- Jun
- 1,897
- 34,539
- مدالها
- 3
زنگ آخر ششمیها علوم داشتند و قرار بود طرز کار میکروسکوپ را یاد بگیرند. برای بقیهی پایهها تمرینها و تکالیفی را تعیین کردم تا انجام دهند و چاووش و صنم را به کنار میز معلم فراخواندم. اجزای مختلف میکروسکوپی که از دفتر مدرسه به همراه آوردهبودم را به آن دو معرفی کرده، طرز کار با آن را هم شرح دادم و در نهایت کمک کردم تا یک لایه از پوست نازک داخل یک پیاز را زیر میکروسکوپ قرارداده و آن را ببینند. در پایان جمعآوری و حمل آن را به عهدهی صنم گذاشته و به چاووش طوری که کسی نفهمد گفتم:
- کلاس که تموم شد توی حیاط منتظر بمون باهات کار دارم.
چاووش هم «چشم» گفت و سر جایش نشست. با رسیدن زمان پایان کلاس بچهها را تعطیل کردم. با بیرون رفتن آنها مهری که سر جایش ماندهبود دفتر مشقش را بیرون آورد تا مثل هر روز تکالیفش را بنویسد. پنجرهها را بسته و پردههای کلاس را کشیدم تا چیزی از اتفاقی را که بیرون رخ میداد، متوجه نشود. از کلاس خارج شده و در را هم بستم. با وارد شدن به حیاط چاووش را که کنار در ورودی ایستاده بود با جمله «دنبالم بیا» وادار کردم تا پشت پنجرهی دفتر همراهم بیاید. اکنون در جایی قرار داشتیم که مهری صدایمان را نشنود. برگشتم و طوری ایستادم که چاووش میان من و دیوار قرار بگیرد تا راه فراری نداشتهباشد.
- خب چاووشخان! حالت خوبه؟
نگاهش مثل همیشه مغرور و حق به جانب بود.
- بله آقا! با ما کاری دارید؟
دکمههای سرآستینم را باز کرده و مشغول بالا زدن آستینهایم شدم.
- از حاجبشیر یه چیزایی شنیدم.
ترس وارد چشمان مغرورش شد و نگاه به دستان من دوخت. او هم مثل بقیه دانشآموزانم خوب با این عادتم آشنا بود و میدانست چه زمانی آستینهایم را بالا میزنم. با صدایی که سعی میکرد نلرزد گفت:
- چی شنیدید آقا؟
سیلی محکمی به صورتش زدم که سرش برگشت.
- شنیدم با رفقات ریختی سر مهری، کتکش زدی و موهاشو کوتاه کردی.
با وجود پسر بودن ضعیفتر از مهری بود و با همان سیلی اول اشکش روان شد، اما تخس بودنش تکان نخورد.
- حقشه آقا!
با یک دست یقهاش را گرفته و مقداری از زمین بلندش کردم و با اخم شدیدی به چشمان لرزانش که سعی میکرد محکم باشد، خیره شدم.
- یعنی چی حقشه؟
- کلاس که تموم شد توی حیاط منتظر بمون باهات کار دارم.
چاووش هم «چشم» گفت و سر جایش نشست. با رسیدن زمان پایان کلاس بچهها را تعطیل کردم. با بیرون رفتن آنها مهری که سر جایش ماندهبود دفتر مشقش را بیرون آورد تا مثل هر روز تکالیفش را بنویسد. پنجرهها را بسته و پردههای کلاس را کشیدم تا چیزی از اتفاقی را که بیرون رخ میداد، متوجه نشود. از کلاس خارج شده و در را هم بستم. با وارد شدن به حیاط چاووش را که کنار در ورودی ایستاده بود با جمله «دنبالم بیا» وادار کردم تا پشت پنجرهی دفتر همراهم بیاید. اکنون در جایی قرار داشتیم که مهری صدایمان را نشنود. برگشتم و طوری ایستادم که چاووش میان من و دیوار قرار بگیرد تا راه فراری نداشتهباشد.
- خب چاووشخان! حالت خوبه؟
نگاهش مثل همیشه مغرور و حق به جانب بود.
- بله آقا! با ما کاری دارید؟
دکمههای سرآستینم را باز کرده و مشغول بالا زدن آستینهایم شدم.
- از حاجبشیر یه چیزایی شنیدم.
ترس وارد چشمان مغرورش شد و نگاه به دستان من دوخت. او هم مثل بقیه دانشآموزانم خوب با این عادتم آشنا بود و میدانست چه زمانی آستینهایم را بالا میزنم. با صدایی که سعی میکرد نلرزد گفت:
- چی شنیدید آقا؟
سیلی محکمی به صورتش زدم که سرش برگشت.
- شنیدم با رفقات ریختی سر مهری، کتکش زدی و موهاشو کوتاه کردی.
با وجود پسر بودن ضعیفتر از مهری بود و با همان سیلی اول اشکش روان شد، اما تخس بودنش تکان نخورد.
- حقشه آقا!
با یک دست یقهاش را گرفته و مقداری از زمین بلندش کردم و با اخم شدیدی به چشمان لرزانش که سعی میکرد محکم باشد، خیره شدم.
- یعنی چی حقشه؟
آخرین ویرایش: