- Jun
- 1,897
- 34,735
- مدالها
- 3
با آمدن به روستا گرچه فکر میکردم به راحتی مهری را میبینم، اما اوضاع بر وفق مرادم پیش نرفت. مهری را فقط ظهرها در قهوهخانه، آن هم در حد سلام و علیک میدیدم.
با شروع مهر و نیامدن مهری به مدرسه، تازه به عمق فاجعه پی بردم. یحیی نمیگذاشت مهری به مدرسه بیاید و این یعنی تمام نقشههایم برای تربیت مهری به فنا میرفت.
ظهر یکی از روزها، بعد از مدرسه به قهوهخانه رفتم و همین که مهری کارش تمام شد و رفت، من هم بهانهای برای ماندن نداشتم. برای حساب کردن ناهارم وارد قهوهخانهی یحیی شدم و مقابل دخلش که در انتهای مغازه کنار آشپزخانهی مغازهاش قرارداشت، ایستادم. محمدامین در حال سرویس دادن به دو مشتریای بود که هنوز پشت میزهای چوبی پایه فلزی قهوهخانه درحال خوردن ناهار بودند. کارتم را همراه با رمزی که گفتم به دست یحیی دادم. او «قابل نداره»ای گفت و من تشکر کردم. همینطور که کارت را کشیده و مبلغ و رمزش را میزد گفتم:
- آقایحیی! نمیخوای امسال مهری رو بفرستی مدرسه؟
یحیی برگهی چاپ شده را جدا کرد و همراه با کارت به دستم داد.
- مدرسه؟ لازم نداره.
کارت را در جیبم گذاشتم.
- چرا آقایحیی! همه بچهها لازمه برن مدرسه.
یحیی پوزخندی زد.
- بچه؟ اون نرهخر از سن مدرسهش گذشته، این چند سال هم جمیله خیلی زنیت کرده معترض نشده به مدرسه رفتنش.
کمی خم شدم و آرامتر گفتم:
- آقا یحیی! مهری یه بچهس باید... .
یحیی با صدای نسبتاً بلندی به میان حرفم پرید.
- بچه؟ نه آقا اون بدقدم فقط یه بختکه که افتاده توی زندگی من و جمیله، از روز اول هم جز سیاهی چیزی برامون نداشته.
اخمهایم درهم شد، کمی کنترلم را از دست دادم و به تندی گفتم:
- تو که اینقدر ازش بدت میاد چرا سرپرستیشو واگذار نمیکنی؟ بسپارش به بهزیستی خودتو راحت کن.
یحیی چند لحظه با اخم به من نگاه کرد و بعد آرام گفت:
- آقامعلم! وجودت خیلی برام عزیزه ولی توی کار من دخالت نکن.
دستم را برای اینکه مشت نکنم داخل جیب شلوارم فرو کردم.
- یعنی چی آقایحیی؟
یخیی تند جواب داد:
- یعنی اون دخترهی نحس تحت سرپرستی منه، من هم هر کاری دلم بخواد باهاش میکنم، خوش ندارم کسی توی کارم دخالت کنه.
چند لحظه در سکوت به یحیی و خشم فوران کرده در صورت گرد و گوشتیاش خیره شدم. من برای به دست آوردن مهری به دوستی این آدم نیاز داشتم. لبخندی مصلحتی زدم. دستم را از جیبم بیرون آورده و ضربهی آرامی به شانهاش زدم.
- آقایحیی! چرا تند شدی؟ چیزی نگفتم که، فقط خواستم یه کم اعصابتو راحت کنم که گفتم بده بهزیستی، اصلاً هرجور دلت میخواد رفتار کن، ممنون بابت ناهار، خداحافظ.
یحیی هم زیرلبی جوابم را داد و من به سرعت از قهوهخانه خارج شدم. با قدم های تند به طرف خانه به راه افتادم. خون خونم را میخورد که چرا نمیتوانم یحیی را زیر مشت و لگد بگیرم. برای به دست آوردن مهری دستم زیر ساتور یحیی بود و باید با او مراعات میکردم، اما میدانستم همین که مهری را تصاحب کنم یک روز از خجالت یحیی هم بیرون میایم. تف بر اقبالی که من داشتم. باید برای خودم و مهری یک فکر اساسی میکردم.
با شروع مهر و نیامدن مهری به مدرسه، تازه به عمق فاجعه پی بردم. یحیی نمیگذاشت مهری به مدرسه بیاید و این یعنی تمام نقشههایم برای تربیت مهری به فنا میرفت.
ظهر یکی از روزها، بعد از مدرسه به قهوهخانه رفتم و همین که مهری کارش تمام شد و رفت، من هم بهانهای برای ماندن نداشتم. برای حساب کردن ناهارم وارد قهوهخانهی یحیی شدم و مقابل دخلش که در انتهای مغازه کنار آشپزخانهی مغازهاش قرارداشت، ایستادم. محمدامین در حال سرویس دادن به دو مشتریای بود که هنوز پشت میزهای چوبی پایه فلزی قهوهخانه درحال خوردن ناهار بودند. کارتم را همراه با رمزی که گفتم به دست یحیی دادم. او «قابل نداره»ای گفت و من تشکر کردم. همینطور که کارت را کشیده و مبلغ و رمزش را میزد گفتم:
- آقایحیی! نمیخوای امسال مهری رو بفرستی مدرسه؟
یحیی برگهی چاپ شده را جدا کرد و همراه با کارت به دستم داد.
- مدرسه؟ لازم نداره.
کارت را در جیبم گذاشتم.
- چرا آقایحیی! همه بچهها لازمه برن مدرسه.
یحیی پوزخندی زد.
- بچه؟ اون نرهخر از سن مدرسهش گذشته، این چند سال هم جمیله خیلی زنیت کرده معترض نشده به مدرسه رفتنش.
کمی خم شدم و آرامتر گفتم:
- آقا یحیی! مهری یه بچهس باید... .
یحیی با صدای نسبتاً بلندی به میان حرفم پرید.
- بچه؟ نه آقا اون بدقدم فقط یه بختکه که افتاده توی زندگی من و جمیله، از روز اول هم جز سیاهی چیزی برامون نداشته.
اخمهایم درهم شد، کمی کنترلم را از دست دادم و به تندی گفتم:
- تو که اینقدر ازش بدت میاد چرا سرپرستیشو واگذار نمیکنی؟ بسپارش به بهزیستی خودتو راحت کن.
یحیی چند لحظه با اخم به من نگاه کرد و بعد آرام گفت:
- آقامعلم! وجودت خیلی برام عزیزه ولی توی کار من دخالت نکن.
دستم را برای اینکه مشت نکنم داخل جیب شلوارم فرو کردم.
- یعنی چی آقایحیی؟
یخیی تند جواب داد:
- یعنی اون دخترهی نحس تحت سرپرستی منه، من هم هر کاری دلم بخواد باهاش میکنم، خوش ندارم کسی توی کارم دخالت کنه.
چند لحظه در سکوت به یحیی و خشم فوران کرده در صورت گرد و گوشتیاش خیره شدم. من برای به دست آوردن مهری به دوستی این آدم نیاز داشتم. لبخندی مصلحتی زدم. دستم را از جیبم بیرون آورده و ضربهی آرامی به شانهاش زدم.
- آقایحیی! چرا تند شدی؟ چیزی نگفتم که، فقط خواستم یه کم اعصابتو راحت کنم که گفتم بده بهزیستی، اصلاً هرجور دلت میخواد رفتار کن، ممنون بابت ناهار، خداحافظ.
یحیی هم زیرلبی جوابم را داد و من به سرعت از قهوهخانه خارج شدم. با قدم های تند به طرف خانه به راه افتادم. خون خونم را میخورد که چرا نمیتوانم یحیی را زیر مشت و لگد بگیرم. برای به دست آوردن مهری دستم زیر ساتور یحیی بود و باید با او مراعات میکردم، اما میدانستم همین که مهری را تصاحب کنم یک روز از خجالت یحیی هم بیرون میایم. تف بر اقبالی که من داشتم. باید برای خودم و مهری یک فکر اساسی میکردم.