جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,262 بازدید, 42 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

کدوم یکی از شخصیت‌های پول پیته رو دوست دارید!؟

  • رونا

  • سپنتا

  • گالوس

  • رادین

  • تارا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_‌8
هوهوی صدای نفس‌هایم تنها نغمه‌ای‌ست که در میان ما وزیده می‌شود؛ اما برخلاف سکوت خوفناک جنگل، جنجالی درونم به پا برمی‌خیزد که مرا از همه‌ی آن‌ها به عقب برده، طوری که تن و زره‌های رنگینشان در میان شاخ و برگ‌های سبز گم می‌شود و حتی سایه‌ی بلندشان هم به چشمم نمی‌آید. به روی زانو بر زمین می‌غلتم عرق سردی از شقیقه‌ام تا امتداد دهانم که به عرض یک بند انگشت باز شده است کشیده می‌شود.
چشمانم دودو می‌زند و به روی آهویی میخکوب می‌شود که چند قدمی من در حال خوردن علف زیر پایش است. آب گلویم را قورت می‌دهم و با آخرین بزاق دهانم خشکی لبانم را لیس می‌زنم. با دستانی که به روی گل‌و‌لای زمین آغشته شده است طره‌ای از موهای باز و گره خورده‌ام را به پشت گوش می‌رانم و آهسته و چهارپا از زیر تنه‌ی درخت که به روی زمین خوابیده می‌گذارم. با دیدن آهوی قهوه‌ای روبه‌رو‌م درون سست و بی‌حال وجودم خاموش شده و تنها چشم و دندان تیز کرده؛ همین که او سر بلند می‌کند و با چشمان کشیده‌ی سیاهش به من خیره می‌شود. به سویش شیرجه می‌زنم و اجازه‌ی فرار را از او می‌برم. دندان‌هایم بند گلویش را پاره می‌کند که او دست از پا زدن را از یاد می‌برد و مطیعانه زیر تن نحیفم آرام می‌گیرد.
دستانم را روی پوست خونینش می‌گذارم و وحشیانه آن را از بندبند تنش پاره می‌کنم که خون بیشتری شره می‌کند. هومی می‌کنم و خون را می‌لیسم چنان چه آتش درونم شعله می‌کشد و مرا به وجد می‌آورد که با شوق گوشت را می‌جوم و سرم را بالا می‌آورم که ناگهان لقمه‌ی دهانم زهر می‌شود! از دیدن مرد روبه‌رویم پلکی می‌زنم و روی پاهایم می‌ایستم. او یکی از سربازان فرمانده است که با دهانی باز و چشمانی ورقلمبیده نگاهم می‌کند! دستان لرزانش آرام به سوی شمشیرش می‌رود که دندانم برای یک حمله‌ی دیگر تیز می‌شود. با همان نگاه همیشگی بغض کرده می‌نالم:
- آروم باش من فقط گرسنه بودم!
این را می‌گوییم و قدمی نزدیکش می‌شوم که ترسیده فاصله را تمدید می‌کند. دستانش می‌لرزد و مردمک چشمانش همچون من دودو می‌زند. شمشیرش را از قلاف بیرون می‌کشد و به سمت من تیز می‌کند، می‌گوید:
- خواهش می‌کنم نزدیکم نیا.
باد سردی از لابه‌لای موهایم گذر می‌کند و بوی خوب تن او هم به مذاقم خوش می‌رسد. لبخندی می‌زنم و قدمی به او نزدیک‌تر می‌شوم با صدایی تحلیل رفته، می‌گویم:
- نه من ازت خواهش می‌کنم فقط، فقط بزار بزار یکم لمست کنم. باشه؟
این را که می‌گویم دستانم را بالا می‌برم و با خماری نگاهش می‌کنم او با دیدن شعف نگاهم ناخودآگاه به سمت درز پاره‌ی لباسم خیره می‌شود که نزدیک‌تر می‌شوم و تیغه‌ی شمشیر را با انگشت اشاره‌ام به سمت دیگری می‌برم. صورت گرد جوانش را با دستانم قاب می‌گیرم که از گوشه‌ی چشمانم می‌نگرم دستان بی‌پروایش به سوی کمری‌ لباسش می‌رود تا خنجرش را بیرون بکشد! لبخند غمگینی می‌زنم و صورتم را درون گودی گردنش فرو می‌برم عمیق می‌بویم که تیزی خنجرش درون شکمم فرو می‌رود! دیگر درنگ را جایز نمی‌بینم و به نه گفتن‌های درونم گوش نمی‌دهم که دندانم درون پوست و گوشتش فرو می‌‌رود. دستانم هم دهانش را می‌گیرد و پایم او را به زمین می‌زند در حالی‌که به رویش خیمه زده‌ام گوشت و خونش را می‌نوشم که تنها صدای خرخر و شکستن استخوانش زیر دندان، به گوش می‌رسد. ناگه از غرش آسمان تنم می‌لرزد که از او جدا می‌شوم و به صورت بی‌روح سردش نگاه می‌کنم. فقط یک رگ و چند لخته گوشت تنش را به سرش وصل کرده! اشک‌های گرمم به همراه باران روی خونینم را می‌شوید. دماغم را بالا می‌کشم و از جسد تکه پاره‌ی او چشم می‌گیرم. بی‌رمق از جای بلند می‌شوم که با شنیدن فریادهایی مغزم از حالت خواب ‌بیدار می‌شود. و فرار را به قرار می‌دهد.
- پول پیته! آدُر! کجایید؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_9
چون شبحی با لباس سفید و پایی برهنه می‌دوم. صدای فریادم با آوای رعد یکی شده است که به گوش‌های خودم هم نمی‌رسد. سرما پوست تنم را دون‌دون کرده، اما ریشه‌ی عرق‌های روی پیشانی‌ام تب داغ دلی است که بندبند وجودم را توبیخ می‌کند. مصروع و مغلوب لب پرتگاهی می‌ایستم. صدای شرشر آبشار با باران همزاد گشته و انگار فریاد موجشان خواستار تن لرزان من است! نفس‌نفس زنان دستانم را از هم باز می‌کنم و چشم از سیاهی شب و درختان سرو زیر پاهایم می‌گیرم. صدای پسرک آفتاب سوخته در گوشم زنگ می‌زند که اشک از چشمانم سرازیر می‌شود.
- تا وقتی که خودت رو نشناسی باید به تقدیر اعتماد کنی.
من یک هیولای خون‌خواراَم که از خوردن گوشت آدمی‌زاد به وجد می‌آید. با پرده‌ی چهره‌ی آدر که خونین مرا می‌نگرد قدمی به جلو برمی‌دارم که زیر پایم خالی
و نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود. همین که چشم باز می‌کنم خودم را درون آب معلق می‌بینم سنگینی تن آب، پرده‌ی گوش‌هایم را در برگرفته که تنها گلوپ‌گلوپ نفس‌های باقی مانده‌ام را می‌شنوم.
چشمان نیمه بازم را می‌بندم و خودم را به دست تقدیر می‌دهم. هر چه می‌خواهم تسلیم و مسـ*ـت خواب شوم باز ناخوآگاه تا لب آب شنا می‌کنم. با بیرون آمدن سرم هینی می‌کشم و سنگینی قطرات آب را از پلکان خسته‌ام جدا می‌کنم. با دیدن چتر آفتاب بر روی درختان گیلاس و سبزی چمن بهت زده از آب چشمه بیرون می‌آیم. کف پای یخ زده‌ام گرما و خاک چمن را می‌بوسد که چون مسخ شده‌ای با خنده می‌گریم. دستانم را از هم باز می‌کنم و در نور خورشید بر گوشه کنار درختان می‌دوم باد گرمی که می‌وزد لبخند را هم به من هدیه می‌دهد. این است دنیای واقعی‌ای که به آن تعلق دارم. بی‌شک از یک کابوس ترسناک برخاسته که در همان موقعه، صدای فریادی پاهایم را خشک می‌کند. به عقب برمی‌گردم و شاخه‌ی درختان را کنار می‌زنم. از دیدن کلبه‌ی چوبی‌ای ثانیه‌ای کوتاه خیره‌اش می‌شوم و بعد آرام و آهسته به سویش می‌روم. از گوشه‌ی نیمه باز در، به دختری خیره می‌شوم که دست بر کمر فریاد می‌کشد:
- ما سال‌هاست این‌جا زندونی‌ایم تو بهش میگی زندگی؟
با رفتن او از قاب نگاه من، در را بیشتر به عقب هل می‌دهم که با دیدن پیرزن کوچک و بی‌لعابی دستانم از حرکت می‌ایستد. باز با آن فریاد آشنا از پلکان چروکیده و افتاده‌ی او که به سختی مردمک سیاهش دیده می‌شود چشم می‌گیرم و به دخترکی خیره می‌نگرم که دست روی پیشانی، می‌غرد:
- اون شاه عوضی توقع داره تا آخرین لحظه‌ی زندگیم این‌جا باشم!
چاقوی روی سبد میوه را به چنگ می‌گیرد و با همان نگاه نفرت‌‌بارش به من خیره می‌شود.
- اون رو می‌کشم و از این‌جا فرار می‌کنم.
با آه و ناله‌ی پیرزن که از روی تختش بلند می‌شود، رنگ نگاهش به نگرانی مبدل می‌گردد. صدای سست و کشدار او تن مرا هم به لرزه در می‌آورد:
- رونا جان دخترم، تو هیولا نیستی، تو پزشکی. جون می‌بخشی نه که جونی رو بگیری؛ همیشه یک راهی هست که پاک‌دل بمونی.
چاقو از دستانش لیز می‌خورد و با قدم‌های بلندی به سمتم می‌آید که بلافاصله تنم را به عقب می‌کشانم تا از کنارم عبور کند. آن لباس ابریشمی سفید عجیب او را شبیه به فرشته‌ای کرده که نمی‌دانستم در آینده چون او می‌شوم یا در گذشته این‌گونه بوده‌ام؟ آن‌قدر خرامان‌خرامان شده قدم برمی‌دارد که غروب آفتاب خودش را نشان می‌دهد. با حسرت نگاهش می‌کنم که کنار بوته‌ها می‌نشیند و گوش‌هایش را می‌گیرد. فریاد می‌کشد و روی چمن‌ها را چنگ می‌زند صدای پچ‌پچش مرا نزدیک می‌خواند انگار از درد به خودش می‌پیچد که لب می‌زند:
- این ناله‌ها خفه نمی‌شن!
با تعجب به صدای باد و نغمه‌ی پرستو‌ها گوش می‌دهم. چیزی نمی‌شنوم که او بوته‌ای را کنار می‌کشد و دستی روی در آهنی می‌گذارد. آب گلویش را قورت می‌دهد و زمزمه می‌کند:
- شاه چی توش پنهون کردی که اجازه‌ی ورود بهش رو ندارم.
کلیدی از آستین بلندش بیرون می‌کشد و شادمان لب می‌زند:
- اگه قرار باشه بهشتم با دیدن این از بین بره.
در زنگ زده را با صدای قژی باز می‌کند و ادامه می‌دهد:
- بزار از بین بره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_10
تاریکی خوف برانگیز آن‌جا مانعی بر سد راهش نمی‌شود که کورکورانه پایش را روی پله‌های خاکی می‌گذارد. از نسیم سرد بهار دمی بلند می‌گیرد که نفسش را با ترس هو می‌‌کشد. می‌توانم رعشه‌ای بر تنش بنگرم که خود را به آغوش می‌کشاند و بی‌آنکه مرددی کند پله‌ها را به سرعت سرازیر می‌شود. با آن دامن بلند دست و پاگیر بالاخره دست از پا خطا می‌کند و چون گوله‌ی برفی غل می‌خورد و گُرومپ! من با عجله راه رفته‌‌ی وی را می‌گذرم که با تاریکی آن‌جا حال و احوال رویش نمی‌نگرم. با صدای خش‌داری که از ته و دل چاه می‌رسد، می‌گویم:
- زنده‌ای؟
شئ‌ای را به روی زمین می‌کشد که نگاهم به شعله‌ای کم سو برمی‌خورد. انعکاس نور آتش مردمک قهوه‌ای شفاف او را روشن کرده که چون آیینه‌ای جسم سیاهی را درون چشمانش می‌‌نگرم، نگاهش را که دنبال می‌کنم قفسی آهنی‌ای می‌‌بینم. مردی به زنجیر کشیده رو به زانو افتاده است و هر دو دستانش به بند میخ آهنی‌ای گشته. با تاریک شدن نور به شعله‌‌ی روشن شده‌، خیره می‌شوم که کم سوتر و ضعیف‌تر می‌شود. دخترک همچون من به بوته‌ی آتش کشیده‌اش نگاه می‌کند و هو می‌کشد تا نفسش آتش را گرم نگه دارد در آن حال می‌گوید:
- تو حالت خوبه؟ چرا این‌جایی؟
صدایی که نمی‌شود، اخم به ابروی کشیده‌اش می‌دهد و از جای برمی‌خیزد. میله‌های سرد آن‌جا را می گیرد و از پشت پلکان لرزانش سست و کشیده‌ می‌گوید:
- هی من پزشکم می‌تونم کمکت کنم.
از میان آن دسته کلیدها یک کلید طلایی را برمی‌گزیند و درون قفل آن‌جا فرو می‌برد که اما با شنیدن صدای بی‌دم و نفس‌بری دستانش خشک و سِر می‌شود.
- بوی خوبی میدی!
برخلاف چشمان ترسیده‌اش سمج و سرسختانه لب می‌زند:
- تو حالت خوبه؟
او از میان تاریکی بلند می‌شود و تاجایی که دستانش کش می‌آید قدم برمی‌دارد. عطش خف چشمانش از میان تارهای موی طلایی‌‌ای که تا امتداد چانه‌اش رسیده دخترک را چند قدمی دورتر می‌کند. چانه‌ی گرد باریکش چون عقربه‌های قطب‌نمایی خراب به تیک‌ و تاک می‌غلتد این‌گونه که فکش به چپ و راست تکان می‌خورد، می‌گوید:
- می‌تونی کمکم کنی؟
خشمگین با آن دندان‌های تیزی که مانندش را دارم، زبانش را گاز می‌گیرد که خون به آرامی از فک‌ به روی قفسه‌ی سی*ن*ه‌‌ی زخم مرده‌اش می‌چکد، فریاد می‌کشد:
- بیا نزدیک بیا... .
بی‌تاب می‌خواهد نزدیک‌تر شود که زنجیر او را به زمین می‌کوبد. او نالان با صدای گریه‌ای بلند که انعکاسش چون خنده‌‌ای دل خراش است به روی زمین چنگ می‌کشد. دخترک چون مسخ شده‌ها کرخت و بهت زده به او نگاه می‌کند بی‌آنکه پلکی بزند لبان صورتی رنگش می‌لرزد و صدایی نامفهوم از آن بیرون می‌آید:
- ت... ت... .
تن لرزان و بی‌قرار مرد جانی دوباره می‌گیرد که بلند می‌شود و با قدرتی شگفت به سوی او قدم برمی‌دارد. بند زنجیر را می‌کشاند و خودش را بالا پایین می‌کند تا اندکی نزدیک‌تر شود با صدای شکستن یک حلقه‌ی زنجير، لرزیده قدم‌های آمده را بازمی‌گردد. نور آتش به خاموشی می‌‌گردد که او جیغ می‌کشد و از پله‌ها را بالا می‌‌رود. در آخر صدای به هم زدن در مرا به خود می‌آورد که در آن تاریکی و کوری آب گلویم را قورت می‌دهم و زمزمه می‌کنم:
- این واقعی نیست!
با هرم نفسی چون هوی یک باد سوزان به کنار گوشم که می‌گوید:
- من واقعیم.
تنم می‌لرزد و آب از دهانم می‌پاشد. سرفه کنان به روی زمین می‌نشینم و چشم باز می‌کنم که از ندیدن آن سرمای هراس‌انگیز لبخند بی‌جانی می‌زنم. با نفس‌های کند و کشدار در حالی‌که دست به دور گردنم می‌کشم متوجه‌ی قلاده‌ای سیاه و سنگینی می‌شوم! چشمان خائنم که قسط جانم را کرده دورتادور قفسه‌ی آهنی را می‌کاود که به جسم خواب‌آلود مردی برمی‌خورد! در ابتدا ترس دیدن آن مرد مرموز مو به تنم سیخ می‌شود اما ناخودآگاه هوش به سرم می‌آید و آرامش، لرزش تنم را می‌خواباند. با خوشحالی می‌گویم:
- سپنتا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_11
او از لای چشمان خمارش مرا می‌‌نگرد و با اخم روی ابرویش، در حالی‌که نیم خیز می‌شود و دستانش را روی گردن قلاده بسته‌اش می‌کشد، می‌غرد:
- حقاً رادین راست می‌گفت تو پوست کلفتی!
لب می‌گزم و نگاهم را به دور و اطراف می‌دهم. قفسی که در آن هستیم پوشیده از خز و خون خشک شده‌ی آدمیزاد است! با هراس روی سطح میله‌ها دست می‌کشم و نگاهم را به دور دست‌ها می‌دهم. شعله‌های آتش چندی آن سوتر زنان و مردانی را نشان می‌دهد که دور خانه‌های چوبی به گرد هم نشسته‌اند. پیشانی‌ام را تکیه به میله‌ها می‌دهم در حینی که سرما امانم را بریده می‌‌گویم:
- این‌جا کجاست؟ چه اتفاقی برامون افتاده؟
- به همه گفتم که بی‌خیال تو بشیم اما فرمانده دستور داد که دنبالت بگردیم. وقتی از هم جدا شدیم از شانس گندم به پوست این بی‌دین‌ها افتادم؛ یک مشت آدم حیوان صفت!
چهره‌ی خون‌آلود آدُر لحظه‌ای هم از جلوی چشمانم دور نمی‌شود. مدام خرسناک و زجه‌ی خفه‌اش در گوشم می‌پیچد. آب گلو‌یم را با هراس قورت می‌دهم و به سپنتا که خسته به دور دست‌ها خیره شده است نگاه می‌کنم. شعله‌ی آتش به روی نیم رخش پرده کشانده که چشمان آبی‌اش تیره‌تر از هر موقعه‌ی دیده می‌شود. لبان سفید ترک‌خورده‌اش می‌لرزد و مردمک چشمانش وحشت را ترسیم می‌کند. هنگامی که نگاه خیره‌ام را می‌بیند طلبکار به رویم می‌چرخد و منتظر می‌شود تا لب از لب باز کنم. با کمی تامل دست از نگاهش بر‌می‌دارم و می‌گویم:
- از چیزی ترسیدی؟!
صدای پوزخندش را می‌شنوم و بعد زمزمه‌ای آرامش که مرا خطاب می‌کند:
- جالبه برای تو می‌ترسم!
با بهت سر بلند می‌کنم و بی‌اراده لب می‌زنم:
- من هم برای خودم می‌ترسم. نمی‌دونم چه بلایی به سرم اومده!
او بی‌آن‌که نگاهم کند یا حرفی از من شنیده باشد ادامه می‌دهد:
- می‌ترسم وقتی بکشمت آخرین تکه‌های وجدانم رو از دست بدم اون‌وقت فرق من با اون حیوون‌ها چیه؟
دو خط ابرویم ناشی از حرف‌های بی سر و ته او بهم نزدیک می‌شود. دلشوره‌ای مغرم را مختل می‌کند. بی‌اراده از او فاصله می‌گیرم و نگاهم را کیش و مات می‌کنم اگر او دیده باشد چه!
- می‌دونی این عوضی‌ها فردا من و تو رو به جون هم می‌اندازن تا همدیگر رو بکشیم. فقط به خاطر این‌که فکر می‌کنند من و تو نمی‌تونیم این‌کار رو کنیم؟
تمام افکارم از هم می‌پاشد خیالم آسوده می‌شود که او آن روی وحشی‌ام را ندیده است. از این رو لبخندی ریزی گوشه‌ی لبانم می‌نشیند که با توبیخ فریاد او کمرم راست می‌شود!
- هیچ می‌فهمی قراره فردا بکشمت؟ چیش خنده داره احمق؟
با حلاجی کلماتش به یک‌باره به عمق فاجعه پرتاب می‌شوم شوکه نگاهش می‌کنم که او پوزخند می‌زند و می‌گوید:
- از شانس گندیده‌ی من، تو همیشه باید سد راهم قرار بگیری. اگه چشم‌هام تو رو نمی‌دید که داری غرق میشی نجاتت نمی‌دادم و اون لحظه‌ی جهنمی نفرین شده کنار رودخونه من و تو رو نمی‌گرفتند و مثل یک سگ به قلاده نمی‌بستنمون.
ضربه‌ای به پهلویم می‌زند و با دو دست سرش را می‌پوشاند.
- فکر می‌کنن توی شل مغز بوگندو برام مهمی! فکر می‌کنن می‌تونن یک نمایش فوق‌العاده ببینن!
از حالت خمیده بیرون می‌آید و متفکر در حالی‌که دستش مشت شده است به روی لبانش آرام‌آرام می‌کوباند.
- تو رو همون لحظه می‌کشم فقط یک نفر باید زنده بیرون بیاد و اون هم منم من!
- چرا نجاتم دادی؟
شانه‌اش می‌لرزد و سرش ناگه به سمتم می‌چرخد. انگار که تازه یاد وجود من غلتیده باشد اخم و گوشه‌ی قفس کز می‌کند.
- فرمانده فکر می‌کنه تو از آسمون افتادی پایین و یک حکمت پنهان شده داری که به دردمون می‌خوره! چراش رو نمی‌دونم فقط می‌دونم اون هم یک دیوونه‌ست. مثل خودم که نجاتت دادم باید همون اول می‌ذاشتم توی چادر بمیری.
برخلاف ظاهر زمخت سردش چیزی را رویت می‌کنم که به لطافت چهره‌ی آفتاب‌سوخته‌ی رادین می‌رسد! چهارزانو نزدیکش می‌روم که چشمان سرد بی‌حالش درشت می‌شود و خشمگین با یک لگد کار ساز مرا از خود دور می‌کند! ساعد دستم را مالش می‌دهم تا دردش آرام بگیرد او پرسشگرانه نگاهم می‌کند که رفتار ناگهانی‌ام را توجیح کنم. بریده‌بریده با سری افتاده لب می‌زنم:
- اگه قراره من رو بکشی چرا بهم میگی! نمی‌ترسی که نیمه شب بکشمت؟ چرا برای من می‌ترسی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_12
- برات می‌ترسم چون واقعا قراره بمیری. من قاتل مهربونی نیستم اما تا به حال یه بی‌گناه رو نکشتم، تو قراره اولیش باشی!
عمیق به چشمانش خیره می‌شوم می‌دانم که این‌کار را می‌کند اما با این‌حال لبخندی به روی لبانم می‌کشم و می‌گویم:
- تو دوبار من رو نجات دادی! زندگیم رو بهت مدیونم. مرگ حداقل کاری که می‌تونم برات انجام بدم.
تیز نگاهم می‌کند انگار که حرفم را باور نکرده باشد ریشخندی می‌زند و به آرامی سرش را به میله‌ها تکیه می‌دهد.
- الان این رو میگی؛ وقتی بهت حمله کردم ناخودآگاه گارد می‌گیری و باهام می‌جنگی. هر چند حداقل کاری که می‌تونی بکنی اینه که جیغ بکشی!
همچون او به پشت تکیه می‌کنم و نگاهم را به درختان می‌دهم. وزش باد نوازش‌گونه دستی به روی شاخه‌ها می‌کشد که صدایی چون ناله بیرون می‌آید. لبخندی می‌زنم و به نفسی های او گوش می‌دهم. طنین قلب و تن آرام هرم نفسش مرا وسوسه می‌کند تا بیشتر نزدیک شوم. از این کشش طغیان‌آور خشمگین می‌شوم و باز به یاد آدر می‌غلتم! سرخورده نگاهش می‌کنم که با دیدن چشمان نیمه بازش دستی به روی صورتم می‌کشم و می‌گویم:
- آد‍ُر چطور مردی بود؟
گیج نگاهم می‌کند و ابرو درهم می‌زند، زیر لب چیزی می‌گوید و از من رو می‌گیرد! در آن حال ناله می‌کند:
- خیلی حرف می‌زنی!
قسمتی از من فریاد می‌زند تا خودم را رسوا کنم. هنوز هم با آن بخش تاریک وجودم خو نگرفته‌ام. لبانم را خیس می‌کنم و سرم را پایین می‌اندازم.
- سپنتا؟
با چشمان نیمه باز و آن اخم همیشگی به من چشم می‌دوزد. بی‌شک از این‌که آن همه با من حرف زده پشیمان است.
- به عذاب وجدانت بگو اگه من رو بکشه هیچ وقت تبدیل به یک هیولا نمی‌شه. به این فکر کنه که داره یک هیولا رو می‌کشه.
چهره‌اش نرم می‌شود و اخم ترشش گرم! پوزخندش مبدل به قهقه‌ای دردناک می‌گردد فین‌فین کنان با آن چاشنی خنده لب می‌زند:
- تو نگران چی هستی! نمی‌ترسی اگه بمیری؟
چانه‌ام را روی زانو تکیه می‌دهم. غمگین نگاهش می‌کنم و می‌غرم:
- می‌ترسم که زنده بمونم، می‌ترسم یادم بیاد کی هستم، من از خودم می‌ترسم سپنتا.
نگاهش رنگ می‌گیرد که تکیه‌اش را از روی میله‌ها برمی‌دارد.
- می‌خوای با این حرف‌ها بهت اعتماد کنم که توی یک چشم بهم زدن بهم نارو بزنی؟ آره پول‌پیته‌؟
طلوع آفتاب به سرخی چشمانم رنگ می‌گیرد و از لابه‌لای دامنه‌ها بالا می‌زند. چیزی نمی‌گویم و خودم را به خواب می‌زنم. او هیچ‌جوره حتی در آخرین لحظاتم به من اعتماد نمی‌کند و تا آفتاب به رویمان چتر نیانداخته است از من چشم نمی‌گیرد که مبادا در خواب به او شبیخون بزنم! با صدای قدم‌های سنگین افرادی چشم باز می‌کنم و نیمه خیز می‌شوم؛ از دیدن مردانی که پوست خرس تنشان را پوشانده و صورتشان رنگ خون در برگرفته متعجب می‌شوم! نگاه به سپنتا می‌کنم که سنگینی زوم شده‌ی چشمانش مرا هم می‌گیرد برای اولین‌بار بی‌هیچ اخم و تخمی نگاهم می‌کند با این حال رنگ نگاهش طوری است که بایست خودم را مرده حساب کنم! با کشیدن زنجیر قلاده، چهار دست پا می‌شوم می‌خواهم بایستم که باز آن را می‌کشند و با شلاق به روی پاهایم می‌زنند! بهت زده به سپنتا نگاه می‌کنم که بی‌هیچ تقلایی همچون نوزاد روی زانو راه می‌رود آب گلویم را قورت می‌دهم و به جمعیتی از مجنون یافته‌ها که با شعف نگاهمان می‌کند چشم می‌دوزم. از آن هم هلهله و پایکوبی تنم به لرزه در می‌آید. چشمانم را می‌بندم و بدون توجه به سوزش غریبانه‌ی پاهایم چهار زانو تا گودال کشانده می‌شوم، همین‌ که ما را به درون میدان می‌اندازند آتش به دورمان حصار می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_13
دست روی گل و لای زمین می‌کشم و به کندی می‌ایستم. نگاه ناباورم زنجیر قلاده را دنبال می‌کند که از میان آتش می‌گذرد. در میان شعله‌ی سرخ حصار مجسمه‌ای تراشیده از مردی ایستاده می‌نگرم سنگ تراشیده‌ای که نیمش انسان‌گونه و نیمی دیگرش یک هیولا است! لب به دندان می‌کشم و به پستوی ذهنم پرت می‌شوم؛ هاله‌ای ابری نشست از رویا‌های بی‌سر و تهم آن مرد سیاه چال را به‌خاطرم می‌آورد. با صدای سپنتا که خنده‌ای موذی درون لحن مودبانه‌اش خوابیده به خود می‌آیم.
- در میان نبرد انسان و هیولا، یک گونه باید نابود شود! این گونه هیولاها هستند که زنده می‌مانند. این متن برات آشنا نیست پول‌پیته؟
گر گرفته خیره‌اش می‌شوم. دود آتش و سیاهی آن گیج و منگش کرده! سر خم می‌کند و لب می‌زند:
- این مجسمه‌ی گالوسه دو قرن پیش ارتشی از هیولا‌ها ساخت تا نسل بشر رو نابود کنه، جالبه که عده‌ای از انسان‌ها با خلق و خوی حیوان‌گونه‌ی اون مجنون شدن و به گونه‌ی خودشون خ*یانت کردن؛ بعد این هزار سال می‌بینم که این خ*یانت‌کارها نسل به نسل زنده مونده‌ن! حالا تو کدوم رو انتخاب می‌کنی پول پیته، انسان یا هیولا!؟
تلوتلو خوران دورش تاب می‌خورم. در حالی‌که سوزش خفیف قلاده چشمانم را تنگ و نفسم را بند کرده است، می‌گویم:
- می‌دونی چیه سپنتا؟ من متوجه شدم تو بدترین شرایط ما بهترین صفتمون رو به نمایش نمی‌ذاریم.
در کنار عرض شانه‌اش می‌ایستم. موی کوتاهش به دست باد تکان می‌خورد و مژگان بلند سیاهش روی هم خوابیده او هم مانند من مرموزانه آرام است. لبخندی به لب می‌کشم و بغض کرده ادامه می‌دهم:
- هیولا‌ها به ظاهر نیستند سپنتا. ما همه‌مون هیولاییم. هر وقت که تو بدترین شرایط بهترین خودمون رو نشون بدیم اون‌وقت یک گونه‌ی نجیب می‌شیم.
تیزی حجم سنگینی که راه نفسم را سخت کرده مجاب حرف روی زبانم می‌شود. او حال سرش را بلند می‌کند و عمیق با آن چشمان گود افتاده‌اش خیره‌ام می‌شود. نگاه از او می‌گیرم و به آتشی که آهن قلاده را سرخ کرده می‌نگرم.
- انسان و هیولایی وجود نداره. درست مثل تاریکی که با روشنایی معنی پیدا می‌کنه من می‌خوام بهت معنا بدم سپنتا.
قدم رو به آتش قد کشیده‌ی مقابلم می‌گذارم بی‌آنکه به او خیره شوم می‌گویم:
- تو ارزشش رو داری!
و با خود زمزمه می‌کنم:
- غیر از این‌که باید بهای آدُر رو هم بدم!
اشک‌هایم راه خودش را پیدا می‌کند با آن لبخندی که لحظه‌ای از لبانم پرنکشیده، برای آخرین بار نگاهش می‌کنم. چشمان آبی زلالش آغشته به رنگ ناباوری دودو می‌زند. ابروان نازکش درهم شده و آن لبانی که همیشه پوزخند به خود می‌گیرد حال فریاد می‌زنند که بایستم. بی‌توجه به سپنتا و تپش هراسان قلبم، روی می‌گیرم و پا به روی دم آتش می‌گذارم. هنگامی که درون دهان سرخش قفل می‌شوم جیغ می‌کشم. آن‌چنان مرا می‌گیرد که بندبند سلولم فریاد می‌کشد درکی از اطرافم ندارم و بی‌پروا دور خود می‌چرخم تا شعله‌ را خاموش کنم؛ درد تا استخوانم می‌رسد و خون جایگزین پوست تنم می‌شود. فرار هم از شعله‌ی رقصان تنم بی‌فایده می‌گردد که سوزش سخت و گرمای ملتهب آورش مرا زمین می‌زند. احساس می‌کنم حتی نای فریاد دیگر و تمنای نجات بر من نمانده که مطیع آتش می‌شوم و چشم می‌بندم. شعله تمام وجودم را بلعیده که من جز سوختن گوشت و تنم چیزی احساس نمی‌کنم. گریه می‌کنم و از درد زبانم را گاز می‌گیرم. از پشت پرده‌ی اشک چهره‌ای می‌نگرم دست دراز می‌کنم و از او می‌خواهم که نجاتم دهد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_14
صدای سوز باد در گنگی پژواک آن‌ها گم گشته، سایه‌هایشان بالای سرم می‌رقصند. از پشت پلکان خونی‌ام کسی را می‌نگرم که نزدیکم می‌شود؛ چهره‌اش تار و مبهم است. روی صورتم خم می‌‌گردد و چیزی می‌گوید. صدایش را در میان سوت و سوز باد تشخیص نمی‌دهم! دستانش روی صورتم به ضرب شست فرود می‌آید که دردی هم حس نمی‌کنم. بدن سر شده‌ام درکی از فضای دور و اطرافم ندارد. تنها گوشی کیپ و چشمانی به خون نشسته و حس ششمی که می‌گوید" تو مرده‌ای!"مرا زنده نگه داشته است. احساس می‌کنم روی هوا بلند شده‌ام و در حال تکان خوردن هستم.
لحظه‌ای بعد سایه‌ها دور می‌شوند و آن سوز به گور می‌رود. چندین پلک می‌زنم که تاریکی از چشمانم شسته شود اما بی‌فایده تنها سعی می‌کنم صداها را تشخیص دهم که با شنیدن آن تن سست و فرسوده به یاد کابوس یا رویاهایم می‌غلتم.
- سعی داشت از باغ فرار کنه که از دیوار سقوط کرد و مرد!
از این‌که گومپ‌گومپ بی‌قرار قلبم شنیده و فریاد من زنده‌ام گفته نمی‌شود! چیزی درونم مانند سنگ به درون مایه‌ای یاس پرتاپ می‌گردد و دلم هری پایین می‌ریزد. آن دخترک رویاهایم مرده‌ است؟
- می‌تونی زنده‌ش کنی گالوس؟
صدای بالا و پایین شدن زنجیر را می‌شنوم و بوی مرطوب خون که زیر دماغم را قلقلک می‌دهد.
- در ازاش آزادیم رو می‌خوام.
از شنیدن تن صدای سرد و خفناک مرد غریبه، تنم می‌لرزد. کم‌کم هوشیار می‌شوم و نوری از پشت تاریکی‌ها می‌نگرم.
- پس واقعا می‌تونی!
لرزش انگشتانم را حس می‌کنم. همچنین سایه‌ی بالای سرم را با کرختی روی زمین سرد می‌نشینم که نگاه مات شده‌ام بند پیرمرد فسیل گشته می‌شود! او در حالی که نور آتش چشمان بادامی‌اش را می‌درخشاند. می‌خندد و دستی به روی پوست نازک ماسیده‌اش می‌کشد.
- حالا که فکر می‌کنم زنده بودن این دختر برام اهمیتی نداره.
هیولای ریزه میزه‌ی بی‌ابروی فسیل گشته سر می‌چرخاند و نگاهش روی زمین می‌غلتد با تعجب نخ نگاهش را دنبال می‌کنم که با جسم بی‌جان و سر شکسته‌ی خودم مواجه می‌شوم! سیخ می‌ایستم. سوزش قلبم قفسه‌ی سی*ن*ه‌ام را بالا و پایین می‌کند! وحشت زده به قفس آهنی و مرد لاغر اندام درازی که بر زنجیر کشیده شده خیره می‌شوم. از پشت موهایش که روی صورتش آشفته ریخته جز برق نگاهی پیدا نیست. او سر به پایین دارد اما مردمک سوزانش رو به بالا درست در راس نگاه من است؟ امان از خیرگی چشمانی که مرا قورت می‌دهد!
- اگه اهمیتی نداره چرا آوردیش؟
صدای نفس‌های بریده‌ام و دستان لرزانم به روی خون پیشانی دخترک می‌نشیند. بی‌شک من مرده‌ام و حال آینه‌ی منعکس شده‌ای که بی‌جان گشته گردیده‌ام. اشک، دانه‌دانه روی گونه‌ی سفیدم گردپاشی می‌کند که چشمانم می‌سوزد و صدای هق‌هق‌هایم در آن سیاه چال می‌پیچد. با نطق پیرمرد گریه را از یاد می‌برم که براق می‌شوم و خشم درونم می‌جوشد.
- بخورش عاشق گوشت انسانی. این دختر هم خیلی ملسه!
می‌خندد که شانه‌هایش هم می‌رقصد! حریص شده مقابلش می‌ایستم. چشمانش مرا نمی‌نگرد، حتی دستانم را که دور گلویش حلقه زده‌اند! دستانم چون پرتوهای نور درون گردن باریک شل رفته‌اش گم می‌شود او بی‌توجه از من می‌گذرد و با قدمی کوتاه به قفس نزدیک می‌شود.
- از این‌که قطره‌قطره خونت رو نوشیدم خسته شدم. می‌خوام مثل تو جاودانه باشم. می‌خوام هیچ صدمه‌ای نبینم. چه با خنجر چه با سم. هیچ چیز روم تاثیر نداشته باشه
صدای خنده‌های ریز اما بلند مرد حتی مرا هم می‌ترساند! پیرخرفت قدم‌های نزدیک شده را ترد می‌کند و کنار من می‌ایستد او سرش را بلند می‌کند و به جای این‌که به او خیره شود مرا نگاه می‌کند!
- پس می‌خوای که یه هیولا بشی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_15
بهت در من به رنگی ترس آمده که نگاهش ریشه‌ می‌اندازد و مرا صامت و ثابت به عقب می‌راند. سر به پایین که می‌اندازم صدایش در گوشم می‌پیچد:
- برای این‌که تبدیل به جاودانه بشی باید درد رو پیدا کنی.
پیرمرد متاثر شده دستانش مشت می‌شود. چشمان کوچکش ریزتر می‌گردد و حریصانه لب می‌زند:
- درد کیه! کجاست اون رو چطور باید پیداش کنم؟
از آن روی خبیثانه‌ی گالوس لبخند مودبانه بعید می‌مانست! چشمان شرارت برانگیزش روی جسد می‌خزد و می‌گوید:
- عشق، مرگ، زندگی؛ این سه عنصر اصلی درده.
پیرمرد گیج و گنگ زده دستی به ریشش می‌کشد.
- این یعنی چی؟ منظورت از درد اسم کسی یا چیزی نیست؟
خنده‌ی بریده‌بریده‌ی گالوس مرا می‌ترساند. سرش را کج می‌کند و مرموزانه لب می‌زند:
- قلبت بایست سرشار از عشق ارزشمندی باشه که وقتی درد بهت تحمیل بشه قدرت کنترلش رو داشته باشی. هنگامی که مرگ وارد میشه باید درد رو فراموش کنی حتی اگه تموم ذهنت رو کور کرده تا بتونی نور حیات رو بشنوی و به زندگی برگردی.
چندین پلک می‌زنم. کمی سکوت می‌خواهم تا بتوانم حرف‌هایش را هلاجی کنم. پیرمرد سوالی می‌پرسد که مو به تنم سیخ می‌شود.
- این‌طور که تو میگی چرا باید تبدیل به یک هیولا شد؛ بیشتر شبیه زرتشت حرف می‌زنی.
چشمان گود رفته‌ی گالوس می‌پرد و لب‌هایش می‌لرزد با همان تن خنده‌ می‌گوید:
- وقتی عشق نباشه قلب پوچ میشه. درد رو نمی‌تونه کنترل کنه و وقتی مرگ بهش غلبه کنه قادر به پیدا کردن حیات نیست، همین باعث میشه که تبدیل به یک هیولا بشه.
- این یعنی که جاودانه بودن حتمی!
سر گالوس همچون گهواره به چپ و راست تیک و تاک تکان می‌خورد با لبخند کش آمده که گونه‌ی تو رفته‌اش را سوراخ می‌کند لب می‌زند:
- باید قلبت رو از سینت جدا کنم و جادوی مقدوس شده رو بهت بدم تا روحت بند زمان و مکانی جدا افتاده بشه. هنگامی که بتونی درد رو قانع کنی جاودانگی بهت اعطا میشه.
ریزه‌ریزه می‌خندد. پیرمرد دیوانه‌وار صدای خنده‌های ریزش بلندبلند می‌شود و گوش مرا کر می‌کند. از آن‌سو خنده‌های کوتاه و بریده‌ی گالوس گوشت تنم را آب می‌کند. هاج و واج به دو مرد جنون زده خیره می‌شوم که گالوس پچ می‌زند:
- خودت رو به من بسپار.
خنده‌اش آب می‌شود و در دل من می‌نشیند. چه خوب است این‌گونه سکوت وهم برانگیز!
- می‌خوای بعد این سال‌ها به دست تو خودم رو بکشم؟ نه‌نه بهت اعتماد نمی‌کنم.
چشمان کوچک پیرمرد ریز‌تر می‌شود که تنها یک خط تیره می‌نگرم. روی زانو خم می‌گردد و مشکوفانه تن عریان گالوس را تمسخرآمیز نگاه می‌کند:
- تو چطور جادوی مقدوس شده از خودت بیرون میدی! ها؟
او هم آن تمسخر را روی لب‌هایش به نمایش می‌گذارد و به جسد افتاده شبیه به من اشاره می‌زند.
- می‌تونی روی اون امتحان کنیم؟
سر شاه به عقب می‌چرخد و جسد روی زمین را با چشم بالا و پایین می‌کند و اما شتابانه می‌گوید:
- مرده رو هم زنده کنی!
- اون نمرده می‌تونه جاودانه بشه.
روی جسد خم می‌شود و انگشت بر گلویش می‌گذارد. متفکرانه سر می‌چرخاند می‌گوید:
- آره، می‌تونه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_16
سرمایی از پشت سرم وزیده می‌شود که برگانی رقص کنان مچ پای برهنه‌ام را نوازش می‌دهد. دامن لباس خونی‌ام را بالا می‌گیرم و در حالی‌که یک دستم سایبان چشمانم است به نور شکافته شده‌ی دروازه خیره می‌شوم. با دیدن فردی که دم دروازه‌ بالای پله‌ها ایستاده لرزی به جانم رخنه می‌کند، دگرگون شده طوری که نفسم بالا نمی‌آید چنگی ‌‌‌‌‌‌‌‌به گلویم می‌زنم. بوی سوختگی و خون، اسید معده‌ام را بالا می‌آورد از پشت چشمان تارم چهره‌‌ی سوخته‌اش و استخوان‌های ورقلمبیده‌اش به واضحی دیده می‌شود. در حالی‌که او از پله‌ها پایین می‌آید، نسیم سردی را هم با خود به سویم می‌کشاند! خودم را به آغوش می‌دهم و ناخودآگاه به سمتش روانه می‌شوم. دیگر گوش‌هایم عربده‌های گالوس را که فریاد می‌زند:
- به خواب نرو رونا.
نمی‌شنوم؛ دیگر نگاه‌ خیره‌ی خشک گشته‌ی شاه را که عجیب براندازم می‌کند نمی‌بینم. به سمت او چون شبتابی در تاریکی کشانده می‌شوم. دستانش بالا می‌آید و سرش خم می‌گردد. تمام ردیف دندان‌های سفیدش پیدا و چشمان از حدقه بیرون زده‌اش معلوم است.
نور از ابتدای سر بی‌مویش تا انتهای پاهای استخوانی‌اش شکافته که سایه‌ای سیاه به تنش رخ زده، با این‌که لبی به صورتش نمانده است لیکن لبخندی رئوف در چهره‌ی سوخته و ماسیده‌اش احساس می‌کنم! همچون او با اشک‌های روی گونه‌ام می‌خندم و دست در دستانش می‌گذارم. مرا محکم به سمت خودش می‌کشاند که چند پله باقی مانده را پا نگذاشته می‌پرم. انگار فاصله‌ها تهی شده‌اند که درون آن محو می‌گردم.
ریه‌هایم از هوا پر و پشت پلکانم باز می‌شود. دیگر خبری از تاریکی راه پله و سیاه چال گالوس نیست. اینک آسمان آبی به رویم لبخند می‌زند، نم علف‌های زیر دستانم قلقلکم می‌دهد که خندان از حالت خوابیده می‌نشینم. من در بالاترین نقطه‌ی جنگل بر دیدگان درختان سرو بهم تنیده شده که از دور دست‌ها برایم دست تکان می‌دهند هستم. پرندگان دسته‌دسته از بالای سرم می‌گذرند که سرخوش روی پا می‌ایستم. همین که نگاهم به تن برهنه و سوخته‌ام می‌خورد لبخند از روی صورتم پر می‌کشد و در افق محو می‌گردد! همه چیز را دوباره به یاد می‌آورم. آن درد استخوان سوز آتش و اینک روی سوخته‌ام را! هول زده جای‌جای چهره‌ام را لمس می‌کنم. دیگر خبری از لطافت پوست بلوری شکلم نیست! می‌توانم استخوان فک و خون لجزش را لمس کنم! لرزیده به روی زانو‌ام خم می‌شوم که اسکلت کاسه‌‌ای بیش نمی‌بینم جیغ می‌کشم و روی زمین می‌غلتم. نم علفزارها سر بی‌مویم را با هوی باد شانه می‌زنند و من دردآلود درون خودم کودکانه جمع می‌شوم.
اشک‌هایم با هم مسابقه می‌گذارند که یکی پس از دیگری صورتم را خیس می‌کنند. با احساس سایه‌ای سنگین افتاده به‌رویم هراسان سر می‌چرخانم. از دیدن هیبت بلند سیاه یک هیولا وحشتم چند برابر می‌شود که هق زنان سرم را پنهان می‌کنم و زمزمه‌هایی آهسته به لب می‌آورم:
- من دارم خواب می‌بینم، من خواب می‌بینم!
با انداخته شدن پارچه‌ای به رویم به سرعت می‌نشینم آن هیولا بر روی زانو خم می‌شود و با آن چشمان سرخ‌فامش عمیق نگاهم می‌کند. در انعکاس چشمانش خودم را می‌بینم. ناخواسته دست بالا می‌برم و روی بازوی بزرگ سیاهش می‌گذارم. او بی‌هیچ واکنشی چند لحظه‌ای خیره‌ام می‌شود و بعد به آرامی برمی‌خیزد. با قدم‌هایی بلند از تپه پایین می‌رود. آن پارچه‌ی نخ نمای خاکستری را دورم می‌پیچانم و به دنبالش کشیده می‌شوم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_17
کاملا هویدا است که باران آتش را خاموش کرده چرا که هنوز در انتهای تیغه‌ی برگان، قطرات آب آهسته و آرام بر سر خونینم چکه می‌کند؛ درد و سوزش تنم دیگر عذابی نیست که به چشم بیاید اما همین که پا روی گودال کوچک آب می‌گذارم سرمایی تنم را می‌لرزاند و زیر پاهایم را خالی می‌کند. جیغ می‌کشم و چشم‌ می‌بندم. دستم به هر سو می‌دود تا جایی بند شود اما بی‌فایده دست پا می‌زنم! هنگامی که محکم به روی صورت می‌غلتم صدای شکستن استخوان سرم و خیسی آن شیار خون پیشانی‌ام مرا بی‌رمق و سست می‌کند. با آه و ناله اشک‌هایم را پس می‌زنم و روی زمین می‌نشینم. مزه‌ی شیرین خون روی زبانم به تحلیل روانم می‌چربد که در آن حال اسفناک‌بار لبخند می‌زنم. ولیکن سر به بالا که می‌برم پشت پلکانم از آن ارتفاع عمیق چاه، سیاه می‌شود؛ رو به بالا برخلاف تاریکی خوف‌ برانگیز این‌جا، شاخه‌های سبز درختان در نور خورشید با هر نوای باد می‌رقصند! دانستم هر چه پیش آید را بیشتر سرکوفت کنم جز بدتر بلایی سرم نخواهد آمد. بی‌اراده می‌خندم و با صدایی که خودم را می‌ترساند گوش‌خراش لب می‌زنم:
- همه چیز خوبه! من قویم، نمی‌میرم، چیزی برای از دست دادن و ترسیدن نیست!
انگشتانم را به روی زمختی زخمم می‌کشانم؛ روی استخوان قوز بینی‌ام که گوشت آن به رویش ماسیده توقف می‌کنم و با همان دهان کش آمده که بی‌شک عرض لثه‌هایم پیداست با خود می‌گویم:
- کافیه عشق رو پیدا و درد رو کنترل کنم! این چرندیات چی بود گالوس؟
غمگین سرم را پایین می‌اندازم، عشق! چیزی نیست که از آن سر در بیاورم.
- سپنتا؟
از شنیدن نام او بر زبان فرد آشنایی قلبم تپش‌وار به سی*ن*ه‌ام می‌زند. شوق زده سعی می‌کنم برخیزم و با آن حال جیغ می‌کشم:
- کمک من این پایینم.
وقتی صدای پوتین‌هایشان بر روی زمین می‌شنوم از خوشی خاک نم‌دار را چنگ می‌زنم سعی می‌کنم چهره‌ی رئوف ولیکن زخم‌دار او را تصور کنم. آن چشمان نیک ریزش و لبخند گشاد روی لبان گوشتی‌اش، همه و همه طوفان و سردرگمی مرا گم می‌کند که چیزی درون من می‌گوید:
- دردهایت تمام شده او مواظب تو است.
صدایش که نزدیک‌تر می‌شود مهر تاییدی به روی تصویر ذهنی‌ام می‌زند:
- داریم می‌آیم دختر نگران نباش.
هر سه‌یشان بالای چاه می‌ایستند می‌توانم فرمانده را ببینم که دست سایبان کرده تا مرا به سختی ببیند. این پایین چون شبی سیاه و کور می‌ماند؛ برایش دست تکان می‌دهم و فریاد می‌کشم:
- من رو بیارید بالا.
طناب را که می‌اندازند بی‌وقفه آن را می‌گیرم، اما همین که نگاهم به پوست سرخ و استخوان‌های بیرون زده‌ی دستانم می‌غلتد وحشت زده رهایش می‌کنم. عرق سردی از شقیقه‌ام به پایین می‌چکد به وضوح لرزش دستانم را می‌بینم. آرامش چند لحظه‌ایم از واکنش احتمالی آن‌ها کاسته می‌شود؛ بی‌شک می‌ترسم که روی زانو می‌نشینم باز بغض کرده با ناامیدی به بالا خیره می‌شوم.
- چرا طناب رو نمی‌گیره؟
این‌بار صدای فرمانده است که مرا خطاب می‌گیرد.
- سپنتا همراهته؟
ریشه‌های درختان عجیب و غریب تکان می‌خورند. چشم ریز می‌کنم و خم شده بی‌آن‌که نگاه از آن‌جا بکنم فریاد می‌کشم:
- من تنهام.
- باید عجله کنی اون‌جا خیلی خطرناکه!
از گوشه‌ی ریشه‌های درختان درخشش چشمان سیاهی می‌بینم که لرزی به جانم می‌افتد؛ هعی می‌کشم و به عقب خودم را پرت می‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین