جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,755 بازدید, 275 پاسخ و 57 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
زنگ آخر ششمی‌ها علوم داشتند و قرار بود طرز کار میکروسکوپ را یاد بگیرند. برای بقیه‌ی پایه‌ها تمرین‌ها و تکالیفی را تعیین کردم تا انجام دهند و چاووش و صنم را به کنار میز معلم فراخواندم. اجزای مختلف میکروسکوپی که از دفتر مدرسه به همراه آورده‌بودم را به آن دو معرفی کرده، طرز کار با آن را هم شرح دادم و در نهایت کمک کردم تا یک لایه از پوست نازک داخل یک پیاز را زیر میکروسکوپ قرار‌داده و آن را ببینند. در پایان جمع‌آوری و حمل آن را به عهده‌ی صنم گذاشته و به چاووش طوری که کسی نفهمد گفتم:
- کلاس که تموم شد توی حیاط منتظر بمون باهات کار دارم.
چاووش هم «چشم» گفت و سر جایش نشست. با رسیدن زمان پایان کلاس بچه‌ها را تعطیل کردم. با بیرون رفتن آن‌ها مهری که سر جایش مانده‌بود دفتر مشقش را بیرون آورد تا مثل هر روز تکالیفش را بنویسد. پنجره‌ها را بسته و پرده‌های کلاس را کشیدم تا چیزی از اتفاقی را که بیرون رخ می‌داد، متوجه نشود. از کلاس خارج شده و‌ در را هم بستم. با وارد شدن به حیاط چاووش‌ را که کنار در ورودی ایستاده بود با جمله «دنبالم بیا» وادار کردم تا پشت پنجره‌ی دفتر همراهم بیاید. اکنون در جایی قرار داشتیم که مهری صدایمان را نشنود. برگشتم و طوری ایستادم که چاووش میان من و دیوار قرار بگیرد تا راه فراری نداشته‌باشد.
- خب چاووش‌خان! حالت خوبه؟
نگاهش مثل همیشه مغرور و حق به جانب بود.
- بله آقا! با ما کاری دارید؟
دکمه‌های سرآستینم را باز کرده و مشغول بالا زدن آستین‌هایم شدم.
- از حاج‌بشیر یه چیزایی شنیدم.
ترس وارد چشمان مغرورش شد و نگاه به دستان من دوخت. او هم مثل بقیه دانش‌آموزانم خوب با این عادتم آشنا بود و می‌دانست چه زمانی آستین‌هایم را بالا می‌زنم. با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد گفت:
- چی شنیدید آقا؟
سیلی محکمی به صورتش زدم که سرش برگشت.
- شنیدم با رفقات ریختی سر مهری، کتکش زدی و موهاشو کوتاه کردی.
با وجود پسر بودن ضعیف‌تر از مهری بود و با همان سیلی اول اشکش روان شد، اما تخس بودنش تکان نخورد.
- حقشه آقا!
با یک دست یقه‌اش را گرفته و مقداری از زمین بلندش کردم و با اخم شدیدی به چشمان لرزانش که سعی می‌کرد محکم باشد، خیره شدم.
- یعنی چی حقشه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
سعی می‌کرد گریه نکند.
- آقام میگه مهری دلیل بدبختیمونه، میگه موهای فرفریش نکبت داره، میگه شوم و بدقدمه، خوب کردم موهاشو کوتاه کردم، حقشه کتک بخوره.
یقه‌اش را رها کردم و هنوز خوب روی زمین تعادل نیافته بود که سیلی بعدی را طرف دیگر صورتش زدم.
- خجالت نمی‌کشی اسم خودتو گذاشتی مرد؟ غیرتت کجاست؟ اصلاً داری؟
حرفم به او برخورد. اخم کرد و تند جواب داد:
- این چه حرفیه آقا؟
سیلی بعدی را به صورتش زدم و انگشتم را جلوی صورت ترسیده‌اش گرفتم.
- مهری هرچی‌ هم که باشه یه زن از خونواده‌ی توئه، باید پسرا رو بندازی به جونش؟
اجازه‌ی جواب به او‌ نداده و باز صورتش را مهمان سیلی کردم.
- اینا رو می‌خوری تا همیشه یادت بمونه سپردن ناموست به دست غیر چقدر زشته و بی‌غیرتیه.
همان‌طور که اشک می‌ریخت، چشم می‌گرداند و دنبال راه فرار بود، اما سیلی بعدی را خورد.
- از مهری هر چقدر هم ناراحتی و بدت میاد، نباید ببریش بیرون پیش رفقات، مهری ناموسته.
پسر گریان به زور روی پاهایش بند بود اما من کوتاه نیامدم و سیلی بعدی را هم به صورتش زدم.
- وقتی بی‌غیرتیتو از حاج بشیر شنیدم می‌دونی چقدر عصبی شدم؟
سیلی چندباره را که باز خورد مقاومتش شکست و صدای «غلط کردم»اش بلند شد. اما بی‌توجه به حرفش سیلی دیگری زدم که خون از بینی‌اش روان شد.
- کافیه دوباره بشنوم بی‌غیرتی کردی دیگه به سیلی اکتفا نمی‌کنم و طور دیگه‌ای باهات برخورد می‌کنم تا یادت بمونه مردی که روی ناموسش غیرت نداشته باشه مرد نیست.
چاووش که گریه‌هایش صدادار شده بود گفت:
- فهمیدم آقا! فهمیدم! غلط کردم! دیگه نمی‌ذارم هیشکی به مهری چیزی بگه.
دستمـالی را از جیب شلوارم بیرون آوردم و به طرفش گرفتم.
- گم شو برو خونه، قبلش دماغتو توی آبخوری بشور.
راه را برای رفتنش باز کردم و چاووش با گرفتن دستمال و فشردنش به بینی‌‌اش به طرف آبخوری جهید. من هم به داخل مدرسه بازگشتم تا به سر کار خودم با مهری بروم. چون توقع داشتم چاووش شکایت مرا پیش پدرش ببرد بعد از آنکه کارم با مهری تمام شد کارهای خودم را هم جمع و جور کرده و به طرف قهوه‌خانه‌ی یحیی به راه افتادم. باید به طریقی دلیل کتک خوردن چاووش را ماستمالی و توجیه می‌کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
روی تخت همیشگی‌ام مقابل قهوه‌خانه نشستم. باز مهری را درحال شستن فنجان‌ها دیدم. یحیی مرا از داخل مغازه‌اش دید و‌ بیرون آمد. منتظر بودم با دیدنم تشر زده و دعوا راه بیندازد. اما‌ مثل همیشه گفت:
- آقامعلم! چای می‌خواین یا ناهار؟
متعجب از اینکه چاووش‌ به قهوه‌خانه نیامده تا پدرش را از کار من خبر کند، سعی کردم روایت اول را خودم دست بگیرم تا وقتی چاووش لب باز کرد حرفش مورد قبول یحیی قرار نگیرد.
- ممنون میشم یه چایی برام بیاری، بعدش بیا باهات حرف دارم.
یحیی سوالی کمی خم به ابرویش داد و با «حتماً» گفتن داخل رفت. مهری که متوجه حضورم شده بود از همان‌جایی که نشسته‌بود، سربرگردانده و «سلام» داد.
- سلام مهری! کارت طول می‌کشه؟
- نه آقا! تموم شده.
- پس زود پاشو برو خونه.
مهری «چشم» گفت و به کارش مشغول شد. یحیی با سینی کوچک چایی و قند بیرون آمد و کنارم روی تخت گذاشت. مهری با لگن پر از فنجان شسته‌شده بلند شد و خواست داخل برود یحیی لگن را از دستش گرفت و تشر زد.
- گم شو برو دیگه!
مهری سری برای من تکان داد و سریع کیفش را از کنار دیوار برداشت و رفت. یحیی سرش را داخل مغازه کرد و محمدامین را صدا زد و لگن را به دستش داد و بعد به کنارم آمد و روی تخت نشست.
- در خدمتم آقا‌معلم!
نگاهم را به مرد فربه روبه‌رویم که پیراهن آبی پررنگی را با جلیقه‌ی مشکی پوشیده‌بود دادم.
- اومدم راجع به چاووش باهات حرف بزنم.
- خوب شد خودتون اومدید، می‌خواستم بیام مدرسه.
کنجکاو ابروهایم را جمع کردم.
- اتفاقی افتاده؟
- ظهر رفته بودم مغازه‌ی غفور، برگشتنی دیدم چاووش بی‌توجه داره میره خونه، صداش کردم، دیدم صورتش کبوده، گفتم چی شده؟ گفت دعوا کردم، نمی‌دونم دوباره با کی سر شاخ شده، می‌خواستم بهتون بگم یه تشری بزنید بهش، اینقدر پای علاف‌هایی مثل پارسا و صدرا نیفته.
چاووش یا از خجالت یا ترس نگفته بود من زده‌ام، پس بهتر دیدم من نیز بحث را به طرف دوستان چاووش بکشم. پسرانی بزرگ‌تر از خودش که ترک تحصیل کرده و بیکار در روستا می‌چرخیدند و چاووش هم خود را وارد اکیپ آن‌ها کرده بود.
- ببین آقا‌یحیی! من هم اومده بودم بگم چاووش رو چند بار دیدم توی روستا رفقای واقعاً بدی پیدا کرده، نه تنها اینایی که گفتین حتی با کیان و سامیار و شاهان هم دیدمش، اینا نمی‌ذارن چاووش درس بخونه، اگه باز هم باهاشون بگرده من تضمینی نمیدم شبانه‌روزی قبول بشه.
نگرانی به سرعت در چشمان یحیی دوید. دستانش را با دستمـالی که به کمرش وصل کرده بود پاک کرد.
- واقعاً آقامعلم؟
- بله، این اراذلی که چاووش باهاشون می‌گرده بیکار و علافن که درسو ول کردن، حالا یا قبول نشدن یا شدن اما نموندن و برگشتن، مطمئناً اینا دوست ندارن چاووش بهتر از اونا بشه، پس نمی‌ذارن درس بخونه و‌ اونو می‌کشن طرف خودشون و فردا روز چاووش هم میشه یکی مثل اونا، امروز‌ اومدم گوشیو‌ بدم دستت، بگم حواستو بده به پسرت، شده گوشمالیش بدی نذار راه اون پسرها رو بره.
یحیی ترسیده لحظه‌ای نگاه از من گرفت. حرکت سیبک گلویش را از میان انبوه ریشش دیدم.
- حق با شماست آقا‌معلم! من حتی سیگار کشیدن کیان و سامیار رو هم دیدم.
- دیگه با خودته، اگه می‌خوای فردا روز یه بیکار و معتاد از آب در نیاد و شبانه‌روزی قبول بشه که برای خودش کسی بشه، همین امروز دست به کار شو، این چند ماه باقی مونده تا امتحانو بهش سخت بگیر، نذار بیفته پای این اراذل.
- خیالتون تخت آقامعلم! دستتون درد نکنه بهم خبر دادین، شده زندونیش کنم دیگه نمی‌ذارم با این علاف‌ها دم‌خور بشه، اون پسرها رو‌ هم می‌ترسونم طرف چاووش نیان. من نمی‌ذارم این پسر آینده‌شو‌ پای رفیق‌بازی خراب کنه.
چای‌ام را برداشتم و با رضایت نوشیدم. کار چاووش‌ را هم تمام کرده‌بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
از آن روز مهری گرچه دختر سرخوش قبل از عید نشد، اما توانست خود را جمع و جور کند. تغییرات خوبی را در وجودش حس می‌کردم، کم‌حرف باقی ماند اما دیگر از کسی نمی‌ترسید، درسش را هم کم و بیش می‌خواند، گاهی تنبیه میشد، گاهی هم در کلاس مشارکت می‌کرد.
چاووش هم از همان‌ روز ساکت‌تر شد، کمتر سر به سر بقیه می‌گذاشت و دیگر به مهری کاری نداشت، در سطح روستا هم نمی‌دیدم ول بچرخد و درس‌خوان‌تر از قبل شد.
امتحانات پایان سال بچه‌ها شروع شد و از مهری امتحانی جداگانه بدون ارائه‌‌ی کارنامه از سه درس املا، ریاضی و علوم گرفتم، چون نامش جزو لیست دانش‌آموزان مدرسه نبود.
زمانی را که تعیین کرده بودم تا کارنامه دانش‌آموزان را تحویل خود یا والدینشان بدهم رسید. همه برای گرفتن کارنامه‌ی خود آمدند، به جز مهری. وقتی از چاووش که به تنهایی برای گرفتن کارنامه‌اش آمده بود علت نبودنش را پرسیدم گفت:
- آقا! مگه مهری هم کارنامه داره؟
- نه نداره، ولی ازش امتحان که گرفتم.
- خب بدین من بهش میدم.
- نه بهش بگو بیاد خودش بگیره.
چاووش «چشم»ی گفت و بیرون رفت. ظهر دیگر کارنامه‌ای برایم نمانده‌بود، جز برگه‌های امتحان مهری. نگاهم روی برگه‌ها ماند. تصمیم گرفتم برای دادن برگه‌هایش به قهوه‌خانه بروم. تا از پشت میز دفتر بلند شدم مهری با لباس سرهمی گلدارش که در غیر وقت مدرسه به تن داشت وارد شد. آستین‌های خیسش می‌گفت که از قهوه‌خانه به اینجا آمده.
- سلام مهری! بالاخره اومدی؟
- سلام آقا! چاووش گفت بیام کارم دارید.
برگه‌های روی‌ میز را به طرفش دراز کردم.
- خواستم بیایی برگه‌های امتحانتو بگیری.
مهری با چند قدم پشت میز آمد و‌ برگه‌ها را از دست من گرفت و نگاه کرد. سر جایم نشستم.
- سوم رو قبول شدی، می‌تونی بری کلاس چهارم.
همان‌طور که چشمش به برگه‌ها بود، پوزخندی زد و تشکر کرد.
متعجب از رفتارش پرسیدم:
- خوشحال نیستی قبول شدی؟
نگاه بی‌حسش را به من دوخت.
- مگه مهمه قبول بشم یا نه؟ من که دیگه نمیام مدرسه، امسال چاووش‌ میره شبانه‌روزی‌ من هم دیگه باید بمونم خونه.
- می‌تونم با یحیی حرف بزنم سال بعد هم بذاره بیایی مدرسه.
سرش را بالا انداخت.
- نه آقامعلم! خودتون گفتین خوندن و نوشتن و حساب کافیه، خب من اینا رو بلدم، دیگه باید برم سر زندگی خودم.
کمی اخم کردم.
- یعنی نمی‌خوای بیشتر بخونی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
نمی‌توانستم رد هیچ علاقه‌ای را در صورتش ببینم.
- درس به درد من نمی‌خوره، زن‌عموم میگه باید کار خونه یاد بگیرم، خاله‌بتول هم میگه تا بچه‌ام‌ خونه‌داری بلد بشم بهتره، این‌جوری بزرگ‌تر که شدم شوهر می‌کنم از دست زن‌عموم راحت میشم.
دستانم را روی سی*ن*ه‌ام‌ جمع کردم.
- فکر‌ نمی‌کنی با درس خوندن هم بتونی از دستشون راحت بشی؟
- خاله‌بتول میگه، عموم نمی‌ذاره درس بخونم، پس زحمت الکیه، ولی اگه خونه‌داری سرم بشه زود شوهر‌ می‌کنم از اون خونه میرم، یاد گرفتن‌خونه‌داری برام مهم‌تره.
به چشمان سیاه و‌ بدون حسش نگاه کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. به حرف آقای یزدانی رسیدم، حتی ذره‌ای تمایل به درس در این دختر وجود نداشت و این نمره‌ی قبولی هم فقط از سر اجبار و ترس به دست آمده‌بود. سکوت کردم. شاید حق با خودش بود. درس خواندن به درد کسی چون او نمی‌خورد و باید منتظر سرنوشتش می‌ماند. مهری خداحافظی کرد و رفت. رفتنش را از پنجره به نظاره نشستم. با بیرون رفتنش از مدرسه ناگهان چیزی در دلم فروریخت. من دیگر معلم‌ مهری نبودم و مهری هم دیگر به مدرسه نمی‌آمد. با فکر‌ به ندیدنش غصه‌ای وجودم‌ را گرفت، مثل دور شدن یک عزیز دلم تکان خورد. لحظه‌ای بعد تصویر موهای فرش را که از زمان ماجرای کوتاه کردنشان تلاش کرده‌بودم به فراموشی بسپارمش دوباره برایم جان گرفت. آبشارهای سیاه سحرانگیزی که در آن روز بارانی دیده‌بودم دوباره در مقابل چشمم جلوه‌گری کرد. با حسرت به این که نتوانستم لحظه‌ای دست به آن فرهای جادویی ببرم افسوس خوردم. ناگهان متوجه خطایم شده و سرم را تکان دادم. برگشتم و‌ روی صندلی نشستم.
- لعنت بهت مهرزاد! خودتو کنترل کن! اون فقط یه بچه‌ست.
ناخودآگاهم جواب داد:
- ولی خودش هم می‌خواد زودتر شوهر‌ کنه.
با خودآگاهم جوابش را دادم:
- خجالت بکش مرد گنده! از معلم‌ بودنت شرم کن!
- قبول کن مهری خیلی خواستنیه.
از خشم دستم را محکم به لبه‌ی میز کوبیدم.
- خفه شو‌ عوضی!
با سوزشی که کف دستم حس کردم نگاهم را روی دستم کشیدم. لبه‌ی شیشه‌ی روی میز که سوهان نخورده‌بود دستم را در اثر ضربه خراش انداخته‌بود. با خشم و‌ درد نگاهم را به قطره‌ی خونی که از میان شیار زخم بیرون زد دوختم و‌ صدای ناخودآگاهم درون مغزم‌ جریان یافت.
- تو می‌تونی مهری‌ رو از خونه‌ی یحیی نجات بدی، فقط کافیه بخوای.
دست زخمی‌ام را مشت کردم و دردش را تا عمق وجودم کشیدم که صدای بی‌شرم‌ وجودم را خفه کنم.
- خفه شو مهرزاد! لعنت بهت مردک هَول بدبخت! اون فقط یه بچه‌ست گراز!
اصلاً چقدر خوب بود که مهری دیگر به مدرسه نمی‌آمد وگرنه با این ناخودآگاه مریض چگونه می‌خواستم باز هم معلمش بمانم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
تعطیلات تابستان برای من از اواسط تیرماه شروع شد که همه‌ی کارهای مدرسه و ثبت‌نام دانش‌آموزان را برای سال بعد انجام داده‌بودم. بعد از مشخص شدن نتیجه‌ی امتحان شبانه‌روزی که اواخر خردادماه گرفته شده‌بود و مطلع شدن از قبولی هر دو شاگرد ششمی‌ام، وسایلم را جمع کردم تا به شهر خودم بازگردم. تا یک هفته قبل از بازگشایی مدرسه تعطیل بودم. از قصد غروب روز قبل برای خداحافظی با مردم روستا به قهوه‌خانه رفته بودم تا چشمم به مهری نخورد. تصورات این دختر شب‌ها مرا در خواب و روزها در بیداری رهایم نمی‌کرد. به هر جای مدرسه که نگاه می‌کردم مهری را می‌دیدم و شب نیز به خوابم هجوم می‌آورد. نه آرامش شب برایم‌ مانده‌بود و نه آسایش روز. وقتی با اتومبیلم از روستا خارج می‌شدم نفس راحتی کشیدم، مطمئن بودم با دو ماه ندیدن مهری، قطعاً تخیلاتش هم دست از سر من برمی‌داشت. بالاخره از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
با رسیدن به خانه گرچه با دیدن شوق و‌ ذوق مادر و پریزاد از بودنم در خانه باید خوشحال‌تر از روستا می‌شدم اما گرفته‌تر بودم. همین‌ که روی تختم دراز می‌کشیدم، مهری و آبشارهای سیاهش مقابل چشمانم ظاهر میشد. چند روز که گذشت متوجه شدم مهری به خودی خود از ذهنم بیرون نمی‌رود و باید خودم برای بیرون کردنش دست به کار شوم. هرگز در طول زندگی‌ام دوست صمیمی‌ای نداشتم که در چنین موقعیتی از او کمک بگیرم. من همیشه فاصله‌ام را با همه حفظ می‌کردم و هیچ‌کـس بیش از حد مشخصی نمی‌توانست فکر مرا مشغول کند. البته مهری یک استثناء بود که نمی‌دانم چرا برایم مهم شده و همه‌ی ذهنم را گرفته بود؟ شاید چون بالاخره من در یک چیز احساس موفقیتی کردم که منحصراً به خودم تعلق داشت و آن عوض کردن رفتارهای مهری بود. ولی دیگر باید او و هر چیزی را که مرا یاد او می‌انداخت از ذهنم خارج می‌کردم. چالش مهری دیگر برای من تمام شده بود و روزها در فکر بودم که چگونه فکرش را هم از ذهنم خارج کنم. شاید باید خود را مشغول کاری می‌کردم اما اوقاتم به بطالت می‌گذشت. اوایل پریزاد را تا کلاس نقاشی‌اش همراهی می‌کردم و زمانی که مطمئن شدم کلاس در جای مطمئنی‌ست و استادش هم خانم، دیگر از صرافت رساندن او هم گذشتم. من چند سال بود معلم شده بودم و هر سال تابستان در چنین وضع تعطیلاتی قرار می‌گرفتم، اما هرگز تا این حد دچار خمودگی و افسردگی حاصل از بیکاری نشده بودم. زمانی که به علت این موضوع می‌اندیشیدم، ناخودآگاه بدجنسم پاسخ می‌داد:
- سال‌های قبل مهری را نمی‌شناختی.
مغز من در تمام طول روز و شب در یک درگیری میان ناخودآگاهم و خودآگاهم بر سر تایید و تکذیب مهری گیر کرده‌بود. آن قدر از این وضع کلافه شدم که وقتی مادرم هم‌چون تمام مادران دیگر که پسری به سن من دارند، برای هزارمین بار بحث ازدواجم را پیش کشید، برخلاف همیشه که من به شدت مخالفت می‌کردم، برای فراموشی مهری از ذهنم این تصمیم را پذیرفتم. حتماً اگر زن می‌گرفتم می‌توانست یاد مهری را در ذهنم کم‌رنگ کند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
عصر بود. من و مادر دو طرف اپن سنگی آشپزخانه نشسته‌بودیم. مادر برایم چای ریخته‌بود و من نگاهم را به نیم‌لیوان چای داده و باز به مهری فکر می‌کردم که در قهو‌ه‌خانه‌ی یحیی فنجان‌ها را می‌شوید. سوال مادر باعث شد از فکر بیرون بیایم.
- مهرزادجان! طوری شده؟
نگاهم را به چشمان قهوه‌ای مادر دوختم و چین‌های گوشه‌ی چشمانش را رج زدم.
- نه مامان! چطور مگه؟
لبخندی روی لب‌هایش نشست.
- از وقتی برگشتی تو خودتی.
دستی به صورتم کشیدم.
- طوری نیست، به خاطر بیکاری تابستونه، حوصله‌ام سر رفته.
صدای پریزاد باعث شد برگردم.
- به خاطر بیکاری نیست، به خاطر تنهاییه.
پریزاد همان‌طور که پشت به ما و نگاهش به تلویزیون بود این حرف را زد و اثبات کرد گرچه چشمانش به تلویزیون است اما گوشش پیش ماست.
- هیچم اینطور نیست.
بدون آنکه نگاه از سریال روبه‌رویش بردارد چنگی از پفیلای کاسه روی پایش برداشت و همان دست را بالا آورد.
- چرا داداش! زن بگیری اینقدر سرت شلوغ میشه که دیگه وقت نمی‌کنی افسردگی بیکاری بیاد سراغت.
تا خواستم جوابی بدهم مادر گفت:
- پری بد نمیگه پسرم!
صدای آرام «پری نه پریزاد» گفتن خواهرم را شنیدم و به طرف مادر برگشتم.
- مامان دوباره... .
دستان گرم و تپل مادر که روی دستم آمد، باید می‌فهمیدم این‌بار با همه‌ی دفعات قبل فرق دارد.
- ببین مهرزادجان! تو دیگه داره بیست و هشت سالت میشه، کار که داری، ماشین هم که داری، سهمت از این خونه و اون کارگاه پدرت هم که هست، دیگه چرا برای زن گرفتن معطل می‌کنی؟
خواستم چون همیشه مخالفت کنم اما وقتی به یاد آوردم که یک دختر سیزده چهارده ساله چگونه چند ماه تمام روال ذهنی مرا به‌هم ریخته، تصمیم گرفتم برای فراموشی‌اش پیشنهاد مادر را قبول کنم.
- اگه این چیزیه که شما می‌خواین، چشم، من هم مخالفتی ندارم، بهش فکر‌ می‌کنم.
همین حرف کافی بود تا پریزاد پفیلا و سریالش را بی‌خیال شده و با یک جهش از روی مبل به طرف ما بپرد.
- جون من داداش؟
حرکت پریزاد باعث شد نگاهم را از مادر به طرف او برگردانم. مصری‌های خرمایی رنگ پریشانش به خاطر پرش از روی مبل روی صورتش برگشته‌بود.
- چه خبرته دختر؟ از هول حلیم نیفتی توی دیگ!
پریزاد با سرعت موهای توی صورتش را به پشت گوشش سپرد و چشمانش را که همانند چشمان من روشن‌تر از مادر بود را به من دوخت.
- کسی رو هم زیر نظر داری؟
تصویر مهری با آن آبشارهای سحرانگیز و چشمان چون شبش مقابل چشمم ظاهر شد.
- نه! ولی اگه کسی رو پیشنهاد بدید بدم نمیاد به ازدواج فکر کنم.
پریزاد ذوق‌زده روی صندلی کنارم نشست.
- بسپارش به من، خودم برات مورد مناسب پیدا می‌کنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
درحالی که کنار بینی قلمی‌اش را انگشت می‌کشید نگاهش را به روبه‌رو چرخاند و آرام گفت:
- خواهر شدم واسه چی؟
بعد از لحظه‌ای فکر به طرفم برگشت.
- بگو دوست داری چه شکلی باشه؟ موهاش چه مدلی باشه؟ چشمش چه رنگی باشه؟ قدش چقدر باشه؟ لاغر باشه، تپل باشه، سبزه باشه، سفید باشه... ؟
از این همه عجله‌ای که پریزاد داشت خنده‌ام گرفت. همیشه همین‌قدر عجول بود.
- چه خبرته؟ مثل اینکه زیر دستت خیلی پره.
تک ابرویی بالا انداخت و مثلاً خواست حالت جدی بگیرد.
- کاریت نباشه! تو بگو چه جور زنی می‌خوای من برات پیدا می‌کنم.
ناگهان خواستم بگویم یک مو سیاه فرفری با چشمان سیاه می‌خواهم اما لب گزیدم و گفتم:
- برام فرقی نمی‌کنه.
پریزاد لحظه‌ای مات ماند و بعد قهقهه زد. اخم کردم.
- چته تو؟
در میان خنده ضربه‌ای به شانه‌ام زد و بعد درحالی‌که به زور خنده‌اش را کنترل می‌کرد گفت:
- جون به جونت کنن عتیقه‌ای... این هم شد نظر؟ می‌خوای باهاش زندگی کنی بعد برات فرقی نمی‌کنه؟
همیشه از این مدل قضاوت‌ها نسبت به خودم ناراحت می‌شدم اما جوابی نمی‌دادم. فقط اخم کردم و مادر به پریزاد تشر زد:
- اِ! پریزاد؟ این چه طرز حرف زدن با برادر بزرگته؟
پریزاد هم کامل خنده‌اش را قطع کرد.
- آخه مامان میگه برام فرق نمی‌کنه، آدم بخواد برای یه شب یه لباس بخره براش فرق می‌کنه، اما خان‌داداش ما‌ برای یه عمر زندگی براش فرق نمی‌کنه چه جور زنی بگیره.
- بَده پسرم حیا داره و چشم‌چرون نیست؟
پریزاد با صدای بلند و متعجبی گفت:
- ولی آخه تا این حد؟
عصبی تشر زدم.
- پری! آروم بگیر! دیگه داری میری رو نِروم.
تشر من باعث شد پریزاد آرام بنشیند.
- جون داداش خیلی بانمکی!
من و مادر همزمان «اِ» کشیده‌ای خطاب به او گفتیم.
پریزاد دو دستش را بالا گرفت.
- باشه، باشه من تسلیم! مادر پسری علیه من جبهه تشکیل ندید منو بزنید.
دستانش را پایین آورد و با لحن جدی شبیه کارشناسان خبره ادامه داد:
- مهرزادخان! گرچه تو عتیقه‌ای و اطلاعی از نحوه‌ی زن گرفتن در دوران مدرن نداری، اما خواهرت روشنفکره و تو رو در این مسیر راهنمایی می‌کنه، به این صورت که در فرآیند زن گرفتن تو، بنده بهت گزینه‌هایی رو پیشنهاد میدم، بعد به اتفاق هم می‌ریم جنابعالی اونا‌ رو‌ می‌بینی و هر کدوم که باب دلت بود می‌بریم مرحله‌ی بعد که دست مامانو می‌بوسه، یعنی گذاشتن قرار خواستگاری، قبوله؟
دستانم را در سی*ن*ه جمع کردم.
- کارشناس مسایل بین‌الملل! افاضاتتون تموم شد؟
- بله! قبوله؟
سری به نشانه‌ی تأیید تکان دادم.
- فقط حواست باشه من حوصله جنگولک‌بازی ندارم.
پریزاد از حالت جدی درآمد.
- جنگولک‌بازی چیه؟ فقط میری می‌بینی همین!
چای سرد شده‌ام را برای ناراحت نشدن مادر سر کشیدم و بلند شدم.
- پس وقتی پیدا کردی خبرم کن.
تازه برگشته‌بودم بروم که صدای پریزاد نگهم داشت.
- همین الان هم توی آستینم مورد مناسب دارم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
برگشتم. لبه‌ی آستین پیراهنی را که می‌دانستم فقط در حضور‌ من به تن می‌کند را نمایشی گرفته بود.
- اینقدر آستینت پره؟
قیافه‌ی حق به جانبی گرفت.
- ما اینیم دیگه!
به جای من، مادر پرسید:
- منظورت کیه؟
پریزاد نگاهی میان من و‌ مادر چرخاند.
- استاد نقاشیم!
ابروهایم را درهم کردم.
- استادت؟
پریزاد کمی جابه‌جا شد و با ذوق گفت:
- آره، اسمش پارمیسه، پارمیس مهرانی.
با شنیدن نامش به فکر رفتم.
مهرانی، مهری، چرا سرنوشت منِ مهرزاد با کلمه مهر درآمیخته بود؟ آن از نام خودم و نام دختری که ذهنم را گرفته بود و این هم از نام کسی که او‌ را برای همسری من انتخاب کرده بودند، مهرانی... من داشتم زن می‌گرفتم تا مهری را فراموش کنم با مهرانی همیشه به مهری فکر می‌کردم، باید به طریقی با این مورد مخالفت می‌کردم.
- اون که سنش زیاده.
پریزاد متعجب ایستاد.
- کجا سنش زیاده؟ فقط بیست و پنج سالشه، دو سال هم ازت کوچیک‌تره... ببین! نقاشی رو از بچگی یاد گرفته، توی دانشگاه هم نقاشی خونده، از همون زمان دانشجویی تدریس می‌کرده، دو سال هم هست آموزشگاه خودشو زده، پدرش بازنشسته‌ی نیروی هواییه، تک فرزند هم هست، دختر خیلی خاص و مستقلیه، هم شاغله، هم قشنگه.
دلایل مخالفتم با مهرانی نام بیشتر شد. او شاغل بود و چنان که پریزاد روی خاص و مستقل بودنش تأکید می‌کرد از آن دخترهایی بود که هرگز دست از سر کار رفتن نمی‌کشید و من هم زن شاغل نمی‌خواستم، اما مگر میشد این را به پریزادی که مدام مرا عقب‌مانده می‌خواند گفت.
- به دلم نمی‌شینه.
برگشتم و به طرف اتاقم رفتم. هنوز پایم را روی دو پله‌ای که راهروی اتاق‌ها را از سال ارتفاع می‌داد نگذاشته‌بودم که پریزاد گفت:
- تو اصلاً دیدیش که به دلت نمی‌شینه؟
همان‌طور روی پله ایستادم و‌ سرم را برگرداندم.
- اون دفعه که تو‌ رو رسوندمت دیدمش‌.
یک دستش را به اپن تکیه داد و‌ من به طرف اتاقم به راه افتادم.
- تو‌ که از دور دیدیش... مهرزاد نگو فقط برای اینکه مادرو از سرت باز کنی گفتی زن می‌خوام.
جلوی‌ در اتاق رسیده بودم. کلافه برگشتم.
- پریزاد! چی می‌خوای از من بشنوی؟
- می‌خوام بگی میایی یه بار می‌بینیش.
- باشه، اگه این‌جوری دست از سرم برمی‌داری، چشم! فردا که کلاس داری میام می‌‌رسونمت.
چند قدم به طرفم برداشت.
- نه داداش! تو بمون، من کلاسم هشت تموم میشه، تو هشت و ربع بیا دنبالم، کلاس آخر پارمیس جونه، بعدش باید بره خونه، چون یه چند روزه ماشینش خرابه، خودمون می‌رسونیمش، بعد تو وقت داری آنالیزش کنی.
دستم را به دسته‌ی در اتاق گرفتم و نگاه پوکری به او‌ انداختم.
- این همه نقشه لازمه؟
دستانش را روی سی*ن*ه درهم کرد.
- بله لازمه، تو فقط به حرف من گوش بده!
درحالی‌که داخل اتاق میشدم «چشم» گفتم تا پریزاد دست از سرم بردارد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,897
34,539
مدال‌ها
3
روز بعد، سر ساعت معین شده توسط پریزاد، به محل آموزشگاه او رفتم. آموزشگاه در زیرزمین یک ساختمان چندطبقه درون یک کوچه‌ی کم‌تردد قرار داشت. با چک کردن ساعتم از پله‌های ورودی پایین رفته، چند تقه به در چوبی قهوه‌ای رنگ زده و داخل شدم. یک سوییت بسیار کوچک با دیوارهای سرتاسر پر شده از آثار نقاشی روبه‌رویم بود. یک سالن، یک آشپزخانه کوچک و یک اتاق تمام فضای آموزشگاه را تشکیل می‌داد. دورتادور دیوار سالن میز سرتاسری قرار داشت و پشت میز با فاصله‌ی کم صندلی گذاشته‌بودند. دو میز دایره و چند صندلی اطرافشان هم میانه‌ی سالن بود. از کنار در ورودی که ایستاده‌بودم داخل آشپزخانه را که کنارم بود دید نداشتم. اما روی اپن آن پر بود از بطری و کوزه‌هایی در شکل و اندازه‌ی مختلف. کنار اپن یک تابلوی نیمه‌کاره‌ی رنگ و روغن که اشکال منحنی سبز و آبی‌رنگ روی آن مفهوم خاصی را برایم نداشت قرار‌گرفته‌بود. پریزاد که پشت یکی از میزهای گرد وسط سالن نشسته‌بود با دیدن من همچون بازیگری قهار کاملاً طبیعی اخم کرد، عصبی از سر جایش بلند شد و سوی من پرید.
- وای داداش! این چه وقت اومدنه؟ می‌دونی چقدر منتظرت موندم؟ خب تو که می‌خوای دیر بیایی، اصلاً نیا دنبالم.
لبخندی به بدجنسی پریزاد زدم. گویا می‌خواست انتقام تمام آن زمان‌هایی که به خاطر انتظار برای آماده شدنش نق زده بودم را یک‌جا بگیرد.
- ببخشید دیر شد.
پریزاد جایی پشت سرم را مخاطب نگاهش قرار‌داد و باعث شد برگردم. دختری لاغر و متناسب از اتاق که طرف دیگر ورودی و پشت سر من قرار‌داشت بیرون آمد.
- پارمیس‌جون! معرفی می‌کنم برادرم مهرزاد!
نگاهی به مهرانی کردم. وسایلش را برداشته و آماده‌ی رفتن بود. گویا واقعاً فقط منتظر آمدن من بودند
- سلام خانم مهرانی!
- سلام آقای آذرپی! از دیدنتون خوشوقت شدم.
صورت سفید و گردی داشت با آرایشی که گرچه ملیح بود اما کاملاً به چشم می‌آمد. چشمان عسلی رنگش را در حصار همین آرایش درشت‌تر کرده و موهای سیاه بدون هیچ موجش را یک‌طرفه روی صورتش انداخته‌بود. یک شال هم به شل‌ترین وضع ممکن روی سرش قرارداشت. همزمان به این فکر تأکید می‌کردم که این دختر هرگز زن من نمی‌شود، چرا که علاوه بر رهایی شال و موهایش، هیچ دلخوشی از صورت آرایش کرده‌اش نداشتم. یک لحظه مانع از مقایسه‌ای شدم که ناخودآگاهم میان او و مهری راه انداخته‌بود. با لبخندی اجباری گفتم:
- ببخشید دیر کردم، گویا شما معطل پریزاد شدید.
لبخند یک‌طرفه‌ای زد.
- نه خواهش می‌کنم، بالاخره پیش میاد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین