جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,659 بازدید, 273 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
بچه‌ها را تعطیل کرده و از پنجره نیز مهری را با چشم تا زمانی که از در مدرسه خارج شد، دنبال کردم. باید فکری برای او می‌کردم. بعد از رفتن بچه‌ها پوشه‌ی کارم را در کمد دفتر قرار دادم و به سوی اتاقم رفتم. همین که دستم را روی دسته‌ی در گذاشتم با دیدن خاکی که از کف کفش یکی از بچه‌ها گوشه‌ی سالن مانده بود فکری به ذهنم زد. از آماده کردن ناهار خودم منصرف شده و به طرف در مدرسه راه افتادم. بعد از بستن در رهسپار قهوه‌خانه‌ی یحیی شدم. سر ظهر بود و قهوه‌خانه فقط چند مشتری داشت. روی تخت چوبی زیر سایبان نشستم و نگاهم را به مهری که پشت به من کنار شیرآب گوشه‌ی قهوه‌خانه نشسته و درحال شستن فنجان‌ها بود، دوختم.
یحیی با فهمیدن آمدنم با فنجانی چای به استقبالم آمد.
- سلام آقامعلم! خوش اومدین.
فنجان چای را کنارم روی تخت گذاشت.
- سلام آقایحیی! دستتون درد نکنه.
- خواهش می‌کنم، وقت ناهاره، براتون چی بیارم؟
- ممنون میشم یه املت بیاری.
یحیی «چشم»ی گفت و به طرف در قهوه‌خانه برگشت.
- امین... یه املت برای آقامعلم.
«چشم» محمدامین از داخل قهوه‌خانه ضعیف به گوشم رسید.
یحیی دستی روی دستمال یزدی آویخته به کمرش کشید و نزدیکم آمد.
- آقا، وضعیت درسی چاووش چطوره؟
نگاهم را کمی بالا آوردم تا یحیی را که ایستاده بود خوب ببینم.
- توی این چند روز که چیز خاصی دستم نیومده، اما فکر نمی‌کنم بد باشه.
- یعنی آقا شبانه‌روزی قبول میشه؟
- ان‌شاءالله!
چای‌ام را برداشتم و نگاهی به مهری انداختم. توقع داشتم یحیی وضعیت درسی او را هم بپرسد، اما یحیی گفت:
- آقای یزدانی که از چاووش رضایت داشت، شما هم خیالتون راحت باشه، پسر درسخونیه.
کمی از چای را نوشیدم.
- امیدوارم.
- آقامعلم! خواهش می‌کنم بهش کمک کنید امسال بره شبانه‌روزی، نمی‌خوام مثل بقیه پسرهایی که قبول نشدن علاف بچرخه، همه‌ی عمرمو می‌ذارم به یه جایی برسه.
فنحان خالی شده را روی نعلبکی برگردانم.
- من برای قبولی همه‌ی بچه‌ها تمام تلاشمو می‌کنم.
- نگران هیچی نباشید، چاووش تنها امید من و جمیله‌ست، هر خرجی لازم باشه براش می‌کنم تا دستش به یه جایی برسه.
- بچه باید خودش جربزه داشته باشه آقایحیی! با خرج اضافی کسی دکتر مهندس نشده، اگر هم شده به درد نخورده.
- اون که بله، خیالتون تخت! چاووش پسر باجربزه‌ایه.
- من هم کمکشون می‌کنم امتحان شبانه‌روزی رو قبول بشن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
هرچه منتظر شدم یحیی از مهری حرف نزد؛ پس خودم لب باز کردم.
- راستش آقایحیی! من اومدم اینجا تا یه اجازه‌ای ازت بگیرم.
- امر کنید شما.
- واقعیتش مدرسه بعد از تعطیلی نیاز به نظافت داره.
یحیی سر تکان داد.
- بله می‌دونم، زمان آقای یزدانی هر روز یکی از بچه‌های چهارم به بالا مسئول نظافت مدرسه بود.
- مسئله اینه من نمی‌خوام الکی از بچه‌ها کار بکشم، الان که می‌بینم مهری داره برات کار می‌کنه... .
نگاه یحیی با حرف من روی مهری کشیده شد و من ادامه دادم:
- می‌خوام اجازه بدی هر روز یه ساعت دیرتر از مدرسه بیاد تا کلاس رو بعد تعطیلی یه نظافت کنه، دستمزد هم بهش میدم، قبول می‌کنی؟
یحیی که دوباره به طرفم برگشته بود گفت:
- این حرفا چیه آقامعلم؟ دستمزد چیه؟ همین که این تن‌لش به یه دردی بخوره کافیه، ایرادی نداره از فردا یه ساعت برای شما باشه.
مهری لگن پر از فنجان و نعلبکی را برداشته، بلند شد، آن را به کمر زد و داخل قهوه‌خانه رفت و بعد از مدت کوتاهی خارج شد. نگاهم روی او بود که سربه‌زیر به هیچ طرفی نگاه نمی‌کرد. تا صدایش زدم یحیی به تندی شانه‌اش را گرفت و او را نگه داشت.
- هی یابو! زبون نداری به آقامعلم سلام کنی؟
مهری دستپاچه سر تکان داده و سلامی کرد که فقط «س»اش را شنیدم.
نگاهی کوتاه به لباس‌های خیسش کردم.
- مهری! اجازه‌ات رو از عموت گرفتم، از فردا یه ساعت توی مدرسه بمون کلاسو تمیز کن، قبوله؟
مهری بدون آنکه نگاهش را از زمین بگیرد فقط «چشم»ی گفت که صدای «چ»اش را شنیدم.
یحیی که شانه‌ی نحیف او را در دست داشت به طرف مسیر رفتن هلش داد.
- دیگه گم شو برو خونه.
مهری خود را به زور نگه داشت، کیف پسرانه‌‌ی مندرسی را که کنار دیوار گذاشته و حتم داشتم از کهنه‌های چاووش است که به او رسیده، برداشت و سریع خودش را به جاده رساند و از قهوه‌خانه دور شد. نگاهم در پشت سرش مانده بود که محمدامین یک مجمع حاوی یک ظرف املت چرب و چیل همراه با نان و سبزی و لیمو را روی تخت گذاشت و گفت:
- امر دیگه‌ای باشه آقا؟
تشکر کردم و یحیی گفت:
- امین، آب هم برای آقامعلم بیار.
محمدامین چشم گفته و داخل رفت و من به این فکر کردم که یحیی با شاگردش هم محترمانه‌تر از برادرزاده‌اش برخورد می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
صبح فردا بچه‌ها خودمختار صف را برگزار کرده و به کلاس رفتند. پوشه‌ی کلاس و خط‌کشم را از دفتر برداشته و به طرف کلاس رفتم. پشت در که رسیدم همهمه و سروصدا به گوشم خورد. ده دوازده نفر بیشتر نبودند اما اندازه یک کلاس سی‌نفره شلوغ می‌کردند. کمی اخم کردم. باید امروز از بچه‌ها نطق می‌کشیدم که این‌گونه کلاس را به هم نریزند. کمی ایستادم و گوش دادم تا سردسته‌هایشان را شناسایی کنم. صدای دانیال و چاووش را شنیدم که همدیگر را صدا می‌زدند و متعاقبش «بگیر» می‌گفتند. صدای صنم هم بلند بود که مدام «ساکت باشید» و «بشینید» را فریاد میزد. خوب فهمیدم اوضاع از چه قرار است. دانیال و چاووش یکی از بچه‌ها را خر کرده و صنم هم از عهده‌ی آرام کردنشان برنمی‌آمد.
سریع و یک‌ضرب در را باز کردم. همه در جایی که بودند میخکوب شدند و به من چشم دوختند. دانیال کیفی را که در دست داشت به طرف حسین پرت کرد. حسین موهای لختی که روی صورتش برگشته و اشک‌هایی که ریخته‌بود، چهره‌ی کاملاً مظلومی پیدا کرده‌بود. درست حدس زده‌بودم! دانیال و چاووش کیف حسین کلاس دومی را گرفته و به هم پرت می‌کردند و حسین هم با قد کوتاهش توانایی مقابله با آن دو را نداشت و فقط اشک ریخته بود.
چاووش و دانیال را مخاطب کلامم قرار دادم.
- خوشم باشه! به همین زودی حرفامو فراموش کردید؟ مگه نگفتم با بی‌نظمی مخالفم و شدید هم برخورد می‌کنم ها؟
انتهای کلامم را به سرشان فریاد کشیدم. دانیال خجالت‌زده سر به زیر انداخت و «ببخشید» گفت اما چاووش فقط نگاهش را از من گرفت.
با دست به تخته اشاره کردم.
- برید پای تخته.
هر دو روبه روی تخته ایستادند. به طرف صنم که کنار میز معلم ایستاده بود برگشتم.
- صنم! مگه تو مبصر کلاس نیستی؟
صدایش کمی می‌لرزید.
- چرا آقا!
- پس چرا کلاس اینقدر شلوغ بود؟
- آقا چاووش گوش نمیده.
- حرف حسابش چیه؟
صنم نگاهی به چاووش کرد و چیزی نگفت. فهمیدم از چاووش می‌ترسد. دکمه سرآستینم را باز کردم.
- می‌خوای نفر سومی که تنبیه میشه تو باشی؟
رنگ از صورت صنم پرید.
- نه آقا!
همان‌طور که آستینم را رو به بالا تا می‌کردم گفتم:
- پس هر وقت ازت سؤال می‌کنم واضح جوابمو بده... چاووش چرا شلوغ می‌کنه؟
چاووش به حرف آمد.
- آقا... .
قبل از آنکه چیز بیشتری بگوید انگشتم را به طرفش گرفتم.
- تو ساکت! صنم جواب میده.
یک قدم به صنم نزدیک شدم، از ترس سریع به حرف آمد. چقدر این حالت ترس را که باعث پاسخ‌گویی می‌شد را دوست داشتم.
- آقا... آقا... چاووش میگه دختر مبصر نمی‌شه، میگه خودش باید باشه، میگه اینقدر کلاسو می‌ریزه بهم‌ تا شما منو عوض کنید، اونو مبصر کنید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
به طرف چاووش برگشتم، سریع نگاهش را برگرداند.
- آها! که اینطور چاووش‌خان!
بدون آنکه نگاه خشمگینم را از چاووش بگیرم دستم را بلند کردم.
- غیر این دو نفر بقیه بشینید سرِ جاتون.
صدای قرارگیری سریع بچه‌ها پشت نیمکت‌هایشان را شنیدم اما بعد از آن، کلاس در سکوت فرو رفت. نگاهم روی چاووش و دانیال بود. شرم و خجالت از صورت دانیال مشخص بود اما چاووش غد و حق‌به‌جانب ایستاده‌بود.
به طرف بچه‌ها برگشتم.
- من گفتم با بی‌نظمی شدید برخورد می‌کنم و امیدوار بودم حرفمو جدی گرفته باشید، اما حالا که ناامیدم کردید باید بهتون عملی نشون بدم که در برابر تخلفات هرگز کوتاه نمیام.
در همین حین در باز شد و مهری نفس‌زنان داخل آمد. به طرفش برگشتم.
- بَه! تو هم که باز دیر اومدی؟
نگاه ترسان مهری رویم ماند. به جایی که دو پسر ایستاده‌بودند اشاره کردم.
- بیا کنار این دوتا.
مهری اول کمی مکث کرد و بعد آهسته به کنار دو پسر آمد.
به طرف میز رفتم و پوشه و‌ خط‌کش را روی آن گذاشتم درحالی‌ که آستین دیگرم را هم‌ بالا می‌زدم به طرف بچه‌های ایستاده برگشتم. صدا از بقیه در نمی‌آمد. چاووش اولین نفر بود.
- چاووش‌خان! تو مثلاً بزرگ این بچه‌هایی، نه؟
سرش را بالا کرد.
- آقا! ما هیچ‌کاری نکردیم.
بی‌هوا یک سیلی به صورتش زدم که هم تکبر چشمانش را فرو ریخت و هم «هین» ترسان بچه‌ها را به دنبال داشت.
- اینو خوردی چون کلاسو ریختی به هم.
دومی را طرف دیگر صورتش زدم دستش را روی صورتش گذاشت و این بار فقط «هین» گفتن مهری را شنیدم.
- اینو هم زدم تا بدونی وقتی من تصمیم می‌گیرم کسی مبصر باشه، تو حق اعتراض نداری، فهمیدی؟
بهت‌زده فقط نگاه کرد.
- نشنیدم؟ سومی رو هم‌ می‌خوای بخوری؟
صدای سراسیمه‌اش بلند شد.
- نه آقا! فهمیدم، هرچی شما بگید.
- گم شو برو سرجات!
چاووش سریع به طرف نیمکتش رفت و من به سراغ دانیال رفتم. سرش زیر بود. انگشتم را زیر‌چانه‌اش برده و سرش را بالا آوردم. از ترس اشک در چشمانش جمع شده و دستانش شلوارش را چنگ می‌زدند.
- گفتن کلاس قرآن میری؟
- ب... له... آقا!
- توی کلاس قرآن یاد نگرفتی اذیت کردن ضعیف‌تر از خودت ظلمه؟
- چر... ا... آقا!
- پس چرا حسینو اذیت می‌کردی؟
وقتی سکوت کرد بلند گفتم:
- به عنوان آخرین اخطار به همتون میگم هر کَس جواب سؤالامو نده سیلی می‌خوره.
صدایم‌ را آرام‌تر کردم.
- دلت سیلی می‌خواد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
دانیال سراسیمه جواب داد:
- آقا... ما .... فقط... بازی می‌کردیم.
- ولی حسین که اذیت میشد.
- ببخشید آقا!
هنوز حرفش تمام نشده بود که ضرب سیلی رو صورتش نشست و اشک‌های صورتش را روان کرد.
- خوردی تا یادت بمونه نباید به ضعیف‌تر از خودت به اسم‌ بازی ظلم کنی... برو‌ بشین!
دانیال هم سریع دور شد و‌ من به سراغ مهری آمدم. با چشمان درشت و‌ مشکی‌اش ترسان به من نگاه می‌کرد و انگشتان دستانش را درهم می‌پیچاند.
- مگه نگفتم دیر نکن؟
- آقا... ببخشید... دیر شد.
نگذاشتم بیشتر از این بهانه بیاورد و کلامش را با یک‌ سیلی ختم کردم.
- برو سرجات!
مهری همان‌طور که دستش روی صورتش بود به آرامی به ته کلاس رفت و من به طرف دانش‌آموزان برگشتم. نگاهم را روی چاووش بُغ کرده و دانیال گریان نگه داشتم.
- امیدوارم همتون خوب نگاه کرده باشید و خوب یادتون بمونه عاقبت بی‌نظمی چیه؟ فراموش نکنید من پای حرفی که زدم هستم و از تنبیه کسانی که بی‌نظمی داشته باشن یا کم‌کاری کنن کوتاه نمیام.
به طرف میز به راه افتادم.
- همگی کتاب ریاضی و دفتر مشقاتون رو دربیارید، ششمی‌ها و چهارمی‌ها تمرینات درس دیروز رو حل کنن. اولی‌ها عدد‌نویسی یک تا سه رو هر کدوم یک خط بنویسید، دومی‌ها هم از یک تا بیست رو به عدد و حروف بنویسید. سومی‌ها حواستون به تخته باشه درس جدید میدم.
آخر زنگ موقع چک کردن تکالیف متوجه شدم مهری فقط یک صفحه آن هم بدخط و پراز اشتباه املایی نوشته. چند لحظه نگاهم را به او که سربه‌زیر انگشتان دو دستش را درهم می‌پیچاند نگاه کرده و بعد سرم را بلند کردم.
- زنگ کلاس تمومه، برید توی حیاط.
و بعد رو به مهری گفتم:
- مهری! تو می‌مونی.
دست به سی*ن*ه به نیکمت کناری تکیه دادم و منتظر شدم بقیه از کلاس خارج شوند. با رفتن آخرین نفر گفتم:
- فقط یه صفحه نوشتی اون هم کاملاً بدخط و ناخوانا.
صدای آرامش آمد.
- ببخشید!
دستم را باز کردم و خط‌کش را بالا نگه داشتم.
- دستو بیار جلو!
- آقا... !
- بیار جلو... قانون همینه، ننوشته باشی یا غلط و بدخط باشه باید کف دستی بخوری.
مکث کرد. کمی سرم را کج کردم.
- سیلی بزنم تا دستتو بیاری جلو؟
دست لرزانش را جلو آورد. این بار کمتر از دیروز، اما باز هم کف هر دو دستش را سرخ کردم و با چشمان گریان بیرون فرستادمش. از پشت سر به رفتنش چشم دوختم و آرام گفتم:
- من امسال تو یکی رو عوض می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
سه زنگ دیگر را به تدریس گذراندم. خوشبختانه جز مهری سایر دانش‌آموزانم مشکل خاصی در درس نداشتند و همین نشان می‌داد آقای یزدانی چه معلم خوبی بوده است.
زنگ آخر بعد از تعیین تکالیف هر پایه به همه اجازه‌ی رفتن دادم. بچه‌ها وسایلشان را جمع کرده و تک‌تک از من که پشت میزم نشسته بودم خداحافظی کرده و رفتند اما مهری که می‌دانست باید بماند روی نیمکتش منتظر نشست. می‌دانستم منتظر فرمان من است اما ترجیح من این بود که خودش زبان باز کند. خود را مشغول نوشتن نشان دادم و او کمی بعد بلند شد و آرام نزدیک میزم آمد؛ باز هم به او محل نگذاشتم تا خودش حرف بزند. همان‌طور که می‌نوشتم زیرچشمی مراقب او بودم. انگشتانش را درهم می‌پیچاند و با نگاهش نگران مرا می‌پایید. می‌توانستم ترسی را که در این مدت در جانش کاشته‌‌بودم را حس کنم و این خوب بود. ترسیدن برای تربیت شدن لازم است. بی‌اعتنا به او نوشتن را تمام کرده و‌ وسایلم‌ را جمع کردم، بعد همه را برداشته، بلند شدم و راه بیرون را در پیش گرفتم. به در نرسیده صدای آهسته‌ی «آقا» گفتن مهری را شنیدم. ایستادم و تا به طرفش برگردم سرش را پایین انداخت.
- کاری داری؟
بعد از کمی تعلل همان‌طور که انگشتانش را درهم می‌پیچاند با صدای آهسته‌ای شروع به صحبت کرد.
- اجازه... دیروز... گفتید... بمونم... کارم... دارید... الان ... چیکار باید بکنم؟
وسایل درون دستم را به دست دیگرم دادم و دو قدم به او نزدیک شدم.
- اول باید سرتو بیاری بالا.
سرش را کمی بالا آورد اما راضی‌کننده نبود. از لای پوشه‌ی کار خط‌کشم را بیرون کشیدم و زیر چانه‌اش گذاشته و سرش بالا آوردم.
- وقتی میگم سرتو بالا بگیر یعنی این‌جا نگه‌دار.
نگاه ترسانش میخ خط‌کش مانده و سر تکان داد. خط‌کش را عقب کشیدم و نگاه مهری با آن رفت.
- من میرم سر نیم‌ساعت برمی‌گردم و تو تا اون‌موقع می‌شینی مشقاتو می‌نویسی. وقتی برگشتم چکشون می‌کنم. می‌دونی کم و کسری یا غلط داشته باشه با همین خط‌کش طرفی.
متعجب نگاه کرد و هیچ نگفت.
- حواست باشه خرچنگ قورباغه تحویلم ندی، فهمیدی؟
بی‌حرکت با دهان نیمه‌باز فقط نگاه کرد. تشر زدم:
- نشنیدم؟
از بلندی صدایم بالا پرید و آرام گفت:
- مشق... بنویسم؟
- مگه نمی‌گفتی توی خونه وقت نمی‌کنی بنویسی؟ خب من از این به بعد توی مدرسه بهت اجازه میدم بنویسی.
گویا باورش نشد، بی‌حرکت فقط نگاه می‌کرد. به ساعتم نگاه کردم.
- البته اگه می‌خوای کتک نخوری باید زودتر شروع کنی چون فقط نیم‌ساعت وقت میدم نه بیشتر.
با این حرف مهری به خود آمد و سریع پشت نیمکتش برگشت و من هم به دفتر رفتم. امور مدرسه را سر و سامان داده و نگاهی به ساعتم کردم. چند دقیقه هنوز وقت داشتم به حیاط رفتم جارویی را که در گوشه‌ی حیاط بود برداشتم و‌ داخل آوردم و همراه دست‌مالی که از همان روز اول در اتاق پیدا کرده‌بودم و می‌دانستم برای پاک کردن کاربرد دارد، کنار در کلاس گذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
نگاهی به داخل کلاس انداختم، مهری درحال نوشتن بود. به اتاقم رفتم. کته‌ای را که شب قبل درست کرده بودم را از یخچال بیرون آوردم و روی گاز گذاشتم. چند قطره آب در آن ریختم و شعله‌اش را بسیار کم کردم. نگاهی به ساعت انداختم، نزدیک موعدم با مهری بود.
خط‌کشم را برداشته و به کلاس وارد شدم. مهری هنوز درحال نوشتن بود.
- وقت نوشتن تموم شد.
بالای سرش رسیدم. بلند شد و ایستاد. دوباره انگشتانش را درهم فروکرد و پیچاند.
- تموم کردی؟
حرفی نزد. از بی‌حرفی‌اش کلافه شدم و یک سیلی به صورتش زدم، چشمانش اشکی شد. تشر زدم:
- این که زود فراموشت میشه حرف نزنی سیلی می‌خوری خیلی بده.
- ببخشید... تموم نکردم.
نفسم را کلافه از بینی‌ام بیرون می‌دهم.
- بد شد که... تنبیه میشی.
سرش را زیر انداخت و دستش را پیش آورد.
- الان نه، برو اول کاری رو که به خاطرش موندی انجام بده، جارو و دستمال بیرون دره، تخته و نیمکت‌ها رو دستمال بکش و کلاس رو جارو کن، من هم دفترتو چک می‌کنم، بعدش به کار خودمون می‌رسیم.
همزمان خط‌کش را تکان دادم تا پی به منظورم ببرد گرچه آن‌چنان هم نیاز نبود. دفترش را برداشته و به طرف میز معلم رفتم و او هم به سر کار خودش رفت.
مشق‌هایش را بررسی کردم و ناامیدتر شدم خط افتضاحی داشت، با غلط‌های بسیار! در انتها اخم کرده و چشم به او دوختم. کلاس را جارو کشیده و در حال بیرون بردن زباله‌ها بود.
گویا ماجرای من و این دختر سر دراز داشت.
مهری که بیرون رفت من هم به اتاقم‌ رفتم. شعله‌ی غذا را خاموش کردم و به کلاس برگشتم. مهری درحال پاک کردن تخته سیاه بود. همان‌طور که به طرف میز می‌رفتم گفتم:
- دیگه تموم کن برسیم به کار خودمون.
طوری روی صندلی نشستم که رو به او‌ باشم. دستمال را جلوی تخته گذاشته و همان‌طور که دستانش را درهم می‌پیچاند سربه‌زیر، با گام‌های آرام به طرفم قدم برداشت. خط‌کش را از روی میز برداشتم.
- چند صفحه مشق نوشتی اما اینقدر بدخط که نمی‌شه کلمه‌ها رو متوجه شد، گذشته از اون، خط به خطش پر غلط املایی، جواب سؤالای ریاضی رو هم اشتباه نوشتی.
خط‌کش را زیر چانه‌اش گذاشته و صورتش را بالا آوردم. از نگاه ترسیده‌اش لذت بردم. باید بترسد تا از این خمودگی بیرون بیاید. در صورتش دقیق شده و محکم گفتم:
- تو امسال نباید رد بشی. من هم کسی نیستم که بذارم‌ به راحتی بری پایه بالاتر.
مهری فقط نگاه کرد.
- تو داخل آمار نیستی که اگه ردت کنم بهم ایراد بگیرن، من هم فقط درصورتی اجازه میدم بری کلاس چهارم که درس‌های کلاس سوم رو خوب بلد باشی.
کمی مکث کردم. نوک خط‌کش را به دفتر روی میز زدم.
- اگه وقت درس خوندن توی خونه نداری چرا یه ذره بیشتر توی کلاس به درس توجه نمی‌کنی تا این همه غلط نداشته‌ باشی... ها؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
بدون جواب دادن خواست نگاهش را به زمین بدوزد که سیلی من روی صورتش نشست و سرش را بالا آورد.
- چندین بار گفتم وقتی سؤال می‌کنم خفه نشو و جوابمو بده، بگو چرا بیشتر تلاش نمی‌کنی تا با سیزده سال سن توی کلاس سوم درجا نزنی.
ترس از همه جوارح وجودش بیرون می‌زد اما تحکم کلامم وادار به صحبتش کرد. همان‌طور که انگشتانش را درهم می‌پیچاند و با صدای لرزانی شروع کرد.
-آقا... آقا... عموم میگه... من خنگم... میگه حیف مدرسه که بیام... من فقط می‌اومدم کارهای چاووش رو بکنم و... کیفش رو ببرم... که اونم دیگه شما نذاشتید... امسال... امسال... چاووش میره شبانه‌روزی... من هم دیگه می‌مونم خونه... حالا چه فرقی می‌کنه یاد بگیرم یا نه... زن عموم میگه... درس به دردم نمی‌خوره... همین که بلد باشم آشپزی کنم، لباس بشورم یا بقیه کارها رو بکنم... کافیه.
دلم سوخت اما نگذاشتم در چهره‌ام نمایان شود با جدیت گفتم:
- آها... چون قرار نیست درس بخونی پس دیگه لازم نیست یه جمع و تفریق یاد بگیری؟ لازم‌ نیست خوندن و نوشتن یاد بگیری؟
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- دخترجون! تو مگه نمی‌خوای زندگی کنی؟ خوندن و نوشتن و حساب برای زندگی لازمه.
او فقط در سکوت گوش داد. دفترش را از روی میز جمع کرده و به دستش دادم و بعد خط‌کش را جلو‌ی صورتش گرفتم.
- به هرحال چه بخوای چه نخوای، امسال باید قبول بشی، یا با زبون خوش خودت درس می‌خونی یا اگه نخوای بخونی اینقدر می‌زنمت که مجبور بشی بخونی.
چشمانش از ترس گرد شد و تند نفس کشید.
- تو‌ امسال مجبوری سوم رو‌ با قبولی تموم کنی، فهمیدی؟
با ترس سر تکان داد.
- خوب فهمیدی که اصلاً هم شوخی ندارم، یادت باشه دیر بیایی سر کلاس سیلی می‌خوری، اصلاً نمی‌خوام بدونم چیکار می‌کنی اما باید زودتر سرکلاس حاضر بشی، مشقاتو هم بعد از کلاس همین‌جا می‌نویسی، اما اگه مشکلی داشته باشن از زدن دریغ نمی‌کنم، پس سرکلاس دقت می‌کنی و توی خونه هم تا وقت خالی کردی می‌شینی سر کتابت، حواست باشه اگه سر کلاس درس پرسیدم یا امتحان گرفتم و‌ خوب نشدی زنگ تفریح خط‌کش می‌خوری، اینو توی گوشت فرو کن هیچ راهی جز درس خوندن نداری.
می‌فهمیدم که نزدیک‌ است از ترس به گریه بیفتد اما من ول‌کن نبودم؛ باید ترس را تا مغز استخوانش حس می‌کرد.
- دستتو‌ بیار جلو! مشقای امروزت افتضاح بودن.
دستش را با ترس جلو آورد و ساعدش را محکم گرفتم و این بار فقط کف یکی از دستانش را سرخ کرده و او را با چشم گریان راهی کردم.
دلم برایش می‌سوخت اما‌ باید جلوی دلسوزی‌ام‌ را می‌گرفتم. چرا که باید درد می‌کشید تا بیدار شود و‌ خودش را از فلاکت زندگی‌اش نجات دهد. درحالی‌که اکنون فلاکت را پذیرفته و در پوسته بی‌خیالی فرو رفته‌بود و‌ من وظیفه داشتم با کتک این پوسته را بشکافم تا بیرون آمده و برای بهبود زندگی خودش کاری بکند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
صبح فردا زمان صف صبحگاه چشمانم دنبال مهری گشت و او را نیافت. کلافه از اینکه امروز هم باید سیلی بخورد نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم. بچه‌ها را به کلاس فرستادم و‌ خودم برای برداشتن وسایلم‌ به دفتر رفتم. همین که از دفتر خارج شدم احساس کردم ریگی درون کفشم است. وسط سالن ایستادم، کفشم را از پایم درآورده، خم شدم و همان‌طور که پایم را بالا نگه داشته بودم، کفشم را با دست رو به زمین تکاندم تا ریگ خارج شد. کفش را دوباره در پا کرده و پشت در کلاس رفتم. با زهرچشمی که از چاووش و دانیال گرفته بودم کلاس ساکت بود. وارد کلاس شده و در را بستم اما همین که پوشه و خط‌کشم را روی میز گذاشتم و خواستم بنشینم در با ضرب باز شد. مهری هراسان و نفس‌نفس‌زنان، چون همیشه با آستین و مانتوی خیس وارد شد و دستش را به نشانه‌ی اجازه بالا برد.
از خیر نشستن روی صندلی گذشتم. ابروهایم را بالا داده و به طرف مهری رفتم. نزدیکش ایستادم و دستانم را در بغلم جمع کردم.
- بازهم دیر کردی.

سکوتی در کلاس حکم‌فرما شد. همه منتظر بودند مهری امروز هم سیلی بخورد. نگاه ترسان مهری هم روی دستان جمع شده‌ام بود. دستانم را باز کردم.
- الان چیکار کنیم؟
ترس زبانش را بند آورده بود. دستم را به دکمه‌ی سرآستین دست دیگرم رسانده و درحال باز کردن کمی سرم را خم کردم.
- جواب نمیدی؟
هول شد.
- چرا آقا... چرا... آقا من زود اومدم.
جواب دادنش باعث شد از تاکردن آستینم که یک تا زده بودمش منصرف شدم. نگاهم را به چشمانش دوختم.
- اما‌ من توی کلاس بودم که اومدی.
دوباره تازدن آستینم را از سر گرفتم. او که با متوقف شدن تازدن امیدوار شده بود سیلی نخورد، با این حرکت تمام امیدش به یأس تبدیل شد و با صدای لرزانی گفت:
- آقا... ما زود رسیدیم... شما داشتین از کفشتون سنگ درمی‌آوردین... توی سالن بودید... من از در مدرسه اومدم تو... آقا خودتون هم همین الان اومدین.
نزدیک بود به گریه بیفتد. پچ‌پچ بچه‌ها نشان می‌داد آن‌ها هم مثل من از جواب دادن مهری متعجب شده‌اند. گویا توقع نداشتند مهری چنین از خودش دفاع کند. از تغییر مثبتش شاد شده و از اینکه از دیدن من در سالن برای دفاع از خودش استفاده کرد خنده‌ام گرفت، اما خودداری کردم تا جدیتم بهم نریزد. تاهای آستینم را به حالت اولیه برگرداندم.
- امروز می‌تونی بری بشینی سرجات.
دکمه سرآستینم را بسته و انگشتم را مقابلش گرفتم.
- ولی یادت باشه فردا یه ثانیه بعد من وارد کلاس بشی ازت قبول نمی‌کنم و سیلی‌شو می‌زنم.
چشمان اشکیش‌اش را با پشت دست پاک کرد، «چشم» گفت و سر جایش نشست.
زنگ اول درس داده و در پایان زنگ، زمان بررسی تکالیف، مهری را به‌خاطر نوشتن مشق‌هایش تشویق کردم و کمی لبش به لبخند کش آمد. او از اینکه زنگ تفریح نباید برای تنبیه بماند خوشحال شد و من هم از دیدن تغییرات هرچند اندکش. اما زنگ بعد چون از او‌ خواستم یک جمع دورقم در دورقم را حل کند و از انجام آن ناتوان بود، باز برای تنبیه در کلاس ماند. گرچه این‌بار شقایق کلاس اولی را هم به خاطر اینکه چندبار تذکر داده بودم اما باز عددنویسی را از سمت راست انجام می‌داد برای تنبیه نگه داشتم و کف دست هر دو را با خط‌کش آشنا کردم. شقایق بچه‌تر بود و زودتر رهایش کردم تا برود، اما مهری را نه. بعد از آنکه کتکش را خورد، روش جمع را به او یاد دادم به این امید که فراموش نکند.
زنگ تفریح بعد همان‌طور که لیوان چای‌ام را می‌نوشیدم از دفتر مراقب شیطنت بچه‌ها بودم که از حدی فراتر نرود. پسرها درحال فوتبال بودند و دخترها دور هم جمع شده بودند، اما مهری دور از همه کنار دیوار نشسته بود، همان‌جایی که روز اول دیدمش، گاه با خاک و‌ سنگ‌های روی زمین بازی می‌کرد و گاه با چشمان درشت سیاهش به بقیه خیره می‌شد. هیچ‌کـس به سراغش نمی‌رفت و او هم به سراغ کسی نمی‌رفت. این تنهایی عجیبش برایم سوال شد. مصمم شدم علت حرف نزدنش را از خودش جویا شوم. ندیده بودم مهری با کسی غیر از من حرف بزند و این واقعاً عجیب بود. امروز من مهری‌ای را دیدم که می‌توانست به طور مناسبی حرف بزند اما چرا در بقیه اوقات دهانش را می‌بست و با کسی تعامل نمی‌کرد؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
در پایان مدرسه وقتی بعد از انجام کارهایم به سراغ مهری که مشغول نوشتن بود رفتم متوجه شدم نوشتن تکالیفش را تمام کرده و دفتر را روی میز معلم گذاشته‌بود. خود همان‌جا منتظر من ایستاده‌بود. درحالی که پشت صندلی قرار می‌گرفتم گفتم:
- تموم کردی؟
- بله آقا!
دفتر را باز کردم.
- آفرین! برو به کارات برس، من هم اینا رو چک کنم.
- آقا؟
همان‌طور که دفتر را ورق می‌زدم گفتم:
- چیه؟
- کلاس امروز تمیزه.
ابروهایم را درهم کردم، می‌خواست امروز کاری نکند؟ نگاهم را از روی دفتر برداشتم و به او نگاه کردم.
- خب؟
- میشه برم جاهای دیگه مدرسه رو تمیز کنم؟
متعجب از حرفش پرسیدم:
- چرا نمیگی بدون هیچ‌کاری بری خونه؟
- آخه... چون شما می‌ذارید اینجا مشق بنویسم.
- دلیل نمی‌شه بخوای بقیه جاها رو‌ تمیز کنی، من خواستم برای تمیزی کلاس بیایی نه مدرسه، می‌تونی بشینی سرجات تا کارم‌ تموم بشه.
- نه آقا... زن‌عموم میگه برای هر لطفی که بقیه بهم دارن باید کار کنم، حالا من باید برای شما کار کنم.
_ باشه، برو هر جایی که دیدی نیاز به تمیزی داره، تمیز کن اما زود برگردد.
مهری رفت. دفترش را بررسی کردم و باز غلط‌های واضحی داشت. سرجایم متفکر نشستم تا مهری برگشت و نگاه طلبکارم روی او افتاد. زود نگاهم را فهمید.
- آقا! بازهم می‌زنید؟
- غلط داری... کیفتو بردار بیا تا اول غلطا رو بهت توضیح بدهم.
مطیعانه کیفش را روی دوشش انداخت و نزدیک میز آمد. روی برگه‌ی سفیدی از دفترش اشتباهاتش را به او یادآور شدم تا یاد بگیرد و بعد دفترش را به طرفش هل دادم
- بذار توی کیفت، آقای یزدانی برات دفتر گذاشته هر وقت این تموم شد بهم بگو، غیر دفتر هم هرچی لازم داشتی بهم بگو برات تهیه می‌کنم.
سر تکان داد و دفتر را در کیفش گذاشت. کیف را به شانه‌اش انداخت و نگاهش قفل خط‌کش چوبی روی میز ماند. من قبل از زدن قصد داشتم کمی با او حرف بزنم. خط‌کش را برداشتم.
- مهری قبل اینکه کارمونو با این خط‌کش تموم کنیم یه سوال ازت دارم، دیگه هم خوب می‌دونی که باید واضح و درست جوابمو بدی.
- بله آقا!
- تو‌ چرا با کسی حرف نمی‌زنی؟ ندیدم غیر من با کسی هم‌کلام بشی؟
 
بالا پایین