جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

دلنوشته تکمیل شده ● ماتم خنده اثر aryana elhaei ●

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته دل نوشته های کامل شده کاربران توسط ragazza della notte با نام ● ماتم خنده اثر aryana elhaei ● ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,044 بازدید, 64 پاسخ و 19 بار واکنش داشته است
نام دسته دل نوشته های کامل شده کاربران
نام موضوع ● ماتم خنده اثر aryana elhaei ●
نویسنده موضوع ragazza della notte
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ragazza della notte
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
گفته‌اند « سکوت » بهترین جواب است.
اما من این گفته را نقض می‌کنم.
نقض می‌کنم و می‌گویم:
خنده گاهی بهتر از سکوت برای افراد است... زیرا نمی‌فهمد خنده از روی تمسخر است؛ یا چیز دیگری. بنابراین خنده بهترین جواب است.
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
می‌نویسم...
بس نیست.
باز می‌نویسم...
هنوز هم کافی نیست.
دلم خالی نمی‌شود.
بغضم رها نمی‌شود.
اشک‌هایم رها نمی‌شود.
سکوتم شکسته نمی‌شود.
قلبم باز‌سازی نمی‌شود.
حنجره‌ام نرم نمی‌شود.
می‌شود به یک‌باره رها شوم از تمام درد‌ها؟
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
گاه آن‌قدر می‌خندم که دلِ سنگ هم آب می‌شود.
گاه آن‌قدر قهقهه می‌زنم که دلِ او هم آب می‌شود.
گاه آن‌قدر هق‌هق می‌کنم که سنگ هم سخت می‌شود.
گاه آن‌قدر زجه می‌زنم که او هم سنگ می‌شود.
می‌بینی؟ اشک راه به جایی ندارد...
تنها همین خنده‌های تلخ و غمگین‌اند که هرچیزی را نابود می‌کنند...
حتی دلِ او را...
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
در سه‌کنج خانه در خودم جمع می‌شوم.
اشک‌های گرم و مزاحم را پس می‌زنم.
به آیینه رو‌به‌رویم نگاه می‌اندازم.
با خود و خدایم عهد می‌بندم.
« از این به بعد گریه نداریم، هق‌هق نداریم، زجه نداریم، بغض... خب اون رو نمی‌شه کاری کرد ولی بقیه رو نداریم. از این به بعد فقط می‌خندی. این خنده‌ها خیلی بهتر از اون اشک و زجه‌های بی‌فایده هست. حداقل به طرف مقابل می‌فهماند که او مهم نیست... حتی اگر مهم باشد...»
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
چند روز نبودم.
حالا نگاهش کن...
دارد بگو بخند می‌کند.
آن هم نه با من، بلکه با دیگری.
به سمتش می‌روم.
او با گنگی و نا‌آشنایی نگاهم می‌کند.
در گوشم صدای زنگ می‌پیچد و
می‌خندم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
صدای پایی می‌شنوم.
سرم را از روی زانو‌هایم بلند نمی‌کنم.
می‌ترسم او را ببینم...
اما باز توهم باشد.
دستی به روی شانه‌ام می‌نشیند.
با ترس از افکارم خارج می‌شوم و سرم را بلند می‌کنم.
خودش بود...
این دفعه توهم نبود.
تکانی هرچند سخت می‌خورم و رو‌به‌رویش می‌ایستم.
با لبخندی پر از بغض نگاهش می‌کنم.
اما قبل از لبخند او، او محو می‌شود.
من می‌مانم و دلِ شکسته‌ام...
من می‌مانم و لبخند غمگین روی لبم.
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
منتظرم.
مانند همیشه.
لبخند روی لبم کمی خشک‌تر شده.
صندلی‌ای که به رویش نشسته‌ام انگار عضوی از بدنم شده.
به محوطه تاریک رو‌به‌رویم نگاه می‌اندازم.
امروز هم نیامد.
قولش را فراموش کرده.
به دختری که هر روز می‌‌آمد نگاه کردم.
با غم کنارم نشست.
نمی‌دانم چرا هر بار از نیامدن او حرف می‌زد.
می‌گفت « تو آلزایمر گرفتی یادت نمیاد اما اون ولت کرد »
می‌گفت « من که خواهرتم رو یادت نمیاد ولی اون رو چرا »
می‌گفت « وقتی پشت سرش می‌دویدی تصادف کردی »
می‌گفت « سه ماه تو کما بودی »
و منتظر نگاهم می‌کرد.
جواب من به تمام این‌ها فقط لبخند بود و جمله « ببخشید ولی هیچی از این‌هایی که می‌گید به یاد ندارم » بود.
حقیقتش... دلم نمی‌خواست یادم باشه.
حقیقتش... دلم می‌خواست هنوز هم دیوانه خوانده شوم.
ولی مجبور نباشم او را فراموش کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
سرنوشت چیزِ عجیبی است.
سرشت افراد را به راحتی به یکدیگر گره می‌زند و...
به راحتی جدا می‌کند.
حالا فرق ندارد با اشک باشد، با غم باشد، با خنده باشد، با شوخی باشد، با تولد باشد یا با مرگ باشد.
سرنوشت، سرشت من را با خنده گره زده.
با او با خنده آشنا می‌شوم...
از او با خنده جدا می‌شوم...
حتی در وصیتش به من گفته با خنده بر سرِ مزارش حاضر شوم.
اشک‌هایم می‌ریزد ولی لبخند جزء صورتم شده.
سرنوشت، سرشتمان را به هم گره زده و خیال ندارد از هم بگستراند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
به دفترم نگاه می‌کنم.
لبخندی به خاطراتم می‌زنم.
با نگاه به تک‌تک کلمات نوشته شده، خاطراتم مرور می‌شوند.
لبخندم عمق می‌گیرد.
ولی نمی‌دانم چرا حس می‌کنم بغضم عمیق‌تر است...
نمی‌دانم چرا حس می‌کردم لبخندم تلخ است...
نمی‌دانم چرا حس می‌کنم لبخندم کفاف نمی‌داد برای پنهان کردنِ بغضم...
نمی‌دانم چرا...
 
موضوع نویسنده

ragazza della notte

سطح
2
 
ناظر تایید
ناظر تایید
کاربر ممتاز
کاربر رمان‌بوک
Jan
2,716
6,554
مدال‌ها
3
***
به عکس او نگاهی می‌اندازم.
دیشب در خوابم آمده بود.
با لبخند به من گفت « دیگر غصه نخور »
به خاطر او لبخند می‌زنم.
شاید لبخندهایم واقعی نباشد...
اما لبخندند.
شاید با اشک همراه باشد...
اما لبخند است.
شاید با بغض همراه باشد...
اما لبخند است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین