جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

فایل شده ● برای مرگم اثر morvarid_story_ ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات توسط _Morvarid_story با نام ● برای مرگم اثر morvarid_story_ ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,611 بازدید, 35 پاسخ و 35 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات
نام موضوع ● برای مرگم اثر morvarid_story_ ●
نویسنده موضوع _Morvarid_story
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط _Morvarid_story
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,617
مدال‌ها
5
تگ : مطلوب

نام دلنوشته: برای مرگم
نویسنده: morvarid_story_
ژانر: تراژدی - اجتماعی
ناظر : @آوا...
ویراستار: @Fati-Ai
کپیست: @'elahe
مقدمه:
آی درد!
روی این تختِ سردِ بیمارستان، آتشی در درونِ تنم شعله می‌کشد؛ گویی که تیرِ غیب خورده‌ام و خود، از آن خبر ندارم!
این روزها در هر نفسی که می‌کشم، جلوه‌ات طنین اندازتر از قبل برایم شاخ و شانه می‌کشد؛
به جان خسته‌ام نهیب زدن تا به کِی ادامه دارد؟
آی درد! جانم را سوزاندی و حال داری خاکسترِ این پیکر نحیف را، ذره ذره به باد می‌‌دهی؟!... .
و تو ای مرگِ سردِ تلخِ پُرمدّعا!
تو ای باشکوهِ هراسناک!
از پیِ درد آمدی که بگویی از این بدها، بدتری هم هست؟... .
برای چه، به این جانِ بی‌جان نظر انداخته‌ای؟! .
آرزویت نکرده بودم و حالا تو همچون مهمانی ناخوانده پشت در ایستاده‌ای!
من امّا مانده‌ام که در را باز کنم یا نه!... .

IMG_20240118_195931_780.jpg
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

- نغمه -

سطح
7
 
مدیر ارشد بخش فرهنگ و هنر
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
نویسنده حرفه‌ای
کاربر ویژه انجمن
خاطره نویس انجمن
May
3,434
21,285
مدال‌ها
15
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۸_۱۲۲۴۵۷ (1).png

عرض ادب و احترام خدمت دلنویس عزیز و ضمن تشکر بابت انتخاب "رمان بوک" برای انتشار آثار ارزشمندتان.
حتما پیش از آغاز نوشتن، تاپیک زیر را مطالعه کنید تا دچار مشکل نشوید:
[ قوانین تایپ دلنوشته کاربران]
پس از بیست پست، در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید:
[ تاپیک جامع درخواست نقد دلنوشته]
بعد از ایجاد تاپیک نقدر شورا برای دلنوشته‌تان، می‌توانید در تاپیک زیر درخواست نقد بدهید:
[ درخواست تگ دلنوشته]
پس از گذاشتن بیست پست از دلنوشته، می‌توانید در تاپیک زیر برای آن درخواست جلد دهید:
[درخواست جلد]
و انشاءالله پس از به پایان رسیدن دلنوشته‌تان، در تاپیک زیر اعلام کنید:
[تاپیک اعلام پایان دلنوشته ]
دلنویسان عزیز، هرگونه سوالی دارید؛ می‌توانید در اینجا مطرح کنید:
[سوالات و مشکلات دلنویسان]
با آرزوی موفقیت برای شما،
♡تیم مدیریت تالار ادبیات♡
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,617
مدال‌ها
5
روزی که فهمیدم تو را آبستن شده‌ام، نونو مثل ابر بهار گریه می‌کرد و من، مات مانده بودم که او را دلداری بدهم یا خودم را آرام کنم. من مانده بودم که با تلخیِ لحظه‌هایی که قصد گذشتن نداشتند، چه باید کرد. باور کن آن روز دردناک‌ترین روزِ قبولِ دردم بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,617
مدال‌ها
5
***
حالا ساعت چند است؟
چند ساعت از مرگ خویش را گریسته‌ام و نمی‌دانم؟!
صدای باد می‌‌آید؛ صدای فریاد شاید...‌ .
مردان و زنان در صف ایستاده‌اند؛ نیمی به جهنّم و نیمی به بهشت، دارند از خدا آبرو می‌طلبند... .
مرگ بر گُرده‌ی باد نشسته است؛ تازیانه کوبان فریاد می‌کشد:
جان شهیدت را آماده کن!
حالا ساعت چند است؟!
در کدام لازمان و لامکانی نفس می‌کشم و نمی‌دانم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,617
مدال‌ها
5
***
این اتاق، این تخت و این دیوارهای یک دست سفید! یک نفر به این ساده دل‌ها بگوید:
گیرم که برای جنون دست‌هایم را بستید، با دیوانگیِ قلبم چه می‌کنید؟
حالا دارم نَم پَس می‌روم رو به دیوار، روی تختِ سفید. فاتِحَه! من برای هیچ مُرده‌ای صلوات نمی‌فرستم جز خودم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,617
مدال‌ها
5
این قطره‌های رقصان که سُر می‌خورند و مهمان تنم می‌شوند، این ملحفه‌های تمیزِ سفید که بوی رنج می‌دهند، بوی درد می‌دهند و من که روی این تخت قرار است مادر بی‌رحمی باشم که فرزندی را که ناخواسته مهمانش شده سقط کند، که بجنگد برای نبودنش، نمی‌دانم این منِ جنگجو از خاکستر این حادثه برخواهد خواست؟
 
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,617
مدال‌ها
5
***
آه ای عاشقی، ای شکوهِ پُر رونقِ این روزهای پُر از تپش، ای مایه‌ی نجات بشر از دست روزهای پُر از روزمرگی؛ من دچارِ ترسم، دچارِ رنجم.
من فانی‌ترین موجودِ این روزهای خودم، تو را می‌خواهم برای این لحظه‌ها، لحظه‌هایی که می‌ترسم پیش از آن‌که درکشان کنم تمام شوند... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,617
مدال‌ها
5
***
نونو جان اِن‌قدر اشک نریز، بیا دست‌هایم را بگیر.
میان عزاداری کردنت برای من که هنوز نمرده‌ام، به من قول بده که مادرم نفهمد. برای مرگ پدر به قدر کافی گریه کرده، اجازه بده اگر کشته‌ی این میدان جنگ من بودم، بعد از مُردنم برایم غصه بخورد‌.
طاقت دیدن رنجِ چشم‌های زیبایش را ندارم.
نونو جان به مادرم چیزی نگو... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,617
مدال‌ها
5
نونو جان امشب دلم عجیب گرفته، از حال پریشانِ خودم بیزارم. حالم به چراغی واژگون می‌ماند، میان کویری خشک و تاریک. نه حس افروختن شعله‌ای در من است، نه حس گرم کردن دلی به شورِ زندگی.
نونو جان امشب دلم بغض دارد، گریه می‌خواهد. نونو جان امشب عجیب به رفتن فکر می‌کنم. دلم می‌خواهد بیرقی که برای جنگ برداشته بودم، به زمین بگذارم و تسلیم شوم. امشب عجیب خسته‌ام...‌ .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

_Morvarid_story

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Oct
892
2,617
مدال‌ها
5
***
امان از طعنه‌های تلخ مردم، وقتی دردت را نمی‌دانند و با آن چهره‌های فیلسوفانه‌ای که به خود می‌گیرند برایت نطق‌های بی‌در و پیکری می‌کنند که خودشان هم از درک آن عاجزند!.
من این‌جا افتاده در چاه سیاه تنهایی، با دردِ تلخی که تنها خود از آن باخبرم، مجبور به تحمّل یک مشت نادانم. خداوندا این منِ کمترین را یا بمیرا یا بمیرم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین