- Feb
- 3,242
- 6,947
- مدالها
- 2
شانههایم را بالا انداختم و گفتم:
- چقدر تم اتاقت قشنگه! من همیشه عاشق ترکیب مشکی و سفید بودم. با تم مدرسه ستش کردی نه؟ میگم چرا گلهای مصنوعیت رو میذاری کنار پنجره؟ مگه اینجا زندگی میکنی که کمد داری؟ چه تابلوهای قشنگی! خانوادهت... .
با دادی که زد حرفم را نصفه گذاشت.
- حرف من رو نپیچون، فقط بگو به کسی چیزی نمیگی.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- به نظرت کار درستیه که سر کسی که ازت آتو داره داد بزنی؟
چند بار پشت سر هم نفس عمیقی کشید و گفت:
- گریس! ببین بیا منطقی باشیم، تو این حرف رو به کسی نگو و منم... .
لبخندی زدم و گفتم:
- و تو هم؟
دستی بر چشمانش کشید و گفت:
- راه اون جادویی که دنبالشی رو بهت نشون میدم.
بشکنی زدم و گفتم:
- حله پس. دهنم قرص قرص!
در چشمانش حرص غوطهور شده بود. امیلیا به سمتش خم شد و گفت:
- دهن این رو بستی، منو میخوای با چی قانع کنی؟
پروفسور آبي که گویا تازه متوجه امیلیا شده بود، لبخند دست پارچهای زد و خواست چیزی بگوید که کلامش را خوردم و رو به امیلیا گفتم:
- این عمته!
شانهاش را بیخیال بالا انداخت و گفت:
- هیچ تعصبی به عمههای جادوگرم ندارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- پس خالته!
باز شانهاش را بیاهمیت بالا انداخت و گفت:
- هیچ تعصبی به خالههای آدمخورم ندارم.
خواستم چیز دیگری بگویم که پروفسور آبی نگذاشت و گفت:
- چی میخوای امیلیا؟
امیلیا به صندلیاش تکیه داد و گفت:
- جادوی تاریکی!
جفت ابروهای من و پروفسور ابی بالا پرید. پروفسور ابی با تعجب گفت:
- با جادوی تاریکی چیکار داری؟
امیلیا چشمان خمارش را در چشمان پرفسور ابی میخ کرد و گفت:
- میخوام باهاش اختلاط کنم.
با این حرفش تک خندهای زدم و به صندلی تکیه دادم. سیبی برداشتم و دوباره تکرار کردم.
- میخوای باهاش چیکار کنی؟
به سمتم برگشت و با لحنی بیحال گفت:
- خودت میخوای باهاش چیکار کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- میخوام یه قصر رو نابود کنم.
- چقدر تم اتاقت قشنگه! من همیشه عاشق ترکیب مشکی و سفید بودم. با تم مدرسه ستش کردی نه؟ میگم چرا گلهای مصنوعیت رو میذاری کنار پنجره؟ مگه اینجا زندگی میکنی که کمد داری؟ چه تابلوهای قشنگی! خانوادهت... .
با دادی که زد حرفم را نصفه گذاشت.
- حرف من رو نپیچون، فقط بگو به کسی چیزی نمیگی.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- به نظرت کار درستیه که سر کسی که ازت آتو داره داد بزنی؟
چند بار پشت سر هم نفس عمیقی کشید و گفت:
- گریس! ببین بیا منطقی باشیم، تو این حرف رو به کسی نگو و منم... .
لبخندی زدم و گفتم:
- و تو هم؟
دستی بر چشمانش کشید و گفت:
- راه اون جادویی که دنبالشی رو بهت نشون میدم.
بشکنی زدم و گفتم:
- حله پس. دهنم قرص قرص!
در چشمانش حرص غوطهور شده بود. امیلیا به سمتش خم شد و گفت:
- دهن این رو بستی، منو میخوای با چی قانع کنی؟
پروفسور آبي که گویا تازه متوجه امیلیا شده بود، لبخند دست پارچهای زد و خواست چیزی بگوید که کلامش را خوردم و رو به امیلیا گفتم:
- این عمته!
شانهاش را بیخیال بالا انداخت و گفت:
- هیچ تعصبی به عمههای جادوگرم ندارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- پس خالته!
باز شانهاش را بیاهمیت بالا انداخت و گفت:
- هیچ تعصبی به خالههای آدمخورم ندارم.
خواستم چیز دیگری بگویم که پروفسور آبی نگذاشت و گفت:
- چی میخوای امیلیا؟
امیلیا به صندلیاش تکیه داد و گفت:
- جادوی تاریکی!
جفت ابروهای من و پروفسور ابی بالا پرید. پروفسور ابی با تعجب گفت:
- با جادوی تاریکی چیکار داری؟
امیلیا چشمان خمارش را در چشمان پرفسور ابی میخ کرد و گفت:
- میخوام باهاش اختلاط کنم.
با این حرفش تک خندهای زدم و به صندلی تکیه دادم. سیبی برداشتم و دوباره تکرار کردم.
- میخوای باهاش چیکار کنی؟
به سمتم برگشت و با لحنی بیحال گفت:
- خودت میخوای باهاش چیکار کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- میخوام یه قصر رو نابود کنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: