جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,199 بازدید, 90 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به اطرافم انداختم. هیچ راهی نبود، با نفرت به شهروان نگاه کردم؛ لعنت بهت شهروان، لعنت... .
همه راه‌های فرار رو برام بسته بودن و نه راه پیش داشتم و نه راه پس، هر لحظه منتظر این بودم که شهروان به افرادش اشاره کنه تا دَخلم رو بیارن.
داشتم کم‌کم ناامید می‌شدم که صدای دانی رو از ایرپادِ توی گوشم بود، شنیدم. دانیا با مکث گفت:
- نیروانا من تا یه ثانیه دیگه بهت می‌رسم.
لبخند نامحسوسی زدم و به شهروان نگاه کردم، شهروان قیافه‌اش خیلی وحشتناک شده بود. از قیافه‌ش شرارت می‌بارید. قیافه شهروان دقیقاً شکل یه جادوگرهای شرور توی فیلم‌ها بود؛ مخصوصاً با اون بینی بلند تیزش و پوست سفید همیشه رنگ پریده‌ش.
با تمسخر و حسرت ساختگی گفتم:
- آه، خیلی دلم برای رئیس تنگ شده ولی حیف که نمی‌تونم بیام.
بعد بهش اجازه تحلیل حرفم رو ندادم و با سرعت به‌سمت خیابون که ماشین‌ها با سرعت در رفت و اومد بودن رفتم.

***
(ساتیار)

نمی‌دونم یهو چی‌شد که پسره به‌سمتِ جاده دوید. فقط یه لحظه سرش رو بلند کرد و تونستم قیافه‌‌اش‌ رو ببینم؛ اون پسر نیروانا بود!
با دیدن نیروانا ابروهام از تعجب بالا رفت. با سرعت به‌ نیوان که کنار نشسته بود، نگاه کردم، نیوان با شوک و تعجب و یه‌‌کم نگرانی داشت به نیروانا نگاه می‌کرد.
به نیروانا نگاه کردم، ماشین‌ها با سرعت از کنارش رد می‌شدند و اون بدون ترس و نگرانی از بینشون رد می‌شد.
شهروان انگار از کار نیروانا متعجب شده‌ بود و به نیروانا با تعجب نگاه می‌کرد، بعد از چند ثانیه به خودش اومد و با خشم به افرادش یه چیزی گفت، افرادش هم بعد از تموم شدن حرفش زود به‌سمت نیروانا رفتن.
نیروانا درست وسط خیابون بود که یه جنسیس سیاه باسرعت بهش نزدیک شد، با ترس به نیروانای بی‌خیال نگاه کردم. هر لحظه منتظر بودم ماشین بهش بخوره ولی برعکس تفکرم ماشین درست یه قدمی نیروانا ایستاد.

نیروانا***

با ایستادن ماشین، به‌سمت شهروان برگشتم و گفتم:
- به رئیست بگو یه روز می‌بینمت!
و دیگه منتظر واکنشش نشدم و سوار ماشین شدم و دانیال باسرعت ماشین رو به حرکت درآورد.
از توی آینه به پشت نگاه کردم که ماشین شهروان و افرادش رو دیدم، با اخم رو به دانیا گفتم:
- دانی گاز بده!
دانیا نیم نگاهی از آینه به پشت کرد و بعد پاهاش رو روی گاز فشار داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
(ساتیار)
با رفتن اون‌ها، سیروس هم با نگرانی دستور داد با فاصله دنبالشون بریم.
همه‌مون خیلی استرس داشتیم ولی از حرکات سیروس معلوم بود بیشتر از ما نگران بود.
بعد از مسافتی که طی شد از شهر خارج شدیم و به مناطق پایین تهران رسیدیم.
توی کوچه‌ها دنبال نیروانا بودیم، یک دفعه ماشین نیروانا توی اون کوچه‌ها غیب شد. چند متری‌ ماشین شهروان‌ اینا جوری که دیده نشیم، نگه داشتیم.
شهروان با عصبانیت از ماشین پیاده شد و یک چیزی با عصبانیت به افرادش گفت و بعد سوار ماشین شدن و راه افتادن.
سیروس با عصبانیت دندونش رو روی هم فشار داد و از ماشین پیاده شد، سایه هم با مکثی به ما نگاه کرد و بعد پیش پدرش رفت.
همه با کنجکاوی به سیروس و سایه که چند متری ما ایستاده بودن، نگاه می‌کردیم، با اشاره عمو همه از ماشین پیاده شدیم.
با پیاده شدنمون، صدای سیروس که داشت با عصبانیت یه چیزی می‌گفت به صورت واضح شنیدیم. وقتی بهشون نزدیک‌تر شدیم، صداش واضح‌تر شد و گفت:
- کجا رفت؟
سایه با نگرانی گفت:
- بابا آروم باش، خیالت راحت نیروانا باهوش و تیزتر از این‌هاست که گیر بیفته.
سیروس گفت:
- سایه، من همه این‌ها رو می‌دونم ولی تو باند اژدهای سپید رو نمی‌شناسی! اون‌ها هرچی بخوان به دست میارن و وای به حال هرکَس که گیرشون بیفته.
زن‌عمو با نگرانی گفت:
- مگه چی میشه اگه گیر بیفتند؟
سیروس به‌طرفمون برگشت و به زن‌عمو که این حرف زد نگاه کرد. سیروس نفس عمیق کشید و گفت:
- احتمال مرگش ۹۹ درصده!
همه رنگمون از ترس پرید، می‌دونستم باند اژدهای سپید بی‌رحم‌تر از این‌هاست ولی نمی‌دونستم این‌قدر راحت آدم می‌کشن.
- بهتون نگفتن تعقیب کردن دیگران، کار خوبی نیست؟
هممون طرف صدا برگشتیم. یه کوچه تقریباً تاریک بود و چیزی معلوم نبود.
سایه دو نفر توی کوچه افتاده بود با نزدیک‌تر شدنشون تونستیم ببینمشون. نیروانا بود و یه دختر همسن خودش کنارش بود، وقتی نیروانا رو سالم دیدم نمی‌دونم چرا ولی از ته دلم خوشحال شدم.
سیروس با عصبانیت بهش نگاهش کرد و گفت:
- تو چرا دنبال دردسر می‌گردی؟
نیروانا یکی از اَبروی خوش‌حالتش بالا رفت و تقریباً لبخندی زد و گفت:
- من دنبال دردسر نمی‌گردم، دردسره که دنبال منه.
سیروس چشم‌غره‌ای بهش رفت. سایه با نگرانی رفت کنار نیروانا و گفت:
- خوبی؟ وقتی دیدم که شهروان و افرادش دنبالتن نزدیک بود که سکته کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نیروانا لبخندش عمیق‌تر شد، دستشو روی شونه سایه گذاشت و گفت:
- دختر یادت رفته من هفت جون دارم؟ یکیش هم بره به جایی برنمی‌خوره!
سایه چشم‌‌غره‌ای بهش رفت و گفت:
- تا آخر با این خون‌سردیت خودتو به کشتن میدی!
نیروانا با دستش چندتا ضربه به شونه‌ سایه زد، بعد هم دستش رو پایین آورد که سیروس گفت:
- مگه تو با باند اژدهای سپید نبودی؟
نیروانا نیم‌ نگاهی به سیروس انداخت و گفت:
- آره.
سیروس توی حرف نیروانا پرید و گفت:
- پس چرا الان می‌خوان بکشنت؟
نیروانا چشم‌هاش توی حدقه چرخند‌ و گفت:
- به‌خاطر دلایلی.
سیروس اخم کرد و گفت:
- تو به اون پلیسِ! اسمش چی بود؟
مکثی کرد و ادامه داد:
- آهان ساتیار کاویانی نزدیک نشدی؟
وقتی اسم خودم رو بین حرف‌های سیروس شنیدم یه‌ ثانیه نفسم قطع شد، سردی عرق رو روی ستون فقراتم احساس کردم. آب دهنم قورت دادم.
نیروانا سرش به معنی تأیید تکون داد. سعی کردم با تمرکز بیشتری به حرف‌هاشون توجه کنم.
- پس چرا الان می‌خوان بکشنت؟ مگه تو براشون اون پسرِ و مدارکی می‌خواستن رو نابود نکردی؟
آب دهنم قورت دادم، سنگینی نگاه کسی رو روی خودم احساس کردم. برگشتم که به نیوان و زن‌عمو برخورد کردم که باشرمندگی داشتن، نگاهم می‌کردن. لبخند تلخی زدم و باز به اون‌ها نگاه کردم که نیروانا گفت:
- نتونستم مدارکی که می‌خواستن پیدا کنم و اون پسره رو نابود کنم.
به سیروس مستقیم نگاه کرد و ادامه داد:
- آخه کی توی یه ماه می‌تونه عاشق بشه و یه جوری بهش اعتماد کنه که بهش مدارکی که چند ماه وقت گذاشته رو بده؟
پوزخندی زد و نگاهش از سیروس گرفت و گفت:
- اونم عاشق یه دختر مظلوم و ساده!
اخم‌هام توی هم رفت و سرم به زیر انداختم. توی دلم گفتم من احمق و نادون عاشق یه دختر غریبه ناآشنا میشم، اونم فقط‌فقط به‌خاطر وجود معصومیت ته چشم‌هاش! مسخره نیست؟
با صدای جدی سایه به خودم اومدم و سرم بلند کردم و بهشون نگاه کردم. سایه با جدیت گفت:
- من عاشقش می‌شدم! می‌دونی چرا؟
نیروانا سوالی بهش نگاه کرد. سایه مکثی کرد و ادامه داد:
- چون اون دختر گذشته تو بود! اون دختر مظلوم و ساده تو بودی که الان به‌خاطر یه چیز نامعلوم گند زدی به خودت و از خودت یه دیو ساختی که همه ازش بترسک
نیروانا اَخم‌هاش توی هم رفت، سایه توی چشم‌های نیروانا نگاه کرد و با اطمینان گفت:
- من عاشقش می‌شدم چون اون دختر تضاد این دنیای ظالم بود.
نیروانا پوزخندی زد و سری تکون داد که باعث شد موهای لَخت و مشکیش که از زیر شال آبی رنگیش بیرون بزنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با حالت تمسخر گفت:
- اوکی، منم باور کردم
به سیروس نگاه کرد و ادامه داد:
- من باید برم تا بعد فعلاً.
بعد با دختری که تا همین الان ساکت بود، رفتند. سایه با کلافگی نگاهش می‌کرد. توی چشم‌هاش نگرانی و دوست داشتنی که به دوست دوران کودکش داشت قشنگ دیده میشد.

***
(نیروانا)
خودم رو روی تخت انداختم، جوری خوابیده بودم که پاهام آویزون بودن گوشیم رو برداشتم. چندتا پیام و چندتا تماس بی‌پاسخ از آرشیو داشتم.
پوزخندی زدم، این پسره معلوم نیست چندچند می‌زدنه. جوری وانمود می‌کنه که انگار عاشقم شده. شاید اگه نمی‌دونستم که کیه خیلی راحت قبول می‌کردم.
پیام‌ها رو باز کردم.
«خوبی؟»
« کجایی؟»
«کارت دارم جواب بده!»
«خواهش می‌کنم جواب بده نگرانتم!»
همون موقع گوشیم زنگ خورد، بی‌حوصله جواب دادم. بدون سلامی با حالت عصبانی و مثلاً نگرانی گفت:
- کجایی تو؟ چرا جواب نمیدی؟ می‌دونی چند دفعه بهت زنگ زدم؟
بدون احساس و سرد گفتم:
- ندیدم.
انگار داشت خودش کنترل می‌کرد تا بهم چیزی نگه، که گفت:
- خوبی؟
- آره خوبم، فقط یه‌‌کم بی‌حوصله‌‌ام که اگه یه‌‌کم استراحت کنم، بهتر میشم.
آرشیو با حالت مثلاً مهربونی گفت:
- باشه، پس قطع می‌کنم تا تو راحت بخوابی، خداحافظ.
بی‌حوصله نفس عمیق کشیدم و گفتم:
- فعلاً.
گوشی رو قطع کردم و کنارم گذاشتم، واقعاً نمی‌دونم چرا این پسره این‌طوریه؟ درست زمانی که از باند اژدهای سپید دزدی کردم، این پسره سر و کله‌اش پیدا شد. اوایلش این‌قدر عاشقانه و مهربون باهام صحبت نمی‌کرد ولی بعد چند وقت کم‌کم نرم شد. جوری که الان باهام حرف میزد، حالم بد می‌شد.
خسته چشم‌هام بستم و چند ثانیه بعد خوابم برد.

***
(ساتیار)
خیلی وقت که به این‌جا اومدیم می‌گذره. هنوز هیچ خبری در رابطه با مهمانی نشده بود. همه‌مون کلافه بودیم و چند وقتی هم می‌شد نیروانا رو ندیده بودیم، زن‌عمو وقتی زنگ در می‌خوره با امید به در نگاه می‌کرد ولی وقتی می‌دید نیروانا نیست ناامید میشد.
سر میز نهار بودیم که سیروس سکوت نهار شکست و قاشق و چنگالش رو گذاشت روی بشقابش و گفت:
- دوستان فردا شب یه مهمونی دعوت شدیم.
قاشقی که داشت می‌اومد تو دهنم نیمه راه مون، صدای سرفه نیوان که بغل دستم بود بلند شد. به خودم اومدم و قاشق پایین آوردم و به‌سمت نیوان که قرمز شده بود و وحشتناک داشت سرفه می‌کرد، برگشتم و محکم‌محکم توی کمرش زدم.
بعد چند ثانیه دستش بلند کرد و با صدای گرفته گفت:
- خوبم کافیه.
دستم رو پایین آوردم و به سیروس که متعجب به ما نگاه می‌کرد، نگاه کردم. عمو صداش صاف کرد و گفت:
- واقعاً؟
سیروس نگاهش از من گرفت و به عمو دوخت و گفت:
- بله، اگه می‌خوای سود کنی حتماً باید بیان. بیشتر خلاف‌کارها کله گنده ایران توی اون مهمونی هستند.
عمو سری تکون داد و گفت:
- که این‌طور.
مکثی کرد و به ما نگاه کرد و گفت:
- بچه‌ها نظرتون چیه؟ بریم؟
می‌‌خواستم حرف بزنم که زن‌عمو که بغل عمو نشسته بود، لبخند ملیحی زد و گفت:
- به‌نظر من که امتحانش ضرر نداره.
سیروس لبخندی زد و گفت:
- شایدم سود داشته باشه.
به عمو نگاه کردم و گفتم:
- به‌نظر منم ایرادی نداره.
عمو بهمون نگاه کرد و گفت:
- پس بریم؟
همه باهم گفتیم:
- بله.
- باشه پس می‌ریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
***
(نیروانا)
پشت میزکارم که توی اتاقم بود، نشسته بودم، داشتم درباره چندتا چیز تحقیق می‌کردم که صدای زنگ گوشیم من به خودم آورد.
اخم کردم و به صفحه روشن گوشی نگاه کردم. شماره ناشناس روش افتاده بود. لپ‌تاپ روی هم گذاشتم و گوشی رو از روی میز برداشتم.
به شماره نگاه کردم، هرچی فکر کردم هیچی یادم نیومد. قبل از اینکه قطع بشه، گوشی رو جواب دادم و روی گوشم گذاشتم و گفتم:
- بله؟
صدای آشنای توی گوشم زنگ خورد.
- سلام.
صداش آشنا بود ولی هرچی فکر کردم، یادم نیومد. انگار طرف فهمید نشناختم برای همین گفت:
- نشناختی؟ همایونم.
تا فهمیدم کیه، یکی از ابروهام بالا پرید. همایون با من چیکار داشت؟ مکثی کردم و گفتم:
- بَه آقا همایون، پارسال دوست امسال آشنا!
الکی صدای خنده ناچندان خوشایندش اومد. بعد از یه‌ کم خندیدن گفت:
- الان دست پیش گرفتی پس نیفتی؟
با اخم لپ‌تاپ بستم و از جام بلند شدم و گفتم:
- تو فکر کن این کار رو می‌کنم، چیکار داشتی بهم زنگ زدی؟
از میز فاصله گرفتم و به‌طرف پنجره که پشت میز بود، رفتم.
- من حتماً باید باهات کاری داشته باشم تا بهت زنگ بزنم؟
پوزخندی زدم و به بیرون نگاه کردم، حیاط کوچیک خونه‌م مثل همیشه ساکت و خلوت بود و گفتم:
- آره.
- واقعاً که نامردی.
از پنجره فاصله گرفتم و به طرف تخت دو نفره آبیم با ملحفه رفتم و گفتم:
- پس چرا زنگ زدی؟
- راستش این دفعه به جای کار می‌خوام دعوت کنم به مهمونی خونه‌‌ام.
روی تخت نشستم و با تعجب گفتم:
- واقعاً؟
همایون با صدای بلند خندید و گفت:
- پس چی؟
مکثی کرد و گفت:
- میای؟
مشکوک بود، همایون هیچ‌وقت من رو به مهمونی‌هاش دعوت نکرده بود. انگار فهمید که دوست ندارم بیام چون با چاپلوسی گفت:
- میای دیگه؟
- نمی‌دونم.
همایون کلافه گفت:
- نمی‌دونم جواب نشد، باید بیای همین که گفتم!
به‌خاطر لحن تقریباً دستوریش اخم کردم و گفتم:
- چرا باید به حرفت گوش بدم؟
همایون دستپاچه شد.
- نیروانا بیا دیگه اگه ازت خواهش کنم چی؟
برام مشکوک‌تر شد، چرا همایون باید ازم خواهش کنه؟ از یه طرف کنجکاوی و از یه طرف مشکوک بودم! دوست داشتم ببینم چه نقشه‌ای برام کشیده که گفتم:
- باشه میام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
همایون با خوشحالی گفت:
- واقعاً ممنونم، فردا می‌بینمت.
بعد بدون منتظر جواب من باشه، گوشی قطع کرد. گوشی از روی گوشم فاصله دادم و بهش نگاه کردم. یعنی چیکار می‌‌خواست بکنه؟
خودم رو همون‌جور نشسته روی تخت پرت کردم و چشم‌هامو بستم، بعد چند دقیقه خوابم برد.

***
به‌طرف کمدم رفتم و درش رو باز کردم. به لباس‌های آویزون که همش سیاه بود، نگاه کردم.
لباس دکمه‌ای سیاه و جذب رو برداشتم و قدش تا رون‌هام می‌اومد، با ساپورت کلفت سیاه رنگ که قشنگ حالت پاهام نشون می‌داد، یه کت چرم قهوه‌ای سوخته که بلندیش تا روی زانوم می‌رسید برداشتم و یه شال مشکی هم برای خالی نبودن عریضه برداشتم و روی سرم انداختم مدل خاصی بهش ندادم و پوتین چرم قهوه‌‌ای دیگه تیپم کامل شده بود. آستین کتم رو تا ساق دستم بالا دادم، ساعتم به دست راستم بستم. بیرون رفتم. دانیا هم آماده بود. نیم‌ نگاهی بهش کردم، تیپ اسپورت زده بود. در کل تیپش خوب بود. سوار جنسیس سیاه شدیم و به راه افتادیم.
توی راه هیچ‌کدوم حرف نمی‌زدیم، بعد چند دقیقه رسیدیم.
بعد از برداشتن وسایل از ماشین پیاده شدیم و به خونه نگاه کردیم، خونه‌ای تقریباً بزرگ و دو طبقه بود . برعکس خونه سیروس که تا در باز می‌شد اول با حیاط روبه‌رو می‌شدیم و بعد با خونه.
مکثی کردم و به دانیا نیم‌ نگاهی کردم. دانیا با کنجکاوی و شک به خونه نگاه می‌کرد. توی چشم‌های عسلیش یه نوع ترس و نگرانی بود.
دانیا از زمانی که شنید همایون ما رو دعوت کرده، شروع کرد به ساز مخالف زدن.
خودمم دلم نمی‌خواست بیام ولی اگه نمی‌رفتم هم مطمئناً برام گرون تموم می‌شد. نفسم آه مانند بیرون فرستادم و به‌سمت در خونه قدم برداشتم.
دکمه‌ای آیفون تصویری رو فشار دادم. بعد سرم به‌سمت در برگردوندم، در با صدای تیکی باز شد.
در خونه رو فشار دادم و بازش کردم. اول من وارد خونه شدم و بعد دانیا وارد خونه شد. این‌جا هم مثل خونه سیروس یه راهرو تقریباً بزرگ بود و یه‌کم اون‌ورتر یه پرده حریر سرمه‌ی بود.
هیچ‌کَس توی راهرو نبود ولی سروصدای مردم از پشت پرده به گوش می‌رسید. یه دقیقه پشیمون شدم از این‌که این‌جا اومدم ولی دیگه جای برگشت نبود.
پرده حریر تکون خورد و همایون با لبخند وارد راهرو شد، وقتی من رو دید یه لبخندی زد. توی چشم‌های سیاهش حیله و مکر موج میزد.
همایون به‌سمتمون اومد و گفت:
- اوه ببین کی این‌جاست؟ نیروانا خانم.
لبخند نصفه زدم که بیشتر شبیه پوزخند بود و گفتم:
- سلام.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
دانیا آروم پشت سرم سلام کرد، صداش اینقدر آروم بود که شک داشتم صداش رو بشنوه، ولی با این حال همایونی سری براش تکون داد و روبه‌روی من ایستاد.
لبخندی زد و گفت:
- واقعاً خوشحالم کردی که اومدی.
نفس عمیق کشیدم و به چشم‌هاش نگاه کردم. لبخندی زدم و گفتم:
- نمی‌شد از این مهمونی‌ها بگذری، نه؟
همایون الکی شروع کرد به خندیدن، بعد چند ثانیه ساکت شد و دستش گذاشت پشت کمر باریکم و من هل داد به‌سمت داخل.
با کنار رفتن پرده و دیدن اون همه نور چشم‌هام ریز کردم، بوی تند سیگار توی بینیم رفت و باعث شد که اخم کنم.
همایون دم گوشم گفت:
- برو خوش بگذرون.
بهش نگاه کردم. لبخندی زد و چشمکی بهم زد و دستش از روی کمرم برداشت.
همایون با این‌که سنش زیاد بود و یه پسر ۲۸ساله داشت ولی باز هم هنوز جوون میزد و اصلاً بهش نمی‌خورد که شصت سالش باشه.
نگاهم ازش گرفتم و مشکوک به همه نگاه کردم، بعضی‌ها وسط بودن و داشتن می‌رقصیدن و بعضی‌ها هم نشسته بودن و حرف می‌زدن که همایون گفت:
- من دیگه میرم.
بعد بدون این‌که منتظر من باشه، وارد جمعیت شد حضور یکی پشت سرم احساس کردم نیم‌ نگاهی کردم که دانیا رو دیدم. داشت با اخم و چندش به جمعیت نگاه می‌کرد.
نگاهم ازش گرفتم و به دنبال یه آشنا توی اون جمعیت گشتم که بعد از چند دقیقه سیروس و زن و مردی که مهمونش شده بودن رو دیدم.
پشت میز نشسته بودن، سیروس یه پیپ دستش بود و داشت می‌کشید. زن و مردی که کنارش بودن معذب داشتند به جمعیت نگاه می‌کردن.
آهی کشیدم و از دوتا پله کوچیک پایین اومدم و به‌سمت سیروس‌اینا رفتم.

***
(ساتیار)
جایی که مهمونی برگزار شده بود، دوتا طبقه بود و ما طبقه دوم بودیم، طبقه دوم به نسبت طبقه اول آروم‌تر بود.
عمو، زن‌عمو و سیروس چند دقیقه پیش این‌جا پیش ما نشسته بودن ولی یک دفعه معلوم نیست هر سه باهم کجا رفتن و ما جوون‌ها رو تنها گذاشته بودن.
پشت یه میز دایره‌ای شکل با طرح سلطنتی نشسته بودیم و به حاضرین نگاه می‌کردیم. همه‌جا خونه طرح و دیزاین سلطنتی بود.
از بوی سیگار و چراغ‌های تقریباً نیمه‌ خاموش و روشن سرگیجه گرفته بودم.
به بچه‌ها نگاه کردم، همه ساکت بودن و داشتن به مردم نگاه می‌کردن. نفسم مثل آه بیرون فرستادم.‌ منو بگو گفتم چه مهمونی فوق‌العاده میشه ولی حالا می‌بینم هیچ فرقی با عذادارای نداره، فقط با یک تفاوت کوچیک که توی عذاداری آهنگ و رقص نبود ولی این‌جا بود.
از توی جمعیت یه پسر تقریباً ۲۸ ساله با قیافه معمولی بیرون اومد، موهاش رو به بالا داده بود. جوری موهاش سیخ‌سیخ بودند که انگار برق گرفته بودش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
تیپش تقریباً خوب بود ولی خب باب پسند من نبود، پسره اومد سر میز ما و بالای سر سایه ایستاد.
طاها تا چشمش به پسره افتاد، اَخم‌هاش توی هم رفت و فکش منقبض شد، ناخودآگاه به دست‌هاش که زیر میز بودند، نگاه کردم. مشتشون کرده بود و فشارشون می‌داد. با صدای پسره نگاهم از طاها سر دادم و به پسره نگاه کردم.
- به ببین کی این‌جاست؟ سایه خانم!
سایه هم اَخماشو توی هم کرد، انگار چندان از هم صحبتی با پسرِ راضی نبود. با بی‌میلی گفت:
- ما که همین جا هستیم، شما معلوم نیست کجایید!
پسره الکی با صدای بلند خندید. بعد بدون هیچ اجازه‌ای روی صندلی کنار سایه که مال سیروس بود، نشست. اَخم‌هام توی هم رفت، پسره با یک لبخند مرموز به سایه نگاه می‌کرد. توی چشم‌هاش یه چیزی بود که اصلاً خوشم نمی‌اوم، طاها با اَخم داشت به پسره نگاه می‌کرد. دوست داشتم بدونم این پسر کیه که هیچ‌کَس از بودنش راضی نبود.
- به ببین طاها جانم این‌جاست.
نیم‌ نگاهی به ما سه نفر که مثلاً خونسرد بهش نگاه می‌کردیم، کرد و ادامه داد:
- سایه انگار دوست‌های جدید هم پیدا کردی، نمی‌خوای بهم معرفی‌شون کنی؟
سایه با اَخم سر بسته‌ و زود ما رو معرفی کرد، پسر هم با عنوان پسرِ صاحب مهمونی معرفی کرد. وقتی گفت پسرِ صاحب مهمونی هست، هممون خلع سلاح شدیم، الان فهمیدم چرا سایه یا طاها به پسرِ چیزی نمی‌گفتند.
پسر صندلیشو به سایه نزدیک‌تر کرد و گفت:
- گلم‌ خیلی‌ خوشحالم‌ از این‌که می‌بینمت.
سایه هیچی نگفت. فقط با اخم به جای دیگه نگاه می‌کرد. تعجبم از این بود که پسره می‌دید هیچ‌کَس از بودنش راضی نیست ولی باز هم نمی‌رفت.
پسر صندلیشو جلوتر برد و الان دیگه پیش سایه بود، به سایه خیره شده بود. دیگه ما از وقاحت این پسر عصبانی شده‌بودیم، طاها تندتند نفس می‌کشید. با صدای شخصی همه برگشتیم سمت صدا و رنگ پسره هم پرید.

***
(نیروانا)
با نزدیک شدن بهشون، زن و مردی که مهمونش بودن با دیدن من لبخند زدن. نمی‌دونم چرا احساس می‌کردم این لبخند از سر خوشحالی بود.
توی چشم‌های زن یه برق خاصی بود که از معنی کردنش عاجز بودم.
بهشون وقتی رسیدم، سیروس با دیدن من پیپش رو روی میز گذاشت و با تعجب بهم نگاه کرد. قبل از اینکه حرفی بزنم، سیروس گفت:
- تو این‌جا چیکار می‌کنی ؟
به سیروس نگاه کردم. بعد به زن و مرد نگاه کردم. به نشونه ادب و احترام سری براشون تکون دادم. دیگه منتظر جوابشون نشدم و رو به سیروس گفتم:
- همایون دعوتم کرد.
سیروس اخم کرد و گفت:
- دعوت کرد و تو هم اومدی؟
لبخند نصفه زدم و گفتم:
- آره معلوم نیست.
سیروس چشم‌هاش توی حدقه چرخند و گفت:
- نیروانا!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با کلافگی گفتم:
- ولش کن، سایه‌اینا کجا نشستن؟
سیروس نفس عمیق کشید و با اخم به بالا اشاره کرد. نیم نگاهی به بالا کردم و بعد سرم رو تکون دادم، بدون توجه بهشون به‌سمت پله‌‌ی باریکی که گوشه سالن بود رفتم.
دانیا معلوم نبود کجا رفته بود. فقط یه لحظه اومد کنارم و گفت:
- یه جا میره و زود برمی‌گرده.
نفسم رو فوت کردم، دستمو به نرده‌ها گرفتم و از پله بالا رفتم.
با وارد شدن به طبقه بالا، انگار وارد طبقه جدید شده بودم، این‌جا خبری از رقص و نور نبود و همه روی میز و صندلی‌شون به فاصله از هم نشسته بودن.
با لرزش گوشیم که توی جیبم بود، نگاهم از حاضرین گرفتم و گوشی از توی جیب کتم درآوردم.
آرشیو بود؟! اخم کردم. آرشیو این موقع چی‌کارم داشت؟ با مکث گوشی جواب دادم و گذاشتم روی گوشم:
- بله؟
آرشیو با نگرانی که سعی در پنهون کردنش داشت، گفت:
- سلام آترینا خوبی؟
- ممنون، تو خوبی؟
- خوبم.
مکثی کرد و بااضطراب گفت:
- کجایی سرت انگار شلوغه؟
به دور و اطراف نگاه کردم و گفتم:
- مهمونی‌ام.
آرشیو با تپق گفت:
- چی؟
سرم بالا گرفتم که سایه رو دیدم ولی با دیدن وحید (پسر همایون) چه‌جوری سایه رو ب*غ*ل کرده و اون چندتا سیب زمینی ( پسرهای ریاحی و طاها مشاور سیروس) هیچی نمی‌گفتن، اعصابم بهم ریخت.
اخم کردم و زود گفتم:
- آرشیو من باید برم.
آرشیو زود گفت:
_ آترینا... .
بدون توجه بهش گوشی قطع کردم و توی جیبم گذاشتم.
سعی کردم خونسرد باشم که مثل همیشه موفق شدم، با خونسردی ظاهری رفتم درست پشت سر پسر و با صدای بلندی گفتم:
- بَه ببین کی این‌جاست؟

***
(ساتیار)
داشتیم با حرص به پسر نگاه می‌کردیم که سایه و بعد حضور شخصی رو پشتم احساس کردم.
- بَه ببین کی این‌جاست؟
این صدای نیروانا بود. وحید تا صدای نیروانا رو شنید، رنگش پرید، سرش رو آروم بلند کرد و به نیروانا که بالای سر من بود، نگاه کرد. آب دهنش با صدا قورت داد.
- بَه آترینا خانم توی آسمان‌ها دنبالت می‌گشتیم ولی روی زمین پیدات کردیم.
نیروانا قهقهه بلندی کشید و گفت:
- وای! چه عالی !
با قهقهه نیروانا‌ وحید رنگش سفیدتر شد، از جاش بلند شد و با لکنت گفت:
- خب من بهتره برم!
نیروانا پوزخندی زد و گفت:
- خیر پیش!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
نیروانا با نگاهش پسر رو دنبال کرد، پسر به‌سمت طبقه پایین رفت. نیروانا بعد از مکثی اومد روی صندلی وحید نشست. سایه با قدردانی نگاهش کرد ولی نیروانا بی‌توجه به نگاه سایه به ما نگاه کرد.
- ممنونم نیروانا.
نیروانا چشم‌هاش توی حدقه چرخند و گفت:
- من کاری نکردم که نیاز به تشکر کردن داشته باشه و... .
مکثی کرد و سرش برگردوند به طرف سایه و توی چشم‌هاش نگاه کرد و ادامه داد:
- ولی بهتره یاد بگیری خودت از حق خودت دفاع کنی؛ چون همیشه من نیستم.
چند دقیقه گذشت. همون دختر که اون دفعه کنارش دیده بودم اومد و چیزی در گوشش گفت:
- واقعاً؟!
دختر سری تکون داد، نیروانا سری تکون داد و گفت:
- معرفی نمی‌کنید؟
نیروانا به ثنا که این حرف رو زده بود، نگاه کرد. نیروانا نیم‌ نگاهی به دختر کرد و با سردی گفت:
- دختر عمه‌ام و همکارم دانایا.
نیوان تا این شنید سرش بلند کرد و با شک به دانایا نگاه کرد، یه لحظه صبر کن! مغزم شروع کرد به کار کردن. دانیا دخترعمه‌ی نیرواناست و نیروانا خواهر نیوان بود، پس این خانم باید دخترعمه نیوان هم باشه و نیوان فقط یه دختر عمه داشت که دوستش داشت. با شَک به دانایا نگاه کردم.
نیروانا سری تکون داد و بلند شد. همه بهش نگاه کردیم.
نیروانا رو به سایه کرد و گفت:
- من دیگه میرم... فعلاً.
سایه می‌خواست حرفی بزنه که نیروانا مهلت حرف زدن بهش نداد و رفت.
چند دقیقه بعد از رفتن اون‌ها همایون و مردی اومد، مَرده سرش پایین بود. همایون با ترس نامحسوسی توی صداش گفت:
- آترینا رو ندیدی؟
سایه اخمی کرد و گفت:
- خیر!
مرده سرش بالا آورد. وقتی صورت مرد دیدم توی شوک رفتم. شهروان بود!

***
(نیروانا)
دانیا اومد کنار گوشم و آروم گفت:
- افراد شهروان دارن میان.
یکی از ابروهام بالا پرید، پوزخندی زدم و سرم به‌سمتش چرخندم و گفتم:
- واقعاً؟
دانیا سری تکون داد و گفت:
- معرفی نمی‌کنید؟
به‌سمت دختر که اون‌ور سایه بود نگاه کردم. نیم‌ نگاهی به دانیا کردم و با سردی گفتم:
- دختر عمه‌ام و همکارم دانایا!
سری تکون دادم و از جام بلند شدم. همه بهم نگاه کردن. بدون توجه به اون‌ها رو به سایه کرد و گفتم:
- من دیگه میرم... فعلاً.
و به‌سمت پله‌ها رفتم، می‌خواستم از پله‌ها پایین بیام که همایون دیدم که با شهروان دارن به‌سمت راه پله می‌اومدن.
نفسم کلافه فوت کردم. دندونم روی هم فشار دادم. از پله‌ها فاصله گرفتم و به دانیا نگاه کردم. دانیا با استرس و نگرانی بهم نگاه کرد.
به‌طرف اتاق‌ها گوشه سالن رفتم، تندتند قدم برمی‌داشتم. در یه اتاقو باز کردم و واردش شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین