- Jan
- 2,715
- 6,554
- مدالها
- 3
***
بیحوصله به او نگاه کردم.
داشت از کارهایم حرف میزد.
وقتی گفت تخیل قویای داشتهام، پوزخند زدم.
فکر میکرد من از روی هوا این حرفها را نوشتهام.
وقتی گفت برای فردی به سن من این چیزها غیرقابل فهم است خندهام گرفت.
تک خندهای کردم.
وقتی گفت ذهن من بیش از حد باز بوده.
دیگر نتوانستم تحمل کنم.
بلندبلند خندیدم.
خندهای که به راحتی نمیشد تشخیص داد برای چیست؛
اما هر چه بود
او فکر کرد از شادیست.
بگذار به همین فکر بماند...
بیحوصله به او نگاه کردم.
داشت از کارهایم حرف میزد.
وقتی گفت تخیل قویای داشتهام، پوزخند زدم.
فکر میکرد من از روی هوا این حرفها را نوشتهام.
وقتی گفت برای فردی به سن من این چیزها غیرقابل فهم است خندهام گرفت.
تک خندهای کردم.
وقتی گفت ذهن من بیش از حد باز بوده.
دیگر نتوانستم تحمل کنم.
بلندبلند خندیدم.
خندهای که به راحتی نمیشد تشخیص داد برای چیست؛
اما هر چه بود
او فکر کرد از شادیست.
بگذار به همین فکر بماند...
آخرین ویرایش توسط مدیر: