جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Afeljor با نام [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,257 بازدید, 42 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پول پیته] اثر «معصومه بخشی(آفل جور) کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Afeljor
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

کدوم یکی از شخصیت‌های پول پیته رو دوست دارید!؟

  • رونا

  • سپنتا

  • گالوس

  • رادین

  • تارا


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_28
به سنگینی پلکانم را باز می‌کنم. نور آفتاب چشمانم را قلقلک می‌دهد که برای راه خلاصی از او خودم را به گوشه‌ترین نقطه‌ی تخت می‌رسانم. آب دهانم که در معرض خارج شدن است را قورت می‌دهم و بیشتر درون خود جمع می‌شوم. از شنیدن بوی خون و گوشت تازه خود به خود روی تخت می‌نشینم. با لبخند عریضی به اویی که روی زانو نشسته در حال کندن پوست آهو است خیره می‌شوم. پیرزن از زیر چشم مرا می‌پاید و می‌گوید:
- خوب خوابیدی؟
- هیچ کابوسی ندیدم!
با رضایت سری تکان می‌دهد و از جایش برمی‌خیزد؛ دستانش را با سفید پاک می‌کند و روبه‌روی من می‌ایستد. نگاهم به سوی آهویی کشیده می‌شود که در گوشه‌ی کلبه به روی تخته‌ای چوبی قیمه‌قیمه شده است. با کشیدن ناگهانی پارچه از روی صورتم رد نگاه و ملایمت رنگ نگاهم پاشیده می‌شود! آخی زیر لب می‌گویم و خصمانه به آن پیرزن مارموز نگاه می‌کنم در حالی‌که پلکان افتاده‌ی او چشمانش را تا حدودی کوچک کرده باز به رویم چشم ریز می‌کند که دیگر زیر خراوان پوست ژولیده نگاهی بر خود نمی‌بینم!
- طاقت دردت خیلی زیاده! با این چیزهای کوچیک که دیگه نباید صدات در بیاد!
دستی به روی دستمال‌های روی صورتم می‌کشم! پیرزن دیوانه بدنم را باندپیچی کرده است که تمامی پرزهای دستمال‌ در وجود زخم‌هایم لانه کرده. حالا هم که می‌خواهد آن‌ها را بکند!
- بهشون دست نزن!
- عفونت کرده باید بکنیشون.
چینی به دماغم می‌دهم و با آن صدای گرفته غمگین به روی او می‌توپم:
- در عوض اون آهو قول دادی که بهبودم کنی الان هم که فقط بدترش کردی!
چشم در کاسه می‌چرخانم و از پاهایم شروع به کندن پارچه می‌کنم در حالی که هنوز روی حرف‌هایم به اوست، می‌غرم:
- نمی‌دونم چرا بهت اعتماد کردم؛ تو ممکن بود من رو به کشتن بدی!
از بوی گند خراب پوستم پوفی می‌کشم و سر به بالا می‌برم. نور خورشید از شکاف سقف کلبه سرکی کشیده و به این اتاقک خوف روح دمیده. این‌جا شب‌ها مثل جهنم سرد و بی‌روح است!
- تصوراتت برخلاف کاری که کردی هم‌خوانی نداشت! چشمه هیچ انرژی شومی ازت ندید ولی اگه بخوای مدام حرف بزنی و اعصابم رو خورد کنی می‌ندازمت همون‌جا تا دوباره برگردی به رویاهات همه چیز از اول اتفاق می‌افته و دوباره طعم مرگ رو می‌چشی!
با حال زاری نگاهم را از او می‌گیرم و آرام شروع به کندن دستمال‌های چرکی می‌کنم از سوال ناگهانی که ذهنم را درگیر کرده تیز خیره‌اش می‌شوم و می‌پرسم:
- اون چشمه چطوری من رو به خاطراتی کشوند که ندیده بودمشون؟
کوزه‌ای می‌گیرد و در آن کاسه سفالی مقداری خون می‌ریزد با نارضایتی و سخنی کوتاه جوابم را می‌دهد:
- امکان نداره که ندیده باشی.
گرد سفیدی به روی خون می‌پاشد و با ناخن شروع به هم زدنش می‌کند!
- موقعه‌ای که خودم رو انداختم توی رودخونه کاملا بیهوش بودم وقتی هم که بیدار شدم توی قفس خودم رو دیدم! ولی رویای چشمه فرق داشت کاملا حواسم بود که سپنتا چطور نجاتم داد.
آن کاسه را مقابل چشمان بهت زده‌ام می‌گیرد و با سر اشاره به خوردنش می‌کند. بی‌رمق آن را می‌گیرم و در جواب سکوتش می‌گویم:
- مگه نگفتی چشمه به سمت خاطرات دردناک میره و دوباره ما رو برمی‌گردونه تا انرژی شوم رو تغذیه کنه خب چطوره که خاطراتی که توی ذهنمون نیست رو بهم نشون میده؟
عصبی کاسه را به سمت دهانم می‌کشاند و آن مایع غلیظ را به خوردم می‌دهد دروغ است اگر بگویم از خوردنش به شعف نیامده‌ام!
- شاید دیدی و یادت نمیاد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_29
پوزخند می‌زنم و از جای برمی‌خیزم. خرمان‌خرامان به سوی در پوسیده‌ی کلبه می‌روم و می‌گویم:
- کجا خودم رو تمیز کنم پیرزن؟
خصمانه از من روی می‌گیرد و جای خالی‌ام را با دستان چروکیده‌اش پاک می‌کند. انگار تاول‌های پوستم در همان مدت کم ترکیده و رد خونی باریک به روی تخت نشانده است.
- پیرزن! من از تو جوون‌ترم گول ظاهرم رو نخور. توی این بدن پوسیده یک دختر زیباست.
در را که باز می‌کنم حجم نور عظیمی چشمانم را کور می‌کند دست روی صورتم می‌گذارم و لب می‌زنم:
- که این‌طور!
همین که چشمانم به نور خو می‌گیرد رعشه‌ای به تنم می‌غلتد که قدمی به عقب بر‌می‌دارم و سست شده از ستون در می‌گیرم. اندوهگین به جسد مقابل که روی آب چشمه بالا آمده خیره می‌مانم. کنجکاوی تنم را می‌خاراند که وارد آن اتاقک عجیب می‌شوم. نبود سقف، اتاق را روشن نموده و نور به روی گیاهان پیچک زمین انداخته که هر کدام از برگان رنگ خونین به خود گرفته و زمین را به سرخی مزینی در آورده، از میان گیاهان که می‌گذرم و به چشمه می‌رسم. تن کوچک پسرکی را وارسی می‌کنم. پسرک بیچاره! پوست تنش چنان سفید است و رویش باد کرده که لحظه‌ای نگاه کردنش وجودم را مورمور می‌کند! چشم می‌بندم و روی به پیرزنی که در چهارچوب در، دست به سی*ن*ه با آن اخم کلانش و خشونت کلامش مرا خطاب می‌کند، می‌غرم:
- این هم یکی دیگه از قربانی‌های ببچارته نه؟
- اگه نمی‌تونی ببینیش مجبور نیستی واردش بشی. بهت که گفتم دست به این در نزن!
از زیر بغلش می‌گیرم و او را به سختی از آب بیرون می‌کشانم‌. هن‌هن کنان روی زمین می‌گذارمش و دست به صورت کوچک و زیبایش می‌کشانم.
- پیرزن عفریته ببین چه بلایی به سرت آورده!
او کنارم می‌نشیند و چشمان قربانی‌اش را می‌بندد با بدجنسی نگاهم می‌کند و می‌گوید:
- من هیچ بلایی به سرش نیاوردم. این پسر از قوم سرخ بود. فرمانده‌ی قبیله‌شون داره می‌میره و اون‌ها به دنبال جایگزینن.
روی زانو می‌نشینم و با سری خمیده و چشمان ورقلمبیده پلکی می‌زنم و می‌گویم:
- خب این این‌جا چیکار می‌کنه؟
با لبان نازکش چیزی زیر لب زمزمه می‌کند و در آخر مرتعش شده فریاد می‌کشد:
- جایگزین بود اما بعد از یک روز که همه دور حصار آتش جمع میشن این پسر با یک چاقو گلوی فرمانده رو برید! عجیبه وقتی قراره بعد از مرگ اون، فرمانده بشه چرا باید با کشتن رئیسش خودش رو به کشتن بده؟
ابرویی بالا می‌برم. بدون شک هیچ ابرویی بر من نمانده اما با این حال با همان حالت تعجب زمزمه می‌کنم:
- بازم نفهمیدم این‌جا چیکار می‌کنه؟!
خسته از اعماق وجودش آهی می‌کشد. هردویمان از حضور هم ناراضی هستیم اما برای ادامه به هم نیاز داریم یا لااقل من به او نیاز دارم!
- این یک اعدامه هر کسی که جرمی انجام بده به سرعت می‌ندازنشون توی آب چشمه.
- چرا ما رو اعدام نکردن!
با غصه از انعکاس صورتم روی می‌گیرم و می‌نالم:
- اون‌وقت همیچن بلایی به سرم نمی‌اومد.
- غریبه‌ها هیچ وقت از این‌جا خارج نمی‌شن یا جز قبیله میشن یا می‌میرن.
- برای همین اون دختر می‌خواست از سپنتا تا من رو بکشه! یک‌جور امتحان ورود بود؟
به کندی سر تکان می‌دهد و می‌ایستد. در حالی که پسر بچه را روی دستانش نگه داشته رو به من می‌گوید:
- البته! شاید اون پسری که داری ازش حرف می‌زنی جز اون قبیله باشه‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_30
گرم می‌شود و دلتنگ! امیدی از ندای قلب بر سرم فریاد می‌کشد تا دوباره آن جهنم دره را بگذرانم، شاید که سپنتا را میان آن‌ها ببینم ولیکن روح و تنم به استخوان رسیده است. حتی اگر او را پیدا کنم چگونه با این شکل و شمایل ظاهر شوم؟ با صدای شیهه‌ی اسب به درگیری با خود رها می‌گردم. پیرزن بلافاصله از این اتاقک خفناک بیرون می‌زند؛ در حالی که روی به من می‌گوید:
- همین جا بمون، نزار کسی ببینتت.
در را محکم به هم می‌کوبد! جسم سرد پسر را رها می‌کنم و پا به روی پیچک‌های سرخ می‌گذارم. لزجی قرمز رنگی سرمایی به کف پاهایم می‌بخشاند که برایم دلچسب کننده است اما عجیب همین که پا از رویشان برمی‌دارم خود به خود ترمیم می‌شوند و از نو شکوفه می‌دهند. درست مثل من... . با شنیدن باز و بسته شدن در کلبه و آن همه سر و صدا کنجکاوانه نگاهم را از زمین برمی‌دارم و به شکاف در می‌دهم. مو به تنم سیخ و دندان‌هایم به روی هم چفت می‌شود! می‌توانم مردانی بنگرم که پوست خرس بر تنشان دارند. آن‌ها با کلمات عجیب و غریب حرف می‌زنند در حالی که به روی تخت اشاره می‌کنند. حیف که هیچ دیدی به آن سو ندارم اما سعی می‌کنم از حالات چهره‌ی پیرزن و حرکات بدنش پی به جملات نامفهومش ببرم. بالاخره رنگ نگرانی را به روی صورتش می‌شود دید که مدام اخم‌آلود سر تکان می‌دهد و چیزی می‌گوید؛ حرف زدنشان که تمام می‌شود آن مردان به سمت این در، قدم برمی‌دارند! من گیج و هول زده به عقب می‌روم نمی‌دانم اوضاع چقدر وخیم است تنها به قایم شدن می‌اندیشم که جز آب دریاچه چیزی به ذهنم نمی‌رسد! همین که لای در اندکی باز می‌شود پا به عمق آب می‌گذارم. گرمای لذیذی قلقلکم می‌دهد هنوز سر به زیر نبرده نفس کم آورده‌ام! اما مجبور از دیدن ورود مردان و سر صحبتشان به روی پیرزن کاملا زیر آب می‌روم به سختی بی‌هیچ حرکتی در اعماق سیاهی می‌مانم. مردی چهارشانه و تنومند به آسانی پسرک را روی شانه‌ی خود می‌اندازد. صبر می‌کنم تا صدای برهم زدن در را بشنوم و بعد از آب بیرون می‌آیم. با صدای هیعی شش‌هایم را از هوا پر می‌کنم و نیمی از تنم را روی خشکی می‌اندازم در حالی که قطرات آب پشت پلکانم را تار کرده موهایم را از روی صورتم کنار می‌زنم. به خود که می‌آیم تازه متوجه‌ی بی‌نقصی اندامم می‌شوم از خوشی جیغ می‌کشم و پاهایم را بیرون می‌آورم چون کودکی ذوق زده درون آب مشت می‌زنم و به روی انعکاس صورتم می‌خندم چندی طول نمی‌کشد که برق چشمان ذوق زده‌ام کور می‌شود. این‌بار ترس قلبم را به تپش وا می‌دارد که نفس‌نفس زنان نگاه به دور و اطراف می‌اندازم؛ همه چیز مثل قبل است، گل‌های پیچک سرخ، آسمان آبی و دیوارهای چوبی کلبه تا جایی که به یاد دارم پیرزن از شفای این چشمه چیزی نگفته جز اراجیفی مانند انرژی شوم و بازگشت خاطرات! زیر لب افکارم را باری دیگر زمزمه می‌کنم:
- بازگشت خاطرات، اما من که قبلا این‌جا نبودم!
به سرعت خیز برمی‌دارم و به سمت در یورش می‌برم در حالی که سنگینی آب رفته‌رفته از روی پلکانم برمی‌خیزد در را با صدای قژی باز می‌کنم نگاهم به روبه‌روست به همان تخته‌ی چوبی قصابی، اما گوش‌هایم صدای ملچ و ملوچی را می‌شنود و عجیب‌تر از همه بوی خون تمام ادراک‌های ذهنی‌ام را کور می‌کند تنها دو چشم می‌شوم و یک دندان! آب دهانم را قورت می‌دهم، به کندی به سوی تخت می‌چرخم که یک آن از دیدن خود، تنم سست می‌شود و حس کشش در من خاموش می‌گردد. از این‌که خود را چهار دست و پا روی جسدی ببینم چندان جالب به نظر نمی‌رسد. آن دخترک که شبیه من می‌مانست روی تخت بالا و پایین می شود. در حالی که خون چانه و دندانش را مزین کرده سر درون سی*ن*ه‌ی شکافته شده‌ی آن جسد فرو می‌برد چهره‌ی زن را تشخص نمی‌دهم اما می‌توانم به ظرافت اندامش پی ببرم برای این‌که مطمئن شوم آن پیرزن بیچاره نیست نزدیک‌تر می‌روم. به یاد رویاهایم که هیچ‌کسی مرا نمی‌دید آسوده خاطر کنار دختر می‌ایستم خیالم حسابی جمع می‌شود که پوست و خونش تازه و نو است. با جلو آمدن دستان دختر که قلبی درون مشتش جای داده بهت زده نگاهش می‌کنم رد چشمانش به من دوخته است که ترسیده قدمی به عقب برمی‌دارم او نیشخندی می‌زند و می‌گوید:
- گالوس منتظره! بخور تا ببینیش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_31
لرزش اندامم را به خوبی احساس می‌کنم دلم ضعف می‌رود برای به دندان کشیدنش! قار و قور شکمم حسابی گوش‌هایم را کر کرده، انگار خوشمزه‌ترین غذای دنیا فریاد می‌کشد که بیا و من را بخور!
آب دهانم را هم دیگر نمی‌توانم جمع کنم از پس ندای قلبم برنمی‌آیم چرا که زور شکمم حسابی به آن می‌چربد. دماغم از بو کشیدن رایحه‌‌ای مسـ*ـت کننده بهم چین می‌خورد؛ عمیق‌تر که بو می‌کشم نزدیک‌تر هم می‌شوم. چشمانم را می‌بندم و با لذت تیغه‌ی زبانم را به روی آن قلب سرخ فام می‌کشم که یک‌باره با چشیدن مزه‌ی تلخ و نرمی پوستی وجودم کرخت و مغزم زنگ می‌زند! با اکراه چشم باز می‌کنم که با دیدن خیسی گونه‌ی چروکیده‌ی پیرزن، کیش و مات زده چند قدمی به عقب برمی‌دارم! او درست مقابل من در کنار تخت ایستاده است و دستانش در هوا خشک گردیده! گیج و گنگ نگاهم را از اویی که عجیب مرا می‌نگرد می‌گیرم و به اطراف خیره می‌شوم.
در حالی‌که با انگشتان استخوانی سوخته‌ام زبانم را می‌سابم تا مزه‌ی تلخ زیر زبانم را بگیرم، می‌نالم:
- به‌خاطر آب چشمه‌ست چیز‌هایی بهم نشون داد که انگار مثل خواب محو شدن! خیلی عجیبه نه؟
کند و بی‌روح پلکی می‌زند و می‌خواهد چیزی بگوید که با فریاد من دهانش بهم دوخته می‌شود!
- اوه خدای من اون کیه؟
از پشت عرض شانه‌ی پیرزن، پاهایی لاغر اندام که به روی تخت طاق باز خوابیده می‌نگرم! او را کنار می‌زنم و گوشه‌ای از تخت می‌نشینم. حالا می‌فهمم چرا مردان قبیله‌ی سرخ به سمت تخت اشاره می‌کردند انگار یکی از آن‌ها زخمی گشته که به نزد پیرزن آمده‌اند. چشم ریز می‌کنم و به روی صورت خونی او عمیق می‌شوم با هشدار آن ساحره عصبی کمر راست می‌کنم و می‌گویم:
- فکر می‌کنم جایی قبلا دیدمش، فقط می‌خوام نگاه کنم نمی‌خوام که بخورمش!
او مضحکانه لب بالایی‌اش را بالا می‌برد و لثه‌ی بی‌دندانش را نشانم می‌دهد از همه بدتر مرا به خنده‌ی خود می‌گیرد!
- پس می‌خواستی، مثل سگم لیسم بزنی؟ اصلا قصد خوردنم رو نداشتی!
سر کچلم را می‌خارانم و چشم در کاسه می‌چرخانم.
- گفتم که همش به‌خاطر چشمه‌ست! انگار داشتم توهم می‌دیدم یک‌جورایی شبیه کابوس‌هام بود. دقیق نمی‌دونم چی بود اما حس خوبی بهش داشتم؛ با این‌که چیز خوبی نبود حس فوق‌العاده‌ای بهم داد!
فکر کردن به آن روی زیبا و لبان خونی‌، دلم را مورمورانه مالش می‌دهد. در خلسه‌ای پوچ سرشار از هوس غلت می‌زنم که با صدای پیرزن، رشته‌ی افکارم از هم دریده می‌شود!
- آب توی کلبه هیچ خاصیتی نداره توی غار که نیستی! این چشمه فقط اجساد رو خارج می‌کنه کسایی که انرژیشون داخل غار تموم میشه، چشمه مثل یک تفاله از این‌جا توفش می‌کنه.
نفس عمیقی می‌کشم و لبی برمی‌چینم اگر چیز‌هایی که دیده‌ام خواب و خاطره نبوده پس از کجای ذهن خموش من سر باز کرده؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_32
صدای آواز پرندگان و رقص پروازشان در میان ابرها منظره‌ی خیره کننده‌‌ای‌ست! خالی از هر افکاری به آرامی در جدال غازها به عجب می‌مانم. پرندگان با غریزه‌ی خود بی‌غرض زندگی می‌کنند جز درک درد و اشتیاق غذا همچنین محبت کوتاه به تخم‌هایشان هیچ هدفی ندارند اما من؟
انگار به اندازه‌ی یک پرنده هم زندگی نمی‌کنم و بدتر از آن هدفی کوچک‌تر از آن را هم ندارم! پر از غصه درون خود جمع می‌شوم. با گذاشتن پیشانی‌ام به روی کاسه‌ی زانو صدایی چون بهم خوردن ظرف‌های سفالی را می‌شنوم. پوزخندی می‌زنم و می‌گویم:
- مرگ از من متنفره! با این قیافه هیچ وقت نمی‌تونم دنبالت بگردم سپنتا!
چشمانم درشت می‌شود و از زبانی که جملات را به کار بسته شاکی! من هیچ دینی و بهانه‌ای برای دیدن دوباره‌ی او ندارم اما کرمکی که سیب را سوراخ می‌کند و درون مغزش لانه، انگار کرمی قلبم را سوراخ کرده است که دردی عجیب و تو خالی مرا احاطه می‌کند. دست به روی قلبم می‌گذارم؛ کند و بی‌روح می‌کوبد به یاد روز اسارت که سپنتا را بسته به قلاده زخمی و خونین دیده‌ام قلبم باز محکم بر سی*ن*ه می‌کوبد. هیچ‌گاه هوس چشیدن آن خون‌های تازه و ملس را نکرده‌ام ولیکن این یعنی همان عشق؟
- هی استخونی بیا داخل کارم تموم شد.
تکیه‌ام را از روی دیوار کلبه برمی‌دارم و سرکی به شکاف در می‌اندازم پیرزن پشت به من در حال مداوای آن دخترک است. در حالی که لباس چین‌دار سفیدش دورتادور چهارپایه ریخته شده و موهای بلند عجیب و الخلقه‌اش با هر تکان سر به روی زمین نوک می‌زند مرا به خنده وا می‌دارد که با خود می‌گویم:
- این موها هیچ وقت توی کابوسم نبودند! ای کابوس‌های ابله فقط من رو گیج کنید!
با بلند شدنش و پاک کردن دستان خونی، صاف می‌نشیم و پا به روی پا می‌اندازم برخلاف خوف کلبه بیرون آن جذاب و مجذوب کننده است. گرمای وجود پیرزن و حرف‌های شرمگین آمیزش مرا خجالت می‌دهد که بی‌آنکه نگاهش کنم به تن صدای زنگوله مانندش گوش می‌دهم:
- خون روی صورتش رو تمیز کردم می‌تونی بیای تو.
- واقعا نمی‌دونم چرا با دیدن خون این‌طوری میشم! چرا مثل همهٔ آدم‌ها نیستم؟
مانند من می‌نشید و موهایش را روی دامنش می‌ریزد در حالی که دستانش آویزه‌ی آن خرمن موی گردیده. روی به من می‌گوید:
- هر چی که هستی نیروی خیری داخل وجودته! می‌دونم هیچ وقت به من صدمه نمی‌زنی برای همین هم این‌جایی.
دست به روی دستانش می‌گذارم که انگار تکه یخی داخل یقه‌اش انداخته‌ام که هول زده با شتاب برمی‌خیزد.
- چیکار کردی؟
اگر گوشت گونه‌ام سر جایش می‌ماند حتما گازش می‌گرفتم که نخندم. با لبانی کش آمده که می‌دانم بسی ترسناک است می‌گویم:
- فقط می‌خواستم محبتم رو از فشار دادن انگشتات نشون بدم، همین.
از گوشه‌ای چشمانش مرا مرموزانه نگاه می‌کند و باز سرجای خود می‌نشیند.
- دیگه هیچ وقت این‌کار رو نکن استخونی من از لمس شدن متنفرم اون هم از روی محبت.
- تو من رو یاد اون می‌اندازی با وجود خشونت حرف‌هاش دل مهربونی داشت.
- ولی من دل مهربونی ندارم. تو خیلی ساده لوحی. خیلی سریع گول می‌خوری و فراموش کارم هستی. هیچ وقت یادت نره من می‌خواستم تو رو بکشم و شاید یک روزی هم این کار رو کنم!
تفریحانه مردمک چشمانش مرا وارسی می‌کند اگر بگویم رد خشم به روی طنین نفس‌هایم تاثیر نگذاشته دروغ است! او راست می‌گوید. هیچ خونسرد نیستم و تنها با یک کلمه به شکل همان واژه تغییر می‌کنم اگر حرف از خشونت باشد خشمگین می‌گردم یا شاید هم حرف‌هایش به لطافت نگاه رادین برسد من مهربان می‌شوم! جدیدا با فهمیدن آن روی ترسناکم کمتر مظلوم واقعه می‌گردم اما هیچ نمی‌فهمم که الان چرا مایوسانه با نگاهی معصوم خودم را مظلومانه بغل کرده‌ام! با این حال با همان نفس‌هایم کشدار می‌گویم:
- خوب می‌دونی که نمی‌میرم پس چرا دروغ میگی؟
- شاید دنبال راهشم. البته اگه بری و برام شکار امروز رو بیاری فعلا از کشتنت پشیمون میشم!
بلندبلند می‌خندم. او مانند یک بچه با من رفتار می‌کند؛ هیچ عیبی ندارد تا وقتی که به او نیاز دارم. از جای برمی‌خیزم و به سمت تاریکی جنگل که نور کمتر به آن سرک کشیده قدم می‌گذارم و فریاد می‌کشم:
- باید من رو به شکل اولم برگردونی‌ ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_33
با قدم‌های آهسته‌ای پا به روی خیسی چمن و گل و لای زمین می‌گذارم؛ صدای قور‌قور قورباغه و حتی رد پای رودخانه که فرسنگ‌ها به دور است را می‌شنوم! باد محتاط با هر لغزشی آواز و طنین قدم‌های سبک تیزپایی را به گوشم می‌رساند. چشمانم بسته است و گوشم به نطق باد که از کدام سو بروم، دست از روی تنه‌ی درخت برمی‌دارم و با تمام سرعت می‌دوم. بوی گوشت تازه غلیظ‌تر می‌شود و سرعت پاهای من تندتر،
شاخه و برگ‌ها را کنار می‌زنم و از روی چاله و باتلاق‌ها می‌پرم، آن‌قدر تیز به جلو می‌روم که حتی درختان و سبزی چمن‌ها محو و یک رنگ دیده می‌شوند! می‌بینمش، شکار من در کنار گودالی از آب خیمه زده و آب می‌نوشد. چه خوب قبل از دریده شدنش گلویی تازه می‌کند؛ اما انگار صدای پای من گوش‌های آهو را تکان می‌دهد که به سرعت گردن کج می‌کند و با آن چشمان درشت سیاهش مرا می‌کاود، فرصتی نمانده! خیز می‌گیرم و به سمتش شیرجه می‌زنم؛ همه چیز در دور کندی جلوی چشمانم رژه می‌رود. آهویی که ترسیده به عقب گرد می‌کند و تیری که در یک لحظه از جلوی چشمانم عبور می‌کند، حتی بوی آن تیر هم زیر دماغم می‌آید همین که تیزی تیر کمان درون گلوی آهو فرو می‌رود می‌فهمم من تنها شکارچی این‌جا نیستم! آهو درون چنگال من قرار می‌گیرد و هر دو از تپه‌ی سنگی آن‌جا سقوط می‌کنیم، فاصله‌اش تا زمین به اندازهٔ سه اسب است برای همین به سرعت تعادل خود را حفظ می‌کنم و با بدنی زخم و زخیل روی زمین می‌نشینم.
صدای شیهه‌ی چندین اسب مرا متعجب می‌سازد تا وقتی به روی چیزی تمرکز نکنم صدایش را هم نمی‌شنونم، به کندی خودم و آن جسد آهو را زیر شکاف تپه سنگ می‌کشانم تا کسی مرا نبیند. به گفته‌ی پیرزن بایست خودم را از مردمان قبیله‌ی سرخ پنهان سازم. در آن تاریکی نیمه روشن و قطرات آب که از نوک سنگ‌ها به روی صورتم می‌چکد به تیر رها شده خیره می‌شوم. تیر آن ضریف و کشنده است، بویش برایم آشنا می‌زند شیرین و گس به نظر می‌آید. با صدای چندین مرد بیشتر درون خود جمع می‌شوم انگار داشتند از تپه سنگ پایین می‌آمدند و چیزهایی بهم می‌گفتند دقیق‌تر که می‌شوم آنها مثل من حرف می‌زدند نه قبیله‌ی سرخ!
- تو دیدی چی شد؟! انگار یک چیز سیاهی آهو رو به پایین کشوند. انقدر سریع بود که نفهمیدم تیرم به هدف خورد یا نه!
- شاهزاده شایعه شده درون این جنگل هیولا‌ها زندگی می‌کنند اصلا کار درستی نیست که این‌جا شکار می‌کنید!
سایه‌ی مردی به روی تخته سنگ می‌خورد انگار تنها همین دو نفر پایین آمده‌اند به هر حال اگر مرا می‌دیدند چاره‌ای نداشتم که بدون آهو پا به فرار بگذارم شاید عاقلانه نباشد که فرار کنم! آخر صورت استخوانی و زشت من تنها برای ترساندنشان کافیست. شاید هم درست این است که کارشان را همین‌جا تمام کنم و با آهو برگردم. چشمانم از فکرهای شیطانی درشت می‌شود. نگاهی به سر و وضع خود می‌اندازم. لباس جذب سیاهی به تن دارم که مرا شبیه به مزدوران و قاتلان شهر می‌کند چرا پیرزن همچین لباسی به من داده است! همین که اخم به روی ابروی نداشته‌ام می‌غلتد و دهانم ازطرز لباسم کج شده است. مردی خم می‌شود و سرکی به درون شکاف تپه می‌اندازد! هم من و هم او درون یک شوک واهمه انگیز فرو می‌رویم که بهم با سکوت خیره می‌مانیم. مرد مقابلم روی جوان و چشمان زیبایی دارد چشمانش همچون چشمان آهو معصوم و براق است. بینی و لبانش به باریکی یک خط خنده نقاشی شده است که ملیح و دلنشین گردیده! همچنین صورت مربعی بانمکش چنان مات و مبهوم گشته که بی هیچ پلکی به من خیره مانده است. انگشت به روی دماغم می‌گیرم و از او طلب سکوت می‌کنم بهتر است بی‌سر و صدا از این‌جا برود این برای هردویمان خوب است.
- شاهزاده چیزی شده؟!
صدای پیر و خجسته‌ای که درون گوشمان می‌پیچد او به سرعت کمر صاف می‌کند و روبه‌روی ما می‌ایستد.
- نه چیزی نشده بهتره زودتر بریم به قصر، اگه پدر بفهمه با قبایل سرخ معامله می‌کنم تا به این‌جا بیام شکار کنم من رو می‌کشه. دفعه‌‌ی بعد بازم اگه خواستم بیام اجازه داری گزارشم رو به پدرم بدی.
این را می‌گوید و به سرعت دور می‌شود یعنی آنقدر زشتم که دیگر دوست ندارد روی من که نه روی این جنگل را هم ببیند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_34
هنگامی که صدای پایی نمی‌شنوم از شکاف سنگ بیرون می‌آیم به طرز عجیبی غمگین و بی‌حوصله‌ام. تیر را درون مشتم می‌فشارم و نگاهم را به جای خالی او می‌دهم، ترس دیگران برایم هیچ لذت‌بخش نیست. کاش زودتر از این پوسته‌ی پوسیده بیرون می‌آمدم. با قدم‌های سست و آرامی در حالی که آهو روی زمین کشیده می‌شود و خونش ردی به جای می‌گذارد از تپه سنگ‌ها عبور می‌کنم و با خیال بی‌خیالی در حینی که به شکستن شاخه و نرمش خاک زیر پایم گوش می‌دهم به سمت کلبه راه می‌افتم. سرعت پاهایم پایین است که حتی خورشید از من می‌گذرد و دور می‌شود با هزار بدبختی خودم را به کلبه می‌رسانم احساس پوچی و درماندگی تمام عضلات بدنم را شل کرده است! با سری خمیده در را باز می‌کنم که نور شمع‌ها به رویم سایه می‌اندازد همین که پا به داخل کلبه می‌گذارم شخصی را پشت سرم احساس می‌کنم. سایه‌اش به روی دیوارهای کلبه غلتیده چیزی شبیه به شمشیر به دست دارد و به قصد ضربه زدن آن را بالا گرفته است. با کنجکاوی به پشت سرم خیره می‌شوم که چیزی جز تاریکی و وزش باد در لابه‌لای دیوارها نمی‌بینم. تنها سوز و صدای ناله‌ای باد به گوش می‌رسد. حتی به خود زحمت ترس و جست‌وجو به دنبال سایه را نمی‌دهم با همان کمر خمیده در را از رو می‌بندم. انگار که افسرده شده باشم بی‌آنکه پیرزن را صدا کنم به روی تخت خالی می‌نشینم و چشم به آهویی که کنار در رها شده است می‌دهم! نیم رخش از فرط کشیده شدن به روی زمین ساییده و چشم سیاه تهی‌اش زخمی شده؛ بعد از چند لحظه‌ای که از سکوت بیزار می‌شوم فریاد می‌کشم:
- هی پیرزن؟
نامش را حتی نپرسیده‌ام! عرض کوتاه کلبه را با قدم‌های تندی طی می‌کنم آن دری که به روی چشمه می‌خورد را هم می‌گشایم که هیچ‌کسی جز خود نمی‌بینم.‌ می‌خواهم درش را ببندم که دوباره سایه‌ای پشت سرم ظاهر می‌شود این‌بار درنگ نمی‌کنم و با سرعت به عقب برمی‌گردم با دیدن اتاق خالی کمی قلبم تند می‌زند وجود کسی را در کنارم احساس می‌کنم.
آب گلویم را قورت می‌دهم و با جدیت، محتاط کلبه را چک می‌کنم. زیر تخت و حتی زیر ظرف‌های پیرزن را هم نگاه می‌کنم، دریغ از چیزی. ناامید می‌ایستم چشمانم دودو می‌زند و زیر پایم را نگاه می‌کند تا دوباره آن سایه را شکار کند، با ندیدن کسی نفس راحتی می‌کشم.
پشت گردنم را می‌خارانم نمی‌دانم چرا مورمورم می‌شود و انگار چیزی در آن قسمت قلقلکم می‌دهد همین که می‌چرخم نگاه متعجبم به موی آویزانی می‌غلتد! سر به بالا می‌برم و منشا موی را دنبال می‌کنم چشمانم که به پیرزن می‌خورد. قلبم درجا می‌ایستد. او به روی سقف آویزان شده و موهایش دورتادور صورتش را قاب گرفته، نمی‌دانم چگونه روی سقف نشسته است! با رنگ نگاه غریبی سرش را کج می‌کند و نیشش را تا به عرض گوشش باز!
نفسم را به سختی رها می‌کنم و با صدای مرتعشی می‌گویم:
- اون بالا چیکار می‌کنی؟
- از دست شاه قایم شدم. فکر کردم اومده داخل، می‌خواستم بکشمت.
سردرگم اخمی می‌کنم و فریاد می‌کشم:
- بیا پایین لعنتی کم مونده بود سکته کنم.
او عجیب چشم در کاسه می‌چرخاند و مانند یک عنکبوت به سرعت به سمت من پایین می‌آید در حالی که هول کرده‌ام با این حال سنگر خود را رها نمی‌کنم و طلبکار داد می‌زنم:
- تو از کی تا حالا می‌تونی روی دیوار صاف راه بری؟
چهار دست و پا که پایین می‌آید خم می‌شود و خودش را به آغوش می‌کشاند.
- چندین ساله که توی این بدن گیر افتادم نیاز دارم به انرژی چشمه تا برگردم؛ اما هیچکدومشون کافی نیست هیچکس شرارت کافی رو نداره!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
پارت_35
چرا احساس می‌کنم طوری با من حرف می‌زند که برای اولین بارست!؟ مردمکش ریز شده و سفیدی چشمانش چند برابر! مثل آدم راه نمی‌رود. چهار دست و پا در حالی که ساییده شدن ناخن‌هایش به روی چوب کلبه سکوت را می‌شکند تا جلوی پایم می‌آید. چانه‌ام را به یقه‌ام می‌چسبانم و بی‌حرکت در حالی که دلم شور می‌زند و یک حالی‌ام خیره نگاهش می‌کنم. او لبخند گشادی می‌زند که از دیدن دندان‌های سفید براقش که تیز و برنده است چند قدم به عقب کشیده می‌شوم. دیگر جلوی حرکات وحشت زده‌ام را نمی‌گیرم و با بهت می‌گویم:
- تو کی دندون در آوردی!؟
ریز می‌خندد با همان لبان گشاد ترسناکش اما بازم به زشتی من گمان نکنم برسد!
- فکر می‌کنم تو انرژی زیادی داری که می‌تونی برم‌گردنی. باهام بیا به غار، همراهم بیا
این را در حالی می‌گوید که دستان چروکیده‌اش را دراز کرده، دیگر به ستوه آمده‌ام او مرا نمی‌شناسد یادش نیست که چشمه مرا پس زد. نکند به خاطر همین دیوانه بازی‌هایش او را در آخر بخورم!؟ ناگهان جیغ گوش خراشی می‌کشم چرا که او به سمتم چهار و دست و پا می‌دود از خیال خوردنش می‌گذرم و به سمت در خروجی کلبه پا می‌گذارم. هنگامی که سایه‌اش را پشت سرم نمی‌بینم از گوشه‌ی چشمانم به عقب نگاه می‌کنم. او به جای این‌که به دنبال من بیاید به سوی آن اتاقک می‌رود. درش را با صدای قژی باز می‌کند و در حالی که موهایش از پشت کشیده می‌شود از دید من خارج می‌گردد. آب گلویم را قورت می‌کنم و نفس عمیقی می‌گیرم بدون شک شانس آورد که به دنبالم نیامد! شاید این‌بار مجبور شوم به کشتنش دهم. با همین افکار غده‌ی ترس را قورت می‌دهم و این بار با قدم‌های بلندی به سوی آن اتاقک می‌روم؛ اگر حمله کند از موهایش می‌گیرم و پرتش می‌کنم. بهتر است دیگر جیغ نکشم اصلا به ابهت این چهره‌ی خوفناک نمی‌آید! دستان استخوانی‌ام را روی در چوبی می‌گذارم و سرکی می‌کشم وقتی خبری از او نیست لگد محکمی به در می‌زنم و فریاد می‌کشم:
- کجا رفتی ساحره!؟
نمی‌بینمش! سوز سردی نواخته می‌شود و گیاهان نقش بر زمین، با هر نوای باد می‌لرزند. با دیدن جسدی که روی چشمه بالا آمده است بهت زده سر جای خود می‌مانم. بی‌سر و صدا بالای چشمه می‌ایستم و به جسد نگاه می‌کنم که از پشت، به روی آب شناور است. لباسش شبیه به همان دخترکی است که مردان قبیله‌ی سرخ برای بهبودی‌اش او را به پیرزن تحویل دادند. دو زانو می‌نشینم و دست درون سرمای آب که پوست سوخته‌ام را دون‌دون می‌کند می‌برم. از زیربغلش می‌گیرم و او را به سمت خودم متمایل می‌کنم. به‌خاطر وزن زیادش از حالت دو زانو می‌نشینم و در حالی که بی‌صدا زور می‌زنم او را به بالا می‌کشانم. سرم به نزدیکی زمین مایل می‌شود و موهای سیاهش به روی چشمانم می‌آید. طره‌ی مویش را فوت می‌کنم چرا که هنوز دستانم او را بالا نگه داشته، قطرات آب تند و تیز به رویم ریخته می‌شود با بازو‌ام نم صورتم را می‌گیرم و به آن جسد بیچاره خیره می‌شوم که با دیدن چهره‌ی باد کرده‌ی آشناییش. از سر نفرت جیغ می‌کشم و آن را با لگد به داخل آب پرتاپ می‌کنم، نفس‌نفس زنان در حالی که بالا تنه‌ام خیس آب شده به قلوپ‌قلوپ چشمه که جسد را بالا آورد نگاه می‌کنم. فرانک با چشمانی ورقلمبیده و پوچ، آن لبان کبود سیاه و صورت سفیدش که هیچ علائم حیات به رویش دیده نمی‌شود چون قایق شکسته‌ای به همراه موج‌های کوچک چشمه تکان می‌خورد. دست روی صورتم می‌کشم و می‌گویم:
- پیرزن کدوم گوری رفتی!
با صدای پارس سگی از جای برمی‌خیزم و دوباره گیاه‌های زیر پایم را له و لورده می‌کنم. به چهارچوب در که می‌رسم آن سگ سیاه پشمالو را می‌بینم که وسط کلبه ایستاده است. با دیدنم پارسی می‌کشد و به سمت در خروجی می‌رود همین که می‌بیند به دنبالش نیامده‌ام دوباره پارس می‌زند! اما این‌بار توجه‌ای به او نمی‌کنم چرا که صدای ریخته شدن آب و برخاستن کسی به گوشم می‌رسد. به عقب که گرد می‌کنم چشمانم از دیدن آن همه زیبایی کور می‌شود. دختری که نیم تنه‌اش داخل آب فرو رفته مرا متعجب می‌سازد با گنگی به جسد نگاه می‌کنم که هنوز روی آب شناور است و بار دیگر به آن دختر خیره می‌شوم. او زیر نور مهتاب می‌درخشد و موهای افشانش را در هوا می‌چرخاند تا با پرتاب قطرات آب به رو صورتم به نبودن یک رویا یقین ببرم! صورت لاغر و کشیده‌اش، چشمان سیاه فام درشتش، ابروان صاف و باریک، آن لبان کوچک سرخ! هیچ شباهتی به روی آن پیرزن ندارد اما موی بلندش و لباس سفید بر تنش مرا به شک وا می‌دارد. با سوزشی که در قوزک پایم ایجاد می‌شود تازه یادم می‌آید که پلک زنم. به آن سگ نفهم خیره می‌شوم که با دندان‌هایش پاچه‌ام را گرفته. لگدی می‌زنم و آن را از خود دور می‌کنم اما انگار از رو نمی‌رود که باز پارس می‌زند و تا دم در می‌رود. نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم او ترسیده است و مدام دارد مرا به بیرون رفتن قانع می‌کند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
#آفل_جور
#پارت_36
#پول_پیته


ریز‌ریز می‌خندد در حالی که چشمانش بسته است و سرش پیچ و تاپ می‌خورد! دلم نمی‌آید نگاه از او بگیرم، می‌خواهم ببینم که چطور برای شکوفا شدنش جشن گرفته است. از ته دل، احساسات شومی مرا دربرگرفته که آتش حسرت، در نی‌نی چشمانم شعله‌ور است. اما او همین که پا به بیرون چشمه می‌گذارد و خودش را بالا می‌کشاند قطرات آب از روی صورت بلورینش می‌غلتد و انگار پوستش خشک می‌شود و چروک می‌زند! چشمش زیر آن خروار پلک افتاده به سختی دیده می‌شود و دور تا دور لبان و پیشانی‌اش خط‌های عمیقی به جا می‌ماند. دیگر خبری از ابروان و موهای سیاهش نیست! حتی آن کشیدگی صورتش مهر و موم می‌شود و یک قرص ماه بی‌مهتاب می‌گردد. هن‌هن کنان در حالی که سکسه می‌کند دستان لرزانش را مقابل چشمان بهت زده‌اش می‌گیرد و فریاد می‌کشد: - نه!

گوش‌هایم را می‌گیرم و از صدای گوش خراشش قدمی به عقب برمی‌دارم، نگاه سردرگمم به دنبال آن سگ می‌دود ولی انگار او رفته است! پیرزن به سرعت عقب گرد می‌کند حدس می‌زنم که دارد خودش را در انعکاس آب می‌بیند. با قدم‌های آهسته‌ای به سمتش می‌روم و بالای سرش می‌ایستم، باور نمی‌کنم که دارد اشک می‌ریزد! قطرات به لودگی خودشان را در آغوش چشمه می‌اندازند و صدایی چون چِک‌چِک به همراه دارند. همین که از انعکاس آب، نگاهش به من می‌غلتد مردمکش به طرز عجیبی سفید می‌شود! در یک چشم به هم زدن می‌چرخد هنوز هم چهار دست و پا است. ناگهان موهایش چون مار به سویم می‌خزند و زیگزاگی از علف‌ها می‌گذرند! با آرامش صدایش، چشم از موهای عجیب الخلقه‌ی او می‌گیرم و به لبخند موزی‌اش می‌دهم.

- تو با من میای به غار!

حرکت موهایش به روی مچ پایم مرا به خودم می‌آورد. همین که می‌خواهم قدمی به عقب برگردم محکم مرا به زمین می‌زند. آن موهای بلند، چون طنابی به دور مچ پاهایم پیچیده شده است و با چنان سرعتی چهار دست و پا می‌دود که فرصت نمی‌کنم بایستم. یاد قبیله‌ی سرخ می‌افتم آن زمانی که من و سپنتا را به اسب بستند. خشمگین چنگ لابه‌لای گیاهان روی زمین می‌زنم و همان‌طور که کشیده می‌شوم، فریاد می‌کشم:

- دیگه نمی‌زارم بهم صدمه بزنید!

از چهارچوب در می‌گیرم، خرد شدن ناخن‌هایم و حصار تنگ موی او مانع نمی‌شود تا آن را رها کنم، حتی می‌توانم شکستن درز لای چوب را ببینم که بی‌توجه از زیر دندان‌های کلید شده‌ام فریاد می‌کشم، می‌گویم: - زود باش رونا یک کاری کن!

لحظه‌ای در آن دنیای وارونه‌ی نگاهم و سکوت خنده‌های او، تیزی شی‌ای که به روی تخته‌‌‌ی قصابی پیرزن است مرا به خودم می‌آورد، شوری عرق داخل چشمم می‌رود و تیک و تاک نفس در سی*ن*ه‌ام حبس می‌شود. با سر شانه رطوبت پشت پلکانم را پاک می‌کنم و با حساب سر بسته‌ای فاصله‌ی تخته به خودم را حدس می‌زنم؛ نیشخندی به روی لبانم می‌نیشیند که زیر لب می‌گویم:

- بعد خنده‌هات یک سیل اشک می‌باره، بهت قول میدم!

همه چیز سریع اتفاق می‌افتد. هنگامی که دستانم را رها می‌کنم و آن کشش ادامه پیدا می‌کند، می‌توانم گذر سریع سایه‌هایمان را از زیر نور شمع‌های آب شده، به روی دیوار قهوه‌ای کلبه بنگرم. همین که به در خروجی می‌رسیم و از کنار تخته‌ی سنگی در حال عبور هستیم انگشتانم مماسش می‌شود اما آن چاقو را نمی‌تواند بگیرد! در حالی که چشمانم از این ناکامی درشت می‌شود فکری به سرم می‌زند که این‌بار چنگ به روی زمین نمی‌زنم، با تقلا نکردن من سرعتش چند برابر می‌شود که از کلبه خارج می‌شویم؛ کشیده شدن تنم به روی چمن‌های نمناک حس بهتری دارد، با خونسردی دست داخل یقه‌ی گشادم می‌کنم تا آن تیر رها شده از شاهزاده را بگیرم همین که جنس ناب چوبی‌اش زیر دستانم می‌آید با سرعت سر به بالا می‌برم تا دید بهتری داشته باشم. او مانند یک عنکبوت سریع است که از لابه‌لای درختان سرو، سراشیبی را پایین می‌رود؛ من با دست چپم تنه‌ی درختی را می‌گیرم و به محض برگشتن او با آن نگاه سمی‌اش، تیر را به سوی پیشانی‌اش پرتاپ می‌کنم! فاصله‌ی چندان زیادی با من ندارد. آن تیر هوا را می‌شکافد و صدایی چون هوی خفیفی ایجاد می‌کند. به جای این‌که وسط پیشانی‌اش بخورد از فرق سرش عبور می‌کند و در سیاهی جنگل گم می‌شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Afeljor

سطح
1
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
339
3,883
مدال‌ها
3
سی و هفتم


خنده‌ی کوتاه و سستی می‌کنم و می‌گویم:

- باید توی نشونه‌هام تمرکز کنم!

با وجود چهره‌ی مچاله‌ی پیرزن که اصابت کم عمق آن تیر، خونی غلیظ از خط فرق سرش تا بینی عقابی‌اش گذرانده من آن لبخند کج و معوج خود را هنوز نگه داشته‌ام. ولی طول نمی‌کشد که لبخندم از باز شدن دهانش و جیغ گوش خراشی دیگر، می‌ماسد و گوش‌هایم خون می‌گریند.
تنه‌ی درخت را رها می‌کنم و هر دو دستم را روی گوش‌هایم می‌گذارم، همین که صدایش بالا می‌رود شاخه‌های درختان به پایین می‌روند و پرندگان بیچاره با یک پرش پا به فرار می‌گذارند در حالی که شاخه‌ی درختان از پرواز پرندگان می‌لرزد و برگ‌های سبزی از سوز صدای پیرزن به پایین می‌لغزند من با سری بالا آمده و مردمک‌هایی که دو- دو می‌زند به رقص آن‌ها در سایه‌ی تاریک جنگل خیره مانده‌ام. همین که صدا قطع می‌شود، نفسم بلافاصله بالا می‌آید و سرم دست از پیچ و تاپ برمی دارد، هن‌هن کنان کمرم را صاف نگه می‌دارم و با نگاهی گیج به روبه‌رو خیره می‌شوم که از دیدن چشمان سفید پیرزن آن هم درست مقابل صورتم یکه می‌خورم! خودم را به تنه‌ی درخت می‌چسبانم و نگاهم به نیشخند چروکیده‌اش در میان بینی چین خورده‌اش تاب می‌خورد. او ناخن اشاره‌اش را روی گونه‌ام می‌گذارد و با لحن مذحکی می‌گوید: - تو می‌خواستی معشوقه‌ی شاه رو بکشی!؟ می‌خواستی عزیز دوردونه‌ی این سرزمین از بین بره! میفهمی چقدر برای شاه عزیزم، می‌فهمی؟ من باید خیلی‌خیلی مراقب خودم باشم. باید دوباره مثل سابق بشم تا بتونم برگردم پیشش.

سرش کج است و خط نگاهش جای دیگری! نمی‌فهمم در سرش چه می‌گذرد اما انگار چیز خوبی نیست که با کینه نگاهم را به بند می‌کشد و با چشمانی گشاد شده می‌گوید: - اون منو دیگه دوست نداره! می‌خواست بکشتم. مثل تو! یکی دیگه رو آورد جام.

مردمک سیاهش باز پس می‌آید به همراه اشک‌های ناخوانده‌ای

- دیگه نتونستم معشوقش باشم. می‌خواست منو بندازه بیرون و به جاش اون دختره...

سکوتی می‌کند و انگار می‌خواهد شخص مورد نظرش را به یاد بیاورد هنگامی که چشمانش ریز می‌شود یقین می‌برم نطقی برای ادامه‌ی حرف‌هایش پیدا کرده که کلمات را پس از دیگری سفت و محکم ادا می‌کند: ‌‌- اون عفریته‌ی جادوگر، خبیث زشت!

دهانش باز می‌ماند و رد اشک با نسیم سردی که می‌وزد و موهایش را به بازی می‌گیرد کم- کم خشک می‌شود. این‌بار با صدایی سست جمله‌اش را به اتمام می‌رساند:

- هیچ‌کدوم از این‌ها نبود! یک دختر بچه‌ی کوچیک که بلد بود آواز بخونه، برقصه!

چشمانش را می‌بندد و درون خود فرو می‌رود. احساسی به من می‌گوید آن دختر را می‌شناسم در حالی که هنوز پایم بند مویش است تکانی به خودم می‌دهم و نجوا گونه کنار گوشش می‌گویم:

- چه بلایی سر اون آوردی!؟

همین که چشمانش را باز می‌کند و به کندی سر می‌چرخاند، سفیدی مردمکش مرا به خودم می‌آورد تا در میان موهای بهم پیچیده شده‌اش دست و پا بزنم. آن موهای لعنتی همه جای بدنم خیمه می‌زند و راه نفسم را بند می‌آورد در حالی که چشمانم گشاد شده و دهانم به اندازه‌ی یک بند انگشت باز است طلب هوای تازه‌ای به ریه‌هایم می‌کنم. دیدگانم تار می‌شود اما گوش‌هایم هنوز تیز است.

- بهتره بپرسی اون چه بلایی سر من آورد!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین