با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشتهباشید.
اکنون ثبتنام کنید!نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓نام اثر:شعلههای پرواز عشق تو
ژانر:عاشقانه-اجتماعی-درام
نویسنده:سیده نرگس مرادی خانقاه
خلاصه:
این داستان دختر قصه ما را نشانه گرفته است.
عشق مُهَنا به پسرعمویش شهاب که هردو پزشک قلب هستند را نشان میدهد...
باید هر دو را دید که چگونه به همدیگر خواهند رسید...
با مشکلاتی که بر سر راهشان قرار میگیرند،مهنا میتواند به شهاب برسد یا خیر؟
یا باز هم دختر قصه ما باید برای عشقش صبر کند؟
مقدمه:
سلام ماه بلند مغرور...ببین مرا بیقرار کردی
تمام داراییام دلم بود که پای آن هم قم*ار کردی
میروی تو دامنکشان...دل بریدی اما بدان...
میکشد مرا بیگمان حرف این و آن...
بهانه دست تو دادم...ایدل ایدل
اسیر رفته از یادم ایدل ایدل
من از نفس میافتادم ولی تو را ادامه میدادم
بگو چرا نشد به فریادم برسی...
غم تو را به دل دارم...نیامدی به دیدارم...
دلی نمانده بسپارم به کسی...
اگر بدانی چه کرده با من شکنجه...یه آن دو چشم روشن
اگر چه عاشقم همیشه تنهاست...
ولی چرا تو ولی چرا من
بیخبر شو از حال من بعد از این به من سر نزن...
جای من خودت دل بکن...بیخیال من...
میروی تو دامنکشان...دل بریدی اما بدان...
میکشد مرا بیگمان حرف این و آن...
بهانه دست تو دادم...ایدل ایدل
اسیر رفته از یادم ایدل ایدل
من از نفس میافتادم ولی تو را ادامه میدادم
بگو چرا نشد به فریادم برسی...
غم تو را به دل دارم...نیامدی به دیدارم...
دلی نمانده بسپارم به کسی...
***
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓نام اثر: التقای قصور
نویسنده: مدیحه
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
درست همین نقطه، نقطهی تلاقی سرنوشتم با قصور است: تقاص. و تو میدانی در پس این همواری و ناهمواری تاوان من، یک منیست که تنها تمنایش تویی!
تو میدانی رسیدنم به تو بذل تقدیر است و نرسیدنم رذل او!
تو میدانی که بدون تو زندگی را نه، مرگ را نفس میکشم اما... اما چرا تو و نسمهی زندگیبخشت، آخر، کار زندگی مرا تمام کردید؟
انگار اینجا با قصور و رذل و رسام فضاحت تقدیرم، دست دادی و قرارداد تقاصم را امضا کردی!
نویسنده عزیز با درخواست شما موافقت شد.✓نام اثر : فرزند حیات و مرگ
نویسنده: Raha.kh
ژانر : ماجراجویی ، عاشقانه ، تخیلی
خلاصه : عشقی که با رفتنش درد را به من هدیه کرد و با آمدنش نفرین را ، نفرینی که باعث شد من نواده ی دو افسانه باشم ، نفرینی که چاشنی درد و زجر و خون و کشت و کشتار داشت ، نفرینی که جنسش از عذاب و بی رحمی بود.....
ما که پول نداشتیم دماغامان را عمل کنیم و گونه بکاریم، ما که خط لب نداشتیم و مژه مصنوعی نداشتیم، ما که موی بلوند و قد بلند نداشتیم، ما که چشمهایمان رنگی نبود؛ رفتیم و کتاب خواندیم! و با هر کتابی که خواندیم، دیدیم که زیباتر شدیم، آنقدر که هربار که رفتیم در آینه نگاه کردیم، گفتیم: خوب شد خدا ما را آفرید وگرنه جهان چیزی از زیبایی کم داشت. میدانی آن جراح که هرروز ما را زیباتر میکند، اسمش چیست؟ اسمش "کتاب" است! چاقویش درد ندارد، امّا همهاش درمان است. هزینهاش هرقدر هم که باشد به این زیبایی میارزد. من نشانی مطب این پزشک را به همه ی شما می دهم: رمان بوک! بی وقت قبلی داخل شوید! این طبیب مشفق، اینجا نشسته است، منتظر شماست!
*ثبت نام*
سلام مهمان عزیز
برای حمایت از نویسندگان محبوب خود و یا نشر آثارتان به خانواده رمان بوک بپیوندید:
کلیک برای: عضویت در انجمن رمان بوک