جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرشیت با نام [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,123 بازدید, 58 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
نگاه خشمگین پسرک مو سفید صورتم را برانداز کرد:
- تو چی‌کار کردی؟
ولوم صدایش زیادی بلند بود. آن هم برای منی که نقط ضعفم صدای بلند است‌. مخصوصاً صدایی که خش دارد؛ مانند او. صدایش خش‌دار و بلند بود و برای همین مشتم را روی صورتش پیاده کردم.
- سر من داد می‌زنی عوضی؟ فکر کردی چه خری هستی؟ ها؟
ساکت شده بود و چیزی نمی‌گفت. تنها چشمان آبی رنگش زیادی درشت و گرد شده بودند.
- چرا دارین دعوا می‌کنین؟
این صدای پسری با موهای آبي بود. می‌خواستم به او بگویم کوری؟ نمی‌بینی این بچه زیادی حرف می‌زند؟ زیادی روی مخ راه می‌رود، زیادی اعصاب را خورد می‌کند؟ نمی‌داند چگونه باید با یک خانم حرف بزند. صدایش را پس کله‌اش می‌اندازد!
- باید از این شازده بپرسی!
این بار پسری پر جذبه که انگار صاحب کاخ بزرگی است با اخم چند قدم نزدیک شد. می‌گویند افرادی که چشم ابرو مشکی هستند جذبه‌ی بیشتری دارد، راست گفته‌اند.
البته نه برای منی که این اخم و رفتارش را جزئی از عقب ماندگی می‌دانم.
- ما قبلاً حد و مرزهامون رو تعیین کردیم، الان چی می‌خواین؟
امیلیا می‌خواست جوابش را بدهد؛ انگار با او کینه‌ای دیرینه دارد:
- دقیقاً می‌خوایم راجع به همین موضوع حرف بزنیم، اگه دفعه‌ی بعد حالت رئيس‌ها رو نگیری!
فکرش را نمی‌کردم امیلیا هم این‌گونه حرف بزند، ولی توقع داشتم دوباره میا با ترس بیاید و جلوی دعوا را بگیرد:
- ازتون خواهش می‌کنم دعوا نکنید.
پسری با موهای آبی و صورتی کشیده، شبیه به پسرهای رو مخ که فقط می‌خواهند با آن چهره‌ی خبیث دخترها را تحقیر کند، با همان لحن تحقیرآمیزش جواب داد:
- چیه خانم کوچولو؟ بازم ترسیدی؟
آدنا میا را در کنارش قرار داد و با اخم رو به آن پسرک دلقک جواب داد:
- اگه نمی‌خوای بمیری خفه شو!
پسر دیگری که موهایی همانند بال‌های کلاغ داشت و به آن حالتی داده بود، با جدیت رو به آدنا گفت:
- اگه تو نمی‌خوای بمیری صدات رو بیار پایین!
خنده‌ام گرفته بود. در چه وضعیتی افتاده بودیم. من که می‌دانستم حرف زدن با این‌ها مسخره است، وقت تلف کردن است، آنها گوش ندادند و وضعیتمان این است.
- ما اومدیم حرف بزنیم. فقط همین! دعوا هم نمی‌خوایم کنیم‌.
اندرو همیشه حرف درست را میزد، ولی به آدم‌های اشتباه! آنها همان آدم‌های اشتباهی بودند که داشتند به ما پوزخند می‌زدند که آمديم با دشمنمان حرف بزنیم، که به فلاکت افتادیم. من هم می‌دانستم قرار است چنین اتفاقی بیفتد.‌ زیرا از آن نگاه جنگلی که در سکوت ما را نگاه می‌کرد، متنفر بودم، هستم و خواهم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
از همان بچگی از او خوشم نمی‌آمد. کاری نکرده بود؛ ولی آن چشمان نفرت‌انگیزش شبیه به کسی بود که هر روز او را در ذهنم می‌کشتم و سپس زنده‌اش می‌کردم و باز می‌کشتمش. نمی‌دانم چه نسبتی با او داشت؛ ولی این همه شباهت؟ مگر می‌شود؟ هر چند در بین این پنج نفر تنها او نیست که نفرت‌انگیز است. هر پنج نفرشان باعث می‌شوند حالم به هم بخورد. مخصوصاً با این حرفی که حال شنیدم:
- پس کارتون پیش ما گیره! اینجا رو ببین کار دخترهای بخش B، پیش ما گیر کرده!
این پسرک مو آبي با آن چشمانی‌ آبی پررنگ زشتش زیادی روی مخم راه می‌رود. قدم‌هایم را به سمتش تند کردم. متوجه شد که می‌خواهم بزنمش و فکر کرد می‌تواند جلویم را بگیرد، ولی وقتی پریدم پایم را در دهانش فرو کردم، تنها خون بود که به چشم می‌خورد. نگاهش هم مانند دهانش رنگ خون را به خود گرفت‌. خواست به سمتم حمله‌ور شود که با صدای پسرک جنگلی در جایش میخ شد:
- بریجر، سر جات وایسا!
نگاهم سمتش تیز شد که ادامه داد:
- یه حرف زدی، جوابشم شنیدی!
الان داشت ادای آدم‌های منطقی و خفن را در می‌آورد؟ واقعاً که خنده‌دار است. بیش از اندازه هم خنده‌دار است. خواستم جواب این جوکش را بدهم که او زودتر پیش قدم شد:
- بهتره زودتر کارتون رو بگین تا دعوایی پیش نیومده!
جوابش را اندرو داد:
- کار شماست؟
همان پسری که موهایش را حالت داده بود عصبی جواب داد:
- چی‌ کارِ ماست؟
این بار من کلافه جوابش را دادم:
- اینکه به آينده سفر کردیم!
گیج شده بود، نه تنها او بلکه هر پنج نفرشان گیج شده بودند. همان پسر مو آبی که نامش بریجر بود با گیجی گفت:
- منظورت چیه که به آینده سفر کردی؟
حوصله نداشتم که جواب این دلقک را بدهم. به جایش میا با همان ترسی که همیشه در لحنش وجود داشت، جواب داد:
- م...ما رفتیم ی...یه جا ب...بعد اومدیم پنج سال جلو!
پوکر میا را نگاه کردم و در آخر گفتم:
- خسته نباشی داداش! چیزی نمی‌گفتی سنگین‌تر بودی.
لبخندی دستپاچه زد و سپس پشت آدنا خود را قایم کرد.
- قضیه چیه؟ یعنی چی که به آینده سفر کردین؟ نکنه دارین مسخره‌مون می‌کنین؟
نگاه پوکری را که از میا به جا مانده بود به فامیل اندرو دادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
- آره داداش اومدیم مسخره‌تون کنیم یه‌کم دور هم بخندیم.
بدون آنکه به کلام من اهمیتی بدهد رو به چهار دالتون کرد و اشاره‌ای به آنها کرد که باعث شد هر چهار نفرشان سری تکان بدهند و سپس به سمت پشت ستون حرکت کردند.
نگاهی که هنوز پوکر بود را به بچه‌ها دادم:
- بفرمایید! با کمک اینا نجات پیدا کردیم.
امیلیا چپ‌چپ نگاهم کرد:
- شاید رفتن با هم دیگه مشورت کنن!
پوزخندی زدم:
- حتماً همین‌طوره!
قدمی به سمتم آمد:
- ببین گریس ما الان به کمک این پنج نفر نیاز داریم.
مانند او قدمی به سمتش برداشتم:
- ما حتی به خودمون هم نیازی نداریم چه برسه به ک.سِ دیگه!
اندرو این بار به سمتم قدمی برداشت و با جدیت شروع به حرف زدن کرد:
- گریس‌ بس کن خب؟ قرار نیست هر چی تو بگی درست باشه، چرا فکر می‌کنی ما به بقیه نیاز نداریم؟ همه‌ی انسان‌ها به هم نیاز دارن خب؟
تک خنده‌ای زدم. شاید او درست می‌گفت و من زیاد نسبت به انسان‌های اطرافم حساسیت نشان می‌دادم. شاید تنها برای من مهم بود، مانند همیشه!
- باشه! ولی اگه از همین آدم‌هایی که میگین بهشون نیاز داریم ضربه خوردیم، زنده موندنتون فقط با خداست.
میا ترسیده بود و پشت آدنا قایم شد.
جوری نگاهم می‌کردی که گویی یک هیولا هستم. آدنا میا را پشت خود قایم کرد و با اخم نگاهم کرد. اندرو کنار آن دو نفر قرار گرفت و با جدیت همیشگی‌اش نظاره‌گرم شد و امیلیا! امیلیا در جایش ثابت مانده بود و تنها سرش را به معنای اینکه «خیالت راحت باشد، قرار نیست اتفاقی بیفتد» تکان داد. لبخندی روی لبم شکل گرفت. لبخندی عمیق و پر از رضایت! برای اولین بار، کسی مرا مانند یک هیولا ندید. کسی کنارم قرار داشت که مرا به دیگران ترجیح ندهد. خوشحال بودم. برای اولین بار از کار دیگران خوشحال شدم و وقتی قدمش را به سمتم برداشت و کنارم قرار گرفت خوشحالی‌ام بیشتر از حدِ بیان شد. با برقی که در چشمانم وجود داشت به او خیره شدم. حرکتی انجام نداد. بغلم نکرد، لبخندی نزد، نگفت تا ابد دوستان هم خواهیم ماند. هیچ‌چیز نگفت ولی نگاهش را دوست داشتم. نگاهش مانند یک دوست، نه! مانند یک رفیق گرم و پشتوانه بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
مانند همیشه دستم را روی شانه‌اش گذاشتم که اخمی کرد و دستم را از روی شانه‌اش برداشت که این کار باعث خنده‌ام شد.
- به چی می‌خندین؟
به سمت صدای خش داری که این حرف را زده بود برگشتم که همان پسر مو آبی را دیدم. این پسر زیادی فضول و روی مخ بود. دلم می‌خواست به اندازه‌ی قد و هیکلش او را زیر مشت و لگد کنم، ولی حیف! حیف که کارمان گیر است، ولی باز هم که نمی‌توانم جوابش را ندهم:
- چرا فکر کردی به تو ربطی داره؟
اخم‌هایش در هم رفت. خواست چیزی بگوید که همان پسر پر جذبه به‌ جایش گفت:
- الان وقت بحث کردن نیست. ما تصمیم‌مون رو گرفتیم! ما قبول می‌کنیم، ولی در صورتی که ثابت کنین دارین راست می‌گین!
برگشتم سمت امیلیا و رو به او گفتم:
- این فامیل توست؟
سرش را به معنای تأیید تکان داد:
- آره!
ادامه دادم:
- چرا انقدر چرت میگه؟
شانه‌اش را به معنای «نمی‌دانم» بالا انداخت.
سرم را دوباره به سمت همان پسر برگرداندم:
- چرا انقدر چرت میگی؟
اخمانش در هم رفت. با جدیت لب زد:
- اگه می‌خواین با هم همکاری کنیم باید درست حرف بزنین، این شما هستین که کارتون گیر ماست نه ما!
دستم را در موهایم فرو بردم و شروع به خندیدن کردم. چشمانم رو به زمین بود، اما ناگهان چشمانم را به سمت آنها بردم و دیگر نخندیدم. هر پنج نفرشان تعجب کرده بودند؛ ولی سعی می‌کردند این موضوع را نشان ندهند و تا حدی هم موفق شده بودند.
- ما به شما نیاز نداریم.
چشمانم را گرد کردم و قدمی به سمتشان برداشتم:
- ما به شما مشکوکیم گل پسر!
بریجر با لحن مسخره‌ای جواب داد:
- تو چرا فقط حرف می‌زنی خاله ریزه؟ برو سرگرم خاله بازیت باش!
دست به سی*ن*ه شدم و نیشخندی نثار قیافه‌ی همانند اردکش کردم:
- خاله بازی؟ می‌دونی یکی از خاله بازی‌هام زدن پسرهای رو مخِ؟
بعد از زدن حرفم شروع به خندیدن کردم و ادامه دادم:
- اوه ببخشید یادم رفته بود، همین چند دقیقه پیش به روایت تصویر بهت نشون دادم.
دستانش مشت شده بود و می‌خواست به سمتم هجوم بیاورد که این بار خودم به سمتش رفتم و یقه‌اش را در مشتم گرفتم که باعث شد چشمانش گرد شود:
- هر چقدر هم قوی باشی، پسر بخش A باشی این مزخرفات، حق نداری کسی رو
تحقیر کنی!
فریاد زدم:
- فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
فکش قفل شده بود؛ می‌خواست دست مشت شده‌اش را روی صورتم فرو بیاورد؛ ولی نمی‌توانست این کار را کند. جرئتش را نداشت. می‌دانست هر کاری کند بدترش را سرش می‌آورم. دیگر هم نمی‌خواهم با چنین آدمی دعوا کنم. کتک خوردن هم لیاقت می‌خواهد که این ندارد.
- برای یک‌بار هم شده دعوا نکنین، نمیشه که سر هر چیز مسخره‌ای می‌خواین دعوا کنین.
به سمت صدای جدی اندرو برگشتم:
- باشه! من دیگه با یه دونه از این پسرها حرف نمی‌زنم.
پوزخند هر کدامشان در آمد، حتی او! اویی که خود را به خونسردی و سردی زده بود. باشد! پوزخند بزنید. زمان من هم خواهید رسید. آن وقت است که من به شما پوزخند خواهم زد. حیف که نمی‌توانم و باز هم حیف!
- بهتره بریم یه جا بشینیم تا حرف بزنیم.
این حرف را آدنا درحالی که به آن پسرک مو سفید خیره شده بود و چشمانش برق میزد زده بود. همه حرفش را تأیید را کردند و صدای خونسرد و بم الیور مکان را مشخص کرد:
- میریم به کاخ سبز!
همه‌ی سرها (به جز من) به نشانه‌‌ی تأیید تکان داده شد.
الیور که رضایت همگی را دید ادامه داد:
- دایره بشین تا از تغییر مکان استفاده کنم.
بچه رفتند و دایره‌ای تشکیل دادند و تنها جای من را خالی گذاشتند. سرها به سمتم چرخیده بود و با نگاهی پر از معنا نگاهم می‌کردند. نفسم را کلافه بیرون دادم و به سمتشان قدم برداشتم و در آخر در جای خالی قرار گرفتم که باعث شد در مهی فرو برویم و سر از مکانی مانند باغ در بیاوریم.
همه جا پر بود از درختان، گل، برگ، شاخه و... . سبز رنگ و کاخی بزرگ به رنگ سبز که سقفی دایره شکل داشت و گویی از سنگ مرمر ساخته شده بود. شاخه و گل‌هایی که دورتادور کاخ را در بر گرفته بود توجهم را جلب کرد.
- وای! چقدر اینجا قشنگه!
این صدای ذوق‌زده‌ی ادنا بود که سکوت جمع را شکست. حرف درستی زده بود. اینجا بیش از حد قشنگ شده بود. چون تنها فقط چند روز گذشته بود که ما به این مدرسه آمدیم و در آخر این بلا سرمان آمد نتوانستیم خوب این مدرسه را بنگریم، ولی عکس اینجا را در کاخ پدربزرگم دیده بودم که زیرش نوشته بود:
«کاخ سبز»
برای همین وقتی الیور پیشنهاد داد تا به اینجا بیاییم. تعجبی نکردم و تصویر اینجا برایم گنگ نبود‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
ولی الان که به اینجا آمدم دیدم خیلی با آن عکس فرق دارد. در آن عکس تنها کاخ سبز بود و طبیعت به رنگ آبی بود. آن هم آبی تیره و اینجا را کاملاً بی‌روح کرده بود، ولی حال که به رنگ سبز در آمده بود بسیار زیبا و خیره کننده شده بود.
- بهتره بریم یه جا بشینیم.
این حرف را آن پسرک پر جذبه زده بود. به دستش که نگاه کردم فهمیدم دارد به کف زمین اشاره می‌کند. یک کاخ در رو‌به‌رویمان است و او می‌خواهد روی زمین بنشینیم؟
- کاخ رو خدا ازت گرفته؟
بدون اینکه به سوألم توجه‌ای داشته باشد روی زمین دراز کشید. من به این‌ها چی بگویم؟ مگر کار دیگری جز در آوردن حرص دارند؟ والا فکر کنم این جزئی از سرگمی‌شان است. دیدم که سایر بچه‌ها هم روی زمین نشستند و منتظر به من خیره شدند. مگر کار دیگری جز قبول کردن داشتم؟ نگاه کن. به چه روز افتاده‌ایم که باید تمام رفتارها را تحمل کنیم. آن هم برای چه؟ برای عقل ناقص این بچه‌ها که فکر می‌کنند این پسرها می‌توانند به ما کمک کنند. این‌هایی که خیلی راحت می‌توانند کتک بخورند آیا می‌توانند ما را از دست این مخمصه‌ای که افتاده‌ایم نجات دهند؟ فکرش هم خنده‌دار است.
- من ازت سوال پرسیدم که رفتی راحت دراز کشیدی!
الیور نگاهش را به سمتم چرخاند و لب زد:
- ما نمی‌تونیم بریم توی اون کاخ! فقط می‌تونیم‌ بیرون محوطه باشیم.
خودم را با فاصله از آنها انداختم روی زمین و دستانم را دورم گذاشتم. از او پرسیدم:
- چرا نمی‌تونیم؟
به‌ جایش بریجر جواب داد:
- چون اونجا فقط برای مدیر مدرسه‌ست.
ابروهایم را بالا انداختم. متعجب پرسیدم:
- پس چرا الان توی محوطه‌شیم؟
پسری که همانند همان پسر پرجذبه موهای مشکی داشت ولی با همان حالت خاص خودش، کلافه جواب داد:
- چقدر سوأل می‌پرسی! معلومه دیگه چون ارشدهای مدرسه‌ایم.
دستم را روی چانه‌ام گذاشتم و کامل اسکنش کردم. چرا فکر می‌کرد می‌تواند با این لحن با من حرف بزند؟ یادم رفته بود، آنها فکر می‌کردند ما به آنها نیاز داریم.
- این بار رو به خاطر این لحن حرف زدنت کاری باهات ندارم ولی دفعه‌‌ی بعد جونت با خودته!
اخم‌هایش با لحن تهدیدوارم درهم رفت. می‌خواست ناراحت شود، بشود. عصبی شود، بشود. برایم ذره‌ای اهمیت نداشت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
- گریس بس کن، قرار نیست همه‌ش بحث کنی!
به حرفی که آدنا زد تنها سری تکان دادم.
فقط برای آنکه دهانش را ببندم. دیگر اعصاب این رفتارهایی که تا پسر دیده بود رفتارش تغییر کرده بود را نداشتم. به‌ نظرم تنها رفتارهایش برای جلب توجه‌‌ پسری که موهای سفید داشت، بود. زیرا تنها به آن نگاه می‌کرد ولی آن پسر ذره‌ای به او اهمیت نمی‌داد. یعنی اصلاً به او نگاهی نمی‌انداخت. دیگر چه برسد به اهمیت دادن!
- الان قشنگ تعریف کنین که چه اتفاقی افتاد که شما به آینده اومدین!
نگاه پوکرم را به بریجر دادم. خوب است که تا به الان ده هزاربار این موضوع را تعریف کرده بودیم که حال باز سوال می‌پرسیدند.
- ما دنبال دو تا جادو بودیم. از پروفسور ابی هم چون واسه یه چیزی سوتی گرفته بودیم، تهدیدش کردیم اگه جای اون رو به ما نشون نده، به بقیه‌ی این موضوع رو میگیم، اون هم یه گوی به ما داد.
امیلیا که با جدیت شروع به حرف زدن کرده بود نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- وقتی همگی دور هم جمع بودیم تا به اون محل جادوی سیاه و سفید بریم منو گریس سر اینکه اول بریم سراغ جادوی سیاه یا سفید بحثمون شد. که یهو دیدم یه باد کل وسایل اتاق رو بهم ریخت.
ادامه‌ی حرفش را آدنا با صدایی که نهایت سعی‌اش را کرده بود ناز قاطی‌اش کند ادامه داد:
- آخر هم رفتیم یه جا که خیلی تاریک بود و یه کاخ خیلی بزرگ روبه‌رومون بود. ما می‌تونستیم کاخ رو ببینیم چون یه حلقه آتیش دورش بود ولی اون آتیش فقط کاخ رو روشن کرده بود و ما چیز دیگه‌ای نمی‌تونستیم ببینم.
اندرو برای آنکه صدای روی مخ آدنا را قطع کند ادامه را در دستش گرفت:
- بعدش ما اونجا یه زنی رو دیدم که هر چقدر بهش با جادو بهش حمله کردیم ولی حتی یه‌دونش بهش نخورد. آخرم بهمون گفت بریم سمتش وقتی رفتیم گفت دستتون رو بذارین روی گویی که توی دستش بود. وقتی گفتیم چرا، گفت برای اینکه زنده بمونین، ما هم این‌کار رو کردیم و دیدیم که اومدیم مدرسه ولی پنج سال جلوتر!
بعد از تموم شدن حرفش نفس عمیقی کشید. پسرها در فکر فرو رفته بودند. حرف‌هایمان با عقل جور در می‌آمد و همین عجیب بود. در چنین شرایطی حداقل باید یه چیزی لنگ میزد ولی همه چیز درست بود. تمام اتفاقات با عقل جور در می‌آمد و این باعث نگرانی میشد. باید یک چیز لنگ میزد تا حداقل از طریق آن به راه حل می‌رسیدیم ولی متأسفانه این‌گونه نبود و ممکن بود ما بمیریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
چرا باید ما بمیریم؟ برای آنکه اگر در این خط زمانی باقی بمانیم جان خود را از دست می‌دهیم. به چه دلیل؟ چون خط زمان توسط دیوی اداره می‌شود که دوست ندارد کسی حتی یک روز از عمرش جلوتر باشد.
با به یاد آوردن دیو چراغی در مغزم روشن شد. سریع رو به بچه‌ها کردم:
- دیو! ما می‌تونیم از دیو کمک بگیریم.
در چهره‌شان تعجب موج میزد. آدنا با لحنی که مسخرگی در آن جریان داشت گفت:
- خسته نباشی با این فکر کردنت، می‌خوای دیو ما رو بکشه؟
چشم غره‌‌ای به او رفتم و رو به بقیه کردم:
- اگه دیو رو بکشیم می‌تونیم از این گرفتاری که برامون پیش اومده نجات پیدا کنیم.
امیلیا این بار در جواب به من پاسخ داد:
- اگه دیو رو بکشیم که خط زمانی کلاً به‌هم می‌خوره!
اخم‌هایم در هم رفت. هنوز هم فکر می‌کنند آن دیو باعث تعادل زمان شده است، درحالی که اصلاً این‌گونه نیست‌:
- اون دیو هیچ‌کاری نمی‌کنه و تنها با استفاده از دستیارهاش و برگ برنده‌ش تونسته زمان رو کنترل کنه! مگه نه اون حتی نمی‌تونه کنترل تلویزیون خونشون رو داشته باشه!
پسری که موهای سفید رنگی داشت که هنوز نامش را نمی‌دانستم با چشمان پوکری که شاید حالت نگاهش این‌گونه است جوابم را داد:
- کنترل خونه نداره!
الان چرا باید چنین حرفی میزد؟ مرض داشت؟ داشت دیگر، اگر نداشت که این حرف را نمی‌زد.
- باشه می‌دونم نداره، ولی این الان مهم نیست. ما برای اینکه از این وضعیت در بیایم باید اونو از ریاست زمان برداریم.
با صدای الیور نگاهم به سمتش کشیده شد:
- حتی اگه دیو کاری نکنه بازم جای ریاستی اون خالی می‌مونه!
جوابش را دادم:
- یکی دیگه رو جایگزینش می‌کنیم.
این بار اندرو سوالی پرسید:
- کیو؟
کلافه جوابش را دادم:
- من! خوبه؟
این حرفم باعث خنده‌‌ی جمع شد. هر چند بیشتر پوزخند زدند تا خنده!
- تو که عالی، خیلی خوبم کنترل زمان رو دستت می‌گیری!
نگاهم را بریجر دادم و مانند لحن تحقیرامیز خودش، جواب دادم:
- اره من که عالیم! یه‌سری‌های دیگه دارن می‌سوزن!
الیور دهان باز کرد و نگذاشت بریجر جوابم را بدهد:
- به‌نظر من کار احمقانه‌ایه!
از جایم بلند شدم و خیره به او داد زدم:
- اینکه ما بمیریم کار احمقانه‌ای نیست؟
چیزی نگفت و تنها پلک میزد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
چیزی نداشت بگوید. داشتند به این فکر می‌کردند که کار احمقانه‌ای است. خب باشد، حداقل بهتر از مردن است.
- اگه می‌خواین بیاین، بیاین! می‌ترسین خودم میرم.
هر نه نفرشان بلند شدند. صدای امیلیا را شنیدم:
- همه توی یه مخمصه افتادیم پس تا تهش با همیم!
بریجر هم درحالی که سعی می‌کرد به من نگاه نکند گفت:
- ما هم وقتی گفتیم هستیم یعنی هستیم. پس الکی نگو ترسیدیم.
پوزخندی روی لبم جا خشک کرد:
- پس معلومه ترسیدی که فقط به این توجه کردی!
خواست جوابم را بدهد که آدنا رو به پسرها کرد و گفت:
- ما هنوز اسم‌هاتون رو نمی‌‌دونیم، نمی‌خواین بگین؟
همان پسرک مو سفید جوابش را داد:
- اسم من گابریلِ!
سپس به بریجر اشاره کرد و نامش را گفت:
- اسم این بریجرِ!
خواست بقیه را هم معرفی کند که خودشان دست به کار شدند. همه‌ی پسرها نامشان را گفته بودند. آن پسر پر جذبه اسمش دیوید بود. پسری که موهای حالت دار مشکی داشت نامش رایان بود. الیور هم که دیگر از قبل نامش را می‌دانستم. کمی برای آنها خنده‌دار بود که نامشان را داشتند می‌گفتند. چون حتماً ما از قبلاً نام آنها را می‌دانستیم و اینکه آنقدر غریب با آنها رفتار می‌کردیم کمی خنده‌دار بود.
- خب بچه‌ها برای اینکه بریم اونجا باید دور هم جمع شین! این یه‌کم بیشتر طول می‌کشه!
با این حرف الیور همه دور هم جمع شدند.
همه چشمانمان را بسته بودیم ولی من نوری را حس می‌کردم. در تاریکی چشمانم نوری را می‌دیدم که هی به من نزدیک میشد. می‌خواست من را در خود بکشد، گویی این اتفاق داشت تنها برای من می‌افتاد. شاید هم فقط برای من اتفاق نمی‌افتاد و دیگران هم آن نور را می‌دیدند. نمی‌دانم ولی آن نور! من را در خود می‌کشید گویی با من کینه‌ای دیرینه داشت. می‌خواستم چشمانم را باز کنم ولی نمیشد. صدای جیغ میا را می‌شنیدم. سعی می‌کردم جلوی این اتفاق را بگیرم ولی نشد. تنها در آن نور جذب می‌شدم بدون آنکه تسلطی بر حرکات خود داشته باشم.
جوری بود که انگار من دارم با پای خودم به سمت آن نور می‌روم ولی اینگونه نبود. داشتم مرگ را حس می‌کردم، تابش آن نور زیادی بزرگ بود. سعی کردم من هم مانند میا جیغ بکشم ولی نشد. انگار دهانم را با نخ و سوزن بسته‌اند. نه تنها دهانم را بلکه تمام اجزای بدنم را! و من را با آن نخ به سمت نور می‌فرستادند. در آخر مرا پرتاب کردند در آن نوری که حال شبیه به مرداب شده بود. من مردم ولی نفس می‌کشیدم. من نفس می‌کشیم ولی مرده بودم. خواستم خود را نجات دهم ولی آن... ولی آنهایی که فکر می‌کردم خوب هستند من را کشتند. سوأل پیش می‌آید که آنها که بودند؟
«پایان فصل اول»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین