- Jun
- 2,207
- 41,667
- مدالها
- 3
همین که ماشین را در حیاط خانه پارک کردم، مادر و پریزاد از خانه بیرون زدند. مادر باز اسفند دود کردهبود و سینی به دست جلوتر از پریزاد میآمد. پیاده شده و به طرف در حیاط برگشتم تا آن را ببندم. هنوز به در نرسیدهبودم که صدای بلند کل مرا برگرداند. پریزاد درحال کل کشیدن بود، سریع تشر زدم.
- هیس پری! دیروقته مردم خوابن!
پریزاد ابروهایش را بالا داد و «داداش؟» گفت. مادر که از پلهها پایین آمدهبود، گفت:
- به جای کل بیا اسفندو دست بگیر!
برای بستن در حیاط رو از بقیه گرفتم، اما صدای معترض پریزاد را شنیدم.
- عروسیه داداشمه، بذارید راحت باشم.
در را بسته و برگشتم. مادر در را برای مهری باز کرده و او از ماشین پیاده شدهبود. پریزاد با یک دست سینی منقل را گرفته و با دست دیگر بشکن بیصدا زده و کمرش را همزمان با ریتم تکان داده و آرام «بادا بادا مبارک بادا!» میخواند. مادر قرآن را از درون سینی برداشت. کنار مهری قرار گرفتم و آرام گفتم:
- خوش اومدی عروسخانم!
سرش را برگرداند و خندید.
- بچهها قبل اینکه برید داخل، از زیر قرآن رد بشید.
به طرف مادر برگشتیم. مادر قرآن را بالا نگه داشتهبود، دستم را به نشانهی احترام دراز کردم.
- اول شما بفرمایید عروسخانم.
مهری خندهی پر ذوقی کرد و جلوتر از من به حرکت افتاد. قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد. مادر گفت:
- ایشالله خود قرآن حافظ زندگیتون باشه.
بعد از مهری نوبت من بود. بعد از بوسیدن، سرم را کج کردم و از زیر قرآن رد شدم.
- مهرزادم مراقب زندگیت باش!
لبخند زدم و به چشمان پراشک مادر خیره شدم.
- مراقبم مامان! مطمئن باش.
مادر لبخندی زد و من رو به طرف مهری چرخاندم، اما همین که برگشتم پریزاد دود اسفند را در صورتم فوت کرد و گفت:
- کور بشه چشم حسود و بخیل و تنگنظر!
چشمانم را از هجوم دود بستم، اما اثری نداشت و دچار سوزش شد.
- چیکار میکنی پری؟ خفه شدم!
خندهای کرد.
- دارم واکسینهتون میکنم، چشمزخم نخورید.
دو انگشت شست و اشارهام را گوشه چشمانم فشردم و گفتم:
- جز خودت کسی نیست که چشمش شور باشه، طرف خودت فوتش کن!
ابروهایش بالا رفت و با دلخوری گفت:
- واقعاً که داداش! بیا و خوبی کن!
سوزش چشمم با چند بار پلکزدن کمتر شدهبود. دستم را تکان دادم!
- فعلاً راه باز کن رد بشیم.
پریزاد درحال راه باز کردن رو به مهری خندان کرد.
- فقط به خاطر تو مهریجون!
مهری با خنده تشکر کرد و داخل شد.
- هیس پری! دیروقته مردم خوابن!
پریزاد ابروهایش را بالا داد و «داداش؟» گفت. مادر که از پلهها پایین آمدهبود، گفت:
- به جای کل بیا اسفندو دست بگیر!
برای بستن در حیاط رو از بقیه گرفتم، اما صدای معترض پریزاد را شنیدم.
- عروسیه داداشمه، بذارید راحت باشم.
در را بسته و برگشتم. مادر در را برای مهری باز کرده و او از ماشین پیاده شدهبود. پریزاد با یک دست سینی منقل را گرفته و با دست دیگر بشکن بیصدا زده و کمرش را همزمان با ریتم تکان داده و آرام «بادا بادا مبارک بادا!» میخواند. مادر قرآن را از درون سینی برداشت. کنار مهری قرار گرفتم و آرام گفتم:
- خوش اومدی عروسخانم!
سرش را برگرداند و خندید.
- بچهها قبل اینکه برید داخل، از زیر قرآن رد بشید.
به طرف مادر برگشتیم. مادر قرآن را بالا نگه داشتهبود، دستم را به نشانهی احترام دراز کردم.
- اول شما بفرمایید عروسخانم.
مهری خندهی پر ذوقی کرد و جلوتر از من به حرکت افتاد. قرآن را بوسید و از زیر آن رد شد. مادر گفت:
- ایشالله خود قرآن حافظ زندگیتون باشه.
بعد از مهری نوبت من بود. بعد از بوسیدن، سرم را کج کردم و از زیر قرآن رد شدم.
- مهرزادم مراقب زندگیت باش!
لبخند زدم و به چشمان پراشک مادر خیره شدم.
- مراقبم مامان! مطمئن باش.
مادر لبخندی زد و من رو به طرف مهری چرخاندم، اما همین که برگشتم پریزاد دود اسفند را در صورتم فوت کرد و گفت:
- کور بشه چشم حسود و بخیل و تنگنظر!
چشمانم را از هجوم دود بستم، اما اثری نداشت و دچار سوزش شد.
- چیکار میکنی پری؟ خفه شدم!
خندهای کرد.
- دارم واکسینهتون میکنم، چشمزخم نخورید.
دو انگشت شست و اشارهام را گوشه چشمانم فشردم و گفتم:
- جز خودت کسی نیست که چشمش شور باشه، طرف خودت فوتش کن!
ابروهایش بالا رفت و با دلخوری گفت:
- واقعاً که داداش! بیا و خوبی کن!
سوزش چشمم با چند بار پلکزدن کمتر شدهبود. دستم را تکان دادم!
- فعلاً راه باز کن رد بشیم.
پریزاد درحال راه باز کردن رو به مهری خندان کرد.
- فقط به خاطر تو مهریجون!
مهری با خنده تشکر کرد و داخل شد.