جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط نیایش معتمدی شارَک با نام [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,157 بازدید, 184 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [شوفر فردی من] اثر «نیایش معتمدی کاربر رمان بوک»
نویسنده موضوع نیایش معتمدی شارَک
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍳🥚🍳🥚🍳🥚
🍳🥚🍳🥚🍳
🍳🥚🍳🥚
🍳🥚🍳
🍳🥚
🍳
راننده‌ی شخصی من Part 29
+ هی چرا گریه میکنی دختر خوب؟
_ وای..... خدایا.... من.... دیگه.... تحمل..... ندارم.
بخاطر هق هق نمی‌تونست کامل حرف بزنه برای همین تکه تکه حرف می‌زد.
+ کمکت میکنم که عسل خوب بشه اما تو هم باید کمکم کنی.
چشماش برق زد و گفت:

_ واقعا کمک میکنی؟

+آره

_ من چه..... کمکی.... بکنم؟

+ باید کمک کنی که محمد خان رو زمین بزاریم.
هیچی نگفت فقط رفت توی فکر و ساکت شد.

_ میشه برم خونه.

+ آره بریم من میرسونمت.

_ مرسی.

رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم و به من آدرس رو داد. آدرس رو که دیدم تعجب نکردم حتما رامش همسایه‌ی نادر اینا هستش و نادر به رامش کمک می‌کنه.
+خب خدانگهدار دختر عمو
پوزخند زد و گفت:

_ خدانگهدار پسرعمو
بعدشم پیاده شد و رفت.

نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🥤🍿🥤🍿🥤🍿
🥤🍿🥤🍿🥤
🥤🍿🥤🍿
🥤🍿🥤
🥤🍿
🥤
راننده‌ی شخصی من Part 30 (( از زبان رامش اتحاد))
#رامش اتحاد
پیاده شدم و رفتم به سمت در خونه و در رو باز کردم. چند دقیقه جای باغچه نشستم و به این فکر کردم که چقدر من بدبختم. اما به پدر و مادرم کمی حق دادم به گفته‌ی دارنوش اونا هم خیلی زجر کشیدم. بت فکر داشتن بردار یه لبخند محو زدم. وقتی بچه بودم با خودم میگفتم کاش به همراه عسل یه داداش هم داشتم و حالا یه بردار به اسم عرشیا داشتم. اسم قشنگی داشت عرشیا ترکیبی از اسم رامش و عسل. بلند شدم و رفتم به خونه. بچه‌ها که سرکار نبودن و عسل هم روی کانتر یه کاغذ گذاشته بود نوشته که نارین جون اومده دنبالم میرم خونه‌ی اون.
اینجوری بهتر شد میتونم کمی با خودم تنهاتر باشم. رفتم اتاق لباسام رو با یه تاپ و شلوارک راحتی عوض کردم. همین که اومدم بیرون زنگ در خورد. ای بابا باز این مزاحما اومدن. چشمام رو بستم و در رو باز کردم.
_ آخ خدایا باز این مزاحما اومدن خواستم دو دقیقه تنها باشم. شترها بیاین تو دیگه وایستادین چرا؟
چشمام رو باز کردم با چیزی که دیدم که متر پریدم هوا و سریع پشت در قایم شدم. دارنوش بود و پشت سرش نادر بود. حس کردم دارنوش خنده‌اش گرفته اما اخم میکنه، نادر هم که سرش رو انداخته بود پایین بچم.
_ عه سلام شمایین؟ خوبین؟چه خبرا؟خانواده خوبن؟
+ بله دختر عمو ماییم.... خواستم بگم که گوشیت از جیبت افتاده تو ماشین منم اومدم دنبال نادر گفتم گوشی تو رو هم بدم.....
_ واقعا؟ مرسی خب دیگه شما برین من برم خونه بخوابم..... بای بای.
منتظر نموندم و در رو بستم. وای خدایا من چقدر احمقم که قبلش از توی چشمی ندیدم و با این وضیعت رفتم در رو باز کردم. گوشیم رو باز کردم تماسی نداشتم جز پیام ژاله که گفته بود: ((سلام دختره ما امشب یه ساعت ديرتر میایم.))
گوشی رو خاموش کردم و مثل همیشه که حالم بد بود میخواستم موزیک گوش بدم، رفتم از توی اتاق هندزفری رو برداشتم و دوباره اومدم سمت گوشی و روشنش کردم و روی آهنگ lovely از Billie eilish ضربه زدم. من همیشه آهنگ‌های خارجی رو بیشتر از ایرانی دوست داشتم ولی خب ایرانی هم دوست داشتم و گوش می‌دادم البته گاهی وقت‌ها.
Thought I found a way
فکر کردم راهی پیدا کردم.
Thought I found a way out
فکر کردم راه خروجی پیدا کردم.
But you never go away
اما تو هرگز نمیری.
So I guess I gotta stay now
پس فکر کنم باید بمونم.
Oh,l hope some day l'll make it out of here
آه، امیدوارم روزی بتونم از اینجا برم بیرون.
Even if it takes all night or a hundred years
حتی اگه تمام شب یا صد سال طول بکشه.
Need a place to hide, but I can't find one near
یه جا میخوام قایم بشم اما نمیتونم یه جای نزدیک پیدا کنم.
Wanna feel alive, outside I can't fight my fear
میخوام احساس زنده بودن بکنم، بیرون نمی‌تونم با ترس بجنگم.
isn't it lovely, all alone
دوست داشتنی نیست؟ کاملا تنها.
Heart made of glass, my mind of stone
قلب شیشه‌ای، ذهنم از سنگ
Tear me to pieces, skin to bone
تیکه تیکم کن، پوست تا استخون
Hello, welcome home
سلام، به خونه خوش اومدی

همینجوری که داشتم گوش می‌دادم خوابم برد و من اصلا نفهمیدم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍩🍫🍩🍫🍩🍫
🍩🍫🍩🍫🍩
🍩🍫🍩🍫
🍩🍫🍩
🍩🍫
🍩
راننده‌ی شخصی من Part 31
با بوی یه چیزی از خوب بیدار شدم. خواستم سر رو بردارم که اصلا تکون نمی‌خورد چون روی مبل خوابیده بودم خشک شده بود.
+ سلام خانم خوش خواب ساعت ۵ عصره ها بیدار شو دیگه.... بعد ما میگه خوابالو..... بلند شو که امروز بهمون حقوق دادن قرص های عسل رو گرفتیم و یکمی هم خورد و خوراک گرفتیم.
صدای ژاله بود که داشت حرف می‌زد.
+ بلند شو دیگه آبجی..... وقتی اومدم دیدم خوابی هنوزم خوابی.
عطرسا از دستشویی اومد داشت و همینطور که داشت دست هاشو با لباسش خشک میکرد گفت:
+ به‌به اولیاحضرت بیدار شدین بالاخره....... چایی بدم خدمتتون.
کلافه شدم و گفتم:
_ وای چقدر زر زر کردین دو دقیقه نمیزارین به درد خودم بمیرم.
+ اوه اوه اولیاحضرت سگ می‌شود.
_ خفه شو عطرسا.
+ چشم اولیاحضرت
_ دیگه حرفی ندارم عطرسا..... وقتی به خر میگی هوششششش وایمیسته تو از خر هم خر تری.
گردنم رو ماساژ دادم تا یکمی بهتر بشه که از گوشی پیام اومد. یه شماره‌ی ناشناس توی واتساپ پیام داده بود.
((سلام خوبی؟ دارنوش هستم..... میخواستم بگم که فعلا به هیچ ک.س هیچی نمیگی برای پول شیمی درمانی هم میگی یک خیر پیدا شده.... فردا بیا شرکت کارت دارم.))
جوابش رو دادم و بعد از دیدنش سریع پاک کردم، که یک وقت عسل نبینه یا بچه‌ها نبینن.
عسل داشت تلویزیون میدید.... ژاله داشت غذا درشت می‌کرد و بوی غذاش آدم رو مسـ*ـت می‌کرد..... عطرسا هم توی گوشیش بود. سر صحبت رو باز کردم.
_ بچه‌ها میخوام یه چیزی بگم......
همه بدهم گفتن: چی؟
_ وقتی که شما نبودین از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که یه خیر پیدا شده و میخواد پول شیمی درمانی و داروهای عسل رو بدن.
اولش شکه بودن اما سریع همشون یورش آوردن به سمت من و بغلم کردن. عسل گفت:
+ وای آبجی راست میگی؟ باورم نمیشه....
ژاله با اون کفگیری که دستش بود، خوشحال و ذوق زده گفت:
+ وای خیلی خوبه..... بالاخره خدا به روی ما هم خندید.
عطرسا گفت:
+ خیلی خوبه.... وای خدایا اصلا نمی‌تونم حال خودم رو وصف کنم.
بچه‌ها فکر می‌کردند که همه چی داره خوب میشه اما نمیدونن که این تازه شروع همه چیزه. واقعا بعضی وقتا، بعضی جاها وقتی که فکرش رو نمی‌کنی، یهو همه چی تغییر میکنه.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
راننده‌ی شخصی من Part 32

از زبان دارنوش اتحاد

به رامش پیام دادم و لب تاپم رو باز کردم و شروع به کار کردم.
بعد از حدود یک ساعت و نیم کار کردن خسته و کوفته لب تاپ رو کنار گذاشتم و رفتم پایین از روی پله ها دیدم که بابا و مامان و مهری خانم و محمد خان نشسته اند و صحبت می‌کنند و آیهان و عرشیا دارن پلی استیشن بازی می‌کنن.
رفتم پایین و نشستم.
+ سلام عصر همگی بخیر
مامان جواب داد:
+ سلام پسرم.... اتفاقا محمد خان داشت از تو صحبت می‌کرد و می‌گفت اون شرکتی که زدی و جمع کن یا بده به یکی دیگه برگرد خانوادگی مثل قبل کار کنیم.
پوزخند زدم و زیر لب گفتم:
+ باش تا صبح دولتت بدمت.
انگار محمد خان شنید که اخم کرد و سرش رو برگردوند اونور.
بابا گفت:
+ واقعا من نمیدونم چرا الکی داری لجبازی می‌کنی پسرم و چرا یهو از ما جدا شدی..... این از تو اینم از عموت که داره از شرکت میره.
بالاخره عمو هم به عقل اومد چند وقت پیش با عمو در مورد اختلاس ها و فساد و کلاهبرداری محمد خان صحبت کردم و اونم مثل من خیلی عصبانی شد حتی میخواست بره با محمد خان دعوا کنه اما من نذاشتم و بهش گفتم هر موقع از اونجا در اومد به من بگه و من بیارمش توی شرکت خودم تا باهم اونجا رو اداره کنیم.
+ راستی گفتین عمو..... عمو کجاست؟
اخم محمد خان خیلی بیشتر شد و مامان با بد خلقی گفت:
+ کجا میخواد باشه؟..... از ظهر دکتر اومده به کامیلا آرامبخش زده هنوز خوابه کسرا هم بالای سرش زانوی غم بغل کرده.
کمی دیگه نشستم و دیدم نشستن توی این جمع فایده نداره و رفتم توی اتاقم تا کمی استراحت کنم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍎🍏🍎🍏🍎🍏
🍎🍏🍎🍏🍎
🍎🍏🍎🍏
🍎🍏🍎
🍎🍏
🍎
راننده‌ی شخصی من(( از زبان رامش اتحاد)) Part 33
#رامش اتحاد
صبح مثل همیشه زود بیدار شدم و بچه‌ها مثل همیشه خواب بودن. ساعت ۷ صبح بود و سریع رفتم توالت و کارم رو کردم و اومدم توی آشپزخونه برای خودم چند تا لقمه آماده کردم و خوردم بعدم رفتم توی اتاق..... کمد رو باز کردم و کاپشن مشکی و پلیور مشکی رو پوشیدم، شلوار جین و شال و کیف مشکی هم برداشتم.... موهام رو بافتم از پشت بیرون انداختم...... خیلی سریع آماده شدم و رفتم بیرون برای بچه‌ها نوشتم که میرم سرکار و عسل بره خونه‌ی نارین جون اینا.... وقتی بیام خونه هیچ ک.س خونه نبود و با خیال راحت میمومدم خونه آخه لباس مردانه نپوشیده بودم..... قرار بود با نادر برم توی حیاط بودم که نادر اومد پایین.
+ سلام رامش.... خوبی؟
_ سلام مرسی
+ من واقعا نمیدونم چی بگم.... فقط میتونم بگم زمین خیلی خیلی گرده...
لبخند زدم و گفتم:
_ آره خودمم خیلی تعجب کردم حتی هنوز توی شک هستم..... روز اول میگفتم که تشابه فامیلی هستش اما طرف پسر عموی من از آب در اومد.
نادر خندید و باهم رفتیم سوار ماشین شدیم و به سمت شرکت حرکت کرد.
وقتی رسیدیم من پیاده شدم اما نادر نیومد گفتش که باید بره عمارت و کار داره. داخل ساختمون بزرگ شدم هیچوقت داخل شرکت رو ندیدم فقط میرسوندمش و میرفتم باز دوباره میومدم دنبالش. سوار آسانسور شدم و طبقه‌ی هشتم رو زدم دیروز دوباره پیام داد و گفتش که باید طبقه‌ی چندم بیام و از این چیزا.....
آسانسور ایستاد و من داخل شدم. یه سالن خیلی خیلی بزرگ بود با یه عالمه پله.... کارکنان شرکت تند تند با یه عالمه برگه هی میرفتن و میومدن. رفتم پیش یکی از کارکنان که اونم مثل بقیه با برگه‌ها داشت میرفت.
_ سلام جناب ببخشید میتونم بپرسم که اتاق آقای اتحاد کجاست؟
یه آقای ۴۰ یا ۴۳ ساله بود و عینکی و قد کوتاه. از بالای عینکش نگاه کرد و بعد گفت:
+ سلام خانم.... اون راهرو رو برین سمت راست بعد میتونین اونجا اتاق جناب اتحاد رو ببینین......
_ مرسی.... وقت بخیر
+ همچنین
طبق چیزی که مرد گفت رفتم به سمت راهرو سمت راستش رفتم. دیدم که یه میز خیلی بزرگ اونجا بود و یه خانم مو بلوند با چشم‌های سرمه با یه آرایش جیغ و خیلی افتضاح پشت میز نشسته بود و با سیستمش کار می‌کرد. رفتم جلو و دیدم یه مانتوی کوتاه بالای زانو پوشیده بود با یه شلوار قد هفتاد. ناخودآگاه اخم هام رفت توی هم و با بدخلقی گفتم:
_ سلام خانم..... من میخوام جناب اتحاد رو ببینم.
زن برگشت و یه نگاه تحقیر آمیز از بالا به پایین کرد و پوزخند زد و گفت:
+ سلام..... وقت قبلی دارید؟
_ خیر....
+ پس متاسفم نمیتونم اجازه بدم.....
هنوز جمله‌اش کامل نشده بود که در اتاق دارنوش باز شد اون اومد بیرون. به تیپش نگاه کردم یه پیرهن طوسی پوشیده بود و یه کت اسپرت روش و یه شلوار مشکی..... قبلا هم جذاب بود ولی به نظرم الان یه جذابیت دیگه‌ای داشت و نمی‌فهمیدم اون جذابیتی که الان داره چی هستش؟..... اومد جلو.
+ عه سلام رامش.... اومدی اتفاقا الان میخواستم بهت زنگ بزنم که کی میای.....
_ سلام..... آره اومدم ببخشید یکم دیر شد
+ نه عیبی نداره ... بیا بریم تو اتاق.
به منشی نگاه کردم که با تعجب به ما زل زده بود. دارنوش به سمت منشی برگشت و گفت:
+ خانم امیری بی زحمت دوتا قهوه بیارین.
منشی با همون تعجب گفت:
+ چشم الان میارم
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍉🍓🍉🍓🍉🍓
🍉🍓🍉🍓🍉
🍉🍓🍉🍓
🍉🍓🍉
🍉🍓
🍉
شوفر فردی من Part 34
با دارنوش رفتیم توی اتاق. یه اتاق بزرگ بود تم اتاقش مشکی و همراه قهوه‌ای سوخته بود. اتاقش یه پنجره‌ی سراسری بزرگ داشت که یه جورایی کل تهران زیر پاش بود. از پنجره تمام آسمان خراش های تهران معلوم بود. اتاقش خیلی خوب بود اون رفت پشت میز کارش نشست و گفت:
+ بشین دیگه.....
_ باشه
نشستم و اون با تمام دقت به من نگاه کرد از بالا تا پایین دوباره از پایین تا بالا روی موهام مکث کرد که همون موقع منشی در زد:
+ بفرمائید
نگاهش رو از روی من برداشت و رو به منشی کرد و گفت:
+ میتونید برید و تا موقعی که صداتون نکردم نیاین داخل.
+ چشم
منشی خیلی سریع سینی رو گذاشت و تند رفت. دوباره‌ دارنوش به من نگاه کرد و زیر لب طوری که من نشنوم با خودش گفت:
+ واقعا باورم نمیشه همچین دختر عموی زیبایی داشته باشم.
اما اون نمی‌دونست که من چه گوش های تیزی دارم و با شنیدن حرفش یه پوزخند محو زدم.
_ خب چرا گفتی که من بیام؟
+ میخواستم یه چیزایی بگم....
_ چی مثلا...؟
+ اول اینکه باید بگم فعلا هیچ ک.س از این قضیه خبر دار نشن حتی خواهرت..... دوم هرچه سریع تر یه شماره کارت به من بده برات پول رو میزنم و شیمی درمانی عسل رو شروع کن..... و بعد از بهتر شدن عسل نقشه رو شروع می‌کنیم.
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍌🍋🍌🍋🍌🍋
🍌🍋🍌🍋🍌
🍌🍋🍌🍋
🍌🍋🍌
🍌🍋
🍌
شوفر فردی من Part 35
با اومدن اسم نقشه تعجب کردم.
_ نقشه؟.... چه نقشه ای؟.....
+ نگاه کن رامش...... محمد خان یا بهتره بگم پدر بزرگ ما یه آدم واقعا بد هستش همینطور که میدونی اون شماها رو از هم جدا کرد..... اون توی شرکتش با پدر من کارهایی مثل کلاهبرداری، دزدی، رشوه و اختلاس میکنه تک‌تک آجر های اون خونه با پول یه مشت آدم بدبخت درست شده که به محمد خان اعتماد کردن و پولشون رو توی شرکت اون سرمایه‌گذاری کردن و من وقتی اینو فهمیدم محمد خان تو ذهن به کل خراب شد و ازش به شدت متنفر شدم حالا هم میخوام از طرف تک به تک اون آدما ازش انتقام بگیرم و به کمک تو خیلی احتیاج دارم......
با حرفاش خیلی تو فکر رفتم واقعا یعنی پدربزرگم اینقدر کثیف بود.... واقعا ازش بدم اومد البته از قبل بدم میومد ازش اما الان به شدت متنفر شدم به نظرم به داریوش کمک کنم.... آخه هم به عسل کمک کرد برای درمانش هم خودمم دوست داشتم ازش انتقام بگیرم.
_ پس منم از همینجا میگم تا آخرش باهاتم به شرطی که تو هم منو وسط راه ول نکنی.....
لبخندی از روی رضایت زد و دستش رو جلو آورد و گفت:
+ مطمئن باش ولت نمی‌کنم تا تهش باهاتم دختر عمو.
منم دستم رو جلو بردم و داخل دستش گذاشتم..... دست‌های من در برابر دست‌های اون هیچ بود خیلی تفاوت بین هیکل ما دوتا بود. به دست‌هام فشار کوچیکی داد.
_ خب منم دیگه برم..... فقط این مدت نمی‌خواد که بیام سرکار درسته؟..... و یه سوال دیگه کی نقشه مون شروع میشه؟
+ این مدت نمی‌خواد بیای سرکار یعنی اصلا دیگه نمی‌خواد بیای سرکار به دوستات هم بگو منو از کار بیرون انداختن...... و گفتم دیگه وقتی عسل یکم بهتر شد شروع می‌کنیم.....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍊🥕🍊🥕🍊🥕
🍊🥕🍊🥕🍊
🍊🥕🍊🥕
🍊🥕🍊
🍊🥕
🍊
شوفر فردی من Part 36
از شرکت یه راست رفتم سمت مترو و رفتم خونه. در حیاط رو باز کردم و رفتم بالا. وقتی رفتم خونه هیچ ک.س نبود عسل هم که پایین بود. لباسام رو عوض کردم ساعت ۱۲ ظهر بود. تقویم رو نگاه کردم امروز بیست اسفند ماه بود.... داشتیم به عید نوروز خیلی نزدیک می‌شدیم..... توی همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد اسمش رو نگاه کردم..... ای وای خانم احمدی بود.... نمیدونم بهش بگم یا نگم خدای من حالا چیکار کنم.... گوشی رو جواب دادم.
+ سلام رامش خانم..... چه خبرا؟ یه تماس نگیری یه وقت‌ ها آخه خسته میشین.....
_ سلام خانم احمدی گل.... سلامتی شما چه خبر؟.... نه بابا این چه حرفی ببخشید یکم درگیر بودیم....
+ تو گفتی و منم باور کردم..... راستش زنگ زدم که بگم آدرس خونتون رو بفرستی عصر میخوام بیام.
با حرفی که زد استرس گرفتم ای وای حالا چیکار کنم؟..... چاره‌ای جز گفتن حقیقت ندارم.....
_ باشه قدمتون روی چشم..... الان لوکیشن میفرستم..
+ منتظرم.
گوشی رو قطع کردم و لوکیشن رو فرستادم..... بلند شدم و رفتم توی آشپزخونه تا ناهار رو درست کنم.
تقریبا وسط‌های غذا درست کردن بودم که در خونه رو زدن. دستم رو شستم و در رو باز کردم..... عسل بود.
+ سلام آبجی چه خبر؟
_ سلام سلامتی.... مگه کلید نداشتی؟
+ یادم شده بود...
نشست روی مبل..... دوباره داشت سرفه میکرد اما اونقدر بد نبود فقط خس خس می‌کرد. زیر گاز رو کم کردم و رفتم کنارش نشستم.
_ عسل یه خبر؟
+ چه خبر؟
_ خانم احمدی داره بعد از ظهر میاد خونمون.....
+ چچچچیییی؟؟؟
_ داد نزن.... شنیدی که چی گفتم داره میاد اینجا.
انگار اونم مثل من استرس افتاد به جونش.
_ خیله خب تو هم نمیخاد با این حالت استرس بگیری برو لباست رو عوض‌ کن الان بچه‌ها هم میان کنار هم ناهار بخوریم...
+ باشه
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🍒🌶🍒🌶🍒🌶
🍒🌶🍒🌶🍒
🍒🌶🍒🌶
🍒🌶🍒
🍒🌶
🍒
شوفر فردی من Part 37
ناهار دیگه آماده شد فقط باید پنج دقیقه روی گاز می‌بود تا جا بیفته. سوپ درست کرده بودم. هنوز توی آشپزخونه بودم که صدای چرخش کلید توی در اومد. انگار بچه‌ها اومده بودن. صدای عطرسا اومد که می‌گفت:
+ سلام بر اهالی خونه ما اومدیم
بعدش ژاله گفت:
+ کمتر زر بزن بیا اینور من میخوام برم داخل جلوی در رو گرفتی.
بعدش دوتایی باهم اومدن داخل.
_ سلام بر مزاحما کاش که بیشتر سرکار کلاس میموندین.
ژاله گفت:
+ آره که ما بیشتر میموندیم تو پسر می‌آوردی..... زهی خیال باطل.
_ خیلی بیشعوری ژاله..... تا ما یادمون بود پسرا دختر میاوردن خونه...... خیلی صحبت نکنین برین دستاتون رو بشورین و لباساتون رو عوض کنین بیاین ناهار بخوریم.
رفتن تا لباساشون رو عوض کنن منم تا وقته سفره رو پهن کردم. وقتی پهن کردم سه تاییشون اومدن سر سفره. همه نشستیم و داشتیم غذا می‌خوردیم که من شروع به صحبت کردم.
_ بچه‌ها خانم احمدی داره بعد از ظهر میاد اینجا میخواد ما رو ببینه.....
وقتی اینو گفتم بچه‌ها از تعجب دهنشون باز مونده بود اما استرس دوباره افتاد به جون عسل.... عطرسا گفت:
+ چی میگی؟ برای چی میخواد بیاد اینجا؟ چی شده که میخواد بیاد؟.....
_ ای بابا چرا سوزنت روی 《چی》 گیر کرده؟... نمی‌دونم شماها که نبودین زنگ زد اول کلی گلایه کرد که چرا زنگ نمیزنید و از این حرفا بعدشم گفتش که بعدازظهر دارم میام.....
ژاله گفت:
+ همین رو کم داشتیم...
_ و خب یه چیز دیگه هم هست..... چیزه.... چجوری بگم... رئیسم منو اخراج کرد.....
اینو که گفتم دیگه از این بیشتر متعجب و ناراحت نمی‌شدند.
عسل گفت:
+ اوف اوف ای بابا من که دیگه نمی‌تونم واقعا......
اینو گفت بعد هم رفت توی اتاق .... بچه‌ها هم ناراحت به غذا خوردن ادامه دادن اما بیشتر با غذا بازی کردن....
نویسنده:نیایش معتمدی
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Feb
299
181
مدال‌ها
2
🥑🥒🥑🥒🥑🥒
🥑🥒🥑🥒🥑
🥑🥒🥑🥒
🥑🥒🥑
🥑🥒
🥑
شوفر فردی من Part 38
بعد از خوردن ناهار سریع سفره رو جمع کردم و رفتم زیر کتری رو روشن کردم آخه الاناست که خانم احمدی بیاد.... رفتم یه دستی به خونه زدم و یه لباس ساده پوشیدم. ژاله ظروف ناهار رو می‌شست و عسل و عطرسا مثل همیشه توی گوشیاشون بودن.... توی همین حین زنگ آیفون زده شد و منم در رو باز کردم و همچنین در واحد رو باز کردم. خانم احمدی اومد بالا.
_ سلام خانم احمدی جون..... حالتون چطوره؟...
+ سلام رامش.... خوبم یعنی بد نیستم...
_ بفرمائید داخل خانم احمدی
اومد داخل و بچه‌ها یکی‌یکی باهاش سلام دادن.
+ چه خونه‌ی خوبی گرفتین.... مبارکتون باشه دخترا....
_ مرسی..... بشینید تا من برم چایی بیارم....
عطرسا گفت:
+ تو بشین رامش من میارم....
عطرسا رفت و من نشستم پیش بقیه.
+ خب رامش چه خبرا؟
_ سلامتی... شما چه خبر....
+ از من که خبری نیست اما مطمئنی از شما خبری نیست؟.... آخه من از خانم علیزاده《منظورش مدیر دبیرستان عسل هستش.》یه خبرایی شنیدم.
تصمیم گرفتم خودم رو بزنم به کوچه‌ی علی چپ.
_ عه واقعا؟... چه خبری؟
+ رامش خودتو نزن به کوچه‌ی علی چپ من خودم تو رو بزرگ کردم.... من میدونم که عسل سرطان گرفته.
قسمت آخر حرفش رو با بغض گفت. ناخودآگاه منم بغض کردم و چشمام پر اشک شد.
_ خانم احمدی ما هم تقریبا تازه فهمیدیم..... اما
دیگه نتونستم ادامه بدم اشک‌هام ریخت روی گونه‌هام عطرسا هم همون موقع با سینی چای اومد وقتی ما رو توی اون وضع دید فهمید که خانم احمدی از همه چیز باخبر شده و ژاله هم ریز ریز داشت گریه می‌کرد. عسل هم فقط به گوشه با بغض خیره شده بود. خانم احمدی اومد سمتم و منو بغل کرد.
+ هیش هیش همه چی یه روزی درست میشه..... به خدا توکل کن فقط به خدا توکل کن.
یاد حرف های نارین جون افتادم که همیشه از خدا می‌گفت و همیشه صحبت از توکل به اون بالایی میزد......
نویسنده:نیایش معتمدی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین