- Aug
- 339
- 3,883
- مدالها
- 3
پارت_8
هوهوی صدای نفسهایم تنها نغمهایست که در میان ما وزیده میشود؛ اما برخلاف سکوت خوفناک جنگل، جنجالی درونم به پا برمیخیزد که مرا از همهی آنها به عقب برده، طوری که تن و زرههای رنگینشان در میان شاخ و برگهای سبز گم میشود و حتی سایهی بلندشان هم به چشمم نمیآید. به روی زانو بر زمین میغلتم عرق سردی از شقیقهام تا امتداد دهانم که به عرض یک بند انگشت باز شده است کشیده میشود.
چشمانم دودو میزند و به روی آهویی میخکوب میشود که چند قدمی من در حال خوردن علف زیر پایش است. آب گلویم را قورت میدهم و با آخرین بزاق دهانم خشکی لبانم را لیس میزنم. با دستانی که به روی گلولای زمین آغشته شده است طرهای از موهای باز و گره خوردهام را به پشت گوش میرانم و آهسته و چهارپا از زیر تنهی درخت که به روی زمین خوابیده میگذارم. با دیدن آهوی قهوهای روبهروم درون سست و بیحال وجودم خاموش شده و تنها چشم و دندان تیز کرده؛ همین که او سر بلند میکند و با چشمان کشیدهی سیاهش به من خیره میشود. به سویش شیرجه میزنم و اجازهی فرار را از او میبرم. دندانهایم بند گلویش را پاره میکند که او دست از پا زدن را از یاد میبرد و مطیعانه زیر تن نحیفم آرام میگیرد.
دستانم را روی پوست خونینش میگذارم و وحشیانه آن را از بندبند تنش پاره میکنم که خون بیشتری شره میکند. هومی میکنم و خون را میلیسم چنان چه آتش درونم شعله میکشد و مرا به وجد میآورد که با شوق گوشت را میجوم و سرم را بالا میآورم که ناگهان لقمهی دهانم زهر میشود! از دیدن مرد روبهرویم پلکی میزنم و روی پاهایم میایستم. او یکی از سربازان فرمانده است که با دهانی باز و چشمانی ورقلمبیده نگاهم میکند! دستان لرزانش آرام به سوی شمشیرش میرود که دندانم برای یک حملهی دیگر تیز میشود. با همان نگاه همیشگی بغض کرده مینالم:
- آروم باش من فقط گرسنه بودم!
این را میگوییم و قدمی نزدیکش میشوم که ترسیده فاصله را تمدید میکند. دستانش میلرزد و مردمک چشمانش همچون من دودو میزند. شمشیرش را از قلاف بیرون میکشد و به سمت من تیز میکند، میگوید:
- خواهش میکنم نزدیکم نیا.
باد سردی از لابهلای موهایم گذر میکند و بوی خوب تن او هم به مذاقم خوش میرسد. لبخندی میزنم و قدمی به او نزدیکتر میشوم با صدایی تحلیل رفته، میگویم:
- نه من ازت خواهش میکنم فقط، فقط بزار بزار یکم لمست کنم. باشه؟
این را که میگویم دستانم را بالا میبرم و با خماری نگاهش میکنم او با دیدن شعف نگاهم ناخودآگاه به سمت درز پارهی لباسم خیره میشود که نزدیکتر میشوم و تیغهی شمشیر را با انگشت اشارهام به سمت دیگری میبرم. صورت گرد جوانش را با دستانم قاب میگیرم که از گوشهی چشمانم مینگرم دستان بیپروایش به سوی کمری لباسش میرود تا خنجرش را بیرون بکشد! لبخند غمگینی میزنم و صورتم را درون گودی گردنش فرو میبرم عمیق میبویم که تیزی خنجرش درون شکمم فرو میرود! دیگر درنگ را جایز نمیبینم و به نه گفتنهای درونم گوش نمیدهم که دندانم درون پوست و گوشتش فرو میرود. دستانم هم دهانش را میگیرد و پایم او را به زمین میزند در حالیکه به رویش خیمه زدهام گوشت و خونش را مینوشم که تنها صدای خرخر و شکستن استخوانش زیر دندان، به گوش میرسد. ناگه از غرش آسمان تنم میلرزد که از او جدا میشوم و به صورت بیروح سردش نگاه میکنم. فقط یک رگ و چند لخته گوشت تنش را به سرش وصل کرده! اشکهای گرمم به همراه باران روی خونینم را میشوید. دماغم را بالا میکشم و از جسد تکه پارهی او چشم میگیرم. بیرمق از جای بلند میشوم که با شنیدن فریادهایی مغزم از حالت خواب بیدار میشود. و فرار را به قرار میدهد.
- پول پیته! آدُر! کجایید؟
هوهوی صدای نفسهایم تنها نغمهایست که در میان ما وزیده میشود؛ اما برخلاف سکوت خوفناک جنگل، جنجالی درونم به پا برمیخیزد که مرا از همهی آنها به عقب برده، طوری که تن و زرههای رنگینشان در میان شاخ و برگهای سبز گم میشود و حتی سایهی بلندشان هم به چشمم نمیآید. به روی زانو بر زمین میغلتم عرق سردی از شقیقهام تا امتداد دهانم که به عرض یک بند انگشت باز شده است کشیده میشود.
چشمانم دودو میزند و به روی آهویی میخکوب میشود که چند قدمی من در حال خوردن علف زیر پایش است. آب گلویم را قورت میدهم و با آخرین بزاق دهانم خشکی لبانم را لیس میزنم. با دستانی که به روی گلولای زمین آغشته شده است طرهای از موهای باز و گره خوردهام را به پشت گوش میرانم و آهسته و چهارپا از زیر تنهی درخت که به روی زمین خوابیده میگذارم. با دیدن آهوی قهوهای روبهروم درون سست و بیحال وجودم خاموش شده و تنها چشم و دندان تیز کرده؛ همین که او سر بلند میکند و با چشمان کشیدهی سیاهش به من خیره میشود. به سویش شیرجه میزنم و اجازهی فرار را از او میبرم. دندانهایم بند گلویش را پاره میکند که او دست از پا زدن را از یاد میبرد و مطیعانه زیر تن نحیفم آرام میگیرد.
دستانم را روی پوست خونینش میگذارم و وحشیانه آن را از بندبند تنش پاره میکنم که خون بیشتری شره میکند. هومی میکنم و خون را میلیسم چنان چه آتش درونم شعله میکشد و مرا به وجد میآورد که با شوق گوشت را میجوم و سرم را بالا میآورم که ناگهان لقمهی دهانم زهر میشود! از دیدن مرد روبهرویم پلکی میزنم و روی پاهایم میایستم. او یکی از سربازان فرمانده است که با دهانی باز و چشمانی ورقلمبیده نگاهم میکند! دستان لرزانش آرام به سوی شمشیرش میرود که دندانم برای یک حملهی دیگر تیز میشود. با همان نگاه همیشگی بغض کرده مینالم:
- آروم باش من فقط گرسنه بودم!
این را میگوییم و قدمی نزدیکش میشوم که ترسیده فاصله را تمدید میکند. دستانش میلرزد و مردمک چشمانش همچون من دودو میزند. شمشیرش را از قلاف بیرون میکشد و به سمت من تیز میکند، میگوید:
- خواهش میکنم نزدیکم نیا.
باد سردی از لابهلای موهایم گذر میکند و بوی خوب تن او هم به مذاقم خوش میرسد. لبخندی میزنم و قدمی به او نزدیکتر میشوم با صدایی تحلیل رفته، میگویم:
- نه من ازت خواهش میکنم فقط، فقط بزار بزار یکم لمست کنم. باشه؟
این را که میگویم دستانم را بالا میبرم و با خماری نگاهش میکنم او با دیدن شعف نگاهم ناخودآگاه به سمت درز پارهی لباسم خیره میشود که نزدیکتر میشوم و تیغهی شمشیر را با انگشت اشارهام به سمت دیگری میبرم. صورت گرد جوانش را با دستانم قاب میگیرم که از گوشهی چشمانم مینگرم دستان بیپروایش به سوی کمری لباسش میرود تا خنجرش را بیرون بکشد! لبخند غمگینی میزنم و صورتم را درون گودی گردنش فرو میبرم عمیق میبویم که تیزی خنجرش درون شکمم فرو میرود! دیگر درنگ را جایز نمیبینم و به نه گفتنهای درونم گوش نمیدهم که دندانم درون پوست و گوشتش فرو میرود. دستانم هم دهانش را میگیرد و پایم او را به زمین میزند در حالیکه به رویش خیمه زدهام گوشت و خونش را مینوشم که تنها صدای خرخر و شکستن استخوانش زیر دندان، به گوش میرسد. ناگه از غرش آسمان تنم میلرزد که از او جدا میشوم و به صورت بیروح سردش نگاه میکنم. فقط یک رگ و چند لخته گوشت تنش را به سرش وصل کرده! اشکهای گرمم به همراه باران روی خونینم را میشوید. دماغم را بالا میکشم و از جسد تکه پارهی او چشم میگیرم. بیرمق از جای بلند میشوم که با شنیدن فریادهایی مغزم از حالت خواب بیدار میشود. و فرار را به قرار میدهد.
- پول پیته! آدُر! کجایید؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: