- Aug
- 339
- 3,883
- مدالها
- 3
پارت_28
به سنگینی پلکانم را باز میکنم. نور آفتاب چشمانم را قلقلک میدهد که برای راه خلاصی از او خودم را به گوشهترین نقطهی تخت میرسانم. آب دهانم که در معرض خارج شدن است را قورت میدهم و بیشتر درون خود جمع میشوم. از شنیدن بوی خون و گوشت تازه خود به خود روی تخت مینشینم. با لبخند عریضی به اویی که روی زانو نشسته در حال کندن پوست آهو است خیره میشوم. پیرزن از زیر چشم مرا میپاید و میگوید:
- خوب خوابیدی؟
- هیچ کابوسی ندیدم!
با رضایت سری تکان میدهد و از جایش برمیخیزد؛ دستانش را با سفید پاک میکند و روبهروی من میایستد. نگاهم به سوی آهویی کشیده میشود که در گوشهی کلبه به روی تختهای چوبی قیمهقیمه شده است. با کشیدن ناگهانی پارچه از روی صورتم رد نگاه و ملایمت رنگ نگاهم پاشیده میشود! آخی زیر لب میگویم و خصمانه به آن پیرزن مارموز نگاه میکنم در حالیکه پلکان افتادهی او چشمانش را تا حدودی کوچک کرده باز به رویم چشم ریز میکند که دیگر زیر خراوان پوست ژولیده نگاهی بر خود نمیبینم!
- طاقت دردت خیلی زیاده! با این چیزهای کوچیک که دیگه نباید صدات در بیاد!
دستی به روی دستمالهای روی صورتم میکشم! پیرزن دیوانه بدنم را باندپیچی کرده است که تمامی پرزهای دستمال در وجود زخمهایم لانه کرده. حالا هم که میخواهد آنها را بکند!
- بهشون دست نزن!
- عفونت کرده باید بکنیشون.
چینی به دماغم میدهم و با آن صدای گرفته غمگین به روی او میتوپم:
- در عوض اون آهو قول دادی که بهبودم کنی الان هم که فقط بدترش کردی!
چشم در کاسه میچرخانم و از پاهایم شروع به کندن پارچه میکنم در حالی که هنوز روی حرفهایم به اوست، میغرم:
- نمیدونم چرا بهت اعتماد کردم؛ تو ممکن بود من رو به کشتن بدی!
از بوی گند خراب پوستم پوفی میکشم و سر به بالا میبرم. نور خورشید از شکاف سقف کلبه سرکی کشیده و به این اتاقک خوف روح دمیده. اینجا شبها مثل جهنم سرد و بیروح است!
- تصوراتت برخلاف کاری که کردی همخوانی نداشت! چشمه هیچ انرژی شومی ازت ندید ولی اگه بخوای مدام حرف بزنی و اعصابم رو خورد کنی میندازمت همونجا تا دوباره برگردی به رویاهات همه چیز از اول اتفاق میافته و دوباره طعم مرگ رو میچشی!
با حال زاری نگاهم را از او میگیرم و آرام شروع به کندن دستمالهای چرکی میکنم از سوال ناگهانی که ذهنم را درگیر کرده تیز خیرهاش میشوم و میپرسم:
- اون چشمه چطوری من رو به خاطراتی کشوند که ندیده بودمشون؟
کوزهای میگیرد و در آن کاسه سفالی مقداری خون میریزد با نارضایتی و سخنی کوتاه جوابم را میدهد:
- امکان نداره که ندیده باشی.
گرد سفیدی به روی خون میپاشد و با ناخن شروع به هم زدنش میکند!
- موقعهای که خودم رو انداختم توی رودخونه کاملا بیهوش بودم وقتی هم که بیدار شدم توی قفس خودم رو دیدم! ولی رویای چشمه فرق داشت کاملا حواسم بود که سپنتا چطور نجاتم داد.
آن کاسه را مقابل چشمان بهت زدهام میگیرد و با سر اشاره به خوردنش میکند. بیرمق آن را میگیرم و در جواب سکوتش میگویم:
- مگه نگفتی چشمه به سمت خاطرات دردناک میره و دوباره ما رو برمیگردونه تا انرژی شوم رو تغذیه کنه خب چطوره که خاطراتی که توی ذهنمون نیست رو بهم نشون میده؟
عصبی کاسه را به سمت دهانم میکشاند و آن مایع غلیظ را به خوردم میدهد دروغ است اگر بگویم از خوردنش به شعف نیامدهام!
- شاید دیدی و یادت نمیاد!
به سنگینی پلکانم را باز میکنم. نور آفتاب چشمانم را قلقلک میدهد که برای راه خلاصی از او خودم را به گوشهترین نقطهی تخت میرسانم. آب دهانم که در معرض خارج شدن است را قورت میدهم و بیشتر درون خود جمع میشوم. از شنیدن بوی خون و گوشت تازه خود به خود روی تخت مینشینم. با لبخند عریضی به اویی که روی زانو نشسته در حال کندن پوست آهو است خیره میشوم. پیرزن از زیر چشم مرا میپاید و میگوید:
- خوب خوابیدی؟
- هیچ کابوسی ندیدم!
با رضایت سری تکان میدهد و از جایش برمیخیزد؛ دستانش را با سفید پاک میکند و روبهروی من میایستد. نگاهم به سوی آهویی کشیده میشود که در گوشهی کلبه به روی تختهای چوبی قیمهقیمه شده است. با کشیدن ناگهانی پارچه از روی صورتم رد نگاه و ملایمت رنگ نگاهم پاشیده میشود! آخی زیر لب میگویم و خصمانه به آن پیرزن مارموز نگاه میکنم در حالیکه پلکان افتادهی او چشمانش را تا حدودی کوچک کرده باز به رویم چشم ریز میکند که دیگر زیر خراوان پوست ژولیده نگاهی بر خود نمیبینم!
- طاقت دردت خیلی زیاده! با این چیزهای کوچیک که دیگه نباید صدات در بیاد!
دستی به روی دستمالهای روی صورتم میکشم! پیرزن دیوانه بدنم را باندپیچی کرده است که تمامی پرزهای دستمال در وجود زخمهایم لانه کرده. حالا هم که میخواهد آنها را بکند!
- بهشون دست نزن!
- عفونت کرده باید بکنیشون.
چینی به دماغم میدهم و با آن صدای گرفته غمگین به روی او میتوپم:
- در عوض اون آهو قول دادی که بهبودم کنی الان هم که فقط بدترش کردی!
چشم در کاسه میچرخانم و از پاهایم شروع به کندن پارچه میکنم در حالی که هنوز روی حرفهایم به اوست، میغرم:
- نمیدونم چرا بهت اعتماد کردم؛ تو ممکن بود من رو به کشتن بدی!
از بوی گند خراب پوستم پوفی میکشم و سر به بالا میبرم. نور خورشید از شکاف سقف کلبه سرکی کشیده و به این اتاقک خوف روح دمیده. اینجا شبها مثل جهنم سرد و بیروح است!
- تصوراتت برخلاف کاری که کردی همخوانی نداشت! چشمه هیچ انرژی شومی ازت ندید ولی اگه بخوای مدام حرف بزنی و اعصابم رو خورد کنی میندازمت همونجا تا دوباره برگردی به رویاهات همه چیز از اول اتفاق میافته و دوباره طعم مرگ رو میچشی!
با حال زاری نگاهم را از او میگیرم و آرام شروع به کندن دستمالهای چرکی میکنم از سوال ناگهانی که ذهنم را درگیر کرده تیز خیرهاش میشوم و میپرسم:
- اون چشمه چطوری من رو به خاطراتی کشوند که ندیده بودمشون؟
کوزهای میگیرد و در آن کاسه سفالی مقداری خون میریزد با نارضایتی و سخنی کوتاه جوابم را میدهد:
- امکان نداره که ندیده باشی.
گرد سفیدی به روی خون میپاشد و با ناخن شروع به هم زدنش میکند!
- موقعهای که خودم رو انداختم توی رودخونه کاملا بیهوش بودم وقتی هم که بیدار شدم توی قفس خودم رو دیدم! ولی رویای چشمه فرق داشت کاملا حواسم بود که سپنتا چطور نجاتم داد.
آن کاسه را مقابل چشمان بهت زدهام میگیرد و با سر اشاره به خوردنش میکند. بیرمق آن را میگیرم و در جواب سکوتش میگویم:
- مگه نگفتی چشمه به سمت خاطرات دردناک میره و دوباره ما رو برمیگردونه تا انرژی شوم رو تغذیه کنه خب چطوره که خاطراتی که توی ذهنمون نیست رو بهم نشون میده؟
عصبی کاسه را به سمت دهانم میکشاند و آن مایع غلیظ را به خوردم میدهد دروغ است اگر بگویم از خوردنش به شعف نیامدهام!
- شاید دیدی و یادت نمیاد!
آخرین ویرایش توسط مدیر: