- Feb
- 3,242
- 6,947
- مدالها
- 2
- سلام دانشآموزهای سال اولی! ورود شما رو به مدرسهی نخبهها تبریک میگم! اینجا بهترین مدرسه در جهانه و فقط نخبهها میتونن بیان اینجا، اینجا مثل مدرسهی قدرتمندها نیست که به بچهها دفاع کردن رو در برابر دشمنهاشون یاد بدن، نه! اینجا مدرسهی نخبههاست، جایی نیست که دفاع رو به بچهها یاد بدن، چون ما اینجا فقط حمله میکنیم؛ ما از ک.س دیگهای نمیترسیم. دشمن اصلی خودتون، فقط و فقط خودتون هستین، پس فقط باید از خودتون بترسین. ممکنه توی سال اول مورد آزار و اذیت سال بالاییهاتون قرار بگیرین و این هم یک نوع آزمون شماست! الان هم برید داخل مراسم خوشآمدگویی تا کلاستون مشخص بشه، امیدوارم موفق باشید.
صدا که قطع شد فهمیدم در چه تلهای افتادم. اینجا آنطور که فکر میکردم نبود. نه دانشاموزهای ضعیفی داشت و نه خنگ بودند. اینجا مدرسهای هست که باید در آن زنده بمانی، زنده ماندن در اینجا به معنای برد است. آنها باخت را با مرگ برابر میدانند. با صدای زنگی دست از فکر کردن راجع به مدرسه برداشتم.دانشآموزها وارد مدرسه میشوند. از جایم بلند شدم و من هم مانند سایر دانشآموزان به سمت ورودی مدرسه حرکت کردم. آن دو دختر عجیب به همراه دختری که خون گریه میکرد به سمت در ورودی حرکت کردند. وقتی وارد سالن مدرسه شدیم فهمیدم کاخ پدربزرگم در برابر اینجا مگسی بیش نیست و چیزی که باعث زیبایی این مدرسه شده، تم سیاه و سفیدش است. با دیدن اینجا یاد آن دو دختر عجیب میفتم. اینجا هم مانند حیاط مدرسه، پلههایی داشت که به سقف ختم میشد. در مدرسه جادوهای عجیبی پرسه میزدند و وسایلی چون تندیسها، تابلوها، مجسمههای اشخاصی که نمیشناختمشان و... را جابهجا میکردند. نگاهی به سقف انداختم. پلهها انگار به آسمانی سیاهِ پر از ستاره ختم میشدند. ستارههایی که گویی واقعی بودند و حرکت میکردند. آن آسمان ستاره داشت، ولی ماه نه! چرا مهمترین بخش آسمان را نداشت. منظورشان از این تصویر چه بود؟ موجی از دانشآموزان مرا با خود کشاندند و نگذاشتند دیگر مدرسه را رصد کنم. تعدادی از دانشآموزان وارد سالنی میشوند که رویش نوشته بود. «سالن خوش آمد گویی» به همراه آنها وارد سالن شدم. بیش از هزار صندلی در آنجا قرار داشت. موجودات عجیبی که مانند غول بودند، میرفتند و چمدانها را از دانشآموزان میگرفتند. غولهایی که هیچ عضو بدنی در آنها دیده نمیشد. نه چشمی، نه گوشی، نه بینی، نه لبی و... . هیچ چیز دیده نمیشد. فقط مانند بالشی پشمی بودند. یکی از غولهای نارنجی رنگ به سمتم آمد و چمدان را از دستم گرفت و رفت. قدم تند کردم و روی یکی از آن صندلیها نشستم.
صدا که قطع شد فهمیدم در چه تلهای افتادم. اینجا آنطور که فکر میکردم نبود. نه دانشاموزهای ضعیفی داشت و نه خنگ بودند. اینجا مدرسهای هست که باید در آن زنده بمانی، زنده ماندن در اینجا به معنای برد است. آنها باخت را با مرگ برابر میدانند. با صدای زنگی دست از فکر کردن راجع به مدرسه برداشتم.دانشآموزها وارد مدرسه میشوند. از جایم بلند شدم و من هم مانند سایر دانشآموزان به سمت ورودی مدرسه حرکت کردم. آن دو دختر عجیب به همراه دختری که خون گریه میکرد به سمت در ورودی حرکت کردند. وقتی وارد سالن مدرسه شدیم فهمیدم کاخ پدربزرگم در برابر اینجا مگسی بیش نیست و چیزی که باعث زیبایی این مدرسه شده، تم سیاه و سفیدش است. با دیدن اینجا یاد آن دو دختر عجیب میفتم. اینجا هم مانند حیاط مدرسه، پلههایی داشت که به سقف ختم میشد. در مدرسه جادوهای عجیبی پرسه میزدند و وسایلی چون تندیسها، تابلوها، مجسمههای اشخاصی که نمیشناختمشان و... را جابهجا میکردند. نگاهی به سقف انداختم. پلهها انگار به آسمانی سیاهِ پر از ستاره ختم میشدند. ستارههایی که گویی واقعی بودند و حرکت میکردند. آن آسمان ستاره داشت، ولی ماه نه! چرا مهمترین بخش آسمان را نداشت. منظورشان از این تصویر چه بود؟ موجی از دانشآموزان مرا با خود کشاندند و نگذاشتند دیگر مدرسه را رصد کنم. تعدادی از دانشآموزان وارد سالنی میشوند که رویش نوشته بود. «سالن خوش آمد گویی» به همراه آنها وارد سالن شدم. بیش از هزار صندلی در آنجا قرار داشت. موجودات عجیبی که مانند غول بودند، میرفتند و چمدانها را از دانشآموزان میگرفتند. غولهایی که هیچ عضو بدنی در آنها دیده نمیشد. نه چشمی، نه گوشی، نه بینی، نه لبی و... . هیچ چیز دیده نمیشد. فقط مانند بالشی پشمی بودند. یکی از غولهای نارنجی رنگ به سمتم آمد و چمدان را از دستم گرفت و رفت. قدم تند کردم و روی یکی از آن صندلیها نشستم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: