جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رمان‌های در حال فایل [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آسایش با نام [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,199 بازدید, 90 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گرفتار ظلمات (جلد دوم دره سیاهی)] اثر «آسایش کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع آسایش
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آسایش
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با صدای آرشیو درست پشت سرم نگاهم رو از شهروان گرفتم و به‌سمتش برگشتم.
- داری چیکار می‌کنی؟
بدون این‌که جوابش رو بدم باز به سراسر اتاق نگاه کردم.
آرشیو با کلافگی نفسش بیرون فرستاد و گفت:
- آترینا با توام چرا جواب نمیدی؟
باز جواب ندادم. نمی‌دونم چرا ولی یه چیزی از درون بهم فشار می‌آورد تا جوابش رو ندم.
- ناراحتی از این‌که این‌جایی؟
نفسم فوت کردم و توی چشم‌هاش نگاه کردم.
- نه.
اخم کرد.
- پس چرا این‌جوری می‌کنی؟
خون‌سرد دستم بهم گره زدم و گفتم:
- چه‌جوری می‌کنم؟
نفسش با صدا بیرون فرستاد.
- جوابم رو نمیدی، بهم کم محلی می‌کنی.
ابروهام رو بالا فرستادم و گفتم:
- یعنی می‌خوای بگی برات مهمه،
با صدای در نتونست جوابم رو بده. مکثی کرد و بعد به‌سمت در رفت و ازش خارج شد.
بعد از بسته شدن در اتاق زیر چشمی به گوشه‌های اتاق نگاه کردم. با دیدن دوربین‌ها مدار بسته اخم کردم و به‌سمت تخت رفتم و خودم روش انداختم، باز ذهنم به‌سمت مرده رفت.
زمانی که بابا رو گرفتن، من پیش عمه و عمو(شوهرش) رفتم. عمو و عمه دربه‌در دنبال راه‌حلی بودن تا بابا رو بیارن بیرون، ولی هرچی می‌گشتن به بن‌بست می‌رسیدن.
وقتی که عمو به ملاقات بابا رفت؛ بابا پیشنهاد داد از عمو بهرام همون دوست تازه‌ش کمک بگیرن بابا اطمینان داشت که اون حتماً بهش کمک می‌کنه ولی وقتی اون روز عمو رفت تا ببینتش گفتن که عمو بهرام استعفا داده و کلاً از تهران رفته.
از یهویی رفتن عمو بهرام، عمو بهش مشکوک شد و گفت شاید اون برای بابا پاپوش درست کرده باشه ولی وقتی به بابا گفت بابا با عصبانیت گفت امکان نداره و این تصادفی هست.
الان می‌فهمم چرا عمو بهش شک داشت. چطور یه پلیس می‌تونه یه خلافکار و رئیس بزرگ‌ترین باند ایران باشه؟

***
همه پشت میز نشسته بودیم، من روبه‌روی بهرام نشسته بودم و کنار دستم آرشیو بود و روبه‌روش شهروان با غضب نشسته بود و داشت بهم نگاه می‌کرد. مشخص بود ناراحت و عصبانی که داییش من رو بخشیده و می‌خواد من رو وارد باند کنه.
بهرام بعد از مکثی گفت:
- اگر این کار رو برام انجام بدی گناهت بخشیده میشه و تبدیل به بهترین افرادم میشی.
شهروان نفسش با عصبانیت بیرون فرستاد ولی هیچی نگفت.
بهرام دستش بهم گره زد و گفت:
- تو باید برام یه پرونده رو بیاری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- از کجا؟
بهرام سری به نشونه تحسین تکون داد و گفت:
- سؤال خوبی پرسیدی.
مکثی کرد و توی چشمم نگاه کرد.
- از یکی به اسم سام میم.
اخم‌هام داخل هم رفت. چند بار اسم زمزمه کردم ولی هیچی یادم نیومد.
با صدای آرشیو بهش نگاه کردم. آرشیو کلافه و عصبی گفت:
- اما پدر اون خیلی خطرناکه آترینا نمی‌تونه.
بهرام بهش نگاه کرد و گفت:
- خودت میگی آترینا پس باید آترینا بگه می‌تونه یا نه؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- خب جوابت؟
- من این آدم رو نمی‌شناسم.
سری تکون داد. چرا هرچی من میگم این سر تکون می‌داد. داشت با این سر تکون دادن‌هاش کم‌کم عصبیم می‌کرد.
- بهت حق میدم نشناسی.
مکثی کرد و به پشتی صندلی تکه داد و دست به س*ی*نه شد.
- من و اون این باند رو باهم تأسیس کردیم و تا چند سال پیش هم باهم بودیم ولی چند سال پیش توی یه دعوا از هم جدا شدیم، یه سری مدارک دست اون که من می‌خوام.
پس دو نفر این باند تأسیس کردن. با صدای آرشیو رشته افکارم از بین رفت و بهش نگاه کردم.
- ولی پدر این آدم خطرناکه هر آدمی که فرستادیم دیگه برنگشته و چند وقت دیگه با یه وضعیت اسفناکی پیداش کردیم.
با تفکر به آرشیو نگاه کردم، باز حرف‌های بهرام رو مرور کردم. یه جمله‌ش توی ذهنم همش زنگ می‌خورد:« این باند باهم تأسیس کردیم» این‌جا رو با اون ساخته؛ یعنی ممکنه کلید همه معمای ذهنم دست اون مرد باشه؟ یعنی میشه اون مرد بدونه برای پدرم چه اتفاقی افتاد؟ یعنی میشه.
خیلی زود بدون این‌که فرصت بدم نظرم عوض بشه گفتم:
- قبوله.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
آرشیو با شوک به‌طرفم برگشت و بهم نگاه کرد شهروان با خوشحالی و ذوق و بهرام فقط لبخند زد. این دفعه از نگاهش هیچی نتونستم بخونم و این منو کلافه می‌کرد.
- آتر... .
بهرام پرید توی کلام حیرت‌زده آرشیو و گفت:
- چه عالی پس آرشیو بهت نقشه خونه‌اش و اطلاعاتش رو بهت میده.
فقط سر تکون دادم. بهرام به شهروان شاد اشاره کرد تا بلند بشه بعد از بلند شدن شهروان، بهرام هم آروم از جاش با تکیه از میز بلند شد و هر دو بیرون رفتن.
با بیرون رفتن اون‌ها فضای اتاق به‌کم از خفه بودن در اومد ولی باز هم خفه بود.
- چرا قبول کردی؟
به آرشیو نگاه کردم. با عصبانیت داشت بهم نگاه می‌کرد. نفسم رها کردم و گفتم:
- نباید قبول می‌کردم؟
آرشیو نفسش با کلافگی بیرون فرستاد. انگار می‌خواست حرفی بزنه ولی با دیدن دوربینی که گوشه اتاق بود و دقیقاً روی ما تنظیم شده‌بود، ساکت شد.
تکیه دادم به صندلی و گفتم:
- نمی‌خوای بهم نقشه و اطلاعات بدی؟
با عصبانیت بهم نگاه کرد، با دیدن خشم‌های خونسرد و صورت بی‌خیالم از جاش با عصبانیت بلند شد و به‌طرف گوشه‌ی اتاق رفت. از توی کمد آهنی سفید رفت یه چندتا چیز برداشت و اومد روبه‌روم گذاشت.
با مکث سر جای پدرش نشست و گفت:
- اینم چیزهایی که پدرم گفت بهت بدم.
فقط سر تکون دادم و هیچی نگفتم. دست بردم سمت پرونده‌ی زرد رنگی و جلوم کشیدم. زیرش یه پوشه زردرنگ دیگه هم بود.
بدون توجه به پوشه پرونده رو باز کردم. عکس یه مرد با موهای سفید و چشم‌های تیره بود. پوستش مثل موهاش ولی یه درجه پایین‌تر سفید بود. آرشیو شروع کرد به توضیح دادن.
- این سام میم هست، ۵۴ سالشه، کارش با پدرم شروع کرد. با پدرم دوست صمیمی بود و اگه اون دعوا پیش نمی‌اومد حتماً الان هم دوست بودن.
ورق زدم یه عکس دیگه بود، این‌جا ایستاده بود و معلوم بود. حواسش به دوربینی که داشت ازش عکس می‌گرفت، نبود.
- اون برعکس پدرم مجرده و تا حالا ازدواج نکرده ولی تا دلت بخواد دوست دختر داره. درسته پیره ولی به‌خاطر ثروتش خیلی‌ خواهان داره.
ورق زدم عکس یه خونه ویلایی بزرگی بود با نمای سفید.
- تا حالا پدرم هر ک.س که دنبال اون مدارک فرستاده به یه طریقی از دور خارج شده. آدم خیلی خطرناکی هست یه جور میگن که اون مغز متفکر باندمون هست و بعد رفتن اون باند زیاد پیشرفت نکرد، پس باید مراقب خودت باشی.
سری تکون دادم. عکس‌ها تموم شد. آرشیو پوشه هم جلوم کشید و گفت:
- اینم نقشه خونه‌اش.
اخم کردم و بهش نگاه کردم و گفتم:
- چه‌جوری نقشه خونه‌اش رو پیدا کردین؟
مکثی کرد و گفت:
- من معمار اون خونه بودم.
ابروهام از تعجب بالا رفتن. با تعجب گفتم:
- نمی‌دونستم مهندس هستی؟!
آرشیو بدون توجه به حرفم گفت:
- آترینا هنوز هم وقت داری.
دکمه‌ی پوشه رو باز کردم.
- وقت چه کاری؟
آرشیو نفسش فوت کرد و گفت:
- وقت کنار کشیدن! اون آدم خطرناکیه
- ولی من کنجکاو شدم مغز متفکر باندتون رو ببینم.
نقشه رو کشیدم بیرون و بازش کردم.

***
(چند روز بعد)
با آرشیو وارد اتاق بهرام شدیم. مثل همیشه پشت میزش نشسته بود با دیدن ما به صندلی‌ها اشاره کرد تا بشینیم.
با آرشیو رفتیم روی صندلی‌های نرم و گرم قهوه‌ای رنگ نشستیم در کمال تعجب بلند شد و اومد سمت ما و روبه‌روی ما نشست.
دستش توی هم گره زد و گفت:
- خب منتظرم تا نقشه‌ات رو بدونم.
مکثی کردم و بعد شروع کردم به گفتن نقشه که توی این چند روز به کمک آرشیو کشیده بودم. بعد از تموم شدن حرفم چند ثانیه اتاق توی سکوت رفت.
بهرام مثل همیشه سری تکون داد. بعد نگاهی به روی میزش انداخت. از توی جامدادی بزرگ مستطیل شکل مشکیش یه چیز کوچیکی درآورد و به‌سمت من گرفت.
با مکث دستم جلو بردم و ازش گرفتم و بهش نگاه کردم با دستمال کاغذی بسته بندی شده بود و یه جای دستمال باز بود تا درش بیاری. با کنجکاوی از جای سوراخ شده یکی از اون سه چیز درآوردم.
یه کپسول قرمز رنگ بود. با مکث و تعجب گفتم:
- این چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بعد به آرشیو نگاه کردم. اونم با تعجب و کنجکاوی داشت به کپسول نگاه می‌کرد. بعد هر دومون به بهرام نگاه کردم.
بهرام بدون حالت دادن توی صورتش با خونسردی گفت:
- سیاه‌نور.
آرشیو با تعجب و شوک گفت:
- چی؟
باز بهرام همون جوری گفت:
- سیاه‌نور.
بهش نگاه کردم و با مکث گفتم:
- چرا سیاه‌نور؟
بهرام توی چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- این برای زمانی هست که تو رو گرفتن.
آرشیو اخم کرد و گفت:
- یعنی چی برای زمانی که گرفتنش؟
- اگر گرفتنش مطمئناً شکنجه‌ش می‌کنن تا بدونن از طرف کی اومد و با دونستن ما مطمئناً زجرکشش می‌کنن با این حداقل مرگ بی‌دردی تجربه می‌کنه.
آرشیو می‌خواست حرف بزنه که پریدم توی حرفش و گفتم:
- ممنون.
بدون توجه به صدای ناباور آرشیو که داشت با ناباوری صدام میزد از جام بلند شدم.
- کی می‌خوای بری؟
- امشب چطوره؟
سری تکون داد و چیزی نگفت. نیم‌نگاهی به آرشیو که با ناباوری و غم نگاهم می‌کرد، کردم و بعد از اتاق بیرون رفتم.
درست وقتی که از اتاق بیرون زدم به شهروان برخورد کردم. زود از توی ب*غلش بیرون اومد. شهروان بهم نگاه کرد و پوزخندی زد و گفت:
- هنوز تو نرفتی؟
اخم کردم و گفتم:
- می‌بینی که هنوز هستم.
چشمش دست‌مالی که یه ذره‌ش از دستم بیرون اومده بود خورد.
- ولی انگار رفتنی شدی.
انگار می‌دونست داییش به آدم‌هاش قبل رفتن سیاه‌نور می‌داد چون مثل آرشیو که تا فهمید سیاه‌نور َتعجب نکرد.
می‌خواستم جوابش بدم که آرشیو از اتاق با هول بیرون اومد و بهم با نگرانی نگاه کرد. وقتی نگاهش به شهروان افتاد اخم‌هاش داخل هم رفت.
- به ببین کی این‌جاست ،پسر دایی‌ جانم.
آرشیو بدون این‌که اخمش باز بشه گفت:
- این‌جا خونه‌ منم هست، پس اگه این‌جا باشم تعجب‌آور نیست.
شهروان هم اخمش داخل هم رفت.
- چرا اومدی این‌جا؟
- اومدم خان دایی رو ببینم.
آرشیو سری تکون داد و راه براش باز کرد و گفت:
- بیا برو.
شهروان نفسش رو فوت کرد. می‌خواست داخل اتاق بره که گفتم:
- گلی‌جان چیکار می‌کنه؟
شهروان با تعجب بهم نگاه کرد. بعد از مکثی انگار فهمید کی رو میگم برای همین اخم کرد و گفت:
- من چمیدونم؟!
بعد رفت توی اتاق و در بست.
پس ازش خسته شد. معلوم بود دختر بیچاره رو فقط برای سرگرمی می‌خواست. درسته زیاد ازش خوشم نمی‌اومد ولی دلم براش سوخت.
- آترینا.
نگاهم از در گرفتم و به آرشیو دوختم.
- بله؟
دستش رو دراز کرد و گفت:
- اون کپسول‌ها رو بده.
اخم کردم و گفتم:
- چرا؟
با عصبانیت و خشم کنترل شده گفت:
- آترینا بدش.
- اگر ندمش چیکار می‌خوای بکنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
توی چشم‌هام نگاه کرد. توی چشم‌های خوش رنگ عسلیش یه چیزی مثل ترس دیدم با صدای یکی از نگهبان‌ها به خودم اومدم و سرم پایین انداختم.
آرشیو با کلافگی جواب داد:
- بله؟
نگهبان با مکث گفت:
- یه جا مشکل پیش اومد.
آرشیو دستش بلند کرد و روی صورت جذابش کشید.
- کجا؟
- بیرون آقا، لطفاً همراهم بیاید.
آرشیو این دفعه با تأخیر جواب داد:
- باشه بریم.
بعد همراه هم به‌سمتی رفتن، وقتی آرشیو رفت منم به‌سمت اتاقم رفتم تا نقشه رو یه بار دیگه با خودم مرور کنم.
در رو باز کردم و در بستم. نفسمو فوت کردم و به‌سمت تخت رفتم و خودم روش انداختم. دلم برای دانیا تنگ شده بود و نگران سایه بودم ولی نمی‌تونستم کاری کنم همه راه‌های ارتباطیم بسته شده بود.
سرم رو توی بالشت فشار دادم و چشم‌هام بستم. یعنی توی اون مدارک می‌تونستم چیزی که این همه سال دربه‌در شدم پیدا کنم؟
نفسم مثل آه بیرون فرستادم و به سقف نگاه کردم، دلشوره داشتم. من خیلی مأموریت رفته بودم ولی این مأموریت سخت‌ترینش بود ولی باز هم دلیل دلشوره‌م نمی‌فهمیدم.

***
به دیوار بلند خونه سام میم نگاه کردم. فکر کنم حدود سه متر بود! باید یه جور ازش بالا می‌رفتم ولی مگه با کاشی‌های سفیدی که برای نما ازش استفاده شده بود می‌شد؟
- دوربین‌ها برای سی دقیقه خاموش شدن می‌تونی کارت رو شروع کنی.
نفسم رو فوت کردم و گوشی کوچیکی که توی گوشم بود رو خاموش کردم. نگاهی به اطراف کردم، توی پیاده‌رو درخت‌ کاج بود، ولی همشون کوچیک بودن الا یکیشون که تقریباً حدود یه متر بلندتر دیوار بود. لبخند خوشحالی زدم و به‌سمت درخت رفتم، پایین درخت ایستادم و بهش نگاه کردم. به‌خاطر این‌که از بچگی از در و دیوار بالا می‌رفتم، الان می‌تونم خیلی راحت از همه‌چی بالا برم.
آروم‌آروم شروع کردم از درخت بالا رفتن. وقتی به بالا دیوار رسیدم سرکی کشیدم بعد آروم از درخت فاصله گرفتم و روی دیوار پریدم. نگاهی به پایین انداختم از ارتفاع زیادش سرم گیج رفت ولی مجبور بودم بپرم. روی دیوار حالت نشسته دراومدم و بعد نفسم حبس کردم و پریدم.
به علت فرو اومدن روی زمین با دو پا، پاهام درد گرفت ولی باز هم می‌تونستم پام تکون بدم. نگاهی به اطراف انداختم و بعد آروم‌آروم به‌سمت خونه حرکت کردم. دستم به خونه تکیه دادم و شروع کردم به راه رفتن با دیدن نگهبانی که از روبه‌رو می‌اومد زود خودم پشت پله ورودی به خونه یه منحنی داشت پنهان کردم. دو و سه دقیقه طول کشید تا نگهبانه بره.
با رفتن نگهبان از جام در اومدم و از پله‌ها بالا رفتم. به در نگاه کردم اثر انگشت می‌خواست. از توی کوله‌ی که آرشیو برام محیا کرده بود اثر انگشت در آوردم و روی محل گذاشتم. در با صدای تیکی باز شد. اثر انگشت توی کیف انداختم و در هول دادم و وارد خونه شدم.
داخلش مثل بیرون دکوراسیون سفید و طلایی داشت با این‌که هوا تاریک شده بود، ولی باز هم چیز از تمیزی برق می‌زد. نفسم رو بیرون دادم و در آروم بستم. سعی کردم حرف‌هایی که آرشیو گفته بود به یاد بیارم «خونه خیلی بزرگه و همه‌جاش یه دوربین یا محافظ محافظت می‌کنه، شاید محافظ‌ها رو نبینه چون یکی از قانون‌های خونه سام برای محافظ‌هاش مثل روح کار کردن ولی مطمئن باش یه ردی از محافظ همیشه هست»
با صدای خش‌خش به خودم اومدم و زود به‌سمت راه‌رویی که نزدیک در بود رفتم و پشت مجسمه‌ی زنی پنهان شدم. زیر چشمی به‌طرف جای که صدا رو شنیده بودم نگاه کردم. یکی محافظ‌ها بود که داشت پذیرایی رو با نگاه تیز و مشکوکش می‌گشت. نفسم فوت کردم و خودم بیشتر پشت مجسمه پنهان کردم‌ با شنیدن صدای گام‌های محافظ که خبر از رفتنش به قسمت دیگه‌ای از خونه بود از پشت مجسمه بیرون اومدم و به راه‌رو نگاه کردم. طبق نقشه‌ی آرشیو آخر این راه‌رو باید اتاق کار سام باشه. با احتیاط به‌سمت آخر راهرو رفتم‌، آروم‌آروم راه می‌رفتم. وقتی به آخر راهرو رسیدم به در مشکی با طرح گل سرخ رسیدم ایستادم. به قفل در نگاه کردم. در کمال تعجب قفل عادی دیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با دیدن قفل در یه دقیقه شک کردم که این‌جا باشه ولی با زنگ خوردن حرف بهرام که گفت اون همه کارهاش رو توی اتاق کارش می‌کنه یه سوزن قفلی از پیراهن مشکیم درآوردم و بازش کردم و توی قفل انداختم. بعد از کلنجار رفتن با قفل، در باز شد.
نفس عمیق کشیدم و در باز کردم و وارد اتاق شدم، اتاق بی‌نهایت بزرگی بود و انگار کتابخونه هم بود چون نصفش به‌سمت دیوار کتاب‌هایی بود که منظم توی قفسه چیده شده بودن، بالای اتاق میز و صندلیش بود و بالای میزش عکس بزرگی از خودش بود. یه فرش دوازده متری دست‌بافت سفیدی وسط اتاق بود که به زیبایی و تمیزی درست شده‌بود.
همه‌چیز عادی و معمولی بود از سر کنجکاوی پیش کتابخونه رفتم. توی هر قفسه یه رنگی بود، فقط قفسه وسطی درست وسطش یه کتاب مشکی بود که با کتاب‌ها قرمز قفسه فرق می‌کردن. بین ابروهام اخم نشوندم و به‌طرف کتاب رفتم از دور معلوم نبود چه کتابی بود. با کنجکاوی کتاب کشیدم. زمانی که کتاب از جاش در اومد قفسه احساس کردم تکون خورد. وقتی قفسه آروم‌آروم حرکت کرد و یه راهی نشون داد. احساس اطمینان پیدا کردم.
با احتیاط وارد اون راه‌رو شدم، قفسه از پشت بسته شد. آب دهنم‌ رو قورت دادم و شروع کردم به راه رفتن بعد از چند ثانیه وارد اتاقکی شدم، یه گاوصندوق آخر اتاقک بود. یکم مشکوک بود که گاوصندوق بدون هیچ محافظی اون‌جا باشه به دور و ور نگاه کردم ولی هرچی گشتم هیچی ندیدم، برای اطمینان بیشتر از توی کیفم عینکی که می‌شد باهاش لیزرها رو ببینی رو درآوردم و به چشمم زدم با زدن عینک به چشمم تونستم خط‌های قرمز و سبزی که تقریباً کل اتاقک محاصره کرده بود. کوله‌ام رو از شونه‌ام پایین دادم و روی زمین گذاشتم. فقط از داخلش چیزی مورد نیازم برداشتم و داخل جیبم گذاشتم.
دوتا دستم رو بهم زدم و نفس عمیق کشیدم و بعد شروع به دویدن کردم. از بین لیزرها با مشقت رد شدم به فاصله یه متری گاوصندوق لیزرها تموم شدن، سمت صندوق رفتم و بهش نگاه کردم. قفل دیجیتالی بود.
گوشی کوچیک توی گوشم فشار دادم و گفتم:
- رسیدم.
- خوبه.
به قفل و دکمه‌هاش نگاه کردم و گفتم:
- قفلش دیجیتالی هست.
پرید توی حرفم و گفت:
- دست که بهش نزدی؟
یکی از ابروهام بالا رفت. مکثی کردم و آروم گفتم:
- نه.
- خب، این قفل‌ها دیجیتالی و هوشمند فقط یه بار میشه رمز زد، اگه به بار دوم رسید، منفجر میشن.
اخم کردم و گفتم:
- خب الان باید چیکار کنم.
- اون فلشی که بهت دادم همرات هست؟
فلش آهنی طلایی از جیبم بیرون آوردم. یه دکمه‌ی کوچیک تهش بود.
- آره.
- اون فلش توی جای قفل بذار، مطمئناً یه جای برای فلش داره.
سری تکون دادم و به قفل نگاه کردم. بعد از وارسی قفل یه جای فلشی دیدم. فلش توی جاش کردم.
- داخلش گذاشتم.
- خوبه، چند دقیقه صبر کن الان باز میشه.
هیچی نگفتم، چند دقیقه گذشت. با کلافگی به ساعت مچیم نگاه کردم. فقط پنج دقیقه از اون سی دقیقه مونده بود. با صدای آرشیو به خودم اومدم.
- تموم شد!
لبخند نصفه و نیمه‌ای زدم و در گاوصندوق رو باز کردم. کلی برگه اون‌جا دیدم، فکر کنم همه برگه‌ها رو باید وردارم. همه برگه برداشتم. داشتم برگه‌ها رو توی کیفم جا می‌کردم که چشمم به چیزی خورد. برگه برداشتم و بهش نگاه کردم. به اسم نگاه کردم. بالای برگه اسم امید اعتماد نوشته بود با دیدن اسم بابام دستم یخ زد.
با نفس‌نفس شروع کردم به خوندن، هرچی بیشتر می‌خوندم خشمم بیشتر می‌شد. خوشحال از این‌که بالاخره بعد از کلی تلاش می‌تونستم نتیجه‌ش ببینم، بالاخره تونستم انتقامم بگیرم. زود برگه رو تا کردم و زیر لباسم گذاشتم، من این باید به رئیس برسونم.
بعد از جمع کردن برگه‌ها از جام بلند شدم و از اون‌جا بیرون اومدم.
درست وقتی که از اتاق بیرون اومدم صدای بلند دزدگیر توی فضای خونه بلند شد. همه‌جا نور قرمز روی گرفته بود که خاموش و روشن می‌شد.
لبم رو گزیدم و شروع کردم به دویدن، وقتی از اون راه‌رو بیرون اومدم کلی محافظ دیدم که توی پذیرایی جمع شده بودن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
با صدای پای من محافظ‌ها به‌سمتم برگشتن. با دیدن اون همه نگهبان‌ نفس توی سی*ن*ه‌م حبس شد، اولش محافظ‌ها با دیدن من با تعجب داشتن بهم نگاه می‌کردن ولی بعد چند ثانیه به خودش اومدن و به طرف من شروع کردن به دویدن.
زود به‌سمت پله‌ها که بالا می‌رفتن، رفتم‌. تندتند از پله‌ها بالا می‌رفتم.
بعد چند دقیقه آخر تونستن منرو بالای پشت‌بوم گیر بندازن به پایین نگاه کردم. پشت خونه خیابون بود که این موقع شب هیچ‌کَس رد نمی‌شد، ارتفاعش خیلی‌خیلی زیاد بود. باز به اون آدم‌ها نگاه کردم. داشتن بهم نزدیک می‌شدن.
یادم به کپسول‌ها سیاه‌نور افتاد. یعنی برای زجر نکشیدن مجبورم خودم به وسیله سیاه‌نور بکشم؟ من این همه راه نیومدم که حالا با سیاه‌نور بمیرم. با صدای آرشیو به خودم اومدم.
- آترینا بپر.
با صدای بلندی گفتم:
- چی؟
- بهم اعتماد کن بپر.
با پریدن از این‌جا هیچی برام عوض نمی‌شد. اگر این‌جا می‌موندم مطمئنم من می‌کشتن اونم با زجر و اگر می‌پریدم هم می‌مردم. دستم مشت کردم و چشمم رو بستم با پریدن از این‌جا هیچی برام عوض نمیشه، فقط یه تیر در تاریکی می‌خوام بزنم. چشمم باز کردم و پریدم... .
وقتی هیچ دردی احساس نکردم. آروم چشمم باز کردم. با باز کردن چشم‌هام نگاهم به آرشیو افتاد که داشت با اخم غلیظی رانندگی می‌کرد. چندتا پلک زدم و صاف شدم. سقف ماشینش داشت آروم‌آروم بسته می‌شد این نشون می‌داد که وقتی من فرو اومدم سقف ماشین باز کرده تا من داخل ماشین بیفتم.
- خوبی؟
لب زدم، صدام به‌خاطر استرسی که کشیده بودم اصلاً در نمی‌اومد.
- انگاری.
- وقتی بهت گفتم قبول نکن برای همین‌ موقع بود.
هیچی نگفتم، می‌دونستم الان عصبانی و هرچی من بگم باعث میشه که بیشتر عصبانی بشه.
بعد از چند دقیقه به خونه‌شون رسیدیم. تک بوقی زد که باعث شد در زود باز بشه با باز شدن در ماشین حرکت داد و سر جاش پارکش کرد.
بعد از پارک شدن ماشین دوتامون به‌سمت خونه راه افتادیم. این دفعه برعکس همیشه که آرشیو جلو بود، این دفعه من جلو بودم. بهرام مثل همیشه توی اتاقش بود.
جلوی در ایستادم و چندتا تقه به در زدم.
- بفرمایید.
منتظر نشدم آرشیو بهم برسه و هر دو باهم داخل بریم، خودم وارد اتاق شدم، آرشیو چند ثانیه بعد وارد اتاق شد و در رو بست، نیم‌ نگاهی به شهروان که با استرس و عصبانیت که ناشی از موفقیت من توی ماموریت بود، کردم.
بهرام با دیدن من با خوشحالی از جاش بلند شد، نذاشتم خودش بهم نزدیک بشه خودم با چندتا قدم خودم به بهرام رسوندم و کوله رو روی میز بزرگ قهوه‌ای رنگش انداختم.
روی صندلیش نشست و دستش به‌سمت کیف دراز کرد، دست‌هاش از خوشحالی می‌لرزیدن. کیف رو باز کرد و مدارک و برگه‌ها روی میز ریخت. شهروان از جاش بلند شد و اومد کنار میز و برگه‌ها رو نگاه کرد، بدون توجه به هیچ کدومشون رفتم روی مبل روبه‌روش نشستم.
بعد چند دقیقه وارسی برگه‌ها؛ بهرام سرش بلند کرد و لبخندی زد و گفت:
- کارت خوب بود از این به بعد شدی یکی از افراد مورد اعتماد من.
سری تکون دادم، نگاهم به دست مشت شده شهروان افتاد. از عصبانیت دستش مشت کرده بود و فشار می‌داد.
- فقط برای امنیت خودت چند روز باید بری یه جا پنهان بشی بعد چند روز خودم خبرت می‌کنم.
- یعنی الان می‌تونم از این‌جا برم.
- آره می‌تونی بری.
سری تکون دادم و خداحافظ آرومی گفتم و از اتاق بیرون رفتم. داشتم از خونه بیرون می‌اومدم که آرشیو از پشت صدام کرد. به‌سمتش برگشتم. یه‌کم دورتر از من ایستاده بود. با دیدن نگاه من خودش بهم رسوند.
- می‌خوای کجا بری؟
اخمی کردم و گفتم:
- خونه.
با صدای تقریباً بلندی گفت:
- خونه‌ات؟!
لبم گزیدم و دستم به معنی آروم باش تکون دادم. نگاهی به دور و اطراف کردم وقتی دیدم هیچ‌کَس نیست با خیال راحت گفتم:
- مگه چیه؟
نفسش فوت کرد و گفت:
- بهتره اون‌جا نری.
اخم کردم و گفتم:
- چرا؟
- سام هنوز با بعضی از باندها ارتباط داره مطمئناً می‌تونه جات رو خیلی سریع پیدا کنه.
مکثی کرد و توی چشم‌های متفکرم نگاه کرد و گفت:
- تو که نمی‌خوای گیر اون بیفتی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
درست می‌گفت، سام با اون هوشش و موقعیتش می‌تونست خیلی راحت من رو پیدا کنه و مطمئناً با پیدا کردنم عاقبت خوبی نداشتم. نفسم رو فوت کردم و گفتم:
- یه جا دیگه میرم!
زود پرسید:
- کجا؟
بهش چشم‌غره‌ی رفتم و گفتم:
- کجاش به خودم ربط داره.
بعد از پله‌ها پایین اومدم و به‌سمت در رفتم. دست گذاشتم روی شکمم وقتی برگه رو احساس کردم، لبخندی زدم. اول باید برگه رو نشون رئیس می‌دادم و بعد دنبال جا می‌گشتم.
از خونه بیرون اومدم، متأسفانه این‌جا هیچ‌ ماشینی نبود و باید راه زیادی رو می‌رفتم. شروع کردم به راه رفتن. دستم توی جیب لباسم گذاشتم.
با صدای بوق ماشین درست پشت سرم با ترس کمی به‌سمت ماشین برگشتم. نور ماشین توی چشمم بود، برای همین چشمم ریز کردم. آرشیو پشت رول نشسته بود. به‌سمت ماشین رفتم و چند ضربه به شیشه زدم تا شیشه پایین بده. با پایین رفتن شیشه گفتم:
- چیه؟
بدون توجه به لحن تند و تیزم گفت:
- بیا می‌رسونمت.
نفسم فوت کردم و گفتم:
- نمی‌خواد.
نفسش کلافه بیرون فرستاد و گفت:
- بیا سوار شو این‌جا روز هیچ‌ک.س رد نمیشه چه برسه حالا که نصف شبه.
نفسم بیرون فرستادم سرم تکون دادم. رفتم در کمک راننده رو باز کردم و نشستم. بهم نیم‌ نگاهی انداخت و راه افتاد.
- کجا می‌خوای بری؟
باید پیش رئیس می‌رفتم ولی مطمئناً نمی‌شد با آرشیو رفت.
- برو همون جایی که من رو گرفتی.
با تعجب گفت:
- می‌خوای بری پارک؟
- آره.
پوزخندی زد و گفت:
- الان اونم با شرایطی که داری؟
بهش نگاه کردم و گفتم:
- اون‌جا من رو گرفتی و ماشینمو مطمئنم هنوزم اون‌جاست.
فقط سر تکون داد، نگاهم رو ازش گرفتم و به جاده نگاه کردم.
بعد چند دقیقه به پارک مورد نظر رسیدیم. چشمم ریز کردم و دنبال ماشین گشتم. خدا کنه دانیا ماشین نبرده باشه. با دیدن ماشین پیش یه ستون برق لبخندی از سر خوشحالی زدم.
- نگه‌دار.
سری تکون داد و ماشین کنار ماشینم نگه داشت. در باز کردم می‌‌خواستم برم بیرون که آرشیو صدام زد:
- آترینا؟
برگشتم و گفتم:
- بله؟
نفس فوت کرد و با نگرانی گفت:
- مواظب خودت باش.
می‌‌خواستم هیچ حرفی نزنم ولی با این حال گفتم:
- همچنین.
در ماشین بستم و به‌سمت ماشینم رفتم. به قفل نگاه کردم. الان کلید از کجا بیارم؟
آرشیو انگار فهمید دارم به چی فکر می‌کنم. مکثی کرد و ماشین خاموش کرد و کنارم اومد.
- چی شده؟
با اخم و عصبانیت گفتم:
- به لطف شما کلید ماشینمو گم کردم.
آرشیو نگاهی به چشم‌های عصبیم کرد و فقط سری تکون داد. سمت جلو ماشین رفت و در کاپوت باز کرد، یه سیمی رو درآورد که نور قرمز دزدگیر که جلو ماشین بود، خاموش شد. در بست و اومد کنار ایستاد.
- می‌خوای چی‌کار کنی؟
از توی جیبش شاه کلیدی درآورد و توی قفل کرد. بعد از کلی کلنجار رفتن بازش کرد. از جلوی در رفت کنار و گفت:
- بفرمایید.
مکثی کردم و سوار ماشین شدم و در بستم. یه‌کم خم شدم و دوتا سیم بهم زدم تا ماشین روشن بشه با جرقه‌ای که دوتا سیم زد ماشین روشن شد. نفسم رو فوت کردم و صاف روی صندلی نشستم، سری برای آرشیو که رفته بود کنار ماشینش ایستاده نگاه کردم و سری تکون دادم.
ماشین راه انداختم. نگاهی به پشت کردم. هیچ‌ک.س پشتم نبود، سرعت ماشین رو بیشتر کردم و به‌سمت مخفی‌گاه رفتم.
بعد چند دقیقه رسیدم. به‌خاطر متروکه بودنش، همه‌جا تاریک بود. ماشین جلوی در گذاشتم و ازش پیاده شدم.
بدون بستن درش به‌سمت در رفتم و شروع کردم به در زدن، انگار همه خواب بودن. با دیدن این‌که هیچ‌ک.س جوابم نمیده سنگ کوچیکی که کنار در بود برداشتم و باهاش شروع کردم محکم‌تر قبل و پیاپی در زدن. بعد چند دقیقه صدای اصغر محافظ رئیس اومد.
- کیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
هیچی نگفتم، سنگ روی زمین انداختم و دستم رو تکوندم. اصغر در رو باز کرد، وقتی من جلوی در دید از تعجب چشم‌هاش گرد شد. بعد چند ثانیه به خودش اومد و گفت:
- نیروانا خانم، شمایید؟ اگه رئیس شما رو ببینه خیلی خوشحال میشه.
لبخندی به محبتش زدم می‌‌خواستم جوابش بگم که صدای نادر اومد.
- کیه اصغر؟
اصغر سرش به‌سمت اکبر که گویا پشت سرش به فاصله چند متری بود، کرد. با خوشحالی گفت:
- نیروانا خانم.
نادرم انگار شوکه شد، بعد چند دقیقه صدای دویدنش اومد. با به در رسیدن، در رو کشید. با دیدن من انگار از شوک خارج شده بود. با ذوق گفت:
- خانم!
لبخندی زدم و رو به اصغر گفتم:
- آقا اصغر میشه ماشینم رو ببرید داخل؟
با خوشحالی سری تکون داد و گفت:
- باشه.
لبخندی زدم و ممنونی گفتم. به‌سمت ماشین رفت. منم وارد مخفی‌گاه شدم. همه‌جا تاریک بود.
- آقا نادر رئیس هستن؟
- بله.
سری به نشونه رضایت تکون دادم و به‌سمت مخفی‌گاه رفتم. یه دفعه یاد دانیا افتادم. به‌سمت نادر برگشتم و با نگرانی گفتم:
- آقا نادر خبری از دانیا دارید؟
- بله خانم، وقتی شما گم شدید ایشون اومدن این‌جا و از اون روز تا حالا این‌جا هستن.
نفسم رو با خیال راحت فوت کردم. به نادر نگاه کردم و گفتم:
- شما دیگه می‌تونید برید، من میرم می‌خوابم نمیشه حالا پیش رئیس برم.
فقط سری به نشونه تأیید حرفم تکون داد.
- شب بخیر.
- شب تو هم بخیر دخترم.
به‌سمت مخفی‌گاه رفتم و درش باز کردم‌. داخلش مثل بیرونش تاریک بود، همین‌جور کورمال‌کورمال خودم به اتاقم رسونم و در بستم.
رفتم پیش تختم و کت سیاه رنگ درآوردم و روی زمین انداختم. بعد خودم رو روی تخت انداختم‌، با افتادن روی تخت صدای جیغ دانیا بلند گرد از جام بلند شدم و چراغ خواب بغل تختم روشن کردم. دانیا با تاب چسبون قرمز که بدجور به پوست سفیدش می‌اومد، روی تخت نشسته بود.
با چشم‌های گرد داشت بهم نگاه می‌کرد. وقتی من دید رو شوکه شد ولی بعد چند دقیقه خودش توی بغل انداخت با پرش دانیا توی بغلم نزدیک بود از پشت بخورم زمین ولی خودم نگه داشتم.
- نیروانا جونم!
دستم دورش گرفتم و گفتم:
- دانیا چی‌شده؟
دستش بیشتر دورم پیچوند و گفت:
- دلم برات تنگ شده بود.
نفسم رو فوت کردم و سرم گذاشتم روی شونه‌ی ضریفش و آروم زمزمه کردم:
- منم.
بعد چند دقیقه از هم جدا شدیم و باهم روی تخت دراز کشیدیم، بعد از کمی حرف زدن درباره اتفاق‌ها که برام افتاده بود خوابیدیم.
فردا صبح با برگه به همراه دانیا پیش رئیس رفتیم. رئیس تا من رو دید چشم‌هاش از خوشحالی برق زد.
پشت میز نشسته بودیم و من داشتم در مورد اتفاق‌ها که برام افتاده بود، تعریف می‌کردم وقتی تموم شد، ساکت شدم.
رئیس چشمش رو ریز کرد و دستش گذاشت زیر چونه‌ش و گفت:
- مشکوکه.
با تعجب گفتم:
- چی؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- فرصت دوباره‌ای که بهرام بهت داده.
دانیا به رئیس نگاه کرد و گفت:
- چرا؟ چیش مشکوکه؟
رئیس نفس عمیق کشید و گفت:
- رئیس باند اژدهای سپید به هیچ‌ک.س فرصت دوباره‌ای نمیده.
راست می‌گفت ولی باز هم... .
دانیا با مکث گفت:
- شاید از نیروانا خوشش اومده.
- دلیل معتبری نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
بهم نگاه کرد و گفت:
- اون‌جا چیز مشکوکی ندیدی؟
به فکر فرو رفتم و متفکر گفتم:
- نه یعنی نمی‌دونم.
رئیس سری تکون داد و گفت:
- باید بیشتر از قبل مواظب خودت باشی اون‌ها آدم‌ها خطرناکی هستن.
سری تکون دادم یاد برگه افتادم.
برگه در آوردم و جلوی رئیس گذاشتم و گفتم:
- توی اون مدارک این برگه هم بود.
رئیس با اخمی که بین ابروش بود، برگه رو برداشت و شروع کرد به خوندن. هرچی می‌خوند مثل من خوشحال‌تر و خشمگین‌تر می‌شد.
- رئیس برگه اعتبار داره.
رئیس نگاهش از برگه گرفت و گفت:
- هم آره و هم نه.
- یعنی چی هم آره هم نه؟
رئیس مکثی کرد و به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
- این برگه اعتبار نصفی داره، میشه به دادگاه ارائه داد ولی به‌خاطر مدت طولانی که از اون ماجرا می‌گذره، اعتبارش کمی از دست داده ولی اگر بتونی خودت ازشون اعتراف بگیری، اعتبارش رو به دست میاره.
سری تکون دادم. دانیا با کنجکاوی گفت:
- اعتراف چی؟
رئیس بهش نگاه کرد و گفت:
- اعتراف به پاپوش درست کردن برای امید اعتماد.
توی شوک رفت، من چطور می‌تونستم ازش اعتراف بگیرم؟
- نیروانا؟
به رئیس نگاه کردم و آروم گفتم:
- بله.
- خونه‌ات امن نیست فعلاً.
از توی کشوی میز کلیدی برگشت و به‌طرفم گرفت.
- این‌جا بمون، این‌جا یه پنت‌هاوس یه ساختمونه.
سری تکون دادم و گفتم:
- خوبه، فقط آدرسش؟
به دانیا اشاره کرد و گفت:
- دانیا بلده.
به دانیا نگاه کردم. چشم‌هاش آروم بستید و باز کرد.

***
(ساتیار)
امروز عمو و زن‌عمو در ظاهر باز از ایران رفته بودن و ما مثلاً بدرقه‌شون کرده بودیم.
داشتیم بر می‌گشتیم که نیوان سکوت ماشین شکوند و گفت:
- طاها می‌دونی نیروانا کجاست؟
طاها بهش نیم‌ نگاهی انداخت و در حالی که داشت دنده عوض می‌کرد گفت:
- نه.
- سایه خانم چی؟
طاها دستش از روی دنده برداشت و دور فرمون گرفت.
- سایه خانم باهاش قهرن.
- چرا؟
- نمی‌دونم ولی انگار دوست ندارن بهشون زنگ بزنن و منتظرن نیروانا خانم زنگ بزنه.
- که نیروانا خانم هم زنگ نمی‌زنن.
طاها از آینه بهم نگاه کرد و گفت:
- آره، انتظار داشتن از ایشون کار بیخودی هست. نیروانا خانم انقدر مغرورن که حاضر نیستن ایشون آشتی کنن.
راست می‌گفت. نگاهی به خیابون انداختم. ماشین توی سکوت فرو رفته بود که نیوان دوباره سکوت شکوند.
- امروز چندمه؟
مکثی کردم و گفتم:
- ۲۸ام.
بهم نگاه کرد و هیچی نگفت.
- چی شده مگه؟
لبش با زبونش تر کرد و گفت:
- پنجم روز دیگه سالگرد پدرم هست.
سرش رو برگردوند و از پنجره به بیرون نگاه کرد. هیچی نگفتم، یه دقیقه دلم براش سوخت هیچ‌وقت نیوان نمی‌گفت سالگرد پدرش کی هست ولی حالا امسال نمی‌دونم چرا گفته بود.
سرم رو به طرف پنجره برگردوندم در ظاهر داشتم به منظره بیرون نگاه می‌کردم ولی در باطن نه، داشتم خاطرات گذشته رو مرور می‌کردم.
نیوان تا قبل از این‌که مادرش و پدرش باهم دعوا کنن، پدرش رو خیلی دوست داشت ولی عاشق مادرش بود. درست برعکس نیروانا که عاشق پدرش بود برای همین بعد دعوا طرف مادرش گرفت و اومد پیش مادرش.
هیچ‌وقت یادم نمیره اون روزها رو که نیوان چقدر دلش برای پدرش و نیروانا تنگ شده‌بود ولی غرورش نذاشت پیش‌شون بره. تنها زمانی که پدرش بعد از دعوا دیده بود، چند دقیقه قبل اعدامش بود که پدرش نیروانا رو بهش سپرده بود و بعد رفته بود.

***
(چند روز بعد)
همه توی پذیرایی نشسته بودیم که گوشی سایه خانم زنگ خورد، بهش نگاه کردیم. خودش هم تعجب کرده بود آخه کم پیش می‌اومد یکی براش زنگ بزنه.
گوشی از روی دسته مبل برداشت و به شماره نگاه کرد. با دیدن شماره چشم‌هاش رنگ تعجب گرفتن.
طاها با کنجکاوی گفت:
- کیه؟
سایه نگاهش رو از گوشی گرفت و گفت:
- دانیاست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آسایش

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
300
2,548
مدال‌ها
2
(نیروانا)
پیام رو برای رئیس فرستادم و بعد پیش دانیا که توی تراس پشت به من نشسته بود، رفتم. تراس این خونه دوتا در داشت یکی از پذیرایی و یکی دیگه از اتاقی که کنارش بود که فعلاً مال دانیاست.
در شیشه‌ش باز کردم و وارد شدم. در رو همین‌طور باز گذاشتم و اومدم کنار دانیا روی صندلی آهنی نشستم.
دانیا بهم نیم‌ نگاهی کرد و گفت:
- نیروانا ببین این‌جا چقدر قشنگه! انگار نصف شهر زیر پاهاته.
نفسم بیرون فرستادم و به منظره زیبا مقابلم نگاه کردم. خورشید در حال غروب کردن بود. آروم گفتم:
- دانیا؟
به طرفم برگشت و گفت:
- بله.
نفسم رو با بغض به بیرون دادم و گفتم:
- میشه مثل قبلاًها باهات درددل کنم؟
انگار شوکه شده بود. از قبلاًها زمان زیادی می‌گذشت. این زمان میشه گفت یک عمر بودن.
به خودش اومد و گفت:
- آره... حتماً.
نگاهم از غروب گرفتم و به دست‌های سفید و ظریفم چشم دوختم. با صدای آروم و پر بغضی شروع کردم به حرف زدن:
- وقتی بابام رفت، تنها و تنها شدم، هیچ‌ک.س رو نداشتم. توی یک ماه هم بابام رو از دست داده بودم و هم مامانم و نیوان رو.
آهی کشیدم و اشک‌هام از سد چشم‌هام بیرون زدن این دفعه هیچ کاری برای این‌که جلوشون بگیرم نکردم. گذاشتم خودشون آروم‌آروم پایین بیان.
- اون موقع انگار توی خلا بودم، هیچ امیدی برای زندگیم نداشتم تا این‌که عمو اومد و گفت شک داره به جرم‌های بابا... فکر می‌کنه یکی براش پاپوش درست کرده. از اون موقع به بعد تنها آرزو و امیدم برای زندگی انتقام شد! انتقام از آدم‌هایی که زندگیم رو نابود کردن.
هق‌هق می‌کردم، سعی می‌کردم صدای گریه‌م زیاد نشه. سرم بالا آوردم و به پشتی صندلی تکه دادم.
- یادم رفت اگه از کسی می‌خوای انتقام بگیری، باید دوتا قبر بکنی. یکی برای اون و یکی برای خودت.
نفس کم آوردم ولی ادامه دادم. دانیا داشت با بعض نگاهم می‌کرد.
- ندیدم دارم با این انتقامم عزیزهام رو اذیت می‌کنم، ندیدم دارن توی این راه مثل من زجر می‌کشم، ندیدم‌ندیدم... .
دیگه نمی‌تونستم و با صدای بلند زیر گریه زدم. دانیا با هول و نگرانی از جاش بلند شد و گفت:
- نیروانا آروم باش.
خودمم می‌‌خواستم آروم باشم ولی نمی‌شد وقتی یاد رفتن عمه می‌افتاد که می‌گفت:« یا انتقام یا من» و من احمق انتقام انتخاب کردم. وقتی یاد مرگ میلاد میفتم دلم آتیش می‌گرفت.
دانیا از تراس بیرون رفت، بهش نگاه کردم داشت به‌سمت آشپزخونه می‌رفت.
نه من نمی‌تونستم آسیب دیدن دانیا رو ببینم، نمی‌تونستم ببینم. از جام بلند شدم. پاهام سست بودن با زور خودم به در خونه رسوندم و برای آخرین‌بار به دانیا نگاه کردم.
آروم زمزمه کردم:
- نمی‌ذارم تو دیگه آسیب ببینی.
دانیا انگار من ندید با یه لیوان شیشه که داخل آب بود و داشت همش میزد به‌سمت تراس رفت، لبم گزیدم و زود از خونه بیرون رفتم.
صدای دانیا که داشت با نگرانی صدام میزد با صدای بسته شدن در خونه یکی شد. با بسته شدن در خونه انگار دانیا فهمید من از خونه بیرون رفتم. یهکم تأخیر داشت که به‌سمت در بیاد و توی این تأخیر من کلید از جیبم درآوردم و توی قفل انداختم. وقتی در قفل شد؛ دانیا به در رسیده بود.
با تعجب و حیرت به در زد.
- نیروانا؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین