جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط آرشیت با نام [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,126 بازدید, 58 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [گریس و نخبگان (جلد اول)] اثر «معصومه فخیری کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع آرشیت
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط آرشیت
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
پس چرا حس می‌کنم احساسی مانند خشم دارد در وجودم شعله‌ور می‌شود؟ چرا حس می‌کنم دارد دستم مشت می‌شود؟ و در آخر چرا مشتم روی صورت پر زخمش فرود آمد؟
و او چرا حال صورت‌اش به سمت چپ تغییر جهت داده بود؟ وقتی صورتش به سمتم برگشت، نمی‌دانم چرا نفرتم نسبت به او دو برابر شد! من تا به حال او را ندیده بودم و این‌گونه نسبت به او نفرت داشتم. این عجیب نیست؟ عجیب است.
- مشتت، مثل پدربزرگ می‌مونه!
در جایم خشک شدم. او داشت راجع به چه کسی حرف میزد؟ پدربزرگ؟ او پدربزرگم را از کجا می‌شناخت؟ چرا نگفت پدربزرگت؟ چرا گفت پدربزرگ؟ نکند که این پسرِ جنگلی زخم و زیلی همان... همان الیورِ است که آخرین بار با ظاهر خونی و گریان دیدمش؟ او چقدر بزرگ شده بود. چقدر تغییر کرده بود‌. چقدر مرده بود. یعنی تا به حال چند بار مرده است؟ دو یا هزار بار؟
- مثل اینکه شناختی، همین دیروز دیدمت و امروز جوری رفتار می‌کنی که انگار تا الان حتی اسمم به گوشت نخورده!
نگاه از چشمانش گرفتم و به گوشه‌ای خیره شدم:
- بزرگ شدی، خیلی!
و سپس دوباره به چشمانش نگاه کردم. بلاخره نگاهش رنگ گیجی را به خود خورده بود:
- دیگه نمی‌ترسی، از هیچ‌ک.س نمی‌ترسی!
رنگ نگاهش تغییر کرد و رنگ تلخ را به خود گرفت. آرام پچ زدم:
- ولی هیچ‌ک.س باعث کم شدن نفرتم نسبت به اون نمیشه!
قدمی به سمتش برداشتم و ادامه دادم:
- هیچ‌وقت اون روز رو یادم نمیره الیور، هیچ‌وقت!
دستش مشت شده بود. حتماً او هم یاد همون روز افتاد. همون روزی که تغییر کردیم، همون روزی که بزرگ شدیم. روزی که سن هفت سالگی برایمان شد هفتاد سالگی!
- یادته اون روز رو نه؟
چشمانش را بست. داشت آن روز را تصور می‌کرد؟ یا داشت خشم خود را کنترل می‌کرد؟ یادم می‌آید که هیچ وقت آدم خونسردی نبود و نصف مشکلاتش هم به خاطر همین موضوع بود. چه شد که به همچین آدمی تبدیل شد؟ چرا بعد از آن روز هنوز صورتش زخم و زیلی است؟ چرا انقدر شلخته و بی‌حال است؟ چه اتفاقی در این شش سال که نه! در این یازده سال افتاده است؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
الیور دیگر نگاهش غمگین نبود. همان رنگ اولیه را به خود گرفته بود. جنگل یخبندان! چرا متوجه نشده بودم که این پسر با مو و چشم سبز همان الیور است؟ و اکنون متوجه می‌شوم که رفتار بیشتر از ظاهر آدم را متفاوت می‌کند. الیور دو تا از انگشتانش را به حالت تفنگ روی پیشانی‌اش گذاشت و گفت:
- مهم نیست که ما با هم فامیلیم یا نه، فقط نفرته که بین ماست!
سپس انگشتان به حالت تفنگش را روی پیشانی‌ام گذاشت و ادامه داد:
- ما فقط دشمنیم، هر کی زنده بمونه اون برنده‌ست!
نیشخندی زدم و قدمی به سمتش برداشتم:
- مگه قرار بود چیزی غیر از این باشه؟
نگاهش را ازم گرفت و دست تفنگی‌اش را به بالا حرکت داد و جوری که انگار دارد شلیک می‌کند، دستش را کمی به بالا و بعد به پایین آورد که در کمال تعجب واقعاً شلیکی صورت گرفت و گلوله‌ای به سقف مدرسه برخورد کرد؛ ولی به‌خاطر محکم بودن زیادی سقف اتفاقی نیفتاد. با این حرکتش اعلام جنگ کرده بود؟
آن هم با کی؟ با من؟ پس... قرار است جالب شود. لبخندی ناخودآگاه روی لبم جا خشک کرد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این مدرسه آنقدر جذاب باشد. شاید دانش آموزان جذابی نداشته باشد؛ ولی مدرسه را با کارهایشان جواب می‌کنند. الیور دیگر از اینجا رفته بود و چشم آن را ندیده بود. راستی گفته بود کجا باید بروم؟ مستقیم سمت راست! نه سمت چپ! شاید هم گفت به چپ برو و سپس مستقیم! چرا چیزی یادم نمی‌آید؟ نکند این سفر در زمان تأثیری روی مغزم داشته؟ نکند باعث شده حافظه‌ی کوتاه مدتم مشکل پیدا کند؟ یا به حافظه‌ی بلند مدتم آسیب رسانده؟ شاید هم اصلا به مغزم آسیبی نرسانده و به عضو دیگری از بدنم اسیب رسانده! جوری شدم که حتی دیگر نمی‌دانم چه مشکلی دارم.
- چه خبر نخبه‌ی مدرسه؟
با شنیدن صدای نازک و تحقیرآمیز دختری برگشتم. که در کمال تعجب همان دختر مو سفیدی را دیدم که در چند وقت پیش با او دعوا کرده بودم. الان برای انتقام آن روز آمده و یا برای انتقام پنج سال دعوای بعد از آن؟
- چی می‌خوای؟
دست به سی*ن*ه شد و پوزخندی تقدیمم کرد.
- فکر کنم یادت رفته!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
این دختر آنقدر رو مخ هست که بخواهد کتک بخورد، پس اگر بلایی سرش آوردم، با نهایت احترام حقش است. حتی اگر بفهمم کم کاری در کارم بوده همین جا جبران می‌کنم:
- اسمت چیه؟
یادم هست که اندرو اسمش را گفت؛ ولی حال حتی نام خودم را هم یادم نمی‌آید دیگر چه برسد به این دختری که گویی به او بر خورده بود و نفرت و خشم تمام صورت‌اش را در بر گرفته بود.
- الان می‌خوای بگی انقدر برات بی‌اهمیتم که اسمم رو نمی‌دونی!
سرم را تکان دادم و قدمی به سمتش برداشتم:
- نه من اگه کسی برام اهمیت نداشته باشه ازش اسمش رو نمی‌پرسم!
چشمانش نشان می‌داد که چه اندازه غرور به آن دست داده. قدم دیگری به سمتش برداشتم:
- دونستن اسم کسی که قراره کتکش بزنم از خوردن غذا برام واجب‌تره!
شوکه شده بود؛ گویی انتظارش را نداشت ولی حال به چه دردی می‌خورد؟ کسی که قرار است نابود شود آيا مهم است قبلش این موضوع را بداند؟ چرا مهم است؛ ولی تنها برای کسی که بتواند جلویش را بگیرد و دشمنش را شکست بدهد، نه این دختر که چیزی جز غرور برایش مهم نیست و وقتی هم دشمنش من باشم. دیگر حتی فکر کردن به بردن هم مزخرف است:
- فکر کردی می‌تونی با این کارهات منو تحقیر کنی؟
چشمانم را در حدقه چرخاندم:
- ببین دختر جون! من کسی را تحقیر نمی‌کنم.
قدمی به سمتش برداشتم و ادامه دادم:
- از همون اول نابودش می‌کنم!
دست مشت شده و نگاهی که خون در آن جریان پیدا کرده بود، همه چیز را نشان می‌داد. کار این دختر از همین خشمش تمام شده بود، نفرتش نه به گونه‌ای بود که بخواهد دنیا را بهم بریزد و نه به گونه‌ای بود که دیگر چیزی جز برد برایش مهم باشد. اگر چیزی به غیر از این دو باشد، این خشم چیزی جز باخت و باخت و باز هم باخت، برایش ندارد.
- فقط می‌تونم بگم می‌کشمت!
خب این سخنی بود که در یک روز، هم داشت سرم می‌آمد و هم از زبان دو آدم کاملاً متفاوت شنیده بودم. این فقط می‌تواند از ارزش بیش از حد من باشد. وگرنه یک آدم نمی‌آید برای تفریح قصد کشتن کسی را داشته باشد که!
- زمانش؟
گیج شده بود:
- منظورت چیه؟
کلافه نفسم را بیرون فرستادم:
- میگم کی می‌خوای من رو بکشی؟
اخمش را در هم کشید و قدمی فاصله گرفت. یعنی می‌خواست چه کار کند؟ یعنی الان می‌خواست در این بحث تسلیم شود و راهش را بکشد و برود؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
اینطور به نظر نمی‌رسد. این نوع حرکتش بیشتر آغاز یک حمله‌ی چشم‌گیر را نشان می‌داد. پوزخندی روی لبانش ظاهر شد و دوباره قدمی به سمتم برداشت. این کارهایش چه منظوری داشت؟ دوباره قدمی برداشت؛ ولی نه به سمت جلو و نه به سمت عقب بلکه این بار قدمش را به سمت راست برداشته بود. می‌خواست با این کارهایش چه چیزی را نشان دهد؟ این بار می‌خواهد قدمش را به سمت چپ بردارد؟ نه! قدمی دیگر به سمت راست رفت و سپس با پایش دایره‌ای فرضی کشید، ولی اتفاقی نیفتاد و تنها در آخر دستش را بالا آورد و به معنای «خدانگهدار» تکان داد، سپس پشت کرد و راهش را پیش گرفت. مثلاً با این کارش می‌خواست بفهماند من تو را روزی خواهم کشت؟ اگر این است که حرکت بسیار سوسولانه‌ای داشت. بخواهی بگویی من تو را خواهم کشت کمتر از یک ثانیه طول می‌کشد و او برای انجام این کار ده بار خود را چپ و راست کرد که چی؟ من همه‌ی کارهایم از تو پیشرفته‌تر است؟ به معنای واقعی حاضرم از شتر بیابان بترسم، ولی از این دخترک عقب مانده نترسم. اصلاً ترس؟ حتی آوردن این کلمه برای این دختر یه نوع تحقیر خود حساب می‌شود. بهتر است که دیگر به حرف‌های آن دختر گوش نکنم و به مکانی که می‌خواستم بروم. برگشتم که با یک دختر دیگر که با نفرت نگاهم می‌کرد روبه‌رو شدم.
کلافه زیر لب زمزمه کردم:
- ای بابا! یکی دیگه؟
***
- چرا دعوا کردی؟
دست به سی*ن*ه شدم و نگاه کلافه‌ام را به امیلیا دادم:
- طرف برداشته بهم میگه عوضی، اون وقت بشینم بهش نگاه کنم؟
میا ترسیده روی تخت، کنارم نشست:
- یعنی گریس الان میان ما رو می‌برن؟
بهت زده پرسیدم:
- چرا بیان ما رو ببرن؟
توی خودش جمع شد و با ترس و لرز دور و ورش را نگاه کرد:
- برای اینکه دعوا کردی دیگه!
پوکر نگاهش کردم. از آن ور صدای خنده‌های آدنا می‌آمد. من نمی‌دانم چرا این دختر انقدر ترسو است. اصلاً به خاطر دعوا کردن بخواهند تنبیه کنند، کسی که دعوا کرده من هستم نه میا! پس چرا الکی خود را مسئول می‌داند و فکر می‌کند اگر کسی قرار است تنبیه شود اوست؟
- نگران نباش! من میگم کسی که دعوا کرده من بودم و تو رو اذیت نکنن.
میا که گویی از این حرفم خوشحال شده سریع تکه‌ای از لباسم را گرفت و با ذوق گفت:
- راست میگی گریس؟ واقعاً این لطف رو در حقم می‌کنی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
کمی نزدیکش شدم و نگاهی کلی به او انداختم:
- ازت یه سوال دارم!
سرش را تندتند به معنای حرفت را بگو تکان داد:
- چه سوالی؟ هر چقدر می‌خوای سوال بپرس!
لبخندی زدم:
- تو اون سرت واقعاً مغزه؟
متعجب چند بار به سرش ضربه زد:
- آره دیگه! پس باید چی باشه؟
نگاه پوکرم را به آن یه تایی دادم که به غیر از آدنا دو نفر دیگر داشتند با تأسف به میا نگاه می‌کردند؛ زیرا آدنا از شدت خنده پخش روی زمین شد.
- به جای این مسخره بازی‌ها بیاین ببینیم چه غلطی باید کنیم.
دست به سی*ن*ه شدم و پایم را روی پای دیگرم انداختم:
- چشم عالی‌جناب! هر چی شما بگین انجام می‌دیم.
امیلیا روی تخت روبه‌رویم نشست و چشم غره‌ای تقدیمم کرد:
- گریس اصلاً الان وقت مسخره بازی‌هات نیست.
نفسم را کلافه بیرون فرستادم:
- باشه بابا!
سپس به آن دو نفر دیگر نگاه کردم و ادامه دادم:
- شماها هم بیاین بشینین تا یه فکری کنیم.
هر دو سرشان را به معنای تأیید تکان دادند؛ سپس اندرو کنار امیلیا و آدنا روی تخت بالایی نشست. امیلیا که دید همه آرام و منتظر نشستند، شروع به حرف زدن کرد:
- ببینین ما الان پنج سال توی زمان سفر کردیم و این واقعاً عجیبه! چون برای اینکه ما بخوایم توی زمان سفر کنیم حداقل باید بیشتر از هزار سال باشه، نه پنج سال!
تازه، سفر کردن توی زمان برای هر کسی پیش نمیاد تازه اونم اتفاقی، کارِ پروفسور ابی هم که نیست پس... .
حرف امیلیا را بریدم:
- من هنوز به پرفسور شک دارم. دلیل نمیشه که چون از ترس خودش رو خیس کرده یعنی کار اون نبوده.
امیلیا دستش را روی پیشانی‌اش گذاشت و کلافه جواب داد:
- گریس کار پروفسور نیست، قشنگ از حالت چهره‌ش معلوم بود.
لبم را به حالت پوزخند کش دادم:
- اگه به حالت چهره باشه، به اولین نفری که باید شک کرد تویی!
اخمانش در هم رفت:
- الان وقت مسخره بازی‌هات نیست، دو دقیقه بذار درست فکر کنیم.
ساکت شدم و دیگر چیزی نگفتم.
امیلیا حرفش را ادامه داد:
- ما باید بفهمیم چرا به آینده سفر کردیم و چجوری می‌تونیم به پنج سال پیش برگردیم.
سپس نگاهش را در چهره‌‌ی من میخ کرد:
- وقتی از ما جدا شدی متوجه چیزی نشدی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
سرم را به معنای تأیید تکان دادم و در رابطه با سوالش جواب دادم:
- چرا اتفاقاً به غیر از این نفری که باهاش دعوا کردم با دو نفر دیگه هم روبه‌رو شدم. اول الیور رو دیدم. الیور پسر عمومه! خیلی عجیب شده بود، آروم بود ولی با همون آروم بودنش می‌خواست منو بکشه و در آخر هم که اعلام جنگ کرد. تازه قبل از اون هم یه پسره افتاده بود به دست و پام و التماسم می‌کرد تا نکشمش! بعدش هم با این فامیل اندرو روبه‌رو شدم. همونی که زدیم خودش و دوست‌هاش رو نابود کردیم. اونم می‌خواست منو بکشه! کلاً توی این پنج سال قاتل زیاد پیدا کردم.
با حرف‌هایی که زدم اندرو و امیلیا در فکر فرو رفته بودند و آدنا و میا هم گیج شده بودند. بعد از مدتی اندرو شروع به حرف زدن کرد:
- موقعی که تو از ما جدا شدی ما هم چندتا دختر رو دیدیم. شروع کردن به تهدیدهای بی‌سروته! اول بهشون اهمیت ندادیم ولی وقتی حرف‌هاشون به جاهای باریک کشیده شد، امیلیا موهای همه‌شون رو از جا در آورد.
اونا هم با گریه فرار کردن. نگاه افتخار آمیزم را در چهره‌ی امیلیا میخ کردم:
- بابا ایول! ما کشته مرده‌تونیم.
امیلیا سرش را به معنای تأسف تکان داد و حرف اندرو را ادامه داد:
- ولی اونا به خاطر ترس گریه نکردن.
با تعجب پرسیدم:
- پس چرا گریه کردن؟
امیلیا درحالی که به نقطه‌ای خیره شده بود، جواب داد:
- به خاطر نفرت!
امیلیا این حرف را خوف‌ناک گفت؛ ولی من خنده‌ام گرفته بود و در آخر نتوانستم خنده‌ام را کنترل کنند و زدم زیر خنده. بچه‌ها با دیدن خنده‌ام تعجب کردند و در آخر میا پرسید:
- چرا داری می‌خندی؟ این که وحشتناکه!
درحالی که هنوز اثرات خنده در چهره‌ام پدیدار بود، جواب دادم:
- آخه مگه میشه با نفرت بخندی؟ مثل این می‌مونه با ترس شروع کنی به کری خوندن.
امیلیا نگاه عصبی‌اش را به من دوخت و گفت:
- میشه دو دقیقه بس کنی و انقدر نخندی؟
ابروهایم را به معنای نه بالا فرستادم:
- برای چی نخندم؟ مگه دنیا چند روزه؟
نفسش را بیرون فرستاد:
- فعلاً برای مایی که تو زمان اینور و اونور میشیم، حتی معلوم نیست چند دقیقه‌ست.
دستم را به علامت تأیید تکان دادم:
- تنها حرف خوبی که تا الان شنیدم.
صدای ترسیده‌ی میا آمد:
- یعنی قراره بمیریم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
نگاهم سمتش تیز شد:
- اگه زمان تو رو نکشته خودم خفه‌ت می‌کنم.
ترسیده آب دهانش را قورت داد و دیگر چیزی نگفت. دستانم را در هم قلاب کردم و گفتم:
- الان چی‌کار کنیم؟ حتی نمی‌دونیم تقصیر کی بوده که این بلا سرمون اومده! دقیقاً باید دنبال چی باشیم؟
صدای آدنا از بالای تخت آمد:
- من می‌دونم باید پیش کی بریم.
با این حرفش همه‌ی سرها به سمتش چرخید. مشکوک شده پرسیدم:
- پیش کی؟
آدنا پاهایش را تکان و بعد جواب داد:
- پیش اون پنج پسری که پروفسور گفت. همون‌هایی که انگار فامیل‌هامون‌اند!
با زدن این حرف همه را در شوک فرو برده بود. نه تنها در شوک بلکه در سکوت هم کم‌کاری نکرده بود. که در آخر اندرو کسی بود که این سکوت را شکست:
- چرا می‌خوای بریم اونجا؟
آدنا جواب داد:
- من نمی‌خوام که بریم اونجا، ما مجبوریم که به اونجا بریم.
امیلیا در حالی که دست به سی*ن*ه شده با لحن مشکوکی پرسید:
- اون وقت چرا مجبوریم؟
آدنا نگاهش را به سمت من چرخاند و پرسید:
- گریس تو گفتی پسر عموت رو دیدی درسته؟
سرم را به معنای تأیید تکان دادم که آدنا دوباره ادامه داد:
- تو جوری رفتار کردی که انگار اون رو نمی‌شناسی؟
سرم را دوباره تکان دادم.
آدنا: رفتارش چجوری بود؟
شانه‌ام را بالا انداختم و بی‌خیال جواب دادم:
- خیلی خونسرد، انگار اصلاً براش مهم نبود.
آدنا به سمت امیلیا چرخاند و سپس گفت:
- دیدی؟ چرا باید یه همچین رفتاری داشته باشه؟ هر ک.س دیگه‌ای بود به‌نظرت همچین رفتاری داشت؟
اندرو در پاسخ سوالش گفت:
- ربطی نداره! پروفسور ابی هم همینجوری بود.
آدنا پوکر گفت:
- اونجوری که گریس باهاش رفتار کرده بود بدبخت می‌تونست سوالی هم بپرسه؟
از روی تخت بلند شدم و شاکی گفتم:
- هیچ ربطی هم به من نداره! خیر سرش معلم مدرسه‌ست بعد نمی‌تونه خودش رو از دست یه دانش آموز نجات بده؟
میا درحالی که به میله‌ی تخت تکیه داده بود، مانند همیشه مضطرب گفت:
- با اون قدرتی که تو داری، من وقتی فقط بهت نگاه می‌کنم می‌ترسم دیگه چه برسه به پروفسور که تو رو عصبی دیده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
لبخندی رو لبم شکل گرفت:
- پروفسور می‌تونه از من بترسه چون فقط معلممه ولی تو دوستمی، هیچ دلیلی نداره بخوام بزنمت.
با ذوق دستانش را به هم کوبید:
- واقعاً ما با هم دوستیم؟
نگاهم را به همه‌ دوختم:
- شما همه‌تون دوست‌هام هستین! همه‌مون آدم‌هایی هستیم که جلوی هم از هم بد میگیم ولی پشت هم رو خالی نمی‌کنیم. همین کلاغی که داری می‌بینین، رومخه، رو اعصابه ولی هر وقت فکر کرد توی دردسر افتادم کمکم کرد حتی با اینکه ازم متنفره!
لبخند محو امیلیا را دیدم که سعی در پنهان کردنش داشت؛ ولی باز هم مانند همیشه جواب داد:
- به من نگو کلاغ!
نه تنها من بلکه اندرو، ادنا و میا هم خندیدن! خودش هم بالاخره به دهانش اجازه‌ی خندیدن داد. ما می‌خندیم، می‌بازیم، ناراحت می‌شویم، از دست می‌دیم؛ ولی هیچ‌وقت تسلیم نمی‌شویم. تا آخرین لحظات عمر زندگی می‌کنیم. مگر مهم است که به آینده سفر کردیم؟ مگر مهم است ممکن بود بمیریم؟ مگر مهم است هیچ‌ک.س ما را نمی‌خواهد؟ نه! هیچ‌ک.س به غیر از خودمان مهم نیست. فقط و فقط برای خود زندگی می‌کنیم، برای خودمان می‌میریم‌.
ما با یک‌دیگر فرق می‌کنیم، ولی دلیل نمی‌شود این موضوع باعث اختلاف شود! اصلاً بشود، از هم دیگر جدا که نخواهیم شد.
- باید کسی که باعث این اتفاق شده رو پیدا کنیم.
این حرف را اندرو زده بود. حتی در عمق خوشحالی هم دست از این جدی بودنش برنمی‌داشت.
- بابا ولمون کن!
اندرو سرش را پایین انداخت تا خنده‌اش را کنترل کند، ولی باز هم ادامه داد:
- باید بریم پیش همون پنج تا پسری که آدنا میگه!
به میله تکیه دادم:
- من دارم بهتون میگم الیور باهام اعلام جنگ کرده، بعد شما میگین بریم پیشش؟
امیلیا نگاهش را در چهره‌ام میخ کرد:
- فقط پسر عموی تو اونجا نیست، مطمئن باش ما هم دوست نداریم با اونا روبه‌رو بشیم.
کلافه گفتم:
- پس چرا داریم می‌ریم؟
به نقطه‌ای خیره شد:
- چون مجبوریم.
***
- من هنوز دارم بهتون میگم، نباید اونجا بریم.
این بار دیگر امیلیا کلافه شده بود:
- این حرف رو تا حالا هزاربار گفتی، نمی‌خوای دست برداری؟
مثل خودش کلافه گفتم:
- چون می‌دونم راه حل مزخرفیه دیگه! می‌تونستیم به جای اینکه الان وقتمون رو اینجا هدر بدیم، یه قدم حداقل به هدف نزدیک می‌شدیم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
امیلیا کلافه نگاهم کرد:
- چقدر غر می‌زنی گریس! بالاخره که باید از یه جا شروع کنیم، چه بهتر که از اینجا شروع بشه.
پوکر جوابش را دادم:
- آره خیلی خوبه از جایی شروع کنیم که براشون مثل یه طعمه می‌مونیم، منتظرند که هر لحظه بهشون نزدیک‌تر شیم!
آدنا کنارم قرار گرفت:
- چیه؟‌ تو که ترسو نبودی!
پوزخندی کنج لبم، خانه پیدا کرد. این بچه چه می‌گفت؟ داشت از ترس با من حرف میزد؟ دستم را دور شانه‌اش انداختم و سرم را به گوشش نزدیک کردم:
- ترس؟ ازت می‌خوام فقط برام تعریفش کنی!
ساکت شده بود؛ ولی از ترس نبود. دیگر مانند قبلاً از من نمی‌ترسید. جسور شده بود. مشکلی با این موضوع نداشتم، چون نمی‌خواستم که کسی از من بترسد، اصلاً به این موضوع علاقه نداشتم.‌ از بچگی هیچ‌ک.س، حتی از صد قدمی‌ام نمی‌گذشت؛ زیرا می‌ترسید مبادا یک لقمه‌ی چپش کنم. شده بودم آن گرگی که خودش را شبیه گوسفند می‌کند تا شکار را گیر بیندازد. جوری رفتار می‌کردند که گویی من همیشه آن آدم بد بودم. هیچ‌ک.س فکر نمی‌کرد شاید مشکل خودشان هستند. هیچ‌ک.س فکر نمی‌کرد من فقط دارم مانند خودشان رفتار می‌کنم. فکر می‌کردند من سکوت می‌کنم. من خاموش می‌شوم؛ تا هر چه خواستند بگویند، هر کار که خواستند بکنند و من در آخر سکوت کنم، فقط به حرف‌هایشان گوش کنم و در اخر هیچ‌ اعتراضی نداشته باشم. توقع داشتند مانند مادرم باشم. چیزی نگویم و کاری نکنم. مانند یک خدمتکار باشم و فقط منتظر بمانم تا آن ها چیزی بگویند و من سر خم کنم. من زبانم به چشم گفتن بچرخد‌. کتک بخورم و هیچ چیز نگویم و حال آدنا شده بود مانند آن آدم‌هایی که جوری رفتار می‌کردند انگار تو حیوان خانگی آن‌ها هستی؛ ولی وقتی رفتار تو را می‌بینند و می‌فهمند، ما آدم هستیم نه حیوان خانگیِ شما، رفتارشان عوض می‌شود، می‌ترسند. از قدرت تو می‌ترسند و وقتی نمی‌توانند جلوی تو مقاومت کنند پشت سر تو شروع به حرف زدن می‌کنند؛ ولی آدنا با آن‌ها تفاوتی هم داشت. آدنا همان رفتارهای آن‌ها را انجام می‌داد ولی به صورت برعکس! اول جوری رفتار کرد که انگار از تو می‌ترسد؛ ولی وقتی فهمید آدم حسابش می‌کنی، خود را بزرگ دید. فکر کرد ک.س خاصی است، ولی نمی‌داند که نیست، هیچ‌ک.س خاصی نیست.
- من با تویی که می‌ترسی بری پیش چند علاف نمی‌ترسم و بهتره انقدر سعی نکنی من رو بترسونی، چون من حتی ازت حتی یه ذره هم ترسی ندارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

آرشیت

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Feb
3,242
6,942
مدال‌ها
2
از حرفش تنها خنده‌ام گرفته بود. او فکر می‌کرد زیادی قدرت‌مند است. فکر می‌کرد حال که پیش ماست می‌تواند همه را شکست دهد؛ حتی ما را! از او فاصله گرفتم و تنها لبخندم را تقدیمش کردم. از سکوت من تعجب کرده بود. خواست چیزی بگوید؛ ولی با شنیدن صدای بمی از پشت سرش حرفش را خورد.
- شما‌ها اینجا چی‌کار می‌کنین؟
خب این پسر حتماً یکی از فامیل‌های دخترهای کنارم است که با توجه به موهای سفید رنگ کوتاهش، یعنی با اندرو فامیل است. وقتی نگاه آبی خمارش به به اندرو خورد اخمانش در هم رفت. معلوم بود زیاد از او خوشش نمی‌آمد. نمی‌دانم به خاطر کارهایی است که قبل از این پنج سال انجام داده یا در این پنج سال!
- ما باید با هم حرف بزنیم.
این صدای نازک تنها می‌تواند برای آدنا باشد. چرا آنقدر نگاه سبز رنگش برق میزد؟ این دختر هم با خودش روراست نیست. از آن‌ور می‌گوید این‌ها علاف هستند و از طرف دیگر نگاهش با دیدن یکی از آنها برق می‌زند. زندگی واقعاً عجیب است!
- البته فقط با تو نه، با اون چهار نفر دیگه هم همین‌طور!
اخمانش بیشتر در هم فرو رفت:
- راجع به چی می‌خواین حرف بزنین؟
اندرو نزدیکش رفت:
- بهت صبوری رو یاد ندادن؟
پوزخندی کنج لب آن پسرک پیرمرد جا خشک کرد:
- صبوری رو نه ولی چیزهای دیگه رو چرا!
نیشخندی زدم:
- میشه به روش تصویر بهمون توضیح بدی؟
نگاهش هنوز در صورت اندرو بود، ولی مخاطبش من بودم:
- اون‌جوری که می‌میرین!
به سمتش قدم برداشتم و وقتی کنارش رسیدم پایم را بالا آوردم و در شکمش فرو بردم. انگار انتظار این حرکت را از من نداشت و با تعجب نگاهم کرد.
- وقتی داری باهام حرف می‌زنی به جفت چشم‌هام نگاه کن!
اندرو با افتخار نگاهم می‌کرد؛ انگار دلش خنک شده بود.
- اینجا چه خبره؟
با شنیدن صدایی از پشت سرم فهمیدم این پسرها کلاً عادت دارند هم از پشت سرت در بیایند و هم برایشان گنگ باشد که اینجا چه اتفاقی افتاده است. به سمت‌ صدا که برگشتم فهمیدم نه تنها یک نفر نیستند بلکه چهار نفراند! چه عجب، یک بار تک نفری وارد صحنه نشدند. این پیشرفت بزرگی است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین