- Feb
- 3,242
- 6,942
- مدالها
- 2
پس چرا حس میکنم احساسی مانند خشم دارد در وجودم شعلهور میشود؟ چرا حس میکنم دارد دستم مشت میشود؟ و در آخر چرا مشتم روی صورت پر زخمش فرود آمد؟
و او چرا حال صورتاش به سمت چپ تغییر جهت داده بود؟ وقتی صورتش به سمتم برگشت، نمیدانم چرا نفرتم نسبت به او دو برابر شد! من تا به حال او را ندیده بودم و اینگونه نسبت به او نفرت داشتم. این عجیب نیست؟ عجیب است.
- مشتت، مثل پدربزرگ میمونه!
در جایم خشک شدم. او داشت راجع به چه کسی حرف میزد؟ پدربزرگ؟ او پدربزرگم را از کجا میشناخت؟ چرا نگفت پدربزرگت؟ چرا گفت پدربزرگ؟ نکند که این پسرِ جنگلی زخم و زیلی همان... همان الیورِ است که آخرین بار با ظاهر خونی و گریان دیدمش؟ او چقدر بزرگ شده بود. چقدر تغییر کرده بود. چقدر مرده بود. یعنی تا به حال چند بار مرده است؟ دو یا هزار بار؟
- مثل اینکه شناختی، همین دیروز دیدمت و امروز جوری رفتار میکنی که انگار تا الان حتی اسمم به گوشت نخورده!
نگاه از چشمانش گرفتم و به گوشهای خیره شدم:
- بزرگ شدی، خیلی!
و سپس دوباره به چشمانش نگاه کردم. بلاخره نگاهش رنگ گیجی را به خود خورده بود:
- دیگه نمیترسی، از هیچک.س نمیترسی!
رنگ نگاهش تغییر کرد و رنگ تلخ را به خود گرفت. آرام پچ زدم:
- ولی هیچک.س باعث کم شدن نفرتم نسبت به اون نمیشه!
قدمی به سمتش برداشتم و ادامه دادم:
- هیچوقت اون روز رو یادم نمیره الیور، هیچوقت!
دستش مشت شده بود. حتماً او هم یاد همون روز افتاد. همون روزی که تغییر کردیم، همون روزی که بزرگ شدیم. روزی که سن هفت سالگی برایمان شد هفتاد سالگی!
- یادته اون روز رو نه؟
چشمانش را بست. داشت آن روز را تصور میکرد؟ یا داشت خشم خود را کنترل میکرد؟ یادم میآید که هیچ وقت آدم خونسردی نبود و نصف مشکلاتش هم به خاطر همین موضوع بود. چه شد که به همچین آدمی تبدیل شد؟ چرا بعد از آن روز هنوز صورتش زخم و زیلی است؟ چرا انقدر شلخته و بیحال است؟ چه اتفاقی در این شش سال که نه! در این یازده سال افتاده است؟
و او چرا حال صورتاش به سمت چپ تغییر جهت داده بود؟ وقتی صورتش به سمتم برگشت، نمیدانم چرا نفرتم نسبت به او دو برابر شد! من تا به حال او را ندیده بودم و اینگونه نسبت به او نفرت داشتم. این عجیب نیست؟ عجیب است.
- مشتت، مثل پدربزرگ میمونه!
در جایم خشک شدم. او داشت راجع به چه کسی حرف میزد؟ پدربزرگ؟ او پدربزرگم را از کجا میشناخت؟ چرا نگفت پدربزرگت؟ چرا گفت پدربزرگ؟ نکند که این پسرِ جنگلی زخم و زیلی همان... همان الیورِ است که آخرین بار با ظاهر خونی و گریان دیدمش؟ او چقدر بزرگ شده بود. چقدر تغییر کرده بود. چقدر مرده بود. یعنی تا به حال چند بار مرده است؟ دو یا هزار بار؟
- مثل اینکه شناختی، همین دیروز دیدمت و امروز جوری رفتار میکنی که انگار تا الان حتی اسمم به گوشت نخورده!
نگاه از چشمانش گرفتم و به گوشهای خیره شدم:
- بزرگ شدی، خیلی!
و سپس دوباره به چشمانش نگاه کردم. بلاخره نگاهش رنگ گیجی را به خود خورده بود:
- دیگه نمیترسی، از هیچک.س نمیترسی!
رنگ نگاهش تغییر کرد و رنگ تلخ را به خود گرفت. آرام پچ زدم:
- ولی هیچک.س باعث کم شدن نفرتم نسبت به اون نمیشه!
قدمی به سمتش برداشتم و ادامه دادم:
- هیچوقت اون روز رو یادم نمیره الیور، هیچوقت!
دستش مشت شده بود. حتماً او هم یاد همون روز افتاد. همون روزی که تغییر کردیم، همون روزی که بزرگ شدیم. روزی که سن هفت سالگی برایمان شد هفتاد سالگی!
- یادته اون روز رو نه؟
چشمانش را بست. داشت آن روز را تصور میکرد؟ یا داشت خشم خود را کنترل میکرد؟ یادم میآید که هیچ وقت آدم خونسردی نبود و نصف مشکلاتش هم به خاطر همین موضوع بود. چه شد که به همچین آدمی تبدیل شد؟ چرا بعد از آن روز هنوز صورتش زخم و زیلی است؟ چرا انقدر شلخته و بیحال است؟ چه اتفاقی در این شش سال که نه! در این یازده سال افتاده است؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: