- Sep
- 300
- 2,548
- مدالها
- 2
با صدای آرشیو درست پشت سرم نگاهم رو از شهروان گرفتم و بهسمتش برگشتم.
- داری چیکار میکنی؟
بدون اینکه جوابش رو بدم باز به سراسر اتاق نگاه کردم.
آرشیو با کلافگی نفسش بیرون فرستاد و گفت:
- آترینا با توام چرا جواب نمیدی؟
باز جواب ندادم. نمیدونم چرا ولی یه چیزی از درون بهم فشار میآورد تا جوابش رو ندم.
- ناراحتی از اینکه اینجایی؟
نفسم فوت کردم و توی چشمهاش نگاه کردم.
- نه.
اخم کرد.
- پس چرا اینجوری میکنی؟
خونسرد دستم بهم گره زدم و گفتم:
- چهجوری میکنم؟
نفسش با صدا بیرون فرستاد.
- جوابم رو نمیدی، بهم کم محلی میکنی.
ابروهام رو بالا فرستادم و گفتم:
- یعنی میخوای بگی برات مهمه،
با صدای در نتونست جوابم رو بده. مکثی کرد و بعد بهسمت در رفت و ازش خارج شد.
بعد از بسته شدن در اتاق زیر چشمی به گوشههای اتاق نگاه کردم. با دیدن دوربینها مدار بسته اخم کردم و بهسمت تخت رفتم و خودم روش انداختم، باز ذهنم بهسمت مرده رفت.
زمانی که بابا رو گرفتن، من پیش عمه و عمو(شوهرش) رفتم. عمو و عمه دربهدر دنبال راهحلی بودن تا بابا رو بیارن بیرون، ولی هرچی میگشتن به بنبست میرسیدن.
وقتی که عمو به ملاقات بابا رفت؛ بابا پیشنهاد داد از عمو بهرام همون دوست تازهش کمک بگیرن بابا اطمینان داشت که اون حتماً بهش کمک میکنه ولی وقتی اون روز عمو رفت تا ببینتش گفتن که عمو بهرام استعفا داده و کلاً از تهران رفته.
از یهویی رفتن عمو بهرام، عمو بهش مشکوک شد و گفت شاید اون برای بابا پاپوش درست کرده باشه ولی وقتی به بابا گفت بابا با عصبانیت گفت امکان نداره و این تصادفی هست.
الان میفهمم چرا عمو بهش شک داشت. چطور یه پلیس میتونه یه خلافکار و رئیس بزرگترین باند ایران باشه؟
***
همه پشت میز نشسته بودیم، من روبهروی بهرام نشسته بودم و کنار دستم آرشیو بود و روبهروش شهروان با غضب نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد. مشخص بود ناراحت و عصبانی که داییش من رو بخشیده و میخواد من رو وارد باند کنه.
بهرام بعد از مکثی گفت:
- اگر این کار رو برام انجام بدی گناهت بخشیده میشه و تبدیل به بهترین افرادم میشی.
شهروان نفسش با عصبانیت بیرون فرستاد ولی هیچی نگفت.
بهرام دستش بهم گره زد و گفت:
- تو باید برام یه پرونده رو بیاری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- از کجا؟
بهرام سری به نشونه تحسین تکون داد و گفت:
- سؤال خوبی پرسیدی.
مکثی کرد و توی چشمم نگاه کرد.
- از یکی به اسم سام میم.
اخمهام داخل هم رفت. چند بار اسم زمزمه کردم ولی هیچی یادم نیومد.
با صدای آرشیو بهش نگاه کردم. آرشیو کلافه و عصبی گفت:
- اما پدر اون خیلی خطرناکه آترینا نمیتونه.
بهرام بهش نگاه کرد و گفت:
- خودت میگی آترینا پس باید آترینا بگه میتونه یا نه؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- خب جوابت؟
- من این آدم رو نمیشناسم.
سری تکون داد. چرا هرچی من میگم این سر تکون میداد. داشت با این سر تکون دادنهاش کمکم عصبیم میکرد.
- بهت حق میدم نشناسی.
مکثی کرد و به پشتی صندلی تکه داد و دست به س*ی*نه شد.
- من و اون این باند رو باهم تأسیس کردیم و تا چند سال پیش هم باهم بودیم ولی چند سال پیش توی یه دعوا از هم جدا شدیم، یه سری مدارک دست اون که من میخوام.
پس دو نفر این باند تأسیس کردن. با صدای آرشیو رشته افکارم از بین رفت و بهش نگاه کردم.
- ولی پدر این آدم خطرناکه هر آدمی که فرستادیم دیگه برنگشته و چند وقت دیگه با یه وضعیت اسفناکی پیداش کردیم.
با تفکر به آرشیو نگاه کردم، باز حرفهای بهرام رو مرور کردم. یه جملهش توی ذهنم همش زنگ میخورد:« این باند باهم تأسیس کردیم» اینجا رو با اون ساخته؛ یعنی ممکنه کلید همه معمای ذهنم دست اون مرد باشه؟ یعنی میشه اون مرد بدونه برای پدرم چه اتفاقی افتاد؟ یعنی میشه.
خیلی زود بدون اینکه فرصت بدم نظرم عوض بشه گفتم:
- قبوله.
- داری چیکار میکنی؟
بدون اینکه جوابش رو بدم باز به سراسر اتاق نگاه کردم.
آرشیو با کلافگی نفسش بیرون فرستاد و گفت:
- آترینا با توام چرا جواب نمیدی؟
باز جواب ندادم. نمیدونم چرا ولی یه چیزی از درون بهم فشار میآورد تا جوابش رو ندم.
- ناراحتی از اینکه اینجایی؟
نفسم فوت کردم و توی چشمهاش نگاه کردم.
- نه.
اخم کرد.
- پس چرا اینجوری میکنی؟
خونسرد دستم بهم گره زدم و گفتم:
- چهجوری میکنم؟
نفسش با صدا بیرون فرستاد.
- جوابم رو نمیدی، بهم کم محلی میکنی.
ابروهام رو بالا فرستادم و گفتم:
- یعنی میخوای بگی برات مهمه،
با صدای در نتونست جوابم رو بده. مکثی کرد و بعد بهسمت در رفت و ازش خارج شد.
بعد از بسته شدن در اتاق زیر چشمی به گوشههای اتاق نگاه کردم. با دیدن دوربینها مدار بسته اخم کردم و بهسمت تخت رفتم و خودم روش انداختم، باز ذهنم بهسمت مرده رفت.
زمانی که بابا رو گرفتن، من پیش عمه و عمو(شوهرش) رفتم. عمو و عمه دربهدر دنبال راهحلی بودن تا بابا رو بیارن بیرون، ولی هرچی میگشتن به بنبست میرسیدن.
وقتی که عمو به ملاقات بابا رفت؛ بابا پیشنهاد داد از عمو بهرام همون دوست تازهش کمک بگیرن بابا اطمینان داشت که اون حتماً بهش کمک میکنه ولی وقتی اون روز عمو رفت تا ببینتش گفتن که عمو بهرام استعفا داده و کلاً از تهران رفته.
از یهویی رفتن عمو بهرام، عمو بهش مشکوک شد و گفت شاید اون برای بابا پاپوش درست کرده باشه ولی وقتی به بابا گفت بابا با عصبانیت گفت امکان نداره و این تصادفی هست.
الان میفهمم چرا عمو بهش شک داشت. چطور یه پلیس میتونه یه خلافکار و رئیس بزرگترین باند ایران باشه؟
***
همه پشت میز نشسته بودیم، من روبهروی بهرام نشسته بودم و کنار دستم آرشیو بود و روبهروش شهروان با غضب نشسته بود و داشت بهم نگاه میکرد. مشخص بود ناراحت و عصبانی که داییش من رو بخشیده و میخواد من رو وارد باند کنه.
بهرام بعد از مکثی گفت:
- اگر این کار رو برام انجام بدی گناهت بخشیده میشه و تبدیل به بهترین افرادم میشی.
شهروان نفسش با عصبانیت بیرون فرستاد ولی هیچی نگفت.
بهرام دستش بهم گره زد و گفت:
- تو باید برام یه پرونده رو بیاری.
پوزخندی زدم و گفتم:
- از کجا؟
بهرام سری به نشونه تحسین تکون داد و گفت:
- سؤال خوبی پرسیدی.
مکثی کرد و توی چشمم نگاه کرد.
- از یکی به اسم سام میم.
اخمهام داخل هم رفت. چند بار اسم زمزمه کردم ولی هیچی یادم نیومد.
با صدای آرشیو بهش نگاه کردم. آرشیو کلافه و عصبی گفت:
- اما پدر اون خیلی خطرناکه آترینا نمیتونه.
بهرام بهش نگاه کرد و گفت:
- خودت میگی آترینا پس باید آترینا بگه میتونه یا نه؟
بهم نگاه کرد و گفت:
- خب جوابت؟
- من این آدم رو نمیشناسم.
سری تکون داد. چرا هرچی من میگم این سر تکون میداد. داشت با این سر تکون دادنهاش کمکم عصبیم میکرد.
- بهت حق میدم نشناسی.
مکثی کرد و به پشتی صندلی تکه داد و دست به س*ی*نه شد.
- من و اون این باند رو باهم تأسیس کردیم و تا چند سال پیش هم باهم بودیم ولی چند سال پیش توی یه دعوا از هم جدا شدیم، یه سری مدارک دست اون که من میخوام.
پس دو نفر این باند تأسیس کردن. با صدای آرشیو رشته افکارم از بین رفت و بهش نگاه کردم.
- ولی پدر این آدم خطرناکه هر آدمی که فرستادیم دیگه برنگشته و چند وقت دیگه با یه وضعیت اسفناکی پیداش کردیم.
با تفکر به آرشیو نگاه کردم، باز حرفهای بهرام رو مرور کردم. یه جملهش توی ذهنم همش زنگ میخورد:« این باند باهم تأسیس کردیم» اینجا رو با اون ساخته؛ یعنی ممکنه کلید همه معمای ذهنم دست اون مرد باشه؟ یعنی میشه اون مرد بدونه برای پدرم چه اتفاقی افتاد؟ یعنی میشه.
خیلی زود بدون اینکه فرصت بدم نظرم عوض بشه گفتم:
- قبوله.
آخرین ویرایش توسط مدیر: