جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,270 بازدید, 42 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط -pariya-

کدوم یکی از شخصیت‌های پول پیته رو دوست دارید!؟

  • رونا

  • سپنتا

  • گالوس

  • رادین

  • تارا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت سی و هشتم

انگشتانم را وحشیانه روی موهای پیرزن می‌کشم تا راه تنگ نفسم را باز کنم، در میان آخرین تقلا و وحشت‌هایم چشمان سرخ رنگ و جثه‌ی بزرگی پشت سر پیرزن، تار و بی‌رنگ می‌نگرم! چشمانم رو به سفیدی می‌رود و با آمدن نسیم سردی، از حال می‌روم که با آزاد شدن حلقه‌ی دور گردنم روی زمین می‌غلتم. صدای پای پیرزن را می‌شناسم به سرعت دور می‌شود! سرم درد می‌کند و ضعیف شده‌ام. درد هر بار که به سراغم می‌آید من هیچگاه برنامه‌ای برای آن ندارم! این‌بار هم باز نتوانستم از خود دفاع کنم. اگر این طلسم زندگی را نداشتم بی‌شک خیلی زود از بین می‌‌رفتم! با زحمت از روی زمین بلند می‌شوم باید یک فکری برای خود انجام دهم دیگر به هیچ ک.س نمی‌توانم اعتماد کنم! به کندی پلکانم را باز می‌کنم پنجه‌ی طلایی آفتاب در میان شاخه‌ برگ‌ها چنگ زده که سرخی خونش زیر پای درختان، سایه انداخته است! در حالی که چشم ریز می‌کنم دور تا دور خود می‌چرخم. لبخند به روی لبانم نقش می‌بندد. اینجا برایم غریب است شاید مرده‌‌ام و این مرا خوشحال می‌کند! دستانم برای آغوش این حس از هم باز می‌شود و من رقصان دور خود با خنده‌های بلند می‌چرخم. درختان، یکنواخت سبز و محو می‌شوند و اشک شوق روی گونه‌ام خشک می‌گردد. در حالی که حاله‌ی آبی آسمان و سبزی چمن دور چشمانم می‌چرخد. یک آدم کنار آن همه درخت می‌بینم! ایستاده و لباس سیاهی به تن دارد. طول می‌کشد که دست از کولی بازی‌هایم بردارم به سختی با پیچ و تاپ پاهایم که سست شده‌اند و مدام می‌لغزند از تنه‌ی درخت می‌گیرم و با چشمانی ورقلمبیده‌ و نفس‌های تند به اویی که جلوی چشمانم بالا و پایین می‌شود خیره می‌شوم. بالاخره سرگیجه تمام می‌شود و آن را که چند نفر می‌‌دیدم با صورتی تار و مبهم به یک نفر مبدل می‌گردد. چهره‌اش برایم آشنایی، آن نگاه برنده‌اش و صورت باریک استخوانی‌اش را دیده‌ام. لبان کبود باریکش آرام‌آرام از هم باز می‌شود و دندان سفید زیبایش را به نمایش می‌گذارد. در حالی که نگاه خنثی‌اش دوخته به من است می‌گوید:
- رونا!؟
مردمک چشمانم می‌لرزد و هر دو پلکم می‌پرد. نمی‌دانم چرا پاهایم کرخت شده و آن زبانم قفل گردیده! شنیدن این اسم بر زبان او دلم را هری می‌اندازد. با این‌که حتی مطمئن نیستم چنین نامی دارم، می‌گویم:
- گالوس!؟ تو منو می‌شناسی؟
موهایش در طنین باد روی پیشانی‌اش تاپ می‌خورد. قدمی به سویم می‌گذارد و نزدیک می‌شود با این‌که می‌خواهم فرار کنم ولی نمی‌توانم. در جایم خشک شده‌ام و از پایین خیره‌اش گشته‌ام! او مقابلم می‌ایستد و نجوا گونه لب می‌زند:
- پیدام کن، تا نجاتت بدم!
سرش را خم می‌کند. سایه‌ی تاریکی روی نیم رخش می‌نشیند از نزدیکی به آن می‌توانم خودم را در آیینه‌ی چشمانش بنگرم من همان‌قدر زشت و پوسیده‌ام و اما او با لبخند و نگاه ملایمش مرا شگفت زده می‌کند! نمی‌دانم می‌خواهد چکار کند با این حال چشمانم را می‌بندم. وقتی لجزی خونی زیر لبانم احساس می‌کنم هیعی می‌کشم و از جای بر‌می‌خیزم. نفس‌‌‌نفس زنان به دیوارهای سیاه غار خیره می‌مانم. غمگین می‌خندم و دست روی صورتم می‌گذارم طنین خنده‌های کوتاهم سکوت غار را می‌شکند. سی*ن*ه خیز از روی سنگ‌ها می‌گذرم و خودم را به دهانه‌ی غار می‌رسانم نمی‌دانم کی خنده‌هایم به اشک‌ رو گونه‌ام تبدیل می‌شود اما با حالی زار و بی‌قرار به آسمان نگاه می‌کنم. قرص ماه از پشت ابرهای کدر جلوه می‌کند و نور ستاره‌ها از هر وقت دیگری کم رنگ‌تر است.
- کاش می‌مردم، خیلی خستم رویاهام واقعی‌تر از این زندگی، واقعاً من کی هستم!؟
- بهتره بگی که چی هستی!
صدای خفناکی که از درون غار شنیده می‌شود مرا هول زده می‌ایستاند. سر کج می‌کنم و از میان تاریکی غار به برق سرخ چشمان او خیره می‌شوم یادم می‌آید آخرین لحظه‌ی حضورش جان مرا نجات داده، مشت دستانم را باز می‌کنم و دوباره می‌نشینم. با سردرگمی لب می‌زنم:
- من یک هیولام، مثل تو!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت سی و نهم


بالاخره آن ابرهای کدر کار خودشان را می‌کنند و باران را آهسته و آرام نصیب بادهای ملایم، دم صبحگاهی می‌دهند، بوی خوبی می‌آید و من به ندرت احساس می‌کنم در میان تمام مرگ و دردهای زندگی تنها همین لحظه را زندگی می‌کنم و زیرپوستی از این زیبایی منظره لذت می‌برم.
- هر بار که می‌میرم هر بار که درد رو احساس می‌کنم. می‌بینم زندگی چقدر پوچ و بی‌معنیه! من برای هیچی زندگی کردم بدون این‌که بدونم چرا وجود دارم از بین میرم، ولی وقتی دوباره برمی‌گردم با خودم میگم این‌بار بهتر زندگی می‌کنم. سعی ‌‌ می‌کنم یاد بگیرم زندگی یعنی چی!؟ سعی می‌کنم به اطرافیانم اعتماد کنم اما تا وقتی که یک هیولام جرعت ندارم از این جنگل بیام بیرون! فکر کنم تا ابد تنها بمونم.
- هیولا!
خسته نگاهم را از درختان می‌کنم و به تاریکی غار خیره می‌شوم با سکوتم اجازه می‌دهم ادامه دهد.
- از لحظه‌ی ورودت به جنگل مدام زیرنظرت داشتم. بوی عجیبی می‌دادی. بوی یک انسان نبود! وقتی دیدم از دوستانت جدا شدی می‌خواستم شکارت کنم تا ببینم چه موجودی هستی و چه طعمی داری! ولی قبل از این‌که بهت حمله کنم تو به سمت اون حیوون شیجه زدی و گلوشو خیلی سریع دریدی...
میان حرفش می‌پرم در حالی که خرده‌ سنگ‌های زیر دستانم را از هیجانم چنگ زده‌ام و کاملا به سمت‌اش چرخیدم، می‌گویم:
- داری میگی من حتی از شما هم نیستم!؟
کمی که چشمانم به آن تاریکی عادت می‌کند می‌توانم جسم گنده‌اش را ببینم. پاها و چنگال بزرگ دستانش، او به راحتی می‌تواند یک انسان را قورت بدهد! بی‌راه نبوده که آن پیرزن با چنان سرعتی فرار کرده است.
- ما میمیریم ولی تو نمیمیری، فکر کنم تنها راه مرگت تکه‌تکه کردنت باشه!
چندی پلک می‌زنم تصورش وحشتناک است با اکراه لب می‌زنم.
- چرا منو نخوردی!؟
- چون تو یک افسانه‌ای! تا حالا افسانه‌ی پول پیته رو شنیدی؟ مردم شهر همیشه اغراق می‌کنن ولی من حقیقت رو میدونم.
خودم را به آغوش می‌کشانم چقدر دنیا می‌توانست عجیب باشد؛ برای اولین بار خوشحالم که به آن برگشتم و بار دیگر به این نام خطاب می‌شوم دلم برای خودش هم بیهوده تنگ می‌شود.
- نه نشنیدم ولی قبل از این‌که بهم بگی یک سوالی ازت دارم من به همراه یک مرد، اسیر قبیله‌ی سرخ شدم. فهمیدی چه بلایی سرش اومد!؟
- منظورت پسری که به همراه فرانک فرار کرد؟ شنیدم اون پسر مرده. هیچ اسیری جون سالم به در نمیبره!
یادم می‌رود چگونه پلک بزنم خاطراتش به سرعت از جلوی چشمانم رد می‌شود هنگامی که با پوزخند در آن صحرایی سوزان ایستاده است و نیزه‌ی طلایی‌اش را به سوی قلبم نشانه رفته دلم برای نگاه طلبکارش پر می‌کشد یا آن لحظه‌ای که پدرش مرا به عنوان یک برده می‌خرد در نی‌نی چشمانش تاسف و نگرانیست که آب در گلویش گیر می‌کند اما زبانش جور دیگری می‌چرخد! در تمام لحظات، لطافت قلبش زیر پوستی از میان خارهای حرفش شنیده می‌شود و من حالا می‌توانم آن‌ها را لمس کنم. بغض راه نفسم را تنگ می‌کند و شیشه‌ی اشکین چشمانم در حال فروپاشیست که با صدای کلفت اما آهسته‌اش یکباره صدای هق‌هقم درون غار می‌پیچد.
- اما دروغ گفتن چون با چشمای خودم دیدم اون مرد از جنگل فرار کرد! رئیس جدید قبیله اگه این رو می‌فهمید تمام کسایی که اجازه دادن اون دو نفر فرار کنند رو سلاخی می‌کرد. از ترس گفتن که من اونو خوردم!
از روی شادی گریه می‌کنم در حای که هیچ زحمتی برای پاک کردن اشکهایم نمی‌دهم سری از روی رضایت تکان می‌دهم که می‌خندد. صدای خنده‌اش مثل جز- جز چوب‌ها در میان آتش است، نوای زیبایی دارد هیچ‌گاه فکر نمی‌کردم هیولاها زیبا بخندند!
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,469
مدال‌ها
12

نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین