جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرشیت با نام [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,766 بازدید, 58 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
- سلام دانش‌آموزهای سال اولی! ورود شما رو به مدرسه‌ی نخبه‌ها تبریک میگم! اینجا بهترین مدرسه در جهانه و فقط نخبه‌ها می‌تونن بیان اینجا، اینجا مثل مدرسه‌ی قدرت‌مندها نیست که به بچه‌ها دفاع کردن رو در برابر دشمن‌هاشون یاد بدن، نه! اینجا مدرسه‌ی نخبه‌هاست، جایی نیست که دفاع رو به بچه‌ها یاد بدن، چون ما اینجا فقط حمله می‌کنیم؛ ما از ک.س دیگه‌ای نمی‌ترسیم. دشمن اصلی خودتون، فقط و فقط خودتون هستین، پس فقط باید از خودتون بترسین. ممکنه توی سال اول مورد آزار و اذیت سال بالایی‌هاتون قرار بگیرین و این هم یک نوع آزمون شماست! الان هم برید داخل مراسم خوش‌آمدگویی تا کلاس‌تون مشخص بشه، امیدوارم موفق باشید.
صدا که قطع شد فهمیدم در چه تله‌ای افتادم. اینجا آن‌طور که فکر می‌کردم نبود. نه دانش‌اموزهای ضعیفی داشت و نه خنگ بودند. اینجا مدرسه‌ای هست که باید در آن زنده بمانی، زنده ماندن در اینجا به معنای برد است. آن‌ها باخت را با مرگ برابر می‌دانند. با صدای زنگی دست از فکر کردن راجع به مدرسه برداشتم.دانش‌آموزها وارد مدرسه می‌شوند. از جایم بلند شدم و من هم مانند سایر دانش‌آموزان به سمت ورودی مدرسه حرکت کردم. آن دو دختر عجیب به همراه دختری که خون گریه می‌کرد به سمت در ورودی حرکت کردند. وقتی وارد سالن مدرسه شدیم فهمیدم کاخ پدربزرگم در برابر اینجا مگسی بیش نیست و چیزی که باعث زیبایی این مدرسه شده، تم سیاه و سفیدش است. با دیدن اینجا یاد آن دو دختر عجیب میفتم. این‌جا هم مانند حیاط مدرسه، پله‌هایی داشت که به سقف ختم میشد. در مدرسه جادوهای عجیبی پرسه می‌زدند و وسایلی چون تندیس‌ها، تابلو‌ها، مجسمه‌های اشخاصی که نمی‌شناختم‌شان و... را جابه‌‌جا می‌کردند‌. نگاهی به سقف انداختم. پله‌ها انگار به آسمانی سیاهِ پر از ستاره ختم می‌شدند. ستاره‌هایی که گویی واقعی بودند و حرکت می‌کردند. آن آسمان ستاره داشت، ولی ماه نه! چرا مهم‌ترین بخش آسمان را نداشت. منظورشان از این تصویر چه بود؟ موجی از دانش‌آموزان مرا با خود کشاندند و نگذاشتند دیگر مدرسه را رصد کنم. تعدادی از دانش‌آموزان وارد سالنی می‌شوند که رویش نوشته بود. «سالن خوش‌ آمد گویی» به همراه آنها وارد سالن شدم. بیش از هزار صندلی در آنجا قرار داشت. موجود‌ات عجیبی که مانند غول بودند، می‌رفتند و چمدان‌ها را از دانش‌آموزان می‌گرفتند. غول‌هایی که هیچ عضو بدنی در آن‌ها دیده نمیشد. نه چشمی، نه گوشی، نه بینی، نه لبی و... . هیچ چیز دیده نمیشد. فقط مانند بالشی پشمی بودند. یکی از غول‌های نارنجی رنگ به سمتم آمد و چمدان را از دستم گرفت و رفت. قدم تند کردم و روی یکی از آن صندلی‌ها نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
اینجا هم مانند مدرسه زیبا و خیره کننده بود.
شک ندارم که این مدرسه بیش از هزار اتاق و بخش دارد‌. با قرار گرفتن پروانه‌ای روی روبان‌های سفید و سیاه، کمی به صندلی چسبیدم. پروانه‌ روی پاهایش ایستاده بود و با لبخند برای من دست تکان می‌داد. لبخند دست‌پاچه‌ای زدم. سپس به آسمان سفید رنگی که پر بود از ابر‌های مشکی خیره شدم. چرا در هر مکانی فقط تم سیاه و سفید بود که دیده میشد؟ اکثراً در چنین مدرسه‌های جادویی، بیشتر از رنگ‌های شاد برخوردار است. نه از رنگ سیاه و سفید! هر چند که این دو تضاد باعث زیبایی این مدرسه شده بود. دست به سی*ن*ه شدم و بی‌حوصله به مجسمه‌ها و تابلوهای روی دیوار نگاه کردم. بعد از مدتی آن دو دختر عجیب به همراه دختر قرمزی کنارم نشستند. صورت دو دختر هنوز خونی بود و هیچ اهمیتی برای هیچ کدام‌شان نداشت. حضور فردی دیگر را کنارم حس کردم. وقتی سرم را به سمتش چرخاندم لحظه‌ای فکر کردم روحی سفید در کنارم حضور دارد. مگر می‌شود یک آدم از موهای سرش تا کف پایش سفید باشد؟ تا به الان به غیر از افراد کور کسی را ندیدم که چشمان سفید داشته باشد. نکند این دختر هم کور است؟ وقتی سرش را به سمتم چرخاند فکر کنم قبض روح شدم. نفسم را با ترس نگه داشتم و تا وقتی نگاهش را از من نگرفت بیرون نفرستادم. به معنای واقعی کلمه، افراد اینجا ترسناک‌اند و من افتاده بودم میان ترسناک‌ترین‌هایشان. آب دهانم را قورت دادم و با استرس به سکوی نمایش خیره شدم. ده غول آبی بر روی سکو کنار هم ایستاده بودند.‌ اولین غول که شروع به حرف زدن کرد چشمانم گرد شد. او که دهان نداشت، پس صدا از کجا می‌آمد؟ صدای خرخر مانندی داشت و وقتی حرف میزد تن و بدن را می‌لرزاند.
- به ده تا گروه تقسیم می‌شین. از خوب تا ارشد! این رو هم بگم ممکنه خوب‌ها به ارشد تبدیل بشن، پس ناامید نشین. اسم‌هایی که می‌خونم جز گروه خوب‌ها هستن.
و نام‌ها را تک‌به‌تک شروع به خواندن کرد.
نام هر کسی را که می‌خواند بر روی سکو می‌رفت. اسم‌ها که تموم میشد غول شروع به خواندن نام‌ها می‌کرد. تا رسید به گروه دستیار ارشد! وقتی دانش‌آموزان بالای سکو می‌رفتند در قیافه‌ی آن‌ها خشم را میشد دید. پس یعنی این گروه برای کسانی است که می‌خواهند ارشد باشند، ولی نمی‌توانند.
گروه جاه طلب‌ها! قبول دارم که در خودخواهی کسی به گرد پایم هم نمی‌رسد، ولی تعجب می‌کنم که چرا نامم را نخواند.
وقتی اسامی دستیار ارشد تمام شد، غول آخر شروع کرد. اسم‌ها را شروع به خواندن کرد و دانش آموزان با حالت‌های مختلف بر روی سکو می‌رفتند. دختر‌ان و پسر‌ان هر کدام چیزی در دست داشتند و سرگرم آن بودند.
- آدنا میلر!
با خوانده شدن اسمم بلند شدم و به سمت سکو قدم برداشتم. فقط همان چهار عجیب و غریب مانده بودند. که نشانگر آن بود در گروه ارشد هستند.
- میا اسمیت!
دختری که موی قرمز داشت بلند شد و روی سکو آمد. کنار من ایستاد.
- اندرو‌ واکر!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
دختر مو مشکی از جایش بلند شد و درحالی‌ که به زمین نگاه می‌کرد بالا آمد!
دختر مو طلایی هم بدون آنکه اسمش خوانده شود از جایش بلند شد و روی سکو آمد.
- گریس کمپبل!
اسم‌ها را که خواندند دوباره دختری که اسمش گریس بود پایین رفت و دوباره بالا آمد. آیا این دختر واقعاً جزو گروه ارشد است؟ کمی رفتارش عجیب نیست؟ مانند خنگ‌ها رفتار می‌کند. نه تنها او بلکه تضادش، امیلیا!
بی‌اهمیت بودن او نسبت به هر چیزی قابل درک است‌. هم گریس و هم امیلیا اصلاً برایشان مهم نبود خون تمام صورت‌شان را در بر گرفته است. اگر من جای آن‌ها بودم لحظه‌ای تحمل نمی‌کردم. خواستم به آنها چیزی بگویم که غولِ آبی رنگی جلوی‌مان قرار گرفت و گفت:
- دنبال من بیاید تا اتاق‌تون رو نشون بدم.
خودش راه افتاد و ما هم پشت سرش حرکت کردیم‌. گریس پشت امیلیا زد و گفت:
- شرط می‌بندم توی یک اتاقیم.
امیلیا نگاهی به او کرد و گفت:
- بهتره مواظب خودت باشی.
ترس را در چشمان میا می‌توان دید. من مانده‌ام که چرا او می‌ترسد؟ اصلاً چگونه امکان دارد در گروه ارشد باشد؟ می‌گویم دیگر، این‌ها هر کدام به گونه‌ای دیوانه‌اند.
- واقعاً؟ پس اگه قراره بمیرم چطوره تو رو هم بکشم؟ نظرت چیه؟
این حرف را گریس درحالی که لبخند شیطانی بر روی لبانش قرار داشت زده بود. امیلیا بدون هیچ حسی، در چشمان گریس زل زد و گفت:
- خیلی حرف می‌زنی.
من کمی جا خوردم، ولی گریس‌ خنده‌ای سر داد و دیگر چیزی نگفت.
ناگهان حس کردم دارم درون بادی فرو می‌روم. چشمانم بسته شده بود و وقتی چشمانم را باز کردم دیدم در سیاه‌‌چالی هستم.
با تعجب رو به غول گفتم:
- اینجا کجاست؟ بقیه‌ی دانش آموزها کجان؟
غول پشم سرش را خاراند.
- شما پنج تا اتاق‌تون اینجاست‌؛ بقیه‌ی دانش آموزها توی بخش ارشدها منتظر من‌اند!
پس از جادوی تغییر مکان استفاده کرده بود.
جادوی مورد علاقه‌ی من که هیچ‌وقت هم یادش نگرفتم. میا با همان ترسی که هم در حالت چهره‌اش و هم در لحنش دیده میشد گفت:
- چرا جای ما با اونا فرق داره؟
غول خوفناک گفت:
- چون شما با اونا فرق دارین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
بعد ناپدید شد که می‌توان گفت از جادوی تغییر مکان استفاده کرد. با تعجب به سمت در سیاه روبرویم رفتم و بازش کردم. اتاقی بسیار ساده، ولی رنگارنگ! نگاهم را از میز تحریر و کتابخانه و تخت‌ها گرفتم و به بچه‌ها دوختم. گریس رفت تو و باهیجان گفت:
- واو! عجب اتاق خفنیه.
امیلیا هم مستقیم روی تخت رفت و پتو را روی سرش کشید. میا با ترس و لرز آمد تو و گفت:
- اینجا موشی چیزی نداره؟
پوکر فیس نگاهش کردم و بعد من هم وارد اتاق شدم که میا هم پشت سرم آمد. برگشتم تا ببینم اندرو آمدِ یا نه که با جای خالی‌اش روبه‌رو شدم. با تعجب به سمت بچه‌ها برگشتم و گفتم:
- بچه‌ها شما اندرو... .
که با دیدن اندرو که در کنار کتاب‌خانه ایستاده است و کتابی در دستش دارد، حرفم نصفه ماند. اندرو کی آمد داخل؟ چرا کتاب در دستش است؟ مگر می‌تواند چیزی ببیند؟ گریس نگاهی به من کرد، تک خنده‌ای زد و به سمت تختی که امیلیا رویش خوابیده بود رفت.
- هوی! کلاغ پاشو. اینجا جای منه!
امیلیا از جایش تکون نخورد که گریس پتو را از سرش کشید. امیلیا با عصبانیت روی تخت نشست و داد زد.
- چی میگی؟ ها؟ نمی‌بینی خوابیدم؟ اینجا تخت منه چون زودتر اومدم.
گریس چند بار پشت سر هم پلک زد و بدتر از امیلیا داد زد:
- گفتم پاشو! خواب نبودی و اینجا هم تخت منه نه تو!
برای اینکه دوباره دعوایی پیش نیاید رفتم جلو و گفتم:
- بچه‌ها بهتره دعوا نکنین. می‌تونین جای بهتری پیدا کنین؛ برای... .
گریس رفت یک گوشه‌ی تخت دراز کشید و حرف مرا برید.
- من فقط از همین‌جا خوشم اومده.
امیلیا هم اخمی کرد و دراز کشید و گفت:
- چه تشابهی!
دوتای آن‌ها داشتند خودشان را به زور در یک تخت جا می‌دادند. نفس کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
- حداقل پاشین صورت‌هاتون رو بشورین.
هیچ‌کدام از آن‌ها به حرفم اهمیتی ندادند. سرم را به معنای تأسف تکان دادم و به سمت یکی از تخت‌ها رفتم و رویش نشستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
گریس و امیلیا زیادی با هم مشکل داشتند. مانده‌ام چطور می‌خواهند با هم کنار بیایند.
حرف گریس درست در آمد و آن دو با هم، هم‌اتاق شدند. البته حدسش هم خیلی سخت نبود. آدم‌های عجیب غریب را در یک اتاق انداخته بودند. ولی من که عجیب نبودم. همیشه دوست داشتم یک داستان برای خودم داشته باشم و از آن‌جایی که در خاندان میلر به دنیا آمدم انتظار هم می‌رفت. دختری بودم باهوش و زیبا! می‌دانستم که قرار است روزی فرد مشهوری شوم.
«ولی من در اولین روز مدرسه‌ام فهمیدم که این داستان برای من نیست.»
***
- بچه‌ها شما جوراب من رو ندیدین؟
این حرف را گریس زده بود.
به بالای سرش نگاه کردم و گفتم:
- روی سرته.
جوراب را برداشت و با خنده گفت:
- اِ راست میگی‌ ها!
امیلیا نیم‌نگاهی به گریس کرد و سرش را به معنای تأسف تکان داد که از چشم گریس دور نماند.گریس رفت جلویش ایستاد و با لحنی شاکی گفت:
- برای کی احساس تأسف داری؟ ها؟
امیلیا به من نگاه کرد و با کمی چاشنیِ تمسخر گفت:
- چی میگه این؟
از آنجا که می‌دانستم دوباره قرار است دعوا شود، سریع رفتم جلوی گریس قرار گرفتم و با لحن زاری گفتم:
- بچه‌ها ما الان هم‌اتاقی هم دیگه هستیم، امروز هم روز اولیه که داریم می‌ریم کلاس، الکی دعوا نکنین.
گریس بدون آنکه چیزی بگوید به سمت گوشه‌ی اتاق رفت. امیلیا هم دوباره پتو را روی سرش کشید!
میا پشت عروسک گنده‌اش قایم شده بود. اندرو هم داشت کتاب می‌خواند. گریس همان لباس‌های دیروزش را پوشیده بود. امیلیا هم همان‌طور! یعنی اصلاً لباس‌هایشان را از دیروز در نیاورده بودند که بخواهند دوباره همان را بپوشند. یادم هست قبل از آنکه به این مدرسه بیایم فکر می‌کردم من با همه فرق دارم، ولی از وقتی با این چهار نفر آشنا شدم فهمیدم من عادی‌ترین‌ آنها هستم. به بچه‌ها نگاه کلی انداختم و با لحنی که کمی اضطراب داشت گفتم:
- بچه‌ها فکر کنم الان دیگه باید بریم.
گریس که به گوشه‌ای تکیه داده بود و سرش در گوشی‌اش بود، گوشی‌اش را در جیب گذاشت و به سمتم آمد. امیلیا هم از روی تخت بلند شد و به میله‌ی تخت تکیه داد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
میا با همان عروسکش آمد و پشتم قایم شد. اندرو هم درحالی که مثل همیشه کتاب دستش بود به سمت‌مان آمد. گروه خیلی جالبی شده بودیم. در را باز کردم که با تالاری روبه‌رو شدیم؛ همه‌ی دانش آموزها‌ به سمت کلاس‌هایشان می‌رفتند. در تالار خیلی بزرگی با همان تم سیاه و سفید قرار داشتیم. با دیدن این صحنه تعجب کرده بودم. میا ترسیده بود. اندرو با اینکه چیزی نمی‌دید جدی بود.
امیلیا بی‌خیال و گریس هیجان زده! چگونه از سیاه‌چال سر از تالار در آوردیم؟ من واقعاً به عجیب بودن این مدرسه پی بردم. میا شروع به عطسه کرد. به سمتش برگشتم و گفتم:
-چی‌شده؟ چرا داری عطسه می‌کنی؟
همان‌طور که داشت نفس‌نفس میزد و عطسه می‌کرد گفت:
- به گل رز حسا... .
و دوباره عطسه‌ی دیگری سر داد و نتوانست جمله‌اش را کامل کند. به رزهای مصنوعی سیاه و سفید نگاه کردم. آن‌ها که مصنوعی بودند؛ چگونه به آن‌ها حساسیت داشت؟ خواستم به او چیزی بگویم که غولی روبه‌روی‌مان ظاهر شد و گفت:
- برای اینکه به اولین کلاس‌تون برین دنبال من بیاین.
دستم را بلند کردم و گفتم:
- ما مگه تو سیاه‌چال نبودیم؟ چرا الان تو مدرسه‌ایم؟
سرش را به سمتم چرخاند و با صدایی خوفناک گفت:
- هیچ‌ک.س نمی‌دونه.
و بعد از اتمام جمله‌اش شروع به حرکت کرد. آب دهانم را با ترس قورت دادم. چرا موجود‌های اینجا انقدر ترسناک و عجیب‌اند؟ چرا همیشه انقدر رازآلود حرف می‌زنند؟ چرا نمی‌شود سر از حرف‌هایشان در آورد؟ این‌ها که بودند؟ باز طبق عادت همیشگی‌ام سرم را تکان دادم تا به این چیزها فکر نکنم. سرم را به سمت بچه‌ها چرخاندم که دیدم میا خودش را بیشتر به عروسکش چسباند. گریس خنده‌ای سر داد. امیلیا پوزخندی زد و اندرو اخم‌هایش در هم رفت. هر پنج نفرمان پشت سر غول حرکت کردیم. هرکدام از دانش‌آموزها با حالت‌های مختلفی نگاه‌مان می‌کردند. بعضی‌ها بی‌خیال، بعضی‌ها با نفرت، بعضی‌‌ها با حسادت و نگاه بعضی‌ها هم با تحقیر بود. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک روز چشم‌ها این‌گونه نگاهم کنند. سرم را تکان دادم و گفتم:
- آدنا به این چیزها فکر نکن!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
به دری رسیدیم که غول ایستاد و بعدش غیب شد. گریس رفت جلو و در را باز کرد. چه کلاس زیبایی است. نگاه شگفت زده‌ام را به سمت مجسمه‌هایی بردم که با جادوی سیاه و سفید درست شده بودند. پروانه‌ی سیاه رنگی روی شانه‌‌ام نشست. در کلاس پر بود از این پروانه‌هایی که رنگ سیاه و سفید داشتند.
معلمی سر کلاس بود و با بچه‌ها حرف میزد.
کت و شلوارش را با رنگ سبیل‌های سفیدش ست کرده بود و بلعکس. من مانده‌ام چرا دندان‌هایش را با رنگ موهای سیاهش هم رنگ کرده است؟! با دیدن ما موهایش را که بالا داده بود، مرتب کرد و با اخمی گفت:
- شما‌ها چرا انقدر دیر اومدین؟
گریس با همان لبخند شرورانه‌اش جواب داد.
- شما چرا صبر نکردین تا ما برسیم؟
اخمش غلیظ‌تر شد و گفت:
- من معلمم نه شما!
گریس با حالتی متعجب گفت:
- اِ واقعاً؟ من فکر کردم شما دانش‌آموزین من معلم!
معلم که معلوم بود خشم تمام وجودش را فرا گرفته است داد زد.
- همین الان از کلاس من برو بیرون.
گریس بدون آنکه بخواهد به او اهمیت بدهد رفت و روی یکی از صندلی‌ها نشست. امیلیا هم پشت سر او رفت و کنارش نشست. ما هم یکی‌یکی رفتیم کنار آن‌ دو نشستیم. معلم که معلوم بود خیلی از کوره در رفته است چوبی که در دست داشت را جلوی گریس گرفت و چرخاند که نوری به سمت گریس رفت. گریس هم دستش را حرکت داد و نور تغییر جهت داد و به سمت خود معلم برگشت و بهش برخورد کرد. معلم به دیوار خورده بود و دیوار هم ترک بزرگی برداشته بود. دستم را روی دهانم گذاشتم تا جیغم در نیاید. چه‌ شد الان؟ گریس با یک حرکت معلم را از پا درآورد؟! یاد فامیلی گریس افتادم. فامیلی‌اش چه بود؟ نه! یادم رفته بود که فامیلی گریس کمپل است. خاندانی که رهبر خاندان‌های دیگر است. آنقدر حواسم درگیر عجیب بودن مدرسه شده بود که متوجه نشدم این چهار نفر جزء پنج خاندان برترین هستند.
اول= خاندان کمپبل (گریس)
دوم= خاندان تیلور (امیلیا)
سوم= خاندان واکر (اندرو)
چهارم= خاندان اسمیت (میا)
پنجم= خاندان میلر (خودم)
پس یعنی آنها پنج‌تا از بچه‌های این پنج‌ خاندان را از بقیه‌ی بچه‌ها جدا کردند تا به هدفی برسند؛ اما چه هدفی؟! فکر می‌کنم مهره‌ی اصلی آن‌ها گریس باشد. جای تعجب ندارد که گریس خیلی راحت ضربه‌ی معلم را دفع کرد. آخر خاندان کمپبل بیش از حد قدرت‌مندند. از لحاظ ثروت، سیاست و قدرت آنها حرف اول را می‌زنند. معلم درحالی که دستش روی شانه‌اش بود و از سر و بینی‌اش خون می‌آمد از کلاس بیرون رفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
در این مدرسه فهمیده بودم دانش‌آموزان اینجا به هیچ اتفاق خاصی عکس‌العمل نشان نمی‌دهند. ولی اتفاقی که الان افتاد ان‌قدر شوک برانگیز بود که بخواهد توجه همه‌ را جلب کند. یکی از پسرهایی که قیافه‌ای شبیه به شوالیه‌های توی داستان‌ها داشت، بلند شد و گفت:
- بنظرت به‌خاطر این کاری که کردی چقدر تنبیه میشی؟
به جای گریس امیلیا بی‌خیال جواب داد.
- به نظرت چقدر احتمال داره به‌خاطر زیاد حرف زدنت بمیری؟
پسر اخم‌هایش در هم رفت و گفت:
- می‌دونی داری کی رو به مرگ تهدید می‌کنی؟
گریس با لحنی که سعی در تحقیر کردن پسر رو‌به‌رویش داشت گفت:
- یه پسر خیلی بچه و از خود راضی که چون فکر می‌کنه چند تا بچه‌ی دیگه دور و برش رو گرفتن فرد خیلی شاخیه.
پسر از خشم کل صورتش قرمز شده بود‌ و جالبش این بود، موهای طلایی رنگ‌اش به رنگ مشکی در آمده بودند. پس این ویژگی فقط در پدربزرگ من نیست و بقیه هم از این تغییر قیافه‌ها دارند. پسر درحالی که نفس‌نفس میزد با چشم‌های آبی رنگش به گریس و امیلیا زل زد و گفت:
- شما دو نفر هر دوتاتون می‌میرین.
گریس و امیلیا پاهایشان را هم‌زمان روی میز گذاشتند و دست به سی*ن*ه شدند. با هم گفتند:
- منتظر اون روزی هستم که دارم مردن تو رو تماشا می‌کنم.
گریس و امیلیا وقتی این صحنه را دیدند سریع اخم‌هایشان در هم رفت و پاهایشان را روی زمین گذاشتند. گریس کلافه گفت:
- انقدر ادای من رو در نیار!
امیلیا نگاه بی‌تفاوتی به او کرد و گفت:
- می‌خواستم همین حرف رو بگم.
گریس ابروهایش را بالا انداخت و با سرکیفی گفت:
- من زودتر گفتم پس جمله مال منه!
امیلیا نگاه تأسف‌باری حواله‌اش کرد. گریس خواست جواب این نگاهش را بدهد که باز هم مثل همیشه غولی در روبروی‌مان ظاهر شد و با همان صدای خوف‌ناک و ترسناکش گفت:
- شما دو نفر دنبال من بیاید، مدیر مدرسه کارتون داره.
مدیر مدرسه با امیلیا و گریس کار دارد؟ چگونه ممکن است؟ هیچ‌ک.س تا به الان مدیر مدرسه را ندیده، یعنی هدفش از این کار چیست؟ باید این را کشف کنم. گریس و امیلیا از جایشان بلند شدند و به سمت غول رفتند که غول آن‌ها را بغل کرد و بعد در مِهی فرو رفتند و غیب شدند. پدربزرگ به من گفته بود هر سال در سال اولی‌ها چند نفر هستند که از همه قدرت‌مندتر هستند و طبق گفته‌های آن غول و جدا بودن اتاقمان از بقیه‌ی دانش‌آموزان یعنی آن چند نفر ما پنج نفر هستیم. از بین آن‌ها طبیعی‌ترین‌ و باهوش‌ترین‌شان من هستم. درست است که شاید آن‌ها از من خوشگل‌تر و خاندان‌ آن‌ها از من بالاتر باشد و حتماً از من قدرت‌مندتر هستند، ولی قدرت دختر در باوقار بودن اوست؛ پس حتماً من از آن‌دو بالاترم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
- آدنا اونجا. و نگاه کن!
این حرف را میا در حالی که مانند کنه به من چسبیده بود زده بود. به سمتی که اشاره می‌کرد نگاه کردم. صفحه‌ی تلویزیون مانندی را دیدم. اولش بزرگ نوشته بود.
«لیست نخبه‌ترین دانش‌اموزان»

***
«گریس»
- گریس چرا به معلمت حمله کردی؟
شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
- می‌تونی از خودش بپرسی.
نفس کلافه‌ای کشید و با چشمان نارنجی‌ رنگش به امیلیا خیره شد و گفت:
- امیلیا چرا گریس به معلمش حمله کرده؟
امیلیا نگاه بی‌تفاوتی به پروفسور ابی انداخت و چیزی نگفت. پروفسور آبی عصبی از روی صندلی‌اش بلند شد و گفت:
- شما چرا انقدر بی‌خیال‌اید؟ گرفتین به یه معلم آسیب رسوندین... .
میان حرفش پریدم و گفتم:
- من بودم که حساب اون معلم رو گذاشتم کف دستش، چرا این کلاغ رو دارین توی این افتخار شریک می‌کنین؟
امیلیا در جوابم تیز گفت:
- من کلاغ نیستم.
لبخندی زدم و گفتم:
- هستی.
پروفسور آبی دستش را روی میز کوبید که میز به دو تکه تبدیل شد. در حالی که خشم و عصبانیت کل صورتش را در برگرفته بود گفت:
- خفه بشین و به حرف‌های من گوش کنین.
دستم را زیر چانه‌ام بردم و گفتم:
- چشم عالی‌جناب شما بفرمایین!
پروفسور آبی اخم‌هایش در هم رفت. دوست نداشت که شاگردش این‌گونه رفتاری با او داشته باشد. حال سوأل پیش می‌آید که من فقط یکی از معلم‌هایم را دیده‌ام و همانم را ناکار کردم، از کجا پروفسور آبی را می‌شناسم؟ خیلی راحت است. قبل از آنکه به این مدرسه بیایم سیستم مدرسه را هک کردم. به همین راحتی! زیرا این مدرسه هیچ برنامه‌ای به دانش‌اموز‌هایش نمی‌دهد. هر چند من با این موضوع موافقم؛ ولی اطلاعات معلم‌ها را برای موضوعی لازم داشتم. حال برای چه موضوعی؟
این دیگر بحثش جداست. پروفسور آبی دست به سی*ن*ه شد و به زمین چشم دوخت که موهای نارنجی رنگش بر روی پیشانی‌اش افتاد. دو بال سیاه رنگش را چندبار به حرکت در آورد. گویا سخن گفتن برایش خیلی سخت بود؛ چون با لحنی که انگار از حرف‌هایی که می‌زند راضی نیست گفت:
- ببینین! با اینکه برام جای تأسف داره، ولی آینده‌ی این مدرسه دست شما دوتاست، گریس تو تونستی خیلی راحت از جادوی معلمت برعلیه خودش استفاده کنی و امیلیا هم معلم رو متقاعد کرد از کلاس بره بیرون.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
سرم را به سمت امیلیا که چشم‌هایش را بسته بود چرخاندم. متعجب گفتم:
- تو معلم رو فرستادیش بیرون؟
چیزی نگفت. این‌دفعه داد زدم:
- تو معلم رو فرستادی بیرون؟
چشم‌هایش را باز کرد و با بی‌تفاوتی گفت:
- اره!
و دوباره چشم‌هایش را بست. لبانم به حالت نیشخند کش آمد و با سرخوشی گفتم:
- خب، داره جالب میشه!
از جیبم آبنباتی در آوردم و در دهانم گذاشتم. پروفسور ابی نفس عمیقی کشید و دوباره شروع به حرف زدن کرد.
- شما دو تا الان برترین‌های این مدرسه هستین، و باید اینو بهتون بگم که دقیقاً مثل شما دو تا، دو نفر توی رتبه‌‌ی خوب‌ها هستن، در واقع باید گفت پنج نفر ولی برترین‌شون اون دو نفرن.
بشکنی زدم و گفتم:
- منظورت الیور و دیویدِ؟
پروفسور کت نارنجی رنگش را مرتب کرد و با تعجب گفت:
- تو از کجا می‌دونی؟
به صندلیم تکیه دادم و گفتم:
- الیور که پسر عمومه فکر کنم اینو باید بدونی، دیوید هم پسرخاله‌ی این کلاغه‌.
امیلیا که دستش را برای برداشتن موز دراز کرده بود دوباره تیز گفت:
- من کلاغ نیستم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
-هستی!
موز را محکم به سمتم پرت کرد که گرفتمش و گفتم:
- ممنون برای موز!
پروفسور آبی برای آنکه به بحث ما خاتمه دهد گفت:
- خوشحال میشم یکم به رقیب‌هاتون اهمیت بدین! گریس هیچ‌ک.س این موضوع رو که ما ده تا از برترین دانش آموزها رو توی دو تا سطح خوب و ارشد می‌فرستیم تا اونا رو بسنجیم رو نمی‌دونه تو از کجا... .
با لبخند شرورانه‌ی من حرفش را خورد و دیگر چیزی نگفت. دست‌هایم را دو طرف بدنم گذاشتم و با همان لبخند گفتم:
- خب، داشتی می‌گفتی!
پرفسور آبی، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- به کسی چیزی نمی‌گین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین