جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Lili.khnom با نام [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,825 بازدید, 223 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [رمان متهم رمانتیک] اثر« لیلی محمد حسینی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Lili.khnom
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Lili.khnom
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
خانم علیانی گفت:
- یادته قبلا ازت پرسیدم لایق چیزی که می‌خوای هستی؟
گفتم:
- یادمه.
- می‌خوام دوباره ازت بپرسم تو لایق موفقیت نیستی؟ به مامانت فکر نکن بعد جواب بده.
بودم؛ بودم چون لیاقت زندگی بهتری رو داشتم، چون من نمی‌خواستم نابینایی، فقر، نداشتن پدر یا هرچیز دیگه مانع من بشه.
- دارم. من ارزش دارم که زندگیم رو بسازم.
خانم علیانی گفت:
- پس جوری رفتار کن که انگار الان به چیزی که می‌خوای رسیدی. با همه بحث نکن. از کسی نترس. جا نزن و خودت باش شبنم. اگه فقط با خودت روراست باشی راهت خودبه خود باز می‌شه. خانم علیانی دوان دوان گوشیش رو که نزدیکی‌های من بود برداشت. دمی گرفت و گفت:
- جانم مهرداد.
چایم رو توی دستم گرفتم و بالا آوردم. فوت کردم و قلپی خوردم.خانم علیانی گفت:
- نیازی به این کارا نیست. گوش بده ... نه ببین چی میگم تو بگو کی میری من ربع ساعت قبلش برات میارمش.
انگشتم رو روی میز کشیدم که باد به موهام خورد و صورتم رو قلقلک داد. خانم علیانی:
اشکال نداره پس نیم ساعت دیگه میام شرکت... ای وای داداش بخدا اذیت نمیشم. باشه باشه خودت بیا... منتظرم. باشه خدانگه دار.
خانم علیانی دست روی شونم گذاشت و گفت:
- شبنم جان من دارم میرم بیرون توهم آماده شو باهم بریم.
با تعجب گفتم:
- منم بیام؟
- آره. یادت رفته گفتی فردا تولد مامانته؟
هول بلند شدم که چای روی پام ریخت و چند بار شلوارم رو تکون دادم و گفتم:
- وای سوختم.
خانم علیانی گفت:
- همین عجله همه‌ی کاراتو خراب می‌کنه. خیلی می‌سوزه؟ بمون برم برات پماد بیارم.
گفتم:
- پماد لازم نیست خنک شد.
شدیدا لازم بود و من به روی خودم نیاوردم
خانم علیانی گفت:
- بمون دختر.
پوفی کردم و سرجام نشستم. روی میز تق تق زدم. حالا برای مامان چی بخرم؟ اصلا با چندرغاز پول حق انتخاب هم برام می‌مونه؟ مجبورم یا قاب عکس بخرم یا یه شاخه گل. بیشتر که فکر کردم دیدم همچین فکر بدی هم نیست.
- تو کی هستی؟
سرم رو از روی میز بلند کردم. مرد تکرار کرد:
- تاحالا ندیدمت. اسمت چیه دختر؟
لپم رو باد کردم و جواب ندادم معلوم بود که کنجکاوتر از این هاست دوباره گفت:
- دوست ماکانی؟
گفتم:
- نه خیر. من مستاجرم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مرد گفت:
- از کی تا حالا؟
سمج بود خیلی سمج. گفتم:
- یه ساله آقا
- حالا چرا اون طرف رو نگاه می‌کنی دختر؟ به تو ادب یاد ندادن وقتی بزرگترت داره باتو حرف می زنه به اون نگاه کنی؟
گفتم:
- کدوم طرف رو ببینم؟
زیر لب گفت:
- بی تربیت معلوم نیست این‌ها از کجا اومدن.
با لبخند گفتم:
- قصد جسارت نداشتم آقا.
مرد غرید:
- خوبه که قصدش رو نداشتی بهتره هرچه زودتر ادب یاد بگیری.
و من مبهوتم این جماعت عجیب دقیقا به چه چیزی می‌نازن؟ صدای خانم علیانی اومد که از دور می گفت:
- چه زود اومدی مهرداد.
مرد گفت:
- توکه هنوز آماده نیستی.
خانم علیانی گفت:
- اگه باز می‌خوای غر بزنی برگرد ما خودمون میایم.
مرد روی صندلی نشست و خانم علیانی دستمو گرفت
- شبنم جان بریم تو.
مرد که انگار تازه عصا رو می‌دید گفت:
- این چه کاریه خواهر من؟ مگه مجبورت کردن علیل و کور کر بیاری برای خودت زحمت درست کنی؟ این دختر مادر نداره که تو باید ترو خشکش کنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
خانم علیانی به تندی گفت:
- مهرداد کافیه.
مرد گفت:
- داری با زندگیت چیکار می کنی؟ بجای رسیدگی به پسر خودت داری به کسی که معلوم نیست از کجا اومده کمک می کنی؟
خانم علیانی با بغض گفت:
- تو به فکر پسر خودت باش نمی‌خواد به فکر بقیه باشی. این دخترم جای دختر خودت. اگه بلایی سر آریا بیاد ولش می‌کنی؟
مرد گفت:
- هم‌خون فرق داره
زنی گفت:
- این دخترهم مادر داره هم خدارو شکر تا الان محتاج امثال شما نبوده در ضمن ما آبرومندانه تمام دخل و خرجمون رو حساب می‌کنیم دلیل این تنش چیه؟
لبخند زدم و مامان ادامه داد:
- منت چیو می‌ذاری سر دخترمن؟
لحظه ای سکوت بود. کسی حرفی نمیزد و ترانه‌ی گنجشک‌ها بود که سکوت عایق رو کمی می‌شکست. مرد به ارومی گفت:
- زهرا.
من چقدر پسر نبوده رگ غیرت باد شده داشتم که با عصا به سر مرد بزنم و فقط یکبار و فقط یکبار به خانم معلمم فکر نکنم. مامان گفت:
- خیلی وقت گذشته. ولی هنوز مثل جونیات آتیشی هستی.
خانم علیانی گفت:
- ما بریم تو آماده بشیم شبنم.
دو دل گفتم:
- مامان من دارم میرم فقط چندتا دفتر بخرم دیگه کاری ندارم.
خانم علیانی با لحن شیرینی گفت:
- بریم.
عصا زنان جلو رفتم. این‌که از کجا هم رو می‌شناختن هم توی پستوهای ذهنم فرستادم تا بعد ته و توش رو دربیارم. آماده که شدم خانم علیانی هم اومد گفت:
- پرنسس چه راحت با هم ست می‌پوشی.
لبخند زدم و چیزی نگفتم که خودش گفت:
- قراره فقط ما بریم. یکمی صبر کنی ماشینو بیرون میارم.
دستش رو گرفتم و گفتم:
- می‌خواستین با برادرتون بریم.
دست روی دستم گذاشت و گفت:
- فعلاً که سر من هم بی‌کلاه مونده. بریم خودمون زودتره. خیلی کار داریم نه؟
گفتم:
- باشه من‌ که تصمیمم رو گرفتم.
گفت:
- چی می‌خوای بگیری؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
- می‌خوام براش خوشبوترین گل رو بخرم.
- باشه.هرجور که عزیزم بخواد.
تولد مامان چند ساعته دیگه شروع میشه. خانم علیانی مامان رو بیرون برده بود و ماکان تصمیم داشت مبل‌ها رو جابجا کنه. گلها رو توی آب گذاشتم.
- میگما شبنم
- بله؟
- دیر نشده؟
- ساعت چنده؟
- نه و نیم.
گفتم:
- به مامانت زنگ بزن.
ماکان گفت:
- چشم رییس.
صدا در اومد که بدو بدو به سمت در دویدم و چندبار برخوردم به در و دیوار رو هم نادیده گرفتم. مامان گفت:
- آروم تر شبنم. شبنمم
معلوم بود که اونم به سمتم دویده که مستقیم توی آغوشش آروم گرفتم..... دستم رو محکم دور گردنش انداختم و گفتم:
- تولدت مبارک مامان. خیلی دوستت دارم.
مامان گفت:
- ممنونم نازنینم. منم دوستت دارم.
خانم علیانی گفت:
- زهرا جان شبنم دیروز با وسواس زیادی برات هدیه خرید باید کادوشو ببینی.
ماکان گفت:
- تولدتون مبارک زهرا خانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مامان گفت:
- از همتون ممنونم. راضی به این زحمت‌ها نبودم به خدا.
صدای زنگ اومد که خانم علیانی هول شد و گفت:
- شما بشینین منم ببینم کی اومده.
مامان دست دورم انداخت و گفت:
- کادو چی خریدی شیطون.
شونه بالا انداختم و گفتم:
- باید ببخشی. به اندازه ی وسعم برات یه چیزی خریدم ولی اگه خوشتم نیومد بازم بگو دوست داشتی چون ناراحت میشم.
خندید و گفت:
- باشه تو خودت توی زندگی من بزرگترین کادویی همین که ببینم خوشحالی منم هیچ غمی ندارم.
ماکان گفت:
- زهراخانم اینجا بشینین می‌خوام فیلم بگیرم.
مامان با خجالت گفت:
- ای بابا این کارا برای شما جوون‌هاست از ما که گذشته چه کاریه.
ماکان گفت:
- از ما گذشته چیه مگه چند سالتونه؟
مامان گفت:
- سی و نه سال.
به سرفه افتادم و اروم گفتم:
- ماکان یه لحظه بیا.
ماکان با خنده وایسادو گفت:
- یه سال و دو سالم نه سه سال؟
اروم زدم توی سرمو گفتم:
- می‌تونیم جاشون رو عوض کنیم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
با خنده گفت:
- این‌جوری که میشه بیست و چهار سال. همون چهل و دو باشه بهتره که.
دستی به چشمم کشیدمو گفتم:
- باشه.
بوی عطر جدیدی اومد بعد از اون بو، خانم علیانی گفت:
- خوش اومدی مهرداد جان.
اخم کردم که بوهای خوبی به مشامم نمی‌رسید. دست به سی*ن*ه کنار مامان نشستم. مهرداد گفت:
- تولدت مبارک زهرا...خانم.
خانم علیانی انگار می‌خواست سر و ته چیزی رو به هم بیاره گفت:
- مهرداد دیروز متوجه شد.
مامان گفت:
- لطف کردی.
و من بازم سگرمه‌هام فروتر رفت برای اون ن حذف شده. مامان کمی بعد کنار گوشم گفت:
- اخم‌هات رو بازکن.
مهرداد گفت:
- خواهش می‌کنم خانم. این هم ناقابل برای شما خریدم.
مامان گفت:
- ممنون ولی نمی‌تونم قبول کنم.
مرد گفت:
- چرا؟
مامان گفت:
- به هرحال ما غریبه‌ایم. همین که تشریف آوردین خودش خیلیه.
مهرداد گفت:
- شاید شما بعد این سال‌ها غریبی کنی ولی من که به خوبی شما رو می‌شناسم برحسب وظیفه باید این هدیه رو تقدیم کنم امیدوارم شما هم برحسب ادب قبولش کنین.
بعد روبه من گفت:
- اسمت چیه دختر جان؟
زیر لب گفتم:
- شبنم آقا.
گفت:
- آقا نه به من بگو عمو. کلاس چندمی؟
گفتم:
- سال پیش دیپلمم رو گرفتم آقا.
گفت:
- برات سخته عمو صدام کنی؟
با لبخند گفتم:
- من یه عمو دارم آقا.
مهرداد که انگار عادت داره همیشه سه پیچ قفل کنه روی چیزی گفت:
- ولی از الان به بعد دوتا عمو داری.
مامان گفت:
- شبنم جان.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
وتوی همین حرف تهدید بود. هشدار بود که مثل همیشه پام رو از حدم فراتر نذارم. سر به زیر ادامه ندادم نه برای ترسیدن از هشدار مامان فقط برای این‌که نمی‌خواستم شب تولدش رو به کامش تلخ کنم. ماکان گفت:
- دایی ما رو هم تحویل بگیر.
مهرداد خندید و گفت:
- بیا این‌جا پسر. ناپیدایی قبلا به هوای آریا به ما یه سری میزدی.
ماکان گفت:
- درگیر کار و درسم سرم خیلی شلوغه.
خانم علیانی گفت:
- می‌خواستم بزارم این خبر رو هم امشب با جشن بگم. ماکان قراره یه مدت بره فرانسه، اون‌جا فوق لیسانسش رو هم بگیره.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مهرداد گفت:
- کپی پدرتی پسر، اون‌هم یه جا بند نمیشد، ولی کار خوبی می‌کنی اون‌جا تجربه‌های جدید و ایده‌های جدیدی پیدا می‌کنی، اگه به مشکل خوردی فقط به خودم بگو فهمیدی؟
ماکان گفت:
- چشم دایی
فکر رفتن تنها دوستم اصلا خوش‌آیند نبود، ناراحت بودم که ماکان زودتر به من نگفته بود با این حال وقتی در جواب مامان که پرسیده بود قراره موندگار بشه گفت تا چند سالی اون‌جاست و بعد برمی‌گرده با لبخند گفتم:
- موفق باشی.
ماکان اروم گفت:
- ممنون.
گفتم:
- مامان بذار کادوت رو بیارم.
عصام رو برداشتم و به طرف اتاقم رفتم. گلها رو توی روبان چیدم و پاپیونی گره زدم . گلها رو جلوی صورتم گرفتم و عمیق بو کردم. در اتاقم باز و بسته شد. سرم رو برگردوندم و گفتم:
- چیزی شده ماکان؟
من تبحر خاصی از شناختن آدما با قدم هاشون و حتی بوی عطرشون پیدا کرده بودم. با سکوتش برگشتم و منتظر به جایی که حدس میزدم در باشه نگاه کردم. کم کم بوی عطر بیشتر شد که گفت:
- اومدم باهات حرف بزنم.
می‌دونستم در چه مورد می‌خواد صحبت کنه منتظر با گوشه‌ی باز شده ی پاپیون بازی کردم.
- دلت برام تنگ می شه؟
صادقانه گفتم:
- فکر کنم خیلی.
گفت:
- می‌خوام خیلی بهم فکر نکنی.
دوباره گل‌هارو توی دستم گرفتمو گفتم:
- می‌دونی ماکان از اول باید قید همه چی رو میزدی. نباید به دیدنم میومدی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مشکوک گفت:
- کدوم اول منظورته؟
گفتم:
- کسی که به من زد عین خیالش نیست تو چرا پیش رو گرفتی؟ من یه دوست بیشتر ندارم که اونم با بی‌خیالی میگه خیلی به من فکر نکن. برات راحته نه؟ برات راحته سریع از آدما دل بکنی؟
سکوتش کشدار شد و من گوش هام رو تیز کردم. بلندتر گفت:
- آره شبنم برام راحته. سعی کن برای تو هم راحت بشه.
گفتم:
- باید برم مامان منتظره.
توی دلم چندتا بد وبیراه به آریا دادم و بیرون رفتم. کنار مامان نشستم و گل‌ها رو به طرفش گرفتم. گفتم:
- بفرمایید.
مامان گلها رو از دستم گرفت و گفت:
- ممنونم شبنم جان.
لبخند کمرنگی زدم و سر تکون دادم. خانم علیانی گفت:
- زهرا خانم این هم از طرف من و ماکان.
مامان گفت:
- زحمت کشیدین.
خانم علیانی گفت:
- خواهش می‌کنم. قابلتو نداره
صدای خش خش اومد اما خبری از ماکان نبود. دماغم رو بالا کشیدم و سعی کردم حدس بزنم توی اون جلد چی می تونه باشه.
وقتی صدایی نشنیدم اروم به آرنج مامان زدم و گفتم:
- مامان چیه؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

Lili.khnom

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
334
1,210
مدال‌ها
2
مامان چیزی نگفت. خانم علیانی گفت:
- زهرا جان چند لحظه بیا.
مهرداد گفت:
- ماکان کجا موندی؟
با رفتن مامان مهرداد گفت:
- از وقتی دنیا اومدی اینطوری بودی؟
منظورش از اینطوری نابینایی بود. گفتم:
- نه.
زمزمه‌ای کرد که من رو نابود کرد. خودم رو مشغول بو کردن گل‌ها نشون دادم و اشکم مثل شبنم روی گلبرگ گلی که خانم علیانی گفته بود سرخ رنگه ریخت. بلند شدم که مرد گفت:
- بشین دختر الان کیک رو میارن.
گفتم:
- من خسته‌ام شب خوبی داشته باشین.
مهرداد گفت:
- شب توهم بخیر.
توی اتاقم نشستم و با کتاب داستان که با خط بریل نوشته شده بود ور رفتم. کتاب رو محکم بستم و گفتم:
- چرا تموم نمیشه؟ کاش میشد از این‌جا بریم... آخه کجا بریم اگه آدم‌های بعدی از این‌ها بدتر باشن چی؟ اصلا چرا من وقتی این‌جوری شدم آدم‌ها عوض شدن. من عوض شدم یا اون‌ها؟
***
توی یکی از روز‌های تابستونی صدای حرف زدن مامان و خانم علیانی رو شنیدم. پاهام رو توی آب حوض بردم و بی خیال خیس شدن شلوارم چندتا سنگ توی استخر پرت کردم. مامان از دور منو صدا می زد:
- شبنم ... شبنم مامان کجایی؟
- این‌جام...
بالای سرم وایساد و گفت:
- خدایا شکرت برات یه خبر خوب دارم.
- چی شده؟
- قبول شدی...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین