موضوع نویسنده
- Jan
- 494
- 1,005
- مدالها
- 2
باز هم از اين مهربونيهايش جا ميخورم و با خداحافظي از بيمارستان بيرون ميزنم.
با ديدن آقا سهراب كه به ماشينش تكيه داده و با نگراني كف زمين رو ضرب گرفته بود، قدمي به سمتش برميدارم.
با شنيدن صداي پاهايم سري بالا ميدهد و يكدفعه ترس به سمتش هجوم ميآورد و تكيهاش رو از ماشينش بر ميدارد و با ترس ميگويد:
- اتفاقي افتاده آرشام؟
سرم رو به چپ و راست تكون ميدهم و دستم رو روش شانههايش ميگذارم و ميگويم:
- نترس آقا سهراب، يك اتفاقي افتاده كه سريع و سة بايد بروم خونه، تو به فكر خودت و آرشيدا خانم باشين.
راوي:
سهراب دستي به موهايش ميكشد و ناچار سري تكون ميدهد، دلش مثل سير و سركه ميجوشيد و دو پاره تنش در بدترين شرايط قرار دارند و زنش هم فردا خاكسپارياش هست.
با ديدن آقا سهراب كه به ماشينش تكيه داده و با نگراني كف زمين رو ضرب گرفته بود، قدمي به سمتش برميدارم.
با شنيدن صداي پاهايم سري بالا ميدهد و يكدفعه ترس به سمتش هجوم ميآورد و تكيهاش رو از ماشينش بر ميدارد و با ترس ميگويد:
- اتفاقي افتاده آرشام؟
سرم رو به چپ و راست تكون ميدهم و دستم رو روش شانههايش ميگذارم و ميگويم:
- نترس آقا سهراب، يك اتفاقي افتاده كه سريع و سة بايد بروم خونه، تو به فكر خودت و آرشيدا خانم باشين.
راوي:
سهراب دستي به موهايش ميكشد و ناچار سري تكون ميدهد، دلش مثل سير و سركه ميجوشيد و دو پاره تنش در بدترين شرايط قرار دارند و زنش هم فردا خاكسپارياش هست.