- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ راهی نبود، با نفرت به شهروان نگاه کردم؛ لعنت بهت شهروان، لعنت... .
همه راههای فرار رو برام بسته بودن و نه راه پیش داشتم و نه راه پس، هر لحظه منتظر این بودم که شهروان به افرادش اشاره کنه تا دَخلم رو بیارن.
داشتم کمکم ناامید میشدم که صدای دانی رو از ایرپادِ توی گوشم بود، شنیدم. دانیا با مکث گفت:
- نیروانا من تا یه ثانیه دیگه بهت میرسم.
لبخند نامحسوسی زدم و به شهروان نگاه کردم، شهروان قیافهاش خیلی وحشتناک شده بود. از قیافهش شرارت میبارید. قیافه شهروان دقیقاً شکل یه جادوگرهای شرور توی فیلمها بود؛ مخصوصاً با اون بینی بلند تیزش و پوست سفید همیشه رنگ پریدهش.
با تمسخر و حسرت ساختگی گفتم:
- آه، خیلی دلم برای رئیس تنگ شده ولی حیف که نمیتونم بیام.
بعد بهش اجازه تحلیل حرفم رو ندادم و با سرعت بهسمت خیابون که ماشینها با سرعت در رفت و اومد بودن رفتم.
***
(ساتیار)
نمیدونم یهو چیشد که پسره بهسمتِ جاده دوید. فقط یه لحظه سرش رو بلند کرد و تونستم قیافهاش رو ببینم؛ اون پسر نیروانا بود!
با دیدن نیروانا ابروهام از تعجب بالا رفت. با سرعت به نیوان که کنار نشسته بود، نگاه کردم، نیوان با شوک و تعجب و یهکم نگرانی داشت به نیروانا نگاه میکرد.
به نیروانا نگاه کردم، ماشینها با سرعت از کنارش رد میشدند و اون بدون ترس و نگرانی از بینشون رد میشد.
شهروان انگار از کار نیروانا متعجب شده بود و به نیروانا با تعجب نگاه میکرد، بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با خشم به افرادش یه چیزی گفت، افرادش هم بعد از تموم شدن حرفش زود بهسمت نیروانا رفتن.
نیروانا درست وسط خیابون بود که یه جنسیس سیاه باسرعت بهش نزدیک شد، با ترس به نیروانای بیخیال نگاه کردم. هر لحظه منتظر بودم ماشین بهش بخوره ولی برعکس تفکرم ماشین درست یه قدمی نیروانا ایستاد.
نیروانا***
با ایستادن ماشین، بهسمت شهروان برگشتم و گفتم:
- به رئیست بگو یه روز میبینمت!
و دیگه منتظر واکنشش نشدم و سوار ماشین شدم و دانیال باسرعت ماشین رو به حرکت درآورد.
از توی آینه به پشت نگاه کردم که ماشین شهروان و افرادش رو دیدم، با اخم رو به دانیا گفتم:
- دانی گاز بده!
دانیا نیم نگاهی از آینه به پشت کرد و بعد پاهاش رو روی گاز فشار داد.
همه راههای فرار رو برام بسته بودن و نه راه پیش داشتم و نه راه پس، هر لحظه منتظر این بودم که شهروان به افرادش اشاره کنه تا دَخلم رو بیارن.
داشتم کمکم ناامید میشدم که صدای دانی رو از ایرپادِ توی گوشم بود، شنیدم. دانیا با مکث گفت:
- نیروانا من تا یه ثانیه دیگه بهت میرسم.
لبخند نامحسوسی زدم و به شهروان نگاه کردم، شهروان قیافهاش خیلی وحشتناک شده بود. از قیافهش شرارت میبارید. قیافه شهروان دقیقاً شکل یه جادوگرهای شرور توی فیلمها بود؛ مخصوصاً با اون بینی بلند تیزش و پوست سفید همیشه رنگ پریدهش.
با تمسخر و حسرت ساختگی گفتم:
- آه، خیلی دلم برای رئیس تنگ شده ولی حیف که نمیتونم بیام.
بعد بهش اجازه تحلیل حرفم رو ندادم و با سرعت بهسمت خیابون که ماشینها با سرعت در رفت و اومد بودن رفتم.
***
(ساتیار)
نمیدونم یهو چیشد که پسره بهسمتِ جاده دوید. فقط یه لحظه سرش رو بلند کرد و تونستم قیافهاش رو ببینم؛ اون پسر نیروانا بود!
با دیدن نیروانا ابروهام از تعجب بالا رفت. با سرعت به نیوان که کنار نشسته بود، نگاه کردم، نیوان با شوک و تعجب و یهکم نگرانی داشت به نیروانا نگاه میکرد.
به نیروانا نگاه کردم، ماشینها با سرعت از کنارش رد میشدند و اون بدون ترس و نگرانی از بینشون رد میشد.
شهروان انگار از کار نیروانا متعجب شده بود و به نیروانا با تعجب نگاه میکرد، بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با خشم به افرادش یه چیزی گفت، افرادش هم بعد از تموم شدن حرفش زود بهسمت نیروانا رفتن.
نیروانا درست وسط خیابون بود که یه جنسیس سیاه باسرعت بهش نزدیک شد، با ترس به نیروانای بیخیال نگاه کردم. هر لحظه منتظر بودم ماشین بهش بخوره ولی برعکس تفکرم ماشین درست یه قدمی نیروانا ایستاد.
نیروانا***
با ایستادن ماشین، بهسمت شهروان برگشتم و گفتم:
- به رئیست بگو یه روز میبینمت!
و دیگه منتظر واکنشش نشدم و سوار ماشین شدم و دانیال باسرعت ماشین رو به حرکت درآورد.
از توی آینه به پشت نگاه کردم که ماشین شهروان و افرادش رو دیدم، با اخم رو به دانیا گفتم:
- دانی گاز بده!
دانیا نیم نگاهی از آینه به پشت کرد و بعد پاهاش رو روی گاز فشار داد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: