«بنام آنکه از نسبت محیط دایره به قطرش آگاه است.»
«شروع داستان»
کلافه و با عصبانیّت، پوفی میکشد؛ لبهای خشکیده و ترکخوردهاش را به طرز بامزهای جمع میکند و به دیوار سیاهِ مطلق روبهرویش خیره میشود که این حرکتش، موجب در آمدن صدای جدی و قاطع یاسمن میشود.
- تقلّا نکن، عمراً از موضعام عقبنشینی کنم. همین که گفتم!
و همزمان با حرفش، شانههایش را بالا میاندازد. خود میداند خواستهای غیرمنطقی از سوگل دارد، اما نمیخواهد این را قبول کند. در ذهن درگیرش اصلاً جایی برای تفکر ندارد که بخواهد ببیند خواستهاش منطقیست یا غیرمنطقی!
سوگل ابروان قهوهای رنگش درست مثل این پنج سال که مدام درهم میشد، را دوباره درهم میکند. احساس میکند در این لحظه توانایی به چهارصد قسمت مساوی و نامساوی و موازی و ناموازی تقسیم کردن دوست صمیمیاش را با جان و دل پذیرا است! همیشه از دو راهی بدش میآمد و حالا، در یک دو راهی بسیار سخت گیر کرده بود. دوست صمیمیاش اِصرار بر چیزی را دارد، که او قادر به پذیرفتنش نیست. هر چه سعی میکند دوستش را قانع کند، تا از خواستهاش که تقریباً محال مینماید قبول کند دست بردارد، دوستش نمیپذیرد. تمام فکرش در این دور و بر میچرخد، که چگونه میتواند دوست گرامیاش را با احترام کامل خر کند؟ عروسک؟ جایزه؟ بستنی؟ کاکائو؟! نه! اینها هیچکدام تأثیرگذار نیست! چون دوستش یاسمن، یک دختر ۲۳ ساله است، نه یک دختربچّه! لبخندی به افکار فراتر از افتضاحش میزند. بیشک اگر کسی توانایی دستیابی به افکارش را داشت، همان لحظهی اول ضایع میشد. تنها راه، شاید همانی باشد که در ذهنش پرسه میزند. موکول کردن تصمیمگیری به آینده! انسانها همیشه همین بوده و هستند، هرگاه از پس انجام کاری بر نمیآیند، آن را به آینده موکول میکنند!
بنابراین دست چپ یاسمن را که حلقهی طلایی نامزدیشان روی پوست سفید دستش خودنمایی میکند، در دست میگیرد و همزمان که نگاهش را از پنجرهی مقابلش و کلاغهایی که قار، قار میکنند و صدایشان سکوت محیط را در هم میشکند، میگیرد با مهربانیِ مختصِ زمانهای خر کردن، میگوید:
- میشه چند روز بهم فرصت بدی، تا راجبش فکر کنم؟
این پیشنهاد تقریباً پذیرفتنی به نظرش میرسد. یاسمن با چند دو، دوتا چهارتای ساده، پیشنهاد دوستش سوگل را میپذیرد و تصمیم میگیرد هفتهی آینده، تصمیم نهایی او را بداند.