جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فاطمه پناهنده با نام [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 85,187 بازدید, 227 پاسخ و 34 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [عشق علیه السلام] اثر «فاطمه پناهنده کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فاطمه پناهنده
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۸۹
از ریزبینش لبخندی به لبم اومد.
- یعنی می‌شه من یه کاری یا یه حسی داشته باشم ولی تو ازش خبردار نشی؟!
تک‌خنده‌ای کرد وگفت:
- معلومه که نمی‌شه!
بعد از چند ثانیه مکث، خودش ادامه داد:
- چته امیر؟ به من بگو... باهم درستش می‌کنیم!
آروم چشم‌هام رو بالا آوردم و توی چشم‌های نگرانش خیره شدم.
لبم رو به دندون گرفتم و آروم لب زدم:
- بیا بریم اون‌ور بهت بگم.
سری تکون داد و زودتر از من قدم تند کرد و سمت پشت حسینیه رفت؛ من‌هم دنبالش راه افتادم.
به محض این‌که رسیدیم رو بهم گفت:
- خب این‌جا دیگه ک*سی نیست! زود باش بگو چی‌شده؟
مکثی کردم که با کلافگی لب زد:
- امیر! بگو دیگه! خودم اصلاً برات درستش می‌کنم! تو نمی‌خواد کاری بکنی. فقط بگی چی شده؟!
آب دهنم رو قورت دادم و سعی کردم همراه با اون بغضم روهم قورت بدم، ولی نشد!
آروم لب زدم:
- عماد من فاطمه رو...
بینیم رو بالا کشیدم و لبم رو گاز گرفتم و زود ادامه دادم:
- می‌خوامش!
لبخند تلخی زد و من رو محکم کشید توی بغ*ل خودش!
- آخ داداشم! آخ داداش! چه بلایی داری سر خودت میاری؟ یادته همش می‌گفتی عماد چته این‌قدر به این عشق پر و بال میدی، بهت می‌گفتم باید خودت بکشی چی‌می‌کشم تا بفهمی! الان ببین چی‌شد!
سعی کردم یه‌کم گریه‌ام رو کنترل کنم تا بتونم حرف بزنم!
- آخ عماد نگو! غل*ط کردم! بی‌جا کردم! آقا نفهمی کردم! الان می‌دونم که قبلاً چی داشتی بهم می‌گفتی!
پوفی کشید و لب زد:
- از اون‌جایی که تو اصلاً صبر نداری، باید همین امشب همه چیز رو تموم کنی!
با تعجب از توی بغ*لش بیرون اومدم و لب زدم:
- یعنی چی‌کار کنم؟
پوفی کشید و گفت:
- چی‌کار کنم نداره که پسر! میری باهاش حرف می‌زنی و همه‌چیز رو بهش می‌گی!
کلافه دستم رو توی موهام فرو کردم و گفتم:
- عماد تو رو خدا یه‌کار درست حسابی بگو من انجام بدم!
همون‌طور که دندون‌هاش رو محکم به‌هم چفت کرده بود لب زد:
- امیرعلی واسه یه‌بار هم که شده حرفم رو گوش کن! اگه نتیجه بَدی گرفتی بامن! بابا دیونه‌ای تو به‌خدا! خب میری همه‌چیز رو بهش می‌گی، یا می‌گه علاقه‌ات دوطرفه است، یا هم یه چَک می‌خوابونه توی گوشت! در هر دو صورت تکلیفت مشخص می‌شه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۹۰
تک‌خنده‌ای کردم و گفتم:
- نمی‌دونم واقعاً!
نفسی کشید و گفت:
- ولی من می‌دونم!
بابا اون‌جور که معلومه و تعریف کردی، این علاقه تو دوطرفست! از چی می‌ترسی آخه پسر؟!
پوفی کشیدم و لب زدم:
- یعنی بهش بگم؟
آروم چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و گفت:
- اوهوم!
دندون‌هام رو روی هم فشار دادم و محکم لب زدم:
- باشه! می‌گم! اصلا هر چی می‌خواد بشه!
عماد با خنده سری تکون داد و گفت:
- آها! این درسته!
پوفی کشیدم و بعد از این‌که کار‌های پذیرایی تموم شد با عماد رفتیم و کنار ماشین وایسادیم.
تقریباً داشت باهام هماهنگی می‌کرد که چی بهش بگم و چی بهش نگم که با مهدیه از کوچه وارد شدن.
بعد از این‌که به ما رسیدن سلامی کردن و رفتن داخل ماشین. همون‌موقع می‌خواستم برم که عماد نذاشت و بعد از چندتا نصیحت دیگه‌اش اجازه داد برم.
وقتی رفتم داخل ماشین عذرخواهی بابت معطل شدنشون کردم که خودِ فاطمه لب زد که شما ببخشین مزاحم شدم!
یعنی می‌گفت مزاحمِ منه انگار جرقه توی جونم می‌زدن و به‌خاطر همین گُر می‌گرفتم!
آخه مزاحم من؟! دیونه این رو قبول می‌کنه که فاطمه مزاحم من باشه؟!
نتونستم خودم رو کنترل کردم و زود گفتم که دیگه این کلمه‌اش رو تکرار نکنه! وقتی فهمید منظورم از این‌که می‌گه مزاحم منِ هست، دیگه چیزی نگفت و حرفی بینمون رد و بدل نشد.
تقریباَ نزدیک خونه بودیم که اول مهدیه رو پیاده کردم تا راحت‌تر بتونم با فاطمه حرف بزنم.
متوجه شدم که از این کارم تعجب کرد؛ ولی چیزی نگفت و خداحافظی کرد و پیاده شد.
دوتا کوچه اون‌ورتر، خونه غنچه من بود.
تقریباً اول کوچه‌شون بود که ترمز زدم و رو بهش گفتم که لطفاً بیا جلو بشین!
با این حرفم انگار بهش شک دادن که بعد از چند ثانیه مکث لب زد که مشکلی پیش اومده؟
نفسی کشیدم و گفتم که می‌خوام راجب چیزی باهات حرف بزنم و اگه اذیت می‌شی تا برم یه‌جا دیگه؛ که گفت برم!
بعد از این‌که چندتا کوچه رو رد کردم کنار یه مسجد ترمز کردم و اون‌هم اومد روی صندلی جلو نشست!
آروم سرم رو برگردوندم و به چشم‌هاش خیره شدم!
دوست داشتم همون موقع بهش بگم: تا به‌حال ک*سی تو رو با چشم‌هاش نفس کشیده؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۹۱
لبم رو به دندون گرفتم و سعی کردم فعلاً آروم باشم تا بعد از این‌که حداقل یه‌کم مقدمه‌چینی کردم خودم رو لو بدم!
نمی‌دونم چه‌جوری یا چند دقیقه گذشته بود و چه چیزهایی رو به زبون آورده بودم، ولی می‌دونستم اون‌قدر سبک شدم که دیگه غمی رو احساس نمی‌کردم!
وقتی قصه زندگیم رو برای غنچه‌ام تعریف کردم خودم شاهد بودم که حتی وقتی من نمی‌تونستم بغضم رو باز کنم و جاش رو به یه لبخند تلخ می‌دادم، اون بدون هیچ واهمه‌ای جلو چشم‌هام اشک ریخت و با هرلحظه شکستنم خورد می‌شد!
وقتی که بهم گفت همه علاقه و عشق من و همه اتفاقاتی که واسمون افتاده دوطرفه بوده، چنان لبخند شیرینی زدم که خداشاهده فقط یه‌بار ازش استفاده کردم بودم و اون‌هم وقتی بود که فهمیدم خانواده‌ای دارم که واسم جونشون رو میدن و چه‌قدر علاقه این وسط وجود داره!
نتونستم احساسم رو توی دلم نگه دارم و سرم رو بالا کردم و از خدا و اهل بیت تشکر کردم و شکرشون رو به‌جا آوردم.
پوفی کشیدم و چشم‌هام رو سمت غنچه‌ام دادم.
بعد از این‌که یه‌کم دیگه حرف زدیم رسوندمش خونه؛ ولی چون می‌ترسید کسی ببینه در کوچه‌شون پیاده شد.
همراه با اون من هم پیاده شدم و تا وقتی که به در حیاطشون رسید یه لحظه‌هم چشم روی هم نذاشتم و به چادرش که توی باد به بازی افتاده بود خیره شده بودم و آروم زیر لب زمزمه کردم:
- پسرهایی که برای موهای باز دختران،
شعرها سروده‌اند؛
حتما ر*قص چادر را در باد، ندیده‌اند!
بعد از این‌که رفت داخل، نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.
وقتی رسیدم خونه، ماشین رو توی پارکینگ پارک کردم و با ریموت قفلش کردم.
سوئیچم رو برداشتم و همون‌جور که داشتم پله‌های درحال رو دوتا یکی طی می‌کردم توی دستم می‌چرخوندم.
وقتی رسیدم دم در، تقه‌ای به در زدم و داخل شدم و همون‌موقع سلام‌ کردم. بعد از این‌که همه جوابم رو دادن می‌شد فهمید که همه توی خونه جمع بودن به‌جز من!
امیرمحمد دوید سمتم و من‌هم توی بغ*لم جاش دادم.
زود از توی بغ*لم در اومد و سمت اتاقش که می‌دونستم می‌خواد بره ادامه بازیش رو بکنه!
از نگاه‌های خیره و سنگین مامان می‌شد فهمید که مهدیه‌ی دهن‌لق، بهش گفته که من اول اون رو رسوندم بعد رفتم فاطمه رو برسونم!
پوفی از سر کلافگی کشیدم و نفسم رو بیرون دادم.
- امیرعلی مامان بیا این‌جا پیشم بشین. دورت بگردم این‌روزها اصلاً به فکرت خطورهم نمی‌کنه که مادری هم چشم به راهته‌ها! جواب تلفن‌هاش رو هم نمی‌دی!
بعد از این‌که رفتم کنارش نشستم لب زدم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۹۲
- امیرعلی فدات‌بشه مامانم! من کی جواب تلفن شما رو ندادم که این بار دومم باشه؟!
نفسی کشید و گفت:
- اگه گوشیت رو نگاه کنی، می‌فهمی که همین امشب برای همه‌اش کافی بوده!
با تعجب یه‌تای اَبروم رو بالا بردم و گوشیم رو که توی جیب شلوارم بود در آوردم.
با دیدن اسم "گوهر نایاب" که بیست بار زنگ زده بود دهنم دومتر باز موند!
- این گوشی چرا صداش در نیومده پس؟!
با دیدن حالت بی‌صدایی که بالاش بود نفسی کشیدم و همون‌موقع‌هم به مامان نشون دادم که نگه از عمد جوابش رو ندادم.
- بیا مامان نگاه کن، به‌خدا گوشیم بی‌صدا بوده، اصلاً نفهمیدم!
بابام رو بهم توپید:
- مگه گوشی رو آدم با خودش جایی نمی‌بره که اگه یکی کاری باهاش داشت بهش زنگ بزنه؟ یا اصلاً مگه بهش نمی‌گن تلفن همراه! باید همراهت باشه! اون‌وقت تو بی‌صداش کردی؟ متوجه نیستی که مادرت بیماری قلبی داره یهو...‌ .
ادامه حرفش رو خورد و دیگه چیزی نگفت که من همون‌موقع آروم و با کمی ترس لب زدم:
- ببخشید! وقتی می‌خواستم بخوابم ناده بودمش روی بی‌صدا، دیگه یادم رفته بود برش دارم!
بابا پوفی از سر کلافگی زد و زیر لب لاالله الا الله‌ی گفت.
همون‌موقع‌هم بلند شد و رفت توی اتاق.
رو به مامان کردم که بدجور اشک توی چشم‌هاش جمع شده بود و هر لحظه ممکن بود فوران کنه!
توی دلم لعنتی به حواس‌پرتی‌ام فرستادم و زود لب زدم:
- دورت بگردم مامانم معذرت می‌خوام... به‌خدا نفهمیده بودم!
لبخند تلخی زد و آروم رو بهم گفت:
- اشکال نداره عمرم... .
ثانیه‌ای نگذشته بود که اشکش جاری شد!
بغ*لش کردم و آروم زمزمه کردم:
- امیرعلی فدات بشه! من قربونت بشم، مامانم تو رو خدا گریه نکن، من نابود می‌شم اشک تو رو ببینم‌ها!
همون‌جور که نفس‌نفس می‌زد لب زد:
- خدا نکنه امیرعلی این‌ها چیه می‌گی مامان؟!
نفسی کشیدم و از سی*ن*ه‌ا‌‌م جداش کردم... اشک‌هاش رو با دستم پاک کردم و بو*سه‌ای روی سرش زدم.
- من فدای مامانم بشم که چه‌قدر دوستم داره!
لبخند شیرینی زد که جیگرم رو آروم کرد! سرم رو گرفت و طرف خودش برد و وسط موهام بو*س*ه‌ای زد!
- زندگی منی توها پسر!
مهدیه که اون‌ور نشسته بود و حرص می‌خورد زود لب زد:
- آفرین مامان دستت‌دردنکنه ماهم هویج!
مامان لبخندی زد و گفت:
- این حرف‌ها چیه دخترمن؟! هر ک*سی جای خودش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۹۳
مهدیه اَبروی بالا انداخت و گفت:
- آها یعنی من‌هم برم گم بشم که این‌جوری راه‌به‌راه قربون‌صدقه‌ام بری؟
قبل از این‌که مامان جواب بده زود گفتم:
- کمتر حسودی کن حسود خانوم! جای این‌کارهات پاشو واسه مامان یه آب‌قند بردار بیار!
ایشی گفت و بلند شد.
رو به مامان کردم و لبخندی تحویلش دادم.
- امیرعلی؟
آروم جواب دادم:
- جانم مامان؟
با کمی تردید لب زد:
- نمی‌دونم چرا ول فکر می‌کنم امشب خوشحال‌تر از هر وقتی هستی!
از شدت استرسی داشتم که مبادا مامانم فهمیده باشه لبخندم جمع شد و با اِته پِته رو بهش گفتم:
- چی؟ نه من مثل هر شبم که... .
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- نمی‌خوای بگی نگو! ولی دروغ نگو! درضمن یادت نرفته که من مادرتم و قبل از این‌که تو چیزی رو بهم بگی من می‌فهمم!
آب دهنم رو قورت دادم و لب زدم:
- می‌دونم مامان؛ ولی چیزی نیست.
لبخند مصنوعی تحویلم داد و گفت:
- مبارکت باشه!
در عرض یک‌ثانیه دهنم دومتر باز موند!
یعنی فهمیده بود؟ آخه چه‌جوری؟!
با نفسی که توی سی*ن*ه‌ام حبس شده بود لب زدم:
- چی... مبارکم باشه؟
اَبرویی بالا انداخت و درعین‌حال لبخندی زد و گفت:
- وا امیرعلی یادت رفته؟ ماشین رو می‌گم!
نفسِ آسوده‌ای کشیدم و لب زدم:
- آها اون رو می‌گین؟! خیلی ممنون.
لبخندی به روم زد و بعداز این‌که مهدیه آب قندها رو آورد و به‌زور نصفش رو به‌خوردش دادم؛ شب‌بخیری گفتم و رفتم سمت اتاقم.
پشت در وایسادم و نفسِ عمیقی کشیدم.
رفتم و وسط اتاقم جلوی قاب و پرچم خانم فاطمه‌الزهرا که به اتاقم زده بودم زانو زدم و بعد از چند لحظه سجده کردم!
بعد از این‌که هزار بار شکرش رو به‌جا آوردم بلند شدم و لباس‌هام رو عوض کردم.
روی تختم نشستم و خاطرات رو با خودم مرور کردم.
با یادآوری تصویرِ صورتِ نازنینِ غنچه‌ام لبخند شیرینی به لبم اومد و توی دلم قربون‌صدقه‌اش رفتم.
سرم رو پرت کردم عقب و از شدت هیجان لبم رو محکم گاز گرفتم.
بعداز این‌که با عماد یه‌کم حرف زدیم گوشیم رو خاموش کردم و دقیقه‌ای نگذشته بود که چشم‌هام کم‌کم سیاهی رفت.
روزها به سرعت سپری می‌شد و من‌هم که این‌روزها به‌خاطر این‌که بابام نمی‌ذاشت برم پیشش بدجور سردرگم و کلافه بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۹۴
بابام چندتا حجره بزرگ میوه داشت که هر کدومش خیلی می‌ارزید!
با این‌حال بعضی وقت‌ها واسه کمک می‌رفتم پیشش؛ ولی الان که بهش گفتم می‌خوام رسمی پیشش کار کنم بدجور لج کرده و اجازه نمی‌ده!
به هر حال من اگه بخوام زودتر فاطمه رو پیش خودم داشته باشم باید حداقل یه کاری واسه خودم دست و پا کنم اما این‌طور که معلومه بابام مخالف سرسخته کار کردنِ منه!
البته اگه بگم مامانم توی این نظر مخالفتی نداره‌هم اشتباهِ محضه!
مطمئنم به‌خاطر این‌که مامانم راضی نیست بابام‌هم اجازه نمی‌ده! باید مامانم رو راضی می‌کردم ولی این یکی از محالات بود و هیچ‌جوره راضی نمی‌شد ‌که از الان برم کار کنم! اون‌هم وقتی‌که من دلیلش رو بهشون نمی‌گفتم!
از سرِ دست‌پاچگی پوفی کشیدم و پله‌ها رو دوتا یکی طی کردم.
مامانم توی آشپز خونه بود و بابام‌هم تنها توی هال بود.
پیش بابام که روبه‌رو تلوزیون نشسته بود خیز برداشتم و همون‌جا کنارش روی مبل نشستم.
بابا چپ‌نگاهی بهم انداخت و حس کردم که فهمیده دوباره اومدم بحث رو پیش بکشم.
بعد از حدود ده‌دقیقه‌ که هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشده بود لب زدم:
- می‌گم بابا من...
وسط حرفم پرید و گفت:
- امیرعلی! تو اصلاً حرف تو گوشت میره؟ پسرِ من تو الان چند سالته بهم بگو؟
لبم رو که از استرس خشک شده بود تر کردم و گفتم:
- چند روز دیگه تولد نونزده سالگیمِ!
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- چی؟ نونزده سال؟ من فکر می‌کردم پونزده سالته که!
نفسی کشیدم و گفتم:
- آفرین بابا! تو قد و قیافه و شکل من رو نگاه کن! به‌نظرت به پسرِ پونزده ساله می‌خوره؟
تک‌خنده‌ای کرد و گفت:
- اوم... بزار فکر کنم... خب قد و قیافه‌ات که بیشتر از نونزده می‌خوره به‌خاطر همین ک*سی که نمی‌شناستت تو رو ببینه، سِنِت رو قریب بیست فرض می‌کنه!
آره درست می‌گی اصلا به قد و قیافه‌ات نمی‌خوره که پونزده ساله باشی!
پوفی کشیدم و گفتم:
- خب! الان این پسر بیست ساله چرا نباید واسه زندگیش برنامه بچینه و سرمایه بذاره؟
اَبرویی بالا انداخت و گفت:
- سرمایه؟ منظورت واسه ازدواجه؟
از خجالت حرفی که زد، تمام آبِ دهنم خشک شد. لبم رو تر کردم و گفتم:
- نه کلاً واسه همه‌چی می‌گم!
لبخندی زد و گفت:
- ولی مهم‌ترینش ازدواج! مگه نه؟
آروم لب زدم:
- خب می‌شه گفت!
پوفی کشید و لب زد:
- امیرعلی نگاه کن. من‌هم اگه الان بهت اجازه بدم مطمئنم مامانت نمی‌ذاره! چرا از همین الان داری خودت رو می‌ا‌ندازی توی مشکلات؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۹۵
با حرص چشم‌هام رو باز و بسته ‌کردم و گفتم:
- بابا تو رو خدا اذیت نکن! ک*سی که می‌خواسته بره جنگ‌ هم این‌قدر پدر و مادرش مخالفت نکردن اون‌جور که شما دارین مخالفت می‌کنین!
نفسی کشید و گفت:
- خب تو فرق می‌کنی دیگه!
از سر کلافگی چشم‌هام رو بستم و گفتم:
- کجای من با بقیه فرق داره؟
بعداز چند ثانیه مکث لب زد:
- برو مامانت رو راضی کن.
آروم لب زدم:
- یعنی دیگه شما مشکلی ندارین؟
آروم چشم‌هاش رو بست و گفت:
- نه ندارم. ولی به یه شرط!
با استرس لب زدم:
- چه شراطی؟
لبش رو تر کرد و گفت:
- فعلاً به هیچ وجه بحث ازدواج رو باز نمی‌کنی!
فکم از حرفی که زد افتاد.
یعنی چی آخه؟ چرا؟
می‌خواستم چیزی بگم که لبم رو گاز گرفتم تا حداقل از این‌که الان راضی شده پشیمونش نکنم. حالا بعداً راجب این مسئله باهاش حرف می‌زنم.
خیلی آروم و سرد لب زدم:
- میرم با مامان حرف بزنم.
سرم رو برگردوندم و همون‌طور که نگاه‌های سنگین بابا رو روی خودم حس می‌کردم، سمت آشپزخونه قدم‌های بلند برداشتم.
مامانم داشت روی میز، سالاد خورد می‌کرد که تا من رو دید لبخندی زد.
متقابلاً لبخندی زدم و رفتم رو به‌ روش نشستم.
چند دقیقه‌ای بود که حرفی بینمون رد و بدل نشده بود به‌خاطر همین مامانم لب زد:
- جانم مامانم چی‌شده؟
گلوم رو صاف کردم و گفتم:
- مامان راستش... بابا قبول کرد!
چشم‌های گرد شده‌اش رو روی من دوخت و قبل از این‌که چیزی بگه لب زدم:
- البته گفت شرطش رضایت شماست!
نفسی کشید و دوباره مشغول خورد کردن سالادها شد.
کلافه پوفی کشیدم و از جام بلند شدم. رفتم کنارش نشستم و آروم لب زدم:
- مامانِ خوشگلم؟ من که این‌قدر دوست ‌دارم؟! چرا اذیت می‌کنی من رو؟
سرش رو بلند کرد و رو بهم گفت:
- امیرعلی مامان، تو خودت می‌دونی که تا حالا من هر کاری کردم واسه خوشحالیه تو بوده نه چیز دیگه!
زود جواب دادم:
- خب پس الان چرا این‌جوری می‌کنین؟ مگه می‌خوام برم جنگ که این‌قدر سخت گرفتینش؟ بابا مثلاً من می‌خواستم برم سوریه‌ها!
نفسی کشید و گفت:
- چرا از الان می‌خوای خودت رو بندازی توی سختی؟ این تو نبودی که می‌گفتی امتحان‌های دانشگاهمون چقدر سخت شده؟ تو فعلاً سال اول دانشگاهته‌ها! بزار اگه می‌خوای شغلی داشته باشی از همین رشته خودت بهش برسی.
انگشت‌هام رو لای موهام فرو کردم و کلافه لب زدم:
- مامان جانم! آخه چه ربطی داره؟ من بهت قول می‌دم که حتی یک درصد هم به درسم لطمه نزنه! اصلاً تو بزار من یک‌ ماه برم اگه مشکلی پیش اومد دیگه حق ندارم برم. خوبه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۹۶
مامان با حرص لب زد:
- امیرعلی گوش کن...
قبل از این‌که حرفش رو تموم کنه گفتم:
- مامان تو رو خدا اذیت نکن! به‌خدا بابا رو به‌ زور راضی کردم. خواهش می‌کنم! مامان؟
چشم‌هاش رو روی هم گذاشت و لب زد:
- همون‌طور که خودت گفتی فعلاً یک‌ماه رو میری؛ اگه مشکلی پیش نیومد واسه درس و دانشگاهت و این‌که خودت‌هم اذیت نشدی؛ حالا اون‌موقع فکرامون رو می‌کنیم!
زیر لب گفتم:
- ایول!
و روبه مامان لب زدم:
- پشيمونت نمی‌کنم مامانم!
بلند شدم و بعد از این‌که سرش رو بو*سیدم سمت بابا قدم برداشتم.
هنوز مشغول دیدنِ تلوزیون بود.
رفتم و جلوش وایسادم و لب زدم:
- بابا، مامان قبول کرد!
یه‌تای ابروش بالا رفت و بعد از چند ثانیه تقریباً با صدای نسبتا بلند گفت:
- مرضیه؟ مرضیه بیا.
مامان بعد از چند ثانیه اومد و کنار بابا نشست که همون ‌موقع بابا رو بهش گفت:
- می‌گه اجازه دادی؟
مامان چشم‌هاش رو پایین انداخت و لب زد:
- فعلاً آره!
بابا بعد از این‌که نفسی کشید گفت:
- یعنی چی فعلاً؟
مامانم بعد از چند ثانیه لب زد:
- بهم قول داده فعلاً یک ماه بیاد، اگه مشکلی پیش نیومد ادامه‌اش رو هم... حالا فکر می‌کنیم.
بابام از بالای چشم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- مبارک‌ باشه!
لبخندی به لبم نشست که خودش ادامه داد:
- مهم‌ترین محموله‌ای که امسال می‌خواستم روش کار کنم رو به تو می‌سپارم! ارزشش خیلی زیاده! شاید چند میلیاردی! امیدوارم که ناامیدم نکنی!
فکم از حرفی که زد افتاد! چند میلیارد؟ اون‌وقت این پروژه به این مهمی رو داده به من؟ منی که اصلا‌ً تجربه ندارم؟ می‌خواستم بگم پشیمون شدم و نمی‌تونم، ولی وقتی فاطمه می‌اومد جلوی چشم‌هام، به هر کاری مصمم می‌کرد!
زیرِ لب چشمی گفتم و سمت اتاقم قدم‌های بلند برداشتم.
در اتاق رو باز کردم و روی تختم نشستم و سرم رو بین دو تا دستم فشار دادم.
نمی‌دونم چرا الان که باید بابت این‌ همه مدت که مامان بابا رو راضی کردم خوش‌حال باشم ولی یه حسی که دقیق نمی‌دونستم چیه به قسمت چپِ سی*ن*ه‌ام فشار می‌اورد و می‌گفت انجام نده!
ولی عقلم این رو می‌گفت که اگه می‌خوای زود غنچه‌ات پیشت باشه باید زودتر کاری واسه خودت دست‌ و پا بکنی!
کلافه پوفی کشیدم و خودم رو با گوشیم مشغول کردم و بعد از چند ساعت، مشغول دیدن عکس‌های فاطمه‌ام شدم که از گوشی مهدیه کِش رفته بودم.
ای وای به چشم‌هات فاطمه‌‌‌... ای وای! به معنی واقعیِ کلمه من عاشق شده بودم!
هه! هنوز هم خودم رو گول می‌زدم که من هنوز همون امیرعلی‌ام! عشق و عاشقی کجا بود؟! ولی وقتی یادم می‌افتاد که به‌خاطر دلم چه کارهایی کردم به دیونگی خودم پی می‌بردم!
«چنان زندانی‌ام کردند، آن چشمان زیبایت
که آزادم نخواهد کرد... عفو رهبری حتی!»
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۹۷
کلافه نفسی کشیدم و گوشیم رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم.
حس کردم الان دارم نفس می‌کشم!
با لرزش گوشی از جا پریدم و گوشیم رو برداشتم و به صفحه‌اش نگاه کردم. ای خدا لعنتت نکنه عماد... نفسم رفت!
گوشی رو جواب دادم و همون ‌موقع با لحن تندی لب زدم:
- عماد اصلاً تو می‌دونی کی‌ها باید زنگ بزنی؟ نفسم رفت!
عماد که معلوم بود تعجب کرده زود گفت:
- اول که سلام، دوم هم چرا نباید الان زنگ می‌زدم؟ با فاطمه داشتی حرف می‌زدی مگه؟
پوزخندی زدم و گفتم:
- عه! تو از کجا فهمیدی؟
نفسی کشید و زود لب زد:
- وای امیرعلی شماره‌اش رو از کجا آوردی؟ جانِ من یعنی الان دارین باهم حرف می‌زنین؟ اوف! امیرعلی رو هم عاشق کردم!
پشت بند حرفش قهقه‌ای کرد که زود جواب دادم:
- چی ورور می‌کنی واسه خودت دیونه؟ شوخی کردم! یعنی واقعاً به من میاد بشینم با دخترِ مردم پیام بازی کنم؟ حداقل اگه محرم بودیم و ضروری بود یه چیزی!
پوفی از سرِ کلافگی کشید و گفت:
- امیرعلی من فقط دستم بهت برسه، چه بلاهایی که سرت نمیارم!
لبخندی زدم و لبم رو به دندون گرفتم.
- هان! امیر الان یادم اومد چرا زنگ زدم. چی‌شد رفتی دوباره با بابات حرف بزنی؟
تک خنده‌ای کردم و گفتم:
- بله رفتم!
کنجکاو لب زد:
- خب‌خب... چی‌شد؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
- خب می‌خواستی چی بشه؟ راضی شد دیگه!
صدای خنده‌اش رو پشتِ گوشی شنیدم که از خوش‌حالی بود.
- وای امیرعلی نمی‌دونی چقدر خوش‌حال شدم!
نفسی کشیدم و گفتم:
- خیلی هم خوش‌حال نباش! اول این‌که شرط کرده فعلاً بحث ازدواج رو پیش نبرم، دوم هم گفت که می‌خواد مهم‌ترین محموله امسالش رو که خیلی‌هم می‌ارزه بده دست من!
بعد چند ثانیه لب زد:
- راجب اولی واقعاً نمی‌دونم چی بگم! ولی راجب دومی خوبه که؛ از همین اول اگه ببریش جلو کارت‌ هم حسابی جلو می‌افته!
پوفی کشیدم و گفتم:
- نه این‌جوری ها هم نیست! تو فکرش رو بکن اگه من خرابش کنم... عماد نابود میشم! به‌خدا نابود میشم!
با کنجکاوی لب زد:
- چته امیرعلی خب نشد که نشد! کی اول راهش رو با موفقیت طی کرده که تو دومیش باشی؟
چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و گفتم:
- تو فکرش رو بکن اگه نشه حتی اگه بابام هم به روم نیاره... ولی خودم دیگه روم نمی‌شه تو چشم‌هاش نگاه هم بکنم!
پوفی کشید و گفت:
- داداش به‌خدا داری اشتباه می‌کنی که داری این‌قدر از جهات منفیش نگاه می‌کنی!‌ مثبت باش بابا! فکرش رو بکن اگه بشه چقدر واسه این‌که با فاطمه ازدواج کنی جلو می‌افتی!
پاهام رو روی تخت کوبیدم و گفتم:
- عماد تو رو خدا اذیتم نکن! اگه نشه چی؟‌ یعنی من از فاطمه‌ام دور میشم؟
با هول‌هولی لب زد:
- به‌خدا منظورم این نبود امیر!
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و نفسی کشیدم.
- می‌دونم عماد خان! حالا اگه اجازه بدی برم یه‌کم بخوابم چشم‌هام داره تیر می‌کشه!
آروم لب زد:
-‌ برو داداش خوب بخوابی؛ خداحافظ.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Sep
262
1,068
مدال‌ها
2
پارت ۹۸
چشم‌هام رو روی هم گذاشتم و فشار دادم. حس کردم دارن تیر توش می‌زنن! ناخودآگاه آ‌خی زیر لبم در رفت.
نمی‌دونم یهو چرا چشم‌هام این‌جوری شدن!
گوشیم رو از کنارِ عسلیِ کنارِ تختم برداشتم و به‌زور چشم‌هام رو نیمه‌باز نگه داشتم.
شماره‌ مامانم رو گرفتم و منتظر موندم تا جواب بده.
تقریباً بوق‌های آخرش بود که گوشی رو برداشت.
- جانم مامان؟
دندون‌هام رو از درد به هم فشار دادم و به‌زور لب زدم:
- مامان فقط چند تا مسکن برام بیار! زود!
صداش رو شنیدم که هینی کشید و لب زد:
- دورت بگردم چی‌شده عمرم؟
پوفی کشیدم و تقریباً با صدای نسبتا بلندی گفتم:
- مامان تورو خدا قرص بیار... درد دارم!
کلافه زود لب زد:
- چشم مامانم... چشم اوردم!
گوشی رو قطع کردم و روی زمین پرتش کردم.
ای خدا که دوباره این میگرن بی‌صاحاب برگشته!
لبم رو گاز گرفتم و منتظر مامان موندم که همون‌‌موقع با ضرب در اتاق باز شد و مامانم که نفس‌نفس می‌زد زود اومد و کنارم نشست.
- جونِ دلم مامان! چی‌شده عمرم؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- مامان سرم درد می‌کنه! چشم‌هام تیر می‌کشه!
لبش رو گاز گرفت و گفت:
- ای دورت بگردم جیگرکم! پاشو‌... پاشو این قرص‌ها رو بخور یه‌کم دردت کم‌تر بشه! آخ فدات بشم من!
بلند شدم نشستم و بعد از این‌که مامان ورقه‌ قرص رو داد دستم، دو تا ازش درآوردم و با یه لیوان آب یه‌نفس خورد.
- امیرعلی دو تا چرا خوردی؟ عوراض داره ها!
گلوم رو صاف کردم و لب زدم:
- بزار زودتر اثر کنه سرم داره می‌ترکه!
کنارم روی تخت نشست و سرِ جام خوابوندم.
- این‌قدر بهت می‌گم زیاد به گوشی نگاه نکن، به چشمت استراحت بده؛ گوش نمی‌کنی که!
پوفی از سرِ کلافگی کشیدم و چشم‌هام رو روی هم فشار دادم.
همون‌‌موقع گرمی دستِ مامانم رو حس کردم که داشت دستم رو نوازش می‌داد! بدون این‌که چشم‌هام رو باز کنم لبخندِ کمرنگی زدم که همون ‌موقع بو*سه‌ای رو دستم و بعدش بو*سه‌ای روی سرم زد.
چشم‌هام رو باز کردم که با لبخندِ مهربونِ و بغض‌دارش رو به‌ رو شدم.
نفسی کشیدم و آروم گفتم:
- نبینم مامانم داره گریه می‌کنه‌ها! به‌خدا باعث بانیش رو خفه می‌کنم!
اَبروهاش رو توی هم گره زد و لب زد:
- خدانکنه عمرِ مادر!
سعی کردم لبخندی بزنم که فکر نمی‌کنم با این دردم موفق شده باشم!
- امیرعلی مامان تو بخواب تا من برم یه‌کم کار دارم.
سرم رو تکون دادم و همون‌موقع مامان رفت بیرون و در رو بست.
پوفی کشیدم و ساعدِ دستم رو روی پیشونیم گذاشتم... .
آخ فاطمه اگه این‌جا بودی! وای! اگه واقعاً قرار بود پرستار من اون می‌بود، حاضر بودم تا آخر عمرم بیمارش بمونم!
نمی‌دونم چه‌قدر گذشته بود که سیاهی چشم‌هام رو گرفت و بعد از اون دریایِ عمیقِ خواب!
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین