جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته تکمیل شده ● ماتم خنده اثر aryana elhaei ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کامل شده کاربران توسط ragazza della notte با نام ● ماتم خنده اثر aryana elhaei ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,030 بازدید, 64 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کامل شده کاربران
نام موضوع ● ماتم خنده اثر aryana elhaei ●
نویسنده موضوع ragazza della notte
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ragazza della notte
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
به صورت معصوم خواهرم نگاه کردم.
او که گناهی نداشت.
چرا باید با او این‌طور رفتار می‌شد؟
او که مهربان بود.
او که همه چیز تمام بود.
پس چرا با او این‌طور رفتار کرد؟
چرا تنهایش گذاشت؟
دستی روی سنگ سیاه رنگ کشیدم.
گل را روی سنگ گذاشتم و گفتم:
«یعنی این‌قدر ارزش داشت که این‌کار را با خودت کردی؟»
بلند شدم و رفتم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
نگاهم به گوشی بود.
چند روز گذشته بود؟
خنده‌ای آروم کردم.
به پیام آخرش نگاه کردم.
البته پیام او نبود.
نوشته بود:
«مخاطب شما را مسدود کرده است.»
بلند خندیدم و به حال خودم اشک ریختم.
تا به حال تجربه کردی؟
خنده و اشک... .
ترکیب جالبی نیست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
کمی به متن نگاه کردم.
در ذهنم تحلیلش کردم.
دوباره خواندمش.
«تهدیدم کرد با رفتن... .
بهش گفتم برو من به امثال تو نیازی ندارم، پشتش را کرد و رفت... .
و من با زانو زمین خوردم»
کمی فکر کردم.
نیشخندی زدم و گفتم «از کجا می‌دونستی با من چی‌کار کرد؟»
کمی فکر کردم.
او که مرا نمی‌شناخت.
پس... .
بلند و بی‌‎پایان خندیدم و خندیدم و خندیدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
عروسک‌هایم را جلویم گذاشتم.
ولی بازی به ذهنم نمی‌آمد.
دقت که کردم،
حوصله بازی هم نداشتم.
حس کردم
بازی بچگانه‌است.
به سنم فکر کردم.
هفت سال بیشتر نداشتم.
پس چرا مثل آدم بزرگ‌ها فکر می‌کردم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
یک، دو، سه، چهار... .
بلند گفتم «من اومدم»
به دور و بر نگاه کردم، کسی نبود.
رفتم جایی که همیشه قایم می‌شد.
همان‌جا بود!
آرام‌آرام نزدیکش شدم.
بغلش کردم و گفتم:
- پیدات کردم مامانی.
بلند خدیدم و در هوا چرخاندمش.
بوسه‌ای روی قاب کاشتم.
آن را سر جایش گذاشتم و دوباره به پشت دیوار رفتم.
شروع به شمارش کردم؛
اما قبلش بلندتر از هر دفعه خندیدم.
به قاب روی طاقچه گفتم... .
«مامان خیلی تکراری بازی می‌کنی، من همش پیدات می‌کنم»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
سرم را بیشتر خم کردم.
صدای پچ‌پچ آن‌ها بلندتر به گوشم رسید.
«نگاش کن لباساش چه‌قدر کثیفه.»
«مقنعه‌اش چه‌قدر چروکه، مگه یه اتو ندارن؟»
و خیلی حرف‌های دیگر... .
به مریم رسیدم.
با من دوست بود.
از من پرسید «چرا جلوی همه اومدی سمتم؟»
چشمانم گرد شد.
نفسم قطع شد،
زبانم بند آمد،
چیزی در دلم صدا داد.
ولی مغزم دستی به شانه‌ی قلبم زد و گفت «برو کنار، از این به بعدش با من!»
و در آن لحظه بود که... .
بلندبلند خندیدم و با تمسخر نگاهش کردم.
حالا این منِ جدید را ببینید.
بلندتر از قبل خندیدم.
نگاه‌ها به روی من تمسخر‌آمیز شد.
و حرف‌هایشان تمسخر‌آمیز‌تر؛
ولی دیگر برای من مهم نبود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
نگاهی به پرنده درون دستم کردم.
نمی‌دانم چرا به این شکل بود.
مگر چه‌طور کشته بودنش؟
سرش از تنش جدا بود،
قلب کوچکش را از س*ی*ن*ه شکافته شده‌اش بیرون کشیده بودند،
چند لحظه فکر کردم.
من با این‌که زنده بودم؛
ولی درونم مانند این پرنده زخمی و خشک بود.
به حال خودم و این پرنده نگون‌بخت بلند خندیدم.
و کسی ندانست چرا از دردم می‌خندم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
مگر می‌شود؟
مگر داریم؟
مگر الکی است؟
مرا دلبسته کرد و رفت؟
آن هم به همین زودی؟
مگر چند وقت بود با هم بودیم؟
هفت سال؟
تمام عمرم تا به امروز هفت سال بود.
آخر به چه دلیل؟
به عکس سه در چهار مادرم که درون دستانم بود نگاه کردم.
رهایم کرده بود.
به همین سادگی... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
وقتی دیدمش از او پرسیدم.
«چرا رهایم کردی؟»
می‌دانی چه جوابی داد؟
فقط گفت «تو هنوز نمی‌فهمی.»
اما حالا... .
چهارده سال سن دارم.
دوباره از او پرسیدم.
باز هم جواب داد «تو نمی‌فهمی.»
می‌خواهم بدانم.
چه مسئله‌ایست که من با چهارده سال سن نوشتاری نمی‌فهمم؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
یکی‌یکی انگشتانم را جمع کردم و شمردم.
یک، دو، ...، نه، ده.
انگشتانم تمام شد.
پس چرا دردهایم تمام نشده؟
خنده‌ام گرفت.
آرام‌آرام خندیدم.
وقتی صدای داد او را شنیدم خنده‌ام به قهقهه تبدیل شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین