- Feb
- 3,242
- 6,942
- مدالها
- 2
به سمتش رفتم و دستم را روی شانهاش گذاشتم. تازگیها به این کار عادت کرده بودم. هر چند تنفر امیلیا از این حرکت هم بیتأثیر نبود. امیلیا چشم غرهای رفت و سعی بر آن داشت تا دستم را از روی شانهاش بردارد، وقتی اصرارش را دیدم دستم را از روی شانهاش برداشتنم و گفتم:
- خودت رو نکشی!
امیلیا خواست چیزی بگوید که با شنیدن صدای آدنا ساکت شد.
- بهتره که باز دعواهاتون رو شروع نکنین.
به سمت آدنا برگشتم. تازگیها کمی احساس غرور به او دست داده بود؛ هر چند این حس را قبل از اول شدنش هم داشت؛ ولی پیش ما سعی میکرد احساسش را سرکوب کند. همیشه برایم سوال بود که چرا برخی از مردم آنقدر درگیر غرور بیخودشان میشوند. مانند آدنا، همچین ک.س خاصی نبود؛ ولی جوری رفتار میکرد که گویا از نوادگان خداست.
- کجا باید بریم؟
این صدای ترسیدهی میا بود که مرا از فکر کردن راجع به آدنا منصرف کرد. برایم عجیب بود که حتی نمیدانستند باید کجا بروند و برای چه باید بروند، ولی میآمدند.
- من و امیلیا دوتا جادو میخوایم. جادوی تاریکی یا همون سیاه و جادوی سفید، از پروفسور ابی یک آتویی داشتیم که نباید به شما بگیم. پروفسور هم برای اینکه ما به کسی چیزی نگیم جای اون جادوها رو به ما داد.
اندرو درحالیکه کلاه شنل آبی رنگش را روی سرش میانداخت گفت:
- نقشه بهتون داده؟
گویی که به رنگ سیاه و سفید بود را از جیبم در آوردم.
- اینو بهم داد؛ با این میتونیم از جایی به جای دیگه بریم، اختراع دست نیموجبیهاست.
صدای آدنا از سمت در آمد.
- بهتره به دو گروه تقسیم بشیم، یک گروه بره دنبال جادوی سیاه و گروه دیگه بره دنبال جادوی سفید.
این دفعه صدای تحقیر آمیز امیلیا بود که جواب آدنا را میداد.
- نابغه، ما فقط یه گوی داریم و نمیتونیم به دو مکان بریم.
آدنا پشت چشمی برای امیلیا نازک کرد و گفت:
- خب من اینو نمیدونستم.
وسط اتاق رفتم و به بچهها اشاره کردم تا به سمتم بیآیند.
- بچهها الان باید همهمون دستمون رو روی این گوی بذاریم.
وقتی همهی بچهها به سمتم آمدند و دستشان را گذاشتند، ادامه دادم.
- اول میریم دنبال جادوی سفید!
امیلیا با اخم گفت:
- میریم دنبال جادوی سیاه!
با لجبازی گفتم:
- جادوی سفید.
- جادوی سیاه.
- جادوی سفید.
- جادوی سیاه.
- جادوی سفی... .
با بادی که کل کلاس را فرا گرفت و باعث شد همهی وسایلها با باد حرکت کنند حرفم نصفه ماند.
- خودت رو نکشی!
امیلیا خواست چیزی بگوید که با شنیدن صدای آدنا ساکت شد.
- بهتره که باز دعواهاتون رو شروع نکنین.
به سمت آدنا برگشتم. تازگیها کمی احساس غرور به او دست داده بود؛ هر چند این حس را قبل از اول شدنش هم داشت؛ ولی پیش ما سعی میکرد احساسش را سرکوب کند. همیشه برایم سوال بود که چرا برخی از مردم آنقدر درگیر غرور بیخودشان میشوند. مانند آدنا، همچین ک.س خاصی نبود؛ ولی جوری رفتار میکرد که گویا از نوادگان خداست.
- کجا باید بریم؟
این صدای ترسیدهی میا بود که مرا از فکر کردن راجع به آدنا منصرف کرد. برایم عجیب بود که حتی نمیدانستند باید کجا بروند و برای چه باید بروند، ولی میآمدند.
- من و امیلیا دوتا جادو میخوایم. جادوی تاریکی یا همون سیاه و جادوی سفید، از پروفسور ابی یک آتویی داشتیم که نباید به شما بگیم. پروفسور هم برای اینکه ما به کسی چیزی نگیم جای اون جادوها رو به ما داد.
اندرو درحالیکه کلاه شنل آبی رنگش را روی سرش میانداخت گفت:
- نقشه بهتون داده؟
گویی که به رنگ سیاه و سفید بود را از جیبم در آوردم.
- اینو بهم داد؛ با این میتونیم از جایی به جای دیگه بریم، اختراع دست نیموجبیهاست.
صدای آدنا از سمت در آمد.
- بهتره به دو گروه تقسیم بشیم، یک گروه بره دنبال جادوی سیاه و گروه دیگه بره دنبال جادوی سفید.
این دفعه صدای تحقیر آمیز امیلیا بود که جواب آدنا را میداد.
- نابغه، ما فقط یه گوی داریم و نمیتونیم به دو مکان بریم.
آدنا پشت چشمی برای امیلیا نازک کرد و گفت:
- خب من اینو نمیدونستم.
وسط اتاق رفتم و به بچهها اشاره کردم تا به سمتم بیآیند.
- بچهها الان باید همهمون دستمون رو روی این گوی بذاریم.
وقتی همهی بچهها به سمتم آمدند و دستشان را گذاشتند، ادامه دادم.
- اول میریم دنبال جادوی سفید!
امیلیا با اخم گفت:
- میریم دنبال جادوی سیاه!
با لجبازی گفتم:
- جادوی سفید.
- جادوی سیاه.
- جادوی سفید.
- جادوی سیاه.
- جادوی سفی... .
با بادی که کل کلاس را فرا گرفت و باعث شد همهی وسایلها با باد حرکت کنند حرفم نصفه ماند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: