- Jun
- 1,895
- 34,497
- مدالها
- 3
بچهها را تعطیل کرده و از پنجره نیز مهری را با چشم تا زمانی که از در مدرسه خارج شد، دنبال کردم. باید فکری برای او میکردم. بعد از رفتن بچهها پوشهی کارم را در کمد دفتر قرار دادم و به سوی اتاقم رفتم. همین که دستم را روی دستهی در گذاشتم با دیدن خاکی که از کف کفش یکی از بچهها گوشهی سالن مانده بود فکری به ذهنم زد. از آماده کردن ناهار خودم منصرف شده و به طرف در مدرسه راه افتادم. بعد از بستن در رهسپار قهوهخانهی یحیی شدم. سر ظهر بود و قهوهخانه فقط چند مشتری داشت. روی تخت چوبی زیر سایبان نشستم و نگاهم را به مهری که پشت به من کنار شیرآب گوشهی قهوهخانه نشسته و درحال شستن فنجانها بود، دوختم.
یحیی با فهمیدن آمدنم با فنجانی چای به استقبالم آمد.
- سلام آقامعلم! خوش اومدین.
فنجان چای را کنارم روی تخت گذاشت.
- سلام آقایحیی! دستتون درد نکنه.
- خواهش میکنم، وقت ناهاره، براتون چی بیارم؟
- ممنون میشم یه املت بیاری.
یحیی «چشم»ی گفت و به طرف در قهوهخانه برگشت.
- امین... یه املت برای آقامعلم.
«چشم» محمدامین از داخل قهوهخانه ضعیف به گوشم رسید.
یحیی دستی روی دستمال یزدی آویخته به کمرش کشید و نزدیکم آمد.
- آقا، وضعیت درسی چاووش چطوره؟
نگاهم را کمی بالا آوردم تا یحیی را که ایستاده بود خوب ببینم.
- توی این چند روز که چیز خاصی دستم نیومده، اما فکر نمیکنم بد باشه.
- یعنی آقا شبانهروزی قبول میشه؟
- انشاءالله!
چایام را برداشتم و نگاهی به مهری انداختم. توقع داشتم یحیی وضعیت درسی او را هم بپرسد، اما یحیی گفت:
- آقای یزدانی که از چاووش رضایت داشت، شما هم خیالتون راحت باشه، پسر درسخونیه.
کمی از چای را نوشیدم.
- امیدوارم.
- آقامعلم! خواهش میکنم بهش کمک کنید امسال بره شبانهروزی، نمیخوام مثل بقیه پسرهایی که قبول نشدن علاف بچرخه، همهی عمرمو میذارم به یه جایی برسه.
فنحان خالی شده را روی نعلبکی برگردانم.
- من برای قبولی همهی بچهها تمام تلاشمو میکنم.
- نگران هیچی نباشید، چاووش تنها امید من و جمیلهست، هر خرجی لازم باشه براش میکنم تا دستش به یه جایی برسه.
- بچه باید خودش جربزه داشته باشه آقایحیی! با خرج اضافی کسی دکتر مهندس نشده، اگر هم شده به درد نخورده.
- اون که بله، خیالتون تخت! چاووش پسر باجربزهایه.
- من هم کمکشون میکنم امتحان شبانهروزی رو قبول بشن.
یحیی با فهمیدن آمدنم با فنجانی چای به استقبالم آمد.
- سلام آقامعلم! خوش اومدین.
فنجان چای را کنارم روی تخت گذاشت.
- سلام آقایحیی! دستتون درد نکنه.
- خواهش میکنم، وقت ناهاره، براتون چی بیارم؟
- ممنون میشم یه املت بیاری.
یحیی «چشم»ی گفت و به طرف در قهوهخانه برگشت.
- امین... یه املت برای آقامعلم.
«چشم» محمدامین از داخل قهوهخانه ضعیف به گوشم رسید.
یحیی دستی روی دستمال یزدی آویخته به کمرش کشید و نزدیکم آمد.
- آقا، وضعیت درسی چاووش چطوره؟
نگاهم را کمی بالا آوردم تا یحیی را که ایستاده بود خوب ببینم.
- توی این چند روز که چیز خاصی دستم نیومده، اما فکر نمیکنم بد باشه.
- یعنی آقا شبانهروزی قبول میشه؟
- انشاءالله!
چایام را برداشتم و نگاهی به مهری انداختم. توقع داشتم یحیی وضعیت درسی او را هم بپرسد، اما یحیی گفت:
- آقای یزدانی که از چاووش رضایت داشت، شما هم خیالتون راحت باشه، پسر درسخونیه.
کمی از چای را نوشیدم.
- امیدوارم.
- آقامعلم! خواهش میکنم بهش کمک کنید امسال بره شبانهروزی، نمیخوام مثل بقیه پسرهایی که قبول نشدن علاف بچرخه، همهی عمرمو میذارم به یه جایی برسه.
فنحان خالی شده را روی نعلبکی برگردانم.
- من برای قبولی همهی بچهها تمام تلاشمو میکنم.
- نگران هیچی نباشید، چاووش تنها امید من و جمیلهست، هر خرجی لازم باشه براش میکنم تا دستش به یه جایی برسه.
- بچه باید خودش جربزه داشته باشه آقایحیی! با خرج اضافی کسی دکتر مهندس نشده، اگر هم شده به درد نخورده.
- اون که بله، خیالتون تخت! چاووش پسر باجربزهایه.
- من هم کمکشون میکنم امتحان شبانهروزی رو قبول بشن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: