جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرشیت با نام [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,151 بازدید, 58 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
به سمتش رفتم و دستم را روی شانه‌اش گذاشتم‌‌. تازگی‌ها به این کار عادت کرده بودم. هر چند تنفر امیلیا از این حرکت هم بی‌تأثیر نبود. امیلیا چشم غره‌ای رفت و سعی بر آن داشت تا دستم را از روی شانه‌اش بردارد، وقتی اصرارش را دیدم دستم را از روی شانه‌اش برداشتنم و گفتم:
- خودت رو نکشی!
امیلیا خواست چیزی بگوید که با شنیدن صدای آدنا ساکت شد.
- بهتره که باز دعواهاتون رو شروع نکنین.
به سمت آدنا برگشتم. تازگی‌ها کمی احساس غرور به او دست داده بود؛ هر چند این حس را قبل از اول شدنش هم داشت؛ ولی پیش ما سعی می‌کرد احساسش را سرکوب کند. همیشه برایم سوال بود که چرا برخی از مردم آنقدر درگیر غرور بی‌خودشان می‌شوند. مانند آدنا، همچین ک.س خاصی نبود؛ ولی جوری رفتار می‌کرد که گویا از نوادگان خداست.
- کجا باید بریم؟
این صدای ترسیده‌ی میا بود که مرا از فکر کردن راجع به آدنا منصرف کرد. برایم عجیب بود که حتی نمی‌دانستند باید کجا بروند و برای چه باید بروند، ولی می‌آمدند.
- من و امیلیا دوتا جادو می‌خوایم. جادوی تاریکی یا همون سیاه و جادوی سفید، از پروفسور ابی یک آتویی داشتیم که نباید به شما بگیم. پروفسور هم برای اینکه ما به کسی چیزی نگیم جای اون جادوها رو به ما داد.
اندرو درحالی‌که کلاه شنل آبی رنگش را روی سرش می‌انداخت گفت:
- نقشه بهتون داده؟
گویی که به رنگ سیاه و سفید بود را از جیبم در آوردم.
- اینو بهم داد؛ با این می‌تونیم از جایی به جای دیگه بریم، اختراع دست نیم‌وجبی‌هاست.
صدای آدنا از سمت در آمد.
- بهتره به دو گروه تقسیم بشیم، یک گروه بره دنبال جادوی سیاه و گروه دیگه بره دنبال جادوی سفید.
این دفعه صدای تحقیر آمیز امیلیا بود که جواب آدنا را می‌داد‌.
- نابغه، ما فقط یه گوی داریم و نمی‌تونیم به دو مکان بریم.
آدنا پشت چشمی برای امیلیا نازک کرد و گفت:
- خب من اینو نمی‌دونستم.
وسط اتاق رفتم و به بچه‌ها اشاره کردم تا به سمتم بی‌آیند.
- بچه‌ها الان باید همه‌مون دستمون رو روی این گوی بذاریم.
وقتی همه‌ی بچه‌ها به سمتم آمدند و دستشان را گذاشتند، ادامه دادم.
- اول می‌ریم دنبال جادوی سفید!
امیلیا با اخم گفت:
- می‌ریم دنبال جادوی سیاه!
با لجبازی گفتم:
- جادوی سفید.
- جادوی سیاه.
- جادوی سفید.
- جادوی سیاه.
- جادوی سفی... .
با بادی که کل کلاس را فرا گرفت و باعث شد همه‌ی وسایل‌ها با باد حرکت کنند حرفم نصفه ماند‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
نگاه متعجبم به گویی بود که انگار داشت منفجر میشد. صدای جیغ پی‌درپی میا، صدایی بود که فقط داشت در مغزم رژه می‌رفت. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ سعی کردم جلوی گوی را بگیرم؛ ولی وقتی دستم به گوی خورد؛ مانند این بود که به یک آهن داغِ داغ دست بزنی. همان‌قدر احساس سوزش در دستم پیچید. حس می‌کردم به سمت گوی دارم کشیده می‌شوم. نه تنها من، بلکه بقیه هم داشتند به سمت گوی کشیده می‌شدند.
گوی ناگهان منفجر شد که باعث شد چشمانم را ببندم. وقتی چشمانم را باز کردم با سیاهی مطلق و کاخ بزرگ رنگارنگی رو‌به‌رو شدم. اینجا کجا بود؟
چه شد که ما به اینجا آمدیم؟ چرا گوی به جای اینکه ما را به محل جادوها ببرد به اینجا آورد؟ صدای گریه‌ی میا روی مخم بود و نمی‌گذاشت تا کمی فکر کنم. آخر سر که دیدم ساکت نمی‌شود سرش داد زدم.
- خفه‌ شو، می‌فهمی؟ فقط خفه‌ شو!
با صدای داد من، آب دهانش را قورت داد و سعی کرد تا دیگر گریه نکند. نگاهم را در دور و اطراف چرخاندم. هیچ چیز به غیر از سیاهی دیده نمیشد. عجیب بود که آن کاخ بزرگ رنگارنگ که حتی دورش یک دایره‌ی آتشین قرار داشت نتوانسته بود تا اینجا را روشن کند. گلوله‌ی آتشینی درست کردم تا بتوانم آنجا را ببینم؛ ولی هیچ‌ چیز دیده نمیشد. اینجا را هیچ‌ چیز نمی‌توانست روشن کند. با شنیدن صدای اندرو به سمتش برگشتم.
- باید توی اون کاخ بریم.
آدنا ترسیده گفت:
- دیوونه شدی؟ ممکنه بمیریم.
امیلیا قدمی به سمت من برداشت.
- اندرو راست میگه باید توی کاخ بریم.
میا ترسیده بود و تنها امیدش آدنایی بود که نمی‌توانست جلوی ما را بگیرد. نفسم را بیرون فرستادم و قدمی به سمت کاخ برداشتم که با شنیدن صدای زنی در جایم ایستادم‌.
- شما کی هستین؟
نفهمیدم چه شد که حجم زیادی از جادو به سمت صدا پرتاب شد. ناخواسته منم پایم را محکم به زمین زدم که باعث لرزش زمین شد. ناگهان همه‌جا را نور و روشنایی فرا گرفت؛ ولی فقط صخره‌ بود که به چشم می‌خورد و چیز دیگری در اینجا وجود نداشت‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
هرچند اگر زنی را که موهایش را دورش پخش کرده بود و در یک دستش گویی آبی رنگ وجود داشت و با چشمان مشکی ترسناکش به ما نگاه می‌کرد‌ را فاکتور بگیریم. چرا هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود؟ یعنی همه‌ی آن‌ها خطا رفته بودند؟ اصلاً این زن که بود؟ نگاهی به لباس بلند سرمه‌ای‌ رنگش که کلاهی مانند کلاه ما داشت و آن را روی سرش انداخته بود، کردم. این نوع از لباس را فقط جادوگران می‌پوشند. یعنی او یک جادوگر بود؟ با اشاره‌ی زن به معنای آنکه به سمتش برویم چشم از لباسش گرفتم. میا و آدنا در جایشان میخ شده بودند؛ ولی من و امیلیا و اندرو به سمتش قدمی برداشتیم. صدای ترسیده‌ی میا را شنیدم.
- بچه‌ها کجا می‌رین؟ ما رو می‌کشه.
من نترسیده بودم، در واقع تعجب کرده بودم. آن هم برای این بود که چرا به جای آن‌که دنبال جادوی سیاه و سفید باشیم اینجا قرار داشتیم. نکند این‌ها زیر سر پروفسور ابی باشد؟ نکند این زن از آشنایان اوست؟
- با شما هستم. بیاین اینجا دیگه!
دستم را مشت کردم و با قدم‌های استوار به سمتش رفتم. دقیق روبرویش قرار گرفتم. متوجه شدم که بقیه‌ی بچه‌ها هم به سمتش آمدند. زن نگاهی به ما کرد و سپس به گوی آبی رنگ در دستش اشاره کرد.
- دستتون رو اینجا بذارین.
اندرو با اخم از او پرسید.
- چرا باید این کار رو کنیم؟
زن سریع نگاهش را به سمت اندرو کشاند و با صدایی ترسناک گفت:
- اگه این کار رو نکنین تا آخر عمر اینجا گیر میفتین.
دلیلش برایم قانع کننده بود؛ ولی هنوز هم تردید داشتم. با دیدن دست امیلیا که روی گوی قرار گرفت، نگاهم را به او دادم که چشمانش را به معنای آن‌که تو هم دستت را بگذار، باز و بسته کرد. نفس عمیقی کشیدم و من هم دستم را روی گوی گذاشتم. سپس اندرو را دیدم که دستش را روی گوی گذاشت. آدنا آب دهانش را با ترس قورت داد و با کمی تردید دستش را مانند ما روی گوی گذاشت. میا را دیدم که هنوز ترسیده بود. حق هم داشت، بقیه‌ی بچه‌ها هم ترسیده بودند. خودم را نمی‌گویم؛ زیرا بلاهای بدتری سرم آمده است. اینکه چیزی نیست، دیدن زنی که لباس جادوگران را پوشیده بود؛ این کجایش ترسناک است؟
اخمی کردم و دست میا را با خشم گرفتم و روی گوی گذاشتم. زن لبخندی زد و زیر لب شروع کرد به گفتن یک سری چیزها که من از آن چیزی سر در نمی‌آوردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
بعد از مدتی متوجه شدم که همان بلایی سرمان می‌آید که دفعه‌ی قبل سر گوی سیاه و سفید برایمان اتفاق افتاد؛ ولی این دفعه وارد گوی شدیم و سر از مدرسه در آوردیم. صدای جیغ خوشحالی میا را شنیدم. در واقع خودم هم از این موضوع خوشحال بودم. چشمانم بسته شد و روی زمین سر خوردم. با قرار گرفتن کسی در کنارم چشمانم را باز کردم. امیلیا را دیدم که انگار بار سنگینی را از دوشش برداشتی. چرا من و امیلیا این‌گونه بودیم؟
شرط می‌بندم او هم فقط نگران بچه‌ها بود؛ مانند آدنا نبود که فقط جان خود برایش مهم باشد یا مانند میا که کم مانده بود جای خود را خیس کند. بهتر است از اندرو همیشه جدی غافل نشویم که فقط فکر خودش را می‌کند. هر چند آن‌ها کارِ درست را می‌کنند و ما هستیم که مانند ابلهان زندگی می‌کنیم. ما هستیم که هر چقدر هم خود را بی‌خیال نشان دهیم باز هم نگران دیگران هستیم. تف در آن زندگی که آدم خوب‌ها بد هستند؛ مانند مادرم. او هم همین‌گونه مُرد! وقتی همه او را بد داشتند؛ همه، حتی پدرم. دستم را گاز گرفتم تا دیگر به این موضوع فکر نکنم، هر چقدر بیشتر فکر کنم، نفرتم نسبت به آن‌ها بیشتر می‌شود. نگاهم را به دانش آموزها دادم و لحظه‌ای تعجب بود که کل صورتم را فرا گرفت. چرا آن‌ها آنقدر بزرگ شده بودند؟ شرط می‌بندم از سال بالایی‌ها نبودند؛ چون آن‌ها را در مراسم خوش‌آمدگویی دیده بودم. نگاهم را به امیلیایی دادم که او هم مانند من تعجب کرده بود. یکی از دانش آموزان را صدا زد که با نارضایتی به سمت‌مان آمد. این را از حالت چهره‌ی جمع شده‌اش فهمیدم.
- چی‌کارم دارین؟
امیلیا از او پرسید.
- چرا همه‌تون انقدر رشد کردین؟
دختر لبان کوچکش را به حالت تمسخر کش داد و گفت:
- توقع دارین کوتوله باشیم؟
از جایم بلند شدم و گفتم:
- تو چند سالته؟
چشمان سیاه رنگش را در حدقه چرخاند و گفت:
- هم سن تو دیگه، هجده سالمه!
دهانم باز شد تا چیزی بگوید؛ ولی حرفی از آن خارج نشد‌. یعنی چه که هجده سالش است؟ او اکنون باید سیزده سالش باشد نه هجده سال. دیدم که بچه‌ها کنارمان قرار گرفتند.
آدنا درحالیکه نفس نفس میزد گفت:
- بچه‌ها! بدبخت شدیم.
اندرو به دیوار تکیه داد و نگاه متعجبش را به سقف دوخت. آینه‌ای را روی دیوار دیدم. به سمتش رفتم و با دیدن خودم در آینه متعجب‌تر شدم. این من بودم؟ چرا انقدر چهره‌ام تغییر پیدا کرده بود؟ صدای ترسیده‌ی میا را شنیدم که می‌گفت:
- بچه‌ها! ما به آینده سفر کردیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
یعنی چه که به آینده سفر کردیم؟ آن هم فقط با اختلاف پنج سال! مگر ممکن است؟ جواب سوأل‌هایم را حتماً پروفسور ابی می‌داند. او کسی بود که ما را به آنجا فرستاد.
- باید پیش پروفسور ابی بریم.
با حرفی که زدم همه‌ی سرها به سمتم چرخید. صدای ترسیده‌ی میا بود که سکوت را شکست.
- یعنی تو میگی همه‌ی اینا زیر سر پروفسور ابیِ؟
سرم را تکان دادم.
- کسی که ما رو اونجا فرستاد پروفسور ابی بود؛ پس به تنها کسی هم که میشه شک‌ کرد، پروفسور ابیه!
اندرو قدمی به سمتم برداشت. جدی بودن همیشگی‌ِ صورتش را حفظ کرده بود.
- اگه کار پروفسور نبود چی؟
صدای کلافه‌‌ی آدنا بود که این دفعه می‌آمد.
- خب بریم ببینیم؛ بعداً راجع بهش فکر می‌کنیم.
دو تا از انگشتانم را به حالت تفنگ بر روی پیشانیِ اندرو گذاشتم و آرام زمزمه کردم.
- اگه کار پروفسور ابی باشه، یه گلوله رو فداش می‌کنم.
اخم‌های اندرو در هم رفت. بعضی اوقات این حجم از جدی بودن اندرو را درک نمی‌کنم. گاهی باید شل گرفت و تنها زندگی کرد. به آینده سفر کردیم؟ نگرانی ندارد که!
- به جای این مسخره بازی‌ها بهتره پیش پروفسور بریم.
انگشتانم را از روی پیشانی اندرو برداشتم و سپس نفس کلافه‌ای سر دادم.
- چقدر غر می‌زنی کلاغ! پروفسور فرار نمی‌کنه که!
چشم‌هایش به سمتم تیز شد.
- ده بار بهت گفتم به من نگو کلاغ!
چشمانم را در حدقه چرخاندم و با نیشخند گفتم:
- چرا با کلمه‌ش مشکل داری؟
حرفی نزد و تنها به سمت راه روی همیشگی قدم برداشت. دیگر این راه‌رو را جزئی از عادت‌هایم می‌دانم. دستی بر موهایم کشیدم و سپس کلاه شنلم را روی سرم انداختم. قدم‌هایم را به سمت امیلیا تند کردم. صدای پای بچه‌ها که پشت سر ما حرکت می‌کردند به گوش می‌رسید.
- به نظرت چجوری کار پروفسور رو بسازیم؟
امیلیا در فکر بود و گویی صدای من را نشنید.
دستم را روی شانه‌اش قرار دادم و سپس سرم را به سمتش نزدیک کردم. در گوشش با صدای آرام پچ زدم.
- به نظرت چجوری کار پروفسور رو بسازیم؟
کمی لرزید. از ترس نبود؛ به خاطر شک بود.
حالت چهره‌اش کاملاً تعجب را نشان می‌داد؛ اما با اخم تعجب را پنهان کرد.
- میشه دو دقیقه حرف نزنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
نگاهم را در حدقه چرخاندم:
- چیه؟ نکنه تفکراتت رو به‌هم ریختم؟
لبش را به حالت نیشخند کش داد و دیگر چیزی نگفت. گاهی این بی‌اهمیت بودنش روی مخم رژه می‌رفت. چرا باید یک انسان آن‌قدر نفرت‌انگیز باشد؟ از سمت دیگر رفتار آن چهار نفر دیگر را درک نمی‌کنم. درست است که من هم اول مانند آنها بودم و کمی متعجب شده بودم؛ ولی حال همه‌چی پیداست. کسی که این کار را با کرده، پروفسور ابی است. او بود که به ما آن گوی را داد و باعث این اتفاق شد. اگر کاری نکنم تا اخراجش نکنند، اسمم گریس نیست.
- بچه‌ها اون کیه دم در؟
با شنیدن صدای آدنا به سمت در نگاه کردم:
- اونجا که کسی نیست.
صدای ترسیده‌ی آدنا باعث شد به سمتش برگردم.
- گریس، اونجا واقعاً یه چیزیه! یه سیاهی! تو چجوری نمی‌بینیش؟
به بقیه‌ی بچه‌ها نگاهی انداخت و ادامه داد:
- بچه‌ها شما هم چیزی نمی‌بینین؟
نگاه ترسیده و وحشت زده‌ی میا توجه همه را جلب کرد:
- آ...آدنا چ...چی داری میگی؟ اونجا که چیزی نیست!
نگاه تحقیرآمیز آدنا را دیدم که گویی داشت ما را مسخره‌ی خود می‌کرد. به سمتش رفتم و موهای بلند خرمایی رنگش را در دستم گرفتم.
صدای جیغش به هوا رفت.
- گریس داری چی‌کار می‌کنی؟ ولم کن عوضی!
سرش را نزدیک صورتم آوردم:
- ببین چی دارم بهت میگم! ما الان تو شرایطی نیستیم که بخوایم وقتی برای مسخره بازی‌های تو داشته باشیم. پس فقط خفه‌ شو و گمشو توی اتاق!
آب دهانش را با ترس قورت داد. مردمک چشمش کمی لرزید و سرش را آرام به معنی تأیید تکان داد. موهایش را ول کردم و به سمت در پروفسور ابی قدم برداشتم. لین دختر دیگر شورش را در آورده است. فکر کرده می‌تواند در همچین شرایط گندی هر غلطی دلش می‌خواهد انجام دهد. نه به آن ترسیدنش و نه به این مسخره بازی‌اش، ‌دخترک دیوانه! به در اتاق که رسیدم، پایم را محکم به در زدم که باعث شکستگی در شد. پروفسور ابی را دیدم که از ترس از جایش پرید. با دیدن من، چهره‌اش از ترس به خشم تغییر پیدا کرد. از جایش بلند شد و فریاد زد:
- گریس این چه کاری بود کردی؟ چرا زدی در رو شکوندی؟
نیشخندی زدم و همان‌طور که دستم را در جیب‌هایم بردم آرام‌آرام به سمتش قدم برداشتم:
- تو عوضی ما رو فرستادی به اون جای کوفتی و الان داری جوری رفتار می‌کنی که انگار از هیچی خبر نداری!
وقتی در کنارش قرار گرفتم سرم را نزدیک بردم و در چشمانش خیره شدم:
- فقط بگو چرا این کار رو کردی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
اخم‌هایش در هم رفت:
- معلوم هست داری راجع به چی حرف می‌زنی؟
سرم را پایین انداختم و شروع به خندیدن کردم! پروفسور با تعجب نگاهم می‌کرد. ناگهان خنده‌ام خشکید و نفرت بود که جایش را گرفت. پیراهنش را گرفتم و به دیوار کوبیدمش:
- برام مهم نیست معلمی یا هر ک.س دیگه، کاری می‌کنم هر روز به غلط کردن بیفتی و ه خاطر کینه‌‌ی مسخره‌ت جون بقیه رو به خطر نندازی!
سعی می‌کرد از دستم نجات پیدا کند؛ ولی نمی‌توانست. صدای پایی که می‌آمد نشان دهنده‌ی ورود بچه‌ها بود. صدای امیلیا به گوشم می‌رسید:
- گریس این هیچی نمی‌دونه!
پروفسور را بیشتر به دیوار چسباندم و با نفرت غریدم:
- کار خود عوضیشه!
امیلیا این دفعه کلافه گفت:
- کار خودش نیست که این‌جوری خیس کرده دیگه!
با شنیدن حرف امیلیا خشمم فرو خورد و جفت ابروهایم بالا رفت. کم‌کم لبخندی روی لبانم آمد و آخر به خنده ختم شد. پروفسور ابی با شرم سرش را پایین انداخت. دستم را با خنده روی شانه‌ای گذاشتم و لب زدم:
- عیب نداره پروفسور، پیش میاد دیگه! تو خودت رو الکی ناراحت نکن.
دستم توسط کسی کشیده شد که فهمیدم امیلیا است. به زور مرا روی کاناپه نشاند و سپس خودش هم در کنارم نشست. بقیه‌ی بچه‌ها که به زور خنده‌ی خود را کنترل کرده بودند در نزدیکی ما نشستند.
امیلیا اشاره‌‌ای به پروفسور کرد:
- پروفسور بشین. باهات کار داریم.
پروفسور که هنوز شرم بود که صورتش را احاطه کرده بود به سمت صندلی قدم برداشت و رویش نشست.
دستانم را در هم قلاب کردم و با شیطنت در چشمان پروفسور خیره شدم:
- بگو پروفسور! حدود پنج سال پیش که به ما یه گوی دادی چه اتفاق افتاد؟
آب دهانش را قورت داد و زمزمه کرد:
- من چطوری باید پنج سال... .
زدم روی میز و کلامش را بریدم:
- فقط جواب می‌خوام، فهمیدی؟ فقط جواب!
نگاهش را پایین انداخت و کمی فکر کرد.
در آخر که گویی چیزی یادش افتاده باشد سرش را بالا آورد:
- پنج سال پیش به خاطر اینکه لوم ندین بهتون یه گوی دادم تا جادوی سیاه و سفید رو پیدا کنین. اون رو میگین؟
آدنا پرید وسط و سرش را تند‌تند تکان داد:
- اره پروفسور! همون موقع رو میگیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
پروفسور بعد از کمی من‌من گفت:
- شما رفتین ولی نتونستین جادو رو پیدا کنین، چون شما پسرهای بخش A رو سر راه‌تون دیدین. همون برترین‌هایی که بهتون گفته بودم و به خاطر همین موضوع جنگ شما ها شروع شد.
ابروهایم ناخودآگاه بالا رفت:
- پسرهای بخش A؟
سرش را تکان داد:
- اره دیگه، همون فامیل‌هاتون!
با گیجی خندیدم و گفتم:
- توی این پنج سال اونا شدن پسرهای بخش A؟
پروفسور تندتند سرش را تکان داد:
- اره! همون‌طور که شما شدین دخترهای بخش B!
رنگ چشمان میا از قرمز به بنفش ارتقا کرده بود. البته شاید هم من این‌طور فکر می‌کنم. این همه تغییر روی مغزم فشار آورده. یعنی چه که ما شدیم دخترهای بخش B؟ اصلاً چه معنی دارد؟ با پرسیده شدن سوالم توسط اندرو سرم را بالا آوردم.
-این یعنی چی؟
پروفسور مشکوک نگاهمان کرد و در آخر گفت:
- شماها چرا هیچی نمی‌دونین؟ مگه فراموشی گرفتین؟
چاقوی روی میز را برداشتم و مشغول بازی با او شدم:
- به نظرت بهت ربط داره؟
صدای قورت دادن آب دهانش تا به اینجا رسید.
- نخبه‌ترین و قوی‌ترین دانش‌آموزان به دو بخش A و B تقسیم میشن.
سرم را کمی نزدیکش بردم:
- حالا A قوی‌تره یا B؟
- برابرن!
سرم را تکان دادم و از جایم بلند شدم:
- نفهمم این حرف‌هایی که زدیم جایی درز پیدا کنه!
پروفسور تندتند سرش را تکان داد. با بلند شدن من بقیه‌ی بچه‌ها هم بلند شدن و زودتر از من به سمت در قدم برداشتند. چشم‌ غره‌ای رفتم و پشت سرشان حرکت کردم. داخل راه‌رو که شدیم رو‌به بچه‌ها کردم و گفتم:
- من باید برم یه جایی، شما برین!
امیلیا قدمی به سمتم برداشت:
- کجا میری؟
نگاهی از سر تا پا بهش کردم:
- باید بهت توضیح بدم؟
سرش را تکان داد:
- الان همه چیزمون به هم ربط پیدا می‌کنه.
نگاهم را در حدقه چرخاندم:
- دارم میرم دستشویی، میای؟
نگاهش پوکر شد و سپس به سمتم پشت کرد.
داد زدم:
- چیشد؟ کجا داری میری؟ مگه همه چیزمون به‌هم ربط پیدا نمی‌کرد؟ پس چرا این به‌هم ربط پیدا نمی‌کنه؟
شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:
- فقط خفه‌ شو!
نفسم را بیرون فرستادم و مانند خودش به او پشت کردم و قدم برداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
می‌گویند دوست‌ خود را در شرایط سخت بشناس، این حکایت من است‌. تک خنده‌ای با فکر خود زدم و سعی کردم تا دیگر به چنین چیزهایی فکر نکنم. از آنجایی که نمی‌دانم باید کجا بروم باید کسی را پیدا کنم تا راه را به من نشان دهد. در این راه‌رو که کسی نیست، بهتر است از آدم‌های پایین پله بپرسم. از پله‌های سفید که پایین رفتم فقط تعداد اندکی از دانش آموزان را دیدم. به سمت دختری که پوست تیره‌ای داشت قدم برداشتم؛ ولی او تا نگاه سیاهش به من خورد، سریع فاصله گرفت که به زبان ساده‌تر فرار کرد. فکر کنم تعادل روان نداشت. عیبی ندارد سراغ ک.س دیگری می‌روم. به سمت پسری که موهای قرمز رنگش را بالا بسته بود قدمی برداشتم. او نگاهش به سمت دیگری بود و هنوز متوجه‌ی حضور من در کنارش نشده بود. وقتی دستم را جلوی چشم‌هایش تکان دادم، تازه متوجه‌ی حضور من شد. نگاهش کمی ترسید. البته کمی که فکر نکنم، زیادی ترسیده بود.
- میگم نمی‌دونی دستشویی کجاست؟
نگاه طوسی رنگش را با ترس به اطرافش داد و کمی فاصله گرفت.
با تعجب نگاهش کردم:
- چرا ترسیدی بچه؟
آب دهانش را قورت داد و ناگهان به پایم افتاد و شروع کرد به التماس کردن:
- خواهش می‌کنم منو نکش! ببخشید دیگه اینجا نمیام، فقط منو نکش.
تعجب کل صورتم را پر کرده بود. این چه می‌گفت؟ مگر چه کار کرده بود که من باید او را ببخشم؟
- هی چته پسر؟ بلند شو! مگه من چیزی بهت گفتم؟
اشک‌های قرمز رنگش روی صورتش سر می‌خورد. دیگر این را نمی‌توانستم در مغزم جا دهم. آنقدر که این‌ها می‌گویند هم ترسناک نیستم دیگر!
- فقط ازت خواهش می‌کنم منو نکش! هر کار بگی می‌کنم، هر چی بخوای بهت میدم، فقط منو نکش!
آخرین باری که کسی این‌گونه به پایم افتاده بود تا زنده نگهش دارم، هفت سالگی‌ام بود. آن هم به خاطر کارهای دختری بود که پنج برابرم سن داشت. فکر کرد که من مانند بچه‌هایی هستم که اگر لپم را بکشد بر او می‌خندم؛ ولی متأسفانه هنگام در آوردن پوست صورتش به او خندیدم.
- هی تو چرا داری اینجوری التماسش می‌کنی؟
با شنیدن صدای پسری در پشت سرم ابروهایم بالا رفت. وقتی به سمتش برگشتم چشمانم هم دیگر بالا رفت. با دیدن چشمانش زیادی متعجب شدم. تا به حال جنگل یخبندان ندیده بودم. پسری که تا چند دقیقه پیش داشت التماسم می‌کرد، سریع از جایش بلند شد و بعد از تعظیم کوتاهی به پسر جنگلی دو تا پا داشت دو پای دیگر هم قرض گرفت و فرار کرد.
- تو کی هستی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
سرش را پایین انداخت که موهای سبز رنگ لختش روی پیشانی‌اش افتاد. با بالا آوردن ناگهانی سرش به جای اینکه بترسم بیشتر متعجب شدم. صورتش زیادی زخم و زیلی بود. مرا یاد گنگسترها می‌انداخت.
- واقعاً یادت رفته من کیم؟
دست به سی*ن*ه شدم و گفتم:
- تو رو اصلاً نمی‌شناسم که الان بخواد یادم بره تو کی هستی.
بدون هیچ حس و حالتی خیره‌ام شد. حتی دریغ از پوزخندی، نیشخندی و... . کمی برایم عجیب بود، تا به حال ندیده بودم کسی به این زشتی مرا با همچین نگاه رو اعصابی نگاه کند:
- چیه چرا زل زدی مرتیکه؟
سرش را کمی تکان داد و در آخر فقط دو جمله زیر لب زمزمه کرد:
- همیشه روی مخم راه رفتی، حتماً یه روز می‌کشمت.
این دفعه نگاهم بیشتر از اینکه متعجب شود، پوکر شد. نه به آن بی‌اهمیت بودنش و نه به این بی‌اهمیت بودن همراه با جانی بودنش.
انسان عجیبی است، حسی نسبت بهش ندارم‌.
- اون وقت تو می‌خوای منو بکشی؟
نگاهی از سر تا پا به من کرد و در آخر دستی به صورت پر از زخمی که سعی کرده بود با چسب زخم جلوی خون ریزی‌اش را بگیرد. ناگهان قدمی به سمتم برداشت و سرش را جلو آورد. با آن چشم‌های عجیب و بدون حسش خیره‌ی چشمانم شد:
- رفتارت تغییر کرده، قبلاً انقدر خونسرد نبودی.
و سپس قدم دیگری به سمتم برداشت. در چنین لحظه‌ای من باید قدمی به سمت عقب بر می‌داشتم؛ ولی یادتان که نرفته است، من گریس هستم. کانند خودش گامی به سمت‌اش برداشتم و جسور در خیره‌ی چشمانش شدم و پچ زدم:
- قبلاً؟ پنج سال پیش تو میشه چند دقیقه پیش من! پس فقط بهتره ساکت بشی!
توقع داشتم از چنین حرفی که زدم متعجب شود؛ ولی در خونسردانه‌ترین حالت ممکن گفت:
- مستقیم، سمت چپ!
ابروهایم بالا رفت و متعجب نگاهش کردم:
- چی داری میگی؟
آرام دستی بر گردنش که تتوی اژدهای سبز داشت کشید و سپس سرش را کمی عقب برد:
- آدرس دستشویی!
این حرف را زد که تحقیرم کند؟ نه! فکر نکنم کمک کردن باعث تحقیر شود؛ ولی لحنش! لحنش هم که زیاد بد نبود. پس چرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین