جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Kosarvalipour با نام [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,573 بازدید, 62 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ژرمژوئیت] اثر« کوثر ولیپور| کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Kosarvalipour
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Kosarvalipour

خوانندگان گرامی سطح رمان رو چجوری ارزیابی می کنید؟

  • عالی😇

  • خوب🙃


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
Screenshot_۲۰۲۳۰۹۰۶-۱۸۳۱۲۷.png
عنوان: ژرمژوئیت
نویسنده: کوثر ولی‌پور
تگ: حرفه ای
سبک نوشته: روایی
لحن: ادبی
عضو گپ نظارت: S.O.W(1)
ژانر: معمایی، جنایی، عاشقانه
خلاصه:
سودای خونخواهی خفته در خیال‌اش، ساهر می‌شود. منجلاب پلیدی‌ها، دست و پایش را چنگ می‌زند و نجوای مرگ، در گوش‌اش طنین‌انداز می‌شود؛ در باور و اندیشه‌هایش، معنایی برای شکست یافت نمی‌شود.
چیزی از احساس و عشق، نمی‌فهمد؛ یعنی نمی‌خواهد که بفهمد!
اعلان خطر مهلکه افراشته می‌شود؛ کنون، موعد مخاصمه و پایان کینه‌توزی‌ست! قعودش هم‌سر با هلاکت است.
ژرمژوئیت را بهانه می‌کند... شاید هم وسیله! عصیان می‌ورزد و مُهر تحقق بر نقشه‌هایش نقش‌ می‌اندازد. لیکن چه کسی در استتار و پشت‌پرده او را این‌گونه زیرنظر دارد و نامحسوس، سد و مانع شاهراه‌اش می‌شود؟
سخن نویسنده: خوانندگان محترم توجه نمایند، تمامی اسامی اشخاص و اماکن، ساخته‌ی ذهن نویسنده است و هرگونه تشابه در اسامی، کاملاً اتفاقی است.
 

پیوست‌ها

  • Screenshot_۲۰۲۳۰۹۰۶-۱۸۳۱۲۷.png
    Screenshot_۲۰۲۳۰۹۰۶-۱۸۳۱۲۷.png
    813.3 کیلوبایت · بازدیدها: 189
آخرین ویرایش:

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
پست تایید.png







نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهش‌مندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را بادقّت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

می‌توانید برای پیشرفت قلم خود بدون محدودیت پارت درخواست منتقد همراه دهید.
درخواست منتقد همراه

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
مقدمه؛
همیشه هم سلاح گرم و سرد، نمی‌تواند عامل قتل و جنایات باشد... .
چشم‌ها که بر روی حقایق بسته می‌شوند؛
عشق‌ها که به نفرت مبدل می‌گردند؛
و آن‌گاه که نقاب‌ها بر صورت‌ها حکمرانی می‌کند و می‌رسد زمانی که واقعیت‌ها رو می‌شود؛
ژرمژوئیت در دست‌ها خودنمایی می‌کند و آن‌گاه که قربانیان‌اش را به کام مرگ می‌فرستد و خود خرسند، به نظاره‌ی نزاع‌هایی که به راه انداخته است، می‌نشیند؛
فریادهایی آمیخته از درد که به گوش می‌رسد؛
بی‌شک، بزرگ‌ترین مشکل ما انسان‌ها، یقین داشتن بر این است که هر واقعیتی، حقیقت است!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
«بنام آنکه از نسبت محیط دایره به قطرش آگاه است.»
«شروع داستان»
کلافه و با عصبانیّت، پوفی می‌کشد؛ لب‌های خشکیده و ترک‌خورده‌اش را به طرز بامزه‌ای جمع می‌کند و به دیوار سیاهِ مطلق روبه‌رویش خیره می‌شود که این حرکتش، موجب در آمدن صدای جدی و قاطع یاسمن می‌شود.
- تقلّا نکن، عمراً از موضع‌ام عقب‌نشینی کنم. همین‌ که گفتم!
و هم‌زمان با حرفش، شانه‌هایش را بالا می‌اندازد‌. خود می‌داند خواسته‌ای غیرمنطقی از سوگل دارد، اما نمی‌خواهد این را قبول کند.‌ در ذهن درگیرش اصلاً جایی برای تفکر ندارد که بخواهد ببیند خواسته‌اش منطقی‌ست یا غیرمنطقی!
سوگل ابروان قهوه‌ای رنگش درست مثل این پنج سال که مدام درهم می‌شد، را دوباره درهم می‌کند. احساس می‌کند در این لحظه توانایی به چهارصد قسمت مساوی و نامساوی و موازی و ناموازی تقسیم کردن دوست صمیمی‌اش را با جان و دل پذیرا است! همیشه از دو راهی بدش می‌آمد و حالا، در یک دو راهی بسیار سخت گیر کرده بود. دوست صمیمی‌اش اِصرار بر چیزی را دارد، که او قادر به پذیرفتنش نیست. هر چه سعی می‌کند دوستش را قانع کند، تا از خواسته‌اش که تقریباً محال می‌نماید قبول کند دست بردارد، دوستش نمی‌پذیرد. تمام فکرش در این دور و بر می‌چرخد، که چگونه می‌تواند دوست‌ گرامی‌اش را با احترام کامل خر کند؟ عروسک؟ جایزه؟ بستنی؟ کاکائو؟! نه! این‌ها هیچ‌کدام تأثیرگذار نیست! چون دوستش یاسمن، یک دختر ۲۳ ساله است، نه یک دختربچّه! لبخندی به افکار فراتر از افتضاحش می‌زند. بی‌شک اگر کسی توانایی دستیابی به افکارش را داشت، همان لحظه‌ی اول ضایع می‌شد. تنها راه، شاید همانی باشد که در ذهنش پرسه می‌زند. موکول کردن تصمیم‌گیری به آینده! انسان‌ها همیشه همین بوده و هستند، هرگاه از پس انجام کاری بر نمی‌آیند، آن را به آینده موکول می‌کنند!
بنابراین دست چپ یاسمن را که حلقه‌ی طلایی نامزدیشان روی پوست سفید دستش خودنمایی می‌کند، در دست می‌گیرد و هم‌زمان که نگاهش را از پنجره‌ی مقابلش و کلاغ‌هایی که قار، قار می‌کنند و صدایشان سکوت محیط را در هم می‌شکند، می‌گیرد با مهربانیِ مختصِ زمان‌های خر کردن، می‌گوید:
- می‌شه چند روز بهم فرصت بدی، تا راجبش فکر کنم؟
این پیشنهاد تقریباً پذیرفتنی به نظرش می‌رسد‌‌. یاسمن با چند دو، دوتا چهارتای ساده، پیشنهاد دوستش سوگل را می‌پذیرد و تصمیم می‌گیرد هفته‌ی آینده، تصمیم نهایی او را بداند‌.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
او که انتظاری جز «نه» قاطع از سوگل نداشت، احساس می‌کند همین نیز غنیمتی‌ست و یعنی او رفته‌رفته نرم خواهد شد و خواهد پذیرفت. سوگل کمی فکر می‌کند؛ چرا نمی‌خواهد به هیچ‌وجه، پیشنهاد دوستش را قبول کند؟ خب‌... مشخص است! دوباره مثل همه‌ی این پنج سال، با خودش کلنجار می‌رود؛ نه، اصلاً قبول نکردنی نیست!
چون یاسمن دقیقاً دست روی نقطه‌ی ضعفش گذاشته است. او اِصرار دارد تا سوگل قبول کند، که دفتر خاطراتش را برای چاپ بدهد. معتقد است، اگر اتّفاقات عجیب و غریب و تراژدی‌ای را که در این پنج سال برای سوگل افتاده بود را کتاب کنند، پرطرفدارترین کتاب خواهد بود! امّا سوگل... قادر به پذیرفتنش نیست زیرا معتقد است اَسرار زندگی‌اش، به‌خصوص در این پنج سال، در این دفتر نهفته است و نمی‌خواهد کسی راجب زندگی‌اش بداند که خب البته حق هم دارد! ماجرای این پنج سال اخیر او و اتفاقاتش، چیز ساده‌ای نبود که بخواهد به همین راحتی با این موضوع کنار بیاید.
سوگل کمی فکر می‌کند؛ چرا نمی‌خواهد به هیچ‌وجه، پیشنهاد دوستش را قبول کند؟ خب‌... مشخص است! دوباره مثل همه‌ی این پنج سال، با خودش کلنجار می‌رود؛ نه، اصلاً قبول نکردنی نیست!
چون یاسمن دقیقاً دست روی نقطه‌ی ضعفش گذاشته است. او اِصرار دارد تا سوگل قبول کند، که دفتر خاطراتش را برای چاپ بدهد. معتقد است، اگر اتّفاقات عجیب و غریب و تراژدی‌ای را که در این پنج سال برای سوگل افتاده بود را کتاب کنند، پرطرفدارترین کتاب خواهد بود! امّا سوگل... قادر به پذیرفتنش نیست زیرا معتقد است اَسرار زندگی‌اش، به‌خصوص در این پنج سال، در این دفتر نهفته است و نمی‌خواهد کسی راجب زندگی‌اش بداند که خب البته حق هم دارد! ماجرای این پنج سال اخیر او و اتفاقاتش، چیز ساده‌ای نبود که بخواهد به همین راحتی با این موضوع کنار بیاید.
سوگل اتفاقات اخیر زندگی‌اش را درسی بزرگ می‌داند، اما نه درسی که بخواهد آن‌ها را جار زده و به گوش همه برساند؛ همین‌که فرزندانش آن کتاب را داشته باشند، برایش کافی‌ست. تا شاید آن‌ها هم بتوانند تشخیص بدهند، زندگی راهی هموار و یکنواخت نیست، پستی‌ها و بلندی‌هایی دارد که یا باید همه‌شان را طی کنی؛ یا هم... هیچ یای دیگری وجود ندارد، یک انتخاب بیشتر نداری، باید طی‌شان کرد! اما مهم‌تر آن است که در طی راه رفتن در لبه‌ی بام‌ها و نوک قله‌ها، مراقب باشی به درّه و اعماق پرتاب نشوی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
سوگل به درّه پرتاب شده بود و نمی‌خواست اسرارش برای دیگران نیز فاش بشود. شاید هم بعداً راضی می‌شد امّا در حال حاضر، صلاح می‌دانست اسرارش همان‌طور سر باقی بمانند. امّا چه می‌دانست از انتهای این بازیِ خطرناک، که همه‌چیز را تغییر می‌داد و او را راضی به همین‌کار می‌کرد؟!
انتهای این بازی... انتهای این بازی چیزی بود که حتّی بازیکنان هم نمی‌دانستند؛ فقط خدا می‌دانست، چه قرار است در رویارویی مظلومیت و انسانیت، با وحشی‌گری و ظلم رخ دهد. یک رویارویی ناخواسته؛ یا شاید هم یک جنگ تحمیلی! که قادر بود سرنوشت همه را به یک‌باره تغییر دهد. امّا هیچ‌کدام نمی‌دانستند ناخواسته در لیست مهره‌های چه بازی‌ای قرار گرفته‌اند. سوگل امّا بدون آن‌که چیزی راجب هیاهوی روبه‌رویش بداند، فکرش مدام راجب دوستی چند ساله و صادقانه‌اش با یاسمن پر می‌زند که خواسته‌هایِ غیرقابل انجام یاسمن کم‌کم دارد کار را خراب می‌کند. صدای زنگ موبایل یاسمن، اجازه نمی‌دهد که سوگل مانند این چند سال، بیشتر از این در افکارش غوطه‌ور شود.
چیزی که از صحبت‌های یک‌طرفه‌ی یاسمن دریافت می‌کند، این است که کار مهمّی برایش پیش آمده و فرد پشت تلفن از او می‌خواهد تا هرچه سریع‌تر خود را به او برساند. ندایی از درونش به او نهیب می‌زند:
- جان دلم مگه قرار نذاشته بودی حرف‌ زدن‌های کسی رو گوش ندی؟
یاد قرارهای بچّگی‌اش می‌افتد. او در زمان ابتدایی که در کلاس قول‌هایی به معلّم‌شان می‌دادند، تا حالای حال به همه‌شان پایبند مانده بود. یادش می‌آید آن‌موقع که درسشان استراق سمع بود، به معلّم‌شان قول داده بودند هیچ‌وقت صحبت‌های کسی را دزدیده گوش ندهند. شاید خیلی از همکلاسی‌هایش فراموش کرده باشند امّا او تا همین حالایش هم یادش مانده و به آن قولش پایبند مانده بود. پس از گذشت دقایقی، تلفن یاسمن تمام می‌شود و شروع به توجیه و عذرخواهی می‌کند:
- معذرت می‌خوام عزیزم، یه کار فوری برام پیش اومده باید همین الان برم. می‌دونی که من آدم بدقولی نیستم ولی خب... آخه مجبور شدم الان برم.
کار مهم؟ هیچ‌ک.س نمی‌دانست همه‌ی فتنه‌ها و درگیری‌ها، از همین کار مهم قرار است شروع بشود! هیچ‌ک.س از سرنوشت مرگبار پیش رویش مطلع نبود.
از حرف «می‌دونی که من آدم بدقولی نیستم» دوست عزیزش خنده‌اش می‌گیرد؛ چون او هیچ‌وقت سر وقت هیچ‌جا حاضر نمی‌شود، ولی چیزی نمی‌گوید و اعتراض‌اش را با سکوت می‌فهماند. شاید هم خیلی وقت‌ها، سکوت بهتر از فریاد باشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
سوگل با تردید سرش را تکان می‌دهد. نمی‌داند باید چه‌کار کند؛ ببازد؟ یا ادامه دهد و لااقل نگذارد حریف‌هایش برنده شوند.
یاسمن پس از یک خداحافظی‌ کوتاه، می‌رود و با مادر و خواهر سوگل هم خداحافظی می‌کند و او را با سیل غم‌ها و افکارش تنها می‌گذارد. تا خودِ شب، فکر می‌کند و به سقف و دیوار مشکی رنگ، خیره می‌شود. شاید اگر قبلاً بود، شاید اگر قبل از این پنج سال و اتفاقات قبل آن بود، دل‌اش از این رنگ مشکی و یکپارچه‌ی اتاق‌اش می‌گرفت، امّا الان دیگر همه‌ی این‌ها برایش تکراری شده بود. الان دیگر عادی شده بود که کمدش پر از لباس‌های مشکی رنگ بشود، عادی شده بود که یک نقطه‌ی سفید رنگ در اتاق‌اش دیده نشود! عادی شده بود قلب‌اش سرتاسر مشکی و تیرگی و گرفتگی باشد... .
فکرش سمت انتخابِ سختش پر می‌کشد؛ مهم‌تر از تصمیم گرفتن برای پاسخ دادن به خواسته‌ی یاسمن، بین مرگ و زندگی، باید انتخاب می‌کرد؛ انتخابی که از این بلاتکلیفی درش بیاورد. حرف‌های یاسمن را برای هزارمین بار و شاید هم ده هزارمین بار، به یاد می‌آورد:
«ببین تو یه مرده‌ی متحرّک نیستی. حق زندگی داری و این حق رو خودت از خودت گرفتی! فکر می‌کنی فقط خودکشی گناهه؟ این‌که ذره‌ذره خودت و خانواده‌ت رو آب کنی گناه نیست؟ این‌که زندگیت رو همه‌جاش رو سیاهی مطلق کنی گناه نیست؟ اون اتفاق شوم، یه اتّفاقیه که افتاده و تو باید فراموشش کنی! وقتی میگی که دیگه حتّی نمی‌خوای ببینیش، پس منتظر چی هستی؟ چرا هر روز صبح از خواب پا میشی؟ می‌خوای مرده‌ی متحرّک بودنت رو به همه نشون بدی؟ ثابت کنی؟ دشمن‌هات رو خوش‌حال و دوست‌هات رو خون‌جگرتر از قبل کنی؟ باید تمومش کنی، یه‌جا باید این کارهات رو تموم کنی‌. یه جا باید این ریسمون بدبختی و سیاهی رو قطعش کنی و به نور پناه بیاری. باید تصمیمت رو یک‌بار برای همیشه بگیری! وگرنه... یه راه‌حل توپ دارم برات، برو خودت رو از پل هوایی پرت کن؛ مطمئن‌ترین روشه به جان خودت! به‌خاطر ارتفاع هم نَمیری ماشین‌ها عین آسفالت از روت رد میشن و کمپوتت می‌کنن، تضمینیِ تضمینی! مخلص کلام؛ یا بمیر، یا زندگی کن. همین!»
کم‌کم به این نتیجه می‌رسد که دوستش راست می‌گوید. این‌همه سال است، این رفتارِ تحمل‌ناپذیر سوگل را تحمل می‌کند، اما آخی نمی‌گوید؛ اصلاً دوستی که در غم‌ها کنارت می‌ماند، مگر می‌تواند ناراحتی‌ات را تحمل کند؟ یاسمن می‌ترسید او فکر کند که سنگ‌ خود را به سی*ن*ه می‌زند؛ مگر چنین چیزی امکان داشت؟ دوست خوب آنی‌ست که در غم‌ها و شادی‌ها کنارت باشد، اصلاً یاسمن در کدام شادی کنارش بود؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
پنج سال تمام بود که یاسمن در غم‌ها کنارش می‌ماند؛ این برای اثبات دوستی ِ صادقانه‌اش کافی بود یا نه؟ تا کِی این رفتارهایش را می‌خواهد ادامه دهد؟ تا ابد؟ ممکن بود؟ نه! نمی‌تواند... نمی‌تواند کارهایش را این‌گونه ادامه دهد. او با کارهایش باعث آزار همه می‌شود؛ از خانواده گرفته تا دوست‌ صمیمی‌اش یاسمن! دوستی با یک آدم افسرده با تفکّرات پوسیده، آسان نبود و یاسمن معرفتش را چندین سال قبل از این ثابت کرده بود.
باید انتخاب کند، این‌طور زندگی کردن برای او شاید خنثی‌اش می‌کند، امّا برای اطرافیانش مانند سم خالص می‌نماید.
کلافه پاهایش را روی تختِ مشکی رنگ‌اش مدام تکان می‌دهد. دستی به موهای قهوه‌ای رنگ‌اش که در سن ۲۸ سالگی، تارهای سفید رنگی درون‌شان به چشم می‌خورد، می‌کشد و کلافه از جدال درونی‌اش، سرش را تکان می‌دهد.
احساس می‌کند حالا وقتش شده است سوگل هم کاری انجام دهد؛ هم برای او، و هم برای خودش! زیر لب زمزمه می‌کند:
- من باعث آزار همه می‌شم. کاش اصلاً همون پنج سال پیش به دنیا بر نمی‌گشتم؛ همون‌موقع... برگشتنم جز دردسر چیزی نداشت! امّا شاید هم وقتشه یه تکونی به خودم و زندگیم بدم.
***
دستی به چشمانش می‌کشد و از صندلی‌ میز کارش بر می‌خیزد. به سمت دستشویی که در حیاط خانه‌ی ویلایی‌شان قرار دارد، پاتند می‌کند. نگاهی به خودش در شیشه‌ی روشویی می‌اندازد؛ چشمان مشکی رنگش پف کرده و قرمز شده‌اند، موهای طلایی رنگ فرفری‌اش که هفته‌ی پبش آن‌ها را رنگ کرده است، نیز به‌طور ژولیده اطراف‌اش را گرفته‌اند. آبی به دست و صورتش می‌زند و در آینه به چشمان‌اش که حس خاصی را به آدم منتقل می‌کند، نگاه می‌اندازد. از لای دندان‌هایش با عصبانیت و حرص تمام می‌غرد:
- عوضیِ روانی! معلوم نیست چی تو ذهن فاسدشون می‌گذره... .
با قیافه‌ای درهم، به سمت نشیمن، راه می‌افتد. اتّفاقات عجیب طوری پشت سر هم ردیف می‌شوند، که او قادر نیست هضم‌شان کند. همیشه پس از نوشتن و انتشار خبرهای نسبتاً غمگین، حالش این‌گونه می‌شود. بلند مادرش را صدا می‌زند.
- مامان؟ می‌شه لطفاً یه چایی برام بیاری؟
بلافاصله مادر که مشغول خشک کردن بشقاب‌های شسته شده‌ی مهمانی‌ است، دستمالش را عوض می‌کند و دستمال قبلی را روی کابینت سفید رنگ می‌اندازد و با لحن نه‌چندان محبت‌آمیزی می‌گوید:
- باز چه مرگت شده یاسمن؟ مگه خودت چلاقی؟! می‌خوای عصا هم برات بگیرم؟! ویلچر هم خواستی خجالت نکش! گمشو بیا خودت بریز دیگه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
این هم از چایی‌اش! ناچار با قیافه‌ای که بدبختانه زار می‌زند، بلند می‌شود و به سمت آشپزخانه می‌رود.
مادرش که می‌داند یقیناً فشار کاری‌اش او را به‌هم ریخته است، چینی به پیشانی‌اش که به لطفِ سرم‌های ویتامین c و حاوی طلای ۲۴ عیار بدون چین و چروک مانده‌اند می‌دهد و مثل همیشه، اگر به حرف من گوش داده بودی این‌طوری نمی‌شدهایش را دوباره شروع می‌کند:
- صد بار گفتم یا نگفتم سراغ این کار کوفتی نرو؟ هر روز یه دردسر جدید! مردم صد جور کار خوب دارن نمی‌تونستی یکیش رو انتخاب کنی؟ صاف باید می‌رفتی خبرنگار می‌شدی! من از دست تو چی‌کار کنم؟ یه روز از دولت خودمون انتقاد می‌کنی یه روز از دولت‌های معاند! اصلاً هم معلوم نیست چرا این‌جوری خودت رو قاطی سیاست می‌کنی! دلت می‌خواد بیان بندازنت تو گونی ببرن چشم‌هات رو در بیارن باهاش تیله بازی کنن؟ توی کی آدم میشی آخه؟ فقط دنبال دردسری.
یاسمن امّا با دقّتِ تمام سعی می‌کند چایی‌اش خوشرنگ باشد. البتّه‌ به حرف‌های مادرش هم گوش می‌کند، امّا چندان اهمیّتی نمی‌دهد. این شوخی‌ها، تهدید‌ها، غر زدن‌ها... چون دیگر تمام این حرف‌ها و مخالفت‌ها برایش تکراری شده است، امّا او سفت کارش را به آن علاقه‌مند است، چسبیده است. هر دو چاییِ خوشرنگ را به همراه قندانی که به شکل گل‌ تزئین شده بود در سینیِ نقره‌ای رنگِ مورد علاقه‌ی مادرش می‌گذارد و سینی را روی میز غذاخوری قهوه‌ای رنگ قرار می‌دهد و خودش نیز روی صندلی می‌نشیند. نگاه نافذش را به چشمان مادرش می‌دوزد.
- مامان کِی می‌خواید بس کنید مخالفت‌هاتون رو؟ نمی‌خواید بپذیرید من حالا دیگه یه خبرنگارم؟ می‌دونم به‌خاطر خودم می‌گید ولی من این‌طوری راحت‌ترم. چون دارم کاری رو می‌کنم که بهش علاقه دارم. خیلی‌ها آرزوی رسیدن به این رو دارن. حال بد الانم هم همه‌ش به‌خاطر کارم نیست.
مادر، بشقاب‌ها را داخل کابینت می‌گذارد و روی صندلی می‌نشیند. می‌تواند حال درون دخترش را از روی چشمان‌اش بخواند.
- با آیهان دعوات شده؟
یاسمن که می‌داند نمی‌تواند دروغ بگوید، امّا نمی‌تواند راست‌اش را هم بگوید. باید با این مخمصه‌ای که درونش گیر کرده است، کنار بیاید و کم‌کم سعی کند عادت کند بتواند دروغ بگوید. تلخ است، اما حقیقت است! زین‌پس، هیچ‌چیز قرار نبود مثل سابق باشد.
- نه! با دوست‌هام دعوام شده.
خودش هم می‌داند مشخّص است دروغ می‌گوید امّا برای این‌که بحث را عوض کند و مادرش پیِ دروغ‌اش را نگیرد، دلیل اصلیِ پریشانی‌اش را می‌گوید:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Kosarvalipour

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Feb
4,147
9,108
مدال‌ها
4
- یه خبر ‌منتشر کردم... گفتنش سخته... خبر اسید پاشی! روانی‌ها! حق‌شونه بگیری تیکه‌تیکه‌شون کنی تا روی ملت اسید نپاشن. اینا جاشون تيمارستانه کی گذاشته راست‌راست توی شهر راه برن من نمی‌دونم. من فکر می‌کردم اسید پاشی هنوز تو قدیم‌ها مونده ولی انگار روانی‌ها هیچ‌وقت از روی زمین ریشه‌کن نمی‌شن. ‌
مادرش نفس‌اش را آه مانند بیرون می‌دهد و با لحنی محزون، دست‌های یخ‌زده و سفید رنگ دخترش را درون دستان‌اش می‌گیرد و با صدایی که انگار از ته چاه در می‌آید می‌پرسد:
- همین‌جوری؟ دلیل خاصی نداشته؟
یاسمن سرش را تکان می‌دهد و جرعه‌ای از چای داغ می‌نوشد. آن‌قدر درون‌اش داغ است، که نمی‌فهمد برای اولین بار دارد در عمرش چایی را داغ می‌خورد!
- چرا، مثل این‌که دلیل داشته. البته هنوز چون مجرم رو دستگیرش نکردن چیزی مشخص نیست و هنوز هیچ‌ک.س از اصل ماجرا چیزی نمی‌دونه. دختره هم فعلا تو بیمارستانه و از بس حالش بده، چیزی نمی‌تونه بگه.
ادامه دادن‌اش انگار نفس را در سی*ن*ه‌اش حبس می‌کند. قرمزی چشمان‌ قهوه‌ای خوشرنگ‌اش که حالا چیزی از خوشرنگی‌شان نمانده است، انگار نوید داغی درون‌اش را می‌دهند.
پس از کمی صحبت با مادرش و خوردن یک قرص مسکّن، به سمت اتاق‌اش می‌رود. گوشی‌اش را بر می‌دارد و اعلان‌هایش را چک می‌کند که متوجّه یک پیام از نامزدش می‌شود. می‌خواهد پاسخ ندهد امّا سعی می‌کند بر اعصاب‌اش مسلّط باشد.
متن پیام را باز می‌کند و درکمال تعجب می‌بیند درخواست دارد یک قرار بگذارند تا هم را ببیند بلکه به‌قول خودش از دل یاسمن در بیاورد. ولی یاسمن حالا، حالاها دلش با او صاف نمی‌شود. حوصله‌ی کل‌کل هم ندارد بنابراین همان اوّل پیشنهادش را می‌پذیرد و می‌گوید که ده دقیقه‌ی دیگر دم در خانه‌شان حاضر باشد. شروع به لباس پوشیدن می‌کند. با باز کردن در کمد لباسش، برخلاف دخترهای دیگر حجم زیادی از سلیقه به چشم می‌خورد. از بچّگی عادت داشت همیشه اتاقش تمیز و مرتّب باشد. انتخاب لباس به‌علت مرتّب بودن کمد لباسش زیادی آسان بود! یک مانتوی بلند مدل دو یقه‌ی ترگال، که آستین‌اش مچی‌ست و جلویش دکمه دارد و به رنگ مشکی است به‌همراه یک شلوار لیِ سرمه‌ای و یک شالِ طوسی حریر می‌پوشد و پس از سر کردن چادرش، از اتاق بیرون می‌رود.
- مامان؟ من یه یه ساعتی دارم با آیهان میرم بیرون‌. چیزی لازم نداری برات بخرم؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین