جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرشیت با نام [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,766 بازدید, 58 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
- چقدر تم اتاقت قشنگه! من همیشه عاشق ترکیب مشکی و سفید بودم. با تم مدرسه ستش کردی نه؟ میگم چرا گل‌های مصنوعیت رو می‌ذاری کنار پنجره؟ مگه اینجا زندگی می‌کنی که کمد داری؟ چه تابلو‌های قشنگی! خانواده‌ت... .
با دادی که زد حرفم را نصفه گذاشت.
- حرف من رو نپیچون، فقط بگو به کسی چیزی نمیگی‌.
ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- به نظرت کار درستیه که سر کسی که ازت آتو داره داد بزنی؟
چند بار پشت سر هم نفس عمیقی کشید و گفت:
- گریس! ببین بیا منطقی باشیم، تو این حرف رو به کسی نگو و منم... .
لبخندی زدم و گفتم:
- و تو هم؟
دستی بر چشمانش کشید و گفت:
- راه اون جادویی که دنبالشی رو بهت نشون میدم.
بشکنی زدم و گفتم:
- حله پس. دهنم قرص قرص!
در چشمانش حرص غوطه‌ور شده بود. امیلیا به سمتش خم شد و گفت:
- دهن این رو بستی، منو می‌خوای با چی قانع کنی؟
پروفسور آبي که گویا تازه متوجه امیلیا شده بود، لبخند دست پارچه‌ای زد و خواست چیزی بگوید که کلامش را خوردم و رو به امیلیا گفتم:
- این عمته!
شانه‌اش را بی‌خیال بالا انداخت و گفت:
- هیچ تعصبی به عمه‌های جادوگرم ندارم.
سرم را تکان دادم و گفتم:
- پس خالته!
باز شانه‌اش را بی‌اهمیت بالا انداخت و گفت:
- هیچ تعصبی به خاله‌های آدم‌خورم ندارم.
خواستم چیز دیگری بگویم که پروفسور آبی نگذاشت و گفت:
- چی می‌خوای امیلیا؟
امیلیا به صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
- جادوی تاریکی!
جفت ابروهای من و پروفسور ابی بالا پرید. پروفسور ابی با تعجب گفت:
- با جادوی تاریکی چی‌کار داری؟
امیلیا چشمان خمارش را در چشمان پرفسور ابی میخ کرد و گفت:
- می‌خوام باهاش اختلاط کنم.
با این حرفش تک خنده‌ای زدم و به صندلی تکیه دادم. سیبی برداشتم و دوباره تکرار کردم.
- می‌خوای باهاش چی‌کار کنی؟
به سمتم برگشت و با لحنی بی‌حال گفت:
- خودت می‌خوای باهاش چی‌کار کنی؟
لبخندی زدم و گفتم:
- می‌خوام یه قصر رو نابود کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
لبانش را به حالت نیشخند کش داد و به سقف خیره شد و چیزی نگفت. پروفسور ابی با تعجب و به حالتی وا رفته گفت:
- کدوم قصر رو می‌خوای نابود کنی؟
نپرسید چرا می‌خواهی نابود کنی! پرسید کدام قصر را می‌خواهی نابود کنی؟
و این موضوع به معنای این است که پروفسور ابی مرا می‌شناسد؛ ولی از کجا؟
سرم را به سمتش کج کردم و چهار زانو روی صندلی نشستم. دستم را روی چانه‌ام گذاشتم و رویش ضرب گرفتم. با حالتی ریزبینانه گفتم:
- راسو‌ها رو می‌شناسی؟
پروفسور خونسرد گفت:
- آره خب کیه که اون‌ها رو نشناسه؟ اونا خطرناک‌ترین موجودهای بخش دی‌ان... .
حرفش را بریدم و گفتم:
- آفرین! قلمروی همون‌ها رو می‌خوام نابود کنم.
و بعد از اتمام حرفم از جایم بلند شدم که با این حرکت من او هم از جایش بلند شد و با حالتی پریشان گفت:
- گریس، من بهت جادویی که می‌خوای رو میدم؛ ولی سمت راسو‌ها نرو!
چشمکی زدم و گفتم:
- پروفسور، وقتی کاری بهتون سپرده میشه به ادامه‌ش کاری نداشته باشین، فقط و فقط کار خودتون رو انجام بدین.
با بلند شدن امیلیا نگاهم را به او دادم.
سرش را خاراند و بعدش خمیازه‌ای کشید و گفت:
- چقدر شما حرف می‌زنین.
و بعد از اتمام جمله‌اش به سمت در رفت و از اتاق خارج شد. درحالیکه به دنبالش می‌رفتم داد زدم:
- صبر کن ببینم! نگفتی می‌خوای با جادوی سیاه چی‌کار کنی؟
دستش را به گونه‌ای که انگار برایش مگسی هستم حرکت داد و صدایش در صدای بلندی که از سمت پروفسور ابی می‌آمد گم شد.
- گریس و امیلیا! این موضوع پیش خودمون می‌مونه.
دستم را کنار دهانم به حالت بلندگو گذاشتم و داد زدم.
- پروفسور، اگه کارم رو راه بندازی دهنم قرصه.
دیگر صدایی از جانبش نیامد. هر چند اینکه از او دور شده بودیم و دیگر صدایش نمی‌آمد هم بی‌تأثیر نبود. چند قدم دیگر برداشتم و در کنار امیلیا قرار گرفتم. دستم را بر روی شانه‌اش گذاشتم و گفتم:
- نگفتی کلاغ! جادوی سیاه رو می‌خوای چی‌کار؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
دستم را از روی شانه‌اش برداشت و گفت:
- یکی رو می‌خوام بکشم.
‌به زمین چشم دوختم و گفتم:
- کیو می‌خوای بکشی؟
سرعتش را بیشتر کرد و گفت:
- اینش به خودم مربوطه!
یعنی می‌خواست چه کسی را بکشد؟ سوسک را؟ نه! برای کشتن یک سوسک فقط یک پا لازم است که آن را دارد، نیازی به جادوی تاریکی نیست. شاید او می‌خواست یک میمون را بکشد. درست است حتماً یک میمون است. مانند او سرعتم را زیاد کردم و پیروزمندانه گفتم:
- من که می‌دونم می‌خوای میمون بکشی.
سرش را به حالت تاسف تکان داد و گفت:
- شرط می‌بندم کسی که گذاشته تو بیای این مدرسه تو حالت عادی نبوده.
خندیدم و گفتم:
- این هم حرفیه! نگفتی می‌خوای کی رو بکشی؟
چشمان نافذش را در چشمانم میخ کرد و گفت:
- جسدش رو برات کادو می‌کنم می‌فرستم، هر چند فکر نکنم تو بشناسیش.
سرم را بالا انداختم و با غرور گفتم:
- کسی نیست که من نش... .
با برخورد سرم با دیوار حرفم نصفه ماند.
امیلیا پوزخندی زد و گفت:
- یکی از آشناهات همین دیواره!
درحالی‌که داشتم سرم را ماساژ می دادم، خواستم به او چیزی بگویم که چشمم به جمعیت دانش آموز‌هایی خورد که در جایی جمع شده بودند. به شانه‌ی امیلیا زدم و به دانش آموزان اشاره کردم و گفتم:
- اونجا رو نگاه کن.
سرش را به سمت آن‌ها برد. یکی از دانش آموزهای آن‌جا ما را دید و فریاد زد.
- اوناهاش، اونجااند.
سر همه‌ی بچه‌ها به سمت‌مان چرخید. در نگاه همه نفرت و کینه دیده میشد. نگاهم را به سمت تلویزیونی که در ابتدای آن «لیست نخبه‌ترین دانش‌آموزها» نوشته بود بردم که با دیدن اسمم رو به امیلیا با خوشحالی گفتم:
- اونجا رو نگاه، اول شدیم.
امیلیا سرش را تکان داد و پوکر فیس گفت:
- اره، ولی از آخر!
بی‌اهمیت گفتم:
- بابا مگه مهمه؟
شانه‌‌اش را بی‌خیال بالا انداخت و زیر لب کلمه‌ی «نه» را زمزمه کرد. از بین دانش‌آموزها با افتخار رد شدیم؛ هر چند آن‌ها دیگر اهمیت نمی‌دادند و بیشتر به آدنا نگاه می‌کردند؛ زیرا اسمش را در بالای بالا نوشته بودند. مگر مهم بود؟ معلوم است که نه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
اما ذهنم را یک سوال درگیر کرده بود؛ اگر آدنا اول شده بود و ما اخر، برای چه پروفسور ابی گفت که من و امیلیا دو نفر برتر در این مدرسه هستیم؟ خب، یک معمای دیگر راجع به این مدرسه! گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم این ما نیستیم که نخبه‌ایم، مدرسه است که ما را نخبه می‌کند. حال این را از کجا فهمیدم؟
چرا که وقتی آن غول به سراغ ما آمد؛ ما را در اتاقی تاریک برد. تاریکِ‌ تاریک، مانند درون چاه! وقتی کمی داشت روشن میشد پروفسور ابی آمد و ما را از آنجا بیرون آورد و به اتاق کارش برد. غول به ما گفته بود که می‌خواهد ما را پیش مدیر مدرسه ببرد و ما را هم برد؛ اما چرا پروفسور ابی ما را از آنجا بیرون آورد؟ شاید نمی‌خواست که ما مدیر مدرسه را ببینیم؛ اما چرا نمی‌خواست؟ رازهای این مدرسه تمام نشدنی‌اند. با برخورد به شخصی، دست از فکر کردن راجع به رازهای این مدرسه‌ی سحرآمیز برداشتم. نگاهم را به چشمان آبی کم‌رنگ مغرورش دوختم. در نگاهش حس انتقام، غرور و نفرت به خوبی جریان داشت. چرا این دختر این‌گونه نگاه می‌کرد؟ فکر کنم نسبتی با اندرو داشت؛ زیرا مانند او موهایش به سفیدی برف بود. هر چند که رنگ چشم‌هایشان فرق می‌کرد. دستم را به حالت کارت را بگو تکان دادم، اما او فقط لبانش را به حالت تحقیر کش داد. سپس از کنارم رد شد که با گرفتن پیراهنش او را متوقف کردم. چشمانم را میخ چشمانش کردم و گفتم:
- خانم کوچولو وقتی سرت رو می‌ندازی پایین و به یکی می‌خوری انتظار اینم داشته باش یکی بزنه هیکلت رو خرد کنه.
دستش را بالا آورد و خواست با شدت روی دستم ضرب بگیرد که با سر در صورتش رفتم. همیشه این حرکت را دوست داشتم. درست بود که سر خودم هم درد می‌گرفت، ولی همین باعث دوست داشتن من نسبت به این حرکت میشد. از سر و بینی آن دختری که نامش را نمی‌دانستم، خون می‌آمد. خون دهانش را تف کرد و زیر لب چیزی با نفرت گفت و سپس با خشم به سمتم حمله کرد. خنده‌ای کردم و سپس همان‌طور که دستم را در جیبم می‌بردم، با یک پایم برایش زیر پایی گرفتم که پخش زمین شد. دوباره همان پایم را روی کمرش گذاشتم. دستش را مشت کرده بود و می‌خواست بلند شود، گویا حتی قدرت پایم را هم نداشت. دیدم که چند نفر از دانش آموزان به سمتم می‌آیند. انگار دوستان دختری هستند که زیر پای من به جنبش افتاده بود‌. از سوی دیگر امیلیا را دیدم که آستین‌های لباسش را بالا می‌زند و به سمت آن چند دانش‌آموز می‌رود. زیر لب با ذوقی آشکار گفتم:
- فکر کنم یک ملاقات دیگه با پروفسور داریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
امیلیا در برابر ده نفر؟ خب، از نظر من که عدالت است. نگاهی به امیلیا انداختم تا ببینم چگونه می‌خواهد از شر این ده نفر خلاص شود. انگشتانش را به هم زد و جادویی به رنگ بنفش را درست کرد و به سمت آن‌ها فرستاد. هر ده نفرشان با دیوار یکی شدند. با ذوق خندیدم و دست زدم. امیلیا زیر چشمی به من نگاه کرد و مانند همیشه سرش را به حالت تأسف تکان داد. خواستم به سمتش یورش ببرم که با تکان خوردن دختری که هنوز هم نامش را نمی‌دانستم لبخند شرارت باری بر روی لبم ظاهر شد. پایم را بیشتر فشار دادم که صدای جیغش بلند شد. یکی از دانش‌آموزهایی که با دیوار برخورد کرده بود، خودش را تکاند و یکی از پاهایش را عقب برد و دستانش را روبه‌روی هم دیگر قرار داد و شکل گردی درست کرد. حس کردم ناخواسته سرش محکم بالا رفت و بر روی سری که هیچ مویی نداشت سیخ‌هایی قرار گرفت. گلوله‌‌ی جادویی نارنجی درست کرد و به سمت امیلیا فرستاد. اسم این جادو چه بود؟ اسمش را یادم نمی‌آید، ولی کاربردش تبدیل شدن به کرم است. امیلیا بدون آنکه بخواهد کاری کند، فقط قدمی به سمت چپ رفت که جادو به دیوار برخورد کرد. در چشمان نارنجی‌ رنگ دختری که کچل بود خشم دیده میشد. با کلمه‌ی «هوی» صدایش زدم که گردنش به سمتم چرخید. منظورم از گردن واقعاً گردن بود؛ زیرا سرش هنوز سمت امیلیا بود؛ ولی گردنش سمت من!
لبخندی زدم و گفتم:
- می‌خوای یک نمایش نشونت بدم؟
گردنش را هم سمت امیلیا چرخاند و اهمیتی نداد. زیر لب گفتم:
- من خواستم نشونت بدم، خودت نخواستی!
و بعدش دستم را بلند کردم و جادوی مخصوص خودم را درست کردم و به سمتش فرستادم که به یک ببر تبدیل شد. نعره‌ای کشید و به سمتم یورش برد؛ ولی بجای اینکه روی صورتم بپرد کنارم قرار گرفت. دانش‌آموزها را دیدم که بسیار متعجب شده بودند. حتی دختری که زیر پایم بود هم دیگر تلاشی برای رها شدن نمی‌کرد و با تعجب به ببر در کنار من خیره شده بود. چه جالب! پس همه‌ی دانش‌آموزها این جادو را می‌شناختند.
آدنا را دیدم که دارد با تعجب جلو می‌آید. صدایم را بلند کردم و گفتم:
- چطوری شاگرد اول؟ خوش می‌گذره؟
نگاه ترسانش را به چشمانم دوخت و با لرزی که در صدایش آشکار بود گفت:
- اون دیگه هیچ‌وقت به انسان تبدیل نمیشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
خندیدم و گفتم:
- شاگرد اول، هیچ‌ک.س انسان نیست، همه‌ی ما فقط ظاهر انسان رو داریم.
با صدای گریه‌ی میا سرم را به سمتش چرخاندم. خودش را به عروسکش چسباند بود و گریه می‌کرد. اندرو هم اخم کرده بود و به دختری که پخش زمین بود و پایم رویش بود خیره شده بود. همیشه برایم سوال بود اگر اندرو می‌بیند، چرا چشمانش این‌گونه سفید است؟ با صدای فریاد دانش‌آموزانی که امیلیا آن‌ها را نابود کرده بود چشم از اندرو گرفتم. همگی آن‌ها خشمگین بودند؛ حتماً به خاطر ببری بود که در کنارم قرار داشت.
هر کدام از آن‌ها جادویی را برای خود درست کردند. برای مثال دختری که موهای مشکی‌اش را روی صورتش ریخته بود جادوی «همیشگی» را درست کرده بود و یا پسری که بیش از حد چاق بود جادوی «تنبل» را درست کرده بود.
همگی جادوهایشان را به سمتم فرستادند. با قرار گرفتن چهار دختر در روبه‌رویم که همان هم‌اتاقی‌های دو روزه‌ام بودند، متعجب شدم. هر کدام به نحوی جادوها را دور کردند. امیلیا جادو را زیر پایش له کرد و آدنا با جادوی دیگر جواب‌شان را داد و میایی که... . آن واقعاً میا بود؟ دختری که همیشه شبیه به ترسوها بود، حال داشت بر روی دیوار می‌دوید و با سرعت زیادی که داشت، دانش آموزها را میزد. میا واقعاً متعجبم کرده بود. اندرو را بگو! دستش را بر روی زمین گذاشت و کل محوطه‌ای که دانش آموزان بر علیه ما بودند را به یخ تبدیل کرد و آن‌ها را در جایشان مانند یک مجسمه کرد. یعنی در واقع دست ها و بدنشان را می‌توانستند تکان دهند ولی پاهایشان را نه! با تعجب پایم را از روی آن دختر برداشتم که با عجله بلند شد ولی نتوانست حرکت کند و به سمتم بی‌آید.
ابرویی برایش بالا انداختم و خواستم به استقبال یک دعوای دیگر بروم که با صدای فریاد پروفسور ابی، نفسم را کلافه بیرون فرستادم و زیر لب گفتم:
- چه بد موقع!
و بعدش لبخندی زدم و به سمت پروفسور ابی‌ برگشتم که با دیدن چشم‌های قرمز خشمگینش فهمیدم لبخند زدن حرکت شایسته‌ای نیست. پروفسور نگاهی به ما پنج نفر انداخت و فریاد زد:
- شما پنج نفر، بیاین تو دفتر من.
به سمت کسانی که در یخ گیر کرده بودند برگشتم و گفتم:
- هنوز تموم نشده.
که با شنیدن اسمم از زبان پروفسور ابی «باشه‌ای» سر دادم و پشت سر پروفسور ابی حرکت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
نگاهم را به دخترانی که در کنارم قدم بر می‌داشتند دوختم. چرا جانشان را برای من به خطر انداخته بودند؟ با اینکه همیشه با امیلیا دعوا می‌کردم، ولی همیشه در هر دعوایی کنارم بود. حتماً دعوا را دوست دارد. اندرو چه؟ او که دیگر به جدی بودن مشهور است چرا خود را وسط دعوا انداخت؟ میا چگونه از شخصی ترسو به کسی تبدیل شد که در قیافه‌اش فقط خشم، نفرت و جدیت را می‌دیدی؟
آدنا را که اصلاً فکر نمی‌کردم برایش مهم باشد. برایم عجیب بود که چگونه خود را وسط آن معرکه انداخت؟ شانه‌ام را بالا انداختم. حال که این اتفاق افتاده است و نمی‌توان کاری کرد. نگاهم را به راه‌‌رویی که اتاق پروفسور ابی در آنجا وجود داشت انداختم. در یک روز دو راه‌رو، چقدر جالب!
همراه با پروفسور وارد اتاق شدیم. پروفسور همان‌طور که داشت به سمت میزش می‌رفت چیزی با خشم زیر لبش زمزمه می‌کرد. وقتی به میزش رسید ناگهان فریاد زد.
- گریس من همین چند دقیقه پیش داشتم باهات حرف می‌زدم.
دست مشت کرده‌ام را روی دهانم گذاشتم و گفتم:
- اِه! این چه رفتاریه پروفسور؟ اونم با منی که می‌تونم کاری کنم اخراج بشی.
پرفسور با خشم نفس عمیقی کشید و نگاهی به ما پنج نفر انداخت و دوباره به من نگاه کرد و گفت:
- همین امشب میری دنبال اون جادوهای کوفتی!
امیلیا با لحن سرد همیشگی‌اش گفت:
- درست صحبت کن، ارزش اون جادوها ده برابر از تو بیشتره!
پرفسور چیزی به امیلیا نگفت؛ اما چرا؟
آن هم پروفسور ابی که روی ادب و احترام گردن گرو گذاشته بود. یعنی به خاطر آتو بود؟ نمی‌دانم! با صدای پروفسور، نگاهم را به سمتش چرخاندم.
- هر پنج نفرتون برای این جادو می‌رین!
ابروهایم را بالا انداختم و دستانم را در جیبم بردم و به دیوار تکیه دادم و گفتم:
- اون‌وقت چرا؟
چشمانش را میخ چشمانم کرد و گفت:
- چون خطرناکه!
سرم را به دیوار چسباندم و به سقف نگاه کردم و گفتم:
- ساعتش با خودمونه؟
صدایش آمد.
- نه! باید ساعت از دو گذشته باشه.
سرم را تکان دادم و بعد دستگیره‌ی در
را پایین دادم و از اتاق بیرون رفتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
جنگ با راسوها؟ چرا باید موجوداتی را بکشم که خون انسان‌ها را به سم تبدیل می‌کنند؟ حتی اگر بخواهم قصر آن‌ها را نابود کنم نیازی به جادوی سفید ندارم. کار آن‌ها را می‌توان با یک گلوله‌ی آتشین ساخت. جادوی سفید را برای یک کار دیگر می‌خواهم. خب سوال پیش می‌آید برای چه کاری؟ هیچ‌وقت راجع به چیزهایی که هنوز اتفاق نیفتاده است فکر نمی‌کنم. لذتش هم به همین است. با شنیدن صدای در سرم را برگرداندم که بچه‌ها را دیدم. آدنا بینی‌اش را چین داد و به سمت دانش آموزان دیگر رفت. این چرا این‌طور رفتار می‌کند؟ قبلاً این طوری نبود. میا هم پشت سر آدنا حرکت کرد. اندرو به دیوار تکیه داد و گفت:
- چرا با اریکا دعوا کردی؟
سرم را با گیجی تکان دادم و گفتم:
- اریکا؟
با چشمان سفیدش جدی نگاهم کرد و گفت:
- همونی که داشت زیر پات له میشد.
جوری که انگار چیزی را فهمیدم گفتم:
- آها اون رو میگی؟
سرش را تکان داد که گفتم:
- راستش نمی‌دونم چرا! تو هم دیگه از این سوال‌های سخت نپرس.
امیلیا چشمانش را در حدقه چرخاند و رو به اندرو گفت:
- تو جایی رو می‌بینی؟
اندرو چشمانش را به سمت امیلیا برد و گفت:
- معلومه که می‌بینم!
با تعجب پرسیدم.
- پس چرا چشمات سفیده؟
از دیوار فاصله گرفت و همان‌طور که داشت به سمت حوض سفیدی که از او آب رنگارنگ می‌ریخت می‌رفت، گفت:
- چشم‌هام به مامانم رفته.
ابروهایم بالا رفت. به آینه‌ای که به دیوار چسبانده شده بود نگاه کردم.دچشمان زرد من به کی رفته بود؟ هیچ‌ک.س در خاندان‌مان نبود که چشمانش زرد باشد؛ هیچ‌ک.س، به غیر از من!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
یاد تحقیر و مسخره کردن بچه‌هایی افتادم که می‌خواستند با این کار غرور خود را قانع کنند. یادم هست آخرین نفری که مرا مسخره کرد، چشم‌هایش را از جا در آوردم و بعد از آن هیچ‌ک.س راجع به چشمانم حتی حرفی نزد. گاهی وقت‌ها می‌شود با زور مشکلات را حل کرد. نفس عمیقی کشیدم و به سمت امیلیا برگشتم که دیدم مرا نگاه می‌کند. لبخندی زدم و گفتم:
- چیه؟ زیباییم محوت کرده؟
دستانش را در جیبش کرد و گفت:
- چرا لباس‌ دخترها طلاییه ولی لباس پسرها قهوه‌ای؟
از سوأل بی‌ربطش تعجب کردم. به سمتش رفتم و گفتم:
- تو یک پسر رو با لباس طلایی تصور کن! خیلی مزخرف میشه.
به زمین خیره شد و گفت:
- پس چرا اگه یک دختر لباس مشکی یا سبز و یا هر رنگ دیگه‌ای بپوشه، هیچ مشکلی نیست و حتی جذاب‌تر هم میشه؛ ولی اگه یک پسر لباس صورتی بپوشه همه مسخرش می‌کنن؟
به سقف نگاه کردم و جوری که انگار دارم راجع به موضوعی فکر می‌کنم گفتم:
- مثل این می‌مونه که یک پسر می‌تونه آشپز، خیاط و یا آرایشگر باشه، ولی یک دختر نمی‌تونه یک مکانیک، نجار یا خیلی از شغل‌های دیگه باشه!
امیلیا نگاهی به آینه کرد و گفت:
- این ربطی به نتونستن نداره، خود دخترها یک همچین شغل‌هایی رو نمی‌خوان!
دستم را گذاشتم روی شانه‌اش و گفتم:
- پسرها هم همین‌طور، هیچ پسری نمی‌خواد رنگ صورتی بپوشه!
از توی آینه نگاهم کرد و گفت:
- ولی پسرها همچین رنگ‌هایی رو می‌پوشن!
از او فاصله گرفتم و درحالیکه به سمت کلاسی می‌رفتم گفتم:
- دخترهایی هم هستن که نجار یا مکانیک‌اند!
از امیلیا دور شدم و دیگر صدایش را نشنیدم؛ هر چند مطمئنم چیزی هم نگفت. به کلاسی که روی در آن با جادوی اکلیل، تصویر خانم واتسون را کشیده بود رسیدم و در را باز کردم. باد سردی صورتم را نوازش کرد و باعث شد چشمانم را ببندم؛ وقتی چشمانم را باز کردم خانم واتسون را دیدم که داشت با دستانش آدم برفی درست می‌کرد. نگاهم را به سمت بچه‌هایی کشاندم که معمولاً موهای سفیدی داشتند؛ مانند اندرو!
یادم رفت که از اندرو بپرسم چرا اسمت پسرانه‌ است؟ واقعاً برایم سوال خیلی بزرگی شده بود! واقعاً چرا؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,947
مدال‌ها
2
خب این چیزی‌ است که به خودش مربوط است؛ هر چند بعداً از او می‌پرسم. دست از فکر کردن برداشتم و به خانم واتسون علامت دادم تا به بیرون بیاید. نگاهی به بچه‌ها کرد و گفت:
- بچه‌ها من الان میام!
و بعد از اتمام حرفش به سمت من آمد.
از کلاس بیرون رفتم تا بتوانم بهتر با او حرف بزنم. به چارچوب در که رسید، سر بی‌مویش را به معنای حرفت را بگو تکان داد. به دیوار تکیه دادم و با لحنی جدی گفتم:
- یه چیزی ازت می‌خوام!
او هم مانند من جدی شد و گفت:
- چی می‌خوای؟
سرم را به سمت‌اش نزدیک و کردم و در گوشش چیزی گفتم. جفت ابروهایش بالا پرید و چشمان آبی رنگش را گرد کرد. فکر کنم این جز عادت‌هایش بود؛ زیرا قبلاً هم چنین رفتاری از او دیده بودم. خانم واتسون گلویش را صاف کرد و گفت:
- اگه قبول نکنم چی میشه؟
بی‌خیال شانه‌هایم را بالا انداختم و گفتم:
- چیز خاصی نمیشه، فقط ممکنه دیگه هیچ‌وقت رنگ این مدرسه رو هم نبینی، دلیلش رو فکر کنم بدونی.
اخم‌هایش در هم رفت و بعد از گفتن «قبوله» نگاهی از سر تا پا به من انداخت. دوباره وارد کلاس شد و در را محکم بست. فکر کنم عصبانی شده بود؛ ولی چرا؟ من که به او حرف بدی نزدم. شانه‌ام را بی‌خیال بالا انداختم. اهمیتی ندارد، مردم دیوانه شدند. نفس عمیقی کشیدم که با شنیدن صدای همهمه برگشتم که با جمعیتی روبه‌رو شدم که دورتادور آدنا را گرفته بودند. خب حتماً برای این‌که نفر اول در مدرسه شده است دانش‌آموزها می‌خواستند وظیفه‌ی خودشیرینی خود را انجام دهند. از آنجا که مدرسه‌‌ی ما، مدرسه‌ای عادی نیست، همه برای اذیت کردن آدنا دور او جمع شده بودند و با حرف‌هایی که بوی حسادت می‌دهد سعی در اذیت کردنش داشتند. سرم را طوری که صدا بدهد یک بار به سمت چپ و یک بار به سمت راست حرکت دادم و با لبخند زیر لب گفتم:
- خب! بریم سراغ یک دعوای دیگه.
***
شنل سفید رنگم را پوشیدم و کلاهش را روی سرم انداختم و به سمت بچه‌ها چرخیدم.من شنل سفیدی پوشیده بودم، امیلیا سیاه، میا قرمز، آدنا سبز و اندرو آبی! با دیدن‌شان خنده‌ام می‌گرفت. رنگین کمانی برای خودمان شده بودیم. امیلیا متوجه‌ خنده‌ی من شده بود؛ ولی انگار امشب حوصله‌ی بحث کردن را نداشت. کلاهش را روی سرش انداخت و همان‌طور که به سمت در می‌رفت گفت:
- امشب، شب شوخی‌برداری نیست، پس حواستون رو جمع کنین.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین