جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [یک شاخه لیلیوم] اثر 《نفیسه کاربر انجمن رمان بوک》

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده توسط Nafish.H با نام [یک شاخه لیلیوم] اثر 《نفیسه کاربر انجمن رمان بوک》 ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,303 بازدید, 23 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته داستانک و داستان کوتاه‌های تکمیل شده
نام موضوع [یک شاخه لیلیوم] اثر 《نفیسه کاربر انجمن رمان بوک》
نویسنده موضوع Nafish.H
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Nafish.H
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,420
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۲۱۱۰۳_۱۳۲۳۲۱.png
عنوان: یک شاخه لیلیوم
نویسنده: Nafiseh_H
ژانر: اجتماعی، تراژدی.
ناظر: zariiii_.
ویراستار: Hosna.A
کپیست: @آرشیت
خلاصه:
جنگ، جنگ است!
چه نرم و چه سخت و این‌بار دختری از جنس تمامین دختران سرزمینم وارد میدان نبردی می‌شود که مبارزانش نرم اما همراه زجر جان می‌گیرند... .
و چه زیبا می‌شد اگر با یک شاخه گل سوسن می‌توانست تمام جنگ‌های دنیا را پایان داد،
چه نرم و‌ چه سخت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

شاهدخت

سطح
10
 
^Yalda.Sh^
ارشد بازنشسته
ناظر کیفی کتاب
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
Jun
12,806
40,325
مدال‌ها
25
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-به‌نام‌یزدان-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستان کوتاه🚫
⁉️داستان کوتاه چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.

مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال ۱۰ پارت از داستان کوتاه خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل ۲۰ پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از ۲۵ پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.
«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستان کوتاه شما ۳۰ پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستان کوتاه»


×تیم مدیریت بخش کتاب×
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,420
مدال‌ها
5
مقدمه:
سوسنم را تا به امروز دارم،
پرگل‌های خشکیده‌اش بوی تو را می‌دهند!
و هر بار با باز کردن گلستان، عطرت چشم‌هایم را تر می‌کند؛
باورش سخت است اما؛
گل‌برگ‌های سیاهش تا به امروز جنگ‌ها را پایان می‌دهند!


یک شاخه لیلیوم | Nafiseh_H​
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,420
مدال‌ها
5
به‌نام آرامش قلب‌ها؛


کارت اعتباری‌ام را سمتش می‌گیرم، سعی می‌کنم لبخند بزنم، هرچند که مصنوعی بودنش را می‌فهمد اما لبخندم را جواب می‌دهد.
- بگیرش شاید لازمت شد، بعداً بهم پس میدی... .
حرفم را قطع می‌کند و همان‌طور که سمت در می‌رود با لحن شوخی که هردو می‌دانیم مسخره است می‌گوید:
- پول لازم ندارم به‌خدا... تازه‌شم هنوز یکمی تو حسابم دارم... .
دستش را می‌گیرم:
- خیل خب حالا بگیرش.
سرش را به چپ و راست تکان می‌دهد و دستش را از حصار انگشت‌هایم خارج می‌کند. خواهرکم غرور دارد! چشم‌هایش مثل تمام این دو ماه اخیر بارانی‌ست و تا به خودم می‌آیم از اتاق خارج شده است. نفسم را آه مانند بیرون می‌فرستم و خودم را روی تخت یک نفره‌اش با آن رو تختی کرم‌ رنگ پرت می‌کنم. بالش نرم و لطیفش را نوازش می‌کنم، عطر تنِ آیه را گرفته است! انگار خواهرم با هرکس هم‌نشین می‌شود زیبایی‌هایش در او نیز تاثیر می‌گذارد. غلتی می‌زنم و به سقف سفید اتاقش خیره می‌شوم. بر خلاف من او دختر آرام و ساده‌ایست. با‌ کوچک‌ترین چیزی می‌توان شادش کرد و برای بخشیدن دنبال بهانه نمی‌گردد. وقتی من هم‌سن او بودم نهایت گرفتاری و کلافگی‌ام قبول نشدن در کنکور بود و حال او... .
با باز شدن ناگهانی در از جا می‌پرم، با دیدن آیهان و اخم‌هایش متقابلاً اخم می‌کنم که می‌غرد:
- این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
همان‌طور که رو تختی را درست می‌کنم جواب می‌دهم:
- تو اتاق خواهرم باید چی‌کار کنم؟
پوفی می‌کشد و با کلافگی غر می‌زند:
- این دختره پس کو؟
خسته‌ شده‌ام هرچه خواهرکم را با لفظ دخترک، دختر، ورپریده و... صدا زده‌اند، خسته شده‌ام از این فشار‌ها از این جنگ و دعواها!
- این دختره خواهرته و اسم داره، آیه! می‌دونی دیگه؟
آیهان: برو بابا، میگم باز کجا رفت؟
نیشخندی مهمان لب‌هایم می‌شود و همان‌طور‌که اتاق را ترک می‌کنم پاسخ می‌دهم:
- خونه‌ی عمه‌اینا... .
مکث می‌کنم و به حالت نمایشی انگشت‌هایم را روی لب‌هایم می‌گذارم، با لحن متعجب مصنوعی ادامه می‌دهم:
- اوه... یادم نبود شوهر عمه باهاش دعوا‌کرد.
عصبی در اتاق را می‌بندد و همان‌طور که سمت اتاق خودش می‌رود فحش‌هایی بار
هردو‌ی‌مان می‌کند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,420
مدال‌ها
5
پله‌ها را طی می‌کنم، من متنفرم از هر بار بالا و پایین رفتن از این پله‌ها اما چه کنم مادرم عاشق خانه‌های بزرگ و دوبلکس خواهر شوهر کش بود! به آشپزخانه رفتم، و به میزی که هنوز جمع نشده بود نگاه کردم، احتمالاً آیهان گرسنگی‌اش را برطرف کرده است و باز می‌خواسته زحمت جمع کردنش را گردن طفلک آیه بیندازد. مشخص بود فقط برای خودش غذا سفارش داده است... از این بی‌نظمی‌ها هم خسته شده بودم، از این که مادرم اکثر اوقات دورهمی‌ها و مهمانی‌های دوستانش می‌رفت، پدرم اغلب درگیر نمایشگاه ماشینش بود و آیهان هم با ارازل محل پی خوش‌گذرانی... . با نیمرو شکمم را سیر کردم و به اتاقم پناه بردم‌. بر خلاف آیه که رنگ‌های ملایم و آرام دوست داشت من عاشق رنگ‌های جیغ بودم، مثل قرمز و بنفش... یا پسته‌ای خیلی روشن که چشم را می‌زند. لب‌تاپ را روی پاهایم گذاشتم و به بالشم تکیه دادم تا به تماشای ادامه‌ی فیلم ترکی محبوبم بپردازم، یادم است دیروز که خواستم تماشایش کنم دعوای مامان و بابا بر سر آیه اعصابم را به هم ریخت و مجبور شدم برای تمام کردن بحث به پایین بروم اما باز مثل همیشه، مامان شروع کرد به تیکه و کنایه پرانی... اصلاً بگذار ترشیده باشم، از جیب بابا می‌خورم و به او مربوط نیست. انگار باز به خانه‌ی خاله مریم‌اینا رفته بود و خاله از خواستگارهای رنگارنگ دخترش صحبت کرده بود که این گونه آتیشی شده بود. طفلک آیه هم فقط اشک می‌ریخت و حرفی برای گفتن نداشت. آخر سر بابا طاقت نیاورد و سویچش را برداشت و از خانه بیرون زد. آهم را عمیق بیرون فرستادم و به مانیتور زل زدم. قسم می‌خورم حتی تکه‌ای از فیلم را نفهمیدم. مدام فکرم درگیر آیه‌ی بی‌زبان ساده‌ام بود. این اواخر اغلب اوقات خودش را در اتاق زندانی می‌کرد یا آن‌قدر سرش در مشق و کتاب بود که وقت هم‌صحبتی با او را پیدا نمی‌کردم‌.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,420
مدال‌ها
5
آیه آمد، مثل همیشه بدون سر و صدا باز به اتاقش پناه برد. بابا هم آمد و او هم به اتاقش رفت؛ مامان هم همین‌طور، آیهان باز مثل همیشه هوا که تاریک شد مثل خفاش‌ها از خانه بیرون زد، هنوز بوی عطر‌ تندش مشامم را آزار می‌دهد، انگار می‌خواهد برود مهمانی. حالم از این چهار دیواری به نام اتاق که بی‌شباهت به زندان نبود به هم می‌خورد، از اتاق بیرون رفتم. چراغ‌های راهرو را روشن کردم و از بالا به نشیمن تاریک نگاه کردم. خدا را شکر نور آباژور باعث می‌شد بدانم‌ کسی در پایین نیست‌. پله‌ها را پایین آمدم و دقایقی بعد با ظرفی پر از بادام و‌آجیل و مخلفات روی کاناپه لم داده بودم. راستش را بخواهم بگویم حالم از همه‌ی فیلم و سریال‌ها به هم می‌خورد اما بی‌کاری بود دیگر... .
صدایش را تا آخرین حد زیاو کرده بودم، اصلاً بگذار همه بدانند ساعت یک نیمه شب خوابم نمی‌برد، اصلاً بگذار بگویند دیوانه‌ شده‌ام! فیلم عاشقانه‌ی آمریکایی بود و آن لحظه صدای آهنگش بدترین چیز ممکن بود. صدای بستن در اتاقی آمد و باعث شد نیشخند روی دندان‌هایم پررنگ‌تر شود، این از اولین نفر!
- آیسو!
با صدای آرام آیه کمی جا خوردم، انتظار داشتم مامان یا بابا باشد! چرخیدم و با دیدن آیه کتاب به دست در آن لباس بلند راحتی که تا پایین زانویش بود لبخندی روی لب‌هایم نشست... درس می‌خواند!
- جانم؟ بیدارت کردم؟
سمتم‌ آمد و کنارم نشست و همان‌طور که مشتی آجیل از کاسه برداشت گفت:
- بیدار بودم، چرا نخوابیدی؟
- خودت چرا نخوابیدی؟
آیه: خب... خب من فردا امتحان دارم، داشتم درس می‌خوندم.
صدای تلویزیون را کم‌تر کردم.
- آهان، اون‌وقت مگه روز رو ازت گرفتند که ساعت ۱ نصفه شب تریپ بچه درس‌خون بودن گرفتی؟
آیه: صبح درس خوندم ولی هیچی نفهمیدم، گفتم کتاب رو یه دور دیگه بکنم... .
حرفش را قطع کردم:
- لازم نکرده، بیا برو بگیر بخواب فردا باز از مدرسه جا نمونی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,420
مدال‌ها
5
آیه: خودت چرا تا الان بیداری؟
خمیازه‌ای‌ کشیدم و پاسخ دادم:
- خوابم نمی‌بره... .
خندید و به خمیازه‌ام اشاره کرد:
- مشخصه!
کمی سکوت باعث شد توجهم پی فیلم برود، دخترک قصد داشت خودکشی کند و لبه‌ی بام ایستاده بود، نگاهم به آیه افتاد که نگاه ناآرامش به صفحه‌ی ال‌سی‌دی بود. محکم کف دو دستم را روی هم کوبیدم که باعث شد از جا بپرد و دستش روی قلبش مشت شود. خندیدم و گفتم:
- کجایی دختر؟ یه‌جوری محو این فیلمه شدی انگار تو فیلمی.
خواست حرفی بزند که صدای عصبی مادر را از پشت سر شنیدم:
- ساعت رو دیدین؟
حرفی نزدم که سمت تلویزیون رفت و آخرین صحنه‌ای که دیدم جسم خونین دخترک بود که معشوقش کنارش ضبحه می‌زد و سپس خاموش شدن تلویزیون. با همان صدای عصبی ادامه داد:
- همینه دیگه، شب‌ها می‌شینن تا دیر وقت فیلم‌های مزخرف خارجکی نگاه می‌کنن پس فردا به امید این‌که یکی عاشق‌شون بشه خواستگارها رو رد می‌کنن... .
آیه بلند شد که به اتاقش برود این‌بار نگاه مادر او را نشانه گرفت:
- ببینم تو یکی دیگه چرا نخوابیدی؟ هان؟
آیه خواست حرفی بزند که با صدای محکمی‌ گفتم:
- درس می‌خونده.
نیشخندی زد که به‌خواطر نور کم آباژور زیاد مشخص نبود، همان‌طور که سمت آشپزخانه می‌رفت ادامه داد:
- درس می‌خوند یا داشت فیلم می‌دید؟
پوف کلافه‌ای کشیدم و با اشاره به ایه فهماندم به اتاقش برگردد.
مامان: برو بگیر بخواب، فردا باز لنگ ظهر پا نشی‌.
طی همان ده دقیقه آن‌قدر غر زد که کلافه به اتاقم باز گشتم. وقتی سرم را روی بالش گذاشتم فهمیدم با این‌که هیچ‌کاری جز خوردن و خوابیدن و تفریح نکرده‌ام چه‌قدر خسته‌ام و نیاز به یک خواب خیلی طولانی دارم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,420
مدال‌ها
5
***
رژ گلبهی را بیشتر روی لب‌هایم‌فشار دادم، با دیدن لب‌های قنچه‌ایم با این رنگ جدید، لب‌هایم کش آمد. اغلب اوغات از‌ رنگ‌های تیره‌تر و جیغ استفاده می‌کردم، این رنگ را به سلیقه‌ی آیه‌ی عزیزم خریدم و واقعاً رنگ‌جذابیست! شالم را کمی شل‌تر‌کردم و کمی از موهای تازه رنگ شده‌ام را بیرون ریختم، به مهسا گفته بودم نسکافه‌ای دوست دارم اما در کمال پرویی وقتی سرم را سشوار می‌کشید فهمیدم سرم کلاه گذاشته و‌ با رنگ‌ِ قهوه‌ای سوخته که کمی هم به جگری می‌زد موهایم را جلا بخشیده است. با صدای آیه دل از آینه کندم و سمتش چرخیدم‌. چهره‌ی خواهر کوچولویم بی‌روح‌تر از هر زمانی بود با این‌ وجود هم لبخندی زد و سرش را‌کج‌ کرد و گفت:
- بریم؟
لپش را ماچ کردم که خندید و خودش را عقب کشید:
- آیسو نکن... لپم رو رنگی کردی... .
خندیدم و دست دور شانه‌اش انداختم و همان‌طور‌که از اتاق خارج می‌شدیم گفتم:
- بهتر... مثل قبلاًها صورتی میشه.
خنده‌ای کرد و حرفی نزد. مامان با دیدن‌مان اخم‌هایش را در هم کشید و با لحن تند همیشگی‌اش گفت:
- کجا به سلامتی؟
شانه‌هایم را با بی‌قیدی بالا انداختم و‌ همان‌طور که آستین‌های مانتوی لجنی رنگ را بالا می‌زدم گفتم:
- با دوستان می‌ریم دوردور.
آیه باز هم خندید و من دلم برای آن چال زیبا کنار چشم‌هایش ضعف رفت.
مامان: آیه هم میاد؟
وقتی می‌دید آیه هم حاضر و آماده کنارم ایستاده است پرسیدن داشت؟ چرا از خودش نمی‌پرسید؟ سعی کردم نرم بگویم:
- مگه بدون آبجیم می‌چسبه؟ نچ مامان خانم... اصلاً واسه خواطر دل یه دونه آبجی‌مون میریم دیگه!
آیه با خجالت لبش را گزید که خندیدم و گفتم:
- دِ بیا دیگه، بیرون منتظرمون هستند.
با مامان خدا حافظی کرد، غرغرهای‌مامان را می‌شنیدم، به‌خواطر نمره‌ی ضعیفی که‌گرفته بود کلی دعوا و سرزنشش کرد، می‌گفت آبرویش جلوی دبیرش که از قضا دوستی دورادور با مامان دارد را برده است. حتی تا یک هفته از رفتن با کتاب‌خانه هم محرومش کرد و می‌گفت باید درس بخواند تا باز نمره‌ی ضعیفی نگیرد. و امروز بعد از یک‌ هفته‌ی خیلی سخت تصمیم‌ گرفته بودم این حصار تنهایی‌اش را بشکنم و با دوستانم بیرون ببرمش. به تیپش که جز یک‌ شلوار جین مشکی و تیشرت مشکی و کاپشن سفید نبود نگاه کردم. با شال مشکی... . صورت سفید و رنگ پریده‌اش بین این سیاهی زیبا شده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,420
مدال‌ها
5
آن‌قدر چرخیدیم و خندیدیم، آهنگ‌های شاد گذاشتیم و هم‌خوانی کردیم... پشمک خریدیم و لب و دهان‌مان را پشمکی کردیم، آیه را می‌دیدم که می‌خندد اما هرکسی غمِ چشم‌هایش را می‌خواند، ترس و وحشتش را... . وقتی به خانه برگشتیم با دیدن ماشین نویان ابروهایم در هم لولید، او حق نداشت به این‌جا بیاید، حق نداشت! با صدای رسا و محکمی سلام کردم که نگاه عمه و نویان سمت‌مان چرخید. آیه سلام آرامی داد که به سختی شنیدم، اشک را که در چشم‌هایش حلقه زده بود را می‌دیدم، راه اتاق را در پیش گرفت که عمه با لحن بدی گفت:
- علیک سلام، خوبی آیه جان؟
و آن جان آخرش از هزاران فحش و ناسزا هم بدتر بود، خواهرکم برگشت، چشم‌هایش دو دو می‌زد، نگاهم کرد و سپس رو به عمه با صدایی لرزان پاسخ داد:
- سلام، ممنون... شما خوبین؟
بدون توجه به جواب او با لحن تیزتری ادامه داد:
- حکایت من و برادر زاده‌هام شده مثل جن و بسم‌الله... الهام یعنی بچه‌هات ان‌قدر ازم بدشون میاد؟ والا تا میریم خونه‌ی سایه‌جان دخترش با یک چشم‌های چراغونی و روی خوش میاد پیش‌مون اون‌وقت... .
حرفش را قطع کردم، سعی می‌کرد با تحریک مامان باز این طفل معصوم را عذاب دهد؟
به چشم‌های عسلی رنگش زل زدم و گفتم:
- شما نور چشم مایی ولی آیه یکمی ناخوش احواله، بیرون بودیم خسته شده نیاز به استراحت داره... .
این‌بار نویان لب گشود و نیشخند به لب گفت:
- یادم نمیاد تا میایم این‌جا آیه ناخوش احوال نباشه.
و قطعاً این مادر و پسر بساط دعوای امشب را فراهم کردند. از نویان بدم می‌آمد، چه‌قدر وقیح و پرو بود! دست آیه را گرفتم و بدون توجه به صدا زدن‌های مامان خودم و آیه را در اتاق خودم پرت کردم و کلید را در قفل چرخواندم. بگذار از حرص بمیرند!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Nafish.H

سطح
3
 
𝓃ℯ𝓋ℯ𝓇 𝓂𝒾𝓃𝒹.
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
May
2,235
21,420
مدال‌ها
5
آیه: آیسو... مامان ناراحت میشه!
با حرص آن شال مسخره را از سرم‌ کندم و روی‌ تخت پرتاب کردم و همان‌طور‌ که سمت کمدم می‌رفتم گفتم:
- مگه ناراحت شدن ما واسش مهمه؟ بذار ناراحت بشه.
دلگیر نگاهم کرد و روی تخت نشست و از پنجره به بیرون نگاه کرد.
- اصلاً این عمه‌ی پیری با این پسر بدتر از خودش اومده این‌جا چی‌کار؟ والا ملت چه‌قدر پرو شدن... .
تشرگونه نامم را صدا زد که این‌بار با حرص رو به او‌ کردم و با لحن تند همیشگی‌ام غریدم:
- اصلاً همه چی تقصیر خودته آیه! از چی این‌ پسره‌ی میمون خوشت اومده رفتی بهش ابراز علاقه کردی؟
سرش را‌ پایین انداخت و چیزی نگفت، خجالت می‌کشید! گرمم شده بود و این احتمالاً از اثرات عصبی بودنم بود. پنجره را باز کردم و به پایین سرکی کشیدم. زیر چشمی به دخترک ۱۷ ساله‌ای چشم دوختم که تقاص عشقش را داشت به بدترین‌ وضع ممکن پس می‌داد، غمگین‌داشت با انگشت‌های سفید و باریکش ور‌ می‌رفت‌.
- آیه؟
نگاهم نکرد و لبش را گاز گرفت، بغض کرده بود... مگر من چه گفتم؟
- خواهری ناراحت شدی؟
ناله کرد:
- نه.
در آغوش کشیدمش و سرش را بوسیدم. بوی تنش را دوست داشتم، عطر لیلیوم!
- معذرت می‌خوام... عصبی شدم.
هقی زد و با دردمندی نالید:
- آیسو نمی‌دونی چی می‌کشم... به‌خدا نمی‌دونی... .
و خواهرانه‌های‌مان شروع شد، او حرف می‌زد و دل من برای دلِ پر و نالان خواهرکم کباب می‌شد، از خرد شدنش می‌گفت، این که هر بار یاد تمسخرهایش می‌افتاد... از دردی که از تیکه و کنایه‌های‌ مامان می‌کشد، از نامردی نویان که حق نداشت ازش را در جمع مطرح‌ کند، این پسرک خواهرم را خرد کرده بود و آیه بدون غرور زندگی می‌کرد. صورت‌ سفیدش را که بر اثر‌ گریه سرخ شده بود را بوسیدم و انگشتم را روی چشم‌های نم‌دارش کشیدم. چشم‌هایش بر خلاف رنگ چشم‌های من و مامان سیاهِ‌ معصومی بود میان مژه‌های کم پشت اما بلند، صورتش همیشه‌ی خدا رنگ پریده بود اما لبخند زیبای صورتی‌اش به آن پوست رنگ پریده می‌آمد. موهای مشکی‌اش را نوازش کردم و چشم‌هایم را بستم‌ بدون آن که به دعوای امشب مامان فکر کنم... هرچه بادا باد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین