جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Meliss با نام [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,946 بازدید, 165 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [زخم قمر] اثر «meliss کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع Meliss
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Meliss

نظرتونو درباره داستان فعلی رمان بگید.

  • خوبه

  • نیاز به تغییر داره


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
این مهمان ناخوانده عجیب در دل همه جا باز کرده بود ..
البته اگر گیسو و سوزان را فاکتور می‌گرفت!
اهورا هندوانه به دست، در را باز کرد و داخل شد.هندوانه را روی سینی گذاشت و چاقو را به دست گرفت ..
_ رو سفیدمون کنه صلوات.
به محض چاقو زدنش قرچ صدا داد و تا انتها شکافت ..
بقیه با خنده دست زدند و او با حوصله برای همه هندوانه قاچ کرد و در پیش دستی هر کَسی گذاشت .
_ حامی.. شب یلداست دیگه .. پرتقال منو نمی‌زنی برامون؟ خیلی ساله‌ها..
در جواب همتا خندید و گفت :
_ وقتی یکی از بهترین اساتید و پیانیست های ایران اینجاست.. من چیجوری جسارت کنم پشت پیانو بشینم؟.
نگاهش را به دلارام داد ..
انوش: آره دلارام جون ؟!
_ چی فکر کردی؟ همچین پیانو بزنه کیف کنی!
دلارام که میان چشم های منتظر آنها چاره‌ی دیگری نداشت ، بلند شد و سمت نیمکت پیانو که گوشه‌ی سالن بود ، رفت ..
یک دور کلاویه‌ها را از اول تا آخر ..‌پشت سر هم فشرد ..
می‌خواست پرتقال من را بزند .. همان قطعه‌ی معروف !
_ بودنت هنوز .. مثل بارونه تازه و خنک و ناز. و آرومه
حتی الان از پشت دیوار که ساختم تا دوست نداشته باشم
اتل و متل بهار بیرونه مرغابی تو باغش میخونه
باغ من سرده همه‌ی گلاش پژمرده دونه دونه
بارون بارونه...
بارونه بارونه...
_ دلم‌ تنگه پرتقال من گلپر سبزه .. قلب زار من .
منو ببخش از برای تو هر چی که بخوای میارم
اتل و متل نازنین دل
زندگی خوب و مهربونه
عطر و بوش همین غم و شادی کوچیک و بزرگمونه..
باهمخونی اهورا، لحظه‌ای نت را اشتباه زد و با نفسی عمیق، به خودش مسلط شد..
ترکیب صدایشان و دلارامی که با چشم بسته پیانو می‌نواخت.
یک هارمونی زیبا درست کرده بود ...
به اینجای آهنگ که رسید ..
همه باهم خواندند..
_ آچین و واچین .. عسلِ شیرین قصه‌مون هنوز ناتمومه ..
از اینجا ببر کی‌ میدونه که چی سرنوشتمونه...؟
بارون بارونه....
بارون بارونه...
با اکتاو آخر ، آهی کشید و دستش را از روی پیانو برداشت ..
همه تشویقشان کردند .. این دختر بعد از چند سال روح مرده را در حامی زنده کرده بود ..
بعد چند سال دوباره پرتقال من را خوانده بود ..!
انوش با ذوق اشکش را پاک کرد
_ عالی بود ...‌عالی!
لبخند تلخی زد . کارش از آفرین و مرحبا گذشته بود ..
یاد شبِ‌ آخر افتاد .. همان شبی که بساط چالوس و خوشگذرانی شان به راه بود ..
درست یک روز قبل از فرستادن محموله ..
عادتشان بود .. بعد از بستن هر قرار‌‌‌داد درست و حسابی .. بساط بزمشان را به راه می‌انداختند ..
همان شب .. اکیپ هشت نفره‌شان گرد هم بود و با شایان سوغاتی را زده بودند .. نت به نت .. می‌خواندند و می‌خندیدند ... آخرین شبی که با لذت و شادی زندگی کرده بود!
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ دلارام ..؟
سرش را بلند کرد .
_ می‌زونی؟
آهسته پلک زد و از روی نیمکت بلند شد ، با دیدن حال نامساعد دلارام .. خواست طوری به حیاط بکشاندش ..
تنفس در باغ بهتر بود .. شاید هم دوری از جمع شلوغ حالش را بهتر می‌کرد .
_ سیا پاشو برو باغ .. آتیش به راه کن ..
سیامک درحالی که به کانتر تکیه داده بود و چای می‌خورد ، متعجب گفت :
_ تو این سرما ؟ خُل شدی حامی ؟
اهورا متاسف سرش را تکان داد و با تا زدن آستینش گفت :
_ دست از خوردن بردار.. یکم به خودت تکون بدی ...چربی‌ هات آب نمیشن نگران نباش!
و بعد بیرون زد ..
..
صدای سوختن تکه چوب‌ها و شعله های آتش .. عجیب هوس به جانشان می‌انداخت .
قدم به قدم جلو رفت .. روی تخت سنتی که گوشه‌ی حیاط بود ، نشست .
شاخ و برگ درخت انگور از بالا سرشان آویزان شده بود و حکم سایبان را داشت.
دستش را به زمین رساند ، بارانی که از دو ساعت پیش تبدیل به برف شده بود ، حالا سطح نازکی از زمین را پوشانده بود .
مشتی برف برداشت. نگاهش را به اهورا داد .. گیسو چنان خودش را به او چسبانده بود انگار قصد دزدیدنش را دارند!
اهورا نسبت به این موضوع کاملاً بی تفاوت بود..یعنی کلاً انگار اورا نمی‌دید!
درحال دون کردن انار های سرخ بود ،انگار صبرش لبریز شده بود که با صدای بلند گفت :
_ خانم رادمنش! لطفاً حد خودتون رو حفظ کنید .
در غیر این صورت برخوردم طور دیگه‌ای خواهد بود!
خانم رادمنش؟ مگر دختر عمویش نبود؟‌ از کی تا حالا دختر عمو را به فامیلی صدا می‌زنند؟
پر حرص قاشق را در پیاله کوبید . دلارام آهی کشید .
هر کَسی در گیر زندگی خودش بود ..
سمت تاب رفت ، برفی که رویش نشسته بود را با دستش کنار زد و نشست ‌‌.
دستش را به شال مشکی‌اش کشید .. تار موهای سفیدش را لمس کرد .
چه شب‌ها در برف .. چند روز مانده به کریسمس، مجیدیه را زیر و رو کرده بودند ..
مگر می‌شد از شانزده متری و مغازه هایش گذشت؟
یاد صبح هایی افتاد که کلاس را می‌پیچاندند و برای صبحانه، هر چه در یخچال بود را قاطی تخم مرغ می‌کردند و با خنده حتی بزور یک لقمه از آن را نمی‌توانستند برخورند..
نفس عمیقی کشید .
با تکان خوردن ناگهانی تاب ، سفت زنجیر هایش را چسبید و گردنش را چرخاند .
اهورا بود که به قیافه‌ی ترسیده‌اش می‌خندید ..با شنیدن صدای زنگ در ، ظرف انار را روی پای دلارام گذاشت و سمت در رفت.
باز کردن در مساوی شد با پریدن دختر بچه‌ی ۴_۵ ساله ای در آغوش اهورا.
و بعد پشت بندش وارد شدن مردی خوش‌پوش..
_ دایی حامییی!!
اهورا با خنده موهایش را بوسید و اورا سفت در آغوش گرفت.
_ دلم تنگ شده بود برات پدر...
نگاهی به مردی که دست به سی*ن*ه نگاهشان می‌کرد ، انداخت و با خنده گفت :
_ سوخته..!
مرد متاسف سرش را تکان داد .. جواب سلام بقیه را داد و ناگهان با چرخاندن سرش و دیدن دلارام ، ناباور ابروهایش بالا پرید ‌
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ دلارام...
دلارام هم که به اندازه‌ی او تعجب کرده بود ، متعجب گفت:
_ بعد چند سال هنوز یاد نگرفتی آدم بزرگترش رو به اسم صدا نمی‌کنه؟
اهورا دخترک را روی زمین گذاشت و موشکافانه پرسید
_ شما هم دیگه رو می‌شناسید؟!
مرد سرش را تکان داد .
_ هنوز هم همون قدر جسور و البته جذاب! یهویی رفتید استاد ...!
دلارام تلخ خندید
_ توام هنوز همون قدر پرویی! از موضع خودت پایین نمیای .. روت از سنگ پای قزوین بیشتره ..
همه متعجب به گفت و گوی آنها گوش می‌کردند ، اما آن‌ها انگار در گذشته سفر می‌کردند .. گذشته‌ای شیرین ....روزگار لذت شیرینی آن روزها را، با تنهایی این روز هایش تلافی می‌کرد.
بهرام با نگاهی به صورت پر سوالشان گفت :
_ خانم عارفی تنها استادی بودن که با لبخند ژکوندشون سر امتحان آخر ترم می‌فهموندن که نفله‌ها انتقام کل ترم رو ازتون گرفتم!
خودش و بعد بقیه زیر خنده زدند .
درحالی که چوب های جدید را با چوب ذغال شده جابجا می‌کرد ادامه داد :
_ تنها کسی که بزرگترین اساتید دانشگاه هم در برابر هوش و ذکاوتش سر خم می‌کردند .
_ نگفتی کجا باهم آشنا شدید؟
در جواب انوش لبخندی زد
_ خانم دکتر دو سال کارشناسی رو استاد شیمی من بودن.. خداوکیلی همه‌ی شاگرداش بهش مدیونن..
این‌قدر با شوخی و شیطنت درس می‌داد ،که هنوزم اون درس بعد چهار سال نکته به نکته‌اش تو ذهنمه..
بعد با لحن شیطنت باری گفت :
_ اما امان از وقتی که آب روغن قاطی می‌کرد.. دیگه نمی‌دونست طرف مدیره بخشه.. رییسه هیات مدیره است ..کیه ..
با خاک یکسانش می‌کرد ..!
اهورا خندید و گفت :
_ جای تعجب نداره.. چون استاد عزیزت هنوز هم همون جوریه ..
و بعد کنجکاو گفت :
_ دلارام جدی استاد دانشگاه بودی؟
سرش را تکان داد
_ یه مدت کوتاه اره ..
_ راستی آقای افتخاری چی شد دلارام ؟یادمه می‌خواستید باهم ازدواج کنید .. آخ شایان خیلی خوب بود .. می‌اومد کلاس، می‌شست صندلی تکی روبروی دلارام .. با اینکه همه‌ی اون واحد‌ها
رو پاس کرده بود ، دوباره می‌نشست پا به پای ما جزوه می‌نوشت! باورتون نمیشه اصلا...
دیوونه‌ی تدریس دلارام بود!
دلارام آهی کشید و چشم هایش را به هم فشرد .. الان نه .. الان وقت گفتن این حرف‌ها نبود ..
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ آقای افتخاری از ایران رفتن!
با این حرف اهورا، متعجب سر بلند کرد .. اخم کرده بود و تابلو بود می‌خواهد بحث را بپیچاند.
دخترک را در آغوش گرفت و روی پایش نشاند .
_ بگو ببینم .. بابات اذیتت نکرده که؟
بهرام عاقل اندر سهیفه نگاهش کرد
دخترک با شیرین زبانی گفت :
_ چرا دایی... منو این‌قدر اسیت می‌کنه ... به زور می‌بره مهد!
اهورا چتری های دخترک را از روی صورتش کنار زد و با خنده گفت :
_ همچین گفتی اذیت فکر کردم الان میگی مثل نامادری سیندرلا با کفش میوفته به جونم!
بقیه خندیدند و بهرام متاسف سرش را تکان داد.
دخترک نگاهی به دلارام انداخت و در گوش اهورا گفت :
_ دایی جونم این با این خانومه عروسی کردی؟
بهرام که کنارش نشسته بود زیر خنده زد ..
اهورا سرش را متاسف تکان داد
_ کوفت .. چرا می‌خندی مرتیکه؟
بهرام که نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت :
_ هیچی بابا .. چرا جوش میاری .. جواب بچه رو بده منتظره!
اهورا چشم غره‌ای به او رفت و درحال نوازش موهای خواهر زاده‌اش گفت :
_ این خانم رییس منه..
این بار با صدای بلند گفت :
_ یعنی همش بهت دستوری میده؟
اهورا به قیافه متعجب دلارام خندید
_ نه.. از اون رییس های بد اخلاق نیست ... اصلاً هم دستور نمیده ..
این‌بار دلارام هم به خنده افتاد
_ این‌طوریه حامی خان؟
اهورا سرش را با خنده تکان داد.. نازنین در گوشش پچ زد
_ میسه برم بخلش کنم؟ خیلی شبیه مامان آواست ..
اهورا لبخندی به حرف زدن شیرینش زد و سرش را تکان داد .
_ خانم رییس .. دختر ما رو تحویل بگیر ..
دلارام لبخندی زد و دستانش را برای به آغوش کشیدن دخترک باز کرد
نازنین از پای اهورا پایین پرید و سمت او دوید ...
دلارام سفت در آغوشش گرفت .. این دخترک عجیب آرامش از دست رفته‌اش را به او بر می‌گرداند ..
بقیه با بغض نگاهشان می‌کردند ..
از وقتی دلارام را دیده بودند ، انگار آوا را جلوی چشمانشان می‌دیدند!
این قدر شباهت .. طبیعی نبود ..!
دلارام با شیطنت پیشانی‌اش را بوسید و گفت :
_ اسمت چیه خانم خوشگله؟
دخترک دلبرانه خندید و با چشمک ریزی گفت :
_ نمیگم که .. اول تو بگو!
بهرام با تذکر گفت :
_ تو نه شما!
دلارام ادایش را در آورد با خنده گفت :
_ تو یکی حرف نزن .. حیف الان دانشجوم نیستی ادبت کنم ..
بقیه خندیدند و دلارام گفت :
_ اسم من دلارامه...
_ خب .. اسم منم نازنینه...
موهای خرگوشی اش را نوازش کرد
_ می‌دونی اسمتم مثل خودت خوشگله؟
_ هوم..
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
دلارام نازنین را روی پایش نشانده بود و جدای حال و هوای بقیه، باهم شعر می‌خواندند و می‌خندیدند ..
بعد از مدت‌ها .. صدای قهقهه های نازنین .. باعث لبخندشان میشد ..
_ نازی .. بیا پایین اذیت نکن..
نازی بیشتر به دلارام چسبید ، دلارام چشم غره‌ای به بهرام رفت و گفت :
_ اذیت؟ تو خودت ته اذیت بودی و خبر نداشتی!
بهرام با خنده دستش را روی سی*ن*ه‌اش گذاشت و خم شد
_ نوکرم استاد .. شما همیشه تاج سر ما بودین و هستیددد!
دلارام هوفی کشید و رو به جمع گفت :
_ یه دانشگاه بود و یه بهرام پاچه خوار!
اهورا خنده کنان،با اولین قطره‌ای که روی صورتش چکید ، نگاهش را به آسمان داد
_ پاشید جمع کنید بریم تو ..
باران که شدت گرفت ، همه ناچار وسایل را جمع کردند ..
دلارام ،نازنین را در آغوش گرفت و زیر سایبان برد..
طوری باران می‌بارید گویی آسمان از درد دلتنگی کسی این‌گونه می‌گرید..!
اهورا سمت در خانه رفت و با دیدن چراغ های خاموش
پوکر فیس گفت :
_ نصفه شبی اون یکی خونه حلوا پخش می‌کنن آخه؟
دستگیره را چند بار بالا و پایین کرد و کلافه روبه انوش گفت :
_ این در چرا باز نمیشه؟
_ پونصد بار به این سیامک ور پریده گفتم درست کنه ...
خرابه بابا باز نمیشه .
_ چی شده؟
در جواب دلارام هوفی کشید
_ پشت باغ ، یه خونه کوچیک دیگه ام هست، کم پیش میاد برن اونجا .. از بیرون راه نداره بریم سراغشون .
این در هم که باز نمیشه و در حال حاضر علاف شدیم!
_ حالا چیکار کنیم؟
سیامک شاکی گفت :
_ به جای کاسه‌ی چه کنم چه کنم ، سوار شید بریم خونه‌ی من ..
اهورا سرش را تکان داد و زیر لب گفت « بیاید بریم»
سمت در حیاط رفت ..

همه در ماشین جاگیر شده بودند، نازی بی‌توجه به غر غر های بهرام ، به دلارام چسبیده بود و از آغوشش پایین نمی‌آمد !
_ نازی جان بیا بریم عزیزم .. شما فردا صبح زود باید بری مهد! مگه قرار نبود کلاژ درست کنید؟
نازی سرش را در میان موهای دلارام فرو کرد
_ نه .. اصلنشم نمیرم مهد .. می‌خوام با خاله دلارام بمونم ..
اهورا درحالی که چراغ های باغ را خاموش می‌کرد غرید:
_ می‌بینی از خر شیطون پایین نمیاد ، توام هم بزن رو دنده لج! اگه می‌خوای‌ بری ، برو .. می‌بریمش خونه سیا!
فردا خودم می‌برمش مهد.
ناچار سری تکان داد و با خداحافظی کوتاهی سوار ماشینش شد و رفت.
اهورا با دیدن دلارام که همان‌طور در چهار چوب در باغ ایستاده بود گفت :
_ د برو بشین الان سرما می‌خوری..
صندلی جلو را برای او خالی گذاشته بودند ، با نگاهی به چهره انوش و گیسو که عقب نشسته بودند، دستگیره را کشید و سوار شد .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
شالش را از سر در آورد و دور نازنین پیچید.
موهایش آزادانه دورش را فرا گرفتند
دخترک خوشحال از اینکه پیش دلارام مانده است.گونه‌اش را بوسید .
بوی عطر مادرش را می‌داد .. در آغوشش آرام بود..
اهورا به تندی سوار شد و استارت زد .
صدای پوزخند گیسو باعث شد سرش را بلند کند.
_ آخر و زمون شده والا .. قبلاً یه جو حیا داشتن مردم..
الان همون هم ندارن!
براشونم مهم نیست جلو مرد غریبه موهاشون رو افشون کنن و ناز و غمزه بیان!
سر تا سر حرف زدنش فقط طعنه و کنایه بود ..
دلارام بی‌توجه به او ، روبه اهورا گفت :
_ بخاری رو روشن کن حامی .. نازی بدنش خیسه، می‌ترسم شب تب کنه ..
اهورا لبخندی زد و بخاری را روشن کرد.
خوب جوابش را داده بود!
خانه‌ی سیامک تنها چند خیابان فاصله داشت.
به محض ترمز کردن ماشین جلویی و خاموش شدن چراغ هایش ، از ماشین پیاده شد و پشت سر اهورا به سمت ورودی ، به راه افتادند .
سیامک در را باز کرد و اول خودش داخل شد و چراغ‌ها را روشن کرد
_ در شأن خونه‌ی شما نیست خانم رییس ، خونه‌ی فقیر فقراست دیگه..
اهورا با دیدن ابرو های از درد جمع شده‌ی دلارام، نازنین را از او گرفت .. همان‌طور روی شانه‌اش خوابیده بود ..
_ به جای پاچه خواری یه پتو بده بندازم رو این بچه ..
اهورا پشت سر دلارام داخل شد، با خنده روی شانه‌ی سیامک ضربه‌ای زد
_ آی خوشم میاد حالت رو می‌گیره ها..
سیامک متاسف سرش را تکان داد و تا آمدن بقیه،سمت آشپزخانه رفت و زیر کتری را روشن کرد .
نازنین را روی کاناپه خواباند، سیامک پتو را به دست اهورا داد .
اهورا با لبخند تلخی ، پتو را روی خواهر زاده‌اش انداخت و رو به دلارام گفت:
_ اتاق های بالا خالیه دلارام .. خیلی اذیت شدی امروز .. ساعت سه و نیمه .. برو استراحت کن .
دلارام کنار نازی نشست و درحال نوازش موهایش زمزمه کرد :
_ فعلا نمی‌خوابم .
همتا انوش و گیسو با جابجا کردن وسایل ، داخل شدند .
همتا کلافه کتش را از تن در آورد و گوشه‌ای پرت کرد.
معلوم بود خواهر و برادر باهم زندگی می‌کنند.
نگاهی به دلارام و نازنینی که شاید بعد از سه سال ، امشب راحت خوابیده بود، نگاه کرد .
اهورا مدام دور و بر دلارام می‌پلکید و در رکاب دلارام پر پر زدنش تابلو بود !
سمت آشپزخانه رفت، به سیامک که درحال پر کردن لیوان های چای بود ، زمزمه وار گفت :
_ مطمئنی رابطه‌ی این دوتا فقط در حد رابطه وکیل و موکلشه؟
سیامک در دل بارها اهورا لعنت گفت که با تابلو بازی‌اش، حتی همتا را هم متوجه همه‌چیز کرده بود .
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
_ وکیل و موکل! شریک! مباشر و رییس! مدیر برنامه و رییس ! حامی دست راست دلارامه..
_ خب خیلی باهم صمیمی هستن..!
_ انتظار داشتی اون خانم عارفی صدا کنه اینم آقای رادمنش؟ حامی وکالت تام داره از دلارام! پس بی‌خود بزرگش نکن و چرت و پرت نگو همتا..
و بعد سینی چای را بر داشت و سمت سالن رفت.
ابروهای همتا بالا پرید .. به راستی رابطه‌شان در همین حد بود؟ اما چشم های هر دو ، چیز دیگری را فریاد می‌زند!
چشم‌ها هیچ‌گاه دروغ نمی‌گویند!
سیامک چای‌ها را روی میز گذاشت ، اول از همه نیلوفر چایش را برداشت .
دلارام همچنان خیره به یک نقطه ، موهای دخترک را نوازش می‌کرد و در فکر فرو رفته بود ..
زنگ خوردن ناگهانی گوشی‌اش آن را از فضای خلسه بیرون کشید .
دست از نوازش کردن برداشت و خم شد .. چند دقیقه هم از روشن کردن گوشی‌اش نگذشته بود.
با دیدن اسم شایان .. انگار لرز به جانش انداخته باشد .‌ نگاهش با ترس سمت اهورا چرخید که پر سوال نگاهش می‌کرد..
گوشی را از روی میز برداشت، این ساعت شب؟ دلیل زنگ زدنش چه بود؟
سرش را تکان داد و میان چشم های منتظر اهورا، ببخشیدی گفت و پله‌ها را بالا رفت .
چند پله اول را بالا رفته بود که مطمئن از نبودن کَسی، با دست لرزانش آیکون سبز را کشید .
_ سلام و عرض ادب خدمت خانم دکتر عارفی عزیزززز!
هوممم بهتره بگم افرا جان.. مگه نه؟!
با یار جدید شیراز گردی خوش می‌گذره؟
خونه‌ی مادر دامادم که رفتی! مادر شوهر و عروس گل گفتید و گل شنفتید اره؟
البته خب .. یه دیوونه‌ای مثل تو رو هیچ‌ک.س نمی‌تونه تحمل کنه!
حتی اهورا هم بخاطر منافع خودش تو بازیه .. یه یادآوری کوچیکم بکنم که دلت رو بی‌خود برای جناب سرگردمون خوش نکنی!
اون سه ساله نامزد داره!
از قرار معلوم عاشق و دل باخته‌ی هم دیگه هستن.. پس لطفاً گند نزن تو رابطه‌ شون..
تورتو یه جا دیگه پهن کن خانم عارفی!
صدای خنده‌ی پر تمسخر او در گوشش پیچید :
_ تو حافظت رو از دست دادی یادت نمیاد .. یادت نمیاد زمانی که روی صندلی بازپرسی نشسته بودی و هزاران بار به مرگ راضی شده بودی ..
اونی که به عنوان بازپرس پرونده‌ات اون سیلی محکمی تو گوشت خوابوند و بخاطر داغ خواهرش پرونده‌‌ات رو دوبل حساب کرد ... همون آقای به ظاهر محترمیه که شبیه دهقان فداکار می‌بینیش!
داره بازیت میده ابله!
ادعای عقل کل بودن می‌کنی؟ بابا دست مریزاد ..
زنگ زدم هشدار های لازم رو بهت بدم افرا جان..
امیدوارم زخم چاقوت بهتر شده باشه.. چون باید برای مبارزه های تن به تن بعدی آماده بشی..!
و بعد صدای بوق های متعدد..
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
ناباور و شوک زده ، دو زانو روی زمین افتاد ..
او چه گفته بود؟ یعنی حامی همان سرگردی بود که پرخاشگرانه به بدترین شکل سیلی محکمی در صورتش کوبیده بود؟!
یعنی حامی...
بازپرس پرونده‌اش .. همانی که هر روز به قدری عذابش می‌داد که بار‌ها و بار‌ها به مرگ راضی میشد..
نه امکان نداشت!
صدای قدم های کَسی را که می‌شنید .. پله‌ها را بالا آمد .. چشم در اطراف چرخاند و نگران سمت او که روی زمین افتاده بود ، دوید.
با لرز خودش را عقب کشید و داد زد
_ سمت من ..نیا..!
اهورا دستانش را به نشان تسلیم بالا برد
_ خیلی خب باشه ... آروم باش دلارام.. چی شده؟!
دلارام دست‌هایش می‌لرزید و بغض امان حرف زدنش نمی‌داد.
_ تو .. تو همون سرگردی.. تو از اول همه.. همه.. همه چیز رو می‌دونستی.. تو..
پس بالاخره همانی که نباید را ، فهمیده بود!
نگران از نفس نفس زدن هایش ، جلو رفت و مقابلش زانو زد ..
دستان سردش را در دست گرفت ..
_ کی زنگ زده بود دلارام؟ چی گفت که به این روز انداختت؟
با هق‌هق داد زد
_ می‌دونی .. اصلا تقصیر منِ .. تقصیر منِ احمقه که بهت اعتماد کردم!
بد زدی حامی..
من به تو باور داشتم! تو چیکار کردی؟
بلند تر داد زد:
_ هان؟؟ چیکار کردی ؟ گفتی این حالش خرابه... معلوم نیست با خودش چند چنده .. بزار خرش کنم ..
لامصب تو چرا؟! تو که حال خراب منو دیدی .. زجه های مادرم رو تو دادگاه دیدی .. فکر می‌کردی قاتل خواهرت منم؟
اهورا دلداری دهنده گفت :
_ آروم باش دلارام .. چرا خودت رو همچین می‌کنی؟
این داستان‌ها برای قبله ..
با گریه داد زد
_ قبل؟ تو با نقشه اومدی .. همه‌ی کارات نقشه بود!
احساس سرت میشه لعنتی؟
از تنگی نفس به سرفه افتاد و بعد ..
دنیا میان چشم هایش سیاه شد ..
 
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
ناباور و شوک زده ، دو زانو روی زمین افتاد ..
او چه گفته بود؟ یعنی حامی همان سرگردی بود که پرخاشگرانه به بدترین شکل سیلی محکمی در صورتش کوبیده بود؟!
یعنی حامی...
بازپرس پرونده‌اش بود که هر روز به بدترین شکل ممکن عذابش می‌داد ؟!
نه امکان نداشت!
صدای قدم های کَسی را که می‌شنید .. پله‌ها را بالا آمد .. چشم در اطراف چرخاند و نگران سمت او که روی زمین افتاده بود ، دوید.
با لرز خودش را عقب کشید و داد زد
_ سمت من ..نیا..!
اهورا دستانش را به نشان تسلیم بالا برد
_ خیلی خب باشه ... آروم باش دلارام.. چی شده؟!
دلارام دست‌هایش می‌لرزید و بغض امان حرف زدنش نمی‌داد.
_ تو .. تو همون سرگردی.. تو از اول همه.. همه.. همه چیز رو می‌دونستی.. تو..
پس بالاخره همانی که نباید را ، فهمیده بود!
نگران از نقش نفس زدن هایش ، جلو رفت و مقابلش زانو زد ..
دستان سردش را در دست گرفت ..
_ کی زنگ زده بود دلارام؟ چی گفت که به این روز انداختت؟
با هق‌هق داد زد
_ می‌دونی .. اصلا تقصیر من .. تقصیر منِ احمقه که بهت اعتماد کردم!
بد زدی حامی..
من به تو باور داشتم! تو چیکار کردی؟
بلند تر داد زد:
_ هان؟ چیکار کردی ؟ گفتی این حالش خرابه... معلوم نیست با خودش چند چنده .. بزار خرش کنم ..
لامصب تو چرا؟! تو که حال خراب منو دیدی .. زجه های مادرم رو تو دادگاه دیدی .. فکر می‌کردی قاتل خواهرت منم؟؟
اهورا دلداری دهنده گفت :
_ آروم باش دلارام .. چرا خودت رو همچین می‌کنی؟
این داستان‌ها برای قبله ..
با گریه داد زد
_ قبل؟ تو با نقشه اومدی .. همه‌ی کارات نقشه بود!
احساس سرت میشه لعنتی؟
از تنگی نفس به سرفه افتاد و بعد ..
دنیا میان چشم هایش سیاه شد ..
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Meliss

سطح
0
 
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Jan
956
3,345
مدال‌ها
2
سیامک با شنیدن سر و صدایی که از طبقه ی بالا می‌آمد ، مطمئن از خواب بودن بقیه ، سمت راه پله رفت و پله‌ها را بالا رفت.
اطراف را از نظر گذراند و به ناگه ، با دیدن دلارام که در آغوش اهورا از حال رفته بود متعجب گفت:
_ چی شده؟ چرا داد و هوار راه انداختی؟ این چرا از حال رفته؟
اهورا کلافه دست زیر بازی دلارام انداخت و غرید
_ نکیر و منکر می‌پرسی سیا؟ بجای وراجی بیا کمک!
سیامک به خودش آمد و سمتشان دوید .
به کمک هم، او را روی کاناپه دراز کردند .
سیامک با لمس پیشانی اش گفت :
_ چقدر تب داره .. چی گفتی که به این حال افتاده؟
اهورا نگران و مضطرب روی مبل روبرویش نشست
_ اونی که نبایدو فهمید!
سیامک سرش را متاسف تکان داد
_ لابد از شایان ..
اهورا سرش را میان دستانش گرفت :
_ نمی‌دونم .. نمی‌دونم.. همه چیز گره خورده تو هم!
سیامک درحال تزریق آرامبخش به او، گفت :
_ حالت هاش شبیه به بیمار های ..
رو کرد به اهورا
_ تا حالا اینجوری شده؟
اهورا کلافه گفت :
_ اره .. چند بار اینجوری شده ..
سیامک هوفی کشید.. بعد از مطمئن شدن از وضعیتش، کنار اهورا نشست
_ الان همه‌ی مشکلش اینه که بازپرس پرونده‌اش تو بودی ؟
_ فکر می‌کردم می‌دونه ...
_ اگه شایان هم دست افشونه پس چرا هدفش ورود به باند نصیری بود؟ پس این وسط بکتاش چی کارست؟
راس باند؟
ممکنه همه اینا باهم یه باند باشن؟
سیامک لبخندی به چره‌ی غرق در خواب دلارام زد
_ چشماش رو که می‌بنده .. بیشتر شبیه آوا میشه..
نگاهش را به چشمان اهورا دوخت
_ دوستش داری نه؟
اهورا لحظه‌ای مکث کرد .
_ چشمانش در زیبایی.. همچون آیه‌‌ای است که تلاوت می‌شود بر قوم گمراه .. و ایمان می‌آورد!
سیامک با صدا خندید :
_ پس راس راستکی پات سریده!« کنایه از عاشق شدن»
خیره به چهره زیبایش گفت :
_ اگه اینم مثل آوا بشه‌‌..
اهورا چشمانش را با غیض بست .
_ نمی‌زارم..
_ بچه بازی در نیار حامی.. کارِ ما شوخی بردار نیست!
_ چون شوخی بردار نیست نمی‌زارم از کنارم تکون بخوره... می‌دونم قویه.. می‌دونم درد قویش کرده..
شک ندارم شایان زنگ زده و با این حرف‌ها می‌خواد از من دورش کنه..!
تا پیش ماست جاش امنه سیا..
تا آخر این بازی کنارشم ... نمی‌خوام داستان آوا دوباره تکرار بشه ..
سیامک لبخندی زد .
_ پس اگه بیدار شد و به رگبار گرفتت، بهش حق بده ..
 
بالا پایین