بهنام آرامش قلبها؛
کارت اعتباریام را سمتش میگیرم، سعی میکنم لبخند بزنم، هرچند که مصنوعی بودنش را میفهمد اما لبخندم را جواب میدهد.
- بگیرش شاید لازمت شد، بعداً بهم پس میدی... .
حرفم را قطع میکند و همانطور که سمت در میرود با لحن شوخی که هردو میدانیم مسخره است میگوید:
- پول لازم ندارم بهخدا... تازهشم هنوز یکمی تو حسابم دارم... .
دستش را میگیرم:
- خیل خب حالا بگیرش.
سرش را به چپ و راست تکان میدهد و دستش را از حصار انگشتهایم خارج میکند. خواهرکم غرور دارد! چشمهایش مثل تمام این دو ماه اخیر بارانیست و تا به خودم میآیم از اتاق خارج شده است. نفسم را آه مانند بیرون میفرستم و خودم را روی تخت یک نفرهاش با آن رو تختی کرم رنگ پرت میکنم. بالش نرم و لطیفش را نوازش میکنم، عطر تنِ آیه را گرفته است! انگار خواهرم با هرکس همنشین میشود زیباییهایش در او نیز تاثیر میگذارد. غلتی میزنم و به سقف سفید اتاقش خیره میشوم. بر خلاف من او دختر آرام و سادهایست. با کوچکترین چیزی میتوان شادش کرد و برای بخشیدن دنبال بهانه نمیگردد. وقتی من همسن او بودم نهایت گرفتاری و کلافگیام قبول نشدن در کنکور بود و حال او... .
با باز شدن ناگهانی در از جا میپرم، با دیدن آیهان و اخمهایش متقابلاً اخم میکنم که میغرد:
- اینجا چیکار میکنی؟
همانطور که رو تختی را درست میکنم جواب میدهم:
- تو اتاق خواهرم باید چیکار کنم؟
پوفی میکشد و با کلافگی غر میزند:
- این دختره پس کو؟
خسته شدهام هرچه خواهرکم را با لفظ دخترک، دختر، ورپریده و... صدا زدهاند، خسته شدهام از این فشارها از این جنگ و دعواها!
- این دختره خواهرته و اسم داره، آیه! میدونی دیگه؟
آیهان: برو بابا، میگم باز کجا رفت؟
نیشخندی مهمان لبهایم میشود و همانطورکه اتاق را ترک میکنم پاسخ میدهم:
- خونهی عمهاینا... .
مکث میکنم و به حالت نمایشی انگشتهایم را روی لبهایم میگذارم، با لحن متعجب مصنوعی ادامه میدهم:
- اوه... یادم نبود شوهر عمه باهاش دعواکرد.
عصبی در اتاق را میبندد و همانطور که سمت اتاق خودش میرود فحشهایی بار
هردویمان میکند.