- Sep
- 262
- 1,068
- مدالها
- 2
پارت ۸۹
از ریزبینش لبخندی به لبم اومد.
- یعنی میشه من یه کاری یا یه حسی داشته باشم ولی تو ازش خبردار نشی؟!
تکخندهای کرد وگفت:
- معلومه که نمیشه!
بعد از چند ثانیه مکث، خودش ادامه داد:
- چته امیر؟ به من بگو... باهم درستش میکنیم!
آروم چشمهام رو بالا آوردم و توی چشمهای نگرانش خیره شدم.
لبم رو به دندون گرفتم و آروم لب زدم:
- بیا بریم اونور بهت بگم.
سری تکون داد و زودتر از من قدم تند کرد و سمت پشت حسینیه رفت؛ منهم دنبالش راه افتادم.
به محض اینکه رسیدیم رو بهم گفت:
- خب اینجا دیگه ک*سی نیست! زود باش بگو چیشده؟
مکثی کردم که با کلافگی لب زد:
- امیر! بگو دیگه! خودم اصلاً برات درستش میکنم! تو نمیخواد کاری بکنی. فقط بگی چی شده؟!
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم همراه با اون بغضم روهم قورت بدم، ولی نشد!
آروم لب زدم:
- عماد من فاطمه رو...
بینیم رو بالا کشیدم و لبم رو گاز گرفتم و زود ادامه دادم:
- میخوامش!
لبخند تلخی زد و من رو محکم کشید توی بغ*ل خودش!
- آخ داداشم! آخ داداش! چه بلایی داری سر خودت میاری؟ یادته همش میگفتی عماد چته اینقدر به این عشق پر و بال میدی، بهت میگفتم باید خودت بکشی چیمیکشم تا بفهمی! الان ببین چیشد!
سعی کردم یهکم گریهام رو کنترل کنم تا بتونم حرف بزنم!
- آخ عماد نگو! غل*ط کردم! بیجا کردم! آقا نفهمی کردم! الان میدونم که قبلاً چی داشتی بهم میگفتی!
پوفی کشید و لب زد:
- از اونجایی که تو اصلاً صبر نداری، باید همین امشب همه چیز رو تموم کنی!
با تعجب از توی بغ*لش بیرون اومدم و لب زدم:
- یعنی چیکار کنم؟
پوفی کشید و گفت:
- چیکار کنم نداره که پسر! میری باهاش حرف میزنی و همهچیز رو بهش میگی!
کلافه دستم رو توی موهام فرو کردم و گفتم:
- عماد تو رو خدا یهکار درست حسابی بگو من انجام بدم!
همونطور که دندونهاش رو محکم بههم چفت کرده بود لب زد:
- امیرعلی واسه یهبار هم که شده حرفم رو گوش کن! اگه نتیجه بَدی گرفتی بامن! بابا دیونهای تو بهخدا! خب میری همهچیز رو بهش میگی، یا میگه علاقهات دوطرفه است، یا هم یه چَک میخوابونه توی گوشت! در هر دو صورت تکلیفت مشخص میشه!
از ریزبینش لبخندی به لبم اومد.
- یعنی میشه من یه کاری یا یه حسی داشته باشم ولی تو ازش خبردار نشی؟!
تکخندهای کرد وگفت:
- معلومه که نمیشه!
بعد از چند ثانیه مکث، خودش ادامه داد:
- چته امیر؟ به من بگو... باهم درستش میکنیم!
آروم چشمهام رو بالا آوردم و توی چشمهای نگرانش خیره شدم.
لبم رو به دندون گرفتم و آروم لب زدم:
- بیا بریم اونور بهت بگم.
سری تکون داد و زودتر از من قدم تند کرد و سمت پشت حسینیه رفت؛ منهم دنبالش راه افتادم.
به محض اینکه رسیدیم رو بهم گفت:
- خب اینجا دیگه ک*سی نیست! زود باش بگو چیشده؟
مکثی کردم که با کلافگی لب زد:
- امیر! بگو دیگه! خودم اصلاً برات درستش میکنم! تو نمیخواد کاری بکنی. فقط بگی چی شده؟!
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم همراه با اون بغضم روهم قورت بدم، ولی نشد!
آروم لب زدم:
- عماد من فاطمه رو...
بینیم رو بالا کشیدم و لبم رو گاز گرفتم و زود ادامه دادم:
- میخوامش!
لبخند تلخی زد و من رو محکم کشید توی بغ*ل خودش!
- آخ داداشم! آخ داداش! چه بلایی داری سر خودت میاری؟ یادته همش میگفتی عماد چته اینقدر به این عشق پر و بال میدی، بهت میگفتم باید خودت بکشی چیمیکشم تا بفهمی! الان ببین چیشد!
سعی کردم یهکم گریهام رو کنترل کنم تا بتونم حرف بزنم!
- آخ عماد نگو! غل*ط کردم! بیجا کردم! آقا نفهمی کردم! الان میدونم که قبلاً چی داشتی بهم میگفتی!
پوفی کشید و لب زد:
- از اونجایی که تو اصلاً صبر نداری، باید همین امشب همه چیز رو تموم کنی!
با تعجب از توی بغ*لش بیرون اومدم و لب زدم:
- یعنی چیکار کنم؟
پوفی کشید و گفت:
- چیکار کنم نداره که پسر! میری باهاش حرف میزنی و همهچیز رو بهش میگی!
کلافه دستم رو توی موهام فرو کردم و گفتم:
- عماد تو رو خدا یهکار درست حسابی بگو من انجام بدم!
همونطور که دندونهاش رو محکم بههم چفت کرده بود لب زد:
- امیرعلی واسه یهبار هم که شده حرفم رو گوش کن! اگه نتیجه بَدی گرفتی بامن! بابا دیونهای تو بهخدا! خب میری همهچیز رو بهش میگی، یا میگه علاقهات دوطرفه است، یا هم یه چَک میخوابونه توی گوشت! در هر دو صورت تکلیفت مشخص میشه!
آخرین ویرایش: