از روی زمین بلند میشوم باید یک فکری برای خود انجام دهم دیگر به هیچ ک.س نمیتوانم اعتماد کنم! به کندی پلکانم را باز میکنم پنجهی طلایی آفتاب در میان شاخه برگها چنگ زده که سرخی خونش زیر پای درختان، سایه انداخته است! در حالی که چشم ریز میکنم دور تا دور خود میچرخم. لبخند به روی لبانم نقش میبندد. اینجا برایم غریب است شاید مردهام و این مرا خوشحال میکند! دستانم برای آغوش این حس از هم باز میشود و من رقصان دور خود با خندههای بلند میچرخم. درختان، یکنواخت سبز و محو میشوند و اشک شوق روی گونهام خشک میگردد. در حالی که حالهی آبی آسمان و سبزی چمن دور چشمانم میچرخد. یک آدم کنار آن همه درخت میبینم! ایستاده و لباس سیاهی به تن دارد. طول میکشد که دست از کولی بازیهایم بردارم به سختی با پیچ و تاپ پاهایم که سست شدهاند و مدام میلغزند از تنهی درخت میگیرم و با چشمانی ورقلمبیده و نفسهای تند به اویی که جلوی چشمانم بالا و پایین میشود خیره میشوم. بالاخره سرگیجه تمام میشود و آن را که چند نفر میدیدم با صورتی تار و مبهم به یک نفر مبدل میگردد. چهرهاش برایم آشنایی، آن نگاه برندهاش و صورت باریک استخوانیاش را دیدهام. لبان کبود باریکش آرامآرام از هم باز میشود و دندان سفید زیبایش را به نمایش میگذارد. در حالی که نگاه خنثیاش دوخته به من است میگوید:
- رونا!؟
مردمک چشمانم میلرزد و هر دو پلکم میپرد. نمیدانم چرا پاهایم کرخت شده و آن زبانم قفل گردیده! شنیدن این اسم بر زبان او دلم را هری میاندازد. با اینکه حتی مطمئن نیستم چنین نامی دارم، میگویم:
- گالوس!؟ تو منو میشناسی؟
موهایش در طنین باد روی پیشانیاش تاپ میخورد. قدمی به سویم میگذارد و نزدیک میشود با اینکه میخواهم فرار کنم ولی نمیتوانم. در جایم خشک شدهام و از پایین خیرهاش گشتهام! او مقابلم میایستد و نجوا گونه لب میزند:
- پیدام کن، تا نجاتت بدم!
سرش را خم میکند. سایهی تاریکی روی نیم رخش مینشیند از نزدیکی به آن میتوانم خودم را در آیینهی چشمانش بنگرم من همانقدر زشت و پوسیدهام و اما او با لبخند و نگاه ملایمش مرا شگفت زده میکند! نمیدانم میخواهد چکار کند با این حال چشمانم را میبندم. وقتی لجزی خونی زیر لبانم احساس میکنم هیعی میکشم و از جای برمیخیزم. نفسنفس زنان به دیوارهای سیاه غار خیره میمانم. غمگین میخندم و دست روی صورتم میگذارم طنین خندههای کوتاهم سکوت غار را میشکند. سی*ن*ه خیز از روی سنگها میگذرم و خودم را به دهانهی غار میرسانم نمیدانم کی خندههایم به اشک رو گونهام تبدیل میشود اما با حالی زار و بیقرار به آسمان نگاه میکنم. قرص ماه از پشت ابرهای کدر جلوه میکند و نور ستارهها از هر وقت دیگری کم رنگتر است.
- کاش میمردم، خیلی خستم رویاهام واقعیتر از این زندگی، واقعاً من کی هستم!؟
- بهتره بگی که چی هستی!
صدای خفناکی که از درون غار شنیده میشود مرا هول زده میایستاند. سر کج میکنم و از میان تاریکی غار به برق سرخ چشمان او خیره میشوم یادم میآید آخرین لحظهی حضورش جان مرا نجات داده، مشت دستانم را باز میکنم و دوباره مینشینم. با سردرگمی لب میزنم:
- من یک هیولام، مثل تو!
انگشتانم را وحشیانه روی موهای پیرزن میکشم تا راه تنگ نفسم را باز کنم، در میان آخرین تقلا و وحشتهایم چشمان سرخ رنگ و جثهی بزرگی پشت سر پیرزن، تار و بیرنگ مینگرم! چشمانم رو به سفیدی میرود و با آمدن نسیم سردی، از حال میروم که با آزاد شدن حلقهی دور گردنم روی زمین میغلتم. صدای پای پیرزن را میشناسم به سرعت دور میشود! سرم درد میکند و ضعیف شدهام. درد هر بار که به سراغم میآید من هیچگاه برنامهای برای آن ندارم! اینبار هم باز نتوانستم از خود دفاع کنم. اگر این طلسم زندگی را نداشتم بیشک خیلی زود از بین میرفتم! با زحمت از روی زمین بلند میشوم باید یک فکری برای خود انجام دهم دیگر به هیچ ک.س نمیتوانم اعتماد کنم! به کندی پلکانم را باز میکنم پنجهی طلایی آفتاب در میان شاخه برگها چنگ زده که سرخی خونش زیر پای درختان، سایه انداخته است! در حالی که چشم ریز میکنم دور تا دور خود میچرخم. لبخند به روی لبانم نقش میبندد. اینجا برایم غریب است شاید مردهام و این مرا خوشحال میکند! دستانم برای آغوش این حس از هم باز میشود و من رقصان دور خود با خندههای بلند میچرخم. درختان، یکنواخت سبز و محو میشوند و اشک شوق روی گونهام خشک میگردد. در حالی که حالهی آبی آسمان و سبزی چمن دور چشمانم میچرخد. یک آدم کنار آن همه درخت میبینم! ایستاده و لباس سیاهی به تن دارد. طول میکشد که دست از کولی بازیهایم بردارم به سختی با پیچ و تاپ پاهایم که سست شدهاند و مدام میلغزند از تنهی درخت میگیرم و با چشمانی ورقلمبیده و نفسهای تند به اویی که جلوی چشمانم بالا و پایین میشود خیره میشوم. بالاخره سرگیجه تمام میشود و آن را که چند نفر میدیدم با صورتی تار و مبهم به یک نفر مبدل میگردد. چهرهاش برایم آشنایی، آن نگاه برندهاش و صورت باریک استخوانیاش را دیدهام. لبان کبود باریکش آرامآرام از هم باز میشود و دندان سفید زیبایش را به نمایش میگذارد. در حالی که نگاه خنثیاش دوخته به من است میگوید:
- رونا!؟
مردمک چشمانم میلرزد و هر دو پلکم میپرد. نمیدانم چرا پاهایم کرخت شده و آن زبانم قفل گردیده! شنیدن این اسم بر زبان او دلم را هری میاندازد. با اینکه حتی مطمئن نیستم چنین نامی دارم، میگویم:
- گالوس!؟ تو منو میشناسی؟
موهایش در طنین باد روی پیشانیاش تاپ میخورد. قدمی به سویم میگذارد و نزدیک میشود با اینکه میخواهم فرار کنم ولی نمیتوانم. در جایم خشک شدهام و از پایین خیرهاش گشتهام! او مقابلم میایستد و نجوا گونه لب میزند:
- پیدام کن، تا نجاتت بدم!
سرش را خم میکند. سایهی تاریکی روی نیم رخش مینشیند از نزدیکی به آن میتوانم خودم را در آیینهی چشمانش بنگرم من همانقدر زشت و پوسیدهام و اما او با لبخند و نگاه ملایمش مرا شگفت زده میکند! نمیدانم میخواهد چکار کند با این حال چشمانم را میبندم. وقتی لجزی خونی زیر لبانم احساس میکنم هیعی میکشم و از جای برمیخیزم. نفسنفس زنان به دیوارهای سیاه غار خیره میمانم. غمگین میخندم و دست روی صورتم میگذارم طنین خندههای کوتاهم سکوت غار را میشکند. سی*ن*ه خیز از روی سنگها میگذرم و خودم را به دهانهی غار میرسانم نمیدانم کی خندههایم به اشک رو گونهام تبدیل میشود اما با حالی زار و بیقرار به آسمان نگاه میکنم. قرص ماه از پشت ابرهای کدر جلوه میکند و نور ستارهها از هر وقت دیگری کم رنگتر است.
- کاش میمردم، خیلی خستم رویاهام واقعیتر از این زندگی، واقعاً من کی هستم!؟
- بهتره بگی که چی هستی!
صدای خفناکی که از درون غار شنیده میشود مرا هول زده میایستاند. سر کج میکنم و از میان تاریکی غار به برق سرخ چشمان او خیره میشوم یادم میآید آخرین لحظهی حضورش جان مرا نجات داده، مشت دستانم را باز میکنم و دوباره مینشینم. با سردرگمی لب میزنم:
- من یک هیولام، مثل تو!
آخرین ویرایش: