- Jun
- 334
- 1,210
- مدالها
- 2
خانم علیانی گفت:
- یادته قبلا ازت پرسیدم لایق چیزی که میخوای هستی؟
گفتم:
- یادمه.
- میخوام دوباره ازت بپرسم تو لایق موفقیت نیستی؟ به مامانت فکر نکن بعد جواب بده.
بودم؛ بودم چون لیاقت زندگی بهتری رو داشتم، چون من نمیخواستم نابینایی، فقر، نداشتن پدر یا هرچیز دیگه مانع من بشه.
- دارم. من ارزش دارم که زندگیم رو بسازم.
خانم علیانی گفت:
- پس جوری رفتار کن که انگار الان به چیزی که میخوای رسیدی. با همه بحث نکن. از کسی نترس. جا نزن و خودت باش شبنم. اگه فقط با خودت روراست باشی راهت خودبه خود باز میشه. خانم علیانی دوان دوان گوشیش رو که نزدیکیهای من بود برداشت. دمی گرفت و گفت:
- جانم مهرداد.
چایم رو توی دستم گرفتم و بالا آوردم. فوت کردم و قلپی خوردم.خانم علیانی گفت:
- نیازی به این کارا نیست. گوش بده ... نه ببین چی میگم تو بگو کی میری من ربع ساعت قبلش برات میارمش.
انگشتم رو روی میز کشیدم که باد به موهام خورد و صورتم رو قلقلک داد. خانم علیانی:
اشکال نداره پس نیم ساعت دیگه میام شرکت... ای وای داداش بخدا اذیت نمیشم. باشه باشه خودت بیا... منتظرم. باشه خدانگه دار.
خانم علیانی دست روی شونم گذاشت و گفت:
- شبنم جان من دارم میرم بیرون توهم آماده شو باهم بریم.
با تعجب گفتم:
- منم بیام؟
- آره. یادت رفته گفتی فردا تولد مامانته؟
هول بلند شدم که چای روی پام ریخت و چند بار شلوارم رو تکون دادم و گفتم:
- وای سوختم.
خانم علیانی گفت:
- همین عجله همهی کاراتو خراب میکنه. خیلی میسوزه؟ بمون برم برات پماد بیارم.
گفتم:
- پماد لازم نیست خنک شد.
شدیدا لازم بود و من به روی خودم نیاوردم
خانم علیانی گفت:
- بمون دختر.
پوفی کردم و سرجام نشستم. روی میز تق تق زدم. حالا برای مامان چی بخرم؟ اصلا با چندرغاز پول حق انتخاب هم برام میمونه؟ مجبورم یا قاب عکس بخرم یا یه شاخه گل. بیشتر که فکر کردم دیدم همچین فکر بدی هم نیست.
- تو کی هستی؟
سرم رو از روی میز بلند کردم. مرد تکرار کرد:
- تاحالا ندیدمت. اسمت چیه دختر؟
لپم رو باد کردم و جواب ندادم معلوم بود که کنجکاوتر از این هاست دوباره گفت:
- دوست ماکانی؟
گفتم:
- نه خیر. من مستاجرم.
- یادته قبلا ازت پرسیدم لایق چیزی که میخوای هستی؟
گفتم:
- یادمه.
- میخوام دوباره ازت بپرسم تو لایق موفقیت نیستی؟ به مامانت فکر نکن بعد جواب بده.
بودم؛ بودم چون لیاقت زندگی بهتری رو داشتم، چون من نمیخواستم نابینایی، فقر، نداشتن پدر یا هرچیز دیگه مانع من بشه.
- دارم. من ارزش دارم که زندگیم رو بسازم.
خانم علیانی گفت:
- پس جوری رفتار کن که انگار الان به چیزی که میخوای رسیدی. با همه بحث نکن. از کسی نترس. جا نزن و خودت باش شبنم. اگه فقط با خودت روراست باشی راهت خودبه خود باز میشه. خانم علیانی دوان دوان گوشیش رو که نزدیکیهای من بود برداشت. دمی گرفت و گفت:
- جانم مهرداد.
چایم رو توی دستم گرفتم و بالا آوردم. فوت کردم و قلپی خوردم.خانم علیانی گفت:
- نیازی به این کارا نیست. گوش بده ... نه ببین چی میگم تو بگو کی میری من ربع ساعت قبلش برات میارمش.
انگشتم رو روی میز کشیدم که باد به موهام خورد و صورتم رو قلقلک داد. خانم علیانی:
اشکال نداره پس نیم ساعت دیگه میام شرکت... ای وای داداش بخدا اذیت نمیشم. باشه باشه خودت بیا... منتظرم. باشه خدانگه دار.
خانم علیانی دست روی شونم گذاشت و گفت:
- شبنم جان من دارم میرم بیرون توهم آماده شو باهم بریم.
با تعجب گفتم:
- منم بیام؟
- آره. یادت رفته گفتی فردا تولد مامانته؟
هول بلند شدم که چای روی پام ریخت و چند بار شلوارم رو تکون دادم و گفتم:
- وای سوختم.
خانم علیانی گفت:
- همین عجله همهی کاراتو خراب میکنه. خیلی میسوزه؟ بمون برم برات پماد بیارم.
گفتم:
- پماد لازم نیست خنک شد.
شدیدا لازم بود و من به روی خودم نیاوردم
خانم علیانی گفت:
- بمون دختر.
پوفی کردم و سرجام نشستم. روی میز تق تق زدم. حالا برای مامان چی بخرم؟ اصلا با چندرغاز پول حق انتخاب هم برام میمونه؟ مجبورم یا قاب عکس بخرم یا یه شاخه گل. بیشتر که فکر کردم دیدم همچین فکر بدی هم نیست.
- تو کی هستی؟
سرم رو از روی میز بلند کردم. مرد تکرار کرد:
- تاحالا ندیدمت. اسمت چیه دختر؟
لپم رو باد کردم و جواب ندادم معلوم بود که کنجکاوتر از این هاست دوباره گفت:
- دوست ماکانی؟
گفتم:
- نه خیر. من مستاجرم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: